سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم جمال الهى در آينه بشرى
احمد ترابى
رسولان الهى براى ايفاى رسالت و ابلاغ پيام خدا به انسان، همواره از ميان خود انسانها انتخاب شدهاند.
خاستگاه انسانى پيامبران و رسولان الهى، از نگاه قرآن، يك امتياز و نقطه قوّت شمرده شده است. چنان كه در چند آيه چنين آمده است:
«هو الّذى بعث فى الاميّين رسولاً منهم» (جمعه /2).
«اوست كه در ميان مردم درس ناخوانده مكّه، رسولى را از خودشان برانگيخت».
ابراهيمعليه السلام بنيانگذار خانه توحيد نيز در نيايشهاى خود از خدا خواسته بود:
«ربّنا و ابعث فيهم رسولاً منهم». (بقره /129)
«پروردگارا! در ميان آنان - كه در كنار اين خانه خواهند زيست - پيامبرى از خودشان مبعوث كن!»
و در نهايت خداى متعال با تعبيرى ويژه از اين مسأله ياد كرده و فرموده است:
«لَقد مَنَّ اللَّه على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولاً مِنْ انفسهم» (آل عمران /164)
«خدا بر مؤمنان منّت نهاده است بدان جهت كه در ميان ايشان رسولى از جنس خودشان برانگيخته است».
البته در اين كه تعبير «منهم» و «من انفسهم» دقيقاً اشاره به چه معنا و كدام بعد از ابعاد سنخيّت قومى، فرهنگى، اجتماعى و انسانى دارد، مجال تأمّل و تحقيق هست؛ اما اجمالاً مىتوان گفت كه در تمام اين آيات و آيات مشابه آن، آنچه به عنوان يك ارزش و مرجّح به حساب آمده، اصل هماهنگى، قرابت و سنخيّت هر چه بيشتر رسولان الهى با كسانى است كه مخاطب آنها بوده و هستند.
وزن و آهنگ اين آيات، به نوعى هموزن و هماهنگ با آياتى از اين قسم است:
«واللَّه جعل لكم مِنْ انفسكم ازواجاً» (نحل /72)
«خداست كه براى شما از جنس و نفس خودتان، همسرانى قرار داد.»
انسان در نظام طبيعت بيشترين و گستردهترين انس و الفت و وابستگى و دلبستگى را به «همسر» داشته و دارد و خداوند بىآن كه نعمت سنخيّت و هم نوعى همسران را بر آنان منّت نهاده باشد، اهميّت اين نعمت را به رخ آنان كشيده است.
«وَ مِن آياته اَنْ خَلَقَ لكم من انفسكم ازواجاً لتسكنوا اليها» (روم /21)
«و از آيات الهى است كه براى شما همسرانى از جنس و نفس خودتان آفريد تا در پرتو آن آرامش يابيد و به او اعتماد و تمايل ورزيد.»
دراين گونه آيات، سنخيّت و هم جنسى و يكسانى وجودى همسران، يگانه عامل - و دستكم مهمترين عامل - الفت، اعتماد، تمايل، همدلى و همراهى همسران معرّفى شده است. زيرا انسان به طور طبيعى «خود» را بيش و پيش از هر چيز مىفهمد و مىخواهد و هر چه با او خودىتر باشد و سنخيّت بيشتر داشته باشد، برايش مفهومتر و مقبولتر است و هر گاه در فهم و درك معنايى نياز به توضيح و تمثيل داشته باشد، چنانچه مثال را از وجود و نياز و روابط اجتماعى خود او بياورند، برايش مفهومتر و دلپذيرتر خواهد بود.
«ضرب لكم مثلاً من انفسكم» (روم /28)
«خداوند مثالى از خودتان، براى شما زده است».
اين جستارى بود در برخى آيات قرآن به منظور كشف اين معنا كه چرا خداوند «خودى بودن» «سنخيت داشتن رسولان و پيامبران با انسانها» و در نهايت «بشر بودن» و «رشد يافتگى آنان در فضاى طبيعى زندگى انسانها» را يك امتياز و نقطه قوّت به حساب آورده و بر آن تأكيد داشته است.
اين در حالى است كه:
1 - معمولاً پيروان اديان آسمانى تلاش داشتهاند تا پيامبران خود را در جايگاهى فراتر از جايگاه بشرى قرارى دهند، چنان كه:
«... و قالت اليهود عُزَيْرٌ ابن اللَّه... و قالت النصارى المسيح ابن اللَّه» (توبه /30)
«يهود گفتند: عزير پسر خداست.» و نصارى گفتند: «مسيح پسر خداست».
2 - در مقابلِ گروه نخست، دسته ديگرى، بشر بودن پيامبران الهى را، بهانهاى براى انكار پيامبرى و رسالت آنان از سوى خدا قرار داده و چنين اظهار داشتهاند:
«قالوا اِن انتم الاّ بشرٌ مثلنا». (ابراهيم /10)
«آنها گفتند: «ما اينها را نمىفهميم! همين اندازه مىدانيم كه( شما انسانهايى همانند ما هستيد.»
«ما هذا الاّ بشر مثلكم يريد اَنْ يَتَفَضَّلَ عليكم» (مؤمنون /24)
«اين مرد جز بشرى همچون شما نيست كه مىخواهد بر شما برترى جويد!»
«ما هذا الاّ بشر مثلكم يأكل ممّا تأكلونَ منه و يَشْرَبُ ممّا تشربونَ» (مؤمنون /33)
«اين بشرى است مثل شما؛ از آنچه مىخوريد مىخورد؛ و از آنچه مىنوشيد مىنوشد! (پس چگونه مىتواند پيامبر باشد؟!»
گستردگى اين شبهه در ميان امّتهاى مختلف به حدّى بوده است كه خداى متعال آن را چنين بازگفته است:
«ما منع النّاس اَنْ يؤمنوا اذ جائهم الهدى الاّ ان قالوا أبعث اللَّه بشراً رسولاً» (اسراء /94)
«تنها چيزى كه بعد از آمدن هدايت مانع شد مردم ايمان بياورند، اين بود كه (از روى نادانى و بىخبرى) گفتند: «آيا خداوند بشرى را به عنوان رسول فرستاده است؟!»
اگر الف و لام «الناس» را براى «استغراق» بدانيم، آيه بيانگر اين معنا است كه بسيارى از انسانها در مواجهه با دعوت رسولان الهى، گرفتار اين شبهه شدهاند و چنانچه دامنه، استغراق را چنين گسترده ندانيم از سياق آيات، دستكم اين معنا قابل نتيجهگيرى است كه بسيارى از مردم زمان پيامبر اسلام،صلى الله عليه وآله وسلم گرفتار اين شبهه يا بهانه بودهاند!
3 - سومين موضع در قبال «رسولان الهى از جنس بشر» اين بوده است كه رسماً منكران چنين رسالتى، انتظار خود را چنين اظهار كردهاند كه خدا مىبايست فرشتهاى از جانب خود به سوى ما مىفرستاد تا برتر از ما باشد و شايستگى فرماندهى بر ما را داشته باشد. «ولو شاء اللَّه لانزل ملائكة». (مؤمنون /24)
فلسفه انتخاب رسولان از ميان بشر
با توجّه به آنچه گفته آمد و نيز مجموعهاى از آيات ديگر، مىتوان چنين نتيجه گرفت كه برخلاف فهم و تلقّى و تحليل بسيارى از انسانها كه فكر مىكنند اگر پيامبران و رسولان الهى، موجوداتى فراانسانى و فراطبيعى بودند و دستكم از نيروها و شرايط غيرطبيعى برخوردار بودند، زودتر مورد پذيرش قرار مىگرفتند و كار دينپذيرى و ديندارى براى مردمان آسانتر مىبود و جريان كفر و انكار محو مىشد. تحليل قرآن اين است كه انتخاب رسولان از جنس فرشتگان و موجودات فراطبيعى و استثنايى نه تنها راه ايمان آوردن را براى انسانها هموارتر نمىكرد كه پيچيدگى و فهم ناپذيرى و انحرافانگيزىهاى ديگرى را نيز موجب مىشد.
«ولو انّنا نزّلنا اليهم الملائكة... ما كانوا ليؤمنوا» (انعام /111)
«و بر فرض! اگر ما فرشتگان را هم بر آنان نازل مىكرديم... بناى ايمان آوردن نداشتند.»
علاوه بر اين، قراين تاريخى نشان مىدهد كه اگر رسولان الهى از جنس فرشتگان و عناصر غير مادّى انتخاب مىشد، زمينه شرك و لغزشگاهها براى پيروان اديان گسترش مىيافت، چه اين كه با وجود انسان بودن پيامبرانى چون عيسىعليه السلام و عزيرعليه السلام، صرفاً به دليل تولّد عيسى از مادرى بدون همبسترى وى با مردى از بشر، و به صرف غيبت يكصد ساله عزير از چشم مردمان و حضور مجدّد او در ميان آنان بىآن كه آثار كهولت در او ظاهر شده باشد، سبب شد تا مسيحيان و يهوديان، آنان را فرزند خدا بنامند و از جنس بشر ندانند! پس هر گاه رسماً رسولان الهى از عالم فرشتگان انتخاب مىشدند، مردمان چه داورى درباره ايشان مىنمودند!
چه بسا الهههاى فراوان كه در آيينها و باورهاى يونانى و هندى مورد پرستش بوده و هستند، در آغاز شخصيتهاى فوق مادّى و فرشتگانى بودهاند كه در اديان آسمانى از آنها ياد شده است كه هر يك امرى از امور جهان را برعهده داشته و دارند، مانند روحالقدس، جبرئيل، ميكائيل و در مجموع، عناصرى كه خداوند از ايشان به عنوان «المدبّرات امراً» (نازعات /5) ياد كرده است ولى به تدريج با گذشت زمان و تحريف تعاليم اديان، مورد ستايش و پرستش قرار گرفتهاند.
«و يَوْمَ يَحْشُرهم جميعاً ثم يقولُ للملائكة أهؤلاء ايّاكم كانوا يعبدون. قالوا سبحانك اَنْتَ وَلِيُّنا من دونهم بل كانوا يعبدونَ الجنّ» (سبأ /40 و 41)
«و آن روز كه همه آنان محشور شوند و در صحنه قيامت احضار گردند، پس به فرشتگان خطاب شود كه آيا اينانند كه شما را مىپرستيدند! فرشتگان پاسخ دهند: خداوندا! تو منزّهى و ولى و سرپرست و حامى ما تواى و نه آنان، آنها پرستشگر جنيان - ديگر عناصر نامرئى و مرموز جهان - بودند.»
از اين آيه استفاده مىشود كه وقتى پاى رسالت و رهبرى و مرجعيّت غير انسان براى بشر به ميان مىآيد، تشخيص نيروهاى فوق طبيعى الهى و شيطانى و تمييز ميان فرشته و جنّ خود مشكلى جدى در پيش روى انسان خواهد بود.
و البته امروز كه ناباورانه، شيطانپرستى در متن بزرگترين كشورها و محيطهاى علمى و فرهنگى گسترش يافته و رو به گسترش است، تأويلى اعجازآميز از آيه فوق را مىتوان شاهد بود.
دقيقاً در برابر چنين پندار و برداشت افراطى و نادرستى است كه خداوند:
اولاً - پيامبران را از متن زندگى ساده و طبيعى انسانها - آن هم طبيعىترين و ملموسترين شرايط آن - برگزيده است
و ثانياً - بارها و بارها بر جنبه بشر بودن آنان تأكيد كرده است.
«قل انّما انا بشرٌ مثلكم يوحى الىّ انّما الهكم اله واحد» (كهف /110)
«بگو: «من فقط بشرى هستم مثل شما؛ (امتيازم اين است كه) به من وحى مىشود كه تنها معبودتان معبود يگانه است؛»
«قل سبحانَ ربّى هل كنتُ الاّ بشراً رسولاً» (اسراء /93)
«بگو: «منزّه است پروردگارم (ءز اين سخنان بىمعنى)؛ مگر من جز انسانى فرستاده خدا هستم؟!»
«قالت لهم رسلهم اِنْ نحنُ الاّ بشر مثلكم» (ابراهيم /11)
«پيامبرانشان به آنها گفتند: «درست كه ما بشرى همانند شما هستيم».
اين تعابير در قرآن به منظور جلوگيرى از انتظارهاى نامعقول و غيرطبيعى مردم از رسولان و نيز به هدف تبيين جايگاه بشرى و غيرالوهى انبياء مورد تصريح قرار گرفته است. هر چند قرآن، اين واقعيّت را انكار نكرده است كه به هر حال پذيرش ادّعاى رسولان نيازمند دليل و حجّت است و در مقاطع لازم، براى اتمام حجّت، رسولان الهى بايد، دلايل و نشانهها و آياتى را ارائه دهند تا در عين انسان بودن ايشان، امتياز آنان بر ساير خلق و ارتباط ايشان با عالم وحى را اثبات كند كه از آن جمله سالم ماندن ابراهيمعليه السلام در آتش نمروديان، ناقه صالحعليه السلام و معجزات نهگانه موسىعليه السلام براى بنىاسرائيل و فرعونيان، معجزات عيسىعليه السلام براى مردم عصرش را مىتوان ياد كرد و البته استمرار اين دلايل و معجزات و نشانههاى خارقالعاده مىتوانست به صورت گسترده ادامه يابد، اما آنچه استمرار اين نشانهها را به شكل ياد شده مانع گرديد، انكار و ناباورى و حقستيزى امّتهاى پيشين در برابر آيات و نشانههاى بزرگى بود كه به پيامبران ايشان داده شده بود.
«و ما مَنَعنا اَنْ نُرْسِلَ بالآيات الاّ اَنْ كذّب بها الاوّلون» (اسراء /59)
«هيچ چيز مانع ما نبود كه اين معجزات (درخواستىِ بهانهجويان) را بفرستيم جز اين كه پيشينيان (كه همين درخواستها را داشتند، و با ايشان هماهنگ بودند)، آن را تكذيب كردند؛»
به هر حال خداوند دلايل روشنى را در اختيار انبياء قرار داده است، اما همواره تأكيد نموده كه:
«و ما كان لرسولٍ ان يأتى بآية الاّ باذن اللَّه» (غافر /78)
«و هيچ پيامبرى حق نداشت معجزهاى جز به فرمان خدا بياورد!»
اين تأكيد بدان خاطر بوده است تا برخوردارى رسولان از قدرت فوق بشرى، رهنمون برخى نفوس به سمت غلوّ نشود.
مهمترين فلسفه اثباتى «بشر بودن رسولان»
آنچه تاكنون ياد شد دلايلى بود كه بيشتر جنبه منع و جلوگيرى از شرك و انحراف را تبيين مىكرد، اما فلسفه اثباتى «انتخاب رسولان از ميان بشر» كه مىبايست به دليل اثباتى بودن، مهمترين نيز به شمار آيد، معنايى است كه از اين آيه مىتوان نتيجه گرفت: «لَقَدْ جاءكم رسولٌ من انفسكم عزيزٌ عليه ما عِنتُّم حريصٌ عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم»
(توبه /128)
«رسولى از جانب خدا به سوى شما آمده است كه از جنس خود شما است، مشاهده دردها و رنجهاى شما براى او سخت و دشوار است، براى هدايت شما عطشناك و بس پرتلاش و پرآرزو است، به اهل ايمان بسيار رؤوف و مهربان است.»
آرى! او با همه جنبههاى انسانى و بشرى كه ديگر انسانها دارند و در خود احساس مىكنند و با همه نيازهاى طبيعى به زندگى، سلامت، آسايش، ازدواج، فراغت، رفاه و برخوردارى، غذاها و نوشيدنىها و زيبايىها و جاذبهها، آن گونه زندگى مىكند كه شايسته يك انسان كامل است، بىآن كه خدا از قواى طبيعى او كاسته باشد يا به شكلى غير ارادى وى را مجبور به خوبى و نيكى كرده باشد.
اين است كه او به طور طبيعى و به اقتضاى تمنيّات انسانى مىتوانست آرامش و عزّت مادّى در ميان قريش را دوست داشته باشد و با دست برداشتن از شعار توحيد به دنياى برتر محيط خود دست يابد.
او وقتى زيبايىها و جمال و تجمّل را مىديد، زيبايى را مىشناخت و جان انسانى او استعداد و اشتهاى آن را داشت كه شيفته شود و اگر آياتى در قرآن چنين خطاب دارد كه:
«ولا تَمُدَّنَّ عَيْنيك الى ما مَتَّعْنا به ازواجاً منهُم زهرة الحيوة الدنيا لِنَفتِنَهُم فيه و رِزْقٌ رَبّك خيرٌ و اَبْقى» (طه /131)
«و هرگز چشمان خود را به نعمتهاى مادى، كه به گروههايى از آنان دادهايم، ميفكن! اينها شكوفههاى زندگى دنياست؛ تا آنان را در آن بيازماييم؛ و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است!»
در تفسير اين آيه ممكن است گفته شود كه خطاب خدا به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم است تا مؤمنان درس گيرند و هشيار باشند، اما وجود دهها و صدها آيه ديگر كه خدا با مؤمنان با عنوان «يا ايها الذين آمنوا» يا عناوين ديگر سخن گفته و به آنان امر و نهى كرده است، قرينهاى است بر اين كه نبايد از نهى آيه خطاب به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، نكتهاى ويژه را جستجو نكرد؛
نكته اين مىتواند باشد كه پيامبر ذاتاً استعداد و زمينههاى انسانى چنين تمايلاتى را داشته است و اگر با وجود اين استعداد و تمايل، آسمانى و الهى عمل كرده است، امتيازى براى او و درسى براى ديگر انسانها است.
پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم، از اين كه يارانش را به جرم پرستش خدا و تعاليمى كه او به آنان داده است، در زير شكنجه مىكشند، و از شهر و ديار آواره مىكنند و منكرانش از انجام هر اهانتى نسبت به او و يارانش دريغ نمىكنند، با تمام وجود رنج مىبرد و شكيبايى مىكرد و به همين دليل بود كه مىفرمود:
«ما اوذى اَحَدٌ مثل ما اوذيت فى اللَّه» (كنزالعمّال /5818)
او كه تربيت يافته الهى بود و اخلاق و رأفت و راستى و پاكى و نظافت و حسن سلوك و نرمش و انساندوستى و... را در جانش پرورانده بود، مانند همه انسانهاى فرهيخته و متعالى از مواجهه با ستمها، نابرابريها، استثمارها، فسادها و ناپاكىها، غارتها و كثيفىهاى مادى و معنوى كه محيط جاهليّت عرب و عجم را پر كرده بود بيش از همه رنج مىبرد و با اين همه، اهانتها را، با سلام، بدخويىها را، با نرمش و گذشت، عداوتها را، با اغماض و جهالتها را با بردبارى پاسخ مىدهد تا الگويى انسانى باشد براى انسانها.
و اين همه و همه، پيام خدا و قرآن به انسانها است كه شما مىتوانيد چون رسول خدا اهل رأفت و رحمت و سلام براى همه انسانها و اهل ايمان باشيد.
«لقد كان لكم فى رسول اللَّه اسوة حسنة» (احزاب /21)
«مسلماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى بود.»
همزبانى، جلوهاى ديگر از سنخيت انبيا با مخاطبان
علاوه بر سنخيت وجودى و عاطفى انبيا با مردم و فراتر از آن، قرآن به سنخيت و همانندى زبان، ادبيات گفتارى و سطح بيان و انتقال مفاهيم تصريح كرده است.
«وَ ما ارسلنا مِنْ رسولٍ الاّ بلسان قومه لُيبيّنَ لهم» (ابراهيم/4)
در تبيين و توضيح اين كه منظور از «لسان قوم» چيست، آيا مراد زبان و لغت گفتارى است يا نظر به سطح و ظرفيت ادراكى و فرهنگى و اجتماعى و مذهبى مخاطبان دارد، يا نظرگاه اصلى آيه، نيازها و ضرورتهاى زندگى عصرى مخاطبان بوده است، مجال براى تحقيق و پژوهش هست. ولى آنچه در اين نگاه گذرا، كافى مىنمايد، توجه به ارتباط منطقى «بلسان قومه» با «ليبيّن لهم» مىباشد؛ چه اين كه آيه خود تصريح كرده است كه هدف از اين «همزبانى» تأثيرگذارى و روشنگرى بيشتر و عميقتر بوده است.
از ميان احتمالات يادشده، احتمال نخست بعيد مىنمايد كه مورد نظر آيه باشد؛ زيرا «هملغتبودن» چيزى نيستكه پيچيدهوشگفت بنمايدومجال امتنان داشته باشد. در حالى كه لحن آيه، حاوى نوعى امتنان و تذكر به نعمت و يادآورى يك امتياز است.
از سوى ديگر، با توجه به جهانى بودن رسالت پيامبر خاتمصلى الله عليه وآله وسلم و تنوع زبانى و فرهنگى و اجتماعى ملتهاى جهان كه مخاطب رسالت او بودهاند، محدود كردن معناى آيه در احتمال نخست و يا مهم تلقى كردن آن از ميان ديگر احتمالات بعيد مىنمايد.
بنابراين به نظر مىرسد كه نگاه آيه بيشتر متوجه سطح استعدادها و ظرفيت فرهنگى و ادبيات انسانى مخاطبان باشد كه كار تعامل و مفاهمه را ميان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و امت آسان مىسازد و راه هدايتگرى و هدايتپذيرى را هموار مىدارد
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
جوان در قرآن
سيد ابراهيم سجادي
چکیده: قرآن در مورد جوانان گزارش و ارزش گذارى چشم گيرى دارد و آنان را داراى قدرتى مى داند كه در بعد روحى اش به خير خواهى، آرمان گرايى، ستيز با فساد محيط، همگرايى و الگوپذيرى قابل تفسير مى باشد. اگر جوانان از آسيب هاى: ركود فكرى، حماقت ناشى از خودخواهى، نااميدى، حاكميت غريزه جنسى و احساس حقارت مصون بمانند و بزرگسالان در حوزه تعبد، آموزش، پرورش، مدارا، احترام به شخصيت، معرفى الگو و ازدواج با آنان همكارى نمايند تاريخ به شكل مطلوب رقم مى خورد.
كليد واژهها: جوان، قرآن، نيروى جوانى، آموزش، پرورش، كمال طلبى، آرمان گرايى، آسيب پذيرى، تعبد، الگو، هميارى، شخصيت.
قرآن فصل جوانى را فرصت استثنايى عمر انسان مىداند. اين واقعيت در آيات متعدد، با تعبيرات گوناگون مطرح شده است.
گفتههاى قرآن در باب شناخت نيرو و استعداد جوانى به دو بخش گزارش و ارزشگذارى، قابل تقسيم است:
گزارشها
در بخش گزارش، قرآن از رخدادهاى تاريخى ياد مىكند كه به دست جوان طرّاحى و اجرا شده است. در اين قسمت، هم اتفاقات تلخ و هشداردهنده كه اشاره به آسيب پذيرى فوقالعاده اين قشر دارد، مطرح مىشود و هم از شاهكارهاى مثبت و سرنوشتساز آنان سخن به ميان مىآيد.
اقدام همراه حضرت موسى عليه السلام به نابودى غلامى (يعنى جوانى كه تازه صورتش موى و سبيل در آورده بود)، به اين دليل كه به نيروى تهديد شده نسبت به پدر و مادرش تبديل شده بود، گواهى است بر آسيب پذيرى جوان. قرآن مىگويد: «فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلاَماً فَقَتَلَهُ» (كهف /74)
«پس آن دو به راه خود ادامه دادند تا اين كه به نوجوانى برخوردند پس معلم موسى او را كشت».
همراه حضرت موسىعليه السلام راز و رمز اين اقدام به ظاهر ناخوشايند را، اين گونه توضيح داد:
«وَأَمَّا الْغُلاَمُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَاناً وَكُفْراً» (كهف /80)
«اما آن نوجوان (كه كشتم) پدر و مادر با ايمان داشت و ترسيديم كه آن دو را به طغيان و كفر بكشاند.
ماجراى پسر نوح و هلاكت او به دليل مخالفت با پدرش، نمونه ديگرى است براى آسيبپذيرى جوان؛ چه آن كه تعبير «بُنَىّ» به معناى جوان است. چنانكه در آيات: يوسف /5 و لقمان /13 و صافات /12 به همين معنا مىباشد. و سيره قوم نوح نيز اين بود كه روحيه مخالفت با نوح عليه السلام را در سنين جوانى در فرزندانشان پرورش مىدادند. در روايتى آمده است:
«كان الرجل منهم يأتى بابنه و هو صغير فيقفه على رأس نوح فيقول يا بنى ان بقيت بعدى فلا تطيعن هذا المجنون» 1
«سيره هر مردى از قوم نوح اين بود كه پسرش را در خوردسالى مىآورد بالاى سر نوحعليه السلام و مىگفت: اگر بعد از من زنده بودى، از اين مرد ديوانه پيروى مكن».
سيره تبليغاتى تربيتى قوم نوح چونان جا افتاده بود كه نوحعليه السلام در مقام مناجات با پروردگارش عرض كرد:
«إِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبَادَكَ وَلاَ يَلِدُوا إِلَّا فَاجِراً كَفَّاراً» (نوح /27)
«همانا اگر آنها را باقى بگذارى بندگانت را گمراه مىكنند و جز نسل فاجر و كافر به دنيا نمىآورند».
موج سيره تبليغاتى مخالفان كنعان پسر نوح را نيز در سنين جوانى به دور از ديد پدرش به كام خود برد، به گونهاى كه ترس از طوفان هم نتوانست او را به همراهى با پدر وا دارد.
«وَنَادَى نوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِى مَعْزِلٍ يَا بُنَىَّ ارْكَبْ مَعَنَا وَلاَ تُكُن مَعَ الْكَافِرِينَ. قَالَ سَآوِى إِلَى جَبَلٍ يَعْصِمُنى مِنَ الْمَاءِ» (هود /43 - 42)
«نوح فرزندش را كه در گوشهاى بود، صدا زد: پسرم همراه ما سوار شو و با كافران مباش گفت: به زودى به كوهى پناه مىبرم تا مرا از آب حفظ كند».
در بخش گزارشهاى مثبت، قرآن به نقل مواردى مىپردازد كه جوان صرفاً به دليل روحيه فضيلت پذيرى ويژه اين مقطع سنى به اقدام تاريخى و آموزنده دست يازيده است:
نمونه يك:
حضرت ابراهيمعليه السلام در جوانى به رشد لازم دست يافت و بر اساس آن به سراغ بت شكنى و پى آمد منفى آن شتافت.
«وَلَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَكُنَّا بِهِ عَالِمِينَ إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِىأَنْتُم لَهَا عَاكِفُونَ» (انبياء /51 - 52)
«ما رشد ابراهيم را از پيش به او داديم و به او آگاه بوديم آن هنگام كه به پدر و قوم او گفت اين مجسمههاى بى روح چيست كه همواره آنها را مىپرستيد».
«فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلَّا كَبِيراً لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ قَالُوا مَن فَعَلَ هذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ قَالُوا سَمِعْنَا فَتىً يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ» (انبياء / 58-60)
«همه بتها را قطعه قطعه كرد مگر بزرگ آنها را، بدين منظور كه شايد به سراغ آن بيايند. گفتند: كه با بتهاى ما چنين كارى را كرده است؟ بى ترديد او از ستمگران است. گفتند: شنيدهايم كه جوان ابراهيم نام درباره بتها سخن مىگفته است».
نمونه دوم:
اسماعيل، در سنين نوجوانى در اوج بردبارى و حلم، قدم نهاد و در پاسخ مشورت خواهى پدرش كه خواب ديده بود وى را سر مىبرد، گفت: به مأموريتت عمل كن و خواست خداوند را انجام بده مرا ثابت قدم خواهى يافت:
«فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلاَمٍ حَلِيمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَىَّ إِنِّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنِّى أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ وَنَادَيْنَاهُ أَن يَاإِبْرَاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ» (صافات /101 - 105)
«ما به ابراهيم بشارت نوجوان حليم و بردبار را داديم، هنگامى كه آن غلام در عرصه فعاليت، همكار پدرش شد، ابراهيم گفت: پسرم: خواب ديدهام كه تو را ذبح مىكنم، نظرت در اين باره چيست؟ گفت: پدرم: دستورى كه به تو داده شده اجرا كن، به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت. وقتى هر دو تسليم شدند و ابراهيم جبين اسماعيل را بر زمين گذاشت، او را ندا داديم كهاى ابراهيم، آن مأموريتى كه در عالم خواب به عهدهات گذاشته شده بود، انجام دادى ما اين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم».
نمونه سوم:
حضرت يوسفعليه السلام در سالهاى جوانى ظرف وجودش مالامال حكمت و علم شد و در پناه خداوند از آزمون جنسى به بهاى سالها زندگى در زندان، سربلند بيرون آمد،
«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْماً وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ وَرَاوَدَتْهُ الَّتِى هُوَ فِى بَيْتِهَا عَن نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبَوْابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّى أَحْسَنَ مَثْوَاىَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ. وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلاَ أَن رَأى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ» (يوسف /22 - 24)
«وقتى يوسف به كمال جسمى و روحى رسيد، به او حكم و علم داديم و اين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم و آن زن كه يوسف در خانهاش بود، از او تمناى كامجويى كرد و درها را بست. گفت بشتاب به سوى آنچه براى تو آماده و مهياست، يوسف گفت: پناه مىبرم به خداوند و او پروردگارم است كه مقام مرا گرامى داشته است. همانا ستمگران به رستگارى نمىرسند و آن زن قصد او را كرد و او نيز - اگر برهان پروردگار را نمىديد - قصد وى را مىكرد. اين گونه كرديم تا بدى و فحشا را از او دور سازيم، زيرا او از بندگان مخلص ما بود».
نمونه چهارم:
موسى عليه السلام در جوانى رنگ كاخ نشينى كه رفاه زدگى و مسؤوليتنشناسى است، بر خود نگرفت؛ بلكه بر عكس در پى همكارى با مظلومان و ستيز با ستمگران بر آمد:
«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَى آتَيْنَاهُ حُكْماً وَعِلْماً وَكَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنِينَ. وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَى حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلاَنِ هذَا مِن شِيعَتِهِ وَهذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِى مِن شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِى مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ» (قصص /14 - 15)
«وقتى موسى به كمال جسمى و عقلى رسيد، ما به او حكمت و دانش داديم و اين گونه نيكوكاران را پاداش مىدهيم. او موقعى كه اهل شهر در غفلت بودند، وارد شهر شده، ناگهان دو مرد را ديد كه با هم مىجنگيدند، يكى از پيروان او بود و ديگرى از دشمنانش، آن كس كه از پيروان او بود، مدد خواست، موسى مشت محكمى بر سينه آن ديگرى زد و به حيات او پايان داد».
نمونه پنجم:
موسىعليه السلام پس از بعثت و رسيدن به مقام رسالت، وقتى به مصر بازگشت و مشغول دعوت به دين و مبارزه با دستگاه خودكامه فرعونى شد، با استقبال صادقانه جوانان مواجه گرديد و تنها مجموعهاى از كم سن و سال ترهاى قوم بنى اسرائيل راه او را پيش گرفتند. در حالى كه ترس شكنجه فرعون و اشراف خودى، بر آنها سايه افكن بود.
«فَمَا آمَنَ لِمُوسَى إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِن قَوْمِهِ عَلَى خَوْفٍ مِن فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِمْ أَن يَفْتِنَهُمْ» (يونس /82)
«پس به موسى ايمان نياوردند جز جوانانى از قوم او، در حالى كه مىترسيدند از اين كه در معرض شكنجه فرعون و سران خودشان قرار بگيرند».
نمونه ششم:
در ماجراى اصحاب كهف، قابل مطالعه است كه تعدادى از كاخ نشينان جوان، به جنگ و مخالفت با محيط آلوده به شرك، بت پرستى و خود كامگى برخاسته و به قصد حفظ ايمان و باورشان به زندگى در آسايش و رفاه پشت پا زده و راه هجرت و آوارگى را در پيش گرفته و با انتخاب زندگى جديد، خواب و مرگ ويژه خود، معجزه ياد ماندنى را در تاريخ به ثبت رساندند:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدىً وَرَبَطْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ لَن نَدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنَا إِذاً شَطَطاً» (كهف /14 - 13)
«ما داستان آنها را به حق، براى تو بازگو مىكنيم، آنها جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند و ما بر هدايت شان افزوديم. ما دلهاى آنها را محكم ساختيم، در آن هنگام كه قيام كردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمين است، هرگز غير او معبودى را نمىپرستيم كه [اگر چنين گوييم] سخنى به گزاف گفتهايم».
تمامى داستانهاى بالا بيانگر نوعى رابطه بين سنين جوانى و پاى بندى به ارزشها، پاكىها و پرخاش بر ضد گرايشها و سنتهاى باطل است.
واژههاى: «غلام»، «بلغ اشدّه»، «ذرية» و «فتية» كه همه به مقطع سنى معين اشاره دارد، قطعىترين دلالتش اين است كه در اين فصل از زندگى، انسانها گرايش نيرومندى نسبت به گزارههاى ياد شده دارند و بايد آن را پاس داشت.
ارزيابى و ارزشگذارى
قرآن در كنار گزارشها از احساس و رفتار جوان، قضاوت صريحترى نيز دارد كه در آن از دوره جوانى به دوره «شدّت» و «قوت» تعبير مىكند. دورهاى كه از دو طرف در محاصره ضعف و ناتوانى مىباشد و در آن، تمايل به آرمانها و آرزوهاى ارزشمند و ارج گذارى به حقوق والدين تجلى مىيابد:
«اللَّهُ الَّذِى خَلَقَكُم مِن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَشَيْبَةً يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَهُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ» (روم /54)
«خدا همان كسى است كه شما را آفريد، در حالى كه ضعيف بوديد، سپس بعد از ناتوانى قوت بخشيد. پس از آن ضعف و پيرى قرار داد، او هر چه بخواهد، مىآفريند و دانا و تواناست».
«ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّى وَمِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً» (حج /5)
«بعد شما را به صورت كودك بيرون آورديم؛ سپس هدف اين است كه شدّت و نيرومندى خود را به دست آوريد، در اين ميان بعضى از شما مىميرند و بعضى به پايينترين مرحله عمر كشانده مىشود تا بعد از داشتن آگاهى چيزى را نداند!»
«ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً وَمِنكُم مَن يُتَوَفَّى مِن قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا أَجَلاً مُسَمّىً» (غافر /67)
«سپس شما را به صورت طفل بيرون مىآورد، بعد به شدّت و نيرومندى مىرسيد و بعد از آن پير مىشويد - گروهى از شما پيش از اين مرحله مىميرند - و در نهايت به سر آمد عمر خود مىرسيد».
«وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِى الْخَلْقِ أَفَلَا يَعْقِلُونَ» (يس /68)
«و كسى را كه عمر طولانى دهيم آفرينشش را واژگون مىكنيم».
«وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ إِحْسَاناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَوَضَعَتْهُ كُرْهاً وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلاَثُونَ شَهْراً حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِى أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِى أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَى وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحاً تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِى فِى ذُرِّيَّتِى إِنِّى تُبْتُ إِلَيْكَ وَإِنِّى مِنَ الْمُسْلِمِينَ»(احقاف /15)
«ما به انسان سفارش نموديم كه به پدر و مادرش نيكى كند، مادرش او را با ناراحتى حمل مىكند و با ناراحتى بر زمين مىگذارد و دوران حمل و از شير گرفتنش سى ماه است، تا زمانى كه به كمال قدرت و رشد برسد و به چهل سالگى قدم گذارد، مىگويد: پروردگارا! مرا توفيق ده تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم دادهاى، قدر دان باشم و كار شايسته انجام دهم كه آن را مىپسندى و مايه خوشنودى تو است و فرزندانم را صالح گردان من به سوى تو بازگشتم و من از مسلمانانم».
آغاز و پايان جوانى
در اين كه رسيدن به شدت و قوّت بيانگر مرحلهاى از عمر انسان است كه بين دوره كودكى و پيرى قرار دارد، ترديدى نيست، اما در رابطه با زمان آغاز، پايان و امتداد اين مقطع سنى، اختلاف نظر جدى ميان پژوهشگران حوزه لغت، تفسير، فقه و روانشناسى، وجود دارد، به عنوان نمونه:
جوانى از زمان بلوغ شروع مىشود و تا سى سالگى ادامه دارد.2
از سى سالگى آغاز و تا چهل سالگى ادامه دارد.3
از هفده سالگى آغاز و تا چهل سالگى تداوم مىيابد. از هجده سالگى آغاز و تا سى سالگى استمرار دارد.4
انسان در بيست پنج سالگى به نيرومندى مىرسد.5
حد و مرزى براى رسيدن به نيرومندى «بلغ اشده» وجود ندارد، معيار بلوغ، كمال عقل و داشتن رشد است و با كنار هم قرار گرفتن عقل، توانائى و كمال آفرينش، نيرومندى به وجود مىآيد.6
«استفاده از واژه «قوة» و «ضعف» به صورت نكره به قصد ابهام افكنى و نا معين جلوه دادن كميت اين مقطع، صورت گرفته است؛ زيرا افراد در زمانهاى مختلف به قوت و نيرومندى مىرسد».7
يك نگاه به اين ديدگاهها اين پرسش را در پى دارد كه آيا دوره جوانى و نيرومندى، زمان معينى ندارد و چنانكه گفته شده است: به دليل اختلاف آب و هوا، شرايط فكرى و فضاى فرهنگى، در جوامع مختلف، جوانى يك مفهوم نسبى است و نه مطلق، مدت دوره كودكى، جوانى و پيرى، در عمر افراد گوناگون فرق مىكند،8 يا اين كه زمانى مشخص دارد، ديدگاه قرآن در اين باره چيست؟
به كارگيرى واژه «ثم» در آيات (روم /54 و حج /5 و مؤمن /67) به عنوان حرف ربط كه افاده ترتيب و تأخير دارد، بى ترديد گوياى اين حقيقت است كه ضعف و ناتوانى با يك فاصله زمانى، آغاز و تدريجاً جايگزين قوت و شدّت مىشود.
قرآن وقتى به يتيم اجازه تصرف در مالش را مىدهد كه به شدّت و نيرومندى رسيده باشد و نيرومندى را به بلوغ و رسيدن به رشد تفسير مىكند:
«وَلاَ تَقْرَبُوا مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشِدَّهُ» (انعام /152) و (اسراء /34)
«و به مال يتيم جز به بهترين صورت نزديك نشويد تا به حد اشد خود برسد.»
«وَابْتَلُوا الْيَتَامَى حَتَّى إِذَا بَلَغُوا النِّكَاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوَالَهُمْ» (نساء /6)
«يتيمان را چون به حد بلوغ برسند، بيازماييد، اگر در آنها رشد يافتيد، اموالشان را به آنها بدهيد.»
دستور به آزمايش، هنگام رسيدن به بلوغ، براى فهم رسيدن به مرحله رشد دو نكته را در خود نهفته دارد: يكى امكان پيدايش همزمان بلوغ و رشد و ديگر امكان پيدايش رشد، با فاصلهاى، بعد از زمان بلوغ.
در روايتى، امام صادق عليه السلام در پاسخ پرسش از اين كه تصرفات يتيم كى موثر است؟ فرمود: «حتّى يبلّغ اشده، قال و ما اشده؟ قال الاحتلام»9 «زمانى كه به شدّت و نيرومندى برسد، گفت: شدّت او چيست؟ فرمود: جنب شدن».
اين كه بلوغ معيار تكليف شناخته شده، با اين كه خرد و خردورزى از شرايط تكليف مىباشد، مىتواند دليل بر اين باشد كه بلوغ، نوعاً با رشد و خرد ورزى همراه است يا مىتواند همراه باشد.
خرد جوان، از آزادگى ويژهاى برخوردار است و هنوز آلايش عادتها، دلبستگىهاى مادى و زمينى، باورهاى سنتى نبايسته و ...، دامنگير آن نشده است. اگر كمبودى دارد كمبود تجربه و آگاهى است كه مىتواند توسط بزرگترها جبران گردد، به همين دليل علىعليه السلام خطاب به يكى از كارگزارانش مىفرمايد:
«اذا احتجت الى المشورة فى أمر قد طرأ عليك فاستبده ببداية الشبان فانّهم احدّ اذهاناً و اسرع حدساً ثم رده بعد ذلك الى رأى الكهول الشيوخ، ليستعقبوه و يحسنوا الاختبار له فان تجربتهم اكثر»10
«هرگاه كارى برايت پيش آمد و نياز به مشورت پيدا كردى، در آغاز آن را با جوانان، در ميان گذار. زيرا آنها تيز فهمتر و با فراست ترند سپس آن را در معرض نظر سالخوردگان و پيران قرار ده، تا در معرض ارزيابى قرار دهند، چه آنكه تجربه ايشان بيشتر است».
از تقارن و انضمام چهل سالگى به زمان بلوغ قدرت در آيه 15 سوره احقاف به عنوان مقطع آرمانخواهى انسان، مىتوان الهام گرفت كه چهل سالگى نهايت مرز قدرتمندى او مىباشد، چونانكه در روايتى از امام صادقعليه السلام آمده است:
«اذ بلغ العبد ثلاثاً و ثلاثين سنةً فقد بلغ اشدّه و اذا بلغ اربعين سنة فقد بلغ منتهاه فاذا ظعن فى احدى و اربعين فهو فى نقصان»11
«هرگاه، بنده به سىوسه سالگى رسيد، به شدّت و نيرومندى خود دست يافته است و هرگاه به چهل سالگى قدم گذاشت، نهايت دوره قدرتش را تجربه مىكند، زمانى كه به منزل چهل و يك سالگى بار انداخت، او به نقصان مىگذارد.»
بنابراين، سخن ابن منظور، قابل پذيرش مىنمايد، آنجا كه مىگويد:
«فبلوغ الاشدّ محصور الاول محصور النهاية غير محصور ما بين ذلك»12
«بلوغ نيرومندى، از آغاز و انجام محدود است امّا وسط، آن حد ندارد.»
بنابراين نيرومندى مورد نظر قرآن، پيش از بلوغ و پس از چهل سالگى، ميسّر نيست. ولى ممكن است ديرتر از بلوغ جنسى حاصل آيد و زودتر از چهل سالگى رو به افول گذارد، واقعيتى كه مىتواند اختلاف روايات13 را در باب زمان پيدايش قدرت جوانى، توجيه كند و راز تعبير «الحدث» در مورد امام حسنعليه السلام سى و سه ساله در كلام امام علىعليه السلام را نيز آشكار كند، آنجا كه فرمود:
«و انما قلب الحدث كالارض الخالية ما ألقى فيها من شىء قبلته فبادرتك بالادب قبل أن يقسو قلبك و يشغل لبّك»14
«همانا دل جوان، مانند زمين آمادهاى است كه هر آنچه در آن كاشته شود، مىپذيرد، بر اين مبنا، پيش از آنكه دلت سخت گردد و خردت به بند كشيده شود، به تربيتت برخاستم.»
حقيقت نيروى جوانى
همانگونه كه ديديم قرآن با گزارش اقدامات جسورانه و شجاعانه جوان، نوعى از تبيين و تعريف براى «قوت» در فصل جوانى، ارائه داد. ما براى تفصيل و تشريح بيشتر ديدگاه قرآن ناگزيريم به سنت كه حقانيتش را از قرآن مىگيرد و نيز تحقيقات روانشناسان در سدههاى اخير، مراجعه كرده و ويژگىهاى مثبت زمينههاى آسيبپذيرى جوان را در پرتو اين دو منبع به مطالعه بگيريم، آنگاه برخورد بايسته با اين سرمايه خدادادى را كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم سفارش كرده است، مورد شناسايى قرار دهيم.
قرآن نمىگويد در فصل جوانى انسان داراى قدرت و قوت است، بلكه مىگويد كه جوان چيزى جز قوت نيست و قوت در قرآن، اختصاص به توان جسمى ندارد و شامل نيرومندى روحى نيز مىشود. به همين دليل قرآن، در توضيح ضعف و نقصان پيرى، زوال توان علم آموزى و حفظ علم را به عنوان مصداق آن دو مطرح مىكند: «لكيلا يعلم من بعد علم شيئا» (نحل /70) در روايتى نيز آمده است:
«عن اسحاق ابن عمار قال سألت ابا عبداللَّه،عليه السلام عن قول اللَّه «خذوا ما آتيناكم بقوة» (بقره /63)، أقوة فى البدن ام قوة فى القلوب؟ قال فيهما جميعا»15
«از امام صادقعليه السلام پرسيدم كه مراد از قوت در آيه كه مىگويد: «آنچه را به شما دادهايم يا قوت بگيريد» قدرت جسمى است يا توان روحى؟ امامعليه السلام فرمود هر دو مراد است».
تعدادى از مفسّران نيز ذيل آيه 54 سوره روم، در بيان معناى قوت مىگويد: مقصود توان اندامى، روحى، عقلى و علم آموزى است.16
واقعيت اين است كه توان جسمى، با بلوغ، به رشد نهايى نمىرسد، تا تعبير قوت را توجيه كند. آنچه در اين مقطع فعاليّت دارد، خستگى ناپذيرى در برابر فعاليت جسمى است كه خود منشأ روان شناختى دارد. خستگى ناپذيرى تا سالها ادامه دارد و از داشتههاى ارزشمند انسان به حساب مىآيد.
بنابراين نيرومندى جوان را بايد در شخصيت انسانى او جستجو كرد كه «بر ساختار كلى روانشناختى فرد دلالت دارد و خوى (تمايلات عاطفى فطرى)، منش، هوش، حساسيتها، گرايشها، علايق، عقايد، آرزوها و آرمانهاى او را در بر مىگيرد. تمايلات و نحوه برخورد با آنها، نشاندهنده شخصيت فرد هستند».17
جوان در گذشته، كودكى بود كه با آميزه متشكل از جسم، روح و فطرت، قدم به دنيا يعنى محيط خانواده، هستهاى مركب از پدر و مادر، قدم گذاشت، تا فطرتش در بستر آن شكوفا شود يا گرد و غبار آلاينده بر آن بنشيند. در روايتى از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم آمده است:
«كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابواه يهوّدانه و ينصّرانه»18
«هر كودكى، با فطرت توحيدى به دنيا مىآيد. اين پدر و مادرش است كه او را يهودى يا نصرانى بار آورد».
مطالعات روانشناختى كودك نيز حقيقت ياد شده را تأييد مىكند:
«همه بچهها پاك و معصوم متولد مىشوند، بدين لحاظ است كه مىگوييم: بچهها بهشتى هستند»19
قرآن حامى روايت فوق بوده و فطرت را معادل كل دين (سوره روم /30) معرفى مىكند. به اين معنا كه تمام تمايلات، منشها، باورها و آرمانهاى ارزشى كه دين بدآنهافرا مىخواند، ريشه در آفرينش انسان دارد.
در فصل جوانى، به رغم تمام كنشهاى محيط خانواده و جامعه، فطرت با تمام توان به خود نمايى مىپردازد. گويا كودك در عالم كودكى غرق دنياى خود بوده، اصلاً توجه جدى به تخريبهاى تربيتى نداشته و اينك كه دوره ضعف را پشت سر مىگذارد، با ظهور بلوغ به خود آمده، به باز خوانى منشور فطرتش رو مىآورد و آهنگ زندگى را بر اساس آن سر مىدهد تا در بزرگسالى در دام محافظهكارى نبايسته علايق مادى، اخلاق فاسد، فكر انحرافى و آرمانها و تصميمگيرىهاى باطل، گرفتار نيايد.
شفافيت نسبى آينه فطرت كه آميخته با آزادى معنوى و اجتماعى است، به جوانان فرصت انتخاب و عمل مناسب با خود را، مىدهد، الهامهاى فطرى حساسيتى را در آنها به وجود مىآورد كه بر اساس آن، نمىتوانند در قبال تعطيلى عمل به ارزشها و خودنمايى ضد ارزشها، بى تفاوت بمانند.
بر اين اساس، در صفحه زندگى جوان، سر فصلهاى جلب توجه مىكند، كه در فصل كودكى و پيرى به نظر نمىآيند، عمدهترين آنها عبارت اند از:
الف( كمالطلبى و آرمان گرايى
سنت، در ارزيابىهاى جوان، از پاكى دل و شفافيت فطرت و فضيلت پذيرى آن تعبير به رقّت قلب مىكند و دانشمندان نيز با قاطعيت، درباره تأثير پذيرىها و الهامگيرىهاى جوانان، از صفاى سرشت، سخن مىگويد.
خيرخواهى يكى از سر فصلهاى عمده زندگى جوان است، كه بر اساس بيان سنت، ريشه در رقت قلب او دارد.
طبق روايتى كه قبلاً به مطالعه گرفته شد، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مىفرمايد:
«شما را سفارش مىكنم كه با جوانان برخورد نيك داشته باشيد كه آنها قلب پاك و فضيلت پذيرى دارند و بر پايه آن - وقتى خداوند مبعوثم كرد تا بشارت دهم و بترسانم - جوانان با من هم پيمان شدند و پيران به مخالفت برخاستند سپس اين آيه را خواند: «فطال عليهم الامد فقست قلوبهم» (حديد /20)16
امام صادقعليه السلام در رابطه با تفاوت برخورد حضرت يعقوبعليه السلام و حضرت يوسفعليه السلام با برادرانش پس از ندامت و طلب استغفار و اين كه يوسف بى درنگ از خود، گذشت نشان داد21 و يعقوب تنها وعده داد كه در آينده براى آنها طلب مغفرت خواهند كرد22 فرمود:
«لان قلب الشاب أرق من قلب الشيخ»23
«بدان دليل كه همانا دل جوان نازكتر از دل پير است».
و نيز آن حضرت در پاسخ به ابوجعفر احول كه از اندك بودن اجابت كنندگان دعوت به مكتب اهل بيت شكايت داشت، فرمود:
«عليك بالاحداث فانّهم اسرع إلى كل خير»24
«بايد به سراغ جوانان بروى زيرا آنها با شتاب بيشتر به هر امر خيرى رو مىآورند».
خيرخواهى جوانان در حد يك توقع و آرزوى ساده نيست؛ بلكه «اين اخلاق شخصى، اخلاق احساساتى نيز هست يعنى بر پايه عشق به خير قرار دارد»25 و احساسات اساسى تمايلات و تصميمگيرىها را تشكيل مىدهد26 و حتى بر تندرستى، حافظه، نيروى ادراك و استدلال ما نيز اثر مىگذارد.27
نگاه گذرا و سطحى به پارهاى از رفتار جوانان ممكن است، ادعاى فوق را زير سؤال ببرد! مثلاً از والدين فاصله مىگيرند، گروه هم سن و سال خود را به جاى آنان بر مىگزينند،28 و به جاى گوش دادن به اندرزهاى پدر و مادر، برخورد نقادانه را پيشه خود مىسازند.29 خود پرستى در دوران بلوغ به شديدترين شكل خود ظاهر گشته و به وسيله توجه زياد به بدن و آرايش خود، هويدا مىگردد،30 ولى بر پايه تحقيقات به عمل آمده، خيرخواهى و برخوردهاى به ظاهر منفى، ريشه در واقعيتهاى روحى عميقتر و ارزشمندترى دارد كه در قالب كمالطلبى و آرمانخواهى قابل مطالعه مىباشد.
جوان در پى مبارزه با خاطره دوران كودكى است؛ يعنى مىخواهد احساس ناتوانى، احساس ضعيفى در برابر بزرگسالان و احساس وابستگى به آنها را كه وضعيت ديروزش را رقم مىزد، از ميان بردارد.
«جوانان، خواه ناخواه اما به طور لزوم به سوى يك نوع زندگى جديد متفاوت با زندگى دوران كودكى ميل مىكنند، آنان عادات كهنه كودكى را كنار گذارده فعاليتهاى جديدى آغاز مىنمايند... خود را براى كوششهاى دوران كمال و مردى آماده مىسازند.
ميل به استقلال، جز بيان اين تكامل، چيز ديگرى نيست. هر قدر كه نيرو زياد مىشود، شخص در مقابل يوغ اسارت بى تابتر مىگردد، هر نوع حاكميت ديگران، سنگينتر به نظر مىرسد و هر نوع فشار و مضيقه، غير قابل تحملتر به نظر مىآيد».31
«به ترقيات خود علاقهمند مىشود و با كمى و كاستىهاى خود به مبارزه بر مىخيزد و مىكوشد تا در ديد خود، به ترقى و تعالى نايل گردد. از طرف ديگر فعاليت او صورت انطباق با زمان حال را از دست مىدهد و متوجه آينده مىشود؛ يعنى نوجوان نقشههاى دور و دراز، طرح مىكند. بارى، ميل به كمال مطلوب، جانشين علاقه عملى و آنى مىشود».32
«در سنين نوجوانى، در وهله اول ميل به زندگى پاكتر و سخاوتمندانه و بى غرضانهتر پيدا مىشود. اما در دوره بعد، اين نگرانى در راه خير به تحسين و تمجيد پر شورى از خير مبدل مىگردد. خلاصه سرانجام به اخلاق ارزشها مىرسيم، در مركز اين اخلاق، انواع رفتارى قرار دارد كه در نظر نوجوانان بسى گرانبهاست و آن عبارت است از فداكارى و يك رنگى و پاكدلى و رحم و شفقت و قهرمانى و حالاتى مانند اينها».33
روان شناسان در اين نكته وحدت نظر دارند كه در سنين جوانى در كنار ايدهآلهاى اخلاقى و در راستاى كمال خواهى، حس مذهبى نيز به صورت فعال به سراغ جوانان مىآيد، حتى كسانى كه قبلاً به مسائل مذهب اهميت قايل نبوده و در آينده نيز به بى بند و بارى كشانده مىشوند، در فصل جوانى به نهضت مذهبى رو مىآورند. جوان در پرتو باور به خداوند، آرامش روحى، توضيح علل امور، سلسله مراتب ارزشها و جايگاه و موقعيت خود را در هستى بازمىيابد. از اين رو، عنايت او به مذهب به گونهاى مطرح است كه اوگوست كنت، دوران بلوغ را سنين ماوراء الطبيعه ناميده است.34
جوان تنها به جنگ با كاستىها و نقصها در وجود خود نمىپردازد؛ بلكه در كنار آن به تبديل محيط موجود به محيط آرمانى نيز علاقهمند است، آيندهاى كه فعلاً وجود ندارد، در فضاى ذهن او به تصوير كشيده مىشود، صورت ذهنى جامعه آرمانى، تصميمهاى بلند پروازانهاى را به وجود مىآورد، به همين دليل نسبت خيالپردازى به او داده مىشود.35 موريس دبس مىگويد:
«در حدود پانزده تا هفده سالگى اينان به نداى تقدس يا شجاعت به لرزه در مىآيند، آرزومند مىشوند كه جهان را از نو تشكيل دهند، بدى را محو و نابود سازند و عدالت مطلق را حكم فرما نمايند».36
ب - جسارت اعتراض
تمايل به خود سازى، رسيدن به باور مذهبى، علاقه به كمال اخلاقى و تعقيب آرمان جامعه سازى، جوانان را در موقعيت ويژهاى قرار مىدهد و نوعى رويارويى بين آنها و جامعه بزرگسالان پديد مىآيد، چه آنكه هر كدام خواستههايى دارد، مخالف خواستههاى ديگرى:
«عمل دوره جوانى اشتياق شديد به افكار نوين است و آن را وسيله ممكن و مقدورى، براى تسلط بيشتر بر محيط، مىيابد ولى عمل دوره پيرى، مبارزه بيرحمانه با نوخواهى است، جوانى پيشنهاد مىكند، پيرى به مخالفت بر مىخيزد، جوانى تسلط ادوار انقلابى است، پيرى تسلط سنتها و عادتهاست، جوانى خوشبينى تند روى، فرو رفتن در آينده شجاعت است، پيرى سنتپرستى، بدبينى، محافظه كارى، فرو رفتن در گذشته و ترس است».37
جوانان كه در پى اثبات شخصيت هستند، در عرصه اصطكاك، در پى آنند كه محيط را با خود موافق سازند نه خود را با محيط.38 آگاهى نوجوان از تفاوت بين موجود و ممكن، به سركش شدن او كمك مىكند، هميشه موجود و ممكن را مقايسه مىكند و كشف مىكند كه غالباً آنچه موجود است چيزى كم دارد، از نظامهاى اجتماعى، سياسى، و مذهبى سرسختانه انتقاد مىكند. و در پى ساختن نظامهاى جانشين است. انتقاد از پدر و مادر نيز (علاوه بر حس استقلالطلبى) بر چنين اصل استوار است، زيرا جوان مىبيند كه آنها موجودات زمينى هستند و شكل آرمانى ندارند و رفتار آنها مخالف ارزشها مىنمايد.39 جوانان به رغم رغبت زيادى كه به مذهب نشان مىدهند «ميل دارند به اعتقادات مذهبى كه با آن بار آمدهاند، نقادانه برخورد كنند. از اين رو، درست در زمانى كه بيشترين نياز را به ايمان راسخ مذهبى دارند، اغلب در امور مذهبى به شك و ترديد كشيده مىشوند».40
ج - همگرايى
نقد سرسختانه جوانان از محيط به معناى كينه توزى و بدبينى نسبت به همه نيست. جوان در محبت نيز سرآمد است:
«محبت جوانان صميمانهتر و اسرار آميزتر است، اينان قدرت دارند كه اين محبت را با دقت مخفى نمايند و يا به شدت و حرارت اظهار كنند».41
دوستى جوان هدفمندانه و ارزشگرايانه است، او «در پى موضوع وحدت در جستجوى دلبند و در جستجوى نصب العين است. مقصود كسى است كه فرد بتواند با وى خود را يكى كند، خصوصيات او را كسب نمايد و يا اين كه خصوصيات او را تكميل كند».42
طبع بلند پرواز جوان، او را به دوستى با بزرگسالان فرا مىخواند، چنين دوستى را نشانه پيشرفت سريع خود مىپندارد و در عين حال به چنين اقدامى دست نمىزند، به اين دليل كه خود او، رفاقت با كودك را مايه حقارت مىداند، بر اين اساس، احساس مىكند كه بزرگترها نيز حاضر نيستند با كوچكتر از خود، دوست شوند و نيز احتمال مىدهد كه ناپختگىاش، زمينه ملامت و سرشكستگى وى را نزد بزرگسالان فراهم آورد.»43
بدين ترتيب جوانان، براى طرح دوستى، به سراغ همسالان خود، مىروند اين نوع «دوستى وسيلهاى هست كه جوانان در سن بلوغ به كمك آن از خانواده خود دور مىشوند. مايلم گروه دوستان هم سن و سال را والدهاى انتخابى خود بنامم؛ زيرا اين گروه پس از مدتى جاى والدين واقعى فرد را مىگيرند».44
اين نوع دوستى و همگرايى «از طرفى به رشد نوجوان كمك مىكند... [و از سويى ]براى او حكم نوعى درمان را دارد، به نوجوان اين امكان را مىدهد كه احساسات سركوب شده خود اعم از خشم و هيجان را ابراز كند و نوجوان در مىيابد كه ديگران هم اميدها، ترسها و ترديدهايى نظير او دارند».45
د - جستجوى الگو
فصل جوانى، فصل قهرمان پرستى و سرمشقگيرى نام گرفته است. اين الگوگيرى با تحسين و تمجيد شديد الگو همراه مىباشد.46 جوانان بين اصناف مختلف در پى يافتن اين گمشده خود مىباشند، سياستمداران، دانشمندان و هنرمندان در اين رابطه مورد مطالعه آنها هستند،47 خود را با آنها مقايسه مىكنند و مىخواهند به رنگ آنها درآيند. روسو مىگويد:
«جوانان ما با هر يك از رجال بزرگ تاريخ كه آشنا مىشوند، فوراً تغيير روش مىدهند؛ يعنى ميل دارند خود را به جاى آنها قرار دهند، به عبارت ديگر گاهى مىخواهند سيسرون شوند، زمانى تراژان يا اسكندر، به همين جهت پس از آن كه به خود بازگشتند، از وضعيت خويش ناراضى مىشوند، بر مقامى كه دارند افسوس مىخورند و دچار يأس مىشوند».48
قهرمان پرستى جوانان در حقيقت ارزش پرستى است كه با مشاهده آن در چهره زندگى افراد، انگيزه پيروى پيدا مىكند. موريس دبس از اين واقعيت تعبير زير را دارد:
«اما در دوره بلوغ ارزشهاى اخلاقى به اصول تبديل نمىشود؛ بلكه در وجود سرمشقهاى انسانى تجلى مىكند و صورتهايى به خود مىگيرد كه نوجوانان سعى مىكنند به هيأت آنها در آيند. نوجوانان، اين اشخاص نمونه را آينه آرمان و كمالى مىدانند كه خود آنها را حس مىكنند، مربى مىتواند در اين دوره آنان را وادار كند كه به نداى پاكان و قهرمانان و ... گوش فرا دهند. در كسانى كه طبع دينى دارند، نداى پاكان همان نداى الهى است».49
آسيبهاى جوانى
در كنار حوصلهمندى، خيرخواهى، اعتراض به كاستىهاى محيط موجود، همگرايى و جستجوى الگوى برتر كه نماد قدرت و نيرومندى روحى و شخصيتى جوان مىنمايد، او با خطر آسيبهاى برهه جوانى نيز روبه رو مىباشد كه اگر به موقع مورد شناسايى و كنترل قرار نگيرند، بهار جوانى به وسيله آنها به ابزار تباهى و شكست تبديل مىگردد و آنها عبارت است از:
1 - هيجان جوانى، انگيزه حركت به سوى بلوغ فكرى را تحت تأثير قرار مىدهد و در سايه آن فرصت فكر كردن و نتيجهگيرى از اطلاعات موجود، رو به كاهش مىگذارد. موريس دبس مىگويد:
«اگر بخواهيم بگوييم كه در دوران بلوغ هوش به كلى تاريك و خرف مىشود، اغراق گفتهايم. اما اگر واقعاً يك سير قهقرايى در بين باشد، فقط در دوران بحران تكليف، امكان دارد؛ زيرا شور و هيجان جوانى با شكفتگى فكرى موافق و مساعد نيست... در واقع در اين مرحله منافع فكرى، در مقابل منافع احساساتى و هيجانات سرخم مىكنند».50
اگر شور و حرارت جوانان به گونه مطلق مورد تشويق و ستايش قرار گيرد، بدون استفاده از ارزشهاى عالىتر جهت تعيين دايره فعاليت آن، در كوتاهترين مدت «روح خود بينى و پر ادعايى و غرور احمقانه و وقاحت در ايشان پيدا مىشود».51
2 - خود پرستى يكى از ابزار و وسيله مورد استفاده جوانان براى اثبات وجود است و به وسيله توجه زياد به بدن و به آرايش شخصى، هويدا مىگردد و نشانه آن، لذتى است كه از مشاهده خود در آينه، عايد مىگردد. ممكن است اين صفت منجر به خود پرستى خارق العاده شود كه نزد علماى اخلاق انحرافى شمرده مىشود كه جلو توسعه اخلاق را مىگيرد.52
3 – (به رغم خودنمايى جوانههاى شخصيتى در خانه روح) جوانى را دوره تنهايى و دوره احساس خلأ ناميدهاند. جوان نمىداند او كيست، دقيقاً نمىداند او به كجا خواهد رفت و او به دليل توانايى نوظهور تفكّر انتزاعى درباره مطالب، آينده را به عنوان اولين مشكل در زندگى خود به حساب مىآورد.53 پس بايد براى زندگى فلسفهاى پيدا كند و به احساس هويت [و شخصيت] دست يابد54 و اين، نيازمند به تربيت همه جانبه است كه فعلاً در معرض فراموشى قرار دارد!
ايجاد شخصيت [هويت] مستلزم تربيت و پرورش همه جانبه و جامعى است كه هم به جسم و هم به عقل و هم به احساسات و منش (تمايلات اخلاقى) مربوط مىشود، در دوره بلوغ كه تربيت منش در اولويت قرار دارد، بدليل وسواس وحشتناك امتحانات، از ياد مىرود و همه چيز يا تقريباً همه چيز، فداى تربيت عقلى مىشود.55
4 - چهارمين آسيبى كه جوان را تهديد مىكند، از غريزه جنسى منشأ مىگيرد كه با حالات مشخص و اصلى يك غريزه ظاهر مىشود؛ «يعنى به منزله يك نيروى محرك مقدماتى كه روش و جهت آن معلوم و در عين حال خارج از اراده و اقتدار شخص است. جوان نورس احتياجات جديدى را حس مىكند... رفتارش در هم و برهم و زننده مىشود... ظهور غريزه جنسى همراه با بيدارى واقعى احساسات است كه در نتيجه آن ممكن است هزاران افكار و تخيلات هوسآميز و افسانه مانند بروز نمايد... دير يا زود غريزه جنسى... تا سرحد وجدان نفوذ كرده و تحريكات شهوانى همچون تصادم امواج با ساحل، شروع به مبارزه مىكند. عمل اين غريزه آن قدر قوى است كه در واقع مركز تحريكات مستقيم براى تمام آرزوهاى اعضاى مختلف بدن مىگردد و تأثير غير مستقيم آن خيلى بيش از اين هاست».56
5 - حس استقلال، اثبات شخصيت و اعمال اراده، در جوان، ايجاب مىكند كه بزرگترها به او اجازه نه گفتن، بدهند و گفت و گوى با وى را براى رسيدن به توافق، سازنده بشمارند، ولى خطر انكار اراده جوانان رايجتر مىنمايد و اين به معناى سركوب احساسات و شكستن اراده آنهاست.
چنين روشى باعث پيدايش روحيه استبداد پذيرى در افراد مىگردد. در آلمان پيش از سلطه نازىها، اين روش تربيتى حاكم بود و نه گفتن بچهها در برابر پدر، مادر و مقامات، مجازات سختى را در پى داشت. پذيرش استبداد نازىها از سوى مردم آلمان، بازتاب روش تربيتى ياد شده تلقى شده است كه با نفى ارزشمندى و ابراز وجود زير دستها همراه مىباشد.57
شور و هيجان پر قدرت، آتشين و آميخته با زمينههاى آسيب پذيرى شانس خردمدارى را شديداً كاهش مىدهد. با توجه به چنين واقعيتى افلاطون شور جوانى را «مستى روحى ناميد»58 پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود:
«الشباب شعبة من الجنون»59 «جوانى نوعى از ديوانگى است».
به روايتى امام علىعليه السلام فرمود:
«ينبغى للعاقل ان يحترس من سكر المال و سكر القدرة و سكر العلم و سكر المدح و سكر الشباب فان لكل ذلك ريحاً تسلب العقل و تستخفّ الوقار»60
«شايسته عاقل است كه در برابر مستى ناشى از ثروت، قدرت، علم، ستايش و جوانى، به حراست و نگهبانى از خود بپردازد؛ زيرا هر كدام از آنها، بادى دارد كه عقل را زايل و بزرگوارى را به سبكى و ديوانگى مىكشاند.»
ممكن است در اثر تعامل غير مسؤولانه بزرگسالان، جنون و مستى طبيعى جوانى، جاى خود را به بيمارى روانى به نام جنون جوانى «اسكيزوفرونى» بدهد كه عبارت است «از اختلال روانى مزمن به صورت از دست دادن همگانى اجتماعى و تماس با واقعيتهاى زندگى كه بيشتر در جوانى رخ مىدهد»61
اسكيزوفرونى واكنش بازتاب بحران زندگى، موقعيتهاى استرسآميز و زندگى در خانوادههاى شديداً آشفته، شناخته شده است.62 بنابراين ناديده انگاشتن آسيب پذيرى جوانان از سوى بزرگان، مىتواند در حوزه علل پيدايش مرض فوق، مورد مطالعه قرار گيرد، هر چند چنين ريشه يابى در بحث روانشناسى جوانان به چشم نمىآيد. دستكم اين قلم در جستجوهايش به تصريحى در اين رابطه برنخورده است.
تعامل بايسته با جوانان
بهرحال نيروى بلند پرواز و آرمانخواه جوانان، نردبان صعود به قلههاى پيشرفت در عرصههاى مختلف است. ناديده گرفتن اين نيرو، هزينه نكردن براى رشد آن و بى توجهى به پيشگيرى از آسيب زدن، در هر سطح و بهر شكلى باشد، به معنى حمايت از واپسگرايى است و مخالفت با سفارش پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم «اوصيكم بالشباب خيراً» و هدايت قرآن: «ثم جعل من بعد ضعف قوة»! (اعراف /54)
متون دينى، در مقام اهتمام به نيروى جوانى و پرورش استعداد پرتوان جوان، جوانان و بزرگسالان را به قصد جهت دهى و ايجاد حس مسؤوليت در آنها و يادآورى استثنايى بودن اين مقطع سنى، با هم مخاطب قرار مىدهد؛ تا با تلاش مشترك، نيروى جوانى را بارور سازند.
پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم خطاب به ابوذر مىفرمايد:
«اغتنم خمساً قبل خمس شبابك قبل هرمك و صحّتك قبل سقمك و غناك قبل فقرك و فراغك قبل شغلك و حياتك قبل موتك»63
«پنج چيز را پيش از پنج چيز غنيمت دان (و مورد استفاده قرار بده): جوانيت را پيش از پيرى، سلامتيت را پيش از مريضى، ثروت مندىات را پيش از فقر، فراغتت را پيش از گرفتارى و زندگيت را پيش از مرگت.»
مسؤوليت بهرهگيرى از جوانى جزء چند تكاليفى است كه در قيامت نخستين دادگاه را به خود تخصيص مىدهد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مىفرمايد:
«ان العبد لا تزول قد ماه يوم القيامه حتى يسأل عن اربع عن عمره فيما افناه و عن شبابه فيما ابلاه و عن ماله من أين اكتسبه و فيما انفقه و عن حبّنا اهل البيت»64.
«بنده در قيامت اجازه راه افتادن ندارد، مگر اين كه در رابطه با چهار چيز مورد سؤال قرار گيرد: از عمرش كه در چه راه به پايان رسانده است، از جوانىاش كه چگونه به كهنگى رسانده است، از مالش كه از چه طريق به دست آورده و در چه راه به مصرف رسانده است و از دوستى ما اهلبيت».
عين اين روايت (به استثناى جمله اخير) به عنوان پارهاى از وصاياى لقمان به پسرش در روايتى از امام صادقعليه السلام قابل مطالعه مىباشد.65
امام علىعليه السلام نيز مىفرمايد:
«شيئان لا يعرف فضلها الامن فقدهما الشباب و العافية»66
«دو چيز است كه اهميت آنها تنها بعد از، ازدست دادن آنها، آشكار مىشود: جوانى و سلامتى».
غرض اين گونه روايات غفلت زدايى، پرهيز ار درنگ جوانان در دنياى ديروز يعنى دنيا كودكى، توجه به تقاضاهاى درونى، توان جسمى و روحى و بهرهگيرى بايسته از آنها براى رسيدن به آرمانها، اهداف و تحقق بخشيدن به محيط مطلوب و آرمانى است. بر اساس روايتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مىفرمايد:
«ان للَّه ملكا ينزل فى كل ليلة فينادى يا ابناء العشرين جدّوا و اجتهدوا»67
«همانا خداوند فرشتهاى دارد كه هر شب فرود آمده فرياد مىزند: فرزندان بيست ساله كوتاهى نكنيد و تمام توان را [براى رسيدن به هدف] مصرف كنيد».
چنانچه مقصود از «اجتهدوا» تلاش طاقت فرسا در پناه استدلال براى رسيدن به مطلوب باشد، چنان كه فرهنگ لاروس مىگويد،68 پيام ضمنى روايت، بر حذر داشتن از رفتار هيجانى و احساساتى است. جوان مىتواند به رغم جوشش احساسات، خود را به منطقى زيستن عادت دهد. گويا روايت نبوى زير نيز به چنين روشى فرا مىخواند.
«خير شبابكم من تشبّه بكهولكم و شرّ كهولكم من تشبّه بشبابكم»69
«بهترين جوانان شما كسانى هستند كه خود را شبيه پيران بار مىآورند و شريرترين كهنسالان شما كسانى هستند كه خود را شبيه جوانانتان مىسازند.»
كنترل هيجان جوانى، غلبه بر احساسات اين مقطع سنى و پيشه كردن رفتار خردمندانه موقعيتى است كه جوانان را در دايره عنايت ويژه الهى قرار مىدهد. در روايتى از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم آمده است:
«ان اللَّه ليعجب من الشاب ليست له صبوة»70
«بى ترديد خداوند از جوان پيراسته از رفتار جاهلانه، خوشنود مىشود».
واقعيت اين است كه فراهم سازى بستر مناسب و مجال پرواز، براى نيروى پرقدرت جوانى، به گونهاى كه سفارش پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تحقق يابد، تنها در صورتى امكانپذير مىنمايد كه در چند زمينه با جوانان هميارى به عمل آيد:
1 - تقويت روحيه تعبّد
خدا خواهى و انتخاب رضاى خداوند به عنوان اساسىترين هدف زندگى تنها وسيلهاى است براى اشباع بلند پروازىها، آرمان گرايىها، پاكىطلبىهاى جوانان. در سايه پرستش و بندگى خداوند، انگيزه اطاعت در تمامى عرصههاى زندگى قابل گسترش است. اخلاق خدايى، پديد مىآيد، آرمانهاى خدا پسندانه جا مىافتد. آزادى معنوى و اجتماعى تأمين و زمينه روحى دشوارترين فداكارىها، فراهم مىگردد. بر اين اساس، عبادت جوان با ارزشترين عبادتها تلقى شده است. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم طبق رواياتى مىفرمايد:
«فضل الشاب العابد الذى يعبد فى صباه على الشيخ الذى يعبد بعد ما كبرت سنه كفضل المرسلين على سائر الناس».71
«فضيلت و برترى جوانى كه در نوجوانى به عبادت خدا، روى آورده است، در مقايسه با بزرگسالى كه در سن بزرگى، به بندگى پرداخته است، مانند برترى پيامبران بر ديگر انسانهاست».
«ان اللَّه تعال يحب الشباب الذى يفنى شبابه فى طاعة اللَّه»72
«همانا خداوند دوست مىدارد جوانى را كه جوانى خود را در مسير اطاعت او به مصرف مىرساند».
«ان اللَّه يباهى بالشباب العابد الملائكة، يقول انظروا الى عبدى ترك شهوته من اجلى»73
«همانا خداوند به جوانى كه بندگى را پيشه خود ساخته است، بر فرشتگان افتخار مىكند و مىگويد: نگاه كنيد، به بندهام كه براى رضاى من، به شهوتش پشت پا زده است».
«ما من شاب يدع للَّه الدنيا و لهوها و اهرم شبابه فى طاعة اللَّه الا اعطاه اللَّه اجر اثنين و سبعين صديقا»74
«هر جوانى كه خود را در راه اطاعت خداوند به پيرى رساند و دنيا و كارهاى بيهوده آن را براى رضاى او كنار گذارد، خداوند پاداش هفتاد و دو صديق را به او مىدهد.»
بندگى خداوند به معناى گسترده آن كه پاسخى به تقاضاى روحيه جوانان مىباشد، عاملى است براى تأمين تداوم فعاليتهاى آرمان گرايانه آنان تا بى نهايت.
2 - آموزش و پرورش
تقاضاهاى باب طبع جوان كه قبلاً به عنوان نماد نيروى روحى او مطرح گرديد، در متن خود، پرسشهاى مناسب را نيز نهفته دارد. پرداختن به پاسخگويى به سؤالها و تقاضاهاى اعتقادى و اخلاقى، همان تعليم و تربيت يا آموزش و پرورش است كه در سالهاى جوانى بيشترين زمينه را دارد، زيرا اقتضا، به صورت شگفت انگيزى وجود دارد و موانع درونى و روحى هنوز به وجود نيامده است.
وقتى انسان رو به كهنسالى پيش مىرود و آموزش و پرورش بايسته به كمكش نمىآيد، شكلگيرى شخصيت به گونه نبايسته شروع مىشود و چون پردههاى سياه رنگ روى هم انباشته، بر صفحه دل پر تقاضاى جوان، پهن مىگردد و... امام على عليه السلام با اشاره به تقاضاهاى ارزشى مربوط به حس حقيقت جويى جوانان و خطر قساوت كه حقيقتى، جز شكلگيرى شخصيت غير انسانى ندارد، مىفرمايد:
«انما قلب الحدث كالارض الخالية ما القى فيها من شىء قبلته فبادرتك بالادب قبل ان يقسو قلبك و يشتغل لبّك»75
«همانا دل جوانان همانند زمين آماده است كه هر آنچه در آن كاشته شود مىپذيرد. به همين دليل پيش از آن كه دلت قساوت گيرد و خردت به بند كشيده شود به تربيتت پرداختم».
قرآن كه كهولت را مقطع فراموشى مىنامد و كودكى را زمان ضعف و ناتوانى، ناگزير فصل جوانى را به عنوان فصل آموزش و تربيت قبول دارد و واژه «قوت» قوت در پذيرش برنامههاى آموزشى و تربيتى را نيز در بر مىگيرد.
مواعظ تربيتى و آموزشى لقمان كه در قرآن به عنوان الگوى تعامل بزرگسالان و پدران، با فرزندان، مطرح شده است، مربوط به فصل جوانى فرزند ايشان مىشود؛ چه آنكه بر اساس روايتى از امام صادقعليه السلام، لقمان خطاب به فرزندش مىگويد:
«يا بنى ان تأدّبت صغيرا انتفعت به كبيرا»76
«اگر در كوچكى و كم سن و سالى، تربيت را بپذيرى، در بزرگسالى از آن سود مىبرى».
تعليم و تربيت در سنين جوانى، به دليل تقاضا و خواست صريح سرشت دست نخورده جوان، هم ماندگار و زوال ناپذيرتر است و هم باعث مصونيت دين و آبروى او مىشود. بر پايه روايتئى كه موسى بن جعفرعليه السلام از پدرانش نقل كرده است، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود:
«من تعلّم فى شبابه كان بمنزلة الرسم فى الحجر و من تعلم و هو كبير، كان بمنزله الكتاب على وجه الماء»77
«دانش فرا گرفته شده جوانى، چون نقاشى بر صفحه سنگ است و يادگيرى در بزرگسالى مثل نوشتن روى آب».
امام صادقعليه السلام در روايتى مىفرمايد:
«من قرأ القرآن و هو شاب مؤمن، اختلط القرآن بلحمه و دمه»78
«قرآن با گوشت و خون قارى جوان و مؤمن آميخته مىشود».
در سخنى از امام علىعليه السلام مىخوانيم:
«يا معشر الفتيان، حصّنوا اعراضكم بالادب و دينكم بالعلم»79
«گروه جوانان! آبرو و حيثيت خود را با تربيت و دينتان را با دانش، پاس داريد.»
جوان، به آينده نگاه مىكند، به همين دليل آموزش و پرورش بر اساس نيازهاى آينده او بايد تنظيم گردد، امام على عليه السلام مىگويد:
«اولى الاشياء ان يتعلّمها الاحداث الاشياء التى اذا صاروا رجالاً، احتاجوا اليها»80
«آموزش چيزها و مسائلى به جوانان اولويت دارد كه در بزرگسالى، مورد نياز آنهاست».
«لا تقسّروا اولادكم على آدابكم فانّهم مخلوقون لزمان غير زمانكم»81
«فرزندان تان را به رعايت آداب و رسوم خودتان مجبور نكنيد؛ زيرا آنان براى زمان غير از زمان شما آفريده شدهاند.»
3 - گذشت از لغزشهاى جوانان
جوان از سويى رفتار كودكانه (را هنوز به فراموشى نسپرده است)، پرسشهاى غير منطقى ناشى از هيجان جوانى و انتقاد خشن دارد و باعث بر انگيخته شدن بزرگسالان مىگردد و از سويى، ذاتاً نسبت به خود نامطمئن است و پذيرفته شدن در جامعه بزرگسالان و به دست آوردن موقعيت و محبوبيت برايش اهميت ويژه دارد.
به همين دليل انتقاد از او سبب پيدايش نگرانى، حس خود ناپسندى و احساس حقارت مىشود.82
بنابراين گذشت از لغزشهاى جوانان، يك ضرورت تربيتى به حساب مىآيد و نبايد حجم انتقادها، با حجم اشتباهات آنان، برابرى كند و گرنه... . علىعليه السلام طبق روايتى مىفرمايد:
«جهل الشباب معذور و علمه محقور»83
«جهالت جوان، توجيهپذير و دانشش اندك است».
4 - اعتراف به شخصيت جوانان
نظر خواهى از جوانان - كه به صورت جدى در پى احساس خود باورى مىباشد - در حقيقت به معناى باور كردن و به رسميت شناختن استقلال و شخصيت آنان است و سبب پيدايش اتكاى به نفس و رشد فكرى مىشود. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود:
«الولد سيد سبع سنين و عبد سبع سنين و وزير سبع سنين»84
«كودك در هفت سال اول سرور و سالار است و در هفت سال دوم مطيع و فرمانبردار و در هفت سال سوم مشاور و كمككار.»
فرهنگ شناسان مىگويند:
«الوزير فى اللغة اشتقاقه من الوزر و الوزر الجبل الذى يعتصم به لينجى من الهلاك و كذلك وزيرالخليفة معناه الذى يعتمد على رأيه فى اموره و يلجى اليه»85
«وزير در لغت برگرفته شده از «وزر» است و «وزر» به كوهى گفته مىشود كه به قصد رهايى از هلاكت به او پناه برده مىشود. وزير خليفه نيز معنايش اين است كه خليفه در كارهايش به رأى و نظر او پناه مىبرد».
پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم خود نيز از جوانان نظر مىخواست و به رأى آنها جامه عمل مىپوشاند. به عنوان نمونه در جنگ احد بر اساس نظر جوانان و نوجوانان مكان درگيرى تعيين گرديد.86
5 - ارائه الگو
قدرت طلبان در هميشه تاريخ با استفاده از نيرنگ و شعارهاى فريبنده به استثمار نيروى جوان مىپرداختهاند. اين نوع از غارتگرى همچنان تداوم دارد. بدين ترتيب هزينهاى كه جوانان به دليل اشتباه در انتخاب الگو، به پاى اهداف باطل سياسى و اقتصادى كرده و مىكنند، بسيار سنگين و تأسف بار مىباشد.
قرآن بر الگوگيرىهاى نبايسته مهر بطلان نهاد و تمام مسلمانان را - اعم از جوانان و بزرگسالان - به الگوگيرى از پيامبر خداصلى الله عليه وآله وسلم، فراخواند. پيامبر نيز بر مبناى قرآن به مسلمانان دستور داد كه فرزندان شان را به محبت و الگوگيرى از آن حضرت و خاندانش وادار نمايند تا از الگوگيرىهاى ناروا در امان باشند:
«لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» (احزاب /21)
«بى ترديد براى شما، در پيامبر سرمشق نيكوى مىباشد».
«ادبّو اولادكم على ثلاث خصال حب نبيكم و حب اهل بيته و قرائة القرآن فانّ حملة القرآن فى ظل اللَّه يوم لا ظل الا ظله مع انبيائه و اصفيائه».87
«فرزندان خود را با سه صفت تربيت كنيد: با محبت پيامبرتان و محبت خاندان او و تلاوت قرآن. پس كسانى كه بار قرآن را بر دوش مىكشد، روز قيامت همراه انبياء و برگزيدگان خداوند، در سايه او كه تنها سايه موجود مىباشد، قرار دارند.»
امام صادقعليه السلام به قصد بر حذر داشتن جوانان از دنباله روى جلو داران باطل و الگوگيرى از آنها مىگويد:
«يا معشر الاحداث اتقوا اللَّه و لا تؤتوا الرؤسا و غير هم حتى يصيروا اذنابا، لاتتخذوا الرجال و لايج من دون اللَّه، انا و اللَّه خير لكم منهم»88
«گروه جوانان! از خدا پروا كنيد و به سراغ سران [شناخته شده] و غير آنان، مرويد تا آنان به تبعيت و دنباله روى كشيده شوند، اين مردان را به جاى خداوند تكيه گاه قرار ندهيد، به خدا سوگند ما براى شما از آنها بهتريم».
6 - حل مشكل جنسى
پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به جوشش غريزه جنسى در جوانان توجه داشت. تشويقهاى آن حضرت به ازدواج و كمك به اين امر خير، نگاه به حل مشكل جنسى جوانان دارد. در كنار توصيههاى كلى، به طور مشخص براى تأمين سلامتى و پاكى جوانان، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم خطاب به آنها مىفرمايد:
«يا معشر الشباب من استطاع منكم الباءة فليتزوّج فانه اغض للبصر و احصن للفرج و من لم يستطع فعليه بالصوم فانه له وجاء».89
«اى گروه جوانان! كسانى از شما كه توان تشكيل خانواده را دارند، ازدواج كنند كه كسب پاكى و پارسايى چشم و دامن است. اما كسى كه قدرت اين كار ندارد، روزه بگيرد كه از توليد منى و جوشش جنسى پيشگيرى مىنمايد.»
هميارى با جوانان در زمينههاى ياد شده، بالندگى و شكوفايى توانايىهاى متنوع جوانان را به ارمغان مىآورد و راه بهرهگيرى از نيروى عظيم آنها را در مسير تعالى و پيشرفت، هموار مىكند.
پيامبر بر اساس شناخت واقع بينانه جوانان و تعامل بايسته با آنان تحولى را بنياد نهاد كه يقيناً به تعيين سرنوشت بشر، به صورت ايدهآل، منتهى مىشود. پس بايد به آن حضرت اقتدا كرد و به سير تحولات سرعت بخشيد.
پی نوشتها:
1 - مجلسى، محمد باقر، بحار الانوار، دوم، بيروت، دار احياء التراث العربى، 1403 ق، 287/11 و 299.
2 - صحيح مسلم بشرح النووى، چاپ چهارم، بيروت، دار الفكر، 1403 ه ، 173/9
3 - الزحيلى، وهبة، التفسير المنير، چاپ اول، بيروت، دارالفكر المعاصر، دمشق، دار الفكر، 1411 ه ، 23 و 157 / 24
4 - ابن منظور، لسان العرب، دار الصادر، بىتا 3 / كلمه شدد.
5 - طبرسى، فضل بن حسن، مجمع البيان، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1379 ه ، 384/4 - 3
6 - همان، 71/7 - 8.
7 - طباطبائى، محمد حسين، الميزان فى تفسير القرآن، چاپ دوم، قم، مؤسسه مطبوعاتى، اسماعيليان، 1390 ه ، 205/16
8 - نراقى، احسان، جامعه، جوانان، دانشگاه، چاپ دوم، تهران، شركت سهامى كتابهاى جيبى، 50-52 / 1354
9 - صدوق، محمد بن على، الخصال، چاپ چهارم، قم مؤسسه النشر الاسلامى، 1414 ه ، /495
10 - ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، چاپ دوم، مصر، دار احياء الكتب العربية، 1387 ه ، 20 / حكمت 866
11 - الخصال /545
12 - لسان العرب، 3 / كلمه شدد
13 - الحويزى، عبدعلى، تفسير نور الثقلين، چاپ چهارم، قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، 117/4 1373
14 - نهج البلاغه، نامه 31 قسمت چهارم.
15 - بحرانى، هاشم، البرهان فى تفسير القرآن، چاپ اول، بيروت، مؤسسة الاعلمى، 232/1 1419.
16 - سيد، قطب، فى ظلال القرآن، چاپ اول، بيروت، دار الشروق، 2776/5 1405؛ مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، چاپ چهاردهم، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 479/16 1376
17 - لئونورام. تى. درويل، چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد، ترجمه مهدى پرتوى، انتشارات بهزاد، 221/ 1372
18 - صحيح مسلم بشرح النووى، 207/16 و مجمع البيان، 33/8-7.
19 - جان گرى، بچهها بهشتى هستند، ترجمه مهدى قراچه داغى، چاپ اول، نشر البرز، 21 / 1379.
20 - هيجودى، رشيد الدين، كشف الاسرار و عدة الابرار، به اهتمام على اصغر حكمت، چاپ سوم، به نقل از جوان، محمد تقى فلسفى، 248/2
21 - يوسف /91.
22 - همان /98.
23 - قمى، عباس، سفينة البحار، چاپ اول، دار الاسوة، 1414 ه ، 343/7
24 - كلينى، محمد بن يعقوب، روضه كافى، چاپ چهارم، تهران، دار الكتب الاسلامية، 93/1 1348.
25 - موريس دبس، مراحل تربيت، ترجمه على محمد كاروان، چاپ دهم، تهران، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه، 102/1374
26 - چه چيز به زندگى ارزش مىدهد. /113
27 - همان /116
28 - جان برناردشاو، خودشناسى، ترجمه داود محب على و همكاران، چاپ دوم، تهران، انتشارات علمى، 290/ 1376
29 - چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد، /212-213
30 - موريس دبس، بلوغ، ترجمه حسن صفارى، كتابفروشى و چاپخانه على اكبر علمى، 86/ 1328
31 - بلوغ /76.
32 - مراحل تربيت، /98.
33 - همان /103 و پاول هنرى ماسن و همكاران، رشد و شخصيت كودك، ترجمه مهشيد ياسايى، چاپ دهم، تهران، كتاب ماد، 599/ .1357.
34 - بلوغ /118 و 119
35 - خودشناسى /293 و چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد /216.
36 - بلوغ /122.
37 - ويل دورانت، لذات فلسفه /497 و 495، به نقل از: فلسفى، بزرگسالان و جوانان، چاپ دهم، تهران، هيئت نشر معارف اسلامى، 24 - 25/1 1353
38 - بلوغ /83
39 - پاول هنرى ماسن و همكاران، رشد و شخصيت كودك، /546 و 547 و چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد /213.
40 - چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد /216.
41 - بلوغ /52
42 - آراسته، رضا تجديد حيات جوانان، تهران، انتشارات سپاه بهداشت، 60/ 1345.
43 - جوان، 329/2
44 - خودشناسى /290
45 - رشد و شخصيت كودك /566
46 - چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد /214
47 - خودشناسى /293
48 - ژان ژاك روسو، اميل، ترجمه غلامحسين زيرك زاده، چاپ اول، انتشارات ناهيد، 264/ 1380.
49 - مراحل تربيت /103
50 - بلوغ /100
51 - همان /128
52 - همان /86
53 - خودشناسى /291
54 - رشد و شخصيت كودك /548
55 - مراحل تربيت /13
56 - بلوغ 44/46.
57 - بچهها بهشتى هستند /34 - 35
58 - بلوغ /9.
59 - بحار الانوار، 211/21 ح 2
60 - نورى، ميرزا حسين، مستدرك الوسايل، چاپ اول، مشهد، مؤسسه آل البيت، 1407 ه ، 371/11
61 - صدرى افشار، غلامحسين و همكاران، فرهنگ معاصر فارسى، چاپ سوم، تهران، فرهنگ معاصر، 104/1382.
62 - تيموتى كاستلو و جوزف كاستلو، روانشناسى نابهنجارى، ترجمه نصرتاللَّه پور افكارى، چاپ اول، تهران، انتشارات آزاده، 1373، فصل 293/13 و 312 و 313.
63 - طوسى، محمد بن حسن، الامالى، چاپ اول، قم، دار الثقافة، 526/ 1414
64 - صدوق، محمد بن على، الخصال، / 253
65 - اصول كافى، 135/2.
66 - آمدى، عبدالواحد، غرر الحكم، كلمه شباب
67 - مستدرك الوسايل، 157/12.
