قرآن و معناى زندگى
بازديد: 175
دسته بندي: تحقیق و پروژه رایگان,پروژه و تحقیق رایگان,
قرآن و معناى زندگى
سيد ابراهيم سجادي
چکیده: مقاله «قرآن و معناى زندگى» معنا و هدف زندگى را در رابطه با فعاليت هاى جزئى و كلى زندگى توضيح مى دهد و با تأكيد بر اهميت معناى زندگى، نگاه كوتاه به خلاء معنايى در غرب مى اندازد و گذشته معنادارى و عوامل كنارگذارى معنا و آثار بى معنايى را در اين ديار توضيح مى دهد. و در ادامه چهار ديدگاه و پيشنهاد براى حل مشكل بى معنايى روايت مى كند و سپس به توضيح ديدگاه قرآن پرداخته جايگاه فعلى آن را در زندگى مسلمانان در خور توجه مى داند. در اين ديدگاه تمام هستى ـ به شمول انسان ـ نشانه هاى هدايت كننده به خداوند است تا انسان را به سوى خدا بكشاند و او را متقاعد كند كه همسو با تمام ذرات هستى در برابر قانون خدا گردن نهد، اين تواضعدر قالب عبادت مطرح مى شود ـ كه مصاديق و مراتب مختلف دارد ـ و سپس تمام زندگى انسان را پوشش مى دهد و روحيه بندگى در پرتو هستى شناسى و باور به معاد اوج فزاينده مى يابد. مقاله در پايان به نگاه قرآن به پيدايش بى معنايى در زندگى مى پردازد و بر اين باور تأكيد مى كند كه هدف قرار دادن زندگى طبيعى انسان را به كام پستى مى كشاند كه كارش درندگى و روزى اش تلخ كامى است.
كليد واژهها: خدا، قرآن، عبادت، آزادى، آرامش روحى، زندگى، پوچى، آيات خدا، معناى زندگى، سرمايه دارى، قرب الهى
نگاه نخست
حيات انسان واقعيتى است كه به وسيله آن حركت، احساس، لذت، حقيقتجويى، كمالطلبى1، عينيت پيدا مىكند. آدميان، در بستر تداوم پديده حيات به بركت فعاليت سيستمهاى كار گذاشته شده در متن هستى خود و با استفاده از فرصتهاى فراهم آمده، در فاصله ميان تولد و مرگ، به قصد پاسخگويى به نيازهاى مادى و معنوى خويش، به كنش و واكنشهاى آگاهانه جسمى و روحى شبانهروزى مىپردازند تا عمر را به پايان برند.
بسته عمل و عكسالعمل هر انسان، فعاليتهاى به ظاهر پراكندهاى را كنار هم قرار مىدهد كه هر كدام با هدفگير و توجيه روشنى جامه عمل مىپوشد. اين كه يكايك اجزاى رفتار طبيعى آدمى در عرصه زندگى، بدون سردرگمى و با توجه به فلسفه و هدف آنها انجام مىپذيرد، گذشته و حال نمىشناسد و «تمام انسانهاى كره خاكى، از نخستين روز زندگى تاكنون هر كارى كه انجام دادهاند، انگيزه و هدف آن را در حال اعتدال مشاعر مغزى دريافتهاند، مثلاً تشنه شدهاند و آب خوردهاند. فلسفه و هدف پيدا كردن آب و آشاميدن آن، همان سيراب شدن بوده است كه خودآگاه يا ناخودآگاه به دست مىآوردند».2
خرده رفتارها و ريزكارها، در عرصه زندگى انسان با معيار خير، مصلحت و خردپذيرى، به هدفدار و بىنتيجه يا با معنا و پوچ، دستهبندى مىشوند. آنچه معنا دارد ممكن است زمينهساز تحقق هدف ارزشمندترى باشد، «هر «براى» و هر «معنى» به نوبه خود ممكن است كه يك «براى» و يك «معنى» ديگر داشته باشد ولى در نهايت منتهى شود به چيزى كه غايت بودن و معنى بودن آن ذاتى اوست».3
