داستان طوطی سخنگو(با نگاهی به داستان های مثنوی)

قصه ی طوطی سخنگو(با نگاهی به داستان های مثنوی)
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری در شهری ، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان بقّالی داشت.او مشتری های زیادی داشت و در دکانش خوراکی هایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن می فروخت.
حاج کاظم یک طوطی سبز سخنگو داشت.طوطی سبز می توانست مثل آدم ها حرف بزند.حاج کاظم با او حرف می زد و طوطی حرفهای او را تکرار می کرد.مشتری های حاج کاظم از طوطی خیلی خوششان می آمد و بیشتر آن ها برای این که با طوطی حرف بزنند، به دکان او می آمدند و از او خرید می کردند.
یک روز ظهر حاج کاظم برای خوردن ناهار به خانه رفت.طوطی سبز توی قفس نشسته بود.در قفس همیشه باز بود.طوطی از تنهایی حوصله اش سر رفت؛از قفس بیرون آمد و توی دکان به راه افتاد.اول روی کفّه ی ترازو نشست و تکان خورد و بازی کرد.بعد پرزد و روی پیشخوان نشست. حاج کاظم روی پیشخوان یک شیشه روغن گذاشته بود.در شیشه ی روغن باز بود.طوطی پرید . بالش به شیشه خورد .شیشه از روی پیشخوان به زمین افتاد و شکست و روغن ها روی زمین ریخت و کف مغازه چرب شد.طوطی وقتی دکان به هم ریخته و روغن های کف مغازه را دید خیلی ترسید،پرید ور فت توی ققفسش نشست. ساعتی بعد حاج کاظم به مغازه آمد و همین که چشمش به روغن های ریخته افتاد خیلی عصبانی شد.سر طوطی دادکشید و ضربه ای به سر او زد.ضربه ای که حاج کاظم به سر طوطی زد، باعث شد که سرش زخم شود و پرهای روی سرش بریزد.طوطی سبز آن قدر ترسید که زبانش بند آمد و دیگر یک کلمه هم حرف نزد. حاج کاظم از کاری که کرده بود پشیمان شد و با خودش گفت: کاش عصبانی نمی شدم و طوطیم را کتک نمی زدم.بیچاره هم لال شده و هم کچل شده است!
چند روز گذشت.طوطی سبزساکت و غمگین و افسرده کنج قفس نشسته بود.مشتری های حاج کاظم می خواستند با او حرف بزنند ولی طوطی جواب نمی داد و اعتنا نمی کرد. چند روز دیگر هم گذشت.کم کم تعداد کسانی که از حاج کاظم خرید می کردند، کمتر شد چون خیلی از آنها به خاطر شنیدن صدای طوطی به دکان می آمدند و حالا که طوطی کچل و غمگین و افسرده شده بود، دلشان نمی خواست او را ببینند.
هرچه حاج کاظم به طوطی محبت می کرد و نازش را می کشید،فایده ای نداشت و زبان طوطی بازنمی شد. یک روز مرد فقیری به دکان حاج کاظم آمد. مردفقیر کچل بود و روی سرش حتی یک تارمو هم دیده نمی شد. او از حاج کاظم خواست تا کمکش کند و پولی یا غذایی به او بدهد. حاج کاظم که به خاطر بازشدن زبان طوطی هر روز به فقرا صدقه می داد، سکه ای به آن مرد داد.طوطی سبز به سر مرد فقیر خیره شده بود و با دقت نگاهش می کرد. همین که مرد خواست از دکان بیرون برود، طوطی صدازد:«ای مرد، تو چرا کچل شدی؟نکند تو هم مثل من شیشه ی روغن را شکسته ای و اربابت توی سرت زده و کچلت کرده است؟»
حاج کاظم و مردفقیربا تعجب به طوطی نگاه می کردند. طوطی ساده دل خیال می کرد هرکس که موهایش ریخته و سرش کچل باشد، مثل او شیشه ی روغن را ریخته و کتک خورده است، برای همین چنین سؤالی را از مرد فقیر می پرسید.
وقتی حاج کاظم صدای طوطی را شنید، خدا را شکر کرد که زبان طوطیش بازشده است و برای همین پول بیشتری به آن مرد داد و طوطی سبز را بغل کرد و بوسید و نوازش کرد و از او معذرت خواست.
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنیداين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:13 منتشر شده است
برچسب ها : داستان طوطی سخنگو,داستان کوتاه کودکانه در مورد طوطی,داستان طوطی که حرف نمیزد,داستان در مورد طوطی,داستان کوتاه در مورد طوطی,داستان طوطی و بقال,داستان جواب طوطی,خلاصه داستان جواب طوطی,داستان کودکانه,داستان کودکان,داستان کودکانه صوتی,داستان کودکانه با نقاشی,داستان کودکانه بلند,داستان کودکانه خنده دار,داستان کودکانه مذهبی,قصه برای کودکان دبستانی,قصه کودکانه شب,قصه کودکانه ۴سال,قصه کودکانه شب صوتی,قصه برای شب کودکان 8ساله,