داستان پسر نجار و انگشتری جادویی

داستان پسر نجار و انگشتری جادویی
یكی بود یكی نبود. غیر از خدای مهربان هیچكس نبود. سالیان سال پیش، مرد دورهگرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی میكرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود كه مرد دورهگرد دچار بیماری مهلكی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفهی بزرگ كردن پسر بر گردن همسرش افتاد و زن، با وجود همهی سختیها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد.
تا روزی رسید كه برای آنها از تمام مال دنیا كیسهای با سیصد سكهی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن كیسه را كه برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سكه از آن بیرون آورد و پسرش را صدا كرد و گفت: پسرم، از دار و ندار دنیا همین سكهها برای ما باقی مانده، آنها را بگیر و برو به كسب و كاری بپرداز تا خرج زندگی خودت و من كنی. حالا دیگر به سنی رسیدهای كه بتوانی كار كنی و زندگی هر دویمان را سامان بدهی.
پسر هم سكهها را گرفت و راهی بازار شد. همینطور كه مشغول گشتن در بازار و ورانداز كردن اجناس گوناگون بود، چشمش به چند جوان افتاد كه بابت تفنن گربهای را در كیسهای انداخته بودند و میخواستند كیسه را در چاهی بیاندازند و گربهی بیچاره دائم ناله میكرد. پسر جلو رفت و گفت: حیوان بیچاره را چرا آزار میدهید؟ من حاضرم آن را از شما بخرم. و بعد از مدتی چانه زدن سرانجام تمام سكههایی را كه به همراه داشت به آنان داد و كیسه را گرفت و گربه را از آن بیرون آورد و آزاد كرد. گربه خودش را به پای پسر مالید و در چشمهایش نگاه كرد و گفت: خوبی تو را هیچ وقت فراموش نمیكنم و روزی محبتت را جبران خواهم كرد و از امروز هر خدمتی كه بتوانم در حقت به جا میآورم.
پسر به خانه رفت و وقتی مادرش از كار آن روز پرسید، ماجرای گربه را برای او تعریف كرد. مادر، كمی رنجیده شد اما شكایتی نكرد. فردای آن روز، دوباره صد سكه از درون كیسه بیرون آورد و شمرد و به دست پسر داد و به او سپرد كه مبادا این بار پولت را به پای كار بیمزد بریزی، برو و كسبی راه بیانداز و به فكر زندگیت باش. پسر سكهها را گرفت و راهی بازار شد. در راه به چند نفر برخورد كه طنابی به گردن سگی انداخته بودند و او را به ضرب چوب و لگد میكشیدند و میبردند. دلش به حال حیوان بینوا سوخت. جلو رفت و گفت: با این حیوان زبان بسته چه میكنید؟ آزادش كنید برود.
جواب دادند اگر دلت برایش میسوزد می توانی آن را بخری و خودت آزادش كنی. پسر هم كه طاقت دیدن زجر كشیدن سگ را نداشت، سكههایش را داد و سگ را خرید و بند از گردنش برداشت و او را آزاد كرد. سگ با پسر همراه شد و گفت: ای انسان نیك سرشت، تو كه خوبی كردی، جواب خوبیت را خواهی دید.
پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پولهایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سكه را به پسرش داد و به او توصیه كرد تا مراقب باشد آخرین سكههای سرمایهشان را حیف و میل نكند كه دیگر هیچ اندوختهای در بساط ندارند.
پسر تا نزدیكی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نكرد. با ناامیدی در گوشهای نشسته بود كه دید چند نفر دور جعبهای جمع شدهاند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید كه حیوانی درون جعبه است. به جماعتی كه آنجا بودند اعتراض كرد و گفت: چرا چنین كاری میكنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این كار را انجام دهید. من آن را از شما میخرم. اینگونه شد كه آخرین سكههایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی كه آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز كرد تا ببیند در آن چیست كه ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت كرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من میخواهم محبت تو را جبران كنم. بگو كه چه كاری میتوانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سكههایی كه برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پسانداز ما بود و حالا نمیدانم با دست خالی چهطور پیش مادرم برگردم.
مار جواب داد: چون تو به من خوبی كردی من هم در عوض به تو كمك میكنم. پسر پرسید: چهطور میخواهی به من كمك كنی؟ مار جواب داد: پدر من كیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم كه تو من را از مرگ نجات دادی به تو میگوید كه چه پاداشی میخواهی و تو جواب بده كه من فقط انگشتر سحرآمیزی كه در نزد شماست را میخواهم و چیزی جز آن را هم قبول نكن.
مار و پسر به نزد كیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف كرد و كیامار به پسر گفت: در ازای آزاد كردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی میخواهی؟ پسر گفت: من این كار را برای پاداش نكردم، اما اگر میخواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی كه نزد خود دارید را به من بدهید. كیامار ابتدا نمیخواست انگشتری را به پسر بدهد، اما پسر با وجود همهی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب كرد تا این كه بالاخره كیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری كه نجاتش داده بود از او پرسید كه آیا خاصیت انگشتری را میداند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت كه نیاز به چیزی داشتی و آرزویی كردی روی انگشتری دست بكش تا جن خادم انگشتری آنچه را میخواهی برایت فراهم كند.
پسر از او تشكر كرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یك ظرف غذای خوشمزه آرزو كرد و روی انگشتر دست كشید. جن كوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را كه اتفاق افتاده بود برایش تعریف كرد.
طولی نكشید كه پسر، ثروتمند و صاحب كاخ و خدمه و هر چه از مال و اموال دنیا میخواست شد و تصمیم گرفت همسری اختیار كند. این شد كه مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه كه خواستگارهای زیادی داشت فرستاد. پادشاه كه دید زنی سادهدل به خواستگاری دخترش آمده است، برای پشیمان كردنش طلب مقدار فراوانی طلا و نقره و حریر و ابریشم كرد و گفت كه پسرت باید قصری در خور دختر من داشته باشد. مادر به خانه بازگشت و آنچه پادشاه خواسته بود را برای پسرش بازگو كرد و پسر نیز با كمك انگشتری سحرآمیز، در چشم بر هم زدنی همه را فراهم كرد و به نزد پادشاه فرستاد و كمی بعد، عروسی مفصلی گرفت و دختر پادشاه را به همسری اختیار كرد.
اما از طرف دیگر، پسر پادشاه كشور همسایه كه خواستگار همین دختر بود و بارها از پادشاه جواب رد شنیده بود، وقتی از ازدواج او با پسر یك مرد دستفروش خبردار شد از این ماجرا عصبانی شد و گفت: چهطور پسر یك مرد دستفروش و فقیر صاحب چنین جاه و ثروتی شده كه میتواند دختر پادشاه را به همسری بگیرد؟ پس با اطرافیانش مشورت كرد و پیرزن حیلهگری را به كشور همسایه فرستاد تا سر از راز این كار درآورد. پیرزن بعد از سفری دور و دراز خودش را به آن سرزمین و شهر و قصر پسر رسانید و به خدمتكاران قصر گفت: من پیرزن تنها و خستهام و از راهی بسیار دور آمدهام اگر امكان دارد به بانوی این خانه بگویید كه چند روزی به من پناه دهد تا اندكی استراحت كنم و بعد به راه خودم ادامه بدهم.
دختر پادشاه كه زن خوشدلی بود قبول كرد. پیرزن به زودی با چربزبانی و خدمت فراوان، نظر و اعتماد دختر را به خودش جلب كرد و بالاخره یك روز از او پرسید: شوهر تو كه پسر یك دستفروش بیپول بوده است، این همه مال و منال و ثروت را از كجا آورده؟ دختر گفت: من خبر ندارم و او هیچ وقت در این باره با من صحبت نمیكند. پیرزن گفت: خب تو كه همسر و همدمش هستی باید از اسرار زندگی شوهرت باخبر باشی. برو به هر طریقی كه میتوانی از او بپرس و سر از رازش در بیاور.
دختر هم سراغ همسرش رفت و به اصرار از او خواست كه راز ثروتی را كه به دست آورده با او بازگو كند. پسر هر چه گفت كه دانستن این راز به صلاح تو و من نیست، اما دختر سر ناسازگاری گذاشت و آنقدر پافشاری كرد كه سرانجام پسر راز انگشتری را به او گفت و تأكید كرد كه این سر را پیش هیچكس فاش نكند. اما دختر سادهدل راز انگشتری را در مقابل چربزبانی پیرزن بازگو كرد و پیرزن هم در فرصتی مناسب انگشتری را ربود و قصر و خانوادهی پسر را با كمك جن انگشتری به كشور همسایه برد. زمانی كه این اتفاق افتاد، پسر در قصر نبود، هنگامی كه به خانه بازگشت، نه قصری دید و نه همسر و مادرش را. فقط سگ و گربهای كه نجات داده بود باقی بودند. پسر سرگشته و غمگین نشسته بود و نمیدانست چه كند. سگ و گربه به نزد او آمدند و گفتند انگار حالا موقعی است كه ما دین خود را به تو ادا كنیم. پسر از آنها خواست كه بروند و انگشتری را پیدا كنند. سگ و گربه به سرعت راه كشور همسایه را در پیش گرفتند و پسر هم در پی آنها به راه افتاد.
در كشور همسایه، وقتی پسر پادشاه دختر مورد علاقهاش را دید از او خواست كه به همسریش درآید؛ ولی دختر روی خوش نشان نداد و سرانجام در مقابل تهدید و تطمیع او، چهل روز مهلت خواست و پسر پادشاه هم پذیرفت.
وقتی سگ و گربه به كشور همسایه رسیدند، گربه فكری به خاطرش رسید و در اطراف قصر پادشاه آن سرزمین، رئیس موشهای آن منطقه را پیدا كرد و او را گرفت. موش بیچاره از او درخواست كرد كه از جانش درگذرد. گربه هم با او شرط كرد تا از موشهای دیگر بخواهد بروند و از انگشتری سحرآمیز خبر بیاورند. موشها راهی گوشه و كنار قصر شدند و خبر آوردند كه پسر پادشاه شبها به هنگام خواب انگشتری را در دهانش میگذارد تا به دست كسی نیافتد. رئیس موشها هم به گربه پیشنهاد كرد كه برای به دست آوردن انگشتری به او كمك كند و او هم جانش را نگیرد.
گربه پذیرفت و به همراه سگ راهی قصر شدند. شب هنگام، موش به همراه گربه به آشپزخانه رفت و دمش را در فلفل زد و بعد هر سه راهی خوابگاه پسر پادشاه شدند. موش دمش را در بینی او فرو برد و پسر پادشاه عطسهاش گرفت و به شدت عطسه كرد و با این عطسه انگشتری از دهانش بیرون پرید. سگ هم جستی زد و در هوا انگشتری را قاپید و به همراه گربه به حیاط كاخ پریدند و به سرعت و بی وقفه دویدند تا از دروازهی شهر خارج شدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه به پسر مرد دستفروش كه از پی آنها آمده بود برخوردند و انگشتری را به او دادند. پسر هم فوراً روی انگشتری دست كشید و از جن درون آن خواست كه او و خانواده و قصرش را به شهر خودش بازگرداند. در یك چشم بر هم زدن همه چیز به جای خود بازگشت و پسر به همراه همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی كردند و سگ و گربه هم جای راحتی در قصر آنها برای زندگی یافتند.
اما عطسههای پسر پادشاه كشور همسایه هیچ وقت بند نیامد و تا آخر عمر آزارش داد!
انتخاب شده از افسانه های عامیانه ی آسیا.
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان -- صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:40 منتشر شده است
برچسب ها : داستان کودکانه,داستان کودکان,داستان کودکانه صوتی,داستان کودکانه با نقاشی,داستان کودکانه بلند,داستان کودکانه خنده دار,داستان کودکانه مذهبی,قصه برای کودکان دبستانی,قصه کودکانه شب,قصه کودکانه ۴سال,قصه کودکانه شب صوتی,قصه برای شب کودکان 8ساله,قصه کودکانه قدیمی,قصه صوتی کودکانه رایگان,کانال قصه شب برای کودکان,قصه صوتی برای کودکان دبستانی,قصه شب آموزنده,داستان کودک,قصه کودک,داستان برای کودکان,