داستان در راه حسینیه

داستان در راه حسینیه
به نام خدا
در راه حسینیه
از روز اول ماه محرم، هر روز عصر با چند تا از پسرهای همسایه به حسینیه ی محل می رفتیم. در گروه زنجیرزنها ، زنجیر می زدیم و خوشحال بودیم که به خاطر عشق به امام حسین و زنده نگه داشتن یاد و نامش، کاری انجام می دهیم. دوستم حسن، بیشتر از همه ی ما برای رفتن به حسینیه و زنجیرزنی علاقه نشان می داد و زنجیرها را آن قدر محکم به پشتش می زد که جایشان کبود می شد و ورم می کرد. توی مدرسه هم، پشت کبودش را به بچه ها نشان می داد و می گفت:« من امام حسین را از همه ی شما بیشتر دوست دارم، برای همین محکم تر از همه ی شما زنجیر می زنم.»
بعضی از بچه ها ناراحت می شدند و می گفتند:«امام حسین به این کارها نیاز ندارد،تو چه زنجیر بزنی و چه نزنی فرقی نمی کند.امام حسین کسانی را دوست دارد که مسلمان واقعی باشند و راهش را ادامه بدهند.امام حسین با ستمگران جنگید و شهید شد.»
حسن می گفت:« من که پیرو امام حسین هستم، اگر کسی بخواهد به من ظلم کند و زور بگوید؛ جلویش می ایستم.»
علی که دوست صمیمی من و حسن بود می گفت:«امیدوارم حرفهایت درست باشد و به چیزهایی که می گویی اعتقاد داشته باشی.» و حسن با اطمینان می گفت:«اعتقاد دارم!»
یک روز عصر وقتی همراه حسن و علی و فرزاد و رضا به حسینیه ی محله مان می رفتیم، در یک کوچه ی خلوت پسرکی را دیدیم که سه تا پسر بزرگ دوره اش کرده بودند و می خواستند دوچرخه اش را از او بگیرند.پسرک ده ساله به نظر می رسید. رنگش پریده و اشک توی چشمانش حلقه زده بود و می لرزید. چشمش که به ما افتاد با صدایی لرزان و با لکنت گفت:« کمکم کنید.» من و علی جلو رفتیم تا ببینیم جریان چیست.حسن گفت:« کجا دارید می روید؟ به ما چه که توی کار مردم دخالت کنیم؟ بیایید برویم.الان همه توی حسینیه جمع می شوند و ما عقب می مانیم.» فرزاد گفت:«اما این پسربچه ترسیده و کمک می خواهد.باید کمکش کنیم...» و او هم به طرف پسرک حرکت کرد.حسن بی تفاوت به راهش ادامه داد ولی من و بقیه ی دوستانم رفتیم و کنار پسرک ایستادیم.سه پسر نوجوان تقریباً هم سن و سال خودمان،با چهره های خشن و موهای نامرتب روبروی ما قرارگرفتند. رضا گفت:« از این بچه چی می خواهید؟» یکی از پسرها آدامسش را باد کرد، آن را ترکاند و با صدای مسخره ای گفت:« به تو چه جوجه طلایی!» دوستانش قاه قاه خندیدند. پسرک با گریه گفت:« پولم را گرفته اند،چرخم را هم می خواهند بگیرند.»
یکی از پسرها که شلوار جین پاره پوشیده بود با خنده گفت:«با این آقا کوچولو کاری نداریم. می خواهیم دوچرخه اش را قرض کنیم یک دور باهاش بزنیم...»پسر سومی که قدکوتاه و موهای سیخ سیخ داشت و زنجیری را دور انگشتش تاب می داد گفت:«راست میگه،کاری باهاش نداریم، می خواهیم یک خرده دوچرخه سواری کنیم.»
پسرک با گریه گفت:«شما پول مرا هم گرفتید، یک دوهزارتومانی داشتم،می خواستم بروم سرخیابان نان بخرم که شما مزاحمم شدید.»
پسرها با هم خندیدند. من و دوستانم از رفتار بی ادبانه ی آنها ناراحت شدیم.فرزاد گفت:«پول این بچه را بدهید و بگذارید برود.خدا را خوش نمی آید این قدر اذیتش کنید،گناه دارد.»
پسرها بازهم خندیدند و شکلک درآوردند. رضا که از همه ی ما قوی تر و قدبلندتر بود با عصبانیت یقه ی دوتا از آنها را گرفت و داد زد:« ساکت! مگر نشنیدید دوستم چی گفت؟پول این بچه را پس بدهید.» علی هم با صدای بلند گفت:« یالّا ، پول این بچه را پس بدهید وگرنه هرچه دیدید از چشم خودتان دیده اید.» من هم یقه ی پسرسوم را گرفتم.پسرها که از رفتار ما تعجب کرده و کمی هم ترسیده بودند، با شک و تردید به هم نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند. در همان موقع حسن را دیدیم که از همان راهی که رفته بود برمی گشت. او هم آمد و کنار ما ایستاد و پرسید:« موضوع چیه؟ چرا شماها این جوری به هم نگاه می کنید؟» بعد به پسرها اشاره کرد و ادامه داد:« نکند این آقایان معطلتان کرده اند؟هان؟ چی شده؟»
پسری که آدامس می جوید، از جیب پیراهنش یک اسکناس 2000 تومانی مچاله شده درآورد و توی دست پسرک گذاشت و گفت:« هیچی بابا! داشتیم با این آقاکوچولو شوخی می کردیم که سر و کلّه ی شما پیداشد و نگذاشتید به کارمان برسیم! حالمان را گرفتید!» و بدون آن که منتظر جوابی باشد،به دوستانش اشاره کرد و هرسه با عجله از ما دور شدند و دویدند و رفتند.من و دوستانم با این که از دست آنها عصبانی بودیم، خنده مان گرفت و خندیدیم. پسرکوچولو اشکهایش را پاک کرد.پول را در جیبش گذاشت و نفس راحتی کشید و گفت:« ممنون،دستتان دردنکند.آن ولگردها از شما ترسیدند و فرار کردند.» من به پسرک گفتم:« برو به کارت برس و بیشتر مواظب خودت باش.» او رفت و من و دوستانم راهی حسینیه شدیم.توی راه حسن گفت که وقتی به طرف حسینیه می رفته، از کارش پشیمان شده و برگشته تا همراه ما به پسرک کمک کند.
من گفتم:« کار خوبی کردی.آن پسرهای بی ادب فهمیدند که بچه هایی مثل ما نمی گذارند که آنها هرکار دلشان بخواهد بکنند و جلویشان درمی آیند.»
حسن گفت:« حالا با افتخار برای امام حسین عزاداری می کنیم.چون ما هم در برابر ظالمان ایستادیم و از آن پسرک مظلوم حمایت کردیم و آن پسرهای بی ادب و دزد و ظالم را فراری دادیم.آنها هم اگر عاقل باشند،دیگر از این کارهای بد نمی کنند.»
فرزاد گفت:« آره،آنها فهمیدندکه نباید به کوچکترها زور بگویند،چون با پسرهای شجاعی مثل ما طرف خواهندبود.»
همه ی ما با چهره های خندان به حسینیه رفتیم تا برای امام حسین که با هدف مبارزه علیه یزید ستمگر و احیای امر به معروف و نهی از منکر به میدان جنگ رفت و به شهادت رسید، عزاداری کنیم و از خدابخواهیم که مثل او اخلاق اسلامی داشته باشیم و به هیچ زورگویی اجازه ی زورگویی و گردن کلفتی ندهیم . شعارمان نیز همان شعار او باشد: هیهات منّالذله ( خواری و ذلت از ما دورباد.)
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان -- صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنیداين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:38 منتشر شده است
برچسب ها : داستان کودکانه,داستان کودکان,داستان کودکانه صوتی,داستان کودکانه با نقاشی,داستان کودکانه بلند,داستان کودکانه خنده دار,داستان کودکانه مذهبی,قصه برای کودکان دبستانی,قصه کودکانه شب,قصه کودکانه ۴سال,قصه کودکانه شب صوتی,قصه برای شب کودکان 8ساله,قصه کودکانه قدیمی,قصه صوتی کودکانه رایگان,کانال قصه شب برای کودکان,قصه صوتی برای کودکان دبستانی,قصه شب آموزنده,داستان کودک,قصه کودک,داستان برای کودکان,