به هر حال معنا و هدف يك اقدام جزئى كه در ضمير آگاه يا ناآگاه انسان جاى مىگيرد گرد و غبار بىتفاوتى را كنار زده، علاقمندى و رغبت را جايگزين آن مىسازد و در عين زمان، ضرورت انتخاب روش كارى مناسب را نيز مطرح مىكند،4 از اين رو در تعريف هدف آمده است:
«هدف عبارت است از آن حقيقت منظور كه آگاهى و اشتياق به دست آوردن آن محرك انسان به سوى انجام دادن حركات معينى است كه آن حقيقت را قابل وصول مىسازد.»5
ولى معناجويى براى زندگى كه در حوزههاى دينشناسى، هستىشناسى، انسانشناسى، روانشناسى و جامعهشناسى از سوى دانشمندان مطرح است با نگاه به جهان، انسان و كل زندگى صورت مىگيرد و «متفكرى كه در فلسفه حيات مىانديشد، بايد حيات كلى را با داشتن ارزش هاو عظمتها در حال وابستگى به مجموع هستى كه ارتباط با آفريننده هستى دارد، مطرح كند».6
«بقاء» و تداوم حيات، كه مهمترين چيز براى هر انسان است، كه خود «نمىتواند يك ارزش برتر باشد. اگر زندگى به چيزى در ماوراى خود توجه ندهد، «بقاء» بىارزش و خالى از معنا است».7 در حقيقت پرسش از عامل اهداكننده معنا به زندگى، پرسشى از اين است كه علاوه بر «بقاى» صرف، چه چيزى در زندگى ما شايسته احترام عظيم است8 تا به خود بقا جهت و معنا ببخشد.
مطالعات معناشناختى معطوف به زندگى به اين دليل به هستىشناسى رومىآورد كه بداند آيا ماهيت عالم، به خصوص ماهيت غايى آن به انسان و زندگى او نگاه مهرآميز دارد يا توجه خصمانه؟ يا اين كه در قبال او بىتفاوت است.9 اثبات موضعگيرى براى هستى در قبال انسان، به معناى دريافت معنا يا چيز شايسته احترام از خارج است و احراز بىتفاوتى جهان، اين پيام را گوشزد مىكند كه خود انسان بايد دست به توليد معنا بزند، به همين دليل معنا به دو دسته «برونزاد» و «درونزاد» تقسيم شده است، يعنى انسان معناى زندگى خود را در انطباق با خواست خداوند مىيابد يا با گزينش و تعهد درونى به آن هستى مىبخشد.10
عامل يا ارزشى كه به زندگى جهت مىدهد بايد خود را در قالب ميل و گرايش انسان به نمايش گزارد كه نشانه آمادگى براى عمل و اقدام است.11 اين ويژگى در مورد چيزى قابل پيشبينى مىنمايد كه هم رغبت و رضايت رعايت كنندهاش را برانگيزاند و هم تماشاگر بيرونى را به شگفت و تحسين وادارد. در تعريف زندگى معنادار، آمده است:
«طبيعىترين الگوهاى زندگى معنادار، هم به لحاظ ذهنى بسيار ارضاكنندهاند و هم وقتى از منظرهاى بيرونى نسبت به خود فاعلها مورد قضاوت قرار گيرند قابل ستايش يا ارزشمندند... ظاهراً معنا وقتى مطرح مىشود كه كشش ذهنى با جاذبه عينى هماهنگ شوند.»12
بىترديد ضرورت دستيابى به ارزش كه دو ويژگى دلپذيرى و توجه مثبت را به زندگى مىدهد و سبب معنادارى آن مىشود، بين ساير ضرورتهاى مانند و مشابه ندارد و بايد از ضرورت آب و نان كه اصل حيات را استوار نگه مىدارد، ملموستر باشد، بدان دليل كه اگر ارزش حيات به معنا و محتواى آن است، بدون معنا، نه زندگى ارزش دارد و نه ابزار آن!
ديدگاه ويكتور فرانكل (دانشمند اطريشى و مبتكر معنادرمانى) الهامبخشترديدناپذيرى بيشتر ضرورت ياد شده است كه مىگويد:
«معناجويى تجلّى واقعى انسان بودن بشر است»13
و احساس نااميدى به خاطر تهى و خالى بودن ظاهر زندگى از معنا، دستآورد بزرگ انسانى است14 كه به جستجوى جدّىتر فرمان مىدهد.
با همه اينها، بشر امروز چرا در اوج تلخ كامى ناشى از خلأ معنايى، زندگى را تجربه مىكند و در بند اسارت آثار و پىآمدهاى خردكننده اين بحران گرفتار آمده است؟گزارش زير كه مربوط به كشور امريكاست مىتواند نمونه گويايى باشد براى شدت بحران خلأ معنا در زندگى:
«نرخ خودكشى در ميان مردان جوان به طور قابل ملاحظهاى بالا رفته است. در حالى كه خودكشى به عنوان دهمين علت مرگ و مير در ايالت متحده فهرست شده است، در ميان جوانان پانزده تا نوزده ساله حالاسومين و در ميان دانشجويان دومين مقام را دارد... مطالعهاى كه توسط دانشگاه ايالتى «ايداهو» انجام گرفت، نشان داد كه (51) مورد از (60) مورد دانشجويى كه به طور جدّى دست به خودكشى زده بودند، دليل اقدامشان «زندگى براى آنها يعنى هيچ» بوده است. از اين (51) نفر، (48) نفر در سلامتى فيزيكى عالى بودند و سرگرمىهاى اجتماعى پرجنب و جوشى را داشتند، در كار دانشگاهىشان خوب عمل مىكردند و رابطه آنها با گروه خانوادگىشان خوب بود».15
جديت هشدار نهفته در اين گزارش وقتى خود را نشان مىدهد كه بدانيم كه جامعه امريكا يكى از برخوردارترين جوامع در سطح جهان است و خودكشى، چونان كه خواهيم ديد تنها يكى از پىآمدهاى منفى احساس پوچى مىباشد.
اخطار شديد ويكتور فرانكل و اريش فروم (به ترتيب) نيز در اين رابطه قابل مطالعه است كه مىگويند:
«امروز معناجويى اغلب ناكام و نافرجام مانده است... ما روانپزشكان بيش از هر زمان با بيمارانى روبهرو هستيم كه از يك احساس بيهودگى و پوچى شكايت مىكنند... برخلاف انسان زمان گذشته، به انسان كنونى سنتها و ارزشها نمىگويند كه او بايد چه بكند. حال انسان كنونى نمىداند كه چه بايد بكند و يا چه خواهد كرد؟ بعضى اوقات او حتى نمىداند كه اساساً چه مىخواهد بكند. در عوض او مىخواهد كارى را بكند كه سايرين مىكنند كه همرنگى جماعت است يا او كارى را مىكند كه سايرين از او مىخواهند انجام دهد كه استبداد است.»16
«آيا كودكان ما صدايى خواهند شنيد كه به آنها بگويد كجا مىروند و براى چه زندگى مىكنند. آنها نيز مثل ساير افراد بشر احساس مىكنند كه زندگى بايد معنا و مفهومى داشته باشد... آنها طالب سعادت، حقيقت، عدالت، عشق و خلاصه چيزى هستند كه خود را وقف آن نمايند، آيا ما قادريم اين خواست آنها را برآورده كنيم؟»17
«به نام آزادى، ساختمان زندگى از دست مىرود و به جايش انبوهى از قطعات خرد و بىربط مىماند كه معناى كلى از آن برخاسته است، فرد تنها به اين قطعات مىنگرد - همچون كودكى كه بايد از تكههاى كوچك رنگينى كه در دست دارد خانهاى بسازد - با اين تفاوت كه كودك مىداند خانه چيست و در تكههاى بازيچهاى كه دارد، اجزاء مختلف خانه را بازمىشناسد، حال آن كه بزرگسالان معناى كل را كه قطعات آن در دست شان ريخته، نمىبينند و حيرتزده در تكههاى بىمعنا و كوچكى كه دارند خيره مىمانند... كسى را فرصت آن نيست كه درنگ كند و ببيند آيا به راستى هدفهايى كه دنبال آنهاست از خواستههاى خود وى سرچشمه مىگيرند؟».18
اين گزارشها زندگى انسان غربى را به تصوير مىكشد، در واقع بحران بىمعنايى زندگى يك پديده غربى است. البته اين بيمارى به جاهاى ديگر نيز سرايت كرده و رو به گسترش مىباشد، مگر اين كه با شناسايى عوامل پيدايش و شناخت آثار آن، پيشگيرى به عمل آيد.
خاستگاه و آثار خلأ معنايى
آلبرت انيشتين مىگفت:
«مذهبى بودن به معناى يافتن پاسخ به سؤال «معناى زندگى چيست؟» مىباشد»
ويكتور فرانكل پس از نقل سخن آلبرت انيشتين مىگويد:
«اگر ما اين نظر را بپذيريم آنگاه ممكن است اعتقادو ايمان را اعتماد به معناى غايى و نهايى تعريف نماييم.»19
اروپاى پيش از عصر روشنگرى، دين را منشأ الهامگيرى معناى زندگى مىشناختن، تمام آنها - چه مشركان قديم و چه مسيحيان متأخرتر - پيش از گاليله چنين مىانديشيدند كه:
«جهان از طريق طرح و هدف، ضبط و مهار مىشود... افلاطون و ارسطو و نيز همه عالم مسيحيت در قرون وسطى به اين پيشفرض (كه يك نظم يا طرح كيهانى وجود دارد كه هر موجودى را مىتوان در تحليل نهايى برحسب جايگاهش در اين طرح كيهانى، يعنى برحسب هدفش تبيين كرد) قايل بودند»20
چنين نگرشى، انسان را نيز به هدفدارى فرامىخواند و به زندگى او جهت مىداد.
كتاب مقدس علاوه بر هدف مندى هستى و نيز طرح بايدها و نبايدهاى مناسب با غرض الهى، معاد و وجود بهشت و جهنّم را نيز مطرح كرد كه تا قرن هفده و هجده بر غايتمندى زندگى يهوديان21 و مسيحيان22 تأثير داشت.
تا زمانى كه نگاه دين در ساحت هستىشناسى و انسانشناسى چيره بود، زندگى در غرب تكيه بر معناى برونزاد داشت و تحركات شبانهروزى انسانها براساس آن سامان مىيافت. در اين رابطه مخالفى وجود ندارد، حتى مخالفان دين نيز اين معنا را قبول دارند! ژانپل سارتر (فيلسوف اگزيستانسياليست و ملحد فرانسوى) معناى زندگى را در سايه دين باورى اين گونه به تصوير مىكشد:
«تا زمانى كه آدميان به خدايى آسمانى باور داشتند مىتوانستند او را خاستگاه آرمانهاى اخلاقى خويش بدانند، جهان كه مخلوق و تحت حاكميت خدايى پدروار بود براى آدمى مسكنى مألوف، گرم و صميمى بود. ما مىتوانستيم مطمئن باشيم كه شر در عالم هر قدر هم زياد باشد در نهايت، خير بر آن غلبه خواهد كرد و لشكر شرّ تار و مار خواهد شد.»23
گويا اتفاقنظر وجود دارد كه همزمان با آغاز عصر روشنگرى، مشخصاً پس از گاليله، در رابطه با معناى زندگى، انقلاب ريشهاى آغاز شد، به سرعت توسعه يافت و به ثمر نشست. براساس اين تحول، فعاليتهاى معناشناختى برونگرا جاى خود را به معناشناسى درونگرا داد. رويكرد جديد به جاى جستجوى معنا، آفرينش معنا را پيشنهاد مىكرد، اين پيشنهاد مقبول افتاد و جامه عمل پوشيد، البته به بهاى فراموشى دين و معناى پيشنهادى آن24 براى زندگى. و نيز ناپديد شدن باور به معاد و زندگى پس از مرگ25 از افق باورها.
چگونگى فراموشى دين به عنوان منبع معنا بخش، به صورتهاى مختلف تحليل شده است. فرانكل مىگويد:
«در قرن ما، خدا شدن خرد و عقل و فنآورى خود بزرگبين، ابزارهاى سركوبگرى هستند كه در پاى آن احساس مذهبى قربانى شده است».26
فروم بر اين باور است كه تا ظهور داروين عقايد دينى، استوارو خالى از تزلزل بود. با طرح نظريه تكامل به عنوان يك كشف علمى و بىاعتبار شدن توصيف دينى از جهان طبيعى، گويى دين يك پاى خود را از دست داد و بر روى پاى ديگر يعنى اصول اخلاقى ايستاد. احساس ضرورت پيشرفت و موفقيت فزونتر در عرصه اقتصاد، به عنوان اصل اخلاقى حاكم بر سرمايهدارى نوين، پاى ديگر دين را نيز بريده است. و ديگر كسى به از خودگذشتگى نمىانديشد. در جامعه سرمايهدارى كنونى خداوند ديگر نه آفريننده جهان است و نه مشوق ارزشهاى اخلاقى از قبيل عشق به همنوع و تسلط بر حرص و آز.27
والتر ترنس استيس (فيلسوف بريتانيايى 1886-1967) ديدگاه ديگرى دارد، وى مىگويد:
«اكتشافاتى همچون: خورشيد مركز عالم است، انسان از نسل نياكانى ميمونوارند و زمين صدها ميليون سال قدمت دارد، ممكن است پارهاى از جزئيات آموزههاى كهنتر دينى را منسوخ كنند و يا ممكن است آنها را وادارند تا بار ديگر در چارچوب عقلانى جديدى بيان شوند، اما آنها به ذات خود بينش دين، خدشهاى وارد نمىكنند، اين ذات عبارت است از ايمان به وجود طرح و هدف در عالم، ايمان به اين كه جهان يك نظام اخلاقى است و ايمان به اين كه در نهايت، همه چيز به خير و خوشى تمام مىشود. اين اعتقاد قلب روحيه دينى را تشكيل مىدهد. دين با هر نوع ستارهشناسى، زمينشناسى و فيزيك مىتواند سازگار افتد اما نمىتواند با جهانى بىهدف و بىمعنا بسازد. اگر نظام امور بىهدف و بىمعنا باشد پس زندگى انسان نيز بىهدف و بىمعنا خواهد بود و هر چيز عبث و بيهوده است، هر تلاشى در نهايت بىارزش است.
بنيانگذاران علم - همچون گاليله، كپلر و نيوتن - عمدتاً انسانهاى متديّن بودند كه در مورد اغراض خداوند ترديدى نداشتند. با وجود اين، آنان با برداشتن گامى انقلابى، آگاهانه و عامدانه، ايده غايت را به منزله چيزى كه طبيعت را ضبط و مهار مىكند، از طبيعتشناسى جديدشان خارج كردند... به اين دليل كه هدف علم را پيشبينى و ضبط و مهار رويداد، مىدانستند و معتقد بودند كه جستوجوى غايات براى رسيدن به اين هدف بىفايده است... به همين دليل از قرن هفدهم به اين سو، علم منحصر شد به كاوش در باب علل و مفهوم غرض جهان مغفول واقع شد و ديگر كسى تمايلى به آن نشان نمىداد. اگر چه كنار رفتن علت غايى آرام و تقريباً بىسر و صدا صورت گرفت اما بزرگترين انقلاب تاريخ بشر بود... از آن جا كه اين انقلاب بدين نحو پديد آمد، طى سيصدسال گذشته در اذهان ما كه تحت سيطره علم تجربىاند، تصوير خيالى جديدى از جهان به وجود آمده و رشد كرده است. مطابق اين تصوير جديد، جهان بىهدف، بىشعور و بىمعناست... اين است آن چيزى كه دين را كشته است... به همراه ويرانى تصوير دينى جهان، اصول اخلاقى و در حقيقت كليه ارزشها، ويران شدند. اگر يك هدف كيهانى وجود داشته باشد و در طبيعت اشيا، شوقى به سمت خير باشد، آن گاه نظام اخلاقى ما اعتبار خود را از آن خواهند گرفت اما اگر قوانين اخلاقى ما از چيزى بيرون از ما ناشى نشوند... پس اين ارزشها بايد مجعولات خود ما باشند.»28
والتر وايس كف (دانشمند علوم اجتماعى از اتريش) علم و اقتصاد سرمايهدارى را با هم مقصر مىداند به اين معنا كه در جهان مدرن، علم، ماهيت تجربى دارد و منطق را بر واقعيتهاى مشهود تطبيق مىكند به همين دليل از اظهارنظر درباره غايتها به خصوص غايت نهايى و ارزشها كه در شاكله و ساختار وجود بشر و علت نهايى هستى ريشه دارد، ناتوان مىباشد و تنها مىتواند ارزشهاى وابسته به فرهنگها را تجزيه و تحليل كند و نسبى بودن آنها را نتيجه بگيرد و اين گونه ارزشها را هدفهاى معتبر تلاش آدمى قلمداد كند.29
از سويى، با رشد فزونخواهى در عرصه اقتصادى، عقلانيت مصلحتانديشانه، سودگرايانه و رقابت طلبانه كه نگرش خصمانه نسبت به ديگران را در خود نهفته دارد، پذيرفته شده و مانع دگر گروى و عشق واقعى شمرده شد30 و در نهايت هدف زندگى و ارزشهاى اخلاقى را تحت تأثير قرار داد.
ديدگاههاى ياد شده كه محتواى نسبتاً متفاوتى دارند، همه در پى تحليل عامل كنارگذارى دين و چشمپوشى از خاصيّت معنادهى آن به زندگى است با تأكيد بر اين واقعيت كه بىمعنايى با آثار نهايت زيانبارش در سطح جهان آسايش و آرامش را از ميان برده است.
فرانكل از بين آثار گسترده جهانى احساس بىمعنايى، به «مثلث روان رنجورانه گسترده» اشاره مىكند كه عبارتند از افسردگى، اعتياد و تجاوز31 كه هر كدام مصاديقى دارد. خودكشى، بحران كهولت و دوران بازنشستگى كه از عواقب نامطبوع احساس پوچى شناخته شده32 است، زيرمجموعه افسردگى را تشكيل مىدهد. اعتيادگونههاى مختلفى دارد و تجاوز نيز با جلوههاى گوناگون، امنيت را در زندگى اجتماعى به تهديد مىگيرد.
نامبرده بر اين باور است كه ناكامى در معناجويى گاهى منتهى مىشود به گزينش بديل و جايگزين و در قالب قدرتطلبى، پولپرستى، حرص و آز، لذتطلبى و عمليات جنسى، ظاهر مىگردد. بر همين اساس «فرويد و آدلر كه با بيماران روان رنجور و ناكاممانده در جستوجوى معنا روبهرو بودند قابل درك است چرا آنها فكر مىكردند انسان به ترتيب با اصل لذتجويى و تلاش براى برترى، به حركت درمىآيد. اما در واقع قدرتجويى و... لذتجويى هر دو جايگزينى براى معناجويى ناكام مانده مىباشد.»33
نسبيت اخلاقى يكى ديگر از پىآمدهاى سيطره احساس بىمعنايى در حيات انسانهاست كه به اعتقاد بعضى تاكنون رنجهاى فراو