68 - خليل جر، فرهنگ لاروس، ترجمه حميد طبيبيان، چاپ سوم، انتشارات امير كبير، 1370 واژه «اجتهد»، 46/1
69 - متقى هندى، على، كنز العمال، چاپ پنجم، بيروت، مؤسسة الرساله، 786/15 1405؛ طبرسى، حسن بن فضل، مكارم الاخلاق، چاپ ششم، بيروت، مؤسسة الاعلمى، 1392 ه /118. در روايت مشابه آمده است: «... و خيركهولكم من تشبه شبابكم» اين مىتواند به معنى الگوگيرى پيروان از ويژگىهاى مثبت جوانان باشد. مراجعه شود به كشف الاسرار و عدة الابرار، 471/7
70 - پاينده، ابوالقاسم، نهج الفصاحة، چاپ بيست و دوم، سازمان انتشارات جاويدان، 148/ 1369.
71 - كنز العمال، 776/15.
72 - همان.
73 - همان.
74 - بحار الانوار، 86/77
75 - نهج البلاغه، نامه 31.
76 - قمى، على بن ابراهيم، تفسير القمى، نجف، مكتبة الهدى، 1387 ه ، 164/2.
77 - بحار الانوار، 222/1
78 - همان، 305/7
79 - احمد بن يعقوب، تاريخ يعقوبى، ترجمه محمد ابراهيم آيتى، چاپ ششم، انتشارات علمى فرهنگى، 133/2 1371
80 - ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، 333/20
81 - همان، 267/20
82 - چه چيز به زندگى ارزش مىبخشد، /216
83 - غرر الحكم، واژه «جهل»
84 - حر عاملى، محمد، وسائل الشيعه، چاپ پنجم، بيروت، دار احياء التراث العربى، 195/15 1403
85 - لسان العرب، 283/5
86 - واقدى، محمد، مغازى، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، چاپ دوم، مركز نشر دانشگاهى، 154/ 1369.
87 - كنز العمال، 456/16 حديث 45409
88 - وسايل الشيعه، 96/18
89 - صحيح مسلم، 172/9؛ و احسائى، محمد، عوالى اللئالى، چاپ اول، قم، مطبعة سيّدالشهداء، 1404 ق، 257/1 ح 27.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
قرآن و شاخصههاى اخلاق نبوى صلى الله عليه وآله وسلم
سيد حسين هاشمي
چکیده: اين نوشتار، شاخصه هاى اخلاق نبوى از منظر قرآن را به بررسى نشته است. نويسنده با الهام گيرى از آيات قرآنى بدين نتيجه رسيده است كه اسلام با در نظر داشت نياز روحى انسان ها به الگوگيرى به ارايه الگوهاى برتر الهى و انسانى پرداخته و پيامبران الهى به ويژه دو تن از آنان حضرت ابراهيم و رسول اكرم را به عنوان برترين الگوهاى بشرى معرفى كرده است. قرآن كريم حضرت محمد را در يك توصيف كلى و اجمالى، داراى خلق عظيم و شرح صدر مى داند كه اين هر دو در گام نخست به اخلاق اجتماعى آن حضرت نظر دارد، و در جاى جاى قرآن به مصاديق و جلوه هاى بيرونى و جزيى آن اشاره رفته است. به باور نويسنده خلوص، تواضع، بردبارى، انسان دوستى، احترام به ديگران، رحمت و صلابت، مهم ترين شاخصه هاى اخلاق اجتماعى رسول اعظم از منظر كلام وحيانى الهى به شمار مى روند.
كليد واژهها: الگوپذيرى انسان، اخلاق، اخلاق اجتماعى، خلق پيامبر(ص)، خلق عظيم، شرح صدر، الگوهاى قرآنى، ابراهيم(ع)، اخلاص، تواضع، انسان دوستى، احترام به ديگران، رحمت، صلابت.
قرآن و الگوهاى برتر انسانى
فرهنگها و مكتبهاى بشرى و الهى هر يك، براى تربيت انسان مطلوب و آرمانى موردنظر خود، الگوهاى متناسب با هنجارهاو ارزشهاى خويش ارائه داده و پيروان خود را به درس آموزى و الگو گرفتن از آنان فراخواندهاند. اسلام نيز علاوه بر آموزههاى نظرى و معرفتى و اختصاص حدود يك چهارم از آيات كتاب وحيانى (هزار و پانصد آيه) خويش به موضوع اخلاق و تبيين بايستهها و ارزشها، از طريق نمادهاى عملى به تربيت و رشد فضايل اخلاقى اهتمام ورزيده است.
بر اين اساس درنگاهى فراگير، رسالت همه رسولان الهى و به ويژه رسول خاتمصلى الله عليه وآله وسلم را چنين توضيح داده است:
«هو الذى بعث فى الاميّين رسولاً منهم يتلوا عليهم آياته و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمة...» (جمعه /2)
«او كسى است كه در ميان جمعيت درس نخوانده رسولى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها مىخواند و آنها را تزكيه مىكند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت مىآموزد.»
هنگامى كه قرآن خواسته است، آن هدف كلى را به صورت عينى و تجسّمى در برابر اهل ايمان آشكار سازد، به ترسيم شخصيت عملى هر يك از پيامبران پرداخته است:
«واذكر فى الكتاب ابراهيم إنه كان صدّيقا نبيّا» (مريم /41)
«در اين كتاب ابراهيم را ياد كن، كه او بسيار راستگو و پيامبر (خدا) بود.»
«واذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصاً و كان رسولا نبيّا» (مريم /51)
«و در اين كتاب (آسمانى) از موسى ياد كن، كه او مخلص بود و رسول و پيامبر والا مقام.»
«و اذكر اسماعيل و اليسع و ذا الكفل و كلٌّ من الاخيار» (ص /48)
«و به خاطر بياور «اسماعيل» و «اليسع» و «ذوالكفل» را كه همه از نيكان بودند.»
«واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقاً نبيّا» (مريم /56)
«و دراين كتاب از ادريس نيز ياد كند، او بسيار راستگو و پيامبر (بزرگى) بود.»
«واذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربّه انّى مسّنى الشيطان بنصب و عذاب» (ص /41)
«و به خاطر بياور بنده ما ايوب را، هنگامى كه پروردگارش را خواند (و گفت: پروردگارا) شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.»
در اين آيات مباركه ضمن دستور به احياى نام رسولان الهى و اسوههاى انسانى، وصفى از اوصاف پسنديده و فضيلتى از فضايل هر يك را نيز برشمرده است، تا حكمت زنده نگاه داشتن ياد آنها را گوشزد كرده باشند.
پيامبر خاتم صلى الله عليه وآله وسلم برترين الگوى قرآنى
از ميان دهها الگوى نمونه و شاخص، كه نام برخى از ايشان را آورديم، قرآن كريم، دو تن از آنان را به گونهاى خاص مورد توجّه و تذكّر قرار داده است، يكى «ابراهيم»عليه السلام و ديگرى «محمّد»صلى الله عليه وآله وسلم. چه اين كه درباره اين دو پيامبر تعبير «اسوه» را به كارگرفته است:
1 - «قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الّذين معه اذ قالوا لقومهم انا براؤا منكم و ممّا تعبدون من دون اللَّه كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء ابدا حتى تؤمنوا باللَّه وحده...» (ممتحنه /4)
«براى شما سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند، وجود داشت، در آن هنگامى كه به قوم مشرك خود گفتند: ما از شما و آن چه غير از خدا مىپرستيد بيزاريم، ما نسبت به شما كافريم، و ميان ما و شما عداوت و دشمنى هميشگى آشكار شده است، تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد.»
2 - لقد كان لكم فى رسول اللَّه اسوة حسنة لمن كان يرجوا اللَّه و اليوم الآخر و ذكر اللَّه كثيرا» (احزاب /21)
«مسلماً رسول خدا براى شما سرمشق نيكويى است، براى آنها كه اميد به رحمت خدا و روز رستاخيز دارند و خدا را بسيار ياد مىكنند.»
تأمّل در اين آيات نشان مىدهد كه وجه امتياز حضرت ابراهيمعليه السلام و پيامبر خاتمصلى الله عليه وآله وسلم بر ساير انبياء اين است كه: اين دو پيامبر در تحكيم انديشه توحيدى و مبارزه با شرك نقشى نمايانتر ايفا كرده و راهى دشوارتر را پيمودهاند و امتياز پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم بر حضرت ابراهيمعليه السلام اين است كه «ابراهيمعليه السلام» به نام و وصف «اسوه» معرّفى شده و پيامبر اسلام با عنوان «رسولاللَّه» براى همه جهانيان تا هميشه تاريخ اسوه و الگو شناخته شده است، بىآن كه يكى از اوصاف او متمايز گردد و اين بدان معناست كه خداوند او را براى همگان و در تمامى ساحتها و عرصهها، الگوى برتر و شايسته اقتدا و پيروى مىشناسد. بىآن كه ساحتى از ساحتهاى زندگى وى ترجيح داده باشد.1
البته آيه شريفه، در سياق آيات جنگ احزاب قرار گرفته است، اما اطلاق و زبان عام آيه، نشان مىدهد كه اسوه بودن آن حضرت، اختصاص به شيوه رهبرى و فرماندهى در جنگ ندارد. از همين روى مفسّران و قرآنپژوهان در تفسير آيه مباركه، هر چند از دو احتمال ياد كردهاند اما معناى عموم را برگزيدهاند. از جمله در تفسير «كشاف» زمخشرى (م، 528 ه) آمده است:
«شخص پيامبر [در تمامى ابعاد] اسوه نيكو، يعنى الگو و نمونه است.»2
دقت در رموز ادبى آيه، شمول و فراگيرى آن را نسبت به همه موضوعات و مقولات زندگى و همه عصرها و نسلها مىرساند.
از آن جمله:
1 - آيه با دو حرف «لام» و «قد» شروع شده است، و اين حروف در ادبيات عرب، قطعى و حتمى بودن مضمون پيام را مىرساند. اسوه و الگو بودن پيامبر از نگاه وحى قطعى و مورد تأكيد است.
2 - استفاده از فعل ماضى «كان» در آيه، معناى ثبوت و استمرار و فراگيرى را افاده مىكند؛ آن سان كه لازمه خاتميت رسالت اوست.3
3 - تعبير «فى رسولاللَّه» بيانگر اين است كه ظرفيّت وجود رسالى، سراسر درس و پيام و الگوبخشى است.
اين ويژگىهاى بيانى سبب شده است كه جاراللَّه زمخشرى - بيان و بلاغت شناس زبان عرب - بگويد:
«اگر تا پايان آيه بنگريم خواهيم ديد كه خداوند از هيچ تأكيدى فروگزار نكرده است.»4
4 - واژه «اسوه» علاوه بر مفهوم الگو، متبّع و معيار بودن، مفهوم شايسته بودن را نيز در خود نهفته دارد. زيرا كسانى كه از سوى مردم مورد تبعيت قرار مىگيرند، برخى صالح و برخى ناصالحند، واژه «ولىّ» هم به رهبران صالح اطلاق شده و هم بر پيشوايان ناصالح - «والذين كفروا اوليائهم الطاغوت» (بقره /257) - ولى واژه «اسوه» در جايى به كار مىرود كه رهبر و الگو مورد تأييد و داراى صلاحيت شخصيت مثبت باشد.
شخصيت اخلاقى پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم
پروردگار متعال در سوره مباركه «قلم» براى اثبات جنبههاى مختلف شخصيت رسول خود و از جمله شخصيت اخلاقى آن حضرت به مقدسترين پديدارها يعنى قلم - وسيله انتقال انديشه و دانش و ابزارى تكاملبخش فكر و تمدن بشرى - و نيز به آن چه از نوك قلم جارى شده و بر صفحات تاريخ، فرهنگ و تمدن بشرى نقش بسته سوگند ياد كرده است و از ميان گزينههاى بسيار، در جهت نماياندن مرتبت و شخصيت اخلاقى پيامبر خاتمصلى الله عليه وآله وسلم، وصف «عظيم» را برازنده و مناسب خلق و خوى وى ديده و اور ا به اين وصف، ستايش كرده است:
«و انّك لعلى خلق عظيم» (قلم /4)
«و تو اخلاق عظيم و برجستهاى دارى.»
شيخ طوسى (ابوجعفر محمد بن حسن 460-385 ه) از همسر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم روايت مىكند:
«خلق نبى اكرم همان بود كه در ده آيه اول سوره «مؤمنون» آمده ست.» [= خشوع در نماز، روى گردانى از لغو و بيهوده، پرداخت زكات، حفظ عفت و پاكدامنى، وفاى به عهد و امانت و مواظبت بر نماز.]
شيخ پس از نقل روايت مىافزايد:
«كسى را كه خداوند به خلق عظيم بستايد، بالاتر از آن، مدح و ستايشى نمىتوان سراغ گرفت.»5
روايت از طريق عامّه با اين بيان نقل شده است:
شخصى از همسر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم درباره اخلاق آن حضرت پرسيد. همسر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در پاسخ وى گفت:
«قرآن خواندهاى؟ جواب داد: آرى. گفت: خلق پيامبر همان قرآن بود».6
اهميّت تعبير «خلق عظيم» وقتى آشكار مىگردد كه بدانيم خداوندى كه اخلاق پيامبرش را بزرگ به حساب آورده و توصيف كرده است، همه دنيا و موجودى آن را حقير و كم به شمار آورده است: «... قل متاع الدنيا قليل...» (نساء /77) «سرمايه زندگى دنيا ناچيز است.»
و البته درباره همه سرمايه ناچيز فرموده است: «و ان تعدّوا نعمت اللَّه لاتحصوها» (ابراهيم /34).
براستى اگر انسان از شمارش نعمتهاى دنيوى - كه نزد خدا حقير است - ناتوان باشد پس چگونه به ژرفاى عظمت خلق نبوى راه خواهد يافت در حالى كه خداوند آن را عظيم شمرده است و به تعبير يكى از قرآن پژوهان:
«خداوند سبحان هيچ يك از پيامبران خود جز محمّدصلى الله عليه وآله وسلم را با اين صفت [دارنده خلق عظيم] ستايش نكرده است.»7
و همو در ادامه مىنويسد:
«چكيده معناى آيه مباركه همان است كه رسول اعظمصلى الله عليه وآله وسلم خود فرموده است: «پروردگار من مرا پرورش داد و نيكو تربيتم كرد» يعنى خداوند اخلاق پيامبر را متناسب با هدف خلقت وى قرار داد.»8
شرح صدر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم
تعبير ديگر قرآن از خلق رسول خدا، برخوردارى آن حضرت از «شرح صدر» است:
«الم نشرح لك صدرك» (انشراح /1)
«آيا ما سينه تو را گشاده نساختيم؟»
شرح، به معناى بسط، گشايش و وسعت دادن چيزى است و آن گاه كه با پسوند «صدر» بيايد به مفهوم بردبارى، تحمّل و صبورى بسيار است، كه شخص را در رسيدن به هدفهاى بزرگ، يارى مىرساند و مشكلات و رنجهاى بر سر راه مقصود و هدف را آسان مىكند. و از همين رهگذر است كه شرح صدر را در شمار اخلاق اجتماعى جاى داده و از بايستههاى رهبرى سياسى و دينى، دانستهاند.
شهيد مطهرى(ره) بر آن است كه شرح صدر، آن گونه كه مفسّران و مترجمان قرآن گفته و آن را، هم معناى سعه صدر دانستهاند، نيست... بلكه به معناى گرهگشايى و بازگشايى قلبى است كه از توسعه و ظرفيّت برخوردار بوده است:
«شرح صدر يك امر روحى و يك امر روانى است، هيچ چيزى در عالم به اندازه روح انسان، احتياجى به شرح كردن ندارد... اين كه به پيغمبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم مىگويند، آيا ما باطن تو را شرح نكرديم، صرفاً نمىگويد كه ما باطن تو را توسعه نداديم؟ مثلاً ما مىگوييم كه يك خانه كوچك است، صد متر است، بعد شما صد متر ديگر هم مىخريد، آن وقت مىگوييد ما خانهمان را توسعه دادهايم... يا ما اين ظرف را بزرگترش كرديم، صحبت اين است كه اين ظرف بسيار بزرگ را از يكديگر باز كرديم، ما روح تو را باز كرديم، صفحات روى هم چيده شده اين روح را براى تو باز كرديم. بنابراين، شرح صدر، سعه صدر، هم در او هست، اما هر سعه صدرى، شرح صدر نيست.»9 پس: «شرح صدر خلاصه معنايش اين است: ظرفيت روحى بسيار وسيع و تحمل فوقالعاده.»10
به روايت قرآن كريم، حضرت موسىعليه السلام، در پى مبعوث شدن به پيامبرى و مأموريت رفتن به سوى فرعون و نجات دادن بنىاسرائيل، از جمله ابزارها و وسايلى كه در انجام اين رسالت مهم و موردنياز مىديد، نخستين آنها شرح صدر بود كه از خداوند خواست تا به او عطا كند و خداوند نيز در پى اين درخواست، چنان موهبتى را بدو بخشيد: «رب اشرح لى صدرى» «قال قد اوتيت سؤلك يا موسى» (طه /25 و 36)
«موسى گفت: پروردگارا سينهام را گشاده كن. و فرمود: اى موسى آن چه را خواستى به تو داده شد.»
اما براى رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم، اين ويژگى بدون خواهش و تقاضاى وى، عطا شد. در سوره مباركه انشراح، كه خداوند از نعمتهاى داده شده از جانب خود به پيامبر، ياد مىكند، نخستين و به طور طبيعى، بزرگترين و مهمترين آنها را شرح صدر آن حضرت مىشمارد، كه به او بخشيده است.
حضرت موسىعليه السلام و رسول مكرم اسلامصلى الله عليه وآله وسلم، هر دو از پيامبران اولوالعزم بودند و يكى از آن دو، با ستمكارترين فرمانروايان تاريخ (فرعون) و نيز قوم لجوج، بهانهجو، مادىنگر و شرارت پيشهاى كه بخش بزرگى از آيات قصص قرآن را سرگذشت عبرتآموز و طغيانگرىهاى آنان دربرگرفته است، رويارو بود. و ديگرى نيز رسالت جهانى در همه اعصار و مكانها را داشته و با تلخكامىها و مرارتهاى همدم و همراه بوده است كه هيچ نبى و رسولى پيش از وى بدان اندازه اذيت و آزار از قوم خود نديده بود.
به اين سبب، آن دو گرامى، افزون بر سعه صدر، نيازمند شرح صدر بودهاند و خداوند نيز به آن دو، ارزانى داشت و بر پاى بست همان شرح صدر، فراخناى روحى و تحمّل و بردبارى بىبديل يافتند؛ كه نه تنها بر دوش گرفتن بار سنگين رسالت را، براى ايشان آسان و تحمّلپذير گردانيد، كه توانستند نمونه اعلاى اخلاق انسانى را تجسم بخشند.
شيخ طوسى به نقل از «جبايى» (ابوعلى محمد بن عبدالوهاب، ت 303 ه ) مىآورد:
«خداوند، سينه پيامبر را گشادگى بخشيد و از سر لطف خويش كارى كرد كه آن حضرت مأموريت و تكليف الهى را به آسانى انجام دهد.»11
قرآن علاوه بر بيان كلّى «شرح صدر» و «خلق عظيم» پيامبر به يادكرد مصاديق و نمونههاى آن نيز پرداخته است.
1 - خلوص و بىپيرايگى
زندگى و فعاليت بيست و سه ساله پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، انگيزه و رنگ و بويى جز اجراى خالصانه دستورات الهى و انجام تمام و كمال تكليف بزرگ رسالت و مأموريت از جانب پروردگار، نداشت. چنان كه هرگز در برابر ايمان آوردن، به كسى وعده پول، شهرت، مقام و رسيدن به رياست و منصبى را نداد و از شيوههاى رايج و معمول ساير رهبران سياسى، اجتماعى در پيشبرد اهداف و جلب همكارى و حمايت پيروان و ياران سود نجست، زيرا كه او خود نيز در پى هيچ يك نبود. بارها به روشنى اعلام كرد: در برابر تلاشهايى كه انجام مىدهد، رنجهايى كه مىبرد، و سختىهايى كه بر خود هموار مىكند، كوچكترين مزد و پاداشى نمىطلبد، چنان كه خداى تعالى به او فرموده بود:
«قل لا اسألكم عليه اجرا ان هو الا ذكرى للعالمين» (انعام /90)
«بگو: در برابر اين (رسالت و تبليغ) پاداشى از شما نمىطلبم، اين (رسالت) چيزى جز يك يادآورى براى جهانيان نيست.»
«و ما ارسلناك الا مبشّرا و نذيرا. قل ما اسألكم عليه من اجر...» (فرقان /56 و 57)
«اى پيامبر؛ ما تو را جز به عنوان بشارت دهنده و انذاركننده نفرستاديم. بگو: من در برابر آن (ابلاغ آيين خدا) هيچ گونه پاداشى از شما نمىطلبم.»
پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم هرگز چيزى را از مردم براى خود طلب نكرد و اگر براساس آيهاى از قرآن، تنها مزد مورد درخواست او «مودّت ذى القربى» بود، آن هم به جهت مصلحتى بود كه منافع آن نصيب خود مردم مىشد.
«قل ما سألتكم من اَجرٍ فهو لكم ان اجرى الاّ على اللَّه». (سبأ /47)
در حدود هفتاد آيه قرآن، سخن از صبر به ميان آورده است، كه بيش از ده مورد آن به شخص رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم اختصاص دارد.
1 - خداى تعالى در سوره مباركه «احقاف»، به پيامبر، دستور مىدهد كه بسان پيامبران «اولوا العزم» صبور و شكيبا باشد:
«فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل...» (احقاف /35)
«پس صبر كن آن گونه كه پيامبران اولوا العزم صبر كردند.»
از اين آيه دو بيان متفاوت مىتوان فهميد:
1 - پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم چون يك پيامبر اولوا العزم است بايد مانند ديگر پيامبران «اولوا العزم» بردبار باشد.
2 - پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم به دليل اين كه پيامبر خاتم نيز هست بايد جامع همه شكيبايىها باشد و به اندازه همه پيامبران اولوا العزم بردبارى ورزد.
در تأييد فهم دوم، مىتوان به اين حديث نبوى اشاره كرد كه فرمود: «كسى چون من در راه خدا، آزار و اذيت نشده است.»12
با نگاه از همين منظر ميسر است. عبداللَّه بن مسعود مىگفت:
«شخصيت رسول خدا يادآور پيامبرى از پيامبران الهى است كه قومش او را مجروح كردهاند و خون از پيشانيش جارى است ولى در حالى كه خون از چهره مىسترد، مىگويد: خداوندا! قومم را ببخش كه آنها نادانند.»13
مفسّران در تفسير آيه: «فاصبر صبرا جميلا» (معارج /5) «پس صبر كن، صبر جميل و زيبا.» گفتهاند: صبر جميل آن است كه نه بىتابى در آن باشد و نه شكوه و زارى نزد مردمان. موافق اين تفسير، روايتى از پيامبر نيز نقل شده است كه فرمود:
«صبر جميل، صبرى است، كه شكايتى در آن نباشد.»14
پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم آن گونه بود كه خدا از او خواسته بود، چنان شكيبا و صبور بود كه هرگز از رنجها و مشقتهايى كه در راه ايفاى رسالت ديده بود، در برابر مردم شكوه نكرد، نه كسى را ملامت كرد و نه بر كسى به خاطر تحمّل رنجهايش منّت نهاد. بلكه به خاطر ايمان نياوردن كافران، خود را مسؤول مىشناخت و خويش را ملامت مىكرد. «لعلّك باخع نفسك ألاَّ يكونوا مؤمنين» (شعراء /3)
«گويى مىخواهى جان خود را از شدّت اندوه از دست دهى براى اين كه آنها ايمان نمىآورند!»
مورّخان موارد زيادى را از صبر و شكيبايى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نقل كردهاند، از آن جمله:
يك ماه و اندى از وفات ابوطالب و خديجه نگذشته بود، رسول خدا به طائف رفت تا قبيله «ثقيف» را به اسلام دعوت كند، سران ثقيف كه سه برادر بودند در پاسخ دعوت پيامبر، چنين گفتند: برادر اول: «من پرده كعبه را دريده باشم اگر تو را خداى تو به پيامبرى فرستاده باشد.»
دومى: «مگر خدا جز تو كسى براى پيامبرى پيدا نكرد؟»
سومى: «به خدا سوگند كه من هرگز با تو سخن نخواهم گفت چه اگر راستى، پيغمبر خدا باشى، مقامت بالاتر از آن است كه سخنت را رد كنم و اگر بر خدا دروغ مىبندى مرا شايسته نيست كه با تو همسخن شوم.»
پيامبر كه از حمايت آنان نااميد شده بود، تقاضا كرد كه اين موضوع پوشيده بماند تا مايه گستاخى بيشتر قريش نگردد، اما آنان برخلاف اين درخواست، شمارى از سفيهان و بردگان خود را وادار كردند تا با دشنام و داد و فرياد، به دنبال وى افتادند و او را سنگباران كردند و در نتيجه پاى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، مجروح شد. رسول خدا به سايه تاكى پناه برد و چون آرام گرفت چنين دعا كرد:
«خدايا! از ناتوانى و بيچارگى و بىكسى خويش به تو پناه مىبرم. اى مهربانتر از همه مهربانان. تويى پروردگار بيچارگان و تويى پروردگار من، مرا به كه وامىگذارى؟ به بيگانهاى كه با من ترشرويى كند؟ يا به دشمنى كه كارم را به وى سپردهايم؟ اگر تو بر من خشمگين نباشى باك ندارم...»15
برخى بيگانگان كه تاريخ اسلام را مطالعه كردهاند، اين واقعيت را به خوبى لمس كرده و گفتهاند:
«محمد و مسلمانان اوليه، برخلاف آن چه در ذهن مردم غرب مىگذرد، موفقيت را به آسانى به دست نياوردند، آنها با تلاشى سخت راه خود را هموار نمودند و اگر پايدارى محمد و ياران اوليه او نبود، رسيدن به هدف كارى غيرممكن بود.»16
2 - انسان دوستى
گذشته از همه، آن چه ترديد و انكار برنمىتابد اين است كه رهبران اجتماعى به ويژه آنانكه رسالت آسمانى و جهانى داشته و پيروان ميليونى در ميان انسانها يافتهاند، كسانى بودهاند كه شديداً مردمگرا و انساندوست بودهاند. تلاش و رنج هدايتگرانه حضرت نوحعليه السلام به مدت نهصد و پنجاه سال، زحمتهاى طاقتسوز موسى، يونس، هود، صالح، ابراهيم و...عليهم السلام گواه روشن اين حقيقت است. سيمايى كه قرآن، از آخرين فرستاده الهى، حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم ترسيم مىكند، چهره صميمى، دلسوزترين و علاقهمندترين همه رهبران و پيشوايانى است، كه تاريخ سراغ دارد، شايد بدان سبب كه او چون رسالت خاتم و جهان شمول داشته و دين او، دين هماره انسانها است. پس بايد كه پيمانه دل او نيز لبريزتر از ديگران و حتى ساير انبياى الهى، نسبت به سرنوشت و حيات انسانها باشد تا نيروى رها شده از اين دوستى و علاقهمندى از فراز زمانها و مكانها بگذرد و ميلياردها دل را در پى او، روانه كند تا دين او جهانى گردد و جاودانه بماند.
دلسوزى فراتر از وصف رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به انسانها و حتى مشركان و كافران را از جمله در آيات قرآنى زير مىتوان ديد:
1 - «فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا» (كهف /6)
«گويى مىخواهى به خاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاك كنى، اگر به اين گفتار ايمان نياورند؟»
فراز نخست اين آيات، شدت اندوه و حزن پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را يادآور مىشود. چه «باخع» از ريشه بخع (هم وزن نخل) به معناى هلاك كردن خود از غم و اندوه و به ديگر سخن دقمرگ شدن است. واژه «اَسفا» نيز كه به معناى غم و اندوه شديد است، براى تأكيد شدت حزن رسول خدا و دوچندان نماياندن آن است.
قسمت بعدى آيه به يادكرد علت و سبب اين همه حزن و اندوه رسول خدا، پرداخته و آن را هدايت ناپذيرى و رو نياوردن مشركان و كافران به سعادت و رستگارى خودشان دانسته است. و اين بدان معنا است كه حزن و اندوه پيامبر، در حقيقت نه براى گروه خاص (خويشاوندان، مؤمنان و يا...) بلكه براى خير رسانى به همه بشريت و هدايت آنان بوده است. پيامبر چون فرجام شوم و تلخ كفر و بىايمانى و كيفرهاى سخت الهى را كه بر سر راه آنان قرار داشت و نيز از دست رفتن فرصت و منافع سرشار دنيوى و اخروى ايمان را مىديد، از فرط اندوه و تأسف سلامت و زندگيش تهديد مىشد.
شدت دلسوزى پيامبر به مردم را از اين منظر بيشتر مىتوان دريافت كه پروردگار عالميان و مهربانترين مهربانان، به پيامبر دلدارى مىدهد و از او مىخواهد كه بيش از اين و به اندازه كه جان بر سر اين كار بگذارد، غصه و اندوه در دل راه ندهد. گو اين كه ادامه آيه دوم، اين نكته را نيز به طور ضمنى بيان مىكند كه پيامبر، تو اگر جان خويش را هم فدا كنى، آنان ايمان نمىآورند. زيرا كه آنها گمراهان عنادپيشه و لجوجاند كه تنها با زور و فشار مىتوان آنها را - نه مؤمن ولى - رام و مطيعشان كرد:
«ان نشأ ننزل عليهم مِنَ السَماء آية فظّلت اعناقهم لها خاضعين» (شعراء /4)
«اگر ما اراده كنيم، از آسمان بر آنان آيهاى نازل مىكنيم كه گردنهاى شان در برابر آن خاضع گردد.»
در دو سوره مباركه «يوسف» و «نحل» خداوند، آشكارا، ايمان نياوردن گروهى از مشركان و كافران را با پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در ميان مىگذارد تا زمينه غصه و اندوه وى را با قطع اميد از ايمان آنان، برطرف كند:
«و ما اكثر الناس ولو حرصت بمؤمنين» (يوسف /103)
«و بيشتر مردم، هر چه اصرار داشته باشى ايمان نمىآورند.»
«ان تحرص على هديهم فانّ اللَّه لايهدى من يضلّ و ما لهم من ناصرين» (نحل /37)
«هر قدر بر هدايت آنها حريص باشى، (سودى ندارد، چرا كه) خداوند كسى را كه گمراه ساخت، هدايت نمىكند و آنها ياورانى نخواهند داشت.»
2 - «لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رئوف رحيم» (توبه /128)
«به يقين رسولى از خود شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است.»
اختصاص رحمت و رأفت نبوى، به مؤمنان، بدين معنا است كه صفات پيشينى ياد شده در اين آيه، (يعنى گران بودن رنج و سختى مردم بر پيامبر و حرص و اصرار او به هدايت شدن مردمان) مربوط به همه انسانها بوده است، حتى كافران، مشركان و منافقانى كه با آن حضرت در جنگ و ستيز بودند. آيه بعدى نيز تأييد كننده همين معنا است كه مىگويد: در صورت روى گردانى آنان از حق و حقيقت، نگران مباش. زيرا كه خداى توانا و مقتدر يار و همراه تو است:
«فان تولّوا فقل حسبى اللَّه لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم» (توبه /129)
«اگر آنها (از حق) روى بگردانند (نگران مباش) بگو: خداوند مرا كفايت مىكند، هيچ معبودى جز او نيست، بر او توكل كردم و او صاحب عرش بزرگ است.»
3 - «فلاتذهب نفسك عليهم حسرات ان اللَّه عليم بما يصنعون» (فاطر /8)
«پس جانت بر اثر شدت تأسف بر آنان از دست نرود، خداوند بر آن چه انجام مىدهند دانا است.»
علامه آلوسى بغدادى در توضيح آيه شريفه مىآورد:
«حسرات، جمع حسرت و به معناى اندوه بر چيزى است كه از دست رفته است... حسرت چون در ساختار زبانى، «مصدر» است.به اندوه و غصه زياد و كم هر دو گفته مىشود. لكن در آيه مباركه به صورت جمع آمده است تا دو چندان بودن حزن پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، بر احوال يا عملهاى زشت و اندوهزاى كافران را برساند.»17
وى سپس مىافزايد:
«ممكن است؛ حسرات، حال باشد براى «نفسك»گويى غصه و اندوه، جان پيامبر شده است.»18
3 - احترام به آراء و شخصيت ديگران
قرآن كريم يك بار به صورت مستقيم به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، دستور مشورت با مردم را مىدهد و آن را در رديف خصلتهاى پسنديده چون عفو، گذشت، دعا و نيايش براى لغزشكاران، قرار مىدهد و يك بار نيز مشورت و نظرخواهى را همچون انفاق و دستگيرى از نيازمندان و بىنوايان، خلق و خوى اجتماعى مسلمانان و مكانيسم رفتارى جامعه ايمانى در تعامل با يكديگر معرفى مىكند:
«فاعف عنهم و استغفرلهم و شاورهم فى الامر» (آل عمران /159)
«پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب و در كارها، با آنان مشورت كن.»
«... و امرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون...» (شورى /38)
«و كارهايشان به صورت مشورت در ميان آنها است و از آن چه به آنها روزى دادهايم انفاق مىكنند.»
دستور يافتن رسول مكرم اسلامصلى الله عليه وآله وسلم به مشورت با مسلمانان (كه در حقيقت و به دليل تطابق كامل سيره و رفتار نبوى، با آموزههاى قرآنى، بيان ديگرى از شيوه و منش رفتارى رسول خداست)، نشانه شخصيت دهى، احترامگذارى، نرمخويى، مهربانى و ملاطفت آن حضرت با مردم و پيروان خويش است. چه همان سان كه خودرأيى، نشان تحكّم، استبداد و حقير و كوچك شمردن نظر و شخصيت ديگران است، مشورت و نظرخواهى نيز نماد احترام به ديگران، شخصيت دادن به آنها و نمايانگر توجّه به خرد و فهم ديگران و قبول آنها است؛ با اين كه اگر به شخصيت رسول خدا بنگريم:
«پيغمبر است، نيازى به مشورت ندارد، گاهى كسى مشورت مىكند و نياز دارد ولى پيغمبر به اصل مشورت نياز ندارد، با وجود اين، براى اين كه اين اصل را پايهگذارى نكند كه بعدها، هر كسى آمد و حاكم و رهبر شد، دستور بدهد كه ديگران فقط اطاعت بكنند... و ثانياً: مشورت كردن، شخصيت دادن به همراهان و پيروان است، اين كار را مىكردند. رهبرى كه مشورت نمىكند ولو آن كه تصميمى كه گرفته صددرصد صحيح باشد، پيروان و افراد او درباره خود چه فكرى مىكنند؟ فكر مىكنند كه حكم ابزار را دارند. ولى وقتى خود آنها را در جريان قرار دادى و روشن كردى، آنها هم احساس شخصيت مىكنند و در نتيجه بهتر پيروى مىكنند.»19
4 - تواضع و فروتنى و نرمش در برابر مردم
قرآن كريم، پيامبر را انسان ملايم، متواضع و فروتن معرفى مىكند. دستيابى آن حضرت به چنان سيره و منش را هديهاى از خود و عامل محبوبيت و نفوذ وى در دلها مىشمارد و بر نقش كاركردى و پيش برنده عامل تواضع و ملايمت در رسالت اسلامى، چندان پاى مىفشارد كه نبود آن را برابر با شكست نهضت نبوى و ناكامى اسلام و قرآن معرفى مىكند.
«فبما رحمة مناللَّه لنت لهم ولو كنت فظّا غليظا القلب لانفضّوا من حولك» (آلعمران /159)
«به (بركت) رحمت الهى، در برابر آنان [= مردم] نرم خوى و مهربان شدى و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مىشدند.»
در دو آيه ديگر، با تعبير همسان، خداوند پيامبرش را به آغوش گشودن - كه نهايت تواضع و فروتنى عزتمدارانه است - در برابر مؤمنان فرمان مىدهد:
«واخفض جناحك للمؤمنين» (حجر /88)
«و بال (عطوفت) خود را براى مؤمنان فرود آر.»
«واخفض جناحك لمن اتّبعك من المؤمنين.» (شعراء /215)
«و بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مىكنند بگستر.»
«خفض» بر وزن «خشم» به معناى پايين آوردن و «جناح» به مفهوم بال است. خفض جناح كنايه از تواضع آميخته با محبت، سرشار از مهربانى و خالص از نياز و غرض است؛ بدان سان كه مرغى، بر روى جوجههاى خود، بال مهر و مادرى مىگستراند.
5 - رحمت و صلابت
نرمش و صلابت كه در نگاه و نظر ابتدايى دو خلق و خوى متعارض و ناسازگار مىنمايد، هر دو از شاخصههاى بارز سيره و اخلاق پيامبر عظيمالشأن اسلامصلى الله عليه وآله وسلم به شمار مىرود.
«فبما رحمة من اللَّه لنت لهم ولو كنت فظّاً غليظ القلب لانفضّوا من حولك فاعف عنهم و استغفرلهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكّل على اللَّه ان اللَّه يحبّ المتوكّلين» (آل عمران /159)
«به (بركت) رحمت الهى، در برابر آنان [مردم[ نرم (و مهربان) شدى و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراكنده مىشدند، پس آنها را ببخش و براى آنها طلب آمرزش كن و در كارها با آنان مشورت كن، اما هنگامى كه تصميم گرفتى (قاطع باش و) بر خدا توكل كن زيرا خداوند متوكلان را دوست دارد.»
در اين آيه مباركه همزمان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را از يك سوى، مظهر ملايمت، نرمى و مهربانى در برخورد و رفتار با مردم معرفى مىكند و اين خصوصيت را سبب گرايش مردم به آن حضرت و نفوذ و محبوبيت وى در ميان مسلمانان مىشمارد و از سوى ديگر قاطعيت، سازشناپذيرى و صلابت در اجراى تصميمها را به او توصيه و چنان صفتى را محبوب خداوند معرفى مىكند، ناگفته پيداست كه اگر ويژگى، خصلت و يا رفتارى مورد محبت و خواست خداوند باشد، پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم خويش را بدان خواهد آراست و عامل بدان خواهد بود. در اين جا به تبلور و همنشينى آن دو در وجود رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم مىپردازيم.
6 - رحمت و رأفت رسول اعظمصلى الله عليه وآله وسلم
قرآن، در ترسيم سيماى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به شيوههاى گوناگون و تعبيرهاى مختلف، سخن گفته است، گاه او را رحمت خالص و تجسّم مهر الهى براى بشريت بلكه همه هستى قلمداد كرده است:
«و ما ارسلناك الا رحمة للعالمين» (انبياء /107)
«ما تو را جز براى رحمت جهانيان نفرستاديم.»
دستيابى به معنا و مفهوم درست آيه مباركه وابسته به دانستن معنا و مقصود از «عالمين» است. عالمين، جمع عالم است، عالم يعنى همه مخلوقات. جوهرى در صحاح مىگويد: «العالم، الخلق.» «عالم، يعنى همه مخلوقات».20
و قرب الموارد نيز آورده است: «العالم، الخلق كله.» «عالم يعنى تمامى آفريدهها.»21
در قرآن، اين واژه هفتاد و سه بار و هميشه به صورت «عالمين» آمده است و مراد از آن گاه تمام مخلوقات است، مانند: «الحمدللَّه رب العالمين» (حمد /2) و گاه نيز همه انسانها است، همچون: «فانى اعذّبه عذابا لا اعذّبه احدا من العالمين» (مائده /115) و گاه مردمان يك عصر و يا يك قلمرو فرهنگى و سرزمينى است: «و انّى فضّلتكم على العالمين» (بقره /122) و «واصطفاك على نساء العالمين» (آل عمران /42)
شايد بتوان گفت كه، هر گاه اين واژه پس از صفتى از صفات الهى واقع گردد، به معناى همه مخلوقات و اما اگر به عنوان صفتى براى شخص و يا گروهى از انسانها به كار رود، مفهومى محدود و مقيد به زمان و مكان دارد. براساس اين قاعده، تشخيص معناى «عالمين»، در آيه مورد بحث، كمى دشوارتر مىشود و گويى از همين سبب نيز هست كه مترجمان و مفسّران قرآن، دچار اختلاف نظر شدهاند. چه، آيه موردنظر، از آن رو كه در مقام بيان صفت يك انسان است، بايد «عالمين»، شامل گروهى از انسانها، - مردمان شبه جزيره عربستان و يا مردم عصر پيامبر - در نهايت شامل همه انسانها شود. از جانب ديگر چون پيامبر، به عنوان رحمت الهى توصيف شده شأن رحمت خداوندى، بسان ساير صفات او، شمول و فراگيرى نسبت به همه مخلوقات الهى است.
قرآن درباره رسول گرامى اسلامصلى الله عليه وآله وسلم فرموده است:
«لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتّم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم.» (توبه /128)
«به يقين، رسولى از خود شما به سوى تان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايت شما دارد و نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است.»
از نكات درخور تأمل در اين آيه آن است كه پيامبر، داراى دو صفت «رئوف» و «رحيم» كه از اوصاف ويژه الهى است، قلمداد و خداىگونه ستايش شده است. از ميان تمامى انسانها، انبيا، رسولان، صالحان و... پيامبر، تنها انسانى است كه با تركيبى از اين دو صفت، از وى توصيف و تمجيد شده است.
متون روايى و سيره ور فتار پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم (كه شارح و آيينه تمام رخ آموزههاى قرآنى است.)، سرشار از رأفت، رحمت و مهربانى آن گرامى است. در اين مجال، نمونههايى از هر يك (روايت و سيره) را براى تأييد و تبيين هر چه بيشتر آيات ياد شده مىآوريم:
1. از خود پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم روايت شده است كه آن حضرت فرمود:
«پروردگارم مرا به مدارا و نرمى با مردم فرمان داده است، همچنان كه به انجام واجبات امر فرموده است.»22
2. انس بن مالك مىگويد:
«نُه سال در محضر و در خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم بودم به ياد ندارم كه هرگز به من گفته باشد، چرا فلان و فلان كار را انجام ندادى و هرگز مرا بر كارى سرزنش نكرد.»23
3. وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در مكه دعوت خويش را علنى كرد با عكسالعمل شديد مشركان روبهرو گرديد و قريش از هيچگونه آزار و شكنجه، افتراء و اهانت دريغ نورزيدند و او را فرد دروغگو، جادوگر و ديوانه معرفى كردند. واكنش پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم در برابر اين همه، چنين بود:
«بار خدايا! قوم مرا مورد رحمت و مغفرت خويش قرار ده؛ زيرا آنان حقيقت را نمىدانند».24
4 - از همه مهمتر، رفتار كريمانه و مهربانانه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم با مردم مكه در زمان اقتدار سياسى است كه نمونهاى از آن را در روز فتح مكه مىتوان ديد. در آن روز كه پس از ساليان دورى و آوارگى از وطن و با خاطرههاى تلخ از برخورد مشكران قريش در روزگاران آغازين بعثت، پيروزمندانه وارد مكه گرديده بود و هزاران سپاه را پشت سر خويش داشت، مىتوانست انتقام خويش را چند برابر از مشركان قريش و مكّيان بگيرد و به سپاه خويش دستور قتل و غارت صادر كند؛ اما پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمان عفو عمومى صادر كرد و از تقصير همگان گذشت - جز چند نفر معدود كه از فرط پليدى و سياهى شايستگى بخشش را از دست داده بودند و در شمار پيشآهنگان كفر و لجاجت به حساب مىآمدند - . سعد بن معاذ كه يكى از فرماندهان سپاه اسلام بود در آن روز رجزهايى به اين مضمون خواند:
«امروز روز كشتار و انتقام است. امروز جان و مال شما حلال شمرده مىشود.»25
پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از شنيدن سخنان سعد، بسيار اندوهناك و غمگين شد و او را از مقام فرماندهى عزل كرد و پرچم را به پسر وى «قليل بن سعد» سپرد و خود در توصيف آن روز فرمود: «امروز، روز رحمت و مهربانيست.»26
پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم براى اثبات عملى اين رحمت و مهربانى به مكّيان اعلام داشت: «برويد كه همگى آزاديد.»27
اين عفو، گذشت، بزرگ فكرى، عطوفت و نسيم ملايم مهربانى، جانهاى مكيان را نواخت و به سوى اسلام و پذيرش ديانت پيامبر، متمايلشان ساخت.28
5 - صفوان بن اميه از جمله سران مشرك مكه و در شمار آتش افروزان عليه پيامبر، در جنگهاى متعدد بود و يك نفر از مسلمانان را به جرم مسلمانى در مكه به دار آويخته بود، از اين روى در شمار كسانى قرار گرفت كه پيامبر از آنها نگذشت و خون آنان را حلال اعلام كرد. او با شنيدن اين خبر از مكه به جدّه گريخت. لكن «عمروبن وهب» پسرعموى او، نزد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، شفاعت كرد و خواهان عفو او گرديد. رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نيز او را بخشيد. زمانى كه خبر به خود او رسيد، باور نكرد تا اين كه پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم عمامه يا پيراهن خود را به نشانه بخشش براى او فرستاد، او باور كرد و به مكه بازگشت و از حضرت خواست تا به وى دو ماه مهلت دهد تا درباره اسلام تحقيق كند و اگر به نتيجه رسيد اسلام بياورد. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به او چهار ماه مهلت داد تا تحقيق كند و اسلام بياورد. صفوان بعدها مىگفت: «هيچ كس به اين نيك نفسى نمىتواند باشد مگر اين كه فرستاده خدا باشد، گواهى مىدهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و او رسول خداست.»29
شدت و صلابت رسول اعظمصلى الله عليه وآله وسلم
پيش از آن كه سخنى از صلابت و قاطعيت رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به ميان آوريم چند نكته شايان و بايسته ياد است:
1 - «صلابت» به مفهوم شدت و سختگيرى كه واژگان «قاطعيت»، «ثبات»، «خشونت» و «شدت» را نيز مىتوان نزديك و هممعنايى آن دانست، هر چند به صورت مستقيم و صريح (صلابت) و هم خانوادههاى آن در متون و نصوص دينى، قرآنى، براى بيان صفات خلقى و نفسانى، كمتر آمده است؛ اما در قالب تعابير ديگر چون خشونت، شدت، قاطعيت و مداهنه ناپذيرى و يا به شكل گزارهها و جملههايى بيان شده است كه درونمايه و مضمون آنها، صلابت و شدّت به عنوان صفتى از صفات فضيلت را مىرساندو آن را در شمار فضايل خلقى رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم قرار مىدهد.
2 - در زندگى انسان به ويژه پيشوايان و رهبران اجتماعى و سياسى، گاه صلابت و قاطعيت نه تنها شايسته و نيك، كه ضرورت اجتنابناپذير است. اگر سختگيرى و صلابت در برخورد با بزهكاران، قانون شكنان و مجرمان داخل جامعه و يك قلمرو سرزمينى يا فكرى، صورت نپذيرد، بزهكاران احساس امنيت مىكنند و فضاى عمومى جامعه دچار ترس، ناامنى، و وحشت و سلب آسايش مىگردد و هرج و مرج فراگير مىشود؛ چنان كه اگر سخت رفتارى و قاطعيت در برابر دشمنان بيرونى نباشد، سلطهطلبان و تجاوزگران، استقلال و حاكميت ملى را زيرپا مىگذارند. از اين رهگذر است كه هم خرد و عقل انسانى و هم شريعت اسلامى، صلابت و قاطعيت را در مواردى بايسته و روا شمرده و براى رهبران اجتماعى از بايدها و صلاحيتهاى لازم در عهدهدارى مقام و منصب زعامت دانسته است. از اين رو، پيامبر اسلامصلى الله عليه وآله وسلم در عين كمال رأفت و مهربانى كه با مردم داشت، از صلابت، قاطعيت و برخورد سخت با حقستيزان نيز بهره وافر داشت، كه اگر جز اين مىبود، نمىتوانست الگوى جامع كمالات انسانى قرار گيرد.
3 - قلمرو قاطعيت و صلابت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم، كاملاً مشخص بود: يكى عرصه اجراى حدود و احكام اسلامى و ديگر برخورد با مشركان و كافران معاند و لجوج كه حق را نه از سر ناآگاهى و پى نبردن به حقيقت، كه از سر ستيز و دشمنى نمىپذيرفتند و نيز منافقان، مجرمان و بزهكاران، هر چند كه در جمع مسلمانان و در پوشش و ظاهر اسلامى مىزيستند.
نمونههايى از آيات قرآنى، كه بيانگر صلابت و قاطعيت رسول اعظمصلى الله عليه وآله وسلم است:
1 - «فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم كلّ مرصد...» (توبه /5)
«(اما) وقتى ماههاى حرام پايان گرفت، مشركان را هر جا يافتيد به قتل برسانيد و آنها را اسير سازيد و محاصره كنيد و در هر كمينگاه بر سر راه آنها نشينيد...»
چنان كه پيداست اين آيه مباركه، سختترين مواضع و برخورد را با مشركان اعلام مىكند. اگر به آيات پيش از اين آيه مباركه در همين سوره و يا آيات ديگر در ساير سورههاى قرآن و مربوط به همين موضوع، توجّه و تأمّل شود، مشخص مىگردد كه اين برنامه سخت و شديد، پس از تخلف و پيمان شكنى مشركان همپيمان با مسلمانان و پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم تشريع گرديد.
علامه طباطبايى مؤلف تفسير «الميزان» در تفسير آيات آغازين سوره مباركه كه در آنها رسماً و علنى از مشركان اعلام برائت شده است، مىآورد:
«مقصود آيات مباركه پايان يافتن امان، از مشركانى است كه با مسلمانان، پيمان عدم تعرض بسته بودند. اين اعلام، بدون سبب و گزاف صورت نگرفت؛ زيرا خداوند در آيات متعدد و بعدى، بيان مىكند كه اطمينان و اعتمادى بر پيمان مشركان نيست. به ويژه اين كه بسيارى از مشركان از مفاد پيمان عدول كردند و حرمت پيمان را حفظ نكردند... اگر ابطال پيمان يك جانبه و از طرف مسلمانان، بدون هيچ پيشزمينه و علتى از سوى مشركان مىبود، دليلى نداشت كه قرآن ميان دو گروه از مشركان - آنها كه بر پيمان خويش وفادار بودند و آنها كه پيمانشكنى كرده بودند - فرق بگذارد و بگويد آنان كه پيمانشكنى نكردهاند از حكم برائت مستثنى هستند:
«الاّ الذين عاهدتم من المشركين ثم لم ينقصوكم شيئاً و لم يظاهروا عليكم احداً فاتّموا إليهم عهدهم الى مدّتهم ان اللَّه يحبّ المتّقين» (توبه /4)
«مگر كسانى از مشركان كه با آنها عهد بستيد و چيزى از آن را در حق شما فروگذار نكردند و احدى را بر ضد شما، تقويت نكردند، پيمان آنها را تا پايان مدت شان محترم بشمريد، زيرا خداوند، پرهيزگاران را دوست دارد.»
پس چكيده مفاد آيه مباركه، اعلام بطلان پيمان و برداشتن امان، از آن دسته مشركانى است كه با مسلمانان تعهد و پيمان داشتند. اما بيشتر آنان، پيمان خويش را شكستند و همين سبب شده بود تا نسبت به آن شمارى هم كه تاكنون بر تعهّد خويش وفادار مانده بودند، اطمينان و اعتمادى باقى نماند و از شرارتها و نيرنگهاى آنان، عليه اسلام، احساس امنيت نشود.»30
2. «فلا تطع الكافرين و جاهدهم به جهاداً كبيرا» (فرقان /52)
«از كافران اطاعت مكن و به حكم خدا با آنان جهاد كن، جهاد بزرگ.»
3. «يا ايّها النّبى اتّق اللَّه و لاتطع الكافرين و المنافقين» (احزاب /1)
«اى پيامبر تقواى الهى پيشه دار و از كافران و منافقان اطاعت مكن.»
يادكرد ضرورت تقوا و پروا دارى، پيش از دعوت به صلابت و استوارى در برابر كافران و منافقان، بدين معناست كه قاطعيت و صلابت از مصاديق تقواى الهى است.
4 - «فلا تطع المكذّبين ودوّا لو تدهن فيدهنون ولا تطع كلّ حلاَّف مهين» (قلم /10-8)
پس از تكذيبكنندگان اطاعت مكن، دوست دارند كه نرمى كنى تا نرمى كنند، از هر فرومايهاى كه بسيار سوگند مىخورد، پيروى مكن.»
شهيد مرتضى مطهرى، مفهوم و مراد آيه مباركه را بدين گونه توضيح مىدهد:
«موضوع آيه ادهان است، ادهان دو طرفى؛ يعنى سهلگيرى دو طرفى؛ توهم كمى در حرفهايت سهل بگير، ما هم كمى در حرفهايمان سهل مىگيريم، يعنى تساهل. اصطلاحى امروز پيدا شده است، اسمش را گذاشتهاند، تسامح، تسامح در مورد خودش تعبير خوبى است ولى اينها اسمش را گذاشتهاند تساهل دينى كه از تساهل دينى دفاع مىكنند، نقطه مقابل تعصب... اين را قرآن به شدت نفى و رد فرمود: «فلا تطع المكذبين» 31
وى آنگاه تسامح را بر دو گونه ممدوح و مذموم تقسيم مىكند و در تبيين تفاوت آن دو مىآورد:
«مطلبى را بايد توضيح دهم و آن همين مسأله تساهل است. آيا قرآن، اين كار را به طور كلى نفى مىكند؟ بايد عرض كنيم كه دو مطلب است: يك نوعش را قرآن به طور كلى نفى مىكند كه هرگز به پيغمبر اجازه نمىدهد تا چه رسد به غير پيغمبر و آن، [يعنى] مصالحه براساس خود مواد برنامه و فكر، يعنى به اصطلاح امروز ايدئولوژى، يعنى بياييم اين طور كنار بياييم كه تو از بعضى حرفهايت صرفنظر كن ما هم از بعضى حرفهاىمان صرفنظر مىكنيم. يك دين حق محال است اجازه بدهد با دشمن كنار بيايد... يك مستحب يا مكروه قابل مصالحه و گذشت نيست. يك چيزى كه جزء وحى الهى است ولو به عنوان كوچكترين مكروه قابل مصالحه نيست. بله يك امر ديگر است كه قابل تصالح و گذشت است و به اصطلاح، تاكتيكبردار است، تصالح، مسأله تاكتيك است، مسأله تاكتيك به اصول يعنى مواد برنامه هرگز جريان ندارد با عمل جريان دارد، يعنى در مقام اجرا، قرارداد مىبنديم كه اين كار را فعلاً جلو يا تأخير بيندازيم... قرآن، اين اختيار را از پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم نگرفته است كه نه در مقام اجرا يك قرارداد صلحى با مشركين امضا كند، نه در دعواى خودش صلح كند.»32
آن چه آمد، تنها بخشى از آيات وحيانى و قرآنى است كه از قاطعيت و صلابت رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم سخن مىگويند.
تاريخ سيره نبوى، كه در حقيقت، بازتاب همان آموزههاى پيش گفته قرآنى در عمل و كنش پيامبر است، چهره بيرونى و رفتارى آن چه را كه از صلابت پيامبر ياد كرديم بازمىگويد:
1. زنى از اشراف قريش، به نام «فاطمه مخزومى» مرتكب سرقت شد، رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم دستور داد حد الهى را درباره او جارى كنند. قبيله بنى مخزوم، ناراحت شدند و كوشيدند به هر وسيلهاى، مانع اجراى حد شوند، حتى اسامةبن زيد كه از چهرههاى محبوب نزد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم بود، از ايشان تقاضاى بخشودگى كرد، لكن حضرت از اين درخواست، شديداً ناراحت شدند و فرمودند: «آيا درباره حدّى از حدود خدا شفاعت مىكنى؟!»33
سپس از جا برخاست و به ايراد خطبه پرداخت كه بخشى از آن چنين است:
«اى مردم! علت اين كه ملتهاى پيش از شما هلاك شدند اين بود كه اگر فرد بلندپايهاى از آنان جرم مىكرد او را به مجازات نمىرسانيدند. اما اگر از مردم ضعيف و ناتوان و گمنام، كسى خلاف مىكرد، حكم خدا را درباره او اجرا مىكردند. سوگند به خدا اگر [بر فرض محال] دخترم فاطمه دست به چنين كارى بزند، حكم خدا را درباره او اجرا مىكنم و در برابر قانون خدا، فاطمه مخزومى با فاطمه محمدى يكسان است.»34
صلابت و قاطعيت در اجراى احكام و حدود الهى از آن روى بايسته و از فضيلتهاى خلقى است كه سستى در اين عرصه مايه سست بنيادى حيات اجتماعى، افزايش جرم و بزهكارى، هتك حرمت و عفت عمومى و فروپاشى ارزشها و بايدهاى اخلاقى، اعتقادى و... مىشود كه هيچ انديشهگر و خردورزى با ملايمت و سازش و نرمخويى، پىآيندهاى شوم و سنگين و بنيان برانداز ياد شده را نمىپذيرد.
2. پس از غزوه تبوك كه در سال نهم هجرت روى داد، نمايندگان قبيله هوازن، براى پذيرش اسلام، اظهار تمايل كردند و براى اين كار، پيششرطهايى را معين كردند از جمله اين كه: از نماز خواندن معاف باشند. اما پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم با قاطعيت و صلابت تمام در برابر اين شرط ايستاد و در عين تعلق خاطر شديد به ايمان و گرايش يك نفر به اسلام - چه رسد به يك قبيله - به آنان جواب رد داد و فرمود: «دينى كه در آن نماز نباشد، خير و سودى ندارد.»35
ره آورد خلق عظيم نبوى
بخشى از رهآوردهاى خلق عظيم و شرح صدر وجود مقدس پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در عرصه بيرونى و عينيت اجتماع آكنده از آلودگىهاى اخلاقى، عصر بعثت و پس از آن را چنين مىتوان برشمرد:
1 - تربيت و پرورده شدن صدها انسان وارسته و پالوده از رذايل اخلاقى كه هر يك اسوه خوبيها و نيكىهاى روزگاران بودهاند.
2 - برچيده شدن بساط جنگ، نفاق، ناهنجاريهاى اجتماعى و دشمنى از جزيرةالعرب و ساير نقاط قلمرو نفوذ فكر، فرهنگ و اخلاق اسلامى.
3 - گسترش سريع اسلام در بخش بزرگ دنياى آن روز و در اندك زمان.
4 - شكلگيرى امت واحده اسلامى بر پاى بست برادرى دينى، الفت و مهربانى، كه خود به تنهايى و با در نظرداشت فضاى تكالب، وحشىگرى و استبدادى آن زمان، رويداد مهم و غيرقابل دستيابى با عوامل و انگيزههاى مادى بود و به تعبير قرآن:
«واذكروا نعمة اللَّه عليكم اذ كنتم اعداءً فألف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته إخواناً و كنتم على شفا حفرة من النار فانقدكم منها...» (آل عمران /103)
«و نعمت بزرگ خدا را بر خود به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او ميان دلهاى شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر شديد و شما بر لب حفرهاى از آتش بوديد خدا شما را از آن نجات داد.»
5 - صورت بندى تمدن بالنده و پوياى اسلامى، بر شالوده اخلاق، ارزشهاى والاى انسانى، عطوفت، مهرورزى، برادرى ايمانى و انساندوستى .
پی نوشتها:
1 - مغنيه، محمد الجواد، التفسير الكاشف، چاپ سوم، بيروت، دارالعلم للملايين، 1981 م، 387/7.
2 - زمخشرى، جاراللَّه، الكشاف عن حقايق غوامض التنزيل و عيون الاقاويل فى وجوه التأويل، قم، نشر ادب حوزه، بىتا، 531/3.
3 - سيوطى، عبدالرحمان، الاتقان فى علوم القرآن، تحقيق دكتر محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ دوم، قم، منشورات رضى، 1367 ش، 256/2.
4 - تفسير الكشاف 514/4.
5 - طوسى، محمد، التبيان فى تفسير القرآن، تحقيق و تصحيح احمد حبيب قصير العاملى، بيروت، 460-385، ش 75/10.
6 - النووى، صحيح مسلم، بيروت - دارالكتاب العربى، 1407 ش، 746/1.
7 - تفسير الكاشف، 387/7.
8 - همان.
9 - مطهرى مرتضى، درسهايى از قرآن، قم، 23/ 1360 و 24.
10 - مطهرى، مرتضى، سيره نبوى، تهران، انتشارات صدرا، 1361.
11 - التبيان، 372/10.
12 - كراجكى، كنزالعمال، ح 5818، به نقل: رى شهرى، محمد، ميزان الحكمه، چاپ اول، قم، مكتب الاعلام الاسلامى، 1362 ش، 670/9.
13 - همان، 671/9.
14 - مكارم شيرازى، اخلاق در قرآن، چاپ دوم، قم، مدرسه امام على ابن ابيطالب، 447/2 1381.
15 - يعقوبى، احمد، تاريخ يعقوبى، مترجم: محمد ابراهيم آيتى، چاپ دوم، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى 395-394/2.
16 - كارن ارمسترانگ، محمد، ترجمه كيانوش حشمتى، چاپ اول، تهران، حكمت، 55/ 1383.
17 - بغدادى آلوسى، روح المعانى، بيروت، احياء التراث العربى، 1405 ش، 170/22.
18 - همان.
19 - مطهرى، مرتضى، سيره نبوى، چاپ اول، تهران، انتشارات صدرا، 130/ 1361.
20 - جوهرى، اسماعيل، صحاح اللغة، ماده عالم.
21 - اقرب الموارد، ماده عالم.
22 - كلينى، محمد بن يعقوب، الاصول من الكافى 117/2، ح 4.
23 - طبرسى، حسن بن فضل، مكارم الاخلاق، /16.
24 - مجلسى، محمد باقر، بحارالانوار، چاپ سوم، بيروت، داراحياء التراث العربى، 167/98.
25 - ابن جرير طبرى، محمد، تاريخ طبرى، 56/3 و سبحانى، جعفر، فروغ ابديت، قم، مركز مطبوعاتى دارالتبليغ اسلامى، 736/2 1351 و سيره ابن هشام، 167/98 437/4.
26 - همان.
27 - همان.
28 - همان.
29 - همان.
30 - الميزان، 147/9.
31 - مطهرى، مرتضى، تعليم و تربيت، تهران، انتشارات صدرا، /167.
32 - همان.
33 - سيره ابن هشام، 85/4.
34 - همان.
35 - همان.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
تبيين رابطه موجود بين «كثرت شرايع» و «ابتلاء»
فاطمه كيايي
چکیده: كثرت گرايان با استناد به بخشى از آيه 48 سوره مائده «لكل جعلنا منكم شرعه و منهاجا» كه در آن از تعلق اراده الهى به كثرت اديان سخن مى گويد، سعى دارند اين آيه را بعنوان يكى از مستندات قرآنى نظريه خود، معرفى نمايند.
نگارنده پس از دقت در چگونگى استدلال كثرت گرايان در باب چگونگى دلالت آيه بر مدعاى شان، و همچنين بررسى ديدگاههاى مفسران در مورد معنا و دلالت آيه مورد بحث، در نهايت به اين نتيجه رسيده است كه براى پاسخ به اين پرسش كه آيا آيه مورد نظر، مى تواند مؤيد نظريه كثرت گرايان به شمار آيد يا خير؟ بايد به رابطه ايجاد شده بين «تكثر شرايع» و «ابتلاء» كه در بخش ديگر آيه بدان تصريح شده: «لو شاء الله لجعلكم امه واحده و لكن ليبلوكم»، توجه ويژه داشت.
در واقع بين اين دو مفهوم يعنى تكثر شرايع و ابتلا ارتباطى برقرار شده كه اولاً كشف وجود اين تعلق و پيوند و ثانياً ارائه تبيين درستى از آن، آنگونه كه مدنظر آيه است، مى تواند ما را در راستاى اظهار نظرى مستدل و قابل دفاع در باب دلالت يا عدم دلالت آيه بر نظريه كثرت گرايان، يارى رساند.
كليد واژهها: كثرت گرايى، كثرت شرايع، ابتلاء.
قسمتى از آيه 48 سوره مائده «لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجاً وَلَوْ شَاءَ اللّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلكِن لِيَبْلُوَكُمْ فِى مَا آتَاكُمْ...» ارتباط خاصى را ميان «تكثر» شرايع و «ابتلاء» بيان مىكند كه دستيابى به چگونگى اين رابطه، جداى از تاثيرگذارى در ارائه تفسيرى روشمند مىتواند در حل منازعه ميان دو گروه كثرت گرا و انحصارگرا در مورد دلالت آيه، نيز، كمك موثرى نمايد.
در اين نوشتار در آغاز تلاش مىكنيم با رويكردى كاملاً توصيفى، ديدگاههاى مفسّران را راجع به آيه توضيح دهيم از اين رهگذر متوجه مىشويم كه مفسّران دو رويكرد كاملاً متفاوت تفسيرى راجع به مدلول آيه و ارتباط تكثر و ابتلاء دارند.
سپس سعى مىكنيم با رويكردى تحليلى ديدگاههاى مفسّران را كه دو نوع مدل ارتباطى بين تكثر شرايع و ابتلا را بيان مىكردند، مورد بررسى و تحليل قرار دهيم، تا در نهايت مدل منطبق بر ساختار و بافت آيه مشخص گردد و دلالت يا عدم دلالت آيه بر ادعاى كثرت گرايان نيز آشكار شود.
ديدگاه نخست
بر اساس اين ديدگاه، به دليل تحقق امتحان الهى در عرصهاى از تفاوتها و گونه گونىها، تكثر و تعدد به حوزه شريعت راه يافت، يعنى در واقع تكثر اديان پيامد اجتنابناپذير تحقق امتحان الهى بود. توضيح اين كه چون امتحان مىبايست براى «انسانها» و «در طول ادوار مختلف تاريخى» به اجرا در مىآمد و هر يك از اين دو عنصر با ويژگىهاى خاص خود (انسانها با قابليات و توانمندىهاى متفاوت از هم و دور زمان با اقتضائات و شرايط گوناگون هر دوره) بدون شك در چگونگى امتحان تاثير گذار بودند در نهايت، تحقق چنان امتحانى منجر به ايجاد تعدد و تكثر شرايع گرديد.
در تفسير مراغى ذيل عبارت «و لكن ليبلوكم فى ما آتاكم» آمده است:
«خداوند مىخواست كه بشر داراى عقل، فكر و قدرت فهميدن و عالم شدن باشد بنابراين براى انسانهايى با ويژگىهاى ياد شده، ديگر مصلحت نبود كه شريعتى واحد، در نظر گرفته شود. پس در نتيجه شرايع مىبايست متناسب سه دوره حيات بشر در طول تاريخ طراحى مىشد. دوره «طفوليت» كه ماديت بر او غلبه داشت [عصر انسانهاى اوليه]، عصر «تمييز» كه عواطف نقطه بارز شخصيت او بود و سرانجام دوره «رشد و استقلال عقلى» كه شريعت با دين محمدى خاتمه يافت دينى كه مبتنى بر باز بودن باب اجتهاد بود.1
مطابق نظر مراغى، ما در نظام آفرينش با موجودى به نام انسان مواجه هستيم كه داراى عقل، فكر، قابليت انديشيدن و علم آموزى است و بر اساس سنت ارتقاء، مرحله به مرحله و گام به گام در مسير تكامل تدريجى خويش، پيش مىرود. در واقع اين خصلتى است كه انسان را از حيوانات جدا مىكند.
بنابراين براى موجودى كه در آغاز تاريخ و ابتداى آفرينش هنوز در مراحل آغازين حركت خود به سوى كمال است و به تعبير مفسّر، دوران طفوليت را كه جنبه مادى بر ديگر ابعاد وجودى او غلبه دارد، سپرى مىكند و سپس به مرحله غلبه عواطف مىرسد و در نهايت به دوران بلوغ و رشد عقلى مىرسد، شريعتى واحد مصلحت نبود.
به تعبير ديگر، چون خداوند مىخواست انسانى با ويژگىهاى بالا را در معرض امتحان قرار دهد، شريعت نيز به منزله آزمونى الهى، بايد متناسب با اين ويژگىها مىگرديد.
يعنى نظام تشريع هنگام جعل شريعت نمىتوانست بى توجه به آن شاخصهها، عمل نمايد، و نگاه نظام تشريع به چنين ويژگىهايى، باعث راه يابى تكثر به حوزه شريعت، گرديد.
در تفسير المنار ذيل آيه مورد بحث مىگويد:
«شريعت واحد ويژه موجوداتى است كه استعداد و توانائى آنها در يك حد معين ثابت باقى مىماند مانند پرندگان و... اما موجود برگزيدهاى چون انسان كه در دورانهاى گوناگون حيات خود بر اساس «سنت ارتقاء» به سمت تعالى گام بر مىدارد شريعت واحد مصلحت نيست»2
از ديدگاه مفسّر، شريعت واحد را تنها در مورد موجوداتى مىتوان اِعمال كرد كه مثل حيوانات فاقد استعداد و توانائىهاى رو به رشد باشند و توانمندى آنها هميشه در يك حد معين ثابت باقى مىماند.
اما در مورد موجودى چون انسان كه قابليت ترقى و پيشرفت در ذات او نهادينه شده و ركود و توقف با سرشت او ناسازگار است، قطعاً شريعت واحد، پاسخگويى مناسب براى نيازمندىهاى رو به رشد او نبود، بنابراين مصلحت ايجاب مىكرد، متناسب با سير انسان در طول تاريخ به سمت كمال، شريعت نيز بتدريج روند تكاملى خود را طى نمايد و همين مسأله در نهايت به تعدد شرايع انجاميد.
علامه در تفسير الميزان در بخشى از مطالب خود، ذيل عبارت «ولكن ليبلوكم...» چنين مىگويد:
«بهرحال، نظر به اينكه استعدادها و آمادگىها كه عطيههاى الهى به نوع انسان هستند مختلف مىباشد و شرع و قانون الهى كه آزمايشهاى الهى بوده بايد براى تتميم سعادت حيات آنها، ميان شان اجرا شود، به حسب مراتب استعدادشان متفاوت است، به دست مىآوريم كه بايد شريعتها مختلف باشند»3
برخى ديگر از مفسّران نيز تقريباً به همين گونه در باب رابطه موجود بين «كثرت شرايع» و «ابتلا» سخن گفتهاند4 يعنى آنها نيز تكثر شرايع را به منزله تابعى دانستهاند كه متأثر از متغيرهاى تعيين كنندهاى چون «انسان» و «زمان» ايجاد شده است.
ديدگاه دوم
در اين ديدگاه، تكثر شرايع خود زمينه ساز تحقق امتحان بوده است، يعنى خداوند قصد داشت از اين طريق توانائى انسانها در رويگردانى از دين سابق و روى آورى به دين لاحق را بيازمايد.
در واقع بر اساس اين ديدگاه، تكثر شرايع نه دستاورد و پى آمد امتحان الهى بلكه زمينه ساز تحقق امتحان است.
در تفسير «الفرقان» ذيل عبارت «و لو شاء اللَّه لجعلكم امّة واحدة» (مائده /48) آمده است:
«و لو شاء اللَّه لجعلكم امة واحدة فى الشرعة و المنهاج كما انتم امة واحدة فى اصل الدين، فقد كان من الممكن ان يشرع اللَّه شرعة واحدة للدّين و يفرضها على كل المتكلفين منذ البداية الى يوم الدين...»5
«اگر خداوند مىخواست مىتوانست همانگونه كه يك دين را براى همه شما انسانها جعل كرد، شريعت واحدى را نيز براى همه امتها، در نظر بگيرد.»
مفسّر در ادامه از دو نوع امتحان در حوزه دين، سخن مىگويد:
«ولكن تعدد الشرايع الى الدين ابتلاء كما الدين اصله ابتلاء فقد اراد اللَّه مثنى ابتلاء فى حقل الدين استكمالاً للبلية...»6
«همانگونه كه اصل دين به منظور امتحان تشريع شده، در تعدد و تكثر شرايعى كه به دين ختم مىشود نيز امتحانى مد نظر بوده است، يعنى خداوند دو مرحله امتحان در حوزه دين قرار داده...»
مفسّر در ادامه به توضيح درباره اين دو نوع امتحان مىپردازد و نخست معناى امتحان در اصل دين را تشريح مىكند.7
بر اساس اين توضيح در مرحله نخست امتحان در حوزه دين، دو گزينه براى انتخاب پيش روى انسان قرار مىگيرد، يكى، علائق قومى - قبيلگى و سنتهاى آباء و اجدادى و ديگرى دين الهى، با انتخاب يكى از اين دو گزينه توسط انسان، سرنوشت نهائى او در مرحله اول امتحان، مشخص مىشود اگر او بتواند به رغم دلبستگىهاى شديد به سنتهاى آباء و اجدادى و تعلقات قومى - قبيلگى، گزينه دوم يعنى دين الهى را برگزيند، مرحله اول امتحان را با موفقيت پشت سر گذاشته است.
در مرحله دوم نيز مجدداً دو گزينه پيش روى انسان است با اين تفاوت كه اين بار هر دو گزينه «دين»اند، دين سابق و دين لاحق، در اين جا ما با انسانى مواجهيم كه مرحله اول امتحان الهى را با ترجيح دين الهى بر سنن قومى - قبيلگى با موفقيت سپرى كرده و حال وارد مرحله دوم امتحان شده است.
در اين مرحله او ديگر بر سر دو راهى گزينش دين يا غير دين قرار ندارد؛ بلكه حال بايد بين دو گزينه كه اتفاقاً هر دو دين هستند، دست به انتخاب بزند و درست به همين دليل شايد بتوان گفت در اين مرحله، انسان با آزمونى به مراتب مشكلتر و پيچيدهتر از مرحله نخست مواجه است:
«فكما التدين بشرعة من الدين فى البداية ابتلاء، كذلك الانتقال منها الى شرعة اخرى ناسخة لها ابتلاء بل و النقلة ابلى من الابتلاء و لا سيما الى نبى من غير قومه»8
«چنانكه پذيرش اصل شريعت در آغاز امتحان است انتقال از يك شريعت به شريعت ديگر كه ناسخ شريعت اولى است نيز امتحان است بلكه امتحان سختتر است به ويژه اگر پيامبر از غير قوم انسان باشد.»
مفسّر، ضمن اينكه خود دين و تبعيت از آن را صحنهاى از تحقق امتحان الهى مىداند، با اشاره به مرحله ديگر امتحان كه در آن توانائى انسان در اعراض از دين منسوخ و پذيرش دين ناسخ مورد ارزيابى قرار مىگيرد، از آن تحت عنوان مرحله «انتقال» ياد كرده و بر اهميت و حساسيت آن تأكيد مىنمايد.
بنابراين نوشوندگى شرايع زمينهاى را فراهم مىآورد تا انسان نيز ميزان تبعيت و فرمانبرى خود از خداوند را به شكلى ديگر در معرض نمايش بگذارد و با انتقال از دين سابق به دين لاحق، موفقيت خود را در اين مرحله از امتحان تضمين نمايد:
«فالجامد على السابقة تركا لِلاّ حقة و هما من دين واحد و اله واحد فانما هو متبع هواه...»9
وقتى انسان خود را با خط سير روبه تكامل شرايع، همراه و هماهنگ نمىكند و با انتخاب شريعت كاملتر از شريعت پيشين دست بر نمىدارد، در واقع سيطره هواهاى نفسانى بر قلمرو وجود خود و عدم امكان تبعيت كامل و بدون قيد و شرط از فرامين الهى را، به اثبات رسانده است.
مفسّر، شرايع گوناگون در طول حيات بشريت را به منزله اوامر متعددى مىداند كه مولا، عبد را به آن فرا مىخواند و انسان در صورتى مىتواند بندگى و عبوديت خود را در درگاه الهى ثابت نمايد كه تمام اوامر صادره را البته به ترتيب زمان صدور، اجرا كند در غير اين صورت يعنى اگر تنها يكى از آن اوامر را اطاعت كند و به همين مقدار در تبعيت از مولا بسنده نمايد در بندگى خالصانه و عاشقانه او، جاى شك و ترديد وجود خواهد داشت:
«و ان جمد على امره دون نقله الى ثان و سواه عرف عدم تسليمه»10
بنابراين وقتى حيات دينى انسان در طول تاريخ با تعدد و تكثر در حيطه اديان، قرين است، او بايد هماره با انتخاب شريعت نو ظهور و در عين حال كاملتر و ترك شريعت سابق، خود را با سير رو به رشد شرايع، همراه و هماهنگ سازد تا بتواند از اين طريق رضايت خداوند را جلب و بندگى و عبوديت خود را ثابت نمايد.
از ظاهر كلام مفسّر ذيل آيه، چنين بر مىآيد كه مرحله دوم امتحان الهى مد نظر آيه مىباشد.
در «الاساس فى التفسير» نيز تعدد و تكثر شرايع به عنوان زمينه ساز تحقق امتحان الهى در نظر گرفته شده است:
«ثمَّ بَيَّنَ اللَّه انه لو شاء لجمع الناس كلهم على دين واحد، و شريعة واحدةٌ، لا يُنسَخ شىء منها و لكنه تعالى شرع لكل رسول شريعة على حده، ثم نَسَخَها، او بعضها - برسالة الاخر بعده، حتى نسخ الجميع بما بعث به عبده و رسولهصلى الله عليه وآله وسلم... و حكمة الشرايع المختلفة اختبار اللَّه عباده فيما شرع و ما نسخ ثم ندبهم تعالى الى المسارعة الى الخيرات هنا طاعة اللَّه و اتباع الشرعة الذى جعله ناسخا لما قبله، و التصديق بكتابه القرآن الذى هو آخر كتاب انزله»11
«خداوند بيان مىكند كه اگر مىخواست مىتوانست براى همه مردم يك دين قرار دهد و چيزى از آن نسخ نكند ولى خداوند براى هر پيامبرى شريعتى جداگانه در نظر گرفت و بعد از مدت زمانى، آن شريعت را توسط شريعت ديگرى منسوخ ساخت تا اينكه در نهايت همه شرايع به وسيله شريعت خاتم نسخ گرديد... حكمت تعدد شرايع اين است كه خداوند بدين طريق مىتواند انسانها را در زمينه نوع تعامل با هر كدام از شرايع ناسخ و منسوخ، بيازمايد. خيرات در اين جا اطاعت از خداوند و تبعيت از شريعتى است كه شرايع پيش از خود را نسخ كرده است».
چنين ديدگاهى در مورد رابطه بين تكثر شرايع و امتحان الهى در تفاسير ديگرى نيز مورد تأكيد قرار گرفته است12 و بسيارى از مفسّران تعدد شرايع را زمينه ساز تحقق امتحان الهى، قلمداد كردهاند.
براساس اين گفتهها خداوند از اين طريق مىخواست ميزان پيروى انسانها از فرامين الهى به منصه ظهور برسد تا كسانى كه از شريعت پيشين دست بر مىدارند و از شريعت جديد پيروى مىكنند از ديگرانى كه با ظهور شريعت جديد، همچنان بر شريعت پشين باقى مىمانند باز شناخته شوند.
جايگاه «تكثر شرايع» در دو مدل ارتباطى
چنانكه ديديم ديدگاه مفسّران ذيل بخش ميانى آيه، نشان دهنده آن بود كه آنها هر كدام به شكلى متفاوت از ديگرى ميان دو مفهوم «تكثر شرايع» و «امتحان» ارتباط برقرار كردهاند و اين موضوع ناشى از دو نگاه متفاوت به مقوله «تكثر شرايع» بوده است. در اين بخش سعى خواهيم كرد با رويكردى تحليلى نوع نگاه مفسّران به اين مقوله و تاثيراتى را كه هر يك از اين دو نگاه بر چگونگى رابطه بين تكثر شرايع و ابتلا مىگذارد به طور مبسوط مورد بحث قرار دهيم تا آشكار گردد كه كدام مدل ارتباطى با توجه به ساختار و سياق خود آيه، مىتواند صحيح باشد.
مدل ارتباطى اول (مطابق با رويكرد تفسيرى نخست)
از ديدگاه مفسّران گروه نخست، تكثر شرايع پى آمد تحقق امتحان الهى است، چه؛ آنها با تأكيد بر عناصرى چون «دور زمان»، «اقتضائات هر عصر» و «قابليتهاى متفاوت انسانها» برآنند كه اين عناصر در چگونگى اجراى امتحان الهى دخالت داشتهاند و تحقق آن با تأثيرپذيرى از عناصر ياد شده سرانجام منجر به ايجاد تكثر در حوزه شريعت، شده است. يعنى چون هر ملتى خصوصيات، و هر دوره زمانى اقتضائات خاص خود را داشته، امتحان الهى (= شريعت) در جريان متناسب سازى و انطباق خود با آن خصوصيات متكثر شده است.
اگر بخواهيم با عبارت ديگرى خلاصه اين ديدگاه را بيان كنيم بايد بگوئيم: تكثر شرايع در واقع زمينهاى را فراهم مىآورد تا امتحان، «عادلانه» برگزار شود چرا كه با وجود تكثر در شرايع، انسانهاى هر عصرى مطابق با ظرفيتها و توانائىهاى خود امتحان مىشدند، و اين همان عدالت امتحانى است.
از اين به بعد، بايد ببينيم آيا تحليل ساختارى و محتوايى خود آيه نيز ما را در نهايت به آنچه اين گروه مطرح كردهاند خواهد رساند يا خير؟ شايد يك سئوال و جواب ساده كه با مطالعه آيه ممكن است در ذهن هر كس شكل بگيرد بتواند ما را در اين مسير، كمك نمايد. خداوند مىفرمايد «ما شرايع را متكثر قرار داديم... تا شما را بيازمائيم» سئوال اين است كه مگر خداوند با يك شريعت نمىتوانست تمام انسانها را بيازمايد؟
جواب اين خواهد بود كه مىتوانست ولى در چنين صورتى امكان تحقق امتحانى عادلانه وجود نداشت. يعنى اگر خداوند در اين عصرهاى سه گانه رسالى، سه شريعت متفاوت را نازل كرده است به اين منظور بوده كه امتحان متناسب با توانائىها و قابليتهاى انسانها باشد. در نتيجه چون خداوند مىخواست امتحانى عادلانه برگزار نمايد شرايع را متكثر قرار داد.
براى دستيابى به اين مطلب كه آيا تفسير ياد شده مطابق با مدلول آيه است يا نه اين دو عبارت را با هم مقايسه مىكنيم:
1) ما شرايع را متكثر قرار داديم تا شما را بيازمائيم،
2) ما شرايع را متكثر قرار داديم... تا شما را عادلانه بيازمائيم.
اولين نكتهاى كه بايد بدان توجه داشت اين است در عبارت دوم، كلمه «عادلانه» به جمله اضافه شده است سعى در تفسير آيه بر اساس ديدگاه اين گروه از مفسّران، ما را به افزودن اين واژه در كلام، سوق داد. حال بايد ديد افزودن اين واژه چه نقشى در كلام ايفا مىكند.
وقتى مىگوئيم «معلم از دانشآموزان به گونه عادلانهاى امتحان بعمل آورد»، يعنى وقتى به «چگونگى» برگزارى و اجراى امتحان اشاره مىكنيم، در واقع براى فعل وصفى آوردهايم كه براى مشخص شدن شيوه و سبك تحقق آن آوردنش لازم است، در قواعد نحو عربى به وصفى كه چنين نقشى را براى فعل ايفا مىكند مفعول مطلق نوعى مىگويند مثل اينكه بگوئيم: «ضربتُ محمداً ضرباً شديداً» واژه «شديد» چگونگى وقوع فعل ضرب را نشان مىدهد كه بسيار شديد و محكم بوده است.
در عبارت مورد بحث نيز در صورت الحاق يك قيد وصفى به فعل «يبلو»، (كه معادل آن در زبان عربى مىتواند مفعول مطلق نوعى باشد) جمله بدين شكل در مىآيد: «ما شرايع را متكثر قرار داديم تا از شما امتحانى بعمل آوريم امتحانى كه عادلانه باشد (يعنى مطابق با توانائىها و ظرفيتهاى امتحان شوندگان باشد).
با اعمال اين الحاق، در حقيقت ما آنچه را فعل در تماميت معناى خود و به همين ترتيب جمله متشكل از آن فعل در انتقال مراد گوينده، بدان نيازمند است به آن افزودهايم چرا كه آن وصف، در بردارنده چگونگى تحقق فعل است. حال اگر ساختار كلام در انسجام معنايى و محتوايى خود بدان وابسته است حذف آن به هيچ وجه جايز نيست تا نياز باشد كه ما آن را به كلام بيفزاييم.
يعنى اگر گوينده قصد اشاره به عادلانه بودن امتحان را داشت (يعنى همان چيزى كه در تفسير اين گروه از مفسّران به طور ضمنى لحاظ شده) حتماً مىبايست در كلام بدان تصريح يا حداقل قرائنى دال بر مورد محذوف در كلام ذكر مىنمود.
پس چون نه تصريحاً و نه تلويحاً به آن اشاره نشده است اگر از جانب ما دخل و تصرفى در كلام صورت پذيرد در تضاد كامل با قواعد ساختارى زبان خواهد بود.
اما مدل ارتباطى مطرح شده از سوى اين مفسّران به گونهاى سامان يافته است كه جهت انطباق بر آيه ما را وادار به اعمال چنين دخل و تصرفى در كلام مىنمايد و دقيقاً به همين دليل، ما را به اين نتيجه مىرساند كه اين مدل ارتباطى اساساً نمىتواند مورد نظر آيه بوده باشد.
حتى اگر تحليلمان را در قالبى ارائه نمائيم كه در ظاهر نياز به اضافه نمودن صفت عدالت به فعل نداشته باشيم باز اشكال آن، اين خواهد بود كه باعث بهم ريختگى و ايجاد تغيير در ساختار چينشى آيه خواهد شد چون در صورتى كه گوينده قصد داشت تا تكثير شرايع را به عنوان پيامد تحقق امتحان الهى ارائه نمايد مطمئناً نمىگفت:
ما شرايع را متكثر نموديم تا شما را بيازمائيم، بلكه مىگفت در اثر تحقق امتحان الهى شرايع متكثر شدند» مقايسه دو عبارت تفاوت در ساختار چينشى آيه را به ما مىنماياند.
پس حتى اگر نخواهيم با تأكيد بر اينكه تحليل مفسّران باعث دخل و تصرف غير مجاز مىگردد آن را رد كنيم و عيناً خود تحليل ارائه شده را با آيه مقايسه نمائيم، باز هم به اين دليل كه ما را به يك ساختار شكنى منجر به تغيير در محتوى وامىدارد، پذيرفته نخواهد بود.
مدل ارتباطى دوم (مطابق با رويكرد تفسيرى دوم)
در اين بخش بر خلاف سيرى كه در بخش پيشين داشتيم، سعى مىكنيم نقطه آغاز تحليل مان را از خود آيه شروع كنيم، يعنى آيه را با توجه به ساختار و سياق آن مورد بررسى و تحليل محتوايى قرار مىدهيم تا ببينيم در نهايت به آنچه مفسّران گروه دوم در اين باب مطرح كردهاند دست خواهيم يافت يا خير؟
«ما شرايع را متكثر قرار داديم... تا شما را بيازمائيم در آنچه كه به شما عطا نموديم». مهمترين نكتهاى كه در اين عبارت بايد بدان توجه داشت، اشاره به متعلق يا زمينه امتحانى است: «فى ما اتاكم». پس شايد بتوان گفت عبارت «ما به شما مال و فرزند بخشيديم تا شما را در آنچه به شما عطا كرديم بيازمائيم» دقيقاً با نص قرآنى مورد بحث قابل مقايسه باشد.
با خواندن عبارت اخير آنچه با توجه به سياق، در ذهن متبادر مىشود، اين است كه مال و فرزند «متعلق» يا همان «مواد و منابع» امتحانى و اساساً مبناى «تحقق» آنند. يعنى خداوند قرار است به وسيله مال و فرزند انسانها را بيازمايد، تا ميزان تعلق و وابستگىشان به اين مظاهر دنيوى با درجه ارادت و علاقهشان به رضاى الهى مقايسه گردد.
اين موضوع در شرايطى كه انسان به ناچار بايد بين دين و دنيا، بين اين عطيههاى الهى و كسب رضاى او يكى را برگزيند به خوبى آشكار مىشود و موفقيت يا شكست او را در اين آزمون رقم مىزند.
شايد مثال ديگرى در اين مورد، مقصود ما را بهتر نشان دهد. وقتى معلمى خطاب به دانش آموزان بگويد: من جزوات فيزيك را در اختيار شما قرار مىدهم تا از شما بر اساس آنچه به شما دادهام امتحان بگيرم، حتى در صورتى كه قيد «بر اساس آنچه به شما دادهام» در كلام وجود نمىداشت براى دانش آموزان مسلم و قطعى بود كه معلم مىخواهد از آنها امتحان فيزيك بگيرد. در نتيجه اين پرسش كه آنها خود را براى چه امتحانى بايد آماده كنند مطرح نمىشد زيرا در كلام معلم، آشكارا به اين مسأله تصريح شده بود.
همانگونه كه در دو مثال بالا، كاملاً مشهود است، قيد «بر اساس آنچه به شما دادم» نقش مواد و منابعى كه سئوال امتحان برگرفته از آنهاست، ايفا مىكند، بنابراين در اين مثالها، بين «امتحان» و «سئوال» رابطه برقرار شده است. به دليل شباهت ساختارى و محتوايى اين جملات، با نص صريح آيه، مىتوان پيش بينى كرد كه چنين رابطهاى در مورد دو كليد واژه «تكثر شرايع» و «ابتلا» نيز قابل ارزيابى باشد.
براى اينكه ببينيم، اين گمانه زنى با توجه به ساختار و سياق خودآيه، تا چه اندازه واقعيت دارد، بهتر آن است كه به قرائن موجود در آيه توجه كنيم:
شايد اين نكته كه در آيه، فعل «يبلو» به همراه قيد «ظرفيتى» آمده و نه «وصفى» قرينهاى است كه مىتواند نقش به سزايى در ترسيم رابطه ايفا نمايد. مىتوان با ذكر يك مثال مطلب را روشن كرد. در عبارت: «جلست فى الدار»، وقتى گفته مىشود «الدار»، ظرف متعلق به «جَلَس» است يعنى اينكه «جلوس» حادثهاى است كه «دار» ظرف «تحقق و عينيت» يافتن خارجى آن است، به عبارت سادهتر خانه «مكانى» است كه فعل جلوس در آن محقق شده است.
در عبارت «ليبلوكم فى ما اتاكم» نيز تركيب قيدى «فى ما اتاكم» ظرف متعلق به فعل «يبلو» است يعنى رابطه ظرف و مظروف بين «يبلو» و «فى ما اتاكم» برقرار است، پس «فى ما اتاكم» ظرفى خواهد بود براى تحقق و تبلور عينى حادثه ابتلا. حال ظرف تحقق امتحان چيست؟ پاسخ معلوم است: «سئوالِ» امتحان. بنابراين «فى ما اتاكم» كه به تكثر شرايع اشاره دارد همان «سئوال» امتحانى خواهد بود.
نتيجه آنكه در اين آيه نيز همان رابطه بين «سئوال» و «امتحان» ميان «تكثر شرايع» و «ابتلا» وجود دارد و از آنجا كه سئوال ظرف تحقق حادثه امتحان است، تكثر شرايع نيز كه نقش سئوال امتحان را دارد ظرف تحقق حادثه ابتلا است در نتيجه ما با امتحانى در آيه مواجهيم كه در اصل «تحقق» خود، محتاج تكثر شرايع است.13
حال، اين پرسش مهم و اساسى مطرح مىشود كه آن چه امتحانى است كه در اصل «تحقق» و عينيت يافتن در جهان خارج به تكثر شرايع نيازمند است؟14
پاسخ اين است كه آن امتحان، امتحان انسانها براى سنجش توان يا عدم توانائىشان در اعراض از دين سابق و اقبال به دين لاحق، است و تا تكثر شرايع بعنوان «سئوال امتحانى» نباشد امكان برگزارى چنين آزمونى وجود نخواهد داشت.
مىتوان پرسشى كه ما را به اين مدل ارتباطى مىرساند، به گونه ديگرى نيز مطرح كرد وقتى ما به اين نتيجه مىرسيم كه «تكثر شرايع» نقش سئوال امتحان را دارد، مىتوانيم بپرسيم: تكثر شرايع انسانها را با چه سئوالى در عرصه عملكرد دينى شان مواجه مىسازد؟
به عبارت ديگر، حال كه مىگوئيم تكثر شرايع نقش سئوال امتحان را دارد خداوند قصد داشته با ايجاد تكثر در شرايع چه سئوالى براى انسانها مطرح نمايد؟
به نظر مىرسد پاسخ اين باشد كه خداوند از اين طريق مىخواست انسانها را با سئوالاتى مهم و اساسى مواجه نمايد مثل اينكه: كدام يك از اديان موجود لازم الاتباع اند؟ وظيفه كسانى كه پيش از نزول دين جديد تابع شريعت ديگرى بودهاند چيست؟15
انسانها با پاسخ به اين سئوالات، كه در اعراض يا عدم اعراضشان از دين سابق، تبلور مىيابد، در اين امتحان بزرگ الهى شركت مىكنند، امتحانى كه سئوال آن مبتنى بر تكثر شرايع تدوين شده و دقيقاً بهمين دليل در اصل تحقق خود وابسته بدان بوده است.
بنابراين ما در اين آيه با امتحانى مواجه هستيم كه در اصل تحقق خود وابستگى تام به تكثر شرايع دارد و بدون اين فاكتور اصلاً امكان برگزارى آن وجود ندارد يعنى تحقق يا عدم تحقق امتحان وابسته بدان است نه عادلانه يا غير عادلانه بودن امتحان.
همانگونه كه ملاحظه شد تحليل خود آيه با تكيه بر ساختار و سياق آن ما را به مدلى از ارتباط بين تكثر شرايع و ابتلا سوق داد كه مطابق ديدگاه گروه دوم مفسّران است.
اين مفسّران بر اين مطلب تأكيد دارند كه خداوند با ايجاد تكثر در شرايع قصد داشت تا ميزان فرمانبردارى انسانها از فرامين متعدد خود كه در قالب شرايع گوناگون متجلى شده بود را بيازمايد تا مشخص شود چه كسانى با فرا رسيدن زمان اتمام رسميت و اعتبار عملى يك شريعت با برون رفت از حوزه دين قبلى به حوزه شريعت جديد، خود را تابع آن مىنمايند و چه كسانى همچنان تابع شريعت پيشين باقى مىمانند.
در اين ديدگاه تعدد شرايع با فراهم آوردن امكان انتخابهاى متعدد، به بهترين شكل ممكن مىتوانست ميزان بندگى و سرسپردگى انسانها را بنماياند و خلاصه اينكه تكثر شرايع به منظور شناسايى كسانى بود كه با اعتراف و اذعان به حقانيت همه اديان آسمانى در بُعد عملى تنها تابع شريعتى هستند كه از جانب خداوند ملزم به اطاعت از آن شدهاند.
با اين وصف، موضوع عدم وجود رابطه طولى ميان اديان و اعتقاد به هم عرضى آنها و جايز الاتباع بودن همه اديان آسمانى براى انسانهاى عصر نزول، آن چيزى نيست كه آيه در صدد تاييد آن بر آمده باشد. در نتيجه كثرت گرايانى16 كه با استناد به اين آيه سعى در اثبات ديدگاه خود دارند مطلبى را از آن برداشت كردهاند كه با مفاد و محتواى خود آيه همخوانى ندارد.
پاسخ به چند پرسش
آنچه تاكنون گفتيم، ممكن است پرسشهايى را در ذهن خواننده ايجاد نمايد كه ناگزيريم براى تكميل بحث و رفع ابهامات آنها را مطرح و مورد بررسى قرار دهيم.
1 - آيا اين امكان وجود ندارد كه بتوان، «تكثر شرايع» را هم به عنوان پيامد تحقق عادلانه امتحان الهى و هم بعنوان زمينه ساز اصل تحقق امتحان، در نظر گرفت؟ زيرا در اين صورت، رخداد تاريخى واحد نسبت به واقعه ديگر هم نقش تحققى و هم وصفى، خواهد داشت.
در پاسخ بايد گفت در اينجا بحث بر سر نسبت سنجى بين تكثر شرايع با «دو» رويداد تاريخى است: يكى مرحله اول آزمون الهى كه همه انسانها از آدم تا خاتم در آن سهيماند و ديگرى مرحله دوم اين آزمون كه تنها انسانهاى حاضر در ادوار چند شريعتى تاريخ دين، امكان شركت در آن را داشتهاند. نتيجه اين نسبت سنجى كاركرد دو گانه «تكثر شرايع» در نظام خلقت را روشن ساخت.
براى توضيح بيشتر در اين زمينه شايد لازم باشد در ابتدا به تقرير و تبيين ديدگاه يكى از مفسّران بپردازيم كه ظاهراً با آنچه در باب كاركرد دو گانه تكثر شرايع مطرح شد، در تضاد است.
صاحب تفسير الفرقان ذيل آيه مىگويد:
«فهذا هرطقة حمقاء ان مختلف الشرايع هى لحكمة مختلف القابليات.... دون ما اشتهر فى الخطابات ان هذه الشرايع الخمس كالصفوف الخمس الدراسيه تتدرج القابليات فان شرايع اللَّه فى اصولها العقيديه و فروعها الاحكاميه ليست من العلوم الصلاحيه تتدرج فى صفوفها الدراسين...»17
«نادانى است اگر تصور شود كه فلسفه اختلاف شرايع، اختلاف قابليتها و استعدادهاى انسانها بوده است و اينكه شرايع پنجگانه همچون كلاسهاى پنجگانه مدرسه است كه بر اساس قابليتهاى دانشآموزان متفاوت مىشود. شرايع الهى در اصول عقيدتى و فروع شان از قبيل علوم اصطلاحى مدرسهاى نيست.»
همانگونه كه ملاحظه مىكنيد مفسّر اكيداً اين موضوع را كه حكمت تعدد شرايع تعدد قابليت انسانى باشد، رد مىكند، چه؛ به زعم ايشان اساساً حوزه «شريعت» و «علوم رايج مدرسهاى» از يكديگر جداست يعنى اگر چه اين علوم بايد متناسب با سنوات تحصيلى دانشآموز باشد (تا تعلُّم امكانپذير شود) ولى فراگيرى آموزههاى دينى مشمول چنين حكمى نمىشود.
ايشان در ادامه تأكيد مىكند:
«و لو ان الحكمة فى تعدد الشرايع كما يقولون... فاين العقلية الجامدة الخامدة للجاهلين العرب و العقلية المتحضرة فى القرن الرابع العشر الحاضر، فهل من المفروض ان تأتينا شرعة جديدة تناسب هذه العقلية، ثم المكلفون فى كل الادوار الرساليه الخمسة هم درجات فى قابلياتهم العلمية و العقلية...»18
«اگر فلسفه تعدد شرايع همان باشد كه مىگويند در اين صورت عقل راكد و خاموش جاهليت عرب كجا و عقل متمدن قرن چهارده كجا؟ و آيا براى ما شريعت جديد بيايد وانگهى كسانى كه در ادوار پنجگانه رسالى، مكلف به پيروى هستند درجات مختلف علمى و عقلى دارند».
مفسّر بر اين باور است كه اگر معيار اختلاف شرايع، تعدد قابليت انسانى بود از آنجا كه بين عقل عرب جاهلى و عقلانيت انسان معاصر فرسنگها فاصله وجود دارد، مىبايست شريعتى متناسب با عقلانيت مدرن امروزى نيز نازل شود در حالى كه چنين امرى واقع نشده است.
علاوه بر آن، از آنجا كه انسانهاى يك دوره زمانى نيز با توانائىها و ظرفيتهاى متفاوت از هم زندگى مىكنند بايد حتى در يك عصر اديان متعددى وجود مىداشت ولى تعدد نزول در يك عصر، واقعيت تاريخى ندارد. بنابراين فريضهاى كه تعدد قابليات را حكمت تعدد شرايع مىداند، نمىتواند مورد قبول واقع شود.
نكته قابل ذكر در مورد ديدگاه اين مفسّر اين است كه اگر دين را بعنوان يك «امتحان» تلقى نمائيم، چنانكه خود مفسّر نيز بدان تصريح دارد:... «كما الدّين اصله ابتلاء...» تناسب و تطابق آن با آنچه قابليتهاى «امتحان شوندگان» ناميده مىشود يك ضرورت عقلانى خواهد بود كه بى توجهى بدان در نظام تشريع محال و غير ممكن مىشود.
از سوى ديگر با توجه به اينكه جز سه دين آسمانى معروف، دين ديگرى نازل نشده است بايد به اين نتيجه رسيد كه اساساً قرار نبوده فرايند نزول وحى خود را «كاملاً» با منحنى رشد قابليتهاى انسانى سازگار نمايد و اين، يعنى تفاوت قابليتها تنها به عنوان يكى از عوامل موثر در ترسيم نمودار تحول و تبدل شريعت، بوده است و بنابراين براى اين كه بتوانيم به تحليل اين نمودار بپردازيم مىبايست همه عوامل مؤثر در ترسيم آن را مد نظر قرار دهيم.
البته مسأله را مىتوان به شكل ديگرى نيز مطرح كرد و آن اينكه: شايد مىبايست وقتى موضوع بحث ما پيرامون تطابق شريعت با قابليت، دور مىزند، تعريف جديدى از قابليت مد نظر قرار گيرد كه در نسبت با «دين» سامان مىيابد، تعريفى كه سعى در دستيابى بدان ما را در حوزه جديدى به نام «قابليت دينى» وارد مىكند.
با ارائه چنين تعريفى شايد بتوان به اين سئوال كه چرا با وجود لزوم تطبيق شريعت با قابليت انسانى و با وجود سير صعودى نمودار قابليت، شيب اين نمودار با شيب نمودار تبدل و تعالى شريعت يكى نيست و تبدل و گونه گونى قابليتها بسيار بيشتر از تعداد اديان آسمانى است، پاسخ داد.
شايد دستيابى به چنين تعريفى كه در آن به «قابليت موثر در نزول دين» يا «قابليت مرتبط با دين» پرداخته شده است، بتواند ما را در پاسخ به اين پرسش نيز يارى رساند كه چرا در يك عصر به رغم وجود تفاوت قابليتها در ميان انسانها، اديان مختلف نازل نشده و پديده چند دينى، حادثهاى منحصر در يك عصر، نبوده بلكه نتيجه توالى چند دوره زمانى است؟
در واقع اين تعريف ما را به اين نتيجه مىرساند كه انسانهاى حاضر در يك عصر با وجود تفاوتهايى كه از حيث فكرى فرهنگى، ملى و نژادى دارند همگى در وضعيت «مشابهى» از نظر آنچه كه مىتوان آن را شرايط لازم براى نزول وحى ناميد، به سر مىبردند.
در هر صورت به نظر نمىرسد كه پذيرش اين مطلب كه تكثر شرايع در اثر تعدد قابليتها به وجود آمده، ناسازگارى با پذيرش نقشى تعيين كننده براى آن در حوزه امتحان انسانها در اعراض از دين سابق و پيروى از دين جديد، داشته باشد.
توضيح اينكه: با نزول دين حضرت موسىعليه السلام، انسانهاى حاضر در آن عصر در مرحله اول آزمون الهى، يعنى گزينش بين «دين» و «بى دينى» شركت مىكردند و بعد از سپرى شدن مدت زمانى، با نزول دين حضرت عيسى، براى انسانهاى بى دين، مسيحيت حكم همان آزمون مرحله اول را داشت ولى براى يهوديان حاضر در عصر نزول انجيل، در حكم آزمون مرحله دوم بود.
پس «شريعت ثانى» نازل شد چون «قابليت دينى» انسان عصر مسيح، آن را اقتضاء مىكرد، از سوى ديگر پديده «دو گانگى شرايع» خود مىتوانست به عنوان يك امتحان براى يهوديان معاصر مسيحيت نيز مطرح باشد در نتيجه، اين پديده اساساً داراى كاركردى دو گانه است.
نكته حائز اهميت اين است كه اگر ما تعدد شرايع را متاثر از تفاوت قابليتها دانستيم، اين «قابليت» (با هر تعريفى كه بتوان از آن ارائه كرد)، عنصرى «پويا» و «متحول شونده» است نه ثابت و ساكن، و شاخصه پويايى اين عنصر است كه تكثر اديان و همين گونه دو گانگى نقش اين پديده را توجيه مىكند. يعنى اگر دين موسىعليه السلام با قابليت يهوديان متناسب بود اين هرگز بدين معنا نيست كه اين قابليت همچنان در يك سطح باقى مىماند و وقوع پديده نو كيشى را در ميان يهوديان غير ممكن مىكند.
2 - با مطالعه ديدگاه مفسّران گروه نخست، ممكن است اين شبهه پيش آيد كه مدل تحليلى آنها از نوع رابطه بين تكثر شرايع و ابتلا، مهر تاييدى است بر ادعاى كثرت گرايان، زيرا؛ آنها تكثر شرايع را پيامد اجتنابناپذير تعدد قابليتها دانستهاند و به عبارتى اختلافات طبيعى و ذاتى موجود ميان انسانها را عامل وقوع تكثر شرايع قلمداد كردهاند.
اولين دستاورد چنين ديدگاهى عدم امكان برون رفت از حوزه دين قبلى به منظور ورود به حوزه دين جديد، براى پيروان دين سابق، خواهد بود، چه؛ هر شريعتى متناسب با قابليت و ظرفيت انسانى عصر نزول خود تدارك شده است.
دومين دستاورد آن، عدم امكان رتبه بندى ارزشى ميان اديان خواهد بود كه د رواقع به نفى هر گونه رابطه طولى ميان اديان خواهد انجاميد و اين يعنى همه شرايع نسبت به معتقدان خود، جايز الاتباعاند.
شاخصه پويايى و نوشوندگى قابليت كه در پاسخ به پرسش پيشين مورد توجه قرار گرفت، مىتواند در رفع اين شبهه نيز به ما كمك كند. اگر قابليت را به عنوان عنصرى پويا و متحول شونده، مؤثر در متكثر شدن شريعت بدانيم، بايد به اين نتيجه هم برسيم كه براى پيروان دين سابق، تبعيت از دين جديد، نه تنها ممكن بلكه حتى عقلا و منطقاً و اخلاقاً لازم نيز هست؛ زيرا ظرفيت و قابليت انسانهاى عصر رسالى پيشين، در يك سطح باقى نمىماند؛ بلكه مدام به سير صعودى خود ادامه مىدهد تا اينكه با فرا رسيدن زمان ظهور دين جديد، اين امكان را براى آنها فراهم آورد كه خود را تابع دين جديد گردانند.
البته، بايد به اين نكته توجه داشت كه وقتى اين مفسّران از تفاوت قابليتها بحث مىكنند، اين تفاوت، ما حصل مقايسه بين انسان عصر جديد با انسان عصر قديم است. اصطلاح صاحب تفسير الفرقان: «مدار الزمن الرسالى» كاملاً گواه بر اين مطلب است كه در اين فضا، ما با آنچه مىتوان از آن تحت عنوان «تفاوت طولى قابليتها»19 (در مقابل تفاوت عرضى آن) ياد كرد مواجه هستيم كه در آن، انسانهاى عصر حضرت موسى و انسانهاى عصر حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم دو سر يك طيف قرار مىگيرند و نزول وحى فرايندى است كه سعى در تطبيق خود با نوسانات اين طيف خطى را دارد.
بنابراين آنچه را مىتوان از آن با نام «ظرفيت يا قابليت مشابه» (در درك مفاهيم دينى و توان عمل به آن) تعبير كرد، شاخصه مشترك همه انسانهاى يك عصر رسالى نسبت به عصر رسالى پيشين مىباشد و اين وجه مشترك دقيقاً همان چيزى را ايجاب مىكند كه ابطال كننده ادعاى كثرت گرايان است و آن چيزى نيست جز امكان و لزوم تحول در زندگى معنوى دينداران با نزول وحى جديد.
با توجه به توضيحات بالا، مىتوان به شبهه مطرح در ابتداى اين بخش، اين گونه پاسخ داد كه هر چند مدل ارتباطى مفسّران گروه اول به دليل عدم تطابقش با سياق و بافت آيه مورد پذيرش قرار نگرفت، اما مىتوان آن را به عنوان يك تحليل تاريخى - جامعه شناختى، پذيرفت و در عين حال به كثرت گرايى دينى نيز معتقد نبود.
يعنى تحليل آنها از نوع رابطه موجود بين تكثّر شرايع و ابتلا صرفنظر از دلالت يا عدم دلالت آيه بر آن، اولاً مىتواند درست باشد و ثانياً تأييد آن هيچ گاه، اثبات ديدگاه كثرت گرايان را در پى نخواهد داشت.20
3 - سئوال ديگرى ممكن است مطرح شود مبنى بر اينكه وجود مرحله دوم آزمون الهى چگونه قابل اثبات است يعنى از كجا معلوم كه اساساً چنين آزمونى در نظام تشريع برنامه ريزى شده باشد؟
در پاسخ مىتوان گفت تحليل خود آيه بر اساس قرائن و شواهد موجود در آن، وجود آزمون مرحله دوم در حوزه دين را نتيجه داد. بنابراين، اين نتيجهگيرى مبتنى بر تحليلهاى جامعه شناختى و تاريخى نبوده است تا امكان نفى آن بوسيله ديدگاههاى متعارض با آن به وجود آيد، در واقع مبنا و معيار جهت دهنده به اين سير تحليلى، خود آيه است.
بنابراين چون فضاى بحث ما يك فضاى كاملاً درون دينى است ما ملزم نيستيم براى اثبات صحت ادعاى مان مستندات جامعه شناختى يا تاريخى ارائه نمائيم همين كه نتيجهگيرى ما كاملاً منطبق بر موازين تفسيرى صورت پذيرفته باشد، كافى است. در اين صورت طرح اين پرسش كه اصلاً مرحله دومى در آزمون الهى در حوزه دين قابل تصور است يا خير نمىتواند به عنوان يك پرسش كه در صحت ادعاى مفسّرانى چون صاحب تفسير الفرقان، ايجاد شبهه نمايد مطرح باشد.
پی نوشتها:
1 - المراغى، احمد مصطفى، تفسير مراغى، بيروت، دارالكتب العلمية، 1418 ق، 148/2.
2 - رشيد رضا، محمد، تفسير المنار، بيروت، دار الاحياء التراث العربى، 1423 ق، 354/7.
3 - طباطبائى، محمد حسين، الميزان فى تفسير القرآن، مترجم: محمد على گرامى، قم، دارالعلم، بىتا، 401/10.
4 - مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه، 401/4؛ الموصولى، رشيد خطيب، تفسير القرآن العظيم، 226/3-4؛ قرشى، سيد على اكبر، تفسير احسن الحديث، 83/3؛ هاشمى رفسنجانى، على اكبر، تفسير راهنما، 419/4؛ حنان لحام، تأملات فى سورة المائده، /95؛ عبدالكريم خطيب، التفسير القرآنى للقرآن، 1110/2.
5 - صادقى، محمد، الفرقان فى تفسير القرآن، تهران، انتشارات فرهنگ اسلام، 1401 ق، 14/6-7.
6 - همان.
7 - همان.
8 - همان.
9 - همان.
10 -همان.
11 - حوى، سعيد، الاساس فى التفسير، قاهره، دارالسلام، 1405 ق، 1392/3.
12 - ر.ك به: برهان الدين بن عمر، «نظم الدرر فى تناسب الآيات و السور»، 477/1؛ ابوالفيض الفيظى الناكورى، سواطع الهام. 152/27؛ محمد بن على بن محمد الشوكانى، فتح القدير، 12/2؛ ابى سعيد الشيرازى، تفسير بيضاوى، 94/2؛ محمد بن محمد بن مصطفى العماوى، تفسير ابى السعود، 488/27؛ محمود بن عمر زمخشرى، الكشاف، 640/1؛ حسين بن احمد عبدالعظيمى، تفسير اثنى عشرى، 100/2؛ محمد الامين بن عبداللَّه العلوى، حدائق الروح و الريحان، 318/7؛ محمد رضا مشهدى، كنز الدقائق و بحر الغرائب، ج 4؛ محمد بن جرير طبرى، تفسير طبرى (جامع البيان من تأويل آى القرآن)، 112/3؛ ابى طيب صديعه البخارى، فتح البيان فى مقاصد القرآن، 445/3؛ محمد الحسينى الشيرازى، تقريب القرآن الى الاذهان، 651/1؛ مولى فتح اللَّه كاشانى، زبدة التفاسير، 275/2؛ مير محمد كريم نجل الحاج، تفسير القرآن الكريم، 484/1؛ عبداللَّه محمود شحاته، تفسير القرآن الكريم، ج 14؛ امير عبدالعزيز، التفسير الشامل للقرآن الكريم، 967/2؛ سيد حسن فضلاللَّه، تفسير من وحى القرآن، 198/8؛ رشيد رضا، تفسير المنار، 354/7؛ ابن كثير، تفسير ابن كثير، 1185/3.
13 - البته لازم به ذكر است كه حتى در صورت عدم وجود قرينهاى چون «فى ما اتاكم» باز هم سياق كلام به گونهاى بود كه بايد بين تكثر شرايع و ابتلا بنحوى ارتباط برقرار مىكرديم كه در آن جايگاه تكثر شرايع بعنوان مواد (= سئوال) امتحانى، محفوظ مىماند.
درست مثل اين عبارت كه معلمى خطاب به دانشآموزان مىگويد: «من به شما جزوه فيزيك دادم تا از شما امتحان بگيرم»، آنچه سياق كلام در ذهن خواننده متبادر مىنمايد اين است كه ما با جزوه فيزيك بعنوان مواد امتحان كه سئوالات فيزيك بر گرفته از آن است و به اصل تحقق امتحان مىانجامد، مواجه هستيم. اين مطلب در پاسخ به كسانى كه معتقدند «فى ما اتاكم» ربطى به تكثر شرايع ندارد و به آن اشاره نمىكند، مطرح شد.
14 - وجود حرف استدراك، «لكن» نيز مىتواند در آيه، بعنوان يك قرينه، مورد توجه قرار گيرد و ما را در همان مسيرى كه به طرح اين پرسش مبنائى و اساسى بيانجامد، قرار دهد، با اين حرف به وجود مغايرت بين نظام تك شريعتى و آزمون الهى، اشاره شده است.
حال اين سئوال مطرح مىشود كه مگر با نظام تك شريعتى نمىتوان از انسانها امتحان بعمل آورد؟ و چون پاسخ اين پرسش مثبت است به اين نتيجه مىرسيم كه پس حتماً بايد «امتحان خاصى» مد نظر باشد كه نظام تك شريعتى آن را بر نمىتابد.
حال اين خاص بودن امتحان يا ناشى از مواد و سئوالات آن است كه در نظام تك شريعتى يافت نمىشود، يا ناشى از نحوه تحقق آن است كه با وجود نظام تك شريعتى امتحان به آن شكل و سبك خاص محقق نمىشود. از اين به بعد بايد قرائن ديگر آيه نيز به كمك ما بيايند تا بتوانيم امتحان مورد نظر آيه را شناسايى كنيم.
15 - در واقع وقتى به اين نتيجه رسيديم كه بايد رابطهاى به اين شكل: تكثر شرايع رابتلا = سئوال ر امتحان ترسيم كنيم، آنگاه آن پرسش مهم و بنيادين كه نقش مهمى در دلالت يابى آيه دارد به دو شكل مىتواند مطرح شود:
الف( آن چه امتحانى است كه در اصل تحقق خود به تكثر شرايع نيازمند است؟ يعنى آن چه امتحانى است كه تكثر شرايع سئوال آن است؟
پاسخ: آزمون مرحله دوم كه انسانها را با گزينههاى متعدد دينى مواجه مىنمايد.
ب( با ايجاد تكثر در حوزه شريعت چگونگه سئوالى براى انسانها در برنامه الهى طرح ريزى شده است؟
پاسخ: سئوالى سه گزينهاى كه شرايع سه گانه گزينههاى انتخابى آنند؛ يك سئوال تستى سه جوابى.
16 - شايد بى مناسبت نباشد كه در اينجا به نحوه برداشت يكى از كثرت گرايان از آيه، اشاره نمائيم. آنچه ما را بر آن داشت كه به بيان ديدگاه اين نويسنده بپردازيم اين بود كه عبارت «فاستبقوا الخيرات» نيز در طريقه استدلالى ايشان، نقش ايفا مىكند.
«آيه 48 مائده بر اين حقيقت دلالت دارد كه اولاً كثرت سفرا خواست الهى است؛ چرا كه «كان الناس امة واحدة» و ليكن دور زمان اقتضاء داشت كه كثرت محقق شود. ديگر اينكه در اين ميان صحبت از مسابقه است «فاستبقوا الخيرات»، در مسابقه هم براى اينكه عادلانه باشد همه بايد از شرايط يكسانى برخوردار باشند. پس از آيه استنباط مىشود كه هر يك از اديان الهى راه رسيدن به خداست، زيرا خداوند فرموده در آنچه به شما داديم بكوشيد و با هم در نيكوكارى سبقت گيريد» (گفتگو پيرامون وحدت متعالى اديان، محمود بينا، فصلنامه هفت آسمان، سال: 1، شماره، 7/ 1)
با توجه به تبيينى كه از رابطه بين تكثر و ابتلا ارائه شد، بايد گفت در اين آيه همانطور كه دغدغه نويسنده است، براى پيروان اديان شرايط برابر در نظر گرفته شده كه از آنها بقول نويسنده براى شركت در مسابقه، دعوت بعمل آمده است، اما اين برابرى شرايط آنطور كه نويسنده مىگويد مقصود آيه نيست؛ چه، وقتى بر اساس مفاد آيه، از انسانها دعوت شده به دين جديد عصر خود، ايمان بياورند يعنى اينكه قرار دادن خود در شرايط يكسان، از آنها خواسته شده است. در واقع آنها با ورود به حوزه دين جديد، خود را در شرايط مشابه يكديگر قرار مىدهند تا اساساً شركت در آنچه نويسنده تحت عنوان مسابقه از آن ياد كرده، معنادار باشد.
17 - تفسير الفرقان، 14/6-7.
18 - همان.
19 - مراد از تفاوت عرضى قابليتها، اختلافى است كه بين انسانهاى حاضر در يك عصر وجود دارد؛ در واقع اين تفاوت ما حصل مقايسه بين انسانهاى يك منطقه نسبت به منطقه ديگر در يك مقطع زمانى است.
20 - البته ذكر يك نكته لازم بنظر مىرسد و آن اينكه، نحوه استدلال پلوراليستها، در تبيين علت كثرت اديان، با يكديگر متفاوت است. در برخى از اين تبيينها، به شاخصههايى چون: تمايزات فرهنگى، قومى و نژادى، در ميان جوامع انسانى، اشاره شده است.
ويژگى بارز اين عناصر فرهنگى - مليتى، تغيُّر ناپذيرى آنهاست. در واقع چون آنها در طول تاريخ دستخوش تطور و تحول نمىشوند و هماره به عنوان عناصرى ثابت، باعث ايجاد تنوع در جوامع انسانى هستند و از طرف ديگر چهارچوب و قالب دين منزل را تعيين مىكند، وقوع پديده نوكيشى و گرايش به دين جديد را در ميان جوامع انسانى غير ممكن مىنمايند:
«بر اساس ديدگاه هيك دليل تفاوت اديان وجود فرهنگهاى متفاوتى است كه در برابر حقيقت، واكنشهاى متفاوتى نشان مىدهند... در همين زمينه «شوان» ادعا مىكند كه تمايلات ملى و نژادى نسبت به صور خاصى از دين وجود دارد. به ديگر سخن، هر نژاد و مليتى صورت خاصى از دين را بيشتر دوست دارد. هر تجلى الهى يا وحى براى جامعه خاصى كه در آن به صورت امر مطلق در مىآيد معنى دار است». (اسلام و كثرت گرايى دينى، محمد لگنهاوزن، ص 125)
محمد لگنهاوزن، در رد چنين ديدگاههايى مىگويد:
«براى تبيين كثرت اديان در نظر گرفتن تفاوتهاى فرهنگى و نقشهايى كه اديان بزرگ در فرهنگهاى گوناگون ايفا مىكنند، كافى بنظر نمىرسد؛ زيرا اينگونه به قضيه نگريستن عنصر پويايى معنويت انسان و دين را ناديده مىگيرد. همچنان كه تاريخ شكوفا مىشود و فرهنگها تكامل پيدا كرده و رو به زوال مىنهند، فرصتها براى درك صورتهاى مختلف الهى تبدل مىيابند». (همان، /126)
ايشان در ادامه هفت دليل براى بطلان چنين ديدگاههايى ارائه مىدهند و به طور مبسوط به شرح هر يك از آنها مىپردازند كه در اين جا تنها به ذكر عناوين آن دلايل بسنده مىكنيم:
«اين ادعا كه تجليات الهى از سوى خداوند منحصراً براى ظهور در جوامع خاصى در نظر گرفته شدهاند با واقعيات زير سازگار نيست:
1 - كثرت فرهنگى در اديان 2 - كثرت دينى در فرهنگها 3 - پديده نوكيشى 4 - كلى بودن مدعيات وحيانى 5 - دعوت الهى براى پيروان اديان ديگر براى گرويدن به دين جديد 6 - تناقضهاى اعتقادى بين اديان 7 - تناقضهاى عملى بين اديان (همان، /127)
به دو دليل مناسب ديديم به بخشى از ديدگاه كثرت گرايان بپردازيم:
1 - براى اينكه مشخص شود چگونگى استدلال آنها در تبيين علت كثرت اديان تفاوت ماهوى و مبنايى با ديدگاه مفسّران گروه اول در اين زمينه دارد؛ زيرا آنها عناصرى را در جريان متكثر شدن شريعت مؤثر مىدانند كه ويژگى بارز آنها ثبات و عدم تغيير است.
اما وقتى اين گروه از مفسّران از تأثير «قابليتها» در متكثر شدن شريعت سخن مىگويند، آن را به عنوان عنصرى پويا مىنگرند كه از عصرى به عصر ديگر روند روبه رشد خود را طى مىكند و همه انسانهاى يك عصر رسالى، را در وضعيت مشابهى نسبت به عصر رسالى پيشين قرار مىدهد و درست به همين دليل زمينه ساز پديده نوكيشى مىشود.
قابليت با اين مختصات وجه تمايز انسانهاى يك عصر نسبت به عصر پيشين است؛ در حالى كه عناصر فرهنگى و قومى وجه تمايز يك جامعه انسانى نسبت به جامعه انسانى ديگر است. قابليتى كه بايد آن را در نسبتش با دين معنا كرد و آن را قابليت دينى ناميد بمعناى ظرفيت انسانها براى فهم مراتب عالىتر دين و توان عمل به آموزههاى آن.
2 - ديگر اينكه، معلوم شود حتى اگر تحليل مفسّران گروه اول در تبيين كثرت اديان درست نباشد، تبيينهاى ديگر در اين باب كه يك نمونه از آن را متذكر شديم، نيز داراى اشكالات فراوانىاند و دلايل بسيارى بر رد آنها اقامه شده است كه نهايتاً ما را به اين نتيجه مىرساند كه مبانى استدلال كثرت گرايان دچار اشكالات فراوانى است.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
معناشناسى ايمان در تفسير الميزان و مفاتيح الغيب
محمد بهرامي
چکیده: اين نوشتار نگاهى مقايسه اى به معناشناسى، «ايمان»، در نظرگاه فخررازى و علامه طباطبايى دارد. در نگاه فخررازى، «ايمان» تصديق قلبى است و عمل و اقرار تمام يا جزء ايمان نيست، زيرا مراد از اين «الكبير» تعريف ايمان به معرفت شايسته نيست، زيرا مراد از اين معرفت همان تصديق منطقى است نه قلبى. در برابر فخر رازى، علامه «ايمان» را تصديق مى شناسد و مراد ايشان از تصديق همان اعتقاد و علم است كه در اصطلاح تصديق منطقى خوانده مى شود. افزون بر اين، در نظر گاه علامه طباطبايى لحاظ قيد «التزام عملى» در تعريف «ايمان» ضرورى است و آياتى از قرآن نيز حكايت از اين ضرورت دارد. اما عمل، خود ايمان يا حقيقت آنها نيست، بلكه اثر ايمان شناخته مى شود.
كليد واژهها: ايمان، فخر رازى، علامه طباطبايى، عمل، اقرار، تصديق علم.
خاستگاهشناسى تنشها و جبههگيرىهاى فكرى نشان از تأثير شگرف ابهام واژگان و اصطلاحات در بروز و ظهور چالشهاى جدى و سردرگمىها دارد.
زدايش اين تنشها و ناسازگارىها كه به باور برخى لفظى مىنمايند، معناشناسى واژگان و اصطلاحات را مىطلبد؛ به گونهاى كه مىتوان معناشناسى را از مهمترين و كار آمدترين راهكارها در راستاى شفاف سازى و زدودن صف بندىها خواند. بر اين اساس در اين نوشتار نگاهى مقايسهاى داريم به معناشناسى ايمان در نظر گاه فخررازى و علامه طباطبائى.
اين بحث، توهمات و تصورات نادرست درباره نظرگاههاى علامه و فخر رازى را از ميان مىبرد و يا دست كم برخى از اين توهمات را مىزدايد.
معناشناسى ايمان
در جاى جاى متون كلامى، تفسيرى، فرقهشناسى، فقهى و... تعريفهاى گوناگونى از ايمان ديده مىشود. در مجموعه اين تعريفها، تصديق قلبى، اقرار، عمل و معرفت، كليد واژههاى اصلى هستند به گونهاى كه هر يك از تعريفها از يك يا چند كليد واژه شكل گرفته است.
هر يك از اين كليد واژهها در فرايند تعريف ايمان، نقشهاى گوناگونى ايفا مىكند، گاه يك كليد واژه، تمام ايمان و گاه جزء و يا شرط يا اثر و كاشف ايمان تلّقى مىشود.
مرزبندى نكردن ميان اين مفاهيم و واژگان سبب شده است تا تعريفهاى متعددى براى «ايمان» ارائه شود، از آن جمله:
1 - جهم بن صفوان سمرقندى و پيروان او ايمان را شناخت قلبى و عدهاى تصديق قلبى معرفى مىكنند و عمل و اقرار را از مفهوم ايمان بيرون مىدانند.
2 - محمد بن كرام سجستانى و عدهاى ايمان را اقرار زبانى مىشناسند و تصديق قلبى و عمل به جوارج را جزء ايمان نمىدانند.
3 - برخى ايمان را قلبى و زبانى مىدانند و انجام طاعات و ترك محرمات را شرايع ايمان مىخوانند نه خود ايمان. از اين گروه ابو حنيفه ايمان را شناخت قلبى و ابوالحسن اشعرى تصديق قلبى مىخواند.
4 - بسيارى ديگر ايمان را تصديق قلبى، زبانى و عمل به اركان مىشناسند.
معناى «ايمان» و رابطه آن با «قلب»
فخر رازى ايمان را امرى قلبى مىداند و عمل به جوارح و اقرار به لسان را از مفهوم ايمان بيرون مىبيند او در تفسير آيات زير از قلبى بودن ايمان سخن به ميان آورده است:
1 - «مَن كَفَرَ بِاللَّهِ مِن بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ» 1(نحل /106)
«كسانى كه بعد از ايمان كافر شوند - به جز آنها كه تحت فشار واقع شدهاند در حالى كه قلبشان آرام و با ايمان است - »
2 - «إِنَّمَا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ لاَيُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِى رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ»2 (توبه /45)
«تنها كسانى از تو اجازه (اين كار را) مىگيرند كه به خدا و روز جزا ايمان ندارند، و دلهايشان با شك و ترديد آميخته است؛ آنها در ترديد خود سرگردانند.»
3 - «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللّهِ وَبِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُمْ بِمُؤْمِنِينَ»3 (بقره /8)
«گروهى از مردم كسانى هستند كه مىگويند: «به خدا و روز رستاخيز ايمان آوردهايم.» در حالى كه ايمان ندارند.»
4 - «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا»4 (حجرات /14)
«عربهاى باديهنشين گفتند: «ايمان آوردهايم!» بگو: «شما ايمان نياوردهايد، ولى بگوييد اسلام آوردهايم.»
در آيه نخست قلب را محل ايمان معرفى مىكند.
در آيه دوم ايمان را ضد ريب - شك - مىخواند و قلب را محل ايمان مىشناسد.
در ذيل آيه سوم بحث ايمان و كفر را طرح مىكند و تمام بحث را روى قلب مىبرد و از حالتهاى مختلف و صورتهاى گوناگون آن مىگويد.
در تفسير آيه چهارم ايمان را به قلب مىداند نه اقرار.
علامه طباطبايى نيز مانند فخر رازى ايمان را امرى قلبى مىشناسد. وى در بحث تفاوت اسلام و ايمان، اسلام را «تسليم الدين بحسب العمل و ظاهر الجوارح» مىخواند و ايمان را امرى قلبى معرفى مىكند.5
همو در موردى ديگر، ايمان را قائم به قلب، و اسلام را قائم به لسان و جوارح معرفى مىكند.6
«ايمان قلبى» و رابطه آن با «تصديق» و «التزام عملى»
انديشمندانى كه ايمان را امرى قلبى معرفى مىكنند در چيستى اين امر قلبى با يكديگر اختلاف نظر دارند. ابوالحسن اشعرى و پيروان او ايمان را تصديق قلبى معرفى مىكنند، عدهاى ايمان را اعتقاد جازم، بعضى معرفت، شمارى علم حاصل از دليل و گروهى اخلاص قلبى مىخوانند. در اين ميان نويسنده تفسير گرانسنگ الكبير دو احتمال، اعتقاد و تصديق را مناسبتر مىبيند:
«إنّ محل الايمان هو القلب و الّذى محلّه القلب إمّا الإعتقاد و امّا كلام النفس»7
«جايگاه ايمان قلب است و آنچه جايگاهش قلب باشد يا اعتقاد است يا سخن نفس».
و از اين دو احتمال تصديق را انتخاب مىكند و آن را به معناى لغوى ايمان در ارتباط مىخواند:
«احتجّ اصحابنا بهذه الآية» و «ما انت بمؤمن لنا» على انّ الايمان فى اصل اللغه عبارة عن التصديق لان المراد من قوله «و ما انت بمؤمن لنا» اى بمصدّق، و اذا ثبت انّ الامر كذلك فى اصل اللغه وجب ان يبقى فى عرف الشرع كذلك»8
«اصحاب ما به آيه (و ما انت بمؤمن لنا) براى اثبات اين كه ايمان در لغت به معناى تصديق است استدلال كردهاند چون مقصود از آيه تصديق است و اگر ثابت شد كه در اصل لغت چنين است لازم است كه در عرف شريعت نيز همينگونه بماند.»
همو در تفسير «و الذين آمنوا و عملوا الصالحات لنكفّرنّ...» نيز ايمان را تصديق مىنامد.9
اين سخنان نشان مىدهد ايمان در نگاه فخر رازى تصديق است و دلايل ديگرى نشان مىدهد كه مراد از اين تصديق، تصديق قلبى است نه تصديق زبانى يا عملى.
فخر رازى معتقد است كه «تصديق قلبى» حكمى است كه انسان در ذهن خود نسبت به درستى يا نادرستى چيزى دارد، چه آن حكم عالمانه باشد و چه غير عالمانه، بنابراين «تصديق ذهنى» مساوى با «علم» نيست:
«نقول هذا الحكم الذهنى غير العلم، لان الجاهل بالشىء قد يحكم به، فعلمنا ان هذا الحكم الذهنى مغاير للعلم، فالمراد من التصديق بالقلب هو هذا الحكم الذهنى»10.
«اين حكم ذهنى غير از علم است زيرا جاهل نيز گاهى حكم ذهنى مىكند اين نشان مىدهد كه حكم ذهنى علم نيست پس مقصود از تصديق همين حكم ذهنى است.»
و امّا علامه طباطبايى از واژههاى متفاوتى براى تحليل ايمان سود مىبرد. او گاه ايمان را تصديق مىخواند11، گاه علم12 و در برخى موارد اعتقاد13...
علامه طباطبايى ميان تصديق، علم و اعتقاد تغايرى نمىبيند؛ زيرا تصديق مورد نظر وى تصديق منطقى است نه نفسانى و اين تصديق با علم مغاير نيست. اما آن چه فخر و ديگران به عنوان تصديق مىگويند، منظورشان باور قلبى است كه ممكن است عالمانه باشد يا عالمانه نباشد. در نتيجه وقتى علامه ايمان را تصديق مىنامد، با فخر رازى و ابوالحسن اشعرى هم باور نيست و وقتى علم يا اعتقاد مىنامد، همفكر ابوحنيفه نخواهد بود.
نشانگر درستى نظر علامه اين است كه در برخى آيات «ايمان» و «علم» پيوسته با هم معرّفى شدهاند:
«لاَ إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ قَد تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لاَ انفِصَامَ لَهَا» (بقره /256)
«در قبول دين، اكراهى نيست. (زيرا) راه درست از راه انحرافى، روشن شده است. بنابراين، كسى كه به طاغوت [= بت و شيطان و هر موجود طغيانگر] كافر شود و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمى چنگ زده است، كه گسستن براى آن نيست. و خداوند، شنوا و داناست.»
«وَالرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبَابِ» (آل عمران /7)
«راسخان در علم (آنها كه به دنبال فهم و درك اسرار همه آيات قرآن در پرتو علم و دانش الهى) مىگويند: «به همه آن ايمان آورديم؛ همه از طرف پروردگار ماست.» و جز صاحبان عقل، متذكّر نمىشوند.»
البته در صورتى كه ايمان، همان تصديق منطقى و همان علم باشد، ممكن است اين اشكال بشود كه اگر علم هميشه منتهى به ايمان مىشود پس ايمان امر غير اختيارى خواهد بود و هيچ فرد عالم و آگاهى فاقد ايمان شناخته نخواهد شد، در حالى كه هم عالمان بى ايمان وجود دارند و هم قرآن از كافرانى ياد كرده است كه پس از علم، حق را انكار كردهاند! و اين نشان مىدهد كه ايمان امرى اختيارى است و ارتباط جبرى با علم ندارد.
«وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ» (بقره /108)
«كسى كه كفر را به جاى ايمان بپذيرد، از راه مستقيم (عقل و فطرت) گمراه شده است.»
«وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَبِّكُمْ فَمَن شَاءَ فَلْيُوْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكُفُرْ» (كهف /29)
«بگو: «اين حق است از سوى پروردگارتان! هر كس مىخواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود)، و هر كس مىخواهد كافر گردد!»
امّا اين اشكال را نيز مىتوان با شرطى كه علامه بر معناى ايمان افزوده است از ميان برد؛ چه اين كه علامه علم يا اعتقاد صرف را ايمان نمىداند تا ايمان غير اختيارى به نظر رسد، بلكه ايشان التزام را به علم و اعتقاد پيوند مىدهد. او در جاى جاى الميزان از علم با التزام، اعتقاد با التزام و حتى تصديق با التزام سخن مىگويد، و با اين نگاه به نقد و بررسى نظريه فخر رازى، ابو حنيفه و امام الحرمين مىنشيند.
او در نقد نظريه فخر رازى كه نزاع در شدت و ضعف را لفظى مىداند مىنويسد:
«فخر رازى ميان تصديق و ايمان خلط كرده است؛ چه اين كه ايمان تصديق با التزام است نه تصديق فقط.14«
و در نقد نظريه ابوحنيفه كه ايمان را تصديق جازم معرفى مىكند و شدت و ضعف ايمان را منكر است مىگويد:
«ايمان اسم براى تصديق جازم است اما تصديق جازمى كه همراه آن التزام باشد.15«
همو در مواردى ديگر از ناكافى بودن علم فقط سخن مىگويد:
«فمجرد العلم بالشى و الجزم بكونه حقا لا يكفى فى حصول الايمان و اتصاف من حصل له به، بل لابدّ من الالتزام بمقتضاه و عقد القلب على موداه»16
«پس تنها علم به شىء و جزم به اين كه حق است، در حصول ايمان و اتصاف شخص به آن كافى نيست؛ بلكه بايد التزام به مقتضاى آن و عقد قلب بر مفاد آن نيز باشد.»
«و ليس مجرد الاعتقاد بشى ايمانا به حتى مع عدم الالترام بلوازمه و آثاره»17
«تنها اعتقاد به يك چيز بدون التزام به لوازم و آثارش ايمان گفته نمىشود.»
نتيجه: فخر رازى ايمان را تصديق قلبى مىداند و تصديق را صرفاً حكم ذهنى معرفى مىكند. حكمى كه چه بسا پشتوانه علمى نداشته باشد. اما علامه طباطبايى ايمان را تصديق با التزام مىشناسد و اين تصديق را منطقى و با علم در ارتباط مىبيند. تفاوت ديگر آن است كه فخر رازى ايمان را تصديق صرف مىداند و هيچ قيد و شرطى بر آن نمىافزايد. اما علامه ايمان را تصديق با التزام يا علم و اعتقاد با التزام مىشناسد.
مستندات فخر رازى
نظريه فخر رازى مجموعهاى از چند مدعا است كه هر يك مستندات خاصى مىطلبد.
1 - ايمان تصديق است؛
براى اثبات اين مدعا نويسنده الكبير چند دليل مىآورد:
الف. ايمان در لغت به معناى تصديق است و هر معناى ديگرى غير از تصديق، هماهنگى با لغت عرب ندارد و با عربى بودن قرآن ناسازگار مىافتد.
ب. ايمان در طول تاريخ اسلام بسيار پر كاربرد مىنمايد. اگر در اين مدت ايمان معنايى غير از تصديق يافته باشد، انگيزهها براى معرفت اين معنا بسيار مىبود و به حد تواتر مىرسيد در صورتى كه چنين چيزى ديده نمىشود؛ بنابراين ايمان همان معناى لغوى خود را دارد.
ج. ايمانى كه با «ب» متعدى شود به اتفاق علماء به معناى تصديق است. بنابراين ايمان غير متعدى نيز همان معنا را دارد.
فخر رازى با اين مستندات به نقد نظريه كسانى مىپردازد كه «ايمان» را «معرفت» مىدانند. اما بايد توجه داشت كه «معرفت» در منظر كسانى كه ايمان را معرفت مىدانند نوعى اعتقاد است و اين اعتقاد با تصديق قلبى تفاوت ندارد؛ مگر آن كه مراد از معرفت مطلق معرفت باشد كه در اين صورت نيز تعريف ايمان به معرفت تعريف به اعم است.
2 - ايمان تصديق قلبى است؛
چه اين كه در آيات قرآن ايمان به قلب نسبت داده شده است.
«وَلَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ» (مائده /41)
«وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ» (نحل /106)
«كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ» (مجادله /22)
«وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ» (حجرات /14)
3 - عمل تمام يا جزء ايمان نيست؛
فخر رازى دو دليل براى اين قسمت مىآورد:
الف: در برخى آيات قرآن، عمل صالح در كنار ايمان قرار گرفته است و اگر عمل، ايمان يا جزء ايمان باشد تكرار رخ مىدهد و اين تكرار ناشايست است:
1 - «وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ...» (بقره /18)82.
2 - «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوْا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَأَقَامُوا الصَّلاةَ» (بقره /19)277
و موارد فراوان ديگرى نظير اين مضمون در آنها آمده است.
برخى قرآن پژوهان، در توجيه تفكيك ايمان از عمل در اين آيات بيانى دارند كه از نظر فخر رازى مقبول نيست از جمله:
«اجاب القاضى بانّ الايمان و ان كان يدخل فيه جميع الاعمال الصالح الّا انّ قوله آمن لا يفيد الا أنه فعل فعلاً واحدا من افعال الايمان فلهذا احسن ان يقول «و الذين آمنوا و عملوا الصالحات»
«قاضى گفته است هر چند واژه ايمان و حقيقت آن در بر دارنده همه اعمال نيك هست ولى زمانى كه در كنار ايمان سخن از عمل صالح به ميان آمده است اشاره به جزئى از معناى ايمان و فعلى از افعال نيك مؤمنانه دارد.»
اين توجيه در نظر نويسنده الكبير صحيح نمىنمايد؛ چه اين كه فعل ماضى بر حصول مصدر در زمان گذشته دلالت دارد. بنابراين اگر ايمان مصدر است و دلالت بر تمام اعمال صالح دارد فعل ماضى آمن نيز دليل بر صدور تمامى اعمال صالح است نه يك فعل چنان كه قاضى مدعى است.20
برخى ديگر براى اثبات اين معنا كه در واژه ايمان معناى عمل لحاظ شده و تكرار عمل پس از ايمان دليل بيگانگى اين دو معنا از هم نيست به اين آيه استدلال كردهاند:
«و عملوا الصالحات و أقاموا الصلاه و آتوا الزكاة».
وجه استدلال اين است كه به طور قطع اقامه نماز و پرداخت زكات داخل در «عملوا الصالحات» بوده و هست و با اين وصف باز هم خدا، اين دو مصداق مهم را پس از آن عنوان عام ياد كرده است، نتيجه اين كه آمدن عمل صالح پس از ايمان دليل تباين آن دو نيست.
پاسخ فخر رازى به اين استدلال چنين است: اصل در جمع هر لفظ اين است كه نسبت به لفظ ديگر حامل معناى جديد باشد، مگر آنجا كه حمل بر معناى جديد ميسّر نباشد، پس به حكم اين اصل واژه ايمان معنايى غير از واژه عمل دارد.
و اگر در آيه «اقاموا الصلوة و...» نتوانيم نماز و زكات را از عمل صالح جدا كنيم، دست از اصل بر مىداريم ولى در مورد ايمان و عمل صالح چنين عذرى وجود ندارد و امكان حمل بر دو معناى متفاوت هست.
ب. در برخى آيات «ايمان» با فرض انجام معصيت ياد شده است.
«الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُم بِظُلْمٍ» (انعام /82)
«وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا» (حجرات /9)
فخر رازى مىگويد اگر براستى در معناى ايمان، عمل صالح نيز وجود داشت، يا ايمان محل عمل صالح بود، نبايد به فرد گنهكار، واژه «مؤمن» اطلاق مىشد.
كعبى، از جمله كسانى است كه معتقد است آيه «وَلاَ تَأْكُلُوا مِمَّا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللّهِ عَلَيْهِ وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ وَإِنَّ الشَّيَاطِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَائِهِمْ» (انعام /121) حكايت از آن دارد كه عمل ناصالح منافات با ايمان دارد، پس ايمان اسم براى همه طاعتها و اعمال صالح است، هر چند در لغت، صرفاً به معناى تصديق باشد - پس اشكالى ندارد كه معناى لغوى با معناى شرعى و اصطلاحى متفاوت باشد، چنان كه در لغت، شرك به معناى شريك گرفتن براى خداست ولى در شرع، خوردن از ذبيحه مشركان كه يك عمل است شرك معرفى شده است.
فخر رازى اين استدلال كعبى را نيز بر نمىتابد و از آن پاسخ مىدهد:
«لقائل ان يقول: لم لا يجوز ان يكون المراد من الشرك ههنا اعتقاد بان للَّه تعالى شريك فى الحكم و التكليف؟ و بهذا التقدير يرجع معنى هذا الشرك الى الاعتقاد فقط»21
«ممكن است گفته شود كه چرا مقصود از شرك دراين جا اعتقاد به شريك براى خدا در حكم و تكليف نباشد، بدين ترتيب معناى شرك در اين جا برمىگردد به اعتقاد فقط.»
4 - ايمان اقرار فقط نيست؛
چه اين كه اگر ايمان اقرار باشد منافقان و يا كسانى كه تسليم ظاهرى شده و اقرار زبانى كردهاند در شمار مؤمنان قرار مىگيرند؛ در صورتى كه در قرآن منافقان و تسليم شدگان در شمار مؤمنان شناخته نشدهاند.22
چنانكه فرموده است:
«وَيَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالرَّسُولِ وَأَطَعْنَا ثُمَّ يَتَوَلَّى فَرِيقٌ مِّنْهُم مِن بَعْدِ ذلِكَ وَمَا أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ» (نور /47)
«آنها مىگويند: «به خدا و پيامبر ايمان داريم و اطاعت مىكنيم!» ولى بعد از اين ادعا، گروهى از آنان رويگردان مىشوند؛ آنها (در حقيقت) مؤمن نيستند!»
آنها با زبان به خدا و رسول اظهار ايمان كردهاند ولى در حقيقت مؤمن نيستند و مؤمن ناميده نمىشوند.23
پس از اين دلايل نويسنده الكبير به نقد مستندات كراميه مىپردازد. زيرا كراميه معتقدند كه ايمان، تنها اقرار به زبان است و نياز به تصديق قلبى ندارد!
كراميه براى اثبات ادّعاى خود به آيه 221 سوره بقره استناد جستهاند كه مىفرمايد: «وَلاَ تَنكِحُوا الْمُشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ» يعنى؛ با زنان مشرك ازدواج نكنيد مگر زمانى كه ايمان آورند.
كراميه مىگويند:
بديهى است كه ايمان در اين آيه به معناى تصديق قلبى نيست، زيرا ما راهى براى فهم باور قلبى ديگران نداريم، بنابراين به نظر همگان، اقرار زبانى به ايمان براى جواز ازدواج كافى است. و به اين اقرار زبانى، ايمان گفته شده است.
در نگاه فخر رازى اين استدلال ناتمام است. زيرا:
1 - اگر ايمان، فقط اقرار باشد عبارت «و ما هم بمؤمنين» در آيه شريفه «و من الناس من يقول آمنا باللَّه و باليوم الاخر و ما هم بمؤمنين» صادق نمىباشد.
2 - در آيه شريفه «قالت الاعراب آمنّا قل لم تؤمنوا» خداوند اقرار زبانى اعراب را ايمان به حساب نياورده است.
و امّا اين كه در آيه 221 بقره، همه عالمان به اتفاق نظر لفظ ايمان را براقرار زبانى حمل كردهاند، به اين دليل است كه در مثل چنين موردى پى بردن به باور قلبى امكان ندارد و اين عدم امكان قرينه شده است براى حمل ايمان بر معناى ممكن كه عبارت است از اقرار زبانى.
البته مستندات فخر رازى تنها نادرستى نظريه كراميه را نتيجه مىدهد و ناظر به ديدگاه كسانى كه اقرار را جزء ايمان، شرط و يا كاشف از ايمان مىدانند، نخواهد بود.
مستندات علامه طباطبايى
دلايل چندى باعث شده است تا علامه طباطبايى - بر خلاف ديگران - التزام عملى را در مفهوم ايمان بياورد. برخى از مهمترين آن دلايل عبارتند از:
1 - هر جا خداوند از مؤمنان با اوصافى زيبا ياد مىكند و از پاداش عظيم ايشان سخن مىگويد نقش عمل صالح نيز ديده مىشود:
«مَنْ عَمِلَ صَالِحاً مِن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً»(نحل /97)
«هر كس كار شايستهاى انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، او را به حياتى پاك زنده مىداريم؛»
«الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ»24 (رعد /29)
«آنان كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند، پاكيزهترين (زندگى) نصيبشان است؛ و بهترين سرانجامها!»
2 - اگر ايمان علم يا تصديق يا اعتقاد فقط باشد، تمامى عالمان - حتى كسانى كه عليه علم خويش سخن گفته و ابراز كفر نمودهاند - به ناچار بايد در شمار مؤمنان قرار داده شوند، در صورتى كه كافر واقعى كسى است كه حق را دانسته و آن را انكار كرده است!
«وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ» (نمل /14)
«انكار آيات الهى مىكردند در حالى كه در درون خويش به آن يقين داشتند».
«إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِهِم مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَى لَهُمْ» (محمد /25)
«آنان كه پس از روشن شدن راه هدايت براى ايشان، راه ارتداد و كفر را در پيش گرفتهاند، شيطان اعمال زشتشان را در نظر ايشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است.»
علامه از اين آيات نتيجه مىگيرد كه علم به شى و جزم به اين كه آن شى حق است در حصول ايمان كافى نيست؛ بلكه التزام به مقتضاى علم و عقد قلب بر مفاد آن ضرورى است. به گونهاى كه آثار عملى بر آن بار شود؛ هر چند آن آثار عملى فى الجمله باشد. بنابراين آن كس كه علم دارد خدا اله و غير او اله نيست و به مقتضاى اين علم خويش ملتزم باشد، يعنى عبوديت و عبادت خدا كند اين فرد مؤمن است. اما اگر علم داشته باشد و به مقتضاى علم ملتزم نباشد و اعمالى كه نشان از عبوديت دارد با خود نياورد، چنين فردى مومن نيست هر چند عالم مىباشد.25
3 - در برخى آيات از مؤمنان به عنوان محسنان ياد شده است و محسن به كسى گفته مىشود كه عمل صالح يا اعتقاد حق و عمل صالح دارد.26
4 - در آيه شريفه: «الذين يتّبعون الرّسول النّبىّ الامّى» واژه «يتّبعون» جايگزين كلمه «يؤمنون» شده است و اين نشان مىدهد كه ايمان به آيات الهى بدون تسليم و طاعت، مفيد فايده نيست.27
5 - بر اساس آيه شريفه «و أقام الصلاة و آتى الزّكاة و لم يخش إلاّ اللَّه» هر كس تارك فروع باشد به خصوص نماز و زكات، كافر است و ايمانى كه همراه با عمل نباشد، نفعى براى او نخواهد داشت.28
6 - «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ... إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللَّه» (حجرات /14-15)
«عربهاى باديهنشين گفتند: «ايمان آوردهايم!» بگو: «شما ايمان نياوردهايد. ولى بگوييد اسلام آوردهايم، اما هنوز ايمان وارد قلب شما نشده است!... مؤمنان واقعى تنها كسانى هستند كه به خداو رسولش ايمان آوردهاند، سپس هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كردهاند.»
اين آيه مىفهماند كه ايمان منحصراً منوط به دو چيز است:
1 - اعتقاد باطنى به خدا و رسول او 2 - جهاد با مال و جان و پايبندى عملى به دين.29
دلايل ياد شده نشان مىدهد نويسنده الميزان ايمان را علم يا تصديق يا اعتقاد با التزام مىشناسد و عمل را جزء ايمان يا حقيقت ايمان نمىداند؛ بلكه عمل را اثر ايمان معرفى مىكند.30
علامّه براى اثبات اين مدعا كه عمل جزء ايمان يا تمام آن نيست دلايلى مىآورد:
الف( اگر ايمان عمل به جوارح معرفى شود، منافقان در شمار مؤمنان قرار مىگيرند؛ زيرا آنان نيز مانند ديگران عمل به جوارح داشتند.31
ب( آياتى كه محل ايمان را قلب معرفى مىكند و آياتى كه از ختم بر قلوب و طبع آن سخن دارد، نشان مىدهد آنان كه ايمان را عمل مىدانند به بى راه رفتهاند:
«أُولئِكَ كَتَبَ فِى قُلُوبِهِمُ الْإِيمَانَ»(مجادله /22)
«وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ»(حجرات /14)
«وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمَانِ» (نحل /106)
«طَبَعَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ»(نحل /108)
پی نوشتها:
1 - فخر رازى، التفسير الكبير، 123/20.
2 - همان، 77/16.
3 - همان، 59-58/2.
4 - همان، 140/28.
5 - طباطبايى، محمد حسين، الميزان، 313/16.
6 - همان، 328/16.
7 - الكبير، 123/20.
8 - همان، 101/18.
9 - همان، 33/25.
10 - همان، 25/2.
11 - الميزان، 314/9.
12 - همان، 6/15.
13 - همان، 313/16 و 328/18 و 301/1.
14 - همان، 262/18.
15 - همان، 260/187.
16 - همان، 259/18.
17 - همان، 6/15 و 279/8.
18 - التفسير الكبير، 163 - 162/3.
19 - همان، 103/7.
20 - همان، 163 - 162/3.
21 - الكبير، 170/13.
22 - همان، 53/9.
23 - همان، 20/24.
24 - الميزان، 6/15.
25 - همان، 259/18.
26 - همان، 260/17.
27 - همان، 280 - 279/8.
28 - همان، 202/9.
29 - همان، 313/16.
30 - همان، 261/18.
31 - همان، 260 - 259/18.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن