سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
غیر طنز :ما ایرانی ها در همه ی شرایط ثابت کرده ایم که همیشه پشت همدیگر ایستاده ایم و مانند کوه پشت یکدیگر و حامی هم هستیم. به طور مثال زمانی که سازمان بهداشت اعلام کمبود خون کند همه ی مردم شتابان به مراکز بهداشت مراجعه می کنند و خون اهدا می کنند. زیرا می دانند کوچکترین کاری است که می تواند به عنوان بزرگ ترین امید برای انسان ها باشد و با انتقال خون جان آن ها را نجات داد. اینکار بسیار شایسته و خداپسندانه است زیرا با رایج شدن اینکار و فرهنگ سازی آن روز به روز به کمتر شدن مریض ها در بیمارستان ها کمک می شود.
طنز: ما در اقوام خود یک مردی را می شناسیم که همیشه به پر خونی معروف است و دکترها به او تجویز کرده اند که ماهانه خون انتقال دهد. از قضا او مردی بسیار خسیس است و جان به عزرائیل نمی دهد. اما در این بین دکترها از او تقاضای انتقال خون می کنند. اما از اویی که حتی گرفتن هزار تومان هم بسیار دشوار است چگونه می توان از او خون گرفت
انشا شماره دو-طنز
بعد از ظهر مهمان هایمان (عمه جان و دختر عمه ی عزیز) به خانه مان آمدند و طبق ادب شروع کردیم به خوش و بش و احوال پرسی و از این در و آن در صحبت کردن. تا اینکه برروی صورت عمه جان لبخند ملیحی نقش بست و من آن موقع فاتحه خودم راخواندم.
عمه ام شروع کرد به صحبت که فردا روز انتقال خون دختر من از بس انسان دوست و علاقه مند به کمک به بیماران است فردا اولین نفر برای خون دادن به این مراکز میرود. مادر عزیزتر از جان هم نطخ فرمودند که دخترم از یک ماه پیش قصد دارد دوباره برای خون دادن برود! اما منتظر فردا بود. آخ من کی راحت خواهم شد از این کلکل ها بین مادرجان و عمه جان. بابا من از خون و خون دادن میترسم. من نمیروم، وقتی این جمله را گفتم تا نزدیکی گیوتین هم رفتم.
به ناچار فردا با مادرم که با یک دوربین آمده بود تا از خون دادن من عکس بگیرد تا دستش پر باشد به یکی از این مراکز رفتم. از استرس درحال ترکیدن بودم فشارم به طور شدیدی افتاده بود. رفتم که روی دخت دراز بکشم، عین بید میلرزیدم سوزن را که در دستم فرو کردند فاتحه ای برای خودم خواندمو کمی بعد از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم با صورت های عصبانی کارکنان و مادرم روبه رو شدم و بعد فهمیدم که برای به هوش آمدن من دو کیسه خون هم زده اند!!!!!
.
.
.
انشا شماره چهار غیرطنز
یه روز داشتم می رفتم سازمان انتقال خون ،خب میخواستم ناپرهیزی کنم از بس که تو تلویزیون و رادیو تبلیغات می کردن و از مردم می خواستن برای کمک به دیگران بیان و خون بدن حقیقتش با حرف هایی که می گفتن خودمو تو قالب یه ناجی می دیدم که مثل یک قهرمان دارم کاری انجام میدم که جامعه را میخوام نجات بدم یه نفر مثل زور و یا بتمن یا سوپرمن البته این اخریه که مرتب دنیا را نجات میده و بقیشونم که تازگی ها کاری برای دنیا نکردن و خودشونو بازنشست کردن و به این نتیجه رسیدن که هوای خودشونو داشته باشن کافیه .
یاد اون خاطره ای افتادم که پدرم برای من تعریف میکرد می گفت : اون زمان که فیلم های بروسلی روی پرده ی سینما های شهرکرد می گذاشتن بعضی از جوون ها بعد از دیدن فیلم خیلی جوگیر می شدند و بیرون سینما حسابی تو سر و مغز هم می زدن و صدا های عجیب و غریب از خودشون در می اوردن و با لگد به جان درختهای جلوی سینما می افتادند و تا آنجا که می توانستند مشت و لگدشون را نثار درختهای بیچاره میکردند.
منم حالا تو همین فضایی که برای خودم ایجاد کرده بودم بدجوری جوگیر شده بودم و هر لحظه خودمو تو نقش ابرمردی می دیدم و تو دلم قند اب می شد کاری نداریم یهو دیدم دم در اتاق خونگیری هستم ، چندین ردیف تخت را دیدم که چند نفر روی انها خوابیده بودند و کیسه های خون را بغلشون گذاشته بودند که یکدفعه با دیدن خون تو دلم خالی شد و چشمام سیاهی رفت و یکدفعه از هوش رفتم .
وقتی بهوش امدم دیدم یک کیسه خون بهم زدن که بهوش بیام ، بغل دستم روی تختم مقداری پسته داخل پلاستیک بود. پرستار تا فهمید من به هوش امدم اومد بالا سرم و گفت یالا بینم گمشو، دیگه اینجا نبینمت، خلاصه دیگه ازاین خفتی که کشیدم بیشتر واستون نگم بهتره، از اون همه قهرمان بازی که در اورده بودم دیگه هیچی نمونده بود غیر از من و یه خورده پسته و یک کیسه خون که خالی شده بود تو رگم .
داشتم بچه هایی را که از انتقال خون می امدن بیرون را می دیدم که با پوزخند با هم حرف میزدند وهی به من نگاه میکردند.
.
.
.
انشا شماره سه
دیروز که برای اهدا خون به سازمان انتقال خون اراک رفتم چیز جالبی دیدم که بدجور قلقلکم داد!
دیدم که تکدانه های این سازمان هم تبدیل به ساندیس شده است!
درست است که حتی بعد از برجام هم ، ایران تحریم است و باید مراعات خیلی چیزها را بکنیم. اما این بهانه خوبی نیست که همه مشکلاتمان را گردن آن بیاندازیم و حرمت انسانها را در برخی سازمانهایمان قربانی کنیم. مگر در وزارت بهداشت با این همه ید و بیضا به اندازه خرید چندکارتن تکدانه و یا رانی پول نیست؟!
به خدا این مردمی که برای اهدا خون می آیند دهها هزار تومان برای ساخته شدن این خون در بدن خود خرج کرده اند و از هیچ کس انتظاری ندارند، حتی انتظار تشکر.
من قسم می خورم یک دانه نارنگی از 4 تا ساندیس بیشتر آب میوه دارد.
انگار یادمان رفته است که این پذیرایی برای نیافتادن قند خون اهدا کنند گان است. راستش من می ترسم فردا این ساندیس هم بشود یک لیوان چایی!
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
غیرطنز:سایه ی آدم ها در همه جا و همیشه قابل دیدن نیست. اما در نور خورشید یا زمانی که زیر هاله ایی از نور مانده باشیم قابل دیدن است. چه شب هایی را که در زمان قطعی برق در خانه هایمان با سایه ها بازی کردیم و با چنین بهانه ی ساده ایی خود را مشغول کردیم و خندیدیم. سایه آدم ها تنها دوست و همراهی است که همراه ما می خندد، همراه ما می گرید و همراه ما راه می رود، پابه پای ما رشد می کند از کودکی تا نوجوانی و در جوانی تا نهایت کهنسالی همراه ما است.همراه ما بازی می کند و همراه ما در پیری و گوژپشتی کمر خم می کند و عصا به دست گام بر می دارد. سایه آدم ها هرگز او را ترک نمی کند، مگر زمانی که روح از بدن خارج شود و مرگ انسان را در آغوش بگیرد. نه مانند دوستی که از پشت به او خنجر بزند و یا او را ترک کند و قلبش را بشکاند. سایه انسان همیشه و همه جا و در همه ی شرایط همراه او است و هرگز او را ترک نمی کند.
طنز: سایه آدم مجبور به همراهی همیشگی انسان است. نه اینکه دلش بخواهد…نه.بلکه مجبور است. مجبور است هر زمان که دلش بخواهد بنشیند و یا بلند شود. زمانی که دلش خواب بخواهد او مجبور است همراه جسم بلند شود و به کارها بپردازد. بیچاره سایه ها خیلی توی عذاب هستند زیرا که راهی جز اطاعت وگوش فرمانی از یک فرمانروای خودمختار به اسم جسم را ندارند.
انشای طنز سایه آدم
امروز میخوام یکی از دوستانم رو به شما معرفی کنم. دوستی که همیشه کنار منه و با من به مدرسه میره. هرجایی با من میاد اما هیچ وقت به خونمون نیومده. من هم هیچ وقت به خونشون نرفتم. این دوستمن از هر لحاظ شبیه منه؛ رفتار و حرکاتش کپی خودمه.
اما فقط قیافش شبیه من نیست! رنگش خیلی سیاهه! صبح که با من میاد مدرسه، هم قد خودمه ظهر ها هم قدش کم کم بلند میشه انگار ویتامین دی خورشید خوب روش اثر میذاره! تا اینکه عصر ها قدش انقدر دراز میشه مثل عَلَم یزید!!
اون روز که رفتم خونمون دیگه ندیدمش. شب که شد برق هامون رفت ما هم شمع روشن کردیم؛ بازم دوستم اومد. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. برق ها که اومد دیگه ندیدمش. من با دوستم خیلی بازی و شوخی می کنم.
یه وقتایی بهش میگم ببین دستای من از تو بلند تره پاهام هم خیلی از تو درازتره. اون هم عصرها با خنده به من میگه ببین الان من خیلی از تو بلند ترم پاهام هم خیلی از پاهای تو درازتره. تا اینکه شب میشه و اون میره خونشون.
با دوستم همیشه مسابقه دو میذاریم و اون بیشتر وقت ها برنده میشه. هرچه قدر که من می دوم اون جلوتر از منه. دوست من یه جورایی عشق منه! ولی تو روزهای ابری و بارونی کنارم نیست بر عکس عشق بقیه که بیشتر تو هوای بارونی باهاشونن!
راستی اسم دوستمو بهتون نگفتم؛ دوست من سایه است:)
انشای غیر طنز سایه آدم
همه آدم ها سایه دارند و سایه آن ها هنگام عصر بلند تر است. اصلا اگر پشتت را سمت نور کنی سایه ات را می بینی. آدم ها وقتی راه میروند سایه آن ها هم پا به پا دنبالشان می آید و جدا نمی شود تا اینکه زیر نور مستقیم بروند و سایه شان هم ناپدید شود.
سایه ها خیلی جالب اند مخصوصا زمانی که روبه روی دیوار می ایستیم و با سایه دست هایمان شکل های گوناگونی درست می کنیم؛ از سایه مارو خروسگرفته تا سایه آدم برفی! با سایه می توان خیلی چیزها را روی دیوار شکل داد و حتی با دیدن آنها سرگرم شد.
با سایه می توان حتی کسی را هم ترساند! مثلا شب تاریک باشد و گوشه ای چراغ کوچکی روشن شده باشد در این حالت سایه انقدر طبیعی و واضح میشود انگار یه آدم طبیعی و راستکی است. اما باید حواسمان باشد زیاد با این روش کسی را نترسانیم چون سکته می کند!!!
اگر کسی را برای بازی کردن نداریم می توانیم با سایه بازی کنیم. بهترین بازی هم مسابقه دو است. البته اگر این مسابقه را عصرها انجام بدهیم فکر نکنم پیروز بشویم چون انقدر سایه بلند است که هر چه قدر بدوی به آن نمیرسی.
سایه آدم در شب های خیلی تاریک و روزهای بارانی سمت آدم نمی آید نمیدانم کجا میرود ولی کنارت نیست. نه تنها سایه آدم بلکه سایه تمام موجودات جالب است؛ کافیست با نگاه جالبی به آن بنگریم. این بود انشای من درباره سایه آدم
انشا سایه آدم با موضوع غیرطنز
از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز می کند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهٔ آدم همواره پشت سرش در حرکت است.
تاریک ترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی محضی که شاید همان بدی های انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیره تر است.
سایهٔ آدم شاید با همراهی اش می خواهد به ما بفهماند، بدی های گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمی دارند و به ما یادآوری کنند باید از سایهٔ خود بترسیم.
انشا سایه آدم با موضوع طنز
من سایهٔ یک آدم هستم. ما سایه ها خیلی کارمان دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی. من سایهٔ یک پسربچهٔ تنبل هستم.
بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود. ورزش نمی کند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من _یعنی سایه اش_ از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم.
برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهٔ زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهٔ خودش نیز می ترسید!
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
غیرطنز:همسایه ی انسان یکی از نزدیک ترین دوست یا خویشاوند و یا همراه اوست. همسایه از خوردن و آشامیدن همسایه خود بهتر از دیگران اطلاع دارد. در مواقع نیاز دست یکدیگر را می گیرند و به کمک و یاری یکدیگر می شتابند. در زمان تنهایی ، غم و شادی ، عزا و عروسی همیشه زودترین کسی است که مطلع می شود و با حضور خود به یاری همسایه می آید. در گوشه گوشه ی ایران ما همیشه دورهمی های همسایه ها در کوچه و خانه همیشگی بوده است و با دورهمی ها و برگزای کلاس های خیاطی و آشپزی و گل دوزی و گفتگوی روزانه سر خود را گرم می کنند و یا غذایی را که در خانه پخته اند برای همسایه ی خود می برند و یا نذری که داشته باشند همگی دور یکدیگر جمع می شوند و با کمک همدیگر همه ی کارها را با شوخی و خنده به اتمام می رسانند. بنابراین همسایه ی خوب داشتن یکی از بهترین شانس هایی است که در خانه ی انسان را می کوبد. همسایه اگر از همسایه خود خبر نداشته باشد گویی انسان در قعر بی کسی و تنهایی غوطه ور شده است.
طنز: ما در نزدیکی خانه مان یک همسایه ی بسیار کنجکاو و همیشه حاضر در صحنه داریم که ما در خانه او را شبکه خبری آنلاین معروف کرده ایم. او همیشه در همه ی شرایط با کوچکترین اتفاقی در آنجا حاضر می شود. نه تنها کمک نمی کند بلکه همیشه در بین دست و پای دیگران است. کمک به همسایه می تواند تنها با کنار او بودن و به او قوت قلب دادن باشد. بیاییم همسایه ی خوبی برای همسایه ی خود باشیم.
موضوع انشا: کمک به همسایه
صفحه: ۵۵ کتاب
مقدمه :
پیامبر اسلام مسلمانان را به کمک به همسایه تشویق میکردند و میفرمودند که هرکسی شبی سیر بخوابد در حالی که همسایه اش گرسنه است مسلمان نیست. ازین حدیث درمییابیم که تاچه حد احترام به همسایه و کمک به او در اسلام مهم است. چرا که با مهربانی و کمک به یکدیگر است که میشود دنیایی بدور از هرظلم و ستمی داشته باشید.
تنه :
از قدیم گفتن که یه همسایه خوب از فامیل هم به انسان نزدیک تره واقعا راست گفتن، موقعی که به گرفتاری و مشکلی برخورد میکنی اولین کسی که قبل از دوستان و آشنایان اطلاع پیدا میکنه همسایه است. مادرم خیلی براین عقیده اطمینان دارم و تقریبا هر منطقه ای که خونه داشتیم با همسایه ها مهربان برخورد میکرد و همش سعی میکرد هنگام گرفتاری و یا مشکلات کمک حالشان باشد و همیشه از من میخواست اگه در نبودش از من کمکی خواستن و از دستم برمی امد از آنها دریغ نکنم. و وقتی میگفتم چه لزومی دارد که به فکر مشکلاته بقیه باشیم و چه نفعی برایمان از حل شدنه مشکلشان دارد میگفت همیشه نباید به این فکر کرد که مشکل برای دیگران است و ما هیچوقت دچار آن نخواهیم شد و باید هنگام بروز مشکل برای آنها خود را بجای آنها بگذاریم و آن وقت است که شرایطشان را درک میکنیم. همیشه وقتی مادرم غذایی درست میکرد که بویش برای خودش دلپذیر بود و فکر میکرد که با بوییدن آن غذا درجایی هوس خوردنه آن را میکند ظرفی برای همسایه میکشید و میبرد. ویا اینکه بیرون وقتی میرفتیم و همسایه خریدهای زیادی داشت ازم میخواست تا به کمکش برویم و منم باخوشحالی از خواسته اش استقبال میکردم. همسایه خوب داشتن واقعا نعمتی است، همسایه ای داشتیم که خیلی آدمهای خوب و محترمی بودند و خیلی هم با خانواده ما روابط صمیمانه و خوبی داشتند و هردو خانواده هوای هم را داشتیم مجبور به اسباب کشی شدند ولی هیچوقت یکدیگر را فراموش نکردیم و همیشه جویای احوال هم می شدیم و می شویم. ولی با آمدن همسایه جدید و اخلاقه متفاوتی که آنها داشتند نتوانستیم روابط دوستانه ای که با همسایه قبلی داشتیم را با آنها برقرار کنیم. ولی مادرم همچنان به کمک کردن به همسایه ادامه میداد و براین عقیده بود که نباید روابط را کم کرد بلکه باید به بقیه نیز دوستی که بین تمام همسایه ها و کمک و یاری رساندن به آنها را به همه بیاموزیم.
انشا غیرطنز کمک به همسایه ها :
از دیرباز در بین مردمان رواج داشته و این کار موجب رضایت خداوند است.
همسایه خوب یکی از بزرگترین نعمت های خداوند است.
ما نباید با کارها و رفتارهایمان آسایش را از همسایه ها سلب کنیم.
در حال حاضر که تمام خانه ها آپارتمانی هستند رعایت حقوق همسایه به شدت لازم است.
کافیست در یک آپارتمان چندین طبقه، دو همسایه از سر لجاجت تمام آسایش را از آن آپارتمان بگیرند.
کمک و یاری به همسایه فقط از لحاظ کمک کردن در کار نیست باید حق همسایه که ارامش است را رعایت کنیم.
یاد شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند. چه زیبا گفت شاعر.
احادیث و روایات بسیاری در مورد همسایه شده است.
در حدیثی از پیامبر اسلام (ص) نقل شده که هرکسی شب سیر بخوابد و همسایه اش گرسنه باشد مسلمان نیست.
انشا طنز کمک به همسایه ها :
ما در یک آپارتمان زندگی میکنیم. یک واحد خالی است که به تازگی مستاجر آمده است.
ما هم گفتیم به رسم ادب در جابه جا کردن وسایل به همسایه جدیدمان کمک کنیم.
به سوی لو رفتیم و ضمن خوش آمد گویی به او گفتیم برای کمک آمده ایم.
او کلی هم خوشحال شد.
ما به همراه کارگرها، وسایل را طبقه سوم بردیم و پس از گذشت دو سه ساعت تمام وسایل را در طبقه سوم گذاشتیم.
به خانه رفتیم پس از چندی همسایه جدید زنگ زد و گفت که همه وسایل را دزد برده است.
ما هم زود رفتیم و همسایه جدید را به طبقه سوم بردیم و وسایل را نشانش دادیم.
اما متوجه شدیم که ما به جای طبقه دوم به طبقه سوم رفتیم!
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
غیرطنز: در صف ایستادن می تواند در شرایط و موقعیت های مختلف باشد. می تواند صف بانک یا پمپ بنزین و یا نانوایی باشد. می تواند در روزهای سرد برفی یا در زیر نم باران ، باد و طوفان باشد و یا نه، در زیر نور خورشید ، گرمای تابان و سوزانش باشد یا می تواند در شرایطی دوستانه و با خوبی بگذرد و یا می تواند در شرایط سخت در میان کوهی از مشکلات یا در اوج بیماری و مریضی باشد. اما ما در صف استادن ها بزرگ می شویم. در همان صف مدرسه بگیر تا صف و ترتیب سنگ های قبر در قبرستان. همگی این ها یک فایده و مزیت خوب دارد و نشانگر یک موضوع و نکته ایی به نام نظم و ترتیب که این دنیا برپایه نظم و ترتیب پایه ریزی شده است و تا انتها بر همین اساس به اتمام می رسد. مهم این است که به ما از همان کودکی نظم و صف را آموزش دهند و ما نیز بر همین اساس رشد کنیم و براساس صف و ترتیب از امتیازات بهرمند شویم و حق خودمان را بگیریم و حق هیچکس را زیر پا نگذاریم.
طنز: من همیشه بعد از ظهرها به نانوایی می روم و مجبورم که تا ساعت ها در صف بمانم تا نوبت من برسد و نانی بخرم. چند روز پیش که طبق معمول در صف ایستاده بودم کودکی بازیگوش دیدم که پشت پای آدم ها را می زد و فرار می کرد تا اینکه پیرمردی که در صف بود او را گرفت و برای تنبیه او با خنده تا جایی که جا داشت بچه را ترساند و گوشش را پیچاند تا دیگر این کار را تکرار نکند و درس عبرتی برای دیگران باشد و این کار را دیگر نکند اما در این بین مایی که در صف بودیم کلی خندیدیم و صفی را که کسل کننده بود برایمان جذاب و دینی شد.
ما روزها که در صف می ایستیم بخصوص زمانیکه آفتاب بی رحمانه می سوزد، دقیقا احساس تخم مرغ پخته شده در تابه ی داغ، بهمان دست می دهد! از مدیر و معاون گرفته تا آبدارچی مدرسه هم هرکدام باید یکبار بلندگو را در دست مبارکشان بگیرند و سخنرانی کنند!
خلاصه ما در روزهای آفتابی، آب پز میشویم و روزهای سرد زمستانهم قندیل می بندیم. البته ناگفته نماند که بیشتر وقت ها مهربانی می کنند و ما را به کلاس می فرستند. این روزها انقدر علم پیشرفت کرده است که علت بسیاری از بیماری ها کشف شده؛ شاید در آینده هم علت واریس را ایستادن بیش از حد ما در دوران مدرسه بدانند!
یک بار ورزش همگانی داشتیم و از اداره برای دیدن ورزشمان به مدرسه آمده بودند. ما هم برای این مسابقه ی منطقه ای کلی تلاش کرده بودیم و چند ماهی را در هوای سرد و گرم به تمرین پرداخته بودیم. خلاصه روز مسابقه هوا آفتابی بود و چندساعت در صف ایستاده بودیم. ورزش که شروع شد خیلی خوب پیش رفتیم. اواخر ورزشمان بود که یکهو از بعضی از صف ها چند نفر غش می کردند و از حالت عمودی، افقی می شدند!
آن روز نمی دانستیم بخندیم یا دوستانمان را که از شدت گرما غش کرده بودند را از زمین جمع کنیم! بالاخره ایستادن در صفهم همچین مزایایی دارد!
انشای غیر طنز ایستادن توی صف
قبل از اینکه به کلاس برویم در صف می ایستیم. ایستادن در صف هم قوانینی دارد که عمل کردن به آن باعث ایجاد نظم و هماهنگی صف می شود. با همین ایستادن منظم در صف، ورزش می کنیم تا با حال خوش تری وارد کلاس درس شویم.
هرچند هر از گاهی از ایستادن در صف خسته می شویم ولی با ورود به کلاس و گفت و گو کردن با دوستانمان، خستگی به یکباره از تنمان بیرون می رود. برای مرتب کردن صف هایمان انتظامات مدرسه تلاش می کنند و خود ما هم سعی می کنیم نظم صف را بهم نزنیم.
بدون ایستادن در صف، مدرسه چهره ی مغشوش و آشفته ای به خود می گیرد و مدیر و ناظمی که روی سکو می ایستد و شروع به سخنرانی می کند، با دیدن آشفتگی مدرسه نمی تواند سخنش را با آرامش آغاز کند و به اتمام برساند. پس صف ایستادن خیلی مهم است.
در صف که می ایستیم، دانش آموزان هر کلاسی از هم تفکیک می شوند و به ترتیب وارد کلاسشان می شوند بدون هیچ شلوغی. حتی ایستادن در صف می تواند نشانه ای از اتحاد دانش آموزان هر کلاس باشد. پس ایستادن در صف را دست کم نگیریم!
انشا طنز ایستادن توی صف :
از روزی که به دنیا آمده ام مرا صف نانوایی فرستاده اند.
تابستان ها روزی دوبار صبح ساعت 7 به صف نانوا می رفتم و خواب شیرین نداشتم.
ظهر هم که به غیر از من و سایه ام حتی گنجشکی هم ساعت 3 ظهر بیرون نیست من صف نانوا می رفتم.
شهر ما ساعت 3 نانوایی شروع به کار می کند تا ساعت 4.
بسیار هم شلوغ است.
جلوی آن آفتاب سوزان و ایستادن توی صف بیست نفری در نانوا زندگی را به من شیرین کرده !
زمستان ها هم ساعت 7 صبح که تا به نانوا می روم و برمیگردم قندیل می بندیم.
مجیورم از خواب شیرین زمستان هم بگذرم و برم ایستاده در صف نانوایی باشم.
ظهر هم ساعت 3 جلوی باران و برف به صف می رفتم و تا بر میگشتم به اندازه یک رودخانه آب در لباسم جمع شده بود.
انشا غیر طنز ایستادن توی صف :
در هرجایی صف لازم است و ایستادن در صف از قدیم بوده و خواهد بود.
صف نانوایی ، صف پمپ بنزین ، صف بانک و صف کلاس و …
ایستادن در صف حوصله و صبر می خواهد و کار زیبا و پسندیده ای است.
صف ایستادن قوانین دارد مثل قوانین صف کلاس که صف باعث ایجاد نظم و هماهنگی میشود.
تصویر یک مدرسه بدون صف و نظم داشته باشید که چقدر چهره ای نامناسب دارد.
هنگام ایستادن در صف همه ی دانش آموزان به تفکیک باید وارد کلاس شوند. خیلی زیباست.
ایستادن در صف امری ذاتی است که ما انسان ها دوست داریم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
انشای طنز:
ما روزها که در صف می ایستیم بخصوص زمانیکه آفتاب بی رحمانه می سوزد، دقیقا احساس تخم مرغ پخته شده در تابه ی داغ، بهمان دست می دهد! از مدیر و معاون گرفته تا آبدارچی مدرسه هم هرکدام باید یکبار بلندگو را در دست مبارکشان بگیرند و سخنرانی کنند! خلاصه ما در روزهای آفتابی، آب پز میشویم و روزهای سرد زمستان هم قندیل می بندیم. البته ناگفته نماند که بیشتر وقت ها مهربانی می کنند و ما را به کلاس می فرستند. این روزها انقدر علم پیشرفت کرده است که علت بسیاری از بیماری ها کشف شده؛ شاید در آینده هم علت واریس را ایستادن بیش از حد ما در دوران مدرسه بدانند! یک بار ورزش همگانی داشتیم و از اداره برای دیدن ورزشمان به مدرسه آمده بودند. ما هم برای این مسابقه ی منطقه ای کلی تلاش کرده بودیم و چند ماهی را در هوای سرد و گرم به تمرین پرداخته بودیم. خلاصه روز مسابقه هوا آفتابی بود و چندساعت در صف ایستاده بودیم. ورزش که شروع شد خیلی خوب پیش رفتیم. اواخر ورزشمان بود که یکهو از بعضی از صف ها چند نفر غش می کردند و از حالت عمودی، افقی می شدند! آن روز نمی دانستیم بخندیم یا دوستانمان را که از شدت گرما غش کرده بودند را از زمین جمع کنیم! بالاخره ایستادن در صف هم همچین مزایایی دارد!
انشای غیر طنز:
قبل از اینکه به کلاس برویم در صف می ایستیم. ایستادن در صف هم قوانینی دارد که عمل کردن به آن باعث ایجاد نظم و هماهنگی صف می شود. با همین ایستادن منظم در صف، ورزش می کنیم تا با حال خوش تری وارد کلاس درس شویم. هرچند هر از گاهی از ایستادن در صف خسته می شویم ولی با ورود به کلاس و گفت و گو کردن با دوستانمان، خستگی به یکباره از تنمان بیرون می رود. برای مرتب کردن صف هایمان انتظامات مدرسه تلاش می کنند و خود ما هم سعی می کنیم نظم صف را بهم نزنیم. بدون ایستادن در صف، مدرسه چهره ی مغشوش و آشفته ای به خود می گیرد و مدیر و ناظمی که روی سکو می ایستد و شروع به سخنرانی می کند، با دیدن آشفتگی مدرسه نمی تواند سخنش را با آرامش آغاز و به اتمام برساند. پس صف ایستادن خیلی مهم است. در صف که می ایستیم، دانش آموزان هر کلاسی از هم تفکیک می شوند و به ترتیب وارد کلاسشان می شوند بدون هیچ شلوغی. حتی ایستادن در صف می تواند نشانه ای از اتحاد دانش آموزان هر کلاس باشد. پس ایستادن در صف را دست کم نگیریم!
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
من و بچه ها مثل همیشه به مدرسه آمدیم و ازآنجا که زنگ خورده بود،سر صف ایستادیم.نصف صف آفتاب بود.نیم متری این طرف تر ایستادم.صدای فریاد نوروزی،نماینده کلاس آمد:(حاج خانم!برای بار هزارم،درست وایسا) ای بابا،کدام هزارم،من که تازه آمده ام. قیافه پوکر فیسی گرفتم رفت توی صف،اما تا از جلویم رد شد و رفت،دوباره آمدم اینطرف. آخر میدانید؟میگویند آفتاب ساعت 10 تا 2 ظهر باعث سرطان پوست میشود. من هم همان دختری هستم که شب قبل خواب حتما باید ترتیب:فوم صورت،کرم دور چشم،لوسیون و کوفت و زهر مار را انجام بدهم. صدای فریاد سحر آمد:(ای بابا!خسته شدیم؛باز این مدیر گوگولو میاد اینجا غرغر میکنه.) یکدفعه پس گردنی خورد و نزدیک بود با مخ به زمین بایفتد که او را گرفتم.ناظم را پشت سرش دیدم و چشمانم گرد شد :خجالت بکشین؛مدیر گوگولو؟وقتی از نمره انضباطتون 2 نمره کم کردم اون وقت میفهمید. وقتی ناظم رفت مریم در حال افسوس خوردن و غرغر کردن بود. شیما نگاه عاقل اندر صحیفانه ای به سحر انداخت و گفت:(غمت نباشه بابا؛حتی اسمت رو نمیدونه که بخواد ازت نمره کم کنه.) یکدفعه صدای فریاد ناظم را شنیدیم:(درست وایستین تا نمره تون مثل سحر مشرف کم نشه.) دهن سحر اندازه غار علی صدر باز شد.شیما هم کلا رفت ته صف محو شد. همه صف شروع کردند به بالا رفتن.حالا که فکرش را میکنم بیاید با عوامل مدرسه شوخی نکنیم؛ایستادن در صف مانند راه رفتن روی شمشیر است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
یه روز جلوی دراتوبوس وایساده بودم و نه راه پیش داشتم نه راه پس که متوجه شدم یه چیز نک تیز در پهلویم فرو می رود به عقب که بازگشتم عصای پیرزنی را دیدم که سعی داشت با ان من را کنار بزند و از طرفی دیگر کسی هم مدام مانتویم را می کشید و کسی هم از پشت مدام مقنعه ام را می کشید و من هم بطور مداوم داشتم دفع حمله می کردم و مشغول به مقاومت بودم و با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه عقب نشینی نکنم و تا اخرین قطره خون هم از جلوی در اتوبوس کنارنروم. ناگهان دیدم سایه ای بزرگ بر روی اندام نحیفم افتاد و صاحب سایه که دقیقا پشت سرم بود با دستش به شانه ام ضربه میزد با ترس و لرز به عقب بازگشتم و نگاه مملوع از ترسم را بر چشمان مشکی از خیره کردم کمی در چشمانم خیره شدو با صدایی نازک و جیغ مانند گفت«دختر خانم از سر راهم کنار برو»بعد هم که دید منی را که هیچ حرکتی از خود نشان نمی دهم و مات و مبخوت مانده بودم که این صدا به این هیکل می خورد یا نه؟هل داد و داخل اتوبوس شد و من با وارد شدن دوباره عصای پیرزن در یهلویم به بیرون از اتوبوس پرتاب شدم و اوتوبوس هم راه افتاد و رفت و من دیگر هیچ وقت دیگر وارد اتوبوس نشدم
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
غیر طنز: تلفن همراه وسیله ایی شخصی است که این قابلیت را به فرد می دهد که تلفن خود را همراه خود به هرجا که می رود ببرد و در همه جا دسترسی به تلفن و ارتباطات و اینترنت را داشته باشد. تلفن همراه وسیله ایی است که زندگی را آسوده تر کرده و دیگر مانند سابق نیازی نیست که حتما تلفن ها ثابت باشند و برای تماس حتما در خانه و یا محل کار بود بلکه الان به آسانی می توان در تمام نقاط چه در کوه، جنگل و چه در خیابان از تلفن استفاده کرد و به آسانی کار خود را پیش برد. با پیشرفت علم و تکنولوژی تلفن همراه نیز پیشرفت کرد و این قابلیت را به تلفن همراه داد که علاوه بر برقراری تماس، امکانات دیگری را نیز شامل شود مانند وصل شدن به اینترنت و دنیای مجازی و هم چنین قابلیت وصل شدن به تلوزیون، رادیو و گوش کردن موزیک ، گرفتن عکس و وسیله ای برای بازی است. به طوری که امروزه تلفن همراه تنها تلفن نیست. بلکه تبدیل به وسیله ایی همه کاره ودست راست انسان شده است
طنز: زمان قدیم وسیله ایی به اسم تلفن همراه وجود داشت که مردم مواقع لازم از آن برای ایجاد ارتباط تلفنی استفاده می کردند اما امروز ه ما وسیله ایی را در دست داریم که نام آن تنها تلفن همراه است که بیشتر قابلیت بازی کردن و گوش کردن موزیک ، ترانه ، وصل شدن به اینترنت ، گشت و گذار در تلگرام ، ایستاگرام ، گذاشتن پست و کامنت را دارد. و تنها کاری که با آن انجام نمی شود تماس گرفتن است. اما نام همراه خود را هم چنان یدک می کشد، زیرا همه آن را همه جا حتی در دستشویی و حمام همراه خود دارند.
این روزها تلفن همراه وسیله ای است علاوه بر ارتباط برقرار کردن با دیگران، بازی همه کاره ای است که می توانی شب و روزت را با آن سپری کنی! هم از تناسب اندامت دور شوی و هم عینکی شوی. آن وقت با شکم گنده و عینکی که هر شیشه اش اندازه یک قابلمه است، زیبا هم به نظر میرسی!!
تلفن همراهآن قدر مزایا دارد که هرچه بگویم باز هم کم است! مثلا در مهمانی که نشسته باشی دیگر لازم نیست بدانی چه کسانی در آن جا حضور دارند! انقدر کله ی مبارکت را سمت تلفنت خم می کنی که ساعاتی بعد خود را در خانه ات می بینی!!
روزها اگر بیرون از منزل باشید حتما صف های خلوت دستشویی عمومی را دیده ای؛ کمی که دور و اطراف آن را نگاه کنی، متوجه میشی که همه سرها به تلفن همراهشان گرم است و خبری از کلیه شان هم ندارند که مبادا سنگ کلیه بگیرند! بعد هم که کارشان اضطراری می شود و مجبورند سرشان را از گوشی بیرون بکشند، آن وقت صف های طولانی دستشویی عمومی را خواهی دید!
تلفن همراه یک مهربانی به خصوصی دارد که شاید در خود آدم ها همچین مهربانی ای پیدا نشود؛ آن هم وقتی است که آن را زنگ میگذاری تا ۶ صبح بیدار شوی ولی با هربار زنگ زدنش، یک پس کله ای به او میزنی و بدون آنکه به او بر بخورد بازهم پشت سرهم زنگ میزند و سر و صدا می کند تا مجبور شوی با چشمان بسته رخت خواب را ترک کنی!
اصلا اگر تلفن همراه نباشد که زندگینمیتوان کرد! زندگی با تلفن همراه! در کوچه و خیابان که نمی توانی بروی و با دیگران مسابقه بدهی اما با همین تلفن همراه می توانی در ۵ دقیقه با هزاران نفر مسابقه بدهی و در آخر هم اگر باختی و دهان به …… گفتن باز کردی، فقط خودت صدای خودت را میشنوی و دعوا و بزن بزن هم راه نمی افتد!
تلفن همراه استفاده های دیگری هم دارد که دیگر جای گفتنش نیست! فقط یادمان باشد که در هنگام غرق شدن در تلفن همراهمان، حواسمان به چشم و شکم و کلیه و جاهای دیگرمان باشد!!!
انشا غیر طنز تلفن همراه
در این دنیای پیشرفته، ما به ابزاری نیاز داریم تا بتوانیم کارهایمان را به سرعت انجام دهیم و در وقتمان صرفه جوییکنیم. یکی از این ابزار، تلفن همراهاست که با آن می توان به راحتی با دیگران ارتباط برقرار کرد بدون آنکه بخواهیم مسافتی طولانی را طی کنیم.
اگر مطلبی را ندانیم و کسی هم نباشد که از او بپرسیم می توانیم با جستجو کردن آن در اینترنت تلفنمان، کمتر از یک دقیقه جوابمان را پیدا کنیم. با تلفن همراه و امکانات آن هم می توانیم با تکنولوژی آشنا شویم و پیشرفت کنیم هم می توانیم با استفاده نابجا از آن از زندگی روزمره و کارهایمان عقب بمانیم و پس رفت کنیم؛ پس نحوه استفاده از تلفن همراه مهم است.
این تلفن همراه انقدر کارایی دارد که خیلی از کارهای ما را انجام می دهد؛ از ماشین حساب و پیامک گرفته تا حل کردن سوالاتمان. گاهی هم باید مواظب کارایی های زیاد تلفن همراه باشیم چرا که کمک گرفتن بیش از حد از آن هم می تواند ما را تنبل کند هم خلاقیت را از ما دور کند.
با تلفن همراه می توانیم لحظه های شاد و غمگینمان را ثبت کنیم و در آینده آن ها را نگاه کنیم. لحظاتی که دور هم جمع هستیم و می گوییم و می خندیم را می توانیم فیلمبرداری کنیم تا بعد ها از دیدن آن لذت ببریم و لبخند بزنیم. و یا با دوستان و فامیل ها عکس دسته جمعی به یادگار بگیریم.
اگر در اتوبوسیا بیرون از منزل باشیم، در جایی که هیچ سرگرمی ای وجود نداشته باشد، می توانیم با بازی های تلفنمان خود را سرگرم کنیم و از آن بهتر، خواندن کتاببا تلفن است؛ با این کار هم می توانیم سرگرم شویم هم از وقتگرانبهایمان مفید ترین استفاده را کنیم.
در این عصر فناوری، تلفن همراه یکی از پر استفاده ترین ابزار است که نتیجه استفاده از آن به نحوه به کاربرد آن توسط ما بر می گردد. پس از هر چیزی استفاده درست کنیم.
انشا درمورد تلفن همراه (غیر طنز)
اگر سی سال پیش به کسی میگفتید وسیله ای ساخته خواهد شد که بدون اینکه به سیم وصل باشد با آن میتوان ازتباط برقرار کرد بی شک به شما میخندید و با تعجب به شما نگاه میکرد.
اما امروزه یکی از مهمترین وسایل ارتباطی تلفن همراه است و بسیاری از بخش های زندگی ما به ان گره خورده است از پرداخت فیش های آب و برق گرفته تا تماشای تلوزیون و انجام کار های بانکی از طریق تلفن همراه میسر استشماره صد ها و هزاران نفر از دوستان و همکاران را میتوان در آن ذخیره و نگه داری کرد میتواند مانند یک منشی یادداشت ها را برای ما به خاطر بسپارد و در صورت لزوم به ما یاد آوری کند.
تقویم قرآن و انواع کتاب ها را میتوان در آن نگه داری کرد و به راحتی میتوان از آن در هر جایی بهره برد و چون اندازه ی آن کوچک است ما را از نگه داری قفسه های بزرگ و کتاب های قطور بی نیاز میکند.
با تلفن همراه در هر لحظه میتوانیم به دوستان و آشنایان خود دسترسی داشته باشیم و از اخرین اخبار جهان مطلع شویم اما این وسیله با ویژگی منحصر به فرد مضراتی هم دارد:
این دستکاه ممکن است ما را از جمع دوستان و اشنایان دور و منزوی کند و در حالی که در کنار آن ها هستیم از آن ها غافل باشیم
و ضعیفی چشم و امواج سرطان زا و …..
تلفن همراه زندگی امروزه را از خیلی از جهات راحت تر کرده است اما باید توجه داشته باشیم که بیش از حد از آن استفاده نکنیم و همیشه اعتدال را رعایت کنیم.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه:خیلی از ما آدم ها به کلمه ایی به اسم شانس در زندگی اعتقاد داریم و خیلی از ما ادم ها ان را تنه تصورات ذهنی خود می پنداریم و ان را تنها یک اسم تلقی می کنیم.
تنه ی انشا:همیشه گفته اند شانس تنها یک بار در خانه را می کوبد،این خود ما هستیم که با انتخاب ان خود را خوشبخت می کنیم و با رد ان فرصت های خوب را از دست می دهیم.شانس همان معنی فرصت را می دهد زیرا که در زندگی ما فرصت های خوب و عالی کمی رو به رویمان قرار می گیرد و ما باید با بیشترین دقت ان را انتخا ب کنیم و ان را از دست ندهیم.اما همه ی این فرصت ها یک ریسک بزرگ نیز بهحساب می آیند زیرا که اگر در ان درست پیش برویم ،اصطلاحا خوش شانسی اوردیم اما تنها یک لغزش و یک اشتباه کوچک در ان موجب بد شانسی میز شود و امکان دارد با همین اتفاق کل زندگیمان را از دست بدهیم.شانس خوب یا شانس بد داشتن تنها تصورذهنی اشتباهی است که در ذهن خیلی از ما انسان ها وجود دارد.انسان همیشه می تواند خوش شانس باشد و این تنها به هوش و درایت خود او بستگی دارد که کدام یک از فرصت ای زندگی را هوشمندانه انتخاب کند و در ان پیش برود.انسانی همیشه بدشانس است که فرصت های زندگیش را دائم و پشت سرهم از دست بدهد و به امید فردا هایی بهتر زندگی کند.همین فرصت ها هستند که فردای ما را رقم می زنند. با یکجا نشستن و تلاش نکردن قطعاً بد شانس ترین انسان روی کره ی زمین می شویم.
نتیجه گیری:زندگی فراز و نشیب های زیادی دارد. کسی در این زندگی موفق خواهد بود که از این فراز و نشیب ها درس و تجربه بگیرد و در مسیر زندگی گام بردارد.
سایر انشاها درباره شانس :
انشا شانس شماره ۱
موضوع انشا: شانس
قالب انشا: علمی
مقدمه :
واژه شانس چنین معنا شده است : شانس همان اقبال یا بخت است؛ چه بد باشد یا خوب. آنچه بهعنوان شانس رخ میدهد، خارج از کنترل فرد است و بدون توجه به اراده، قصد، یا نتیجهٔ مورد نظر است. دیدگاه فرهنگها نسبت به شانس از احتمال و تصادف تا ایمان و خرافه متفاوت است. برای نمونه، رومیان برای تجسّم شانس به الهه فورتونا معتقد بودند.بخت و شانس از واژههایی است که گاهی در بین مردم بهکار میرود و بیشتر ریشه در ادبیات و شعر و فرهنگ عامه دارد. اما آیا شانس و بد شانسی واقعیت دارد؟
متن انشا:
بیشتر ما انسان ها فکر میکنیم همیشه بدشانسیم و بقیه همیشه خوش شانس!
اما آیا این واقعیت دارد؟
واقعا چند بار از عبارت خوششانس برای «دیگران » و بد شانس برای «خودمان» استفاده کردهایم؟
ما عادت کرده این هر وقت اتفاق خوبی برایمان افتاد بگوییم که نتیجه تلاش و زحمت خودمان بوده است ، اما اگر اتفاق بدی بریمان افتاد بگوییم به خاطر بد شانسی است . شاید دلیلش این باشد که میخواهیم از زیر بار مسئولتی اشتباهاتمان فرار کنیم .
در مورد دیگران اما قضاوت ما کاملا برعکس است .
اگر برایشان اتفاقات خوبی بیافتد میگوییم ببین چقدر فلانی خوش شانس است ، و فراموش میکنیم همان فلانی چقدر برای زندگی و اهدافش تلاش و کوشش کرده است ولی اگر برایش اتفاق بدی بیافتد میگوییم تقصیر خودش است ، احتیاط نکرد ، تنبلی کرد، تلاش نکرد ، تحقیق نکرد.
به همین خاطر است که ما معمولا دیگران را خوش شانس و خودمان را بد شانس میدانیم .
اما بهتر است این را بپذیریم که بیشتر عوامل خارجی ( مشکلات و سختی ها و … ) برای همهی انسانها یکسان است، و ما بر اساس میزان آمادگیمان برای استفاده از فرصتها ، تلاش و کوشش و اراده مان در زندگی و البته خوش بینی و داشتن دید مثبت نیست به خودمان، خوششانسی یا بدشانسی را برای خودمان به ارمغان میآوریم.
نتیجه گیری:
باور داشتن به شانس، یعنی راحت کردن خودمان از پذیرفتن اتفاقاتی که در زندگی مان می افتد .
یعنی قبول نکردن اینکه خودمان مسولیت زندگی خودمان را برعهده داریم.
بیایید به شانس اعتقاد نداشته باشیم.
انشا شانس شماره ۲
موضوع انشا: خوش شانی یا بد شانسی در قالب داستان با مقدمه و نتیجه گیری
قالب انشا: داستانی
مقدمه :
قدیم تر ها اسمش بخت و اقبال بود و حالا شانس صدایش میزنند …
یکی بخت بلندی داشتی و دیگری اقبال شومی ، یکی خوش شانس بود و دیگری بد شانس!
اما ما که از گذشته و آینده و صلاح و مصلحت خودمان و دیگران آگاه نیستیم چطور به خودمان و دیگران برچست خوش شانسی و بد شانسی میزنیم ؟
با من برای خواندن یک داستان زیبا همراه شوید تا معنی سخنانم را متوجه شوید.
متن انشا:
پیر مردی در روستا بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب بد شانسی آوردی که اسبت فرارکرد! پیرمرد جواب داد:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! پیر مرد بار دیگر در جواب گفت:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد احمق! چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟…
انشا شانس طنز
نتیجه گیری:
بله ، همه این بدشانسی یا خود شانسی ها میتواند در موقعیت های مختلف تعریف متفاوتی داشته باشد ، اتفاقی که یک لحظه از نظر شما بد شانسی وحشتناکی است شاید با گذشت زمان به این نتیجه برسید که یک خوش شانسی واقعی بوده است ، پس بد نیست پیش از هر چیز به حکمت خداوند احترام بگذارید و هر اتفاق بد و خوبی کوچکی را نشانه ای از بدشانس بودن یا خوش شانس بودن خود ندانید.
انشا شانس سال نهم
انشا شانس شماره ۳
موضوع انشا: خاطرات یک دختر بدشانس
قالب انشا: خاطره گویی/ داستانی
مقدمه :
آیا شما به شانس اعتقاد دارید ؟
خودتان را انسان خوش شانسی میدانید یا بد شانس ؟
حتی اگر به شانس اعتقاد نداشته باشید حتما با من موافقید که بعضی روزها کمی سخت تر و با اتفاقات سخت تری نسبت به بقیه روزهای سپری میشود که میتواند اسمش بد شانسی با شد یا تصادف و اتفاق .
این انشا خاطرات یک روز سخت من است که برای شما تعریف میکنم.
متن انشا:
نور صبحگاهی که به صورتم تابید، آرام چشمهایم را باز کردم.کمی بهچپ و راست خودم را کشیدم تا بدنم بعد از هشت ساعت در رختخواب بودن کمی نرم تر شود. بعد آرام نیم خیزشدم و در رختخواب نشستم.در این فکربودم که امروز هوا خوب است، حتماً روز خوبی راخواهم داشت ؛ ولیکسی چه می داند امروزشانس با من یار باشد یا نه! هنوزکاملاً خواب از سرم نپریده بود که صدایمادربه گوشمرسید :« وای! چقدر لفت میدی بجنب دیرتمیشه!» سعیکردم سریع تر بهکارهایم برسم تا بهموقع به مدرسه بروم.
انشا شانس کلاس نهم
برای شستن دست و رویم به دستشوئی رفتم که باز صدایمادر به گوشم رسید:«آب از سحر قطع شده از آب داخل لگن استفادهکن!» با صرفه جویی تمام دستورویم را شستم و از دستشویی بیرون آمدم .صبحانه خوردم و موقع لباس پوشیدن یادم آمد که دیروز دکمه یلباسم افتادهبود ! با عجله به دنبال لباس بودم که بپوشم و خودم را به خیابان برسانم اگر ساعت از ۸ می گذشت خط واحد حرکت می کرد و تا آمدن اتوبوس بعدی باید نیم ساعت صبر می کردم.
انشا شانس کوتاه
کفش هایم را پوشیدم؛ هنوز بند هایش رانبسته بودم که سایه ای سنگین را روی سرم احساسکردم وقتی به بالا نگاه کردم صاحبخانه را دیدم که با قامتی ایستاده فقط به من نگاه می کرد همانطور که خودم را با بند کفشم سرگرم می کردم سلام و صبحبخیرگفتم ؛ اما صاحبخانه همان اول صبح توپش پربود و با صدای خشن و کلفت خیلی قاطعانه تأکید کرد که امروز آخرین روز برای پرداخت کرایه خانه استو بدون آنکه چیزیبگوید از جلوی چشمانمگذشت.
انشا شانس نهم
حالا دیگه مطمئن بودم که با تأخیری که رخ داده به اتوبوس نخواهم رسید؛خودم را به خیابان رساندم. تعدادی مسافر ایستاده بودند من نیز آخرصف ایستادم جالب بود اتوبوس ربع ساعت با تأخیر آمد و من با موج افرادی که می خواستند سوار شوند به داخل اتوبوس هُل داده شدم. درتمام مسیر یک لحظه هم نتوانستم بنشینم؛ تمام مدّت دستم به میله وسط اتوبوس بود و با حرکت و ترمز اتوبوس به جلو و عقبمیرفتم. بالاخره به مدرسه رسیدم و تا وقتی زنگ بخورد هم مدام بد بیاری و سختی های پشت سر هم را تجربه کردم .
انشا شانس با مقدمه
امروز واقعاً روز سختی بود.
درتمام این موقعیت ها خدا رو شکر می کردم وقتی لحظهای به این فکر نکرده بودم که این همه بدبیاری ازکم شانسی من است.یعنیمیشه یک روز صبح با صدای لذت بخش پرندهای ازخواب بیدار شوم وپس ازگرفتن دوش صبحگاهی وخوردن صبحانه ای لذیذ سوارماشینم شومصدای آرام موسیقی گوشم رانوازش دهد وپس ازگذشتن از خیابان هاو کوچه های شهر و لذت بردن از طبیعت زیبا به محل کارم برسم و با حضور همکاران فعال وکوشا که هرکدامشان کاملاً وظیفهشناس هستند به کارم برسم و درپایان روز با اعصابی راحت به خانه برگردم .
نتیجه گیری:
حالخودتان قضاوت کنید آیامن بدشانسم؟ آیا من کم شانسم؟ آیا حقیقت دارد که صبح از کدام دنده بیدار شویم ؟ چپ یا راست بودن تأثیری دارد؟ شماچقدر اعتقاد دارید؟
انشای شانس
انشا شانس شماره ۴
موضوع انشا: آیا شانس وجود دارد ؟ آیا شما به شانس و بد شانسی اعتقاد دارید؟
قالب انشا: ساده و روان
مقدمه :
شانس یکی از کلماتی است که بسیاری از ما در زندگی مان بارها و بارها از آن استفاده کرده یا آن را شنیده ایم و تاکنون ضرب المثل های زیادی نیز درباره آن گفته شده است. برخی افراد که مدام در زندگی با مشکلات و اتفاقات بد روبرو می شوند اعتقاد دارند شانس خوبی در زندگی نداشته اند، این افراد بخت و اقبال و شانس را مقصر رخدادهای زندگی خود می دانند و اغلب اوقات از بدشانسی خود گله می کنند و حتی بر این باورند که افراد موفق، داشته های شان را مدیون شانس خوب زندگی شان هستند، چون آن ها خوش شانس هستند!
متن انشا:
به نظر من هیچ چیز در این دنیا شانسی رخ نمی دهد، خداوند به هر انسانی توانایی و استعدادهای خاص خودش را داده و هیچ دو نفری از هر لحاظ شبیه هم نیستند. زندگی براساس قواعد و قوانینی طراحی شده که خداوند برای کائنات در نظر گرفته است. در قانون زندگی کسانی که با بهره گیری از هوش و با تحمل دشواری ها، برای رسیدن به اهداف خود پافشاری می کنند با افرادی که از استعدادهای خدادادی خود به درستی استفاده نمی کنند یا آن را هدر می دهند یکسان نیستند.
انشای شانس طنز
گاهی می گویند: “شانس در خانه فلانی را زده است …” اما این شانس در خانه همه را می زند، همه افراد در زندگی شان با فرصت های بسیار خوبی روبرو می شوند که برخی از این فرصت ها کمال استفاده را کرده و رخدادهای زنجیروار مثبت باعث شکوفایی مالی، علمی و … در آن ها می شود به گونه ای که از دید افراد غریبه تر به نظر می رسد آن ها بسیار خوش شانس هستند.اما برخی دیگر با توجه نکردن به فرصت پیش رو، حتی جلوی فرصت هایی که ممکن بود بعد از آن پیش بیاید را گرفته و به نظر می رسد آدم بدشانسی هستند.
نتیجه گیری:
به طور کلی خداوند عادل همه چیز را به گونه ای چیده که به کسی حتی به اندازه ذره ای ستم نشود، خوشبختی هیچ کس به فقر یا ثروتمند بودن پدر و مادرش، کشوری که در آن متولد شده یا رنگ پوست و زیبایی ظاهری اش نیست، این طور نیست که بگوییم آن کس که زیبا یا در خانواده ثروتمند متولد شده خوش شانس است و بقیه بدشانس بوده اند. این مسئله، انکارنشدنی است و می توان نمونه های آن را با نگاهی به تاریخ و مطالعه زندگی بزرگان علم و هنر به وضوح دید.
انشا درباره شانس
انشا شانس شماره ۵
موضوع انشا: شانس وجود ندارد.
قالب انشا: غیر طنز – علمی
مقدمه :
بیشتر ما به شانس در زندگی معتقد هستیم!
به نظر من شانس وجود ندارد و تنها اراده انسان هاست که حقیقت دارد.
یعنی شناخت به موقع و استفاده از فرصت ها و اراده قوی انسان است که او را در زندگی سعادتمند میکند
نه شانس و اقبال و بخت !!
متن انشا:
بعضی مواقع در زندگی فرصت هایی برای پیشرفت به وجود می آید اما ما آن ها را ندیده می گیریم و عدم موفقیت خود را به بد شانسی ربط می دهیم. اگر فرصت ها را دیدیم اما باز هم نتیجه ای حاصل نشد این از بدشانسی ما نیست، ممکن است کار را در زمان درستی انجام نداده باشیم. برای موفقیت باید تمام جوانب را بسنجیم و دقیقا در زمان درست کارهایمان را انجام دهیم.
انشا نهم صفحه ۲۱ شانس
البته بعضی موارد از اراده انسان خارج می باشد. در این گونه موارد باید مثبت اندیش بود و نهایت تلاش خود را به کار برد. فکر می کنم مثبت اندیش بودن و انجام دادن کارهای خوب برای خود و دیگران از هر چیزی مهم تر است زیرا در این صورت است که اطراف ما پر از انرژهای خوب و مثبت می شود و اتفاقات خوبی برای ما رخ می دهد. اگر اتفاقاتی در زندگی ما رخ داده که از آن به عنوان بد شانسی تعبیر می کنیم باید بدانیم که بعضی وقت ها چیزهایی که می خواهیم ممکن است به مصلحت ما نباشد و خداوند متعال به این موضوع آگاه است. پس نمی توانیم یک موضوع را فقط از دیدگاه خودمان بسنجیم زیرا ممکن است مواردی از چشم ما پنهان مانده باشد.
نتیجه گیری:
در پایان معتقدم انسان خوش شانسی هستم چون خانواده و دوستان خوبی دارم که بودنشان در زندگیم بسیار ارزشمند است. پیش افرادی زندگی می کنم که عاشقانه آن ها را دوست دارم و برای به دست آوردن هر چیزی در زندگی تلاش می کنم و می دانم که رسالت ما در این دنیا خوب زندگی کردن است.
انشا در مورد شانس پایه نهم
انشا شانس شماره ۶
موضوع انشا: معنی شانس و مفهوم آن در فرهنگ دینی
قالب انشا: مذهبی – علمی
مقدمه :
وقتی که در جمعی نشسته اید یا در مراسمی شرکت می کنید.بعضی از مردم درباره شانس یک دختر یا پسر حرف می زنند و می گویند فلانی شانس خوبی دارد و این شانس برای هر کسی پیش نمی آید. اما معنی شانس چیست و آیا وجود بدشانسی و خوش شانسی در افراد واقعیت دارد؟
متن انشا:
اگر به معنای شانس بیشتر توجه کنیم می فهمیم که شانس یک کلمه فرانسوی به معنای فرصت است. اگر به معنای آن توجه کنیم باید این فرصت را برای خود فراهم کنیم و این موقعیت را برای خود هموار کنیم و به قول بعضی ها این شانس را به خود بدهیم که در کارها و مراحل زندگی موفق باشیم. در اصل شانس داشتن یا نداشتن فقط یک تلقین است که بعضی از مردم در فکر و باور خود آن را می سنجند.
انشا در مورد شانس طنز
پس می توانیم بگوییم کسانی که در زندگی تلاش و کوشش می کنند و برای حل مشکلات خود می جنگند تا در زندگی موفق باشند این موفقیت از شانس آنها نیست بلکه بخاطر زحماتی است که در زندگی کشیده اند و حاصل آنرا می بینند.ولی مردم ظاهر بین آن را شانس او طلقی می کنند. همچنان که مفاهیم دینی و قرآنی ما آمده است : هر انسانی در زندگی فرصت های خوبی برای او پیش می آید که باید به نحو احسنت از آنها استفاده کند و این فرصت ها را غنیمت بشمارد.
نتیجه گیری:
پس شانس داشتن یا نداشتن فقط یک واژه است که در بین مردم رواج پیدا کرده و هیچ معنی خاصی ندارد هر کس می تواند شانس داشته باشد و شانس خود را به توجه به تجربیاتی که دارد امتحان کند تا بداند چه اندازه در زندگی موفق است.اگر انسان از روی احساسات کاری کرد که بعدا” پشیمان شد آن را از بد شانسی خود نداند چون خدا به انسان عقل داده تا بیندیشد و فکر کند و خود سرانه عمل نکند و تصمیم نگیرد.پایان .
انشا در مورد شانس کوتاه
انشا شانس شماره ۷
موضوع انشا: شانس یا بد شانسی ، یک باور غلط!
قالب انشا: ساده و کوتاه
متن انشا:
نظر شخصی من درباره ی شانس این است که هیچوقت به طور قاطع نمیتوان گفت که شخصی بسیار خوش شانس است یا بسیار بد شانس !
چون هیچ چیز از اینده معلوم نیست و هر اتفاقی میتواند رخ بدهد که هیچ کس هم از ان خبر ندارد و هیچوقت نمیتواند با قاطعیت تمام بگوید که این اتفاق رخ میدهد یا نه که این کاملا طبیعی است چون همه چیز کاملا شانسی است.
بعضی از مردم نظر کاملا اشتباه و غلطی راجب شانس دارند که اصلا با عقل و منطق جور در نمی اید مثل اینکه بگویید کسی که خیلی پولدار است شانس زیادی داشته و خداوند شانسی وی را پولدار کرده است ولی این کاملا اشتباه است. این شخص حتما پول و مقامی را که داشته با تلاش و کوشش خود به دست اورده است نه شانسی و همچنین این بسیار غلط است که فکر بکنیم کار های خدا شانسی است و برای خوش شانس ها است در کار خدا فقط حکمت و بخشش راه دارد نه چیز دیگری پس هیچوقت فکر نکنید خدا به ادم های خوش شانس لطف دارد.
نتیجه گیری:
هر کس باید در این دنیا برای رسیدن به اهدافش تلاش کند و به خدا توکل داشته باشد . پس شانس و بد شانسی وجود ندارد.
انشا در مورد شانس پایه ی نهم
انشا شانس شماره ۸
موضوع انشا: اعتقاد به شانس
قالب انشا: علمی
مقدمه :
خیلی از ما آدم ها به کلمه ایی به اسم شانس در زندگی اعتقاد داریم و خیلی از ما ادم ها ان را تنه تصورات ذهنی خود می پنداریم و ان را تنها یک اسم تلقی می کنیم.
متن انشا:
همیشه گفته اند شانس تنها یک بار در خانه را می کوبد
این خود ما هستیم که با انتخاب ان خود را خوشبخت می کنیم و با رد ان فرصت های خوب را از دست می دهیم.
شانس همان معنی فرصت را می دهد زیرا که در زندگی ما فرصت های خوب و عالی کمی رو به رویمان قرار می گیرد و ما باید با بیشترین دقت ان را انتخا ب کنیم و ان را از دست ندهیم.اما همه ی این فرصت ها یک ریسک بزرگ نیز بهحساب می آیند زیرا که اگر در ان درست پیش برویم ،اصطلاحا خوش شانسی اوردیم اما تنها یک لغزش و یک اشتباه کوچک در ان موجب بد شانسی میز شود و امکان دارد با همین اتفاق کل زندگیمان را از دست بدهیم.
انشا در مورد شانس برای پایه نهم
شانس خوب یا شانس بد داشتن تنها تصورذهنی اشتباهی است که در ذهن خیلی از ما انسان ها وجود دارد.انسان همیشه می تواند خوش شانس باشد و این تنها به هوش و درایت خود او بستگی دارد که کدام یک از فرصت ای زندگی را هوشمندانه انتخاب کند و در ان پیش برود.انسانی همیشه بدشانس است که فرصت های زندگیش را دائم و پشت سرهم از دست بدهد و به امید فردا هایی بهتر زندگی کند.همین فرصت ها هستند که فردای ما را رقم می زنند. با یکجا نشستن و تلاش نکردن قطعاً بد شانس ترین انسان روی کره ی زمین می شویم.
نتیجه گیری:
زندگی فراز و نشیب های زیادی دارد.
کسی در این زندگی موفق خواهد بود که از این فراز و نشیب ها درس و تجربه بگیرد
و با تلاش در مسیر زندگی گام بردارد.
انشا در مورد شانس با مقدمه
انشا شانس شماره ۹
موضوع انشا: شانس چیست؟ آدم های خوش شانس چه ویژگی هایی دارند؟
قالب انشا: علمی
مقدمه :
شانس چیست؟ آدم های خوش شانس چه ویژگی هایی دارند؟ آیا شانس واقعاً وجود دارد؟ چه نکاتی باعث می شود که یک نفر در زندگی اش خوش شانس باشد؟ و آیا ما می توانیم به صورت ارادی خوش شانس باشیم؟ در این انشا سعی می کنیم به این سوالات و سوالات دیگر در مورد شانس جواب درستی بدهیم.
متن انشا:
آیا شانس یک امر تصادفی است یا نوع تفکر و رفتار ما میتواند روی بخت و اقبالمان تأثیر بگذارد؟
به نظر می آید شانس بیشتر از این که یک امر تصادفی با آموزش و تغییر در سبک زندگی و تفکر قابل دستیابی باشد.
اما چرا بعضیها نسبت به بقیه خوش شانس تر هستند؟
اگر تا به حال برایتان پیش آمده که این سوال را از خود بپرسید، بد نیست دوباره به آن فکر کنید.
انسانها خودشان خوششانسی یا بداقبالی خود را رقم میزنند.
در یک مطالعه علمی به تفاوتهای میان انسانهایی که خودشان را خوششانس یا بدشانس تصور میکنند، پرداخته شده است
اما نتیجه نهایی چیست؟
شانس یک قابلیت جادویی یا حاصل یک تصادف نیست و کاملا تحت تأثیر نحوه تفکر و رفتار ماست.
آدمهایی که از نظر ما “خوششانس”هستند، در واقع به خوبی از عهده انجام این ۳ مورد برآمدهاند:
۱. استفاده از فرصتهای تازه
آنهایی که خودشان را خوششانس میدانند، این توانایی را دارند که به موقع فرصتها را به چنگ آورند و از آنها استفاده کنند.
انسانهای بدشانس درست برعکس عمل می کنند.
آنها به برنامه یکنواخت خود عادت کرده اند و حتی اگر فرصتی برایشان پیش بیاید، از رفتن به سمت آن میترسند.
۲. در انتظار موفقیت
از آنجایی که آدمهای خوش شانس خوشبین هم هستند، انتظار دارند در همه کارها موفق شوند.
این طرز فکر باعث میشود پیشبینیشان درست از آب درآید.
این رویکرد البته همیشه هم جواب نمیدهد .
اما داشتن تفکر مثبت به آنها این قدرت را می دهد که حتی در شرایط سخت هم ناامید نشوند.
در آدمهای بدشانس اما، این بدبینی است که کنترل را در دست می گیرد.
آنها بیشتر مواقع دلمرده و غمگین هستند.
۳. حفظ تفکر مثبت
حفظ تفکر مثبت کلیدی ترین نکته به حساب می آید.
اتفاقات بد برای همه می افتند اما آدمهای خوششانس این توانایی را دارند که دوباره روی پای خود بایستند.
آنها از تجربیات خود درس می گیرند و ادامه می دهند.
چنین رویکردی حتی می تواند بدشانسی را به خوششانسی تبدیل کند.
اما آنهایی که خود را بداقبال می دانند، حتی با کوچکترین مسأله منفی کاملا به هم می ریزند.
آنها مطمئن اند که آینده ای تیره و تار انتظارشان را می کشد و تلاش کردن هیچ فایدهای ندارد.
نتیجه گیری:
در پایان باید اینطور نتیجه گرفت خوش شانسی یا بد شانسی یه امر جادویی نیست بلکه ناشی از طرز تفکر و رفتار و سبک زندگی خود ما آدم هاست. در واقع این که چطور زندگی کنیم و با مشکلات چطور برخورد کنیم و چقدر مثبت یا منفی اندیش باشیم ما را تبدیل به انسان هایی خوش شانس یا بد شانس میکند.
انشا در مورد شانس کلاس نهم
انشا شانس شماره ۱۰
موضوع انشا: پدیده ای به نام شانس
قالب انشا: در قالب زبان غیر رسمی
مقدمه :
با نام خدا انشام رو در مورد پدیده شانس شروع میکنم.
متن انشا:
ایا منطقیه که بگیم من ادم خوش شانسیم یا بد شانس ، نمی دونم ازهرکی هم سوال میکنم نه ردش میکنه و نه قبولش داره.اما من خیلی از وقتا به این پدیده اعتقاد پیدا میکنم ، مثلا بعضی وقت ها بخصوص وقته امتحان ها یکدفعه میبینی یه معجزه میشه و سوالات امتحانم همونایی هستند که خونده بودم و یا یکدفعه یک تقلب از طرفه یکی از بچه های با معرفت کلاس به دست من میرسه و اونجاست که میگم شانس با من یار بوده. یا اینکه وقتی امتحانم یا کاری که میخوام انجام بدم درست و حسابی از پسش بر نمیام میگم شانس نیاوردم یا شانس نداشتم.
انشا در مورد شانس با مقدمه و بدنه و نتیجه
ولی خوب که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که شانس یه پدیده درونی است و به افکار مثبت و منفی خوده انسان بستگی داره ، واینکه میگم شانس اوردم یا نه اونم مربوط به همین افکاره ماست. بعضی وقتا هم به تلاشی که برای انجام کار میکنیم داره مثلا وقتی میبینیم کسی تو کارش موفق تره میگیم چه شانسی اورده طرف ولی فکره اینو نمیکنیم که چقد برای رسیدن به این جایگاهی که هست تلاش کرده و زحمت کشیده و زود ربطش به شانس میدیم .
بعضی وقتا هم شانس و قسمت رو کنارهم میزاریم مثلا وقتی کسی تصادف میکنه و اتفاقی برایش میفته میگیم این اتفاق شانسش بوده ، یا اینکه قسمتش بوده این اتفاق واسش بیفته . اما اینجا به این فک نمی کنیم که اگه اون شخص احتیاط کرده بود شاید این اتفاق برایش نمیفتاد .
انشا در مورد شانس صفحه ۲۱ مهارت نوشتاری نهم
ولی خب بعضی وقتا هم یه اتفاقاتی میفته که خارج از اختیار ماست و اصلا انتظارشو نداریم مثلا برنده شدن یه ماشین ۲۰۰میلیونی در یه قرعه کشی بزرگخوب تو این قضیه باز میشه گفت اون نظرم که گفتم بستگی به افکار و تلاش انسان داره رد میشه ،اخه هرچقد هم بتونم مثبت فک کنم و بگم من برنده میشم قطعا برنده نمیشم و این خودش میتونه یه شانس باشه.
نتیجه گیری:
بیشتر وقت ها شانس به خاطر تلاش و افکار مثبت به سراغ ما میاد ولی مردم میگن ببین چقدر خوش شانس بوده ولی نمیگن چون تلاش کرده و خوش بین بوده موفق شده یا اگه یکی اتفاق بدی براش بیافته نمیگن از روز بی احتیاطی و بی فکری یا تنبلی بوده میگن طرف چقدر بدشانس بوده که این اشتباهه. ولی گاهی یه اتفاقای خارج از اختیار ما برایمون میافته مثل قرعه کشی بانک که شاید واقعا بشه اسمش رو گذاشت خوش شانسی .
انشا در مورد بخت و اقبال
انشا شانس شماره ۱۱
موضوع انشا: خاطرات یک انسان خوش شانس
قالب انشا: داستانی – طنز
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیکردم! این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می بردند.
انشا درباره شانس تخیلی
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می خورد.هر صفحه ای از کتاب را که باز میگردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی! تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم!
انشا درباره شانس در زندگی انسان
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم از نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه عینک پیدا کردم. اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی داشتم، یهو جلوم سبز میشد و از این که گمشده اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر میکرد. بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
انشا درباره شانس نگارش نهم
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
کسی سوالی نداره؟
انشا درباره شانس طنز
انشا شانس شماره ۱۲
موضوع انشا: داستان خوش شانسی من
قالب انشا: داستانی – طنز
مقدمه :
به نام آن که آفریدگار همه چیز و همه عالم است…
متن انشا:
چند سال پیش من و خانواده ام در یکی شعبه بانک حسابی باز کردیم .
یهو پدرم گفت: خانم چی میشه می شه ما توی قرعه کشی ببریم .
من گفتم آخه پدر من ما اگه شانس داشتیم خواهر و برادر لوک خوش شانس بودیم .
ساعت حول وحوش ساعت ۲۱:۳۰شب بود تلفن همراه من زنگ خورد و پاسخ دادم: بله.
من:آقای محترم من با کسی شوخی ندارم لطفا مزاحم نشوید.
پشت تلفن:خانم هنرمند به خداشوخی نمی کنم اگه باور ندارید لطف کنید بزنید شبکه دو تا متوجه شوید .
من: یه لحظه صبر کنید تلویزیون رو روشن کنم وقتی تلویزیون را روشن کردم دیدم بله .
پشت تلفن:حالا خانم باور کردین من دروغ نمی گم.
نتیجه گیری:
نتیجه میگیریم شانس حتی در خونه آدمای بد شانس هم میاد … البته به ندرت !
انشا درباره شانس کلاس نهم
انشا شانس شماره ۱۳
موضوع انشا: خاطرات یک انسان بد شانس
قالب انشا: داستانی – طنز
شانس از نظر پیرامون ما نشان دهنده نیک بختی واقبال ما و یا باالعکس می باشد.
به افراد ازنظر شانس خوش شانس بد شانس وامروزه خر شانس هم میگویند.
من در جامعهء امروزی جزء انسان های بد شانس هستم واز این رو من داستان یک روز زندگی خود را برای شما باز گو می کنم .
انشا درباره شانس نهم
شب بود خسته بودم می خواستم بخوابم همین که چشمانم را می بستم صدای ازار دهندی زیر گوشم بود چشمانم رو باز کردم دیدم جمعی از پشه ها درست وسط زمستان دارند ویز ویز میکنند درحدی عصابم بهم ریخته بود که میخواستم صبح که پشه ها خوابند برم بالا سرشون ویز ویز کنم دیگ خواب از سرم پرید بود .
رفتم سراغ گوشیم یک لحظه خیلی احساس تنهایی کردم دلم برا دوستانم تنگ شده بود اخه خیلی وقت بود که ندیده بودمشون دبیرمون گفته بود هرچی بخوای میتونی از طریق اینترنت دانلود کنی تصمیم گرفتم دوستامو از اینترنت دانلود کنم اما نشد.
انشا درباره شانس پایه نهم
نمی دونم چرا شارژ گوشیم تموم شد همین که اوردم بزنم به برق ،برق رفت که دیدم ناگهان دارند در می زنند رفتم در رو باز کنم دیدم که برق بزرگتر شو اورده سرم که چرا در شب اوج بالا از برق استفاده کردم خلاصه کار به دعوا و دادگاه کشید تااینکه بالاخرء دست از سرم برداشتند اومدم خونه دیگ ظهر شده بود .
اومدم کمی ناهار بخورم که اشتهام کور شد فکرشم نمی کردم همچنین اتفاقی بیفته مجبور شدم اشتهامو ببرم مدرسه ی نابینایان وقتی وارد مدرسه که شدم بچه ها شپش گرفته بودند ومن این موضوع نمیدونستم و به طور اتفاقی شپش گرفتم رفتمارایشگاه موهامو زدم والانم موهام قهر کردند دیگه نمی خوان دربیان دیگه انقدر من بد شانس و بدبخت بودم که از مشکلاتم فرار کردم والانم گم شدم بنابراین فهمیدم که اونقدر که دلم میگیره شانسم نمیگیره.
امیدوارم شما نیز فهمیده باشید من چقدر بد شانسم .
انشا درباره شانس کوتاه
انشا شانس شماره ۱۴
موضوع انشا: شانس یا بخت و اقبال …
قالب انشا: کوتاه به زبان ساده
مقدمه :
این بار شانس با من یار نبود.
اصلاً من هیچ وقت شانس نداشتم.
کلمات متداولی که عامه مردم در زندگی روزمره خود استفاده می کنند. شانس،بخت،اقبال و …
متن انشا:
نمی دانم؛ شاید شاید حق با آنها باشد ، شاید آری و شاید هم نه
دیدگاههای مختلفی در این مورد وجود دارد که از احتمال و تصادف تا ایمان و خرافه متفاوت است.
البته برخی افراد شانس را گونه معنی می کنند که گویی واقعاً زندگی آنها بر این مبنا استوار شده است،
بعد از هر اتفاقی افکاری در مورد شانس در خود به وجود میآورند که یک زندگی را بر یک ترتیب خاصی بیان میکند.
تقدیر،قسمت،سرنوشت؛ من شانس را اینگونه می شناسم.
در واقع شانس پدیدهای است که ما خودمان به آن روح و جان می دهیم.
اما به نظر من شانس اصلاً وجود خارجی ندارد.
از نظر من خراب کردن امتحان هیچ ارتباطی با شانس بد ندارد.
نتیجه گیری:
ما آمدهایم تا سرنوشت خود را با پندار و رفتارمان بسازیم آری شانس خود ما هستیم.
انشا درباره شانس برای کلاس نهم
انشا شانس شماره ۱۵
موضوع انشا: اعتقاد به خوش شانسی و بد شانسی
قالب انشا: به زبان ساده – غیر طنز
مقدمه :
به نظر من اعتقاد به بدشانسی یا خودشانسی تنها از یک کله پوک برمی آید .
میپرسید چرا ، پس به انشای من توجه کنید.
متن انشا:
از بس این جمله را میگویی کلافه ام کرده ای.
عادت کرده ای بعد هر اتفاق ناخوشایند بگویی چقدر بدشانس بودم هستم و خواهم بود.می گویی من اگر تلاش کنم ،می کنم و خواهم کرد،به جایی نمی رسم نرسیدم و نخواهم رسید.چون بدشانسم اما تو کله پوکی بیش نیستی.چرا اینقدر خودت را بدشانس میدانی؟ مشکل از آنجایی شروع می شود که با دیدگاهی ضعیف و نامناسب به هر اتفاق نگاه می کنی.کله پوکی یعنی علت را پیدا می کنی،راه چاره را هم می دانی،اما آنقدر غرور داری که تقصیر را گردن شانس بیچاره می اندازی.کاری کردی که شانس هم به خود بدشانس می گوید.مشکل های تو ربطی به شانس ندارند.
انشا درباره شانس با مقدمه
از میان تمام کهکشان ها ما در کهکشان راه شیری هستیم،از بین منظومه ها منظومه ما شمسی است.از تمام سیارات ما در سیاره زمین زندگی می کنیم.به این ترتیب تا به خود برسیم باید قاره ها ، کشور ها،شهر ها و … را طی کنیم.در میان تمام کار هایت در یک کار مشکلی پیش می آید که این مشکل در دنیای ما آنقدر کوچک کوچک کوچک است که با دیدگاه و بینش درست اصلا دیده نمی شود. اما توی کله پوک همان مشکل کوچک کوچک کوچک را سه برابر کهشانمان بزرگ میکنی!
دیدگاهت را عوض کن!!!
یادت باشد دیدگاه درست تنها مثبت نیست.
باید بگویم دیدگاه درست مثبت و منفی هر دو نیازند:
یکی هواپیما را میسازد و دیگری چتر نجات را…
نتیجه گیری:
دوست عزیز،باید با دیدگاه مثبت و منفی درست به مشکلات نگاه کنی.کله پوکی را کنار بگذارری و شانس بیچاره و بدبختی که گیر تو افتاده را خوشبخت کنی.حالا اگر جرعت داری باز بگو من بدشانسم!
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
شامل چندین انشا و داستان می باشد تا اخر نگاه کنید :
موضوع :
انشا درباره درخت هر چه بارش بیشتر می شود سرش فروتر می آید
متن :
پمقدمه: انسان در ابتدای زندگی همچون نهالی کوچک و بی برگ و شاخه است. اما رفته رفته همراه با پیرامون خود رشد می کند تا در نهایت به آنچه در سر می پروراند دست یابد.
تنه انشاء: انسان همچون نهالی است که با فراگیری علم و دانش، روز به روز به دانسته و تجربیاتش افزوده می شود و این تجربیات همچون برگ ها و شاخه ها به گسترده شدن طول و عرض آن کمک می کند در کنار تجربیات، علم و دانش او را همچون درخت پر بار و پر منفعت می کند. همان درختی که میوه هایش با ارزش، سایه اش کارآمد و چوبش سودمند است. ولی هر چه انسان دامنه ی علم خود را بیشتر کند همانند همان درخت است که بارش سنگین تر است و از سر سنگینی و پر باری شاخه اش خمیده می شود و سرش فرو می آید.
تاکنون افراد خردمند و باهوش اطرافت را دیده ایی؟! که کمتر از دیگران سخن می گویند و گفته هایشان سنجیده و پر مفهوم است. انسان ها با رسیدن به درجات بالاتر و کسب مهارت ها در می یابند که کمتر سخن گفتن ولی گزیده سخن گفتن بهتر است از زیاده گویی و بی فکر سخن گفتن. درست مثل درختی که نه بار دارد و نه سنگین است و با هر وزش باد با آن همراه می شود اما درختی که بارش بیشتر باشد سنگین تر است
و با هر وزش باد از سویی به سوی دیگر نمی رود. در این میان در می یابیم که هر چه به دانسته هایمان بیافزائیم دریچه ی ذهنمان رو به حقایق و جهان هستی بیشتر بازکنیم، تنها خودمان از آن سود خواهیم برد و متوجه خواهیم شد که اشرف مخلوقات بودن چه قابلیت ها و توانایی ها را می تواند داشته باشد.
نتیجه گیری: از همین امروز شروع کن، درخت پر بار از میوه را الگو قرار بده و همانند او راه و روش زندگی را پشت سر بگذار. آن موقع متوجه خواهی شد دانش و علم تنها چیزی است که علاوه بر افزودن بار بر تو، ریشه هایت را نیز محکم تر خواهد کرد.
انشا درباره درخت هر چه بارش بیشتر میشود سرش فروتر می آید
مقدمه : درخت هر چه پر بارتر باشد سرش پایین تر است بنام خدایی که انسان را آفرید و تنها ملاک برتر ی انسانها را به یکدیگر تقوا دانست بارها ضرب المثلهایی را شنیدهایم که مثلا میگویند درخت هر چه پر بارتر باشد سر ش پایین تر است و یا هرگز نخورد آب زمینی که بلند است .ما در زندگی روزمر ه خود با چنین افراد ی بارها و بارها برخورد کرده ایم و میزان محبوبیت این افرا را در نزد مردم دیده و شنیده ایم .
بدنه : دو دوست بودند که از بچه گی با هم در یک محله زندگی میکردند دریک مدرسه درس می خواندند و دریک دانشگاه و در یک رشته تصیلی پذیرفته شدند یعنی در رشته پزشکی در اینجا کم کم اختلاف فکری این دو مشخص شد یکی از انا ن دچار غرورو خود خواهی شد و درس را تنها برای پول درآوردن وکسب مال و ثروت و خرید خانه وماشین شیک میخواست ولی دیگری میخواست از علمش در راه خدمت به مردم استفاده کند و همینطور برای امرار معاش زندگی کم کم اختلاف فکر ی باعث جدایی این دو از یکدیگر شد. بعدا ز پایان در س و گرفتن مدرک وتخصص آنها مشغول به کار شدند یکی برای گذراندن طرح عازم مناطق محروم شدودیگری به یک شهر شلوغ رفت آن کس که برای طرحش به مناطق محروم رفته بود بعد از مدتی محبوبیت بسیاری به دست آورد زیرا برای بیماران احترام ویژه ای قائل می شد ، به افرا نیازمند کمک میکرد و برای عیادت بیمارانی که توانایی راه رفتن نداشت به منزل آنان می رفت ،مشکلات دانش آموزان را در درسهایشان اگر فرصت میکرد حل میکرد و در همه زمینه ها یار و مددکار مردم آن محل بود . مردم نیز برای سلامتی و موفقیت او دعا میکردند .
آن یک نفر که برای طرحش به شهر شلوغ رفته بود همه بیماران در حد یک دکتر به او مراجعه میکردند وهرگز سراغی از او نمی گرفتند مگر در مواقعی که لازم بود به پزشک مراجعه کنند . وی دچار غرور و خود خواهی شده بود و خود را عالم همه علوم میدانست به همین خاطر دوستان زیادی نداشت و بیشتر او قات تنها بود ودر کارش هم بیشتر از یک پزشک معمولی نبود و بالا خره به همان مطب شخصی بسنده کرد و کسی از او دیگر سراغی نگرفت وی علیرغم اینکه پزشک موفقی بود ولی از علمش در جهت خدمت به خلق خدا استفاده نکرد ،و کارش تنها جهت رضایت خودش بود نه در راه رضای خدا، ولی دوست وی که بسیار متواضع بود و هیچ غروری در وی را ه پیدا نکرد به سمینارهای مختلف دعوت می شد و مقاله های علمی بسیاری نوشت که همه در راه رضای خدا بود . او شاگردان زیادی را تعلیم داد که همگی موفقیتهایشان را مدیون او می دانند و بیمارانی که به مدد او شفا یافتند همیشه و در همه حال دعا گوی وی بودند.
نتیجه گیری : این گونه افراد در جامعه ما زیاد هستند و اینان مثال و نمونه کاملی از در ختان پر باری هستند که با وجود آنکه میوه علمشان بسیار زیاد و فراگیر است همیشه فروتنی و مهربانی راپیشه خود کرده اند و از خود نام نیک به جای گذاشته اند وهیچگاه از یاد مردم نخواهند رفت زیرا معتقدند که نام نیکو گر بماند زآدمی به کز او ماند سرای زرنگار آری کسی که دچار غرور و خود خواهی شد سرانجام خودش می ماند وبس ، ولی کسی که فروتنی را پیشه کرد خود می ماند و یک دنیا .
داستان ضرب المثل درخت هر چه بارش بیشتر میشود سرش فروتر می آید
مقدمه : طبیعتا درخت هرچه پر میوه تر باشد، در اثر سنگینی آنها خمیده تر و افتاده تر میشود. این ضرب المثل را بیشتر در مواقعی به کار می برند که بخواهند بر لزوم فروتنی و افتادگی آدمی اشاره کنند.
بند بدنه : همانطور که درخت به میزانی که میوه ببار می آورد شاخه هایش سنگین ترمی شود و بطرف زمین خم و پربارتر می شوند، انسانها نیز هر چه به لحاظ علمی، ادبی و معنوی غنی تر و بی نیاز می گردند، تمایل به مطرح کردن خویش در آنان کمتر شده و نیاز به جلب توجه و فخر فروشی به دیگران در آنان کاهش می یابد.
در واقع پیام این ضرب المثل این است که این انسانهای فروتن و متواضع هستند که از روی دانایی و خردمندی که در زندگی کسب کردند، همواره در تقابل با دیگران فروتنی و تواضع پیشه می کنند و در طرف مقابل کسانی که سرشان را از روی غرور بالا میگیرند و فروتنی تو تواضع ندارند، اتفاقاً از روی بی باری و بی مغزی شان است.
نتیجه گیری : این ضرب المثل با کمی دگرگونی به شکل های دیگری نیز شنیده می شود. مثلاً: “درخت هر چه پر بارتر،خمیده تر” و یا “درخت هر چه پربارتر، افتاده تر”.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
مهدی : این ضرب المثل با بسیاری از ضرب المثلهای فارسی مترادف میباشدمانند افتادگی آموز اگر طالب فیضی و….واین نشان از این دارد که علم خداوند بیکران است و موضوعاتی که برای جستن دانش دراختیار انسان قرار داده است بی نهایت و انسان واقعی زمانیکه در مسیری قرار میگیرد که میتواند علمی ،ورزشی ، عرفانی،مادی و…..باشد باید به اصل مطلب توجه داشته باشد که در مقابل خداوند چیزی نیست و از مردمان دیگر هم چیزی بیشتر ندارد که باعث شود فخر فروشی کند . در اطراف ما و در طول تاریخ ودر مکانهای مختلف افرادی پیدا میشوند که برای مثال در ورزش رزمی به مدارج بالایی رسیدهاند ولی هیچگاه زور گو نبوده اند وبسیار هم متواضع بوده اند وبر خلاف آنها افراد ضعیف و زبون وترسویی بوده اند که مدام به دیگران زور میگفته اند واین امر نشان از عدم دانش واقعی آنهاست که هنوز نفهمیده ان که ما انسانها در مقابل ذات مقدس خداوند هیچ نیستیم وما هر آنچه داریم از اوست پس باید همواره متواضع و فروتن باشیم وهر آنچه میدانیم به دیگران هم یاد بدهیم زیرا علم ما مانند امانتی است که خداوند در اختیار ما قرار داده است وباید این امانت دست به دست شود تا به نسلهای بعدی هم برسد ویادمان باشد که درخت هر چه پر بارتر باشد باید بیشتر سرش را خم کند تا مردم از میوه و علم آ ن استفاده مفید کنند.
پایه دهم صفحه۸۳ مثل نویسی هر چه بارش بیشتر باشد سرش فروتر می آید
ضرب المثل نویسی در مورد هر چه بارش بیشتر باشد سرش فروتر می آید
بارها و بارها از کنار درختان و باغ های میوه گذر کرده ایم و با چشمانمان دیده ایم که درختان میوه دارند. گاهی خیلی زیاد و گاهی خیلی کم که آن دسته از درختانی که میوه ی کمتر دارند شاخ و برگ های ایستاده تری دارند ولی برخلاف آن درختانی که میوه زیاد دارند به علت بار زیاد و سنگین وزن بیشتر خمیده تر هستند و به قول معروف سر به زیر ترند. این موضوع را می توان مانند داستانی درآورد:
اهالی ده در روز عید نوروز دور هم جمع شده بودند و با شادی آجیل می خوردند و می خندیدن در میان آن جمع حکیمی نشسته بود که به مردی بذله گو و پر حرف نگاه می کرد و حرکاتش را زیر نظر گرفته بود و می شنید که هر آنچه که به فکرش می رسد بر زبان می آورد بدون آنکه فکری کرده باشد. به حرف های خود می خندید و دیگران را مسخره می کرد و مشت مشت آجیل را بر می داشت و می خورد این بار مرد حکیم که مرد دنیا دیده و با تجربه ایی بود را مورد خطاب قرار داد و گفت تو چرا این گونه ساکت می باشی و مانند پادشاهان غرور داری و نمی خندی و سر به زیر داری! حکیم که از سخنان جاهلانه ی مرد خسته شده بود با خود گفت باید به این مرد جوابی درست دهم تا برای همیشه آن را آویزه ی گوش خود کند. کمی تامل کرد و سپس گفت در حیاط خانه ی من دو درخت وجود داشت یکی هر سال پر میوه بود و دیگری بودن میوه. آن درخت پر میوه با اینکه پر از بار بود و پرخاصیت همیشه از سر فروتنی سرش به پایین بود و اما درختی که بدون میوه بود به راحتی سر به بالا برده بود و روز به روز شاخ و برگش بیشتر می شد بدون آنکه هیچ سود و فایده ایی داشته باشد. من نیز امسال تصمیم گرفتم که درخت بدون میوه را قطع کنم زیرا تنها جایی را اشغال کرده بود و از نعمت آب و خاک و آفتاب استفاده می کرد و ضرر آن بیشتر از سودش بود ولی درختی که پر از میوه بود را نگه دارم زیرا که هم بار داشت و هم فروتن بود با آنکه پرخاصیت بود اما سر به زیر بود. انسان ها نیز همان گونه می باشند انسان های بدون عقل به علت سبکی، سر به بالا دارند و انسان های عاقل به علت سنگینی، سر به پایین دارند. مرد بذله گو بسیار شرمنده شد و نادم و پشیمان جمع را ترک کرد و سایر اهالی به حکیم به علت داستان زیبایش درود فرستادن و تشکر کردند که این مرد آزار دهنده را جوابی دندان شکن داد و سایرین را از شر حرف های بی خود و بی معنی نجات داد.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
انسان در پستی و بلندی های روزگار هزاران بار مورد سنجش و آزمون قرار می گیرد . بارها زمین می خورد و یا گاهی از سر غفلت به خواب می رود. مهم این است که اگر زمین خورد، برخیزد و یا اگر خوابید بیدار شود اما آیا امکان دارد کسی را که از غفلت خوابیده بتوان بیدار کرد؟
حال در میان انبوه آدم هایی که در حال گذراندن زندگی و پیمودن این مسیر پر تلاطم هستند، دو گونه افراد به چشم می خورند عده ایی که منتظر تلنگری هستند تا در مسیر درست قرار بگیرند و ریسمان نامرئی زندگی را در دست بگیرند و از آن برای پیشرفت و ترقی بالا روند اما عده ایی دیگر آنچنان در خواب فرو رفته اند
که هر چه تقلا کنی بیدار نمی شوند، بلکه بیش از پیش به خواب می روند. درست به مانند کسانی که جهل و نادانی را برگزیده اند و هر چه در گوششان بانگ هوشیاری را بخوانند به راه خود ادامه خواهند داد و حرف کسی را گوش نمی دهد.،
مگر آنکه خود بخواهد و برای رسیدن به آگاهی و هوشیاری تلاش کند در غیر اینصورت هر چه به جلو بروی به مقصد نخواهی رسید بلکه به نقطه ی اول بازخواهی گشت! بیدار کردن کسی را که خود را به خواب زده است، کار هر کسی نیست.
نیازمند دستان توانمند و عقلی هوشیار و کوله باری تجربه است تا بتواند با ایجاد انگیزه و شوق و ذوق برای ادامه ی زندگی و برگزیدن هدف او را راغب و امیدوار برای برخاستن و بیدار شدن کند، در غیر اینصورت هر چه تلاش کنی درست به مانند آب در هاونگ کوبیدن است و تنها وقت و انرژی ات را تلف کرده ایی زیرا کسی نمی تواند خفته ایی را که قصد بیدار شدن ندارد بیدار کند یا غافلی نمی تواند غافل دیگر را یاری رساند زیرا بیشتر خود را در اعماق ناآگاهی فرو می برند.
نتیجه گیری انشاء:
خواستن توانستن است. تنها کافی است بخواهی در آن صورت تمام درها به رویت گشوده می شود و تو با اراده ی خود از خواب غفلت بر می خیزی و خواهی دید که مسیر زندگی با خواستن و آگاهی چه شیرین می شود.
پایه دهم صفحه۸۳ مثل نویسی خفته را خفته کی کند بیدار!
بازپروری ضرب المثل در مورد خفته را خفته کی کند بیدار
مقدمه:کسی که آگاهی ندارد را می توان اگاه کرد اما آیا می شود کسی را که خودش را با ناآگاهی زده آگاه کرد
تنه انشا:در یکی از روستاهای کشور عزیزمان مردی خداپرست و دین دار زندگی می کرد. اما در این میان مردی بود که نه نماز می خواند و نه روزه می گرفت و نه خمس و ذکات پرداخت می کرد. اهالی مسجد همگی از این ماجرا ناراحت بودند و هر یک به فکر چاره ایی بودند. هریک به نوبه ی خود به پیش مرد می رفت او را نصیحت می کرد تا شاید به راه درست هدایت شود اما مرد هر بار حرف های مردم را پشت گوش می انداخت و به آن ها بی توجه بود. مردم که دیگر خسته شده بودند به فکر چاره ایی برای این ماجرا افدادند زیرا از عاقبت مرد می ترسیدند و نگران او بودند. یک روز که دوباره دور هم جمع شده بودند تا دوباره دنبال راه چاره ایی باشند، امام جمعه مسجد گفت:خفته را خفته کی کند بیدار؟ ما همه ی سعی و تلاش خود را انجام داده ایم و وظیفه ی خود را به عنوان مسلمان ایفا کرده ایم ولی او نمی خواهد که آگاه شود و خود را به خواب و غفلت زده است. از ما دیگر هیچ کاری برنمی آید. خودش باید بخواهد تا ما نیز بتوانیم به او کمک کنیم.
نتیجه گیری: هرگز.هرگز نمی توان کسی را که خودش را به غفلت و بی خیالی زده آگاه کرد زیرا نمی خواهد آگاه شود.
انشا با موضوع خفته را خفته کی کند بیدار مقدمه نتیجه
مقدمه : امامن و معصومین دین الگوهایی هستند که اگرچه در میان ما نیستند اما از ایشان می توان درس های بسیار زیادی آموخت
بدنه : روزی زنی نزد پیامبر رفت و به ایشان گفت: ای رسول خدا خرما برای پسر من ضرر دارد لطفا به او بگویید خرما نخورد. پیامبر فرمودند: بروید و فردابیایید. زن رفت و فردا آمد و پیامبر پسرش را نصیحت کردند. یاران رسول خدا پرسیدند که چرا همان دیروز پسر زن را نصیحت نکردید؟ پیامبر پاسخ دادند: چون دیروز خودم هم خرما خورده بودم و نمی توانستم به پسر بگویم خرما نخور!
پیامبر فقط الگو نبودند بلکه یک الگوی کامل بودند. فرق ایشان با الگوهای زمان حال در این است که امروزه اغلب تنها فتوا می دهند و از مردم می خواهند که این گونه و آن گونه رفتار کنید اما کمتر کسی خود درست و کامل به چیزهایی که می گوید عمل می کند.
نتیجه : نصیحت ها و پندها تنها زمانی عملی می شوند که خود شخص هم به نصیحت هایی که بیان می کند عمل کند نه اینکه تنها یک گوینده باشد. اگر یاد بگیریم ابتدا اصلاح و تغییر را از خودمان شروع کنیم بسیار مفیدتر از آن خواهد بود که تنها به دیگران پنددهیم و اشتراکات زندگی آرمانی و حقیقی مان افزایش خواهد یافت.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
هندوانه را دیده اید که تا آن را نشکانید پی به درون آن نخواهید برد. شاید بزرگ و قیافه ایی غلط انداز داشته باشد اما با اولین قاچ متوجه ی سفیدی رنگ آن و بدمزگی آن خواهید شد یا برخلاف آن هندوانه ایی کوچک را که اشکال ناموزونی دارد را در ذهن به بی مزگی و سفیدی تجسم کنید
اما خلاف آن ثابت شود. درست مثل بعضی افرادی که در جهان ما و در همین کره ی خاکی زندگی می کنند که در نگاه اول دارای چشمانی ریز با قدی نسبتا کوتاه باشند اما با اولین برخورد و گفتگو با آن متوجه خواهید شد دارای بار علم زیاد و یا دانشمندی بزرگ است.
ظاهر هیچکس نشان دهنده ی باطن او نیست و با تصورات از پیش تعیین شده تنها دامنه ی دید خود را کوچک تر خواهید کرد در حالی که با در نظر گرفتن تمام جوانب می توان خود را برای هر گونه حادثه ایی آماده نمود. چه کسی در انتظار آن است که فلفلی کوچک، زبان را به آتش کشاند و اشک از چشم جاری سازد؟! خود ما برای خوردن فلفل، کوچک ترین آن را انتخاب خواهیم کرد
زیرا فکر می کنیم شیرین تر است یا کمتر می سوزاند در حالی که بنابر فیزیولوژیست فلفل، آن گیاهی که کمتر آب دریافت کرده باشد کوچک تر است و تندتر خواهد بود. بنابراین تصورات غلط را کنار گذاشته و از قضاوت بیجا و خودسرانه دوری کنید تا درهای رو به پیشرفت بیشتری به رویتان باز شود.
نتیجه گیری:
بعضی ها دارای ظاهر خوبی و غلط اندازی هستند که در نگاه اول در ذهن برای خود از او تصوراتی شیرین را می سازیم در حالی که از باطن آن بی خبر هستیم و ممکن است پشت آن نقاب، تصوری تند و تیز وجود داشته باشد. آنجاست که می گویند. فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.
انشا ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
امروز برای دانش آموزان عزیز می خواهیم انشا درباره در مورد ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه را در این پست برای آنها قرار بدهیم ضرب المثل نویسی و نوشتن ضرب المثل به صورت ساده می باشد و به زبان ساده امروزی بازگردانی می شود به زودی مطالب کاملی را راجع به این موضوع قرار خواهیم داد این پست موقتی می باشد و تکمیل خواهد شد پس از چند روز به این پشت سر بزنید.
در دنیای امروز با وجود پیشرفت چشم گیر تکنولوژی و به فراموشی سپردن سبک زندگی گذشته همچنان استفاده از ضرب المثل ها برای مردم لذت بخش است و به ندرت ضرب المثلی از یاد رفته است. یکی از ضرب المثل های پرکاربرد فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه ریزه می باشد
بدنه
اگر بخواهیم خود جمله را معنا کنیم به این صورت که فلفل بااینکه بسیار ریز است اما بسیار تند و آتشین است. این ضرب المثل حکایت از این دارد که خداوند بزرگ همه موجودات زنده را و حتی جهان هستی را بر پایه نظم و دقت و عدالت استوار ساخته و همه موجودات از کوچک ترین ذره تا بزرگترین وظیفه خاصی را بر عهده دارند و بدین معنی که ممکن است یک موجود بسیار کوچک کاری انجام دهد که موجودات بزرگ ترو قوی تر قادر به انجام آن نیستند اگر بخواهیم این ضرب المثل را درمورد انسان ها و زندگی روزمره به کار ببریم باید توجه داشته باشیم که ما نباید هیچ انسانی را کوچک و ضعیف بشماریم چون ممکن است همان انسان به ظاهر کوچک توانایی هایی داشته باشد که ما نداریم یا اگر بخواهیم درمورد موجوداتی غیر از انسان این ضرب المثل را به کار ببریم میتوانیم از کوچک ترین ذره یعنی اتم نام ببریم که یکگرم اتم درصورت آزاد شدن انرژی اش قادراست جسمی به جرم یک تن را تا ارتفاع یککیلومتر بالا ببرد امیدوارم توانسته باشم حق مطلب را ادا کنم
نتیجه گیری
ازاین متن نتیجه میگیریم که هر موجودی بهر کاری ساخته شده و برای هدفی پا به جهان گذاشته و به سوی مقصدی حکیمانه در حرکت است و توانایی موجودات ارتباطی به جثهٔ آنها ندارد
گسترش ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه با طرح کردن یک داستان
روزی روزگاری در مزرعه ای پر از صیفی جات گاومغروری زندگیمی کرد. هر روز این گاو با راه رفتن روی صیفی جات باعث خرد شدن و از بین رفتن آنها می شد، تا اینکه روزی صیفی جات مزرعه از دست گاو به تنگ آمدند و تصمیم گرفتند راه حلی برای فراری دادن گاو پیدا کنند. هندوانه، کدوتنبل، کلم، بادمجان و فلفل داوطلب مبارزه با گاو شدند و پنج تایی منتظر ماندند تا گاو به مزرعه بیاید؛ وقتی گاو رسید، همگی با هم به سمت گاو حمله ور شدند؛ هندوانه که جثه بزرگ و سنگینی داشت اول از همه مبارزه با گاو را شروع کرد.
هندوانه با سرعت روی سر گاو پرید تا او را فراری بدهد اما گاو ناقلا با شاخ های خود هندوانه را سوراخ سوراخ کرد و شروع کرد به خوردن هندوانه …
کدو تنبل از فرصت استفاده کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو با پای عقبش ضربه محکمی به آن زد و دانه های کدو پخش زمین شد …
بعد کلم به سمت گاو حمله ور شد و گاو با ضربه ای او را پرپر کرد …
با دیدن این حوادث بادمجان از ترس به خود لرزید، قصد داشت فرار کند ولی گاو او را زیر پای خود لِه کرد …
فلفل کوچولوی قرمز که تنها مانده بود رو به گاو کرد و گفت: ای گاو ترسو بیا با هم مبارزه کنیم
گاو خندید و با تمسخر گفت: ای فلفل کوچک تو با جثه کوچک و نحیفت میخواهی با من مبارزه کنی!؟ هاهاها
فلفل خنده ای کرد و گفت: تو با هیکل بزرگت، عُرضه ای نداری …
گاو به سمت فلفل حمله ور شد و هی شاخ زد ولی چون فلفل کوچک بود، هیچ صدمه ای نخورد تا اینکه گاو خسته شد و تصمیم گرفت فلفل را زنده، زنده بخورد؛ یکدفعه گاو فلفل را بلعید و بعد از چند لحظه رنگش قرمز شد و فریاد می زد سوختم سوختم و هر چه خورده بود بالا آورد و فلفل از دهان گاو بیرون افتاد گفت: فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه…
گاو هم ترسید وپا به فرار گذاشت و برای همیشه پا به مزرعه نگذاشت.
داستان
موشی به نام فلفلی در دشت برای خودش لانه ای درست کرد و خیالش راحت بود که زمستان را به خوبی سپری می کند .
یک روز گاوی برای علف خوردن به دشت آمد و روی لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .
موش آمد و از آقای گاو خواهش کرد که از روی لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولی گاو هیچ توجهی به موش نکرد و گفت : ” تو نیم وجبی به من دستور می دهی که از اینجا بلند شوم . می دانی من کی هستم؟ می دانی من چقدر قوی و پر زورم؟ حالا برو پی کارت و بگذار استراحت کنم . “
موش دوباره خواهش و التماس کرد ولی فایده ای نداشت و گوش آقا گاوه به این حرف ها بدهکار نبود . موش پیش خودش فکر کرد حالا که با خواهش کردن مشکلش حل نشده باید کار دیگری بکند .
بعد یک دفعه روی آقا گاوه پرید . گاو از خواب بیدار شد و خودش را تکان داد . موش روی گوش گاو پرید و یک گاز محکم از گوش او گرفت . گاو از جایش بلند شد و شروع به تکان دادن سرش کرد . ولی موش روی زمین پرید و در یک سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست کاری کند.
وقتی گاو دوباره خوابش برد، موش دم گاو را گاز گرفت و روی درخت پرید . گاو از درد بیدار شد . خیلی عصبانی بود، سعی کرد که بالا بپرد و موش را بگیرد تا ادبش کند ولی دستش به او نمی رسید .
موش گفت : ” اگه بازهم روی لانه من بخوابی، گازت می گیرم . “
گاو دید چاره ای ندارد جز اینکه از آنجا برود و جای دیگری بخوابد. پس پیش خودش گفت: ” فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه . با این قد و قواره فسقلی اش چه جوری حریف من شد .
داستان دوم درباره فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه :
در زمان های دور ، پادشاهی بر سرزمینی حکومت میکرد.
این پادشاه به شدت به فلفل علاقه مند بود و همراه تمام وعده های غذایش فلفل میبود.
پادشاه عاشق فلفل شیرین بود و دستور داده بود که تمام سرزمین که تحت قلمرو خودش است را فلفل کاشت کنند.
فصل زمستان امده بود و فلفل ها دیگه ته کشیده بودند چون نوکرانش خیلی کم فلفل کاشت کرده بودند.
فلفل نبود و مجبور شدن از کشورهای همسایه برای پادشاه فلفل وارد کنند.
فلفل ها برخلاف فلفلهای دیگر، به شدت تند بود.
یک روز پادشاه بسیار عصبانی شد و آشپز که برایش غذا آورده بود برایش فلفل آورده بود.
آشپز خواست حرفی بزند اما پادشاه چون عصبانی بود اجازه حرف زدن به هیچکسی را نمیداد.
آشپز گفت عالیجناب موضوعی خدمتتان عرض کنم. پادشاه گفت کسی حق حرف زدن ندارد.
آشپز طبق معمول اول چند تا فلفل خورد ، هنوز مزه ی فلفل به دهانش خوب مزه نکرده بود
مقدمه: هر کسی در زندگی تصمیمات زیادی را می گیرد و به دنبال آن تصمیم ها مسیر زندگی خود را برمی گزیند اما گاهی دچار اشتباه می شوند و ناگزیر به جبران آن می شود اما بعضی اوقات این اشتباهات آنقدر پیش و پا افتاده است که تنها حسرت و پشیمانی را برایت به جا خواهد گذاشت.
تنه انشاء: آدم عاقل قبل از هر تصمیمی درست فکر می کند. تمام راه ها و جوانب رسیدن به هدف را بالا و پایین می کند تا در نهایت مسیر درست و نزدیکتر را برگزیند و آن را ادامه دهد. گاهی ممکن است خطا رود و این قابلیت را داشته باشد که مسیر رفته را بازگردد و از آن درس عبرت بگیرد.
اما زمانی که به تصمیم خود پافشاری کند و تمام مال و ثروت و عمر و جوانی خود را در این مسیر صرف کند و در انتهای راه دریابد که تمام این مدت اشتباه رفته است تنها برایش حسرت و پشیمانی به جا می ماند. چرا باید آدم عاقل که خدا در وجودش قدرت اراده و تصمیم گیری را نهفته است
و این قابلیت را برایش تعبیه ساخته است که با کمک عقل خود کارها را انجام دهد، کاری را انجام دهد که پشیمانی ثمره ی آن باشد؟! پس چه شد آن انسانی که اشرف مخلوقات نامیده شد و از تمام موجودات بالاتر و ارجع تر شمرده شد! انسان عاقل باید از تمام کارها و تجربیات خود و دیگران درس عبرت بگیرد
و آن را در ذهن خود ثبت کرده تا در زمان نیاز به آن رجوع کرده و با کمک اندوخته ها و عقل خود تمام مشکلات را از سر راه خود کنار زند. این ها همه خصوصیات انسان عاقل است. همان انسان عاقلی که اگر کاری را انجام داد با عقل و تفکر آن را انجام می دهد و یا اگر در آن شکست خورد به جای پشیمانی در صدد جبران آن بر می خیزد و با تمام جان و دل برای جبران آن تلاش می کند.
نتیجه گیری: اندیشیدن قبل از هر کاری تنها راهت را آسان تر خواهد کرد. بنابراین باید این ضرب المثل را سر لوحه ی زندگی قرار داد و همچون افراد عاقل در تصمیم گیری ها درست انتخاب کرد تا در انتهای کار برایت پشیمانی به ارمغان نیاید.
بازنویسی ضرب المثل در مورد چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی
کاربرد ضرب المثل :
درمورد افراد و کسانی به کار میرود که هنگام انجام کاری ، بدون فکر به آینده در مورد آن
تصمیم میگیرند و آن را انجام میدهند.
معنی ضرب المثل :
عاقل کاری را که بداند انجام دادنش اشتباه است انجام نمیدهد.
درمورد کسانی به کار میرود که برای انجام دادن کاری ، جوانب آن را در نظر نگرفته و دچار پشیمانی میشوند.
انسان عاقل به دنبال کاری نمیرود که حسرت به دنبال داشته باشد.
داشتان :
در گذشته های دور در میان مردمی که هر کدام به تنهایی یک داستانی در زندگی دارند و می توان از سرگذشت زندگیشان یک کتاب نوشت پیرمردی سالخورده و دنیا دیده به همراه همسرش زندگی می کردند که از دار دنیا یک گاو داشتند که زندگیشان را با آن می گذراندند. با شیر آن شام می خوردند، با پنیر آن صبحانه و با کره ی آن ناهار. زن خانه با گرفتن شیر و کارهای خانه روزش را سپری می کرد و مرد خانه با به چرا بردن گاو در دشت و تمییز کردن تهویله روزش را می گذراند. گذشت و گذشت تا رسید به روزی که مشتری دندان گردی برای گاو پیدا شد و به ازای مبلغ خوبی خواستار خرید گاو شد. پیرمرد نیز با یک تصمیم عجولانه گاو را فروخت تا به امید اینکه با به دست آوردن پول فروش گاو زندگیشان را بچرخاند.گاو را فروخت در حالی که پیرزن راضی به این کار نبوند. بعد از مدتی پول آنها به اتمام رسید در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری در توان نداشتند که انجام دهد.
پیرمرد که از فروختن گاو بسیار پشیمان شده بود زیرا که به راحتی مایحتاج زندگیشان را بدون دغدغه و استرس فراهم می کرد و پیرزن که دیگر از این وضعیت خسته و شاکی شده بود با تشر به پیرمرد که تنها کارش افسوس خوردن بود گفت:چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟ پشیمانی سودی ندارد. برخیز و به دنبال کاری برو و ما را از این وضعیت نجات ده، با یک جا نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری پیش نمی رود.
مثل نویسی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
مقدمه : به نام خدایی که انسان را کامل آفرید و به او عقل و اراده و اختیار داد و او را بر سایر موجودات برتری داد. انسان این موجود دو پا کارهای عجیب و غریب کارهای زیادی انجام می دهد به خاطر عجله و فکر نکردن به سرانجام کار ،که باعث ندامت و پشیمانی او می شود ، مانند آن پسری که حاضر شد به خاطررسیدن به دختر مورد علاقه اش مادرش را بکشد و جگر او را در آورد تا برای دختر مورد علاقه اش ببرد و هنگامی که پایش به سنگ گیر کرد و می خواست به زمین بخورد جسد مادرش گفت آ خ پسرم مواظب باش ، در این هنگام پسر از کاری که کرده بود پشیمان شد ولی چه فایده که پشیمانی فایده ای نداشت .
بدنه : بیشتر افراد بعد از انجام کار چنان پشیمان و نادم میشوند که گاهی اوقات دست به خود کشی می زنند. مانند قاتلی که بعد از ارتکاب قتل پشیمان میشود ولی افسوس که بی فایده است و باید به جای جانی که گرفته است جان خود را بدهد . بیشتر اتفاقات زندگی انسان اینگونه است مثلا راننده ای که به خاطر لج و لج بازی با راننده کناری با سرعت بالا سبقت بی مورد می گیرد و در این حالت تصادف میکند و جان خود و افراد همراهش را به خطر می اندازد و باعث مرگ ، معلو لیت و مصدومیت سایرین میشود و باعث خسارات جبران ناپذیری میشود که پشیمانی و ندامت یک عمر را در پی دارد. جوانان ونوجوانانی که بخاطر اینکه انرژی خود را تخلیه کنند در چهارشنبه آ خر سال به انواع واقسام مواد محترقه دست می زنند که غیر استاندارد هستند و با یک اشتباه منفجر میشوند و باعث انفجار و مرگ ونابودی خود و آرزو هایشان میشوند و ندامت و پشیمانی یک عمر حاصل آن میشود ما انسانها هر روز در معرض انواع و اقسام تصمیمات قرار میگیریم که تصمیم درست و نادرستی که می گیریم در سرنوشت ما تاثیر دارد و تصمیماتی مانند انتخاب دوست ، انتخاب نوع سرگرمی ، انتخاب شغل ، انتخاب مسیر سفر و صدها انتخاب دیگر که با آن مواجه خواهیم شد .
نتیجه گیری : بیایید در این روزهای پایان سال قدری در مورد کارها و تصمیماتمان بیشتر فکر کنیم و بیاندیشیم که صلاح کار ما کجاست و بهترینها را انتخاب کنیم که هیچگاه باعث پشیمانی و ندامت ما نشود و بگوییم چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی
گسترش ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
در طول سالیان دراز و در زمان های قدیم در بین افرادی که هر کدام به تکی یک قصه در زندگی دارند می توان درباره سرگذشت زندگی یک پیرمرد سالخورده و دنیا دیده به همراه زنش اشاره کرد که با هم زندگی می کردند و از دار دنیا فقط یک گاو داشتند آنها زندگی خودشان را با آن گاو می گذراندند. از شیر آن شام می خوردند و با پنیر آن صبحانه میخوردند و باکره آن هم ناهار میخوردند. همسر پیرمرد کارهای زندگی را با دوشیدن شیر گاو و تمیز کردن خانه به سر میبرد و مرد نیز گاو شیرده را به چرا می برد و از او مراقبت می کرد و تویله را تمیز می کرد.روزگاران بسیار زیادی گذشت تا روزی که یک فرد بسیار متنوع و پولدار برای خرید گاو قیمت بسیار زیادی را بر روی گاز گذاشت و پیرمرد با تصمیمی بسیار عجولانه و بدون فکر گاو را فروخت در حالی که پیرزن خانه راضی به فروش این گاو نبود و به پیرمرد می گفت که این گاو زندگی ما را می چرخاند و نباید آن گاو را بفروشیم. مرد در فکر این بود که با پولی که با فروشگاه به دست میآید میتواند زندگی خودشان را بچرخانند ولی روزی رسید که تمام پولی که از فروش گاز به دست آورده بودند تمام شد در حالی که پیرمرد و پیرزن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند. پیرمرد بسیار از این که گاو را فروخته بود پشیمان بوده و در خانه می نشست و افسوس میخورد در حالی که میتوانست با گاو تمام مایحتاج زندگی خود را فراهم کند ولی با تصمیمی اشتباه آن گاو را فروخته بود و همسر پیرمرد که از این وضعیت پیرمرد خسته شده بود چاک چ باز آرد پشیمانی بلند کار بیرون بیاور با یک جا نشستن و غصه خوردن و زانو و بغل کردن چیزی درست نمی شود و هیچ کاری پیش نمی رود.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
سوال : انشا درباره آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
معنی ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
۱- از داشتن چیزی یا نعمتی بی اطلاع بودن یا قدر آن را ندانستن و یا خود داشتن و از دیگران طلبیدن.
۲- در واقع زمانی استفاده می شود که شخص دارای پتانسیل ها، توانایی ها، و امکانات زیادی هست ولی علیرغم این واقعیت شخص این منابع و امکانات خود را نادیده می گیرد و خود را محتاج کمک دیگران می بیند.
۳- چیزی که داریم را نادیده می گیریم و دنبالش می گردیم.
۴- یعنی قدر چیزی را ندانیم و وقتی از دستش دادیم تازه متوجه آن می شویم.
گاهی در شرایطی قرار می گیریم که خود از ماهیت آن بی اطلاع هستیم و در پی آن دست به اعمالی بیهوده می زنیم که تنها منجر به سرگردانی بیشتر ما خواهد شد و هیچ سود یا منفعتی را برایمان به دنبال نخواهد داشت.
در پیچ و تاب زندگی که هر گوشه از آن دنیایی از اتفاقات و خاطره هاست. ما دست به کارهایی می زنیم که به جای رهانیدن از مسله پیش رو ما را بیشتر دور خود می پیچاند. در حالی که جواب یا حل مسئله درست روبه روی ما قرار دارد و ما هیچ و پوچ خود را به آب و آتش می زنیم و حیران و سرگردان می گردیم. درست مثل این مسئله که بیان می دارد آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
اینجا بررسی و ریزنگری اجزای پیرامون در حل مسئله به جای کلی نگری و گشتن به دنبال جواب های بسیار سخت، کفایت می کند. ابتدا در حین مواجه با مشکل یا مسئله ی پیش رو باید تمام جوانب و راه حل های نزدیک را ارزیابی کرد سپس دست به اعمال و راهکارهای سخت و دور زنید شاید جواب مسئله درست در مقابل شما باشد
و شما تنها از سر بی توجهی به آن دقت نمی کنید یا گاهی در جستجوی ویژگی های منحصر به فردی در خارج از وجود خود هستیم و این ویژگی یا صفت از نظر ما برای دیگران خارق العاده است اما با کمی کنکاش وجود خود در می یابیم که خود ما نیز دارای صفاتی، برجسته ی دیگر هستیم.
فقط کافی است به خود اعتماد کرده و متکی به خود باشیم آنگاه در می یابیم که نیاز به دیگران داریم باکه خود هر تشنه ایی را سیراب خواهیم کرد.
نتیجه گیری انشاء:
شناخت خود و خودباوری و دقت به تمام جوانب زندگی اصول های مهمی است که فرد در ابتدای خود تصمیمی باید آن را رعایت و اجرا کند که در آن صورت نه تنها برای خود بلکه برای دیگران هم زندگی را سهل و آسان خواهد کرد.
انشا دوم :
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم مقدمه بدنه نتیجه
مقدمه : معنی این ضرب المثل این است که ما همیشه به دنبال داشته هایمان در جای دیگری هستیم و به قول معروف مرغ همسایه غاز است.
بدنه : ما کشوری هستیم دارای فرهنگ قدیمی و کهن! زمانی که غرب وشرق هیچ بویی ازتمدن نبرده بود ما دارای فرهنگ غنی واصیل بودیم که بسیاری از کشورها ی امروزی تحت نفوذ فرهنگ وتمدن ایران واسلامی بودند. دانشمندان بزرگی داشتیم که هنوز جهانیان از افکار واندیشه هاونوشته های آنها استفاده میکنند دانشمندانی مانند ابن سینا و هزاران نفر دیگر… پس چرا با وجود چنین جواهراتی ماباید به دیگران روی آوریم و دنباله روی آنها باشیم؟ چرا ما باید به دنبال بی حجابی باشیم در حالی که حجاب جزئی از فرهنگ ماست !
نتیجه : به امید روزی که به آنچه داریم افتخار کنیم به دین و فرهنگ و مذهب وارزش هایی که از گذشتگان به یادگار مانده است و برای حفظ آنها هزاران تن جانفشانی کرده اند و احساس تشنگی خود را با افتخار به فرهنگ غنی خود سیراب کنیم و در پی سراب نباشیم که حاصلی جز یاس و ناامیدی برای ما ندارند. به امید آنکه همه ما از آب کوزه خود سیراب شویم.
انشا سوم :
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
مقدمه : آب در کوزه وما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان یگردیم به نام خداوند مهر و ماه خداوند مهربانی که به هر انسانی تواناییهای منحصر به فردی داده است که هر یک مطابق با استعدادهایش است .
بدنه انشا : بارها این مطلب را شنیده ایم که آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم معنی این ضرب المثل این است که مه همیشه به دنبال داشته ها و ریشه هایمان در جای دیگری هستیم و همیشه داشته های دیگران را بهتر از مال خودمان میدانیم به قول معروف مرغ همسایه غاز است . ما کشوری هستیم دارای فرهنگ قدیمی و کهن ، زمانی که غرب وشرق هیچ بویی ازتمدن نبرده بود ما دارای فرهنگ غنی واصیل بودیم کهبسیاری از کشورها ی امروزی تحت نفوذ فرهنگ وتمدن ایران واسلامی بودند. دانشمندان بزرگی داشتیم که هنوز جهانیان از افکار واندیشه هاونوشته های آ نها استفاده میکنند دانشمندانی مانند ابن سینا ،خواجه نصیر طوسی ابوریحان بیرونی ، خیام ، رازی و هزاران نفر دیگر… پس چرا با وجود چنین جواهراتی ماباید به دیگران روی آوریم و دنباله روی انها باشیم؟ چرا ما باید به دنبال بی حجابی باشیم در حالی که حجاب جزئی از فرهنگ ماست !چرا باید به دنبال اسراف و تبذیر باشیم؟ چرا باید در پی پارتی هایی باشیم که ریشه در فرهنگ و مذهب ماندارند؟
نتیجه گیری : به امید روزی که به آنچه داریم افتخار کنیم به دین و فرهنگ و مذهب وارزش هایی که از گذشتگان به یادگار مانده است و برای حفظ آنها هزاران تن جانفشانی کرده اند و احساس تشنگی خود را با افتخار به فرهنگ غنی خود سیراب کنیم و در پی سراب نباشیم که حاصلی جز یاس و ناامیدی برای ما ندارن. به امید آنکه همه ما از آب کوزه خود سیراب شویم.
پریچهر : مقدمه : گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود. گاهی گمان نمیکنی که می شود ولی می شود. اگهی هزاربار دعا بی اجابت است. گاهی نگفته نطلبیده قرعه به نام تو می شود. انسان ها بسیار جالب هستند گاهی ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه ها کوی به کوی، محله به محله، گوشه گوشه ها وجودی خویش را می گردند بی آنکه بدانند از برای که؟ از برای چه؟ بدنه : سال ها در مدرسه درس خواندند. حساب و جعرافی و تاریخ و… انواع علوم مختلف را خواندند اما هیچکس به آنها عشق نیاموخت. هیچکس زندگی کردن نیاموخت. هیچکس راه و رسم عاشقی نیاموخت. هیچکس چگونگی زندگی در لحظه را نیاموخت. تمام دوران تحصیل را با فکر کردن به کنکور گذراندند و نفهمیدند چه روزهایی را با فکر کردن به آینده ای که هنوز نیامده از دست داده اند و وقتی فهمیدند باقی روزهای عمرشان را در حسرت روزهای از دست رفته گذراندند. بعد از دوران مدرسه وارد روابط عاشقانه شدند. مدتی بعد یکی دل کند و دیگری در حسرت عشق از دست رفته ماند و گاه به هم رسیدند. اصلا فرض کنیم به هم رسیدند پاسخ مولانا را که خواهد داد که می گوید: اندر طلب دوست همی بشتابم عمرم به کران رسید و من در خوابم گیرم که وصال دوست در خواهم یافت این عمر گذشته را کجا دریابم یک عمر دویدید و دویدید و گاها به مقصد رسیدید. مقصد کجا بود ؟ مقصد جایی به غیر از لبخند و حال خوش درتمام مراحل زندگی است؟ مقصد فراتر از بهره بردن از تک تک ثانیه هاست؟ نتیجه گیری : سخنان قدیمی ها را باید در اتاقک کوچک ذهن ثبت کرد مثل همین سخنی که می گویند: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. کاش بیاموزیم که در لحظه زندگی کنیم و قدر داشته ها را بدانیم و حسرت نداشته ها را نخوریم.
مهدی : در زمان های قدیم پنج دوست با یکدیگر زندگی می کردند و با یکدیگر ارتباط داشتند. یکی از این افراد پیش ثروتمندی در حال کارگری بود در آن زمان چون آب لوله کشی وجود نداشت مردم مجبور بودند هر بار برای پر کردن آب خانه با استفاده از کوزه سفالی به سمت چشمه بروند و آب پر کنند و به سمت خانه بازگرداند. چون مرد ثروتمند پول زیادی داشت به کارگر خود حقوق روزانه ای می داد تا آن کارگر بتواند برای خانواده مرد ثروتمند از چشمه آب بیاورد. مرد کارگر هر روز این کار را انجام می داد و با کوزه آب جا به جا میکرد تا یکی از روزها وقتی که کوزه را پر کرده بود و به سمت خانه مرد ثروتمند در حال حرکت بود چهار دوست دیگر خود را دید آنها مدت زیادی بودم دیگر را ندیده بودند و به خوش و بش و گفتن خاطره ها پرداختند درمیانه راه همه آنها از فرط خستگی بسیار تشنه شدند. هر کدام از آنها نظری دادند یکی گفت برویم از چشمه آب بخوریم دیگری گفت نه توان رفتن به چشمه را نداریم یکی دیگر گفت برویم از خانه مردم آب بخوریم نظرات مختلفی بین آنها رد و بدل شد و در آخر دوستی که برای مرد ثروتمند آب میبرد رو به آنها کرد و گفت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم این حکایت ۵ دوست بود که نمی توانستند به چشمه بازگردند و نه می توانستند به پیش بروند و اجازه دست زدن به امانت مرد ثروتمند را نداشتند و هیچ کدام نتوانستند از آن کوزه آب بخورند آن پنج مرد تشنه لب ماندند اما کوزه پر از آب سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
داستان ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم – شماره ۱
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند . هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند. و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند. سال ها گذشت.
پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست ؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. پدر گفت: چرا؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه.
پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند، او هم با دوستهای ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت: چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت: نه … مرد گفت: خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگیبا او بدبخت است.
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمیخوانم و از آنچه در اوست، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است. …ای کاش فکر می کردیم.
داستان ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم – شماره ۲
پیرمرد انگار به آخر خط رسیده بود. بعد از هفتاد سال زندگی پرهیجان، حالا انگار هیچ هیجانی برایش لذتبخش نبود. می گفت: بچه که بودم، وقتی سوار شدن بچه پولدارها به چرخ و فلک را می دیدم، دلم می خواست من هم می توانستم برای چند دقیقه سوارش شوم و لذت ببرم؛ اما من پولی نداشتم. پدرم کارگر بود و خرج خورد و خوراک ما را هم به زور در می آورد.
آنقدر حسرت چرخ و فلک را کشیدم تا اینکه با خود عهد کردم کار کنم و یک چرخ و فلک بخرم. دلم شادی می خواست. هیجان می خواست، اما دریغ از کسی که در آن سنین کودکی من را بفهمد. من بزرگ نشدم. هیچ وقت بزرگ نشدم؛ همیشه کودکی بودم که فقط ریش و سبیل در آورده بود و هیکلش رشد کرده بود. هیجانات و تنوع طلبی های کودکانه من هیچ وقت تمام نشد.
با هزار زحمت پولهایم را که از کارگری به دست می آوردم، جمع کردم و یک چرخ و فلک قراضه خریدم. وقتی می چرخاندمش، آنقدر سر و صدا می کرد که سرسام می گرفتم. نمی دانم بچه ها چطور این صدا را تحمل می کردند. اصلاً خودم چطور آن را تحمل می کردم؟! حالا که خوب فکر می کنم، می بینم شوق سوار شدن بر چرخ و فلک و هیجان ناشی از آن، انگیزه حرکت بود. صبحها تا بعدازظهر کارگری می کردم و بعدازظهر چرخ و فلک را راه می انداختم و با سوار کردن بچه ها و گرفتن یک شاهی بابت هر بار سوار شدن، پول بیشتری به دست می آوردم. پولهایم که بیشتر شد، چرخ و فلک را فروختم و یک چرخ و فلک بزرگتر و بهتر خریدم. بعد از مدتی آن را هم فروختم و با یک نفر در یک شهربازی قدیمی شریک شدم.
شهربازی ما اوایل چیزی نداشت. چند تا وسیله بازی ساده که همه اش را همان هفته اول امتحان کردم. در واقع خریدن وسایل بازی برای من حکم نوشیدن آب شور را داشت. هر چه می نوشیدم، تشنه تر می شدم. هرچه هیجان بیشتری را تجربه می کردم، ناآرامتر می شدم؛ مثل معتادی شده بودم که اگر مدتی هیجان به من نمی رسید، دچار افسردگی می شدم. همه چیز زندگی من در لذت بیشتر و هیجان و تنوع بیشتر خلاصه می شد. لذت می بردم تا انرژی بگیرم و بتوانم لذتهای بیشتر و جدیدتری را تجربه کنم. به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.
چند سال بعد، سهم شریکم را خریدم و تمام شهربازی را مالک شدم. پولهای بیشتری جمع کردم و تا لوازم بازی مدرن تری برای شهربازی بخرم. در این فکر بودم که بزرگترین شهربازی کشور را داشته باشم. بیست سال طول کشید تا من صاحب بزرگترین و مدرنترین شهربازی کشور شوم. همه اسباب بازی ها را قبل از دیگران خودم امتحان می کردم. هنوز کودک بودم. فقط به سن پنجاه سالگی رسیده بودم. دوست داشتم اولین کسی باشم که لذت استفاده از آنها را می چشد.
پس از مدتی دیگر اسباب بازی های شهربازی راضیم نمی کرد. رو آوردم به ورزش های هوایی. از پاراگلایدر گرفته تا چتربازی و سقوط آزاد و بانجی جامپینگ. همه را تجربه کردم، اما هیچکدام از اینها آرامم نمی کرد. مدتی به سفارش یکی از دوستانی که در حقیقت دشمنم بود، رو آوردم به مجالس شبانه و پارتی های مختلط. در همین مجالس بود که با مواد مخدر آشنا شدم. انواع مواد مخدری که هر کدام هیجان جدیدی برای من بودند. اما هیچ کدام از اینها آرامم نکرد.
الان هفتاد سال از عمرم می گذرد. در این هفتاد سال از انسان بودنم چیزی نفهمیدم. آرامش را در لذت جستجو می کردم، اما حالا پشیمانم. به آخر خط رسیده ام. هفتاد سال عمر بیهوده من، برای لذتجویی و تنوع طلبی تلف شد. آرامشی که در این همه هیجان و لذت می جستم، در جای دیگری بود که من از آن غافل بودم. در زندگی من، لذت، اصل اول بود. خدا در زندگی من جایگاهی نداشت. فراموشش کرده بودم. از یاد برده بودم که آرامش حقیقی در دست خداست و برای دست یافتن به آرامش باید به او وصل شد.
من از خدا بریده بودم. همچون تشنه ای در برهوت که به جای آب، خاک می خورد تا تشنگی اش برطرف شود. حالا هفتاد سال است که خدا همه جور میدان لذتی برای من فراهم کرده است. چقدر صبور است خدا! هفتاد سال لذت را بدون هیچ آرامشی تجربه کردم.
پیرمرد انگار به آخر خط رسیده بود. گمان می کرد خدا او را نمی بخشد. می گفت: بی معرفتی است که هفتاد سال از کسی که همه هستی ات را مدیون او هستی، بریده باشی. من به جای خدا باشم خودم را نمی بخشم.
پیرمرد ناامید بود. بعد از عمری اصل قرار دادن لذت به هر قیمتی، حالا گناه یأس بود که او را از رسیدن به آرامش واقعی باز می داشت…
به خودم نگاه می کنم. من هنوز جوانم . چقدر فرصت دارم که به آرامش برسم! چقدر فرصت هست که به خدا و عبودیت او برسم؛ چقدر فرصت هست که بزرگ شوم و آرامش حقیقی را تجربه کنم. مبادا از کسانی باشیم که سال ها زندگی کرده اند و باز هم به آرامشی که می خواستند نرسیدند. با خدا جلو رویم . آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم !!
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
کارگاه نوشتاری با رعایت مراحل نوشتن سفرنامه ای بنویسید پایه یازدهم
مقدمه: زندگی خود سفری طولانی است که انسان با پیمودن این مسیر از زمانی که کودک و کوچک است تا وقتی که جوان و بزرگ می شود با به دوش کشیدن کوله باری از تجربیات و خاطرات بار سفر را می بندد و به مقصدگاه ابدی خود می رود.
تنه انشا: یکی از سفرهای زندگیم که هم خوشی به همراه داشت و هم ناراحتی سفر به شمال کشور یعنی گیلان(رشت) بود که یکی از خاطرات خوب زندگیم را رغم زد. جاده ی شمال با آسمان آبی و ابرهای پراکنده ی سفید با باران های گاه و بی گاهش و عطر و بوی دلنشین و هوای دلپذیرش تبدیل شده است به خاطره ی خوب هر رهگذر و مسافری که با هر بار تجربه ی آن در ذهن و یاد آن به عنوان بهترین سفر ثبت و ضبط می شود.
در سفر ما به شمال باران نم نم می بارید و بوی خاک تازه تر شده همه جا را فراگرفته بود. درخت ها بر جاده های پر پیچ و خم شمال مانند چتری سایه انداخته بود و صدای پرنده ها از گوشه و کنار به گوش می رسید
اما متاسفانه ترافیک هم از شهرهای دیگر به همراه بقیه مسافران بار بسته بود و به اینجا آمده بود و باز هم تلفات و آسیب ها به چشم می خورد و لحظات تلخی را به وجود می آورد اما با این حال گذر کردیم و به مناطق دیدنی گیلان رفتیم تا با جزئیات بیشتر آشنا شویم و از مناطق زیبای دیگر آن هم دیدن کنیم.
به امام زاده ابراهیم رفتیم و برای گذشتگان طلب آمرزش و رحمت کردیم. به قلعه رودخان با آن همه پله های طولانی و بلند، بالای کوه رفتیم و از میراث فرهنگی اصیل گیلان دیدن کردیم و تابلوی زیبای قلعه را خریدیم تا با خود به خانه ببریم، به این وسیله برای همیشه لحظات خوب و شیرین و طبیعت زیبای قلعه رودخان را به خاطر بسپریم. و همچنین تجدید خاطراتی کرئده باشیم و لبخند به روی لب هایمان بیاید.
سفر ما ادامه داشت با گذر از مغازه ها سوغاتی فروشی شهر رشت با شیرینی فومن و نان زرین و کوکی های خشمزه و غذاهای محلی خشمزه. همراه خانواده به رستوران محلی آن جا رفتیم و در منوی آن مرغ ترش و ترش تره و ماهی شکم پر، باقالی قاتوق، میرزاقاسمی وجود داشت و ما مرغ ترش آن را انتخاب کردیم که بسیار خشمزه بود.
و همینطور به موزه ی میراث روستایی رشت رفتیم و از صنایع دستی خوش رنگ و زیبای آن جا دیدن کردیم و همچنین موزه ی میرزاکوچک خان جنگلی و جنگل های سراسر پوشیده از درخت های کاج و صنوبر که منظره ی زیبا آفریده اند دیدن کردیم. استان گیلان آنقدر زیبا است که هر چه از آن بگویم کم گفته ام .
زمان ما خیلی زود گذشت و تمام گشت و ما مجبور شدیم به خانه بازگردیم اما در مسیر بازگشت ماهیگیران زحمت کش را دیدیم که تور به دست به سمت دریای آبی می روند و یا مزرعه های برنج که عطر برنج تازه خوشه زده همه جا را پر کرده بود و همچنین زیتون های خشمزه که از درخت ها آویزان بودند و رنگ سبز و زیبایش هارمونی قشنگی با اطراف و طبیعت به وجود آورده بود.
نتیجه گیری: سفر ها در زندگی می آیند و می روند تنها چیزی که مهم است این است که همراه خود از سفرها چه چیزی را به همراه بیاوریم و چه خاطره ای ثبت کنیم. زندگیتان سرشار از خاطرات و سفرهای خوب و شیرین.
موضوع انشا: موضوعی انتخاب کنید و با رعایت مراحل نوشتن سفرنامه ای بنویسید. پایه یازدهم
مقدمه: من مسافرت را خیلی دوست دارم چون معتقدم حال و هوای مرا تغییر می دهد چون وقتی وارد سفری می شوم احساسم فعال تر می شود به درختان و جاده ها بااحساسم نگاه میکنم اینگونه زیستن زیباست .
متن انشا: اوایل پاییز بود اولین سالی بود که بدون دغدغه مدرسه میتوانستم به هر جایی که بخواهم سفر کنم باخانواده ام صحبت کردم و آن ها هم موافقت کردند تا در این هوای پاییزی به مسافرت برویم اسمان انگار دلش گرفته بود آنقدری ابری بود که این را هرکسی می توانست درک کند هوای بارانی داشت مسافرت بارانی لذت دارد که برای درک آن باید ان را لمس کرد ، پدرم قرار گذاشته بود تا صبح ساعت ۵حرکت کنیم شب لباس هایم را در کوله ام جمع کردم فکر و خوشحالی رفتن به مسافرت انقدر مرا ذوق زده کرده بود که حتی نمی توانستم بخوابم دوربین عکاسی ام را برداشتم و چراغ اتاقم را خاموش کردم و چشمانم را بستم و به خواب کوتاه مدتی فرو رفتم جالب بود که انقدر خوشحال بودم که در خواب هم مسافرت میدیدم شاید خیلی جالب نباشد برای خیلی ها این خوشحالی من اما من زمان مدرسه به هر مسافرتی که میرفتم نمیتوانستم بیشتر از دو روز بمانم گاهی حتی یک روز اما این که به مدت دو هفته به مسافرت بروم بدون دغدغه ان هم در هوای پاییزی که باران می امد خیلی برای من شیرین و لذت بخش شده بود صبح ۴بیدار شدم و گوشی ام رو زدم تا شارژ بشود بعد موزیک هایم را اماده کردم تا۵کار هایم را انجام دادم و ۵سوار ماشین شدیم و مسافرتمان شروع شد مادرم اصرار داشت تا کمی بخوابم در ماشین و وقتی رسیدیم اطلاع بدهد اما از دست دادن هر لحظه از این خاطره ها دشوار بود برای من دوربینم اماده عکاسی شده بود و از جاده ها و درختان بلند قامت و رنگ پاییزی عکس میگرفتم چقدر دلنشین بود این عکس ها برای من کنار جاده ماشین را پدرم نگه داشت وقتی پیاده شدم دیگر دوست نداشتم سوار ماشین شوم و قدم میزدم و حال خوبی داشتم از پدرم خواهش کردم تا بگذارد تا جایی قدم بزنم و ان ها هم با ماشین بیاییند قبول کرد و قدم زدم ارام موسیقی گوشی را باز کردم صدای گیتار که ارام میزد و قدم میزدم حال و هوای ان لحظه را با هیچ چیزی حاضر نبود عوض کنم انقدر غرق قدم زدن و گیتار شده بودم که حواسم نبود چقدر راه امده ام فقط جایی توانستم صدای پدرم را بشنوم که میگفت دخترم سوار شو دوباره سوار شدم و راه افتادیم سخت بود دل کندن از جاده ای که هوای دیگری داشت جاده ای که هر دو طرف ان را درختان بلند پر کرده بودند ونم بازانی که همسفرم بود کمی استراحت که کردم چشمانم را باز کردم دریایی دیدم باورم نمی شد اما وقتی چند بار چشمانم را بازو بسته کردم فهمیدم خوابی در کار نیست و من کنار دریا هستم سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت دریا رفتم موج دریا دیدنی بود پاهایم فرو رفته بودند در دریا با خودم فکر میکردم شاید خواب میبینم شاید بلند شوم و اگر این خوابی باشد چگونه قانع شوم اما این مسافرت دلنشین و زیبا برای من خواب نبود مسافرتی بود از جنس واقعیت ها دو هفته ای که در شمال ماندیم به جرات می توانم اعتراف کنم که بهترین روز زندگی من بود .
نتیجه: گاهی سفربه جاده ها و دریایی که موجش خروشان است یقین دارم حاالمان را خوب می کند و چقدر خوب است میان دغدغه های زندگی امان به فکر سفر باشیم به فکر خوب بودن حالمان باشیم.
مادر اندوهگین گفت: پسرم برو و مرغ را بگیر تا سر ببریم.
پسر گفت: مادر این کار را نکن. تنها دارایی ما همان است.
مادر گفت: تو می گویی چه کار کنم؟ دیگر راه چاره ایی نداریم.
پسر گفت:یعنی هیچ راه دیگری نداریم؟
مادر با آهی پرحسرت گفت: نه! درست است که روزی به ما یک تخم مرغ می داد اما الان هیچ چیزی در خانه برای پذیرایی نداریم. پس تنها انتخاب ما همین است.
پسر گفت : باشد.
مادر پرسید:کجا می روی؟
پسر گفت: می روم تا مرغ را بیاورم دیگر…
مادر سری تکان داد و به فکر فرورفت.. به مهمانانی که قرار است از راه دور بیایند. آنها از سر بیچارگی چیزی برای پذیرایی از آنها ندارند و مجبور شدند تنها چیزی را که دارند برای پذیرایی آماده کنند.
پسر آمد و مادر خود را مغموم و گرفته دید و برای مرغ کاسه ایی آب ریخت تا قبل از ذبح کمی آب بخورد. مادر درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود چاقو را برداشت و در حالی که بسم الله می گفت و در دل با خدای خود درد و دل می کرد چاقو را لبه گردن مرغ گذاشت و اولین قطره ی خون مرغ روی زمین چکید…
اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص میخورد و میگفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید طبیعت را تر و تازه کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درختها باید شکوفه بدهند و گلها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند! زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: میتوانم به تو کمک کنم؟ بهار گفت: نه، تو نمیتوانی که به درختها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگهای جدید بدهند، همان برگهایی را هم که دارند خشک میکنی. به جای باران برف را میآوری، نه تو نمیتوانی، نمیتوانی، بلد نیستی. زمستان گفت: اما منظور من... هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمیتوانی طبیعت را بهاری و تازه کنی، کار تو آوردن برف و سرمای زمستان است. من وقت ندارم به حرفهای تکراری تو گوش دهم، باید بهار را به درختان هدیه بدهم. زمستان از این که بهار به حرفهای او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام میدهم. بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمیتوانست به گلها کمک کند. زمستان برفهای خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برفها آب شدهاند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتماً از کاری هم که میخواهم انجام دهم خوشحال میشود. برفهای بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانههای باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگلها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پیش بهار رفت. بهار او را دید و گفت: تو این جا چه میکنی؟ زمسـتان گفت: آمدهام با تو خداحافظی کنم. من برفها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر میگذاشتی حرفم را کامل بگویم، میفهمیدی که میخواستم به برفهایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرفهای من گوش میدادی، با فکر کردن به چاره کار الکی غصه و حرص نمیخوری. بهار میخواست از او معذرت خواهی کند اما زمستان به سرعت رفت.
چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود؛ برای چه؟ برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه کوه بود. مدتها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد. درست که کوچک بود، اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود. همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت، ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت. تا چشمش به چشمه افتاد، گفت: چه چشمه کوچکی! میخواهی رد شوی؟ چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت: بله میخواهم رد شوم. میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟ سنگ خنده کوتاهی کرد و گفت: شوخی میکنی؟ من نمیتوانم جابجا شوم. بیشتر بدنم زیر خاک است. سالهاست که سعی میکنم تکان بخورم، اما نشد که نشد. چشمه که تعجب کرده بود پرسید: برای چه میخواستی جابجا شوی؟ سنگ گفت: درست است جنس بدن من از سنگ است، اما دلم که سنگ نیست. سالها پیش خانوادهای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛روزی سیل آمد و همه اعضای خانوادهام را با خود برد. من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند، من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما... چشمه پرسید: اما چه؟ سنگ جواب داد: فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد. خودم سعی نکردم تکان بخورم. برای همین جا ماندم. ماندم و تا به حال شب و روز غصه دوری آنها را میخورم. چشمه با مهربانی گفت: من میتوانم کمکت کنم؛ البته تو هم سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم. با هم همراه میشویم تا هم تو خانوادهات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم. سنگ ناامیدانه پاسخ داد: نه...فکر نمیکنم تأثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمهای و روان و آزاد پیش میروی! چشمه دوباره گفت: امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن! من هم کمکت میکنم. چشمه او را هول داد. ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد. او آزاد شده بود، او از آن زندان سنگی رها شده بود و شاد و آوازخوان با چشمه غلت خورد و به پیش رفت.
شب شده بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود. یکدفعه مداد رو به پاککن گفت: متأسفم. پاککن گفت: چرا؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی. مداد جواب داد: متأسفم چون به خاطر من اذیت میشوی، هر وقت که من اشتباه میکنم، تو همیشه آمادهای آن را پاک کنی. ولی وقتی اشتباهاتم را پاک میکنی. بخشی از وجودت را از دست میدهی و هر بار کوچک و کوچکتر میشوی. پاککن جواب داد: درست است اما برای من مهم نیست. میدانی! من برای همین ساخته شدهام، من ساخته شدهام تا هر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که میدانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت. من از کارم رضایت کامل دارم! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار من اصلاً دوست ندارم تو را ناراحت ببینم. مداد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: ممنونم پاککن عزیز. گفتگو بین مداد و پاککن برای من الهامبخش بود. در زندگی ما انسانها والدین مانند پاککن و فرزندان مانند مداد هستند. پدر و مادر همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک میکنند. حتی گاهی آسیب میبینند و کوچکتر و پیرتر میشوند و عاقبت از دنیا میروند. اگرچه فرزندان جایگزین دیگری مانند همسر و یا دوستان مییابند ولی هیچکدام جای پدر و مادر را نمیگیرد. والدین همیشه از آنچه برای فرزندانشان کردهاند، شادمانند. و هیچگاه دوست ندارند عزیزشان را نگران و ناراحت ببیند. در تمام طول زندگی من یک مداد بودهام و این موضوع که والدین مانند پاککن هر روز کوچک و کوچکتر میشوند مرا پر از درد و رنج میکند، چون میدانم که یک روز آنها را من را ترک خواهند کرد و خردههای پاککن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم.
کلام آخر نظر شما درباره انشاهایی که خواندید چیست؟ کدام را بیشتر دوست داشتید؟ اگر شما دبیر نگارش بودید، چه نمرهای به هر کدام از این انشاها با موضوع گفتوگو میدادید؟
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
پایه یازدهم صفحه۶۴ کارگاه نوشتن توصیف ویژگی های ظاهری و رفتاری و شخصیت ها در یک متن.شهید حججی
کارگاه نوشتن توصیف ویژگی های ظاهری و رفتاری و شخصیت ها در یک متن.شهید حججی
در سال۱۳۷۰ در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد همیشه و همه جا پیش قدم بود در فعالیت های فرهنگی و خداپسندانه بود. یکی از فعالان کمک رسانان به محرومان و نیازمندان به خصوص در مناطق فقیرنشین کشور بود. هر کمکی که از دستانش بر می آمد دریغ نمی کرد. در این روزها که فرهنگ کتاب و کتاب خوانی روز به روز در حال کمرنگ شدن است یکی از دلواپسان و فعالان ترویج کتاب و کتابخوانی بود. کتاب می خواند و کتاب را به همگان توصیه می کرد، خصوصا کتاب هایی که یادگار از دفاع مقدس و آدم های مقدس بود که جان دادند تا جان آفرین باشند، خون داند تا خون هیچ مظلومی ریخته نشود. برای وجب به وجب این خاک خون و دل خوردند تا دست همه ی بیگانگان و طمع کاران کوتاه شود و ایران و ایرانی برای همیشه پابرجا بماند. از سر ذوق و علاقه به بزرگان این حماسه ی بزرگ یکی از خادمین راهیان نور بود و تمام تلاش خود را به کار می گرفت تا جوانان و نوجوانان نیز آگاهی پیدا کنند نسبت به دفاع مقدس و بزرگان آن دوره و از نزدیک شاهد باشند مناطق عملیاتی که مدافعان ما از ایران دفاع کردند و جزئی از خاک ایران شدند در اوج جوانی زمانی که کودک دو ساله اش به تازگی حرف زدن آموخته بود و کلمه ی بابا را زیر لب با ذوق و شوق کودکانه تکرار می کرد اما این را می دانست کودکان زیادی همچون علی اش در خاک های سوریه در حال جان دادن اند. بار سفر بست و برای جلوگیری از دشمنان داعشی و نابوی آن ها راهی سوریه شد و بعد از جان فشانی ها و فداکاری های زیادی در ۱۶ مرداد سال۱۳۹۶ به اسارت دشمن در آمد و ۱۸ مرداد۱۳۹۶ به شهادت رسید.
شهید حججی جان باخت..نه. نه تنها جان خود بلکه سر خود را نیز باخت اما سربلندی و افتخار و پیروزی و نابودی دشمن را کسب کرد. او غرور و غیرت ایرانی را به همگان نشان داد و هم چون تیری تیز و برنده در چشم همه ی دشمنان فرورفت و جاودان شد و الگوی بسیار خوبی برای همه ی جوانان و نوجوانان شد . پدری شد که برای همیشه مایه ی افتخار و سربلندی علی اش باشد. درست است علی پدرش را از دست داد و دیگر پدرش در این دنیا نیست اما نامش و غرور و غیرت و سربلندی اش برای همیشه جاودان شد و در قلب و روح همه حکاکی شد.
نگارش فارسی یازدهم درباره توصیف ویژگی های ظاهری و رفتاری یک شخصیت صفحه 64
مصطفی چمران در سال 1311 در تهران ، خیابان پانزده خرداد متولد شد. وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ سپس در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد.
چمران یک سال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت. وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا ومعتبرترین دانشگاه آمریکا – برکلی – با ممتاز ترین درجه علمی موفق به اخذ مدرک دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما شد.
چمران در آمریکا، با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولین بار انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را پایه ریزی کرد و از موسسین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا به شمار می رفتوی به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملی گرایی ورای اسلام ، گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده نمود که جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقه مسلمین می شود.
به جمال عبد الناصر اعتراض کرد .او به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پی ریزی میکند.
شهید چمران با پیروزی انقلاب اسلامی بعد از 21 سال هجرت، به وطن باز می گردد. همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروههای پاسداران انقلاب در سعد آباد می کند. سپس در شغل معاونت نخست وزیری ، روز و شب خود را به خطر می اندازد تا سریع تر مسأله کردستان را فیصله دهد. او در قضیه فراموش ناشدنی « پاوه » شرکت فعال داشت.
پس از این جرایانات ، فرمان انقلابی امام خمینی(ره) صادر شد و به ارتش فرمان داده شد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهده دکتر چمران واگذار شد. به دنبال آن در عرض 15 روز همه شهرها و راهها و مواضع استراتژیک کردستان را به تصرف درآوردند. بدین ترتیب کردستان از خطر حتمی نجات یافت.
دکتر مصطفی چمران بعد از بازگشت به تهران از طرف بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران ، امام خمینی (ره)، به وزارت دفاع منصوب شد. شهید چمران در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد.پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، مصطفی چمران گروهی از رزمندگان داوطلب را به گرد خود جمع کرد و با تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشکیل داد.
در سی ام خرداد ماه 1360 یعنی یک ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله اکبر، چمران در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت الله اشراقی شرکت و از عدم تحرک و سکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادهای نظامی خود را از جمله حمله به بستان ارائه داد.
این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود که در آن شرکت داشت. در سی و یکم خرداد 1360 ، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکتر چمران بشدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. چمران در منطقه دهلاویه در حین سرکشی به مناطق و خطوط مقدم بر اثر اصابت ترکش خمپارههای دشمن به شهادت رسید.
بازنویسی ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
مثل نویسی پایه یازدهم صفحه-۸۳ آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
مثل ها از داستان های بسیار ساده و قدیمی برگرفته شده است که می توان با کمی فکر داستانی ذهنی برای ان ساخت( این داستان برگرفته از ذهن نویسنده است).
در روزگاران قدیم پنج دوست و یار دیرینه در کنار هم زندگی می کردند و در سختی ها و مشکلات و شادی ها در کنار یکدیگر بودند و تا حد امکان در زمان مشکلات دست یکدیگر را می گرفتند. در یکی از روزهای خدا یکی از این پنج نفر برای یکی از ثروتمندان شهر مشغول به کار بود. چون در گذشته مردم کوزه به کوزه آب بر سر سفره خود می بردند، مرد موظف شده بود که برای مرد ثروتنمند با کوزه بزرگ سفالی آب ببرد. مرد هر روز کارش همین بود با کوزه ی روی دوش به سمت چشمه می رفت و کوزه را پر از آب می کرد و به سمت خانه مرد ثروتمند می رفت. در راه چهار دوست دیگرش را دید. با آن ها کمی خوش و بش کرد و به همراه یکدیگر به سمت مقصد حرکت کردند. در راه با همدیگر از همه جا سخن گفتند و از خاطرات قدیمی و اتفاقات روزمره بگیر تا کار و درآمد و… . در میانه های راه دیگر لب هایشان از تشنگی و پرحرفی ترک برداشته بود و توان ادامه ی مسیر را نداشته اند، در حالی که کوزه ی آب بر دوش مرد بود و اجازه ی خوردن از آن را نداشتند. دوستان مرد هر کدام نظری دادند تا رفع تشنگی کنند. یکی گفت: برویم به خانه مردم تا آبی بنوشیم. دیگری گفت بازگردیم و از چشمه آب بخوریم و دیگری گفت: توان رفتن به چشمه را نداریم. در آخر نفر چهارم گفت: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. این است حکایت این پنج نفر که نه توان بیش داشتند و نه توان پس. اما هر چه کردند به امانت مرد دست درازی نکردند تا مرد توبیخ یا تنبیه نشود. آن پنج نفر تشنه لب ماندند اما کوزه ی پر از آب را سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
سوال : انشا درباره آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
معنی ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
۱- از داشتن چیزی یا نعمتی بی اطلاع بودن یا قدر آن را ندانستن و یا خود داشتن و از دیگران طلبیدن.
۲- در واقع زمانی استفاده می شود که شخص دارای پتانسیل ها، توانایی ها، و امکانات زیادی هست ولی علیرغم این واقعیت شخص این منابع و امکانات خود را نادیده می گیرد و خود را محتاج کمک دیگران می بیند.
۳- چیزی که داریم را نادیده می گیریم و دنبالش می گردیم.
۴- یعنی قدر چیزی را ندانیم و وقتی از دستش دادیم تازه متوجه آن می شویم.
گاهی در شرایطی قرار می گیریم که خود از ماهیت آن بی اطلاع هستیم و در پی آن دست به اعمالی بیهوده می زنیم که تنها منجر به سرگردانی بیشتر ما خواهد شد و هیچ سود یا منفعتی را برایمان به دنبال نخواهد داشت.
در پیچ و تاب زندگی که هر گوشه از آن دنیایی از اتفاقات و خاطره هاست. ما دست به کارهایی می زنیم که به جای رهانیدن از مسله پیش رو ما را بیشتر دور خود می پیچاند. در حالی که جواب یا حل مسئله درست روبه روی ما قرار دارد و ما هیچ و پوچ خود را به آب و آتش می زنیم و حیران و سرگردان می گردیم. درست مثل این مسئله که بیان می دارد آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.
اینجا بررسی و ریزنگری اجزای پیرامون در حل مسئله به جای کلی نگری و گشتن به دنبال جواب های بسیار سخت، کفایت می کند. ابتدا در حین مواجه با مشکل یا مسئله ی پیش رو باید تمام جوانب و راه حل های نزدیک را ارزیابی کرد سپس دست به اعمال و راهکارهای سخت و دور زنید شاید جواب مسئله درست در مقابل شما باشد
و شما تنها از سر بی توجهی به آن دقت نمی کنید یا گاهی در جستجوی ویژگی های منحصر به فردی در خارج از وجود خود هستیم و این ویژگی یا صفت از نظر ما برای دیگران خارق العاده است اما با کمی کنکاش وجود خود در می یابیم که خود ما نیز دارای صفاتی، برجسته ی دیگر هستیم.
فقط کافی است به خود اعتماد کرده و متکی به خود باشیم آنگاه در می یابیم که نیاز به دیگران داریم باکه خود هر تشنه ایی را سیراب خواهیم کرد.
شناخت خود و خودباوری و دقت به تمام جوانب زندگی اصول های مهمی است که فرد در ابتدای خود تصمیمی باید آن را رعایت و اجرا کند که در آن صورت نه تنها برای خود بلکه برای دیگران هم زندگی را سهل و آسان خواهد کرد.
انشا دوم :
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم مقدمه بدنه نتیجه
مقدمه : معنی این ضرب المثل این است که ما همیشه به دنبال داشته هایمان در جای دیگری هستیم و به قول معروف مرغ همسایه غاز است.
بدنه : ما کشوری هستیم دارای فرهنگ قدیمی و کهن! زمانی که غرب وشرق هیچ بویی ازتمدن نبرده بود ما دارای فرهنگ غنی واصیل بودیم که بسیاری از کشورها ی امروزی تحت نفوذ فرهنگ وتمدن ایران واسلامی بودند. دانشمندان بزرگی داشتیم که هنوز جهانیان از افکار واندیشه هاونوشته های آنها استفاده میکنند دانشمندانی مانند ابن سینا و هزاران نفر دیگر… پس چرا با وجود چنین جواهراتی ماباید به دیگران روی آوریم و دنباله روی آنها باشیم؟ چرا ما باید به دنبال بی حجابی باشیم در حالی که حجاب جزئی از فرهنگ ماست !
نتیجه : به امید روزی که به آنچه داریم افتخار کنیم به دین و فرهنگ و مذهب وارزش هایی که از گذشتگان به یادگار مانده است و برای حفظ آنها هزاران تن جانفشانی کرده اند و احساس تشنگی خود را با افتخار به فرهنگ غنی خود سیراب کنیم و در پی سراب نباشیم که حاصلی جز یاس و ناامیدی برای ما ندارند. به امید آنکه همه ما از آب کوزه خود سیراب شویم.
انشا سوم :
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
مقدمه : آب در کوزه وما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان یگردیم به نام خداوند مهر و ماه خداوند مهربانی که به هر انسانی تواناییهای منحصر به فردی داده است که هر یک مطابق با استعدادهایش است .
بدنه انشا : بارها این مطلب را شنیده ایم که آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم معنی این ضرب المثل این است که مه همیشه به دنبال داشته ها و ریشه هایمان در جای دیگری هستیم و همیشه داشته های دیگران را بهتر از مال خودمان میدانیم به قول معروف مرغ همسایه غاز است . ما کشوری هستیم دارای فرهنگ قدیمی و کهن ، زمانی که غرب وشرق هیچ بویی ازتمدن نبرده بود ما دارای فرهنگ غنی واصیل بودیم کهبسیاری از کشورها ی امروزی تحت نفوذ فرهنگ وتمدن ایران واسلامی بودند. دانشمندان بزرگی داشتیم که هنوز جهانیان از افکار واندیشه هاونوشته های آ نها استفاده میکنند دانشمندانی مانند ابن سینا ،خواجه نصیر طوسی ابوریحان بیرونی ، خیام ، رازی و هزاران نفر دیگر… پس چرا با وجود چنین جواهراتی ماباید به دیگران روی آوریم و دنباله روی انها باشیم؟ چرا ما باید به دنبال بی حجابی باشیم در حالی که حجاب جزئی از فرهنگ ماست !چرا باید به دنبال اسراف و تبذیر باشیم؟ چرا باید در پی پارتی هایی باشیم که ریشه در فرهنگ و مذهب ماندارند؟
نتیجه گیری : به امید روزی که به آنچه داریم افتخار کنیم به دین و فرهنگ و مذهب وارزش هایی که از گذشتگان به یادگار مانده است و برای حفظ آنها هزاران تن جانفشانی کرده اند و احساس تشنگی خود را با افتخار به فرهنگ غنی خود سیراب کنیم و در پی سراب نباشیم که حاصلی جز یاس و ناامیدی برای ما ندارن. به امید آنکه همه ما از آب کوزه خود سیراب شویم.
پریچهر : مقدمه : گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود. گاهی گمان نمیکنی که می شود ولی می شود. اگهی هزاربار دعا بی اجابت است. گاهی نگفته نطلبیده قرعه به نام تو می شود. انسان ها بسیار جالب هستند گاهی ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه ها کوی به کوی، محله به محله، گوشه گوشه ها وجودی خویش را می گردند بی آنکه بدانند از برای که؟ از برای چه؟ بدنه : سال ها در مدرسه درس خواندند. حساب و جعرافی و تاریخ و… انواع علوم مختلف را خواندند اما هیچکس به آنها عشق نیاموخت. هیچکس زندگی کردن نیاموخت. هیچکس راه و رسم عاشقی نیاموخت. هیچکس چگونگی زندگی در لحظه را نیاموخت. تمام دوران تحصیل را با فکر کردن به کنکور گذراندند و نفهمیدند چه روزهایی را با فکر کردن به آینده ای که هنوز نیامده از دست داده اند و وقتی فهمیدند باقی روزهای عمرشان را در حسرت روزهای از دست رفته گذراندند. بعد از دوران مدرسه وارد روابط عاشقانه شدند. مدتی بعد یکی دل کند و دیگری در حسرت عشق از دست رفته ماند و گاه به هم رسیدند. اصلا فرض کنیم به هم رسیدند پاسخ مولانا را که خواهد داد که می گوید: اندر طلب دوست همی بشتابم عمرم به کران رسید و من در خوابم گیرم که وصال دوست در خواهم یافت این عمر گذشته را کجا دریابم یک عمر دویدید و دویدید و گاها به مقصد رسیدید. مقصد کجا بود ؟ مقصد جایی به غیر از لبخند و حال خوش درتمام مراحل زندگی است؟ مقصد فراتر از بهره بردن از تک تک ثانیه هاست؟ نتیجه گیری : سخنان قدیمی ها را باید در اتاقک کوچک ذهن ثبت کرد مثل همین سخنی که می گویند: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم. یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. کاش بیاموزیم که در لحظه زندگی کنیم و قدر داشته ها را بدانیم و حسرت نداشته ها را نخوریم.
مهدی : در زمان های قدیم پنج دوست با یکدیگر زندگی می کردند و با یکدیگر ارتباط داشتند. یکی از این افراد پیش ثروتمندی در حال کارگری بود در آن زمان چون آب لوله کشی وجود نداشت مردم مجبور بودند هر بار برای پر کردن آب خانه با استفاده از کوزه سفالی به سمت چشمه بروند و آب پر کنند و به سمت خانه بازگرداند. چون مرد ثروتمند پول زیادی داشت به کارگر خود حقوق روزانه ای می داد تا آن کارگر بتواند برای خانواده مرد ثروتمند از چشمه آب بیاورد. مرد کارگر هر روز این کار را انجام می داد و با کوزه آب جا به جا میکرد تا یکی از روزها وقتی که کوزه را پر کرده بود و به سمت خانه مرد ثروتمند در حال حرکت بود چهار دوست دیگر خود را دید آنها مدت زیادی بودم دیگر را ندیده بودند و به خوش و بش و گفتن خاطره ها پرداختند درمیانه راه همه آنها از فرط خستگی بسیار تشنه شدند. هر کدام از آنها نظری دادند یکی گفت برویم از چشمه آب بخوریم دیگری گفت نه توان رفتن به چشمه را نداریم یکی دیگر گفت برویم از خانه مردم آب بخوریم نظرات مختلفی بین آنها رد و بدل شد و در آخر دوستی که برای مرد ثروتمند آب میبرد رو به آنها کرد و گفت آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم این حکایت ۵ دوست بود که نمی توانستند به چشمه بازگردند و نه می توانستند به پیش بروند و اجازه دست زدن به امانت مرد ثروتمند را نداشتند و هیچ کدام نتوانستند از آن کوزه آب بخورند آن پنج مرد تشنه لب ماندند اما کوزه پر از آب سالم و سلامت به دست مرد ثروتمند رساندند.
داستان ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم – شماره ۱
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد. فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. مدتی بعد، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
سپس بدون این که پاکت را باز کنند، آن را در کیسهی مخملی قرار دادند . هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند. و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند. سال ها گذشت.
پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست ؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. پدر گفت: چرا؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه.
پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند، او هم با دوستهای ناباب آشنا شد و با آنان رفت. پدر تعجب کرد و گفت: چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت: نه … مرد گفت: خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگیبا او بدبخت است.
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من …! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمیخوانم و از آنچه در اوست، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است. …ای کاش فکر می کردیم.
داستان ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم – شماره ۲
پیرمرد انگار به آخر خط رسیده بود. بعد از هفتاد سال زندگی پرهیجان، حالا انگار هیچ هیجانی برایش لذتبخش نبود. می گفت: بچه که بودم، وقتی سوار شدن بچه پولدارها به چرخ و فلک را می دیدم، دلم می خواست من هم می توانستم برای چند دقیقه سوارش شوم و لذت ببرم؛ اما من پولی نداشتم. پدرم کارگر بود و خرج خورد و خوراک ما را هم به زور در می آورد.
آنقدر حسرت چرخ و فلک را کشیدم تا اینکه با خود عهد کردم کار کنم و یک چرخ و فلک بخرم. دلم شادی می خواست. هیجان می خواست، اما دریغ از کسی که در آن سنین کودکی من را بفهمد. من بزرگ نشدم. هیچ وقت بزرگ نشدم؛ همیشه کودکی بودم که فقط ریش و سبیل در آورده بود و هیکلش رشد کرده بود. هیجانات و تنوع طلبی های کودکانه من هیچ وقت تمام نشد.
با هزار زحمت پولهایم را که از کارگری به دست می آوردم، جمع کردم و یک چرخ و فلک قراضه خریدم. وقتی می چرخاندمش، آنقدر سر و صدا می کرد که سرسام می گرفتم. نمی دانم بچه ها چطور این صدا را تحمل می کردند. اصلاً خودم چطور آن را تحمل می کردم؟! حالا که خوب فکر می کنم، می بینم شوق سوار شدن بر چرخ و فلک و هیجان ناشی از آن، انگیزه حرکت بود. صبحها تا بعدازظهر کارگری می کردم و بعدازظهر چرخ و فلک را راه می انداختم و با سوار کردن بچه ها و گرفتن یک شاهی بابت هر بار سوار شدن، پول بیشتری به دست می آوردم. پولهایم که بیشتر شد، چرخ و فلک را فروختم و یک چرخ و فلک بزرگتر و بهتر خریدم. بعد از مدتی آن را هم فروختم و با یک نفر در یک شهربازی قدیمی شریک شدم.
شهربازی ما اوایل چیزی نداشت. چند تا وسیله بازی ساده که همه اش را همان هفته اول امتحان کردم. در واقع خریدن وسایل بازی برای من حکم نوشیدن آب شور را داشت. هر چه می نوشیدم، تشنه تر می شدم. هرچه هیجان بیشتری را تجربه می کردم، ناآرامتر می شدم؛ مثل معتادی شده بودم که اگر مدتی هیجان به من نمی رسید، دچار افسردگی می شدم. همه چیز زندگی من در لذت بیشتر و هیجان و تنوع بیشتر خلاصه می شد. لذت می بردم تا انرژی بگیرم و بتوانم لذتهای بیشتر و جدیدتری را تجربه کنم. به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.
چند سال بعد، سهم شریکم را خریدم و تمام شهربازی را مالک شدم. پولهای بیشتری جمع کردم و تا لوازم بازی مدرن تری برای شهربازی بخرم. در این فکر بودم که بزرگترین شهربازی کشور را داشته باشم. بیست سال طول کشید تا من صاحب بزرگترین و مدرنترین شهربازی کشور شوم. همه اسباب بازی ها را قبل از دیگران خودم امتحان می کردم. هنوز کودک بودم. فقط به سن پنجاه سالگی رسیده بودم. دوست داشتم اولین کسی باشم که لذت استفاده از آنها را می چشد.
پس از مدتی دیگر اسباب بازی های شهربازی راضیم نمی کرد. رو آوردم به ورزش های هوایی. از پاراگلایدر گرفته تا چتربازی و سقوط آزاد و بانجی جامپینگ. همه را تجربه کردم، اما هیچکدام از اینها آرامم نمی کرد. مدتی به سفارش یکی از دوستانی که در حقیقت دشمنم بود، رو آوردم به مجالس شبانه و پارتی های مختلط. در همین مجالس بود که با مواد مخدر آشنا شدم. انواع مواد مخدری که هر کدام هیجان جدیدی برای من بودند. اما هیچ کدام از اینها آرامم نکرد.
الان هفتاد سال از عمرم می گذرد. در این هفتاد سال از انسان بودنم چیزی نفهمیدم. آرامش را در لذت جستجو می کردم، اما حالا پشیمانم. به آخر خط رسیده ام. هفتاد سال عمر بیهوده من، برای لذتجویی و تنوع طلبی تلف شد. آرامشی که در این همه هیجان و لذت می جستم، در جای دیگری بود که من از آن غافل بودم. در زندگی من، لذت، اصل اول بود. خدا در زندگی من جایگاهی نداشت. فراموشش کرده بودم. از یاد برده بودم که آرامش حقیقی در دست خداست و برای دست یافتن به آرامش باید به او وصل شد.
من از خدا بریده بودم. همچون تشنه ای در برهوت که به جای آب، خاک می خورد تا تشنگی اش برطرف شود. حالا هفتاد سال است که خدا همه جور میدان لذتی برای من فراهم کرده است. چقدر صبور است خدا! هفتاد سال لذت را بدون هیچ آرامشی تجربه کردم.
پیرمرد انگار به آخر خط رسیده بود. گمان می کرد خدا او را نمی بخشد. می گفت: بی معرفتی است که هفتاد سال از کسی که همه هستی ات را مدیون او هستی، بریده باشی. من به جای خدا باشم خودم را نمی بخشم.
پیرمرد ناامید بود. بعد از عمری اصل قرار دادن لذت به هر قیمتی، حالا گناه یأس بود که او را از رسیدن به آرامش واقعی باز می داشت…
به خودم نگاه می کنم. من هنوز جوانم . چقدر فرصت دارم که به آرامش برسم! چقدر فرصت هست که به خدا و عبودیت او برسم؛ چقدر فرصت هست که بزرگ شوم و آرامش حقیقی را تجربه کنم. مبادا از کسانی باشیم که سال ها زندگی کرده اند و باز هم به آرامشی که می خواستند نرسیدند. با خدا جلو رویم . آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم !!
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
مثل نویسی پایه یازدهم صفحه-۸۳ آدم ترسو هزار بار می میرد
معنی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد
۱- وقتی انسان مجبور است کاری را انجام دهد و از آن کار می ترسد، اگر دست به کار نشود مجبور است همیشه در ترس و نگرانی بسر می برد.
۲- آدم ترسو نه به جایی می رسد و نه در زندگیلذت می برد بلکه هزار بار می میرد.
بازنویسی ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد
روزی روزگاری در شهر شلوغ مردی منزوی و گوشه گیر زندگی می کرد. همسرش از دنیا رفته بود و هیچ فرزندی نداشت. از دار دنیا یک مغازه ی پارچه فروشی داشت که زندگی و دخل و خرجش از آن تامین می شد. از روی آینده نگری و نگرانی برای فردای خویش کیسه ایی زر برای خود کنار گذاشته بود، که همیشه ترس از دست دادن یا سرقت آن را داشت به طوری که هر بار در خانه صدایی می شنید یا کسی در خانه را می کوفت مرد هزار بار می مرد و زنده می شد، به طوری که همه ی دوستان و آشنایان مرد از ترس آن با خبر شدند و در فکر و خیال خود داستان های عجیبی در مورد مرد ساختند. در یکی از روزها که مرد از خانه بیرون می رفت بچه ها که در کوچه فوتبال بازی می کردند، مرد را دیدند و با تمسخر و خنده او را به یکدیگر نشان دادند و می گفتند این مرد بسیار ترسو است و از همه می ترسد. شاید از ما نیز می ترسد. مرد بسیار ناراحت و اندوهگین شده بود. او از نظر و فکر مردم حتی کودکان محل آگاه شده بود و با خود گفت:اینطوری ادامه دادن غیرممکن است. زیرا آدم ترسو هزار بار می میرد و دوباره زنده می شود. اینگونه هم زندگی به کامم تلخ شده و هم از کار و معاشرت با مردم نیز افتاده ام. رفت و کیسه ی زر خود را به دست معتمد شهر سپرد و به او گفت که من از دار دنیا نه همسری دارم و نه فرزندی، زمانی که من مردم، با این پول من را دفن کن و برای من خیراتی بده تا من از این دنیا آسوده بروم و هر لحظه ترس از دست دادن آن را نداشته باشم. اینگونه مرد هم خیال خودش را هم خیال بقیه را راحت کرد ، زیرا آدم ترسو نه به جایی می رسد و نه در زندگی لذت می برد بلکه هزار بار می میرد
داستان ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد – شماره ۱
در زمان جنگ تحمیلیکه جوانان و پیران برای دفاع از کشور به جبهه ها می رفتند، جوانی بود که بسیار از جبهه و جنگیدن می ترسید از طرفی هم باید به خدمت سربازی می رفت. او همیشه کابوس مرگ را می دید و از ترس کشته شدن، روزی هزار بار می مرد و زنده می شد تا اینکه تصمیم گرفت نقشه ای بکشد و از زیر این وظیفه شانه خالی کند.
روزی در پوتین هایش سنگ ریزه و شن و ماسه ریخت و مسافت زیادی را طی کرد تا بلکه پایش کمی جراحت یابد و از خدمت معاف شود. چند روز بعد پاهایش ورم کرد و با آن حال توانست معافیتش را بگیرد و به جنگ نرود.
تا اینکه روزها گذشت و ورم پای او شدت یافت آن قدر شدید که نتوانست درد را تحمل کند و نزد پزشک رفت. پزشک از آسیب جدی پای او خبر داد و اینکه مجبور است پای او را قطع کند. هر بار قسمتی از پایش را قطع می کردند باز هم زخم هایش عود می کرد و مجبور بودند قسمت دیگری از پایش را قطع کنند تا اینکه به خاطر همان زخم از دنیا رفت!
پیام داستان: بله او اگر از همان ابتدا به جنگ می رفت و از کشورش دفاع می کرد، شاید اصلا به این طرز دردناک از دنیا نمی رفت و اگر هم قرار بود کشته شود، شهید می شد و مقام بالایی پیدا می کرد.
برگرفته از داستان واقعی
داستان ضرب المثل آدم ترسو هزار بار می میرد – شماره ۲
شب بود و اتاق تاریک بود. پسرک روی تختش خوابیده بود که ناگهان دیوی بزرگ و ترسناک با شاخ های بلند و عجیب دید. ترس همه وجودش را گرفت. دیگر آرام و قرار نداشت. با ترس و لرز به خود می گفت: اگر این دیو بزرگ مرا بخورد چه می شود؟ ممکن است دیو بزرگ مرا بدزدد و فردا صبح پدر و مادرم مرا در رخت خوابم نبینند. اگر به من حمله کند چه کار کنم؟ اگر… اگر…..
آنقدر ترسیده بود که سرش را زیر پتو کرد و تا صبح خواب به چشمانش نیامد. وقتی که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و اتاق روشن شد، پسرک آرام آرام با ترس سرش را از زیر پتو بیرون آورد و در کمال ناباوری دید همان دیوی که دیشب از آن می ترسید، سایه رخت آویزش بوده است!!
اگر همان لحظه که از آن سایه ترسیده بود و آن را دیو می پنداشت، چراغ اتاقش را روشن می کرد و دنبال راه حل ترسش بود، شب را هم به راحتی می خوابید.
هرگاه از کاری ترسیدی خود را در آن بینداز زیرا ترس از آن کار بزرگتر از خود آن کار است.
انشا با موضوع آدم ترسو هزار بار می میرد مقدمه نتیجه
مقدمه : جهان چقدر رویایی بود و انسان چقدر پیشرفت می کرد اگر یاد گرفته بودیم طبق فرمایش امیرالمومنین رفتار می کردیم که فرموده اند : هرگاه از کاری ترسیدی خود را در آن بینداز که خودکار از ترس آن کمتر باشد.
بدنه : روزی مردی طلافروش در شهری زندگی می کرد. مرد که هرشب طلاها را با خود به خانه اش می برد از ترس اینکه مبادا در راه دزدی به او دستبرد زند تصمیم گرفت طلاها را در گاوصندوق مغازه اش بگذارد. اولین شبی که طلاها در مغازه اش بود نیمه شب با اضطراب از خواب برخاست و سراسیمه به سوی مغازه رفت. هنگامی که طلا ها را در گاوصندوق دید با خیال راحت به خانه برگشت. چند شب این اتفاق تکرار شد و مرد از ترس ربوده شدن طلاها خواب به چشمانش نمی آمد. هر ثانیه دلهره و اضطراب! مرد دوباره تصمیم گرفت که طلاهارا با خود به خانه آورد اما حتی در این صورت بازهم اضطراب و ترس داشت که مبادا در راه شخصی طلاها را از بدزدد و این حجم ترس آنقدر در او افزایش یافت که تصمیم به تغییر شغل خود گرفت.
نتیجه : گاهی هیچ موضوعی برای ترسیدن وجود ندارد اما انسان بیهوده خود را می ترساند و این ترس حتی از اینکه آن اتفاق در واقعیت بیفتد بسیار بدتر و عذاب آور تر است.
انشا مثل نویسی آدم ترسو هزار بار میمیرد ضرب المثل نگارش یازدهم
مقدمه : در هر دوره ای از زندگی انسان چالش های زیادی وجود دارد و اتفاقاتی ک انسان از آنها بیم دارد و هر شخصی بنابر سن وجنسیت دغدغه هایی دارد
بدنه : من دانش آموز پایه یازدهم تجربی هستم و مانند همه دانش آموزان دیگر درس مهم ترین دغدغه زندگی من می باشد. یکی از دروس مهم رشته تجربی ریاضی می باشد. ریاضی درسی است که از اول ابتدایی تا پایه دوازدهم در هررشته ای همانند غولی بی شاخ و دم بر سر هر دانش آموزی سایه می اندازد و من نیز از این قاعده مستثنی نیستم و همیشه کابوس امتحان ریاضی مهمان خواب های من است.
نتیجه گیری : دبیر ریاضی ما عادت خوب یا بدی ک دارد این است که همیشه زمان امتحان ریاضی را از دو یا سه هفته قبل مشخص میکند. من دقیقا از لحظه ای که زمان امتحان ریاضی اعلام میشود با استرس همنشین میشوم تا بعد از زمان اعلام نتایج و تا زمانی ک کم کم از استرس من کاسته میشود و آثار امتحان ریاضی از بین میرود زمان برگزاری امتحان بعدی اعلام میشود. با اینکه امتحان ریاضی برای ۹۹ درصد دانش آموزان مملو از استرس می باشد٬ اما اگر از اول ابتدایی به جای فرمول های مسخره نحوه مقابله با استرس و اصول رفتاری را می آموختیم شاید میتوانستیم با تمام تمرکز درس ریاضی یا… را مطالعه کنیم بدون ترس از نتیجه آن. کسانی مانند من ک از عقوبت امتحان ریاضی میترسند مسلما نمیتوانند از فرصت های خود به خوبی بهره ببرند و چه بسا عقوبت امتحان به ترسناکی آنچه ب نظر میرسد نباشد و امثال من درجامعه کسانی هستند که قدرت ریسک پذیری به شدت پایینی دارند وهرگز چیزهای جدید را کشف نمیکنند و همیشه در اضطراب و ترس و استرس هستند به قول قدیمی ها آدم ترسو هزار بار میمیرد.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
مهدی : بهترین بازپروری آدم ترسو، هزار بار میمیرد صفحه ۸۳ نگارش یازدهم : در روزگاران قدیم مردی در شهری شلوغ زندگی می کرد همسر او فوت کرده بود و فرزندی نیز نداشت تنها راه درامد او مغازه ای بود که در آن پارچه می فروخت. به علت ترس و نگرانی درباره آینده زندگی خود کیسه ای پر از طلا در خانه نگه داشته بود و هر بار که صدای می شنید یا در خانه به صدا در می آمد مرد هزار بار از ترس می مرد و زنده میشد پس ازین ترس های بسیار زیاد دوستان او از ترس این مرد آگاه شدند در پیش خود داستان های عجیب غریب و مختلفی راجع به آن مرد ساختند. روزی از روزها پیر مردی از کنار بچه هایی که در حال بازی بودند میگذشت که ناگهان بچه ها او را به یکدیگر نشان دادند و گفتند این مرد بسیار ترسو است و حتی شاید از ما نیز می ترسد مرد که از فکر مردم و بچه ها آگاه شده بود بسیار اندوهگین و ناراحت شده بود و در پیش خود گفت که این طوری زندگی کردن دیگر غیر ممکن است. به خاطر اینکه آدم ترسو هزار بار میمیرد و زنده میشود آن مرد که دیگر نمی توانست تحمل کند کیسه زر خود را برداشت و به پیش معتمد شهر برده و به معتمد شهر گفت که اگر من مردم مرا با این پول دفن کند و به مردم خیرات بده زیرا با اینگونه زندگی کردن هم از کارم ماندم هم با معاشرت کردن با مردم نیز به مشکل خورده ام و همه زندگی به کام من تلخ شده است. در ادامه گفت من هیچ فرزند یا همسری ندارم و هر لحظه نگران از دست دادن این طلا ها هستم می خواهم این پول را نزد تو بگذارم تا دیگر فکر سرقت زر از ذهن من دور شود و بتوانم با آسودگی به زندگی خود ادامه بدهم. اینگونه بود که مرد هم خیال خودش و هم خیال بقیه را نیز راحت کرد زیرا آدم ترسو نه به جایی می رسد و نه در زندگی لذت می برد بلکه هزار بار میمیرد.
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
مثل نویسی پایه یازدهم صفحه/۸۳ آب ریخته جمع شدنی نیست
معنی ضرب المثل آب ریخته جمع شدنی نیست
۱- هنگامی که رازی فاش شود،آبرویی برود و.. دیگر نمیتوان آن را دوباره به حالت اولیه باز گرداند و همانند آبی است که اگر بر زمین جاری شود نمی توان آن را جمع کرد.
۲- کار اشتباه کردن مثل پرتاب سنگی است که دیگر بر نمی گردد!
۳- آباگر ریخته شود نمی توان آن را جمع کرد؛ انسان هم اگر گناه فاحشی کند پاک کردن و جبران کردن آن مشکل است.
۴- آبرویی که ریخته شود درست کردنش دشوار است.
ضرب المثل در مورد آب ریخته جمع شدنی نیست
در یکی از روستاهای قدیمی در گوشه ایی ازدنیا خانواده ایی فقیر نشین در زیر آسمان آبی زندگی می کردند. آنها از دار دنیا یک کوزه سفالی داشتند و یک گلیم ساده و چند چیز پیش پاافتاده که با آنها زندگی روزمریشان را می گذراندند. مرد خانواده روزها به شهر می رفت تا لقمه نانی فراهم آورد و سر سفره ی خانواده ببرد. در یکی از روزهای گرم تابستانی که گویی خورشید از آسمان به زمین آمده بود کودک خانواده از گرسنگی و تشنگی زیاد بی تابی و گریه می کرد، در حالی که در خانه نه غذایی بود و نه بیشتر از یک کاسه آب در کوزه. مادر که دیگر طاقت اشک و ناله ی فرزند را نداشت همان چند جرعه آب را در کاسه ریخت تا به فرزندش بدهد اما فرزندش از سر بی تابی دستش به کاسه ی آب خورد و هر چه که در کاسه بود به زمین ریخت. مادر بسیار شوکه شد و با دستان خود تلاش کرد که آب ریخته شده را جمع کند، اما زهی خیال باطل. آب ریخته که دیگر جمع شدنی نیست.
این داستان حکایت خیلی از انسان ها است کاری یا حرفی یا تصمیمی را می گیرند و انجام می دهند و بعد از آن پشیمان می شوند و آن زمان است که می گویند آب ریخته جمع شدنی نیست و چه بهتر است که قبل از تصمیم گیری و عملی کردن آن تفکر و آینده نگری داشته باشید تا بعد از انجام پشیمانی و افسوس به دنبال نداشته باشد زیرا که کاری که انجام شده قابل بازگشت نیست.
داستان ضرب المثل آب ریخته، جمع شدنی نیست – شماره ۱
زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده.
او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟ پیر خردمند گفت: به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز. زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور! زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است. پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت.
خردمند گفت: می بینی ؟ انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی. آبروی مردم هم همینطور اگر آن را ریختی به فکر جمع کردنش هم باش!!
داستان ضرب المثل آب ریخته، جمع شدنی نیست – شماره ۲
روزی مردی فشّاشی که همه عمرش را به فاش کردن راز دیگران پرداخته بود،سرانجام مردم تصمیم گرفتند وی را از اشتباهش آگاه کنند،پس بزرگ شهر پیش وی رفت و باوی صحبت کرد،سپس کوزه ای را انداخت و شکست،آب کوزه در زمین پخش شد.
بزرگ شهر گفت اگر آبش را جمع کنی پاداش داری،مرد اندکی اندیشید و گفت چگونه میتوان با این کاری که تو با بی عقلی انجام دادی دوباره این آب را جمع کرد؟؟؟ بزرگ شهر گفت:کاری که تو با بی عقلی راز های مردم را پخش میکنی چون این آب هست که نمی توان آن را جمع کرد. مرد از اشتباهش آگاه گشته و حکایتش ضرب المثل ما شد.
با سلام خدمت شما دانش آموزان عزیزدر این مطلب قرار است که انشا درباره آب ریخته شده جمع شدنی نیست برای پایه یازدهم که با عنوان مثل های زیر را بخوانید و یکی را انتخاب کنید و آن را گسترش دهید مطرح شده است و در صفحه ۸۳ کتاب نگارش پایه و کلاس یازدهم قرار دارد در این مطلب جواب و پاسخ این انشا را قرار میدهیم. دوستان عزیز اگر انشا های دیگری را نیز جستجو می کنید در گوگل پس از نوشتن اسم انشا در آخر متنتان اسم سایت ما یعنی سایت نکس لود را بنویسید تا در اولین نتیجه جستجو قرار بگیرد تا بتوانید از انشای ما استفاده کنید.
انشا آب ریخته شده جمع شدنی نیست نگارش یازدهم
مقدمه : “هنوز هم پس از گذشت مدتها، طعم درد جان گدازَش را در زیر زبانم احساس میکنم. طعم دردِ قلبی را که او با نهایت قساوت درمیان پنجه هایش فشُرد و تَرَکی عمیق بر روی آن جای نهاد. تَرَکی که پس از مدتها هنوز هم چهره اش را بس قبیح به رخ می کشاند.”
بدنه : “حال، پس گذران روزها که جای پنجه هایش هنوز هم به ضیافت قلبم نشسته اند و همواره درد را پیشکشی آن میکنند، آمده است. آمده است که به نقل خودش قصورش را جبران کند، که دست التیام بخش بر روی جای پنجه هایش بکشد. آمده است که از قساوتش، سخاوت به عمل آورم. اما مگر راهی برای بازگشت می ماند وقتی تمام پل های عبور را ویران کرده ای؟ جراحتی که خانه دلت را مجروح کند، درمان پذیر نیست؛ چونان سرطان می ماند که بند بند وجودت را تسخیر کرده است. دیگر با کوچکترین تلنگری از پای بَست ویران میشود و صاحب خانه باید از پس تمام کوچه های تَنَش، در پی ویرانه های قلبش بگردد، تا با چسباندن تکه های آن به یکدیگر، منزلگهِ احساسِ تازه ای را برپا کند. طلب بخشش وی مانند آن است که قلب تکه تکه شده ام را بار دیگر به او تقدیم کنم، تا اینبار هرتکه اش را هزار تکه کند. قلبی که ویرانه است را با پیمان آبادی، ویرانه تر سازد و او را میهمان تالمی صدچندان کند.”
نتیجه : “کاش اینقدر بی مبالاتی به خرج ندهیم و به حرفهایمان ارج دهیم آنوقت است که خواهیم دید زخمی بر دلی نمیماند. دیگر ژرفای آن جراحات، مالکانشان را تا واپسین دقایق زندگانی متحمل عذاب و درد نمیکنند. کاش قلبی را که به شفافیت و زلالی چشمه است، گل آلود نکنیم. ای کاش بدانیم که هر اشتباهی پایانی دوچندان ندارد و گاه یک خطا پایان همه چیز است. پس چرا با زبانی که میتواند عشق دهد، جور اهدا کنیم؟ میتواند زندگی دهد، مرگ آرزو کنیم؟ میتواند جان دهد، جان بگیریم؟ امید است که روزی برسد که موج عشق درون قلبهایمان، دریای تنمان را احیا کند.” 👤ف.میم
گسترش ضرب المثل آب ریخته جمع شدنی نیست نگارش یازدهم
مقدمه : ما انسانها در زندگی شیوه ها وروشهای گوناگونی داریم که ازآن روشها برای رسیدن به موفقیت استفاده میکنیم ودر این راه ممکن است اشتباهاتی نیز داشته باشیم که بعضی ازاین اشتباهات کوچک وقابل جبران است وبعضی بزرگ و غیر قابل جبران .به طوری که به هیچ نوعی نمیتوان آن را اصلاح کرد وبه اصطلاح میگویند آبی را که ریخت دیگر نمی توان جمع کرد.و این در مورد کسانی بکار میرود که که اشتباهات زیادی درزندگی دارند و تامیخواهند به خود بیایند کار از کار گذشته است.
بدنه : داستان زیر بی ارتباط به این ضرب المثل نیست:مردی که یک شیشه بزرگ روغن را میخواست بفروشد او با خود می گفت این شیشه روغن را می برم و می فروشم و با پول ان یک گوسفند می خرم کم کم گوسفند که بزرگ تر شد دو تا میشود وبعد چهار تا و آنقدر زیاد میشود که آنها را میفرشم ویک خانه ومغازه می خرم و بعد ازدواج میکنم وصاحب چند دختر و پسر می شوم و وقتی پسرم شیطنت کرد و مرا اذیت کرد با همین چوب دستی او را کتک می زنم و چوب دستی را بالا برد وبر شیشه روغن کوبید طوری که شیشه شکست و روغنها همه بر روی زمین ریخت و مرد ماند ویک دنیا رویا و روغن ریخته شده که هیچ کاری هم نمیتوان برای جمع کردن آن انجام داد.
آری آبی هم که بر زمین بریزد همین گونه است و جمع شدنی نیست ومنظور اشتباهاتی است که در طول زندگی انجام می دهیم مانند شرکت در کنکور سراسری که با یک اشتباه میتوان حاصل زحمات چند ساله را برباد داد… ممکن است اشتباهات ما در مورد انتخاب دوست باشد که اگر دوست انسان نا باب باشد انسان را به دره هلاکت و بد بختی می اندازد . ممکن است در مورد انتخاب همسر اشتباه کنیم که حاصلش یک عمر پشیمانی است.
نتیجه گیری : بیایید خوب فکر کنیم و درست تصمیم بگیریم و با افراد عالم و با تجربه ای در کارهایمان مشورت کنیم که دارای صلاحیت علمی و اخلاقی هستند تا بعد انگشت ندامت وحسرت به دندان نگیریم و بگوییم کار از کار گذشته است و آب ریخته شده را نمی توان جمع کرد.
بازنویسی ضرب المثل آب ریخته جمع شدنی نیست
مقدمه : به نام یگانه هستی بخش خداوندی که هزاران صفت خوب دارد یکی از صفات خداوند بزرگ ستار بودن اوست.خداوند ستار العیوب است یعنی پوشاننده عیب ها. بعضی از انسان ها دارای این صفت نیک و دوست داشتنی هستند و بعضی ها نیستند و عمدا یا سهوا با آبروی دیگران بازی میکنند و اسرار زندگی دیگران را افشا میکنند و از کاه کوه میسازند و در همه جا فریاد میزنند و فکر میکنند با یک کلمه ببخشید میتوانند آبروی آن شخص را برگردانند در حالی که خودشان به خوبی میدانند آب ریخته را نمی توان جمع کرد.
بند بدنه : منظور این ضرب المثل آیا فقط آب است؟ آبی که داخل یک لیوان یا یک پارچ یا یک تانک یا… است؟ خیر در خیلی از جاها نمیتوان آبروی ریخته را جمع کرد و آبی که ریخت ریخت و زیاد مهم نیست ولی اگر آبرویی رفت آن موقع چه؟
نتیجه گیری : چه خوب است ما برای انسان ها ارزش قائل شویم حرمت انسان ها را نگه داریم آنها را مانند خانواده خود بدانیم و برای آنها ارزش قائل شویم و هرگز در زندگی دیگران دخالت نکنیم اسرار زندگی دیگران را فاش نکنیم همیشه و درهمه حال هوشیار باشیم زندگی چند روزه این دنیا واقعا ارزشی ندارد که بخواهیم با آبروی کسی بازی کنیم و خود را بازیچه دست دیگران قرار دهیم و به اصطلاح مانند یک عروسک در دست دیگران نباشیم و هرگز کاری نکنیم که نتیجه اش پشیمانی و ندامت باشد و عاقبت با یاس و ناامیدی بگوییم آبی که ریخته شد دیگر جمه نمیشود. چه زیباست اگر قبل از اینکه آبی ریخته شود جلوی ریخته شدن آن را بگیریم.
آب ریخته شده جمع شدنی نیست مقدمه و نتیجه
مقدمه : گاهی آب ریخته شده در نظرمردم نشانه مبارکی است چون آب مظهر پاکی و صفا است ولی آیا همیشه اینگونه است.
بدنه : به نظر من گاهی آب ریخته همان آبروی انسانی است که توسط انسان بی اخلاق دیگر ریخته میشود و هیچگاه آبروی از دست رفته قابل جبران نیست به حدی که در دین ما احترام به آبروی مومن از احترام به خانه خدا و کعبه بالاتر است بعضی انسان ها با رفتارهای زشت و بی ادبانه همیشه در پی کنجکاوی و قضاوت ناشایست از زندگی دیگران هستند که قطعا این رفتارها باعث خشم خدا می شود.
نتیجه : پس ما نباید به راحتی درباره زندگی دیگران صحبت کنیم یا قضاوت هایی در مورد رفتار دیگران داشته باشیم که هیچگاه آب ریخته شده دوباره جمع نمیشود همچنان که دل شکسته شده هم دوباره بند نمیشود.
جواب بچه ها در نظرات پایین صفحه
مهدی : بهترین مثل نویسی آب ریخته جمع شدنی نیست صفحه ۸۳ نگارش یازدهم : در روزگاران قدیم خانواده فقیری زندگی می کردند این خانواده از دار دنیا فقط یک گلیم ساده و کوزه سفالی و چند چیز دست و پا افتاده دیگری داشتند که با آنها زندگی روزمره شان را می گذراندند. مرد خانواده نیز روزها به بیرون می رفت تا لقمه نان حلالی برای خانواده خود کسب کند. در یکی از روزهای گرم تابستانی که خورشید گوی به زمین آمده بود دختر خانواده بسیار بی تابی می کردند از آنجایی که در خانه هیچ غذایی نبود مادر نمی توانست کاری بکند. در خانه فقط یک روزه بود که در آن مقدار کمی آب بود مادر خانواده میخواست این مقدار آب اندکی که در خانه وجود دارد به فرزندش بدهد تا برای مدت کوتاهی سیر شود و بی تابی نکند فرزندش از شدت بی تابی دستش به کوزه سفالی خورد و آب بر روی زمین ریخت و کوزه شکست. مادر این خانواده که نمی دانست چه کار انجام دهد از سر ناچاری می خواست آب ریخته شده بر روی زمین را جمع کند ولی زهی خیال باطل آب ریخته شده جمع شدنی نیست. این داستان یت بسیاری از انسان هایی است که در زندگی خود تصمیم میگیرند و آن تصمیم را انجام میدهند و بعد از آن پشیمان میشوند و آن زمان است که این ضرب المثل به کار می رود که آب ریخته شده جمع شدنی نیست و چه بهتر است که قبل از تصمیم گیری و انجام دادن کارها مقداری تفکر کنیم تا بعدا افسوس و پشیمانی نداشته باشد زیرا کاری که انجام داده ایم دیگر قابل برگشت نیست.
فاطمه : کاربرد ضرب المثل آب ریخته جمع شدنی نیست : غالبا هنگامی که رازی فاش سود، ابرویی برود و. . دیگر نمیتوان ان را دوباره به حالت اولیه باز گرداند و چون ابی است که اگر بر زمین جاری شود نمی توان ان را جمع کرد. روزی مردی فشّاشی که همه عمرش را به فاش کردن راز دیگران پرداخته بود، سرانجام مردم تصمیم گرفتند وی را از اشتباهش اگاه کنند، پس بزرگ شهر پیش وی رفت و باوی صحبت کرد، سپس کوزه ای را انداخت و شکست، اب کوزه در زمین پخش شد، بزرگ شهر گفت اگر ابش را جمع کنی پاداش داری، مرد اندکی اندیشید و گفت چگونه میتوان کاری که تو با بی عقلی انجام دادی دوباره ایم اب را جمع کرد بزرگ شهر گفت:کاری که تو با بی عقلی راز های مردم را پخش میکنی چون این اب هست که نمی توان ان را جمع کرد. مرد از اشتباهش اگاه گشته و حکایتش ضرب المثل ما شد.
الهام بامری : راز مردم مانند آب است که در ته زمین فرو می رود راز در ذهن خواهد رفت چون دگر فراموش نخواهد شد.
کامران : بهترین مثل نویسی آب ریخته ،جمع شدنی نیست صفحه۸۳ نگارش یازدهم : روزی مردی فشّاشی که همه عمرش را به فاش کردن راز دیگران پرداخته بود،سرانجام مردم تصمیم گرفتند وی را از اشتباهش آگاه کنند،پس بزرگ شهر پیش وی رفت و باوی صحبت کرد،سپس کوزه ای را انداخت و شکست،آب کوزه در زمین پخش شد. بزرگ شهر گفت اگر آبش را جمع کنی پاداش داری،مرد اندکی اندیشید و گفت چگونه میتوان با این کاری که تو با بی عقلی انجام دادی دوباره این آب را جمع کرد؟؟؟ بزرگ شهر گفت:کاری که تو با بی عقلی راز های مردم را پخش میکنی چون این آب هست که نمی توان آن را جمع کرد. مرد از اشتباهش آگاه گشته و حکایتش ضرب المثل ما شد.
حسین : داستان کوتاه آب ریخته جمع شدنی نیست : زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟ پیر خردمند گفت: به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز. زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد. روز بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور! زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است. پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت. خردمند گفت: می بینی ؟ انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی. آبروی مردم هم همینطور اگر آن را ریختی به فکر جمع کردنش هم باش!!
علی : معنی و مفهوم ضرب المثل اب ریخته جمع شدنی نیست : ۱- هنگامی که رازی فاش شود،آبرویی برود و.. دیگر نمیتوان آن را دوباره به حالت اولیه باز گرداند و همانند آبی است که اگر بر زمین جاری شود نمی توان آن را جمع کرد. ۲- کار اشتباه کردن مثل پرتاب سنگی است که دیگر بر نمی گردد! ۳- آب اگر ریخته شود نمی توان آن را جمع کرد؛ انسان هم اگر گناه فاحشی کند پاک کردن و جبران کردن آن مشکل است. ۴- آبرویی که ریخته شود درست کردنش دشوار است.
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بهاران بر تشنه ایی ببارد
(سعدی)
مقدمه:همیشه ادمهایی که فراموششون کردیم و فراموشمون کردند،یهو یه جایی وارد زندگیمان می شوند که حتی فکرش را نمی کردیم اینجور ادمها می شوند فرشته ی نجات فرشته ی نجاتی که دقیقا تویه لحظه ی سقوط دستمونو می گیرند و بالامون می کشن
تنه ی انشا:توی راهرو بیمارستان قدم می زدم و از سر ناچاری ازاین سمت به سمت دیگر راه می رفتم تا لحظات سخت زودتر بگذرند.مادرم در بیمارستان بستری بود ،هیچکس را نداشتم تا کمکم کند یا حتی از سر بی کسی و تنهایی دستم را بگیرد.ناراحت و افسرده در گوشه ایی کز کرده بودم که ناگهان دستی روی شانه ام نشست.سرم را که برگرداندم جوان هم سن و سال خودم را دیدم .باصدای دلنشینی گفت:سلام رفیق منو یادت نیست؟
بااین حرف پرت شدم به گذشته به روزهای خوب کودکی۱روز اول مدرسه بابهترین دوست ان روزم.به روزهای بعداز ان که باهمان دوست خوب رقم زده شد اما یهو دوستم به دلیل شغل پدرش از مدرسه رفتند و من ماندم و باز هم تنهایی و حالا بعد ازهشت سال همان دوست خوب ،روبرویم بود و دستان گرمش تکیه گاه بی کسیمخ شده بود.ان لحظه دوستم مانند فرشته ی نجات مرا در اغوش گرفت و مرا از تنهایی دراورد.برحسب اتفاق ان روز ان هم در ان بیمارستان بیماری داشت و مرا دیده بود و شناخته بود .چه خوب بود ان لحظه ها که دلم گرم بود که کسی را کنارم دارم.ان لحظه دوستم مانند اب بارانی بود که بر لب تشنه ی اب ندیده ی من چکیده شد و مرا نجات داد.شاید در ظاهر کار خاصی انجام نداد اما همین که کسی را داشتم تا دلداریم دهد و با حرف های خوب و قشنگ از ان فضا مرا دور کرد و مرا به ارامش دعوت کرد ،خو.دش دنیایی از عشق بود و عشق
نتیجه گیری:معجزه ها گاهی کوچکندو گاهی خیلی بزرگ.مهم این است که کدام یک ازان ها زندگی باطنی را به انسان بازگرداند.
ابری ک در بیابان، بر تشنه ای ببارد چشمانم را که باز میکنم به وضوح پنجره را میبینم بیشتر مینگرم میبینم صبح است من هنوزخفته بیخبر با اب سردی به خودم می ایم خواستم بیرون بروم تا هوای صبحگاهی غرق در سراسر وجودم شود سردی باد از رفتنم به بیرون از خانه باز میدارد به عقب بر میگردمو درا میبندم میگویم جسارت هم چیز خوبیست. در کنج دلم احساس خوشحال زیادی دارم از این بابت که قرار است دوست دیرینه ام را ببینم ..نگاهی به ساعتم میدازم به راستی که چشم بر هم بزنی زمان باقی نیست. وقت رفتن است خداحافظی با پدر مادر میکنم و در را پشت سرم میبندم گربه ای با قامت لرزان و گرسنه چشم هایی معصوم سر راه است چه کنم این نیز بگذرد’استرس که نه ولی کنجکاو که گذر زمان بر او تاثیری داشته یا فقط منم ‘لازق’ گذشته ام به کنار پل که میرسم نفسی تازه میکنم تعجب میکنم کسی نیست خسته شدم از بس به اطراف نگاه کنم میگویم نکند باز کار هایش مکرر شود به اب نگا میکنم با اب درد دلی میکنم چه غم انگیز.:اب ت چه زلالی کاش همه مثل تو بودن تا دنیاهم زیبایی به خود میگرفت انگار قسمت نیست ببینمش.. وقتن رفتن به خانه هست اما من هنوزم منتظرم این کارش را به پای سادگی ام میزارم اما غافل از اینکه شانس یک بار به ادم رو میکند.. وقت رفتن است گرچه دلم راضی به رفتن نیست…
معنی دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد شعر سعدی
سعدی در این شعربا اتفاقی جالب که به سعدی خبر میرسد که یار قدیمی قصد دیدار با شما را دارد این شعر را می سراید پیغام میرسد که فردی و یار قدیمی که قبلا با او دوست بوده است و عاشق بودن است قصد دیدار دارد سعدی از این خبرم تهیه میشود و این پیام را به بارش باران بر تشنه لبی در بیابان تشبیه می کنند. گویی پیش از رسیدن خبر به شاعر الهام شده بود که قرار است چنین اتفاقی رخ دهد. اداری و عشق ورزیدن میگوید و تمام سختی های عاشقی را لازم می پندارد و به عشاق نوید میدهد که حتی زمانی که نمیتواند برای معشوق خود پیغام بفرستند و او را از شوق خود با خبر سازند باید امیدوار باشند که عشق کار خود را میکنند و لحظه وصال فرا خواهد رسید.
گسترش برداشت خود از شعر دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
جهان مهین(صدرا) : دوری برای عاشق درد دارد؛درد بی درمان شنیدی ؟حال من یعنی همین بی تو بودن درد دارد می زند من را زمین… هوا سرد بود؛سوز سرما همه را به پوشیدن لباس گرم واداشته بود.,دلبر ما نیز در آن کاپشن خاکی رنگش دلبری می کرد.با مادر و پدرش کنار اتوبوس ایستاده بودیم وقت خداحافظی بود باید از یارم دل می کندم، چه سخت است پرواز پرنده ای بدون بال هایش . پدر را بغل کرد و سرش را بوسید پدر نیز پیشانی پسر را بوسید ،نوبت به مادر رسید … پسر بود دیگر طاقت دیدن اشک های مادرش را نداشت ؛شانه های مردانه اش تکان می خورد .یار من ؟! مرد من ؟! دارد گریه می کند ؟؟ این سوال دل من بود از خودم. صدای قرآن خواندن در فضا پخش می شد ،بوی خاک باران خورده دیشب به مشامم می رسید ، صدای جیک جیک پرندگان، همهء آنها دست به دست هم داده بودند که من هنوز نرفته دلتنگش شوم.
بالاخره باید از او هم خداحافظی می کردم؛وقتی مادرم را بغل کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم گریه کردم ،دیدم که او هم با دیدن اشک های مرد زندگی اش گریه کرد.همسرم کسی که وقتی مریض بودم برایم مادر بود،کسی که وقتی به مشکلی بر می خوردم برایم پدر بود و در آخر همسفر زندگی ام بود.قرار بود باهم زندگی قشنگی را بسازیم با چند وروجک (آخ وقتی یاد آن می افتم که قرار بود در آینده پدر بشوم چه حالی پیدا میکنم…) اما…اما من میدانم که این رفتنم برگشتی ندارد…
روبرویم ایستاد؛هردوی ما چشمانمان اشکی بود با چادر مشکی ام اشک روی گونه اش را پاک کردم زبری ته ریشش که همیشه دلم را می برد زیر دستم آمد،چادرم را گرفت و به آرامی بوسید وبا زمزمه ای که فقط خودم بشنوم گفت : (( مجنون توام حضرت آرام . میسپرمت اول به خدا بعد به پدر و مادرم .یا علی (ع) )) . بدون اینکه به چشمانم نگاهی کند سر به زیر سوار اتوبوس شد و کنار پنجره نگاهش به نگاهم افتاد خندید ،نگاهش را از من گرفت و رفت (سربازان امام خدانگهدار…) جمله ای بود که آخرین لحظه روی پارچه ته اتوبوس دیدم. حال 38 سال از آن روز می گذرد و هربار که به دیدار مزار شهدای گمنام می روم این بیت شعر زیبا را روی دفترم می بینم و حسرت می خورم : دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ؟ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد. ..
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن