داستان کوتاه

راهنمای سایت

سایت اقدام پژوهی -  گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان

1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819  -  صارمی

2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2  و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی  (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .

3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل http://up.asemankafinet.ir/view/2488784/email.png  را بنویسید.

http://up.asemankafinet.ir/view/2518890/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86.jpghttp://up.asemankafinet.ir/view/2518891/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%20%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D8%AF%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D9%87%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA.jpg

لیست گزارش تخصصی   لیست اقدام پژوهی     لیست کلیه طرح درس ها

پشتیبانی سایت

در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا  پیام بدهید
آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet

داستان کوتاه

بازديد: 83

داستان کوتاه

«جين آير» (قسمت اول)

نوشته : كارلوت برونته

 

اسم من جين آير است و داستان من از زماني آغاز مي شود كه من 10 ساله بودم من با عمه ام خانم ريد زندگي مي كردم، زيرا پدر و مادرم هردو مرده بودند. خانم ريد  ثروتمند بود. خانه او بسيار بزرگ وزيبا بود، ولي من در آنجا  خوشحال نبودم. خانم ريد سه فرزند داشت؛ اليزا، جان و جورجيانا. پسر و دختر عمه‌هايم از من بزرگتر بودند. آنها هرگز نمي خواستند كه با من بازي كنند و اغلب نامهربان بودند. من از آنها مي ترسيدم. از همه بيشتر از پسر عمه ام جان مي‌ترسيدم. او از ترساندن من لذت مي برد و مرا ناراحت مي‌ساخت. در يك بعدازظهر، من دريك اتاق كوچك از دست او مخفي شدم. من كتابي با عكس هاي زياد در آن داشتم و از آن بابت احساس خوشحالي مي‌كردم. جان و خواهرانش با مادرشان بودند. اما جان تصميم گرفت كه به دنبال من بگردد. او فرياد مي‌كشيد «جين آير كجاست» «جين! جين! بيا بيرون» او در ابتدا نتوانست مرا پيدا كند. او سريع يا باهوش نبود. اما اليزا، كه با هوش تر بود محل مخفي‌گاه مرا پيدا كرد. او فرياد زد: او اينجاست، من مجبور بودم بيرون بيايم و جان منتظرم بود. از او پرسيدم : چه مي خواهي؟ جان گفت: از تو مي خواهم كه به اينجا بيايي. من رفتم و در جلوي او ايستادم. او مدت زيادي به من نگاه كرد و ناگهان به من ضربه اي زد و گفت : حالا برو كنار در بايست.

من خيلي ترسيده بودم. من مي دانستم كه جان مي‌خواهد به من آسيب برساند. من رفتم و كنار در ايستادم. سپس جان يك كتاب بزرگ و سنگين برداشت و به سمت من پرتاب كرد. كتاب به سرم خورد و مرا انداخت. من فرياد زدم: تو پسر سنگدلي هستي، تو هميشه مي خواهي به من آسيب برساني. نگاه كن. سرم را لمس كردم. خوني شده بود. جان خشمگين تر شد. او طول اتاق را طي كرد و مجدداً شروع به اذيت و آزار من كرد. من زخمي و هراسان بودم. بنابراين من هم او را زدم. خانم ريد صدايمان را شنيد و باعجله خود را به اتاق رساند. او خيلي عصباني بود. او متوجه سرم نشد و فرياد زد: جين آير تو دختر بدي هستي. چرا تو به پسرعمه بيچاره‌ات حمله كردي؟ از او دور شو! او را به اتاق قرمز ببريد و در آنرا قفل كنيد!

اتاق قرمز تاريك و سرد بود. من خيلي ترسيده بودم. هيچكس درشب به اتاق قرمز نمي رفت. من كمك مي‌خواستم و گريه مي كردم اما هيچكس به آنجا نيامد. من صدا مي زدم : لطفاً كمكم كنيد. مرا اينجا تنها نگذاريد!

اما هيچكس براي باز كردن در نيامد. من مدت طولاني گريه كردم تا اينكه ناگهان همه چيز سياه شد. من بعد از آن چيزي را به خاطر نمي آورم. سپس زماني كه بيدار شدم، در رختخوابم بودم. سرم درد مي كرد. دكتر آنجا بود، از او پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ دكتر پاسخ داد: تو مريض هستي، جين! جين به من بگو! آيا تو با عمه و عمزاده هايت دراينجا ناراحت هستي؟ جواب دادم: بله، خيلي ناراحت هستم.

دكترگفت: مي بينم و پرسيد: دوست داري به دور از اينجا به مدرسه بروي؟ به او گفتم: اوه ! بله، اينطور فكر مي كنم. دكتر به من نگاه كرد و سپس اتاق را ترك كرد. او مدت زيادي با خانم ريد صحبت كرد. آنها تصميم گرفتند كه مرا به دور از آنجا به مدرسه بفرستند. هنوز مدت زيادي نگذشته بود كه من خانه عمه ام را ترك كردم و به مدرسه رفتم. خانم ريد و عمه زاده هايم از رفتن من راضي بودند. من جداً غمگين نبودم و فكر كردم: شايد من در مدرسه شاد باشم. شايد من در آنجا دوستاني پيدا كنم. دريك شب در ماه ژانويه بعداز يك مسافرت طولاني من به مدرسه لوود رسيدم. آنجا تاريك بود و هوا سردو باراني بود و باد مي وزيد. مدرسه بزرگ بود ولي گرم و راحت نبود، درست مانند خانه خانم ريد.

يكي از معلمان مرا به اتاق بزرگي برد. آنجا پر از دختر بود. حدود 80 دختر در آنجا بود. جوانترين دخترها 9 ساله بود و بزرگترين آنها درحدود 20 سال داشت. همه آنها لباس هاي قهوه اي زشتي بر تن داشتند.

زمان شام فرا رسيده بود. آنجا فقط مقداري آب براي نوشيدن و تكه‌ي كوچكي نان براي خوردن بود. من تشنه بودم كه مقداري آب نوشيدم.

من چيزي نتوانستم بخورم زيرا بسيار احساس خستگي مي كردم و بسيار هيجان زده بودم. بعد از شام همه دخترها براي خواب به بالاي پله ها رفتند. معلم مرا به اتاق بسيار بزرگي برد. همه دخترها دراين اتاق خوابيده بودند. دو دختر مجبور بودند دريك تخت بخوابند.

صبح زود من بيدار شدم. بيرون هنوز تاريك و اتاق بسيار سرد بود. دخترها خودشان را در آب سرد شستند و لباس هاي قوه ايشان را پوشيدند. سپس همگي به پائين رفتند و كلاس درس صبح خيلي زود شروع شد.

درپايان، زمان صرف صبحانه رسيد. من دراين لحظه بسيار گرسنه بودم. مابا معلمان به سالن غذا خوري وارد شديم. و در آنجا بوي وحشتناك غذاي سوخته مي‌آمد. همگي ما گرسنه بودم اما وقتي مزه غذا چشيديم نتوانستيم آنرا بخوريم. مزه وحشتناكي بود. درحاليكه بسيار گرسنه بوديم سالن غذا خوري را ترك كرديم. درساعت 9، كلاس درس مجدداً آغاز شد. من به دخترهاي روبروم نگاه كردم آنها در لباس هاي قهوه اي زشتشان بسيار غريب بودند.

من معلم هارا دوست نداشتم. آنها نامهربان و غير دوستانه بنظر مي رسيدند. سپس در ساعت 12، سرمعلم، خانم كمپل آمد. او بسيار زيبا و صورتش مهربان بود. او گفت: مي خواهم با همه دخترها صحبت كنم. من مي دانم كه شما نتوانستيد امروز صبحانه بخوريد. او به ما گفت : بنابراين مي توانيم حالا مقداري نان و پنير و يك فنجان قهوه داشته باشيد. ساير معلمان متحير شدند. خانم كمپل گفت: من  اين وعده غذايي را خواهم داد. دختر ها بسيار خشنود شدند.

بعداز وعده غذايي مابه حياط رفتيم. لباس هاي قهوه اي دختران براي هواي سرد زمستاني بسيار نازك بود. به نظر مي آمد كه بسياري از دختران ناراضي و سردشان است وبرخي از آنها مريض هستند. من در مدرسه  دور حياط قدم مي زدم و دخترها را نگاه مي كردم. اما باهيچكس صحبت نمي كردم  و كسي هم با هم صحبت نمي كرد. يكي از دخترها درحال خواندن كتابي بود. از او پرسيدم: كتابت جالب است؟! او پاسخ داد: دوستش دارم. پرسيدم: آيا اين مدرسه متعلق به خانم كمپل است؟ او جواب داد: نه، نيست. متعلق به آقاي بروكل هاربت است. او تمامي غذا و لباسهايمان را مي خرد. اسم آن دختر هلن بروتر بود. او از من بزرگتر بود. من فوراً از او خوشم آمد. او دست من شد. هلن به من گفت كه بسياري از دخترها مريضند زيرا آنها هميشه سرد و گرسنه اند. آقاي بروكل هارست مرد مهرباني نبود. لباس‌هايي كه او مي خريد به حد كافي براي زمستان گرم نبود و اينجا هرگز غذاي كافي براي خوردن وجود نداشت. بعد از چند ماهي، بسياري از دختران مدرسه لوود بشدت مريض شدند. كلاس هاي درس تعطيل شد و من و دخترهاي ديگر كه هنوز مريض نشده بوديم، تمام مدت را در مزرعه نزديك مدرسه گذرانديم. هوا ديگر گرم و آفتابي بود. اين زمان شادي ما بود ولي دوستم هلن بورتر با ما نبود. او مجبور بود كه در بستر بماند. او خيلي مريض بود.

يك روز عصر من به اتاق خانم كمپل رفتم. هلن بوتر در حال استراحت روي يك تخت كوچك بود. او بسيار لاغر و صورتش سفيد بود. با يك صداي آهسته با من صحبت مي كرد. جين، خوب است كه مي بينمت. من مي خواهم با تو خداحافظي كنم. از او پرسيدم، چرا؟ جايي مي روي؟ هلن پاسخ داد: آري به جاي دوري مي روم . همان شب او مرد. درطول آن تابستان بسياري از دختران ديگر هم در آن مدرسه مردند. آقاي بروكل هارست مدرسه را فروخت و آنجا تبديل به يك مكان شادي شد. من تا سن 18 سالگي در مدرسه ماندم و سپس مجبور به پيدا كردن يك شغل بودم. من مي‌خواستم يك معلم بشوم. من نامه اي به يك روزنامه نوشتم. من گفتم معلم جواني هستم كه به دنبال يك كار در يك خانواده مي گردم و سپس منتظر جواب ماندم. در آخر، جوابي آمد. از طرف يك بانو به نام خانم فكس كه درمكاني به نام تون فيلدهال او به يك معلم براي دختر كوچكش نياز داشت.

بنابراين من لباسهايم را در يك كيف كوچك جمع كردم و به ترن فيلدهال سفر كردم. وقتي به آنجا رسيدم بسيار هيجان زده بودم. خانه بزرگي بود اما خيلي ساكت به نظر مي رسيد. خانم فرفكس جلوي درب به استقبال من آمدند. او يك بانوي پير با يك چهره مهربان بود. او گفت: دوشيزه آير، لطفاً بنشينيد. شما بعد از سفرتان بنظر خسته مي رسيد. بعداً مي توانيد آدله را ملاقات كنيد. پرسيدم: آيا آدله دانش آموز من است؟

بله، او فرانسوي است. آقاي روچستر مي خواهند كه شما به او انگليسي بياموزيد. من پرسيدم آقاي روچستر كيست؟

خانم فرفكس متعجب شد، پاسخ داد: شما نمي دانيد! ترن فيلدهال متعلق به آقاي روچستر مي باشد، من فقط براي ايشان كار مي كنم.

پرسيدم: آيا آقاي روچستر درحال حاضر اينجا هستند؟

نه او از اينجا دور است. ايشان خيلي كم به ترن فيلدهال مي آيند. من نمي دانم چه وقت ايشان به اينجا باز مي گردند. بعد من آدله را ملاقات كردم. او يك دختر كوچك زيبا بود. من با او به فرانسوي صحبت مي كردم و شروع به آموزشي انگليسي كردم. او از درس هايش لذت مي برد و من از درس دادن به او. من آدله را دوست داشتم. و همچنين خانم فرفكس را. ترن فليدهال ساكت بود و گاهي اوقات من احساس كسالت مي كردم. اما همه با من آنجا مهربان بودند.

در يك بعد ازظهر، من پياده به روستا مي رفتم تا يك نامه پست كنم. زمستان بود و جاده يخ زده بود. هنگاميكه به سمت ترن فيلدهال بازمي گشتم صدايي در پشت سرم شنيدم صداي اسب بود. مردي به سمت ترن فيلدهال مي تاخت.

او يك غريبه باموهاي تيره بود. ناگهان با يك صداي بلند،اسب آن غريبه روي يخ به زمين خورد. مرد درحاليكه روي زمين افتاده بود سعي كرد تا بلند شود. من براي كمك جلورفتم. از او پرسيدم؟ صدمه ديده ايد قربان. غريبه از ديدن من شگفت زده شد. پاسخ داد: يه كمي، مي توانيد كمك كنيد اسبم را بگيرم؟ درسته، حالا مي توانيد اسب را به اينجا بياوريد لطفاً؟ متشكرم.

غريبه سعي كرد تا سوار شود اما پايش به شدت ضربه خورده بود. دوباره به من نگاه كرد «مي توانيد كمكم كنيد تا دوباره سوار شوم، خوبه، متشكرم خانوم. من او را درحاليكه مي رفت نگاه مي كردم و ازخود مي پرسيدم: او كه بود؟!او خوش قيافه نبود اما چهره جالبي داشت. دوست دارم كه او را بشناسم. زماني كه به ترن فليد برگشتم همگي به شدت هيجان زده بودند. خانم فرفكس پرمشغله بود. ازاو پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟ گفت اوه، دوشيزه آير، برو بهترين لباسهايت را بپوش آقاي روچستر مي خواهند بعداز شام شما و آدله را ملاقات كنند. بعد از ظهر من آدله را به اتاق آقاي روچستر بردم. من از ملاقات آقاي روچستر نسبتاً احساس ترس مي كردم. من به آرامي وارد اتاق شدم و يك مردي را آنجا ديدم. او را مي شناختم. او همان مرد سوار بر اسب بود. پس آن غريبه علاقه مند كننده آقاي روچستر بود. آقاي روچستر از آنجا نرفت. او هميشه پروتئين‌ها مشغله بود. اما بعضي وقت ها دربعداز ظهرها با من صحبت مي كرد. او معمولاً جدي بود و كمتر پيش مي آمد كه لبخند بزند يا بلند بلند بخندد. اما او مورد علاقه من بود و من از او نمي ترسيدم. من از بودن در ترن فيلد لذت مي بردم. يك شب ناگهان از خواب پريدم. ساعت درحدود 2 صبح بود. فكر كردم كه صدايي شنيدم همه چيز خيلي ساكت بود. من به دقت گوش كردم وصدا دوباره آمد. يك نفر در بيرون اتاقم قدم مي زد.

من صدا زدم كي اونجاست؟ هيچ پاسخي نيامد. من احساس سرما و ترس كردم. خانه ساكت بود. سعي كردم دوباره بخوابم. سپس صداي خنده اي را شنيدم. صداي خنده خشمگين وحشتناكي بود كه من شنيدم. يك نفر در حال قدم زدن دور شد و به بالاي پله ها به اتاق شيرواني رفت. چه اتفاقي درحال رخ دادن بود؟ من تصميم گرفتم كه بروم و خانم فرفكس را پيدا كنم. لباسم را پوشيدم و اتاق را ترك كردم. خانه ساكت بود ولي ناگهان بوي دود به مشامم رسيد. چيزي درحال سوختن بود! من دويدم تا پيدايش كنم. دود از اتاق آقاي روچستر بيرون مي آمد. من به در اتاق دويدم و به اطرافم نگاه كردم. آقاي روچستر در رختخوابش خواب بود و تخت در آتش بود. من فكر كردم چه كار مي توانم بكنم. به سرعت به اطراف اتاق نگاه كردم. خوشبختانه دريك گوشه اتاق مقداري آب بود. با تمام سرعتي كه مي توانستم آب را برداشتم و به روي تخت پاشيدم. آقاي روچستر بيدار شد.

او فرياد زد: چه اتفاقي افتاده؟ جين تو هستي؟ چه كار مي كني؟

گفتم: آقاي روچستر تخت شما آتش گرفته شما بايد بلند شويد. او به بيرون تخت پريد. همه جا آب بود و آتش هنوز دود مي كرد. آقاي روچستر گفت: جين تو مرا از آتش نجات دادي تو از كجا فهميدي؟ براي چه بيدار شدي؟ من درباره صداي بيرون در و آن خنده وحشتناك به او گفتم. آقاي روچستر جدي و عصباني بود. من بايد به شيرواني بالاي پله ها بروم. لطفاً همينجا بمون و منتظرم باش. خانم فرفكس را بيدار نكن. او اتاق راترك كرد و من منتظر او ماندم. درپايان او برگشت. هنوز خيلي جدي بود. تو مي توني برگردي به تختت جين. همه چيز روبه راه است. روز بعد از خانم فرفكس پرسيدم: چه كسي در شيرواني زندگي مي كند او پاسخ داد: فقط گريس پول يكي از خدمتكاران است. يك زن بيگانه است. من گريس پول را به خاطر آوردم او يك زن بيگانه وساكت بود. اغلب باديگر خدمتكاران صحبت نمي كرد. پس شايد او همان كسي است كه شب گذشته دور خانه قدم مي زد و بيرون در بيگانه وار مي خنديد. آن روز عصر وقتي آدله تكاليفش را تمام كرد، من به پائين پله ها رفتم. خانم فرفكس مرا ملاقات كرد. او گفت: آقاي روچستر امروز صبح خيلي زود خانه را ترك كردند او تصميم دارد به نزد دوستانش برود. من فكر مي كنم ايشان براي چند هفته اي با آنهاباشند. من نمي دانم چه وقت ايشان برمي گردند. براي چندين هفته، خانه مجدداً بسيار ساكت شد. آقاي روچستر با دوستانشان ماندند و من درس دادن به آدله را ادامه دادم. من ديگر صداي خنده وحشتناك و بيگانه را در شب نشنيدم.

يك روز، خانم فرفكس نامه از آقاي روچستر به من نشان دادند و گفتند او درحال بازگشت است و او بازديدكنندگان زيادي را با خودش مي آورد. من خيلي سرم شلوغ خواهد شد تا همه چيز را آماده كنم. خانم بلانچ انگرام نيز مي آيند. او بسيار زيباست. آقاي روچستر و دوستانشان رسيدند. همه بازديدكنندگان شخصيت هاي مهم پولدار بودند. خانم بلانچ انگرام دربين آنان بود. او زيبا ولي مغرور بود. برخي از ميهمانان با من خوب بودند ولي بقيه با من صحبت نمي كردند. من پولدار و مهم نبودم. دوشيره انگرام اصلاً با من صحبت نكردند. او براي من اصلاً جالب نبود ولي به نظر براي آقاي روچستر جذاب مي آمد. او هميشه به نظر مي رسيد كه از گفتگو با آقاي روچستر لذت مي برد. آنها اغلب براي سواري باهم بيرون مي رفتند. خانم فرفكس مي گفت: فكر مي كنم آقاي روچستر با خانم انگرام ازدواج خواهند كرد. اما آيا آقاي روچستر به بلانچ انگرام علاقه داشت؟ به نظر مي رسيد كه او را دوست دارد. اما او خيلي خوشحال به نظر نمي رسيد وقتي كه با همديگر بودند.

يك روز عصر يك بازديد كننده جديد به ترن فيلد هال آمد. او يك مرد جوان زيبا با موهاي مشكي به نام آقاي ماسون بود. او براي كار به نزد آقاي روچستر آمده بود. آقاي ماسون به ما گفت كه او و آقاي روچستر از دوستان قديمي اند. اما آقاي روچستر خيلي از ديدن آقاي ماسون خوشحال نبود.

وقتي كه آقاي روچستر اسم آقاي ماسون اهل غرب هند را شنيد بسيار جا خورد صورتش سفيدشد. آن شب آقاي روچستر و آقاي ماسون ساعت ها با هم صحبت كردند. در پايان، ديروقت آنها به رختخواب رفتند. خيلي زود همه درخانه به خواب رفتند. ناگهان از خواب پريدم. صداي جيغ وحشتناكي را از بالاي سرم شنيدم و همه چيز دوباره خيلي ساكت شد. من بادقت گوش دادم، سپس صداهاي زيادي را در بالاي سرم شنيدم. بنظر از اتاق بالايي صداي دعوا مي آمد. سپس صداي جيغ ديگري آمد يكي فرياد زد: كمك! كمك! اين بيشتر ازيك دعوا بود. بعد صدايي گفت: روچستر سريع بيا، كمكم كن! دري باز شد و من شنيدم كه يكفنر به بالاي پلكان به اتاق شيرواني دويد. من به سرعت لباسهايم را پوشيدم و درب اتاقم را باز كردم. همه درخانه بيدارشده بودند. همه بازديد كنندگان درجلوي درب اتاقهايشان ايستاده بودند. آنها مي پرسيدند: چه اتفاقي افتاده؟ آيا جايي آتش گرفته؟ آقاي روچستر از اتاق شيرواني به پائين آمد و به دوستانش گفت: همه چيز روبراه است، نگران نباشيد.

يكي پرسيد ولي چه اتفاقي افتاده؟ آقاي روچستر گفت: يكي از خدمتكاران خواب بدي ديده بود و شروع به فرياد كرد اما اينكه همه چيز روبراه است لطفاً به رختخواب برگرديد. همه ميهمانان آقاي روچستر به آرامي به اتاقهايشان بازگشتند. من هم به اتاقم رفتم ولي به رختخواب نرفتم. من نشستم و به بيرون پنجره نگاه كردم. خانه بسيار آرام بود. هيچ صدايي ازشيرواني نمي آمد. سپس يك نفر درب اتاقم را به صدا درآورد. در را بازكردم. آقاي روچستر پشت درب ايستاده بود به من گفت: جين لطفاً با من بيا ولي آهسته دنبالم بيا. من به دنبال آقاي روچستر به اتاق شيرواني رفتم.

او قفل در را بازكرد و ما به داخل رفتيم. آقاي روچستر به من گفت: همين‌جا باش. من كنار درب بعدي ايستادم. آنجا يك در ديگر در آن سمت اتاق بود. از پشت اين در من صداي وحشتناكي را مي شنيدم. شبيه يك حيوان وحشتناك بود. آقاي روچستر مرا ترك كرد و به داخل در رفت. يكبار ديگر من آن صداي خنده خشمگين وحشتناك را شنيدم. آيا گريس پول پشت در بود؟ آقاي روچستر با يك نفر در اتاق صحبت مي‌كرد. سپس بيرون آمد و درب را دوباره قفل كرد. او به آرامي به من گفت: بيا اينجا جين. من به داخل اتاق رفتم. آنجا در اتاق يك تخت بزرگ بود. آقاي ماسون بي حال روي تخت افتاده بود. صورتش سفيد و چشمانش بسته بود. خون زيادي روي لباسش بود و حركت نمي كرد. پرسيدم: مرده ! آقاي روچستر گفت نه، او به شدت آسيب ديده و من بايد بروم و براي او دكتر بياورم. پيش او مي ماني تا من برگردم؟ مرد روي تخت تكان خورد و سعي كرد كه چيزي بگويد. آقاي روچستر به طرف او برگشت و گفت: سعي كن صحبت كني ماسون، جين لطفاً با او صبحت نكن .اينجا نبايد هيچگونه گفتگويي بين شما باشد.

آقاي روچستر با عجله از اتاق بيرون رفت من با مرد ساكت روي تخت براي او منتظر ماندم. مي ترسيدم. مي دانستم كه گريس پول در اتاق كناري است.  بايستي براي مدت طولاني منتظر بازگشت آقاي روچستر بودم.  از خود پرسيدم، چه وقت او بر مي گردد؟

صبح شد و آقاي روچستر با دكتر برگشت. در مدتي كه دكتر آقاي ماسون را معاينه مي كرد. آقاي روچستر با من صحبت مي كرد: جين  به خاطر كمك هايت متشكرم. ماسون همين حالا ترن فيلد هال را ترك مي كند. دكتر او را مي برد. ما به آقاي ماسون كمك كرديم تا از پله ها پائين و ازخانه بيرون برود. هنوز زود بود و بقيه اهالي خانه هنوز خواب بودند. آقاي روچستر به دكتر گفت : از ماسون بيچاره مراقبت كن. تا زماني كه او بتواند به خانه اش در غرب هند بازگردد.

قبل از حركت آقاي ماسون چيز عجيبي گفت: مراقب اون زن باش، روچستر او گفت: قول مي دهم مراقبش باشم. من قول مي دهم هميشه مراقبش خواهم بود. آقاي روچستر ناراحت به نظر مي رسيد. من خواستم به داخل خانه برگردم كه آقاي روچستر گفت: نرو جين. به باغ بيا و با من صحبت كن.

ما به باغ رفتيم، او گفت چه شبي بود ! جين آيا تو ترسيده بودي؟ بله من ترسيده بودم. آن بالا، درآن اتاق يك نفر آنجا بود. آن خنده وحشتناك آقاي روچستر آيا گريس پول رفته؟ او پاسخ داد: نه، اما در مورد گريس پول نگران نباش، سعي كن همه چيز را در مورد او فراموش كني. او خطرناك نيست: ماسون كسي است كه من نگران هستم من از شنيدن اين شگفت زده شدم.

من مي دانستم كه ماسون نمي خواست به من صدمه اي بزند. اما او مي توانست چيزي بگويد كه به من صدمه بزند.

من بايد خوشحال مي بودم وقتي كه او درحال بازگشت به غرب هند بود. بعد از آن روز، من يك نامه شگفت آور دريافت كردم. عمه ام خانم ريد درحال فوت بود و مي‌خواست مرا ببيند. سفر طولاني داشتم بايد به خانه او مي رسيدم. وقتي به آنجا رسيدم، شنيدم كه عمه زاده ام جان مرده. خانم ريد بسيار مريض حال بود. در ابتدا او نمي خواست با من صحبت كند. بعد يك روز وقتي كنار تختش نشسته بودم. او نامه اي را به من نشان داد. نامه از طرف عمويم كه در مادرا زندگي مي كرد بود. نامه اين بود:

«دوشيزه ريد عزيزم

لطفاً به من كمك كنيد. مي خواهم برادر زاده ام، جين آير را پيدا كنم.

          من مرد ثروتمندي هستم و هيچ فرزندي ندارم.

                    مي خواهم جين آير بيايد و با من زندگي كند.

ارادتمند شما، جان آير.»

نامه را خواندم و به تاريخ آن نگام كردم. گفتم: اما خانم ريد اين يك نامه قديمي است شما آنرا سه سال پيش دريافت كرده ايد.

او پاسخ داد: مي دانم اما من هرگز تو را دوست نداشتم تا وقتي اين نامه را خواندم براي عمويت نوشتم و به او گفتم كه تو مرده اي. به او گفتم كه در مدرسه لوود مرده‌اي، حال برو و مرا تنها بگذار.

مدت زيادي نگذشت كه خانم ريد مرد و من به ترن فيلد هال برگشتم. تابستان بود و مزارع اطراف ترن فيلد هال بسيار ساكت و زيبا بودند. با خود فكر كردم : كه «آدله حتماً از ديدن من خوشحال خواهد شد» اما آقاي روچستر چطور؟ او كسي است كه بايد ببينم. اما آيا او مي خواهد مرا ببيند؟ شايد حال ديگر او با خانم بلانچ اينگرام ازدواج كرده باشد، اگر آنها هنوز ازدواج نكرده باشند. حتماً خيلي زود اينكار را خواهند كرد. ناراحت مي شدم وقتي در باره آقاي روچستر و بلانچ اينگرام فكر مي‌كرد. باخود فكر كردم كه : بايد خيلي زود اين مكان زيبا را ترك كنم . وقتي آقاي روچستر ازدواج كند من ديگر نمي توانم اينجا بمانم من ديگر هيچ وقت ترن فيلد هال را نخواهم ديد. و بدتر از آن من ديگر هرگز آقاي روچستر را نخواهم ديد

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: چهارشنبه 09 اردیبهشت 1394 ساعت: 3:56 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,
نظرات(0)

داستان کوتاه الاق ناسپاس

بازديد: 299

 

الاغ ناسپاس

مردي بود كه كارش آبرساني بود. او الاغي داشت كه بر اثر كشيدن بارهاي مشقت‌بار، پشتش خميده بود و زخمهاي بدي داشت؛ به طوري كه شب و روز آرزوي مرگ مي‌كرد. از طرفي سيخ آهنين سقا، دو طرف دمش را پر از زخم نموده بود. روزي رئيس طويله‌هاي شاه، كه رفاقتي با آن سقا داشت، آن الاغ را رنجور ديد و به سقا گفت: چند روز اين خر را به من بده، تا در طويله شاه، قوت خود را بازيابد.

سقا با شادماني، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از زحمت جانكاه نجات يافت و به طويله‌ شاه رفت. در آنجا ديد كه اسبهاي جنگي، بهترين خوراكها را دارند و همه از عيش و نوش، چاق و فربه مي‌باشند و غلامان از هر سو به آنها خدمت مي‌كنند و محل سكونت آنها را آب و جارو مي‌نمايند... آن الاغ سر به آسمان بلند كرد و گفت: اي خداي بزرگ! گيرم كه من خرم، مگر مخلوق تو نيستم؟ چرا بايد اين همه زار و لاغر و بيچاره باشم، ولي اسبهاي شاه اين همه در ناز و نعمت و شادي به سر برند:

حال اين اسبان چنين خوش بانوا

من چه مخصوصم بتعذيب و بلا

پس از مدتي، اعلام شد كه دشمن براي جنگ آمده است. بايد سپاه شاه، به دفع دشمن بپردازد و همة اسبان را به ميدان جنگ بردند. وقتي كه آن اسبها از جنگ بازگشتند، بدنشان پر از زخم شده بود، پاهاي آنها را محكم با نوار مي‌بستند، و نعل‌بندان براي اصلاح سمهاي آنها ايستاده بودند. بدنهايشان را مي‌شكافتند تا تيرها را خارج سازند...

وقتي كه الاغ، وضع دلخراش آنها را ديد، فقر و بيچارگي خود را از ياد برد و گفت: اي خداي بزرگ، من بهمان بينوايي و بيچارگي، خشنود هستم:

 

چون خر آن را ديد پس گفت اي خدا

                                                                        من بفقر و عافيت دادم رضا

            زان نوا بيزارم و زين زخم زشت

                                                                        هر كه خواهد عافيت، دنيا به هشت     آري اي برادر! فريب زيبائيهاي چند روزه دنيا را مخور، كه در كنار دانه‌هايش دامها وجود دارد. به رضاي خدا خشنود باش و ناشكري نكن و در هر حال سپاسگزار باش. اگر عافيت و سعادت مي‌خواهي، دلبستگي به دنيا را رها كن.

 


الاغ بيچاره و كيفر توبه شكن

 

مردي بود كه كارش لباسشويي بود. او الاغي فرتوت داشت كه از بامداد تا شامگاه در زمين سنگلاخ رفت و آمد مي‌كرد و با بدبختي و سرگرداني، بسر مي‌برد.

در چند فرسخي آنجا جنگلي وجود داشت، كه شيري در آن زندگي مي‌كرد. كار شير شكار حيوانات بود. شير در يكي از روزها با يك فيل گلاويز شد و خسته و درمانده گرديد، به طوري كه نتوانست حيواني را شكار كند. ساير درندگان كه جيره‌خوار شير بودند، درماندگي شير را دريافتند و اندوهگين شدند. شير به آنها گفت: به روباه بگوئيد نزد من بيايد! روباه را خبر كردند. او نزد شير آمد و شير گفت: برو بيابان، گاو يا خري را پيدا كن و با مكر و حيله به اينجا بياور، كه سخت گرسنه هستيم:

گفت روبه، شير را خدمت كنم

حيله‌ها سازم، زعقلش بركنم

حيله و افسونگري كار من است

كار من دستان و از ره بردن است

روباه با شتاب از طرف كوه سرازير بيابان شد و الاغ بينوا و لاغر را پيدا كرد. اول سلام گرمي به او داد و سپس گفت: تو در اين سنگلاخ بي‌آب و علف چه مي‌كني؟

الاغ: قسمت من همين است و شكر مي‌كنم. زيرا هر كسي غمي دارد و دنيا پر از رنج است پس بايد ساخت:

گنج بي‌ مار و گل بي‌خار نيست

                                                شادي بي‌غم، در اين بازار نيست

روباه: جستجوي روزي حلال واجب است. اين جهان، جهان اسباب است. پس براي كسب روزي بكوش، تا مانند پلنگ مال غصبي نخوري:

گفت پيغمبر كه بر رزق اي فتي

در فرو بستست و بر در قفلها

جنبش و آمد و شد ما و اكتساب

هست مفتاحي بر آن قفل و حجاب

            گر تو بنشيني بچاهي اندرون

                                                            رزق كي آيد برت اي ذوفـــنـون؟

الاغ: اين كه مي‌گويي بي‌تلاش، روزي بدست نمي‌آيد ازضعف توكل است. زيرا خدايي كه جان داده، نان هم مي‌دهد. همة حيوانات بدون زحمت، غذا مي‌خورند و قسمت هركدام را خدا مي‌دهد. اما كمي بردباري لازم است.

روباه: آن توكلي كه تو مي‌گويي كار هر كس نيست، بلكه امري نادر است. و انتخاب امرنادر، دليل حماقت است؛ زيرا هركسي استعداد پيمودن راههاي عالي را ندارد.

روباه همچنان به گوش خر مي‌خواند و تا او را در ظاهر به علفزار و در باطن نزد شيرگرسنه روانه سازد.

اگر آن الاغ عقل داشت، به روباه مي‌گفت: تو كه آن همه از مرغزار و غذاهاي آن دم مي‌زني، پس دنبة تو كو؟ چرا خودت لاغر و ضعيف هستي:

كو نشاط و فربهي و فر تو

چيست اين لاغر، تن مضطر تو

زآنچه مي‌گوئي و شرحش مي‌كني

چه نشانه در تو مانده‌اي سني

(سني : بلند.)

سرانجام الاغ، گول زبان چرب و نرم روباه را خورد و همراه او به راه افتاد:

گوش را بربند و افسونها مخور

جز فسون آن ولي دادگو

            آن فسون، خوش‌تر، از حلواي او

                                                            زانكه صد حلوا است، خاك پاي او

هنوز الاغ به نزد شير نرسيده بود كه شير به او حمله كرد. او گريخت و خود را به پاي كوه رساند.

روباه به شير گفت: چرا عجله كردي و خود را به زحمت انداختي. صبر مي‌كردي او نزد تو مي‌آمدي و به راحتي صيدش مي‌كردي. اكنون او گريخت و تو بي‌آنكه نتيجه بگيري با دست خالي برگشتي.

شير گفت: من خيال كردم كه همان توانايي سابق را دارا هستم، وانگهي بر اثر شدت گرسنگي، كاسة صبرم لبريز شده بود. ولي عيبي ندارد، اگر بار ديگر بتواني آن خر را نزد من بياوري، گوشت زيادي به تو خواهم بخشيد.

روباه گفت: اگر حملة شير را فراموش كرده باشد، او را بار ديگر نزد تو مي‌آورم. ولي اين بار وقتي او را نزد تو آوردم مبادا عجله كني كه بار ديگر آن خر فرار كند.

شير گفت: قبول كردم.

روباه مكار بار ديگر نزد الاغ رفت.

خر به او گفت: ديگر هرگز با تو همراهي نخواهم كرد:

ناجوانمردا چه كردم من تو را

كه به پيش اژدها بردي مرا؟!

ناجوانمردا چه كردم با تو من

كه مرا با شير كردي پنجه زن؟

كه مثال شيطان با آدميان، همچون اين روباه است:

آدمي را با هزاران كر و فر

اندر افكند آن لعين در شور و شر

آدمي را با همه وحي و نذير

اندر افكند آن لعين بردش به بئر

(بئر بر وزن مهر: چاه)

روباه در برابر استدلالهاي الاغ، گفت: تو چرا زود فرار كردي. آنچه كه ديدي شير نبود، بلكه «طلسمي سحر» آميز بود كه در چشم تو به صورت شير نمودار شد؛ و گرنه من كه از تو ناتوانترم، پس چگونه شب و روز در آنجا زندگي مي‌كنم؟

اين طلسم را صاحب چراگاه براي آن ساخته كه هر شكمخواري به آنجا نيايد. زيرا در غير اين صورت، آن سبزه‌زار پر از فيل و كرگدن و ..... مي‌شد. من خودم عمداً اين كار را با تو كردم تا به تو درس شجاعت بياموزم كه از طلسم نترسي...

الاغ: تو با چه رويي نزد من آمده‌اي اين تو بودي كه خون و جانم را طعمة مرگ ساختي:

آنچه من ديدم زهول بي‌امان

طفل ديدي پيرگشتي در زمان

خدا مرا نجات داد و اگر آن شير به من مي‌رسيد، مرا پاره‌پاره مي‌كرد. برو كه يار بد بدتر از ماراست:

مار بد زخم ار زند بر جان زند

                                                يار بد برجان و بر ايمان زند

در جهان نبود بتر از يار بد

وين مرا عين اليقين گشته است خود

روباه: اندرزهاي من، صاف است و هيچگونه دروغ در آن نيست. چكنم كه خيالاتي شده‌اي و پشت عينك خيال و بدگماني به من مي‌نگري. تو نسبت به برادران باصفا، خوش گمان باش. اگر چه ظاهراً از آنها جفا ديده‌اي، ولي خيالات صدهزار يار را از همديگر جدا مي‌سازد.

مكر روباه از يكسو و غلبة حرص و طمع الاغ از سوي ديگر الاغ را منقلب كرد. گر چه توبه كرده و سوگند ياد نموده بود كه ديگر فريب روباه را نخورد، ولي بهرحال خر بود و حرص او را كور و كر كرد:

 حرص، كور و احمق و نادان كند

مرگ را بر احمقان آسان كند

جوع، نور چشم باشد در بصر

جوع باشد قابليت در نظر

جمله ناخوش از مجاعت خوش شود

جمله خوشها بي مجاعتها است رد

(مجاعت: گرسنگي.)

سرانجام خر، همراه روباه تا نزديك شير رفت. در يك لحظه، شير بر او جهيد و بدنش را پاره پاره كرد و تمام آن را خورد. فقط دل و جگرش باقي مانده بود، كه شير ديگر تشنه شد و به طرف چشمه آب رهسپار گرديد. روباه در غياب شير، جگر و دل آن بينوا را خورد.

وقتي شير بازگشت و به جستجوي دل و جگر خر پرداخت، آن را نيافت، از روباه پرسيد: دل و جگرش كو؟

روباه گفت: اگر او اهل دل و جگر بود، بار ديگر به اينجا نمي‌آمد:

چون ندارد نور دل، دل نيست آن

چون نباشد روح، جز گل نيست آن

نور، مصباح است داد ذوالجلال

صنعت خلق است آن شيشه سفال

آري، اين بود كيفر آن كس كه پس از پشيماني، باز توبه‌اش را شكست و آزموده را آزمود و اين گونه خود را به هلاكت افكند.


شتر دروغگو

 

شخصي از شتري پرسيد: از كجا مي‌آيي،

شتر گفت: از حمام گرم كوي تو.

آن شخص گفت: آري راست گفتي؛ كه از چرك و كثافت زانوي تو پيدا است!

 

آن يكي پرسيد اشتر را كه هي

از كجا مي‌آئي اي اقبال پي؟

گفت: از حمام گرم كوي تو

گفت خود پيداست در زانوي تو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنید
اين مطلب در تاريخ: شنبه 05 مهر 1393 ساعت: 18:36 منتشر شده است
برچسب ها : ,,,,
نظرات(0)

شبکه اجتماعی ما

   
     

موضوعات

پيوندهاي روزانه

تبلیغات در سایت

پیج اینستاگرام ما را دنبال کنید :

فرم های  ارزشیابی معلمان ۱۴۰۲

با اطمینان خرید کنید

پشتیبان سایت همیشه در خدمت شماست.

 سامانه خرید و امن این سایت از همه  لحاظ مطمئن می باشد . یکی از مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه   09159886819  در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما  فرستاده می شود .

درباره ما

آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس