مكر و حیله زن
مكر و حیله زن
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت كتابی بنویسد به اسم مكر زن. ر
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا كرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟» ر
مرد جواب داد «دارم كتابی می نویسم به اسم مكر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند.» ر
زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی كتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟» ر
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم.» ر
زن گفت «عمرت را رو این كار تلف نكن كه چیزی عایدت نمی شود.» ر
مرد گفت «این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یكی رنگ ندارد.» ر
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش كن, می خواهی گوش نكن.» ر
مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به كفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی كه آمده ای برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم ندارید ببینید كسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب.» ر
زن گفت «خیلی خوب!» ر
و برگشت خانه. خط و خال, پولك و زرك و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرایش كرد. رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد. ر
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش. ر
مرد با دستپاچگی پرسید «تو دختر كی هستی؟» ر
زن, پشت چشمی نازك كرد و جواب داد «دختر قاضی شهر.» ر
مرد گفت «عروس شده ای یا نه؟» ر
زن گفت «نه!» ر
مرد گفت «چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟» ر
زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد, دلش نمی آید شوهرم بدهد.» ر
مرد پرسید «چطور؟ یك كم واضح تر حرف بزن.» ر
زن جواب داد «هر وقت خواستگاری برام می آید, پدرم می گوید دخترم كر و لال و كور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می كند.» ر
مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟» ر
زن گفت «من حرفی ندارم؛ اما چه فایده كه پدرم قبول نمی كند.» ر
مرد گفت « بگو چه كار كنم كه تو زن من بشوی؟» ر
دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم كر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو.» ر
مرد گفت «بسیار خوب!» ر
و رفت پیش قاضی. گفت «ای قاضی! آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری كنم.» ر
قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمی خورد.» ر
مرد گفت «دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم.» ر
قاضی گفت «حالا كه خودت می خواهی, مبارك است.» ر
و همه اهالی شهر را جمع كرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد. ر
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد. ر
داماد با یك دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است. ر
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینكه بگذارد به جای دوری برود كه هیچ كس نتواند ردش را پیدا كند. ر
این طور شد كه بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری كه هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت. ر
مدتی كه گذشت دكانی برای خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبی. ر
یك روز دید همان زن قشنگ آمد به دكانش و سلام كرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره كردی, دیگر از جانم چه می خواهی كه در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟» ر
زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟» ر
مرد گفت «دیگر چه حقه ای می خواهی سوار كنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار.» ر
زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها كتاب ننویسی و پاپوش درست نكنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم.»ر
مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلایی كه سرم آوردی, كتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم كنار.» ر
زن گفت «اگر به من گوش كنی, كاری می كنم كه قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد.» ر
مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم.» ر
زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در می آوری.» ر
مرد گفت «قول می دهم.» ر
زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت, با یك دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یكراست ببر در خانه قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می كند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت كجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.» ر
مرد همین كار را كرد و با یك دسته كولی راه افتاد؛ رفت خانة قاضی و در زد. ر
قاضی آمد در را واكرد و دید دامادش با سی چهل تا كولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید «این همه مدت كجا بودی؟» ر
مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند.» ر
بعد شروع كرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه.» ر
كولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ كنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی. یكی می پرسید «جناب قاضی! سگم را كجا ببندم؟» ر
یكی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زای ما را به دامادی قبول كردی.» ر
دیگری می گفت «خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و یك شكم سیر نخورده.» ر
یكی می گفت «اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشك بشود.» ر
دیگری می گفت «بزم را كجا ببندم؟ همین طور كه نمی شود ولش كنم تو خانه جناب قاضی.» ر
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش كولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی كند. این بود كه دامادش را كنار كشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام,دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو.» ر
مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟» ر
قاضی گفت «كی از تو مهریه خواست؟» ر
مرد كه از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول كرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی كه فریبش داده بود عروسی كرد.
اين مطلب در تاريخ: یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت: 10:28 منتشر شده است
برچسب ها : مكر و حیله زن,