این مطلب شامل چندین انشا در مورد طعم لبوی داغ در روز برفی می باشد :
موضوع :
انشا در مورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی صفحه۶۲ پایه هشتم
متن انشا :
مقدمه: بعضی از لحظات ساده ی زندگی هستند که با تمام ساده بودن اما پرارزش ترین لحظات زندگی می شوند مثل طعم لبوی داغ در یک روز برفی، حال دلت را خوب می کند و سرشار می شود از حس ناب زندگی.
تنه انشاء: بعضی لحظات و بعضی از آدم ها می توانند ساده ترین اتفاقات روزمره ی زندگی را تبدیل کنند به بهترین خاطرات زندگی… گرچه ساده اند اما شیرین اند مثل حس کودک تازه به دنیا آمده و لمس دستان ظریف و کوچکش یا تجربه ی قدم زدن در زیر باران نم نم و یا خوردن لبوی داغ در یک روز برفی در حالی که دستانت سرد است و گلوله های برف دانه دانه روی سر و سرشانه ات می نشیند اما دلت گرم است و از این لحظات ناب همراه با عزیزانت لذت می بری کم کم با خوردن لبوی داغ دستانت جان دوباره می گیرند و با بخار خارج شده از دهانت شکلک های جالب می سازی و از ته دل به آن لحظات می خندی. یک لحظه تصورش را در ذهن خود کنید لبوی قرمز آتشین با آن طعم شیرینش و حرارت بلند شده از آن و طعم جان پذیرش در کنار سفیدی برف و سرمای هوا چه لحظه ی فراموش نشدنی را رغم می زند. زندگی همین است و خوشبختی ها از همین اتفاق های ساده به وجود می آیند و زندگی پر پیچ و خم را می سازند. همین خنده های از ته دل و خوردن غذای مورد علاقه ات در بدترین شرایط تبدیل می شود به بهترین لحظات زندگیت. انگار که در کنار بخاری گرم می شوی و شوق دوباره در رگ هایت جریان می گیرد تا دوباره با برف های مرواریدی شکل گلوله های برفی و آدم برفی بسازی حتما که نباید بهترین و بزرگ ترین اتفاق رخ دهد تا تو بدانی که خوشبختی یا حال دلت خوب است.. همین که لبوی داغ در روز برفی دلت را ، جانت را و لبخندت را گرم می کند یعنی اوج خوشبختی تنها کافی است به دنیا و آدم هایش با دیدی بازتر نگاه کنی تا زندگی روز به روز به کامت شیرین تر شود و حال دلت بهتر.
نتیجه گیری: طوری زندگی کنید که وقتی به گذشته فکر می کنید یک لبخند شیرین از یادآوری آن کنج دلتان بنشیند، نه با تندخویی و اخم از آن یاد کنید. زندگی کوتاه تر از این حرف هاست.
انشای دوم :
مقدمه: شاید جالب باشه گفتن این جمله که من لبو رو فقط در تلوزیون دیده بودم وقتی ۹ سالم بود و تعریف ان را شنیده بودم و هیچوقت طعم و خوشمزگی لبو رو حس نکرده بودم شاید طعم خاصی نداشت ولی من مشتاق بودم و همیشه منتظر روزی بودم که لبو بخورم…
متن انشا: اوایل سالهای ورود به دوره دبیرستانم بود دوره ی پر از استرس ، استرس دوران دبیرستانم بقدری زیاد بود که باید به پزشک مراجعه میکردم اما بخاطر درس های سختی که داشتم زمان مراجعه به پزشک به عقب افتاد اخرای ماه اذر بود استرسم زیاد تر شده بود و نزدیک امتحانات دی ماه بود نه میتوانستم به عقب برگردم و نه میتوانستم به جلو بروم هردو به نفع نبود بازگشت به عقب در هیچ تاریخی رخ نداده و زمان توانایی برگشتن به عقب را نداشت خیلی علاقه داشتم زمان به عقب برگردد دریغ از برگشت ساعت و ثانیه ها به عقب..من اماده ی رفتن و مراجعه به پزشک شدم اولای ماه دی بود ماه سرد و زمستانی اماده ی سفر شدم سوار ماشین که شدم و راه افتادیم راه پر از برف و کولاک بود ماشین ها با فاصله های نزدیک به هم راهشان را طی میکردند راه خطر زیادی داشت اما سفر در زمستان حال و هوای دیگری دارد این حال و هوای ابری و زیباییش و جاده ای که لباس سفید بر تن کرده کسی میفهمد که زیبایی برف را در جاده دیده باشد کمتر از یک ساعت به مقصد نمانده بود با خودم میگفتم کاش هوای جایی که میروم نیز برفی باشد رسیدیم و همه جا برف بود سرد بود ولی سردیش هم گرمای دیگری داشت به مطب پزشک که رفتم خیلی منتظر ماندم به پشت پنجره رفتم و هوای بیرون را نگاه کردم خدای من مگر برف چقدر میتواند زیبا خود را جلوه دهد که اینگونه هوایش هواییم کند غرق هوای بیرون بودم که صدایی شنیدم که میگفت خانم ..خانم نوبت شماست. به سمت مطب رفتم و بعد از اتمام کار از پله های مطب پایین می امدم قدم هایم را ارام به پله دیگری میگزاشتم خیلی سردم بود اما زیبایی برف وادار به تحمل سردیش کرده بود مرا به خیابان که رسیدم کمی جلو تر رفتم یک اقایی داشت اتش روشن میکرد کمی به اتش نیاز داشتم و نزدیک تر رفتم و گرمای اتش را حس کردم و چشم هایم به لبوهایی افتاد که ان مرد داشت میفروخت ناخوداگاه خوشحال بودم من لبو را فقط تصویرش را دیده بودم ان مرد نگاه تعجبانه من لبوهارا که حس کرد کمی از لبوهارا به من داد باور نکردنی بود حس اولین بار لبو خوردن ان هم توی برف و زمستان بی نهایت برایم خوشمزگی داشت باور نمیکردم در این برف سنگین و هوای سرد این همه خوردن یک لبو مرا به وجد بیاورد.
نتیجه گیری: گاهی لازم است چیزهایی تجربه کنیم که هیچ وقت تجربه نکرده ایم از لذت و خوب و بد بودنش هییچ خبری نداریم و فقط بدانی که مشتاقی برای چشیدن ان برای تجربه کردنش این تجربه انقدر زیبا و عالی است که دوست داری همیشه این لحظات در زندگی ات ثبت شود.
انشای سوم :
مقدمه
زمستان سرد فرا می رسد و یکی از لذت بخش ترین کارها در این سرما خوردن لبوی داغ کنار خیابان است. تنها یا با دوست فرقی نمی کند گرما و طعم دوست داشتنی لبو باعث می شود سرما را از یاد ببریم.
حس و حال طعم لبوی داغ در یک روز برفی
برف می آمد. به خیابان رفتم تا کمی قدم بزنم و برف را تماشا کنم. راه رفتم و از منظره لذت برم، سرد بود و هرزگاهی بادی می وزید و این سرما را چند برابر می کرد.
در میان هیاهوی خیابان صدایی از دور می آمد. دست فروشی که فریاد می زد: لبوی داغ، لبوی داغ و خوشمزه
در این سرما و برف خوردن لبوی داغ می توانست لذت بخش باشد. قدیم هایم را سریع تر برداشتم و کنار بساط دست فروش رسیدم. کمی به لبوی های خوش رنگ و داغی که بخار از آن ها بلند می شد نگاه کردم و از فروشنده خواستم که کمی برایم لبو بریزد.
فروشنده با خوش رویی لبوها را داخل ظرفی چید و به دستم داد. دستم هایم را دور ظرف حلقه کردم … چه گرمای لذت بخشی.
از فروشنده تشکر کردم و به دیوار تکیه دادم و شروع به خوردن لبو کردم، طعم داغ و لذیذ لبو در این سرما واقعا لذت بخش بود.
چند نفری هم کنار من ایستاده بودند و با شوق برف را تماشا می کردند و لبو می خوردند. دانه های برف را می دیدم که وقتی به بخار لبویی که در دستم بود نزدیک می شدند آب می شدند و درون ظرف لبو می ریختندند.
سرخی لبو کنار سفید دانه های برف ترکیب بی نظیری از رنگ ها شده بود.
محو تماشای منظره بودم و لبو کم کم سرد می شد، با سرعت بیش تری لبوها را خوردم و ظرف آن را درون سطل زباله انداختم.
در حالی که از آن جا دور می شدم باز هم صدای فروشنده را می شنیدم که فریاد می زد: لبو… لبوی داغ…
سایر انشاها :
موضوع انشا: طعم لبوی داغ در یک روز برفی
هوای برفی، آدم برفی های درست شده از برف تازه، لمس سوز و سرما، صدای هوهوی باد، دیدن سفید پوش شدن درختان همه و همه لبریز از یک حس شیرین است.
هوا حسابی سرد است. طولی نمی کشد که زمین از دانه های برف سفید میشود.شاخه های نازک درختان از باد می لرزد. از پشت کنار میروم. پاراوان را می پوشم و بیرون میروم.
در حیاط روی صندلی می نشینم و به دانه های برف که کم کم روی زمین می نشینند نگاه میکنم.
بوی شیرینی مرا به خودم می آورد،بوی لبو است. کمی بعد مادرم با یک طرف لبوی داغ از خانه بیرون می آید.طرف لبو را به دستم می دهد.
از لمس داعی طرف در آن هوای سرد و برفی حس شیرینی به من دست می دهد. بخار های بلند شده از لبو که به صورتم میخورد گونه های یخ کرده ام را نوازش می کند.
کمی از لبو را در دهانم می گذارم. واقعا فوق العاده است. انگار که سرما تمام و کمال از بدنم بیرون میرود . سرم را بلند میکنم تا از مادرم تشکر کنم ولی به داخل خانه برگشته است.
هوای برفی چیزی است که خیلی کم پیش می آید پس بهتر است به جای فرار از سرما به تماشای آن بنشینیم.
نویسنده: زهرا عمیدی پایه هشتم
موضوع انشا: خوردن لبوی داغ در یک روز برفی
دی با برف شادی وارد خانه می شود.
اوکه پیشتاز قندیل بستن ها است، او که میاید و زمان طبیعت را یک ماه به عقب می کشد؛ دیگر رود ها به جلو نمی روند، دیگر درختان رشد نمی کنند و دیگر گل ها زنده نیستن تا با گلدان هم صحبت شوند.
دیگر قلب ها در دل انسان ها نیست بلکه آنها را فقط می توان در دستان مردک لبو فروش دید.آنها همان قلب های هستند که شکسته اند و تیری از میانشان عبور کرده.
من هم یکی می خواهم چون که دی قلبم را همانند زمین سرد و بی روح ساخته.
من هم یک قلب شکسته خوش بو می خواهم.
قلبم را که درون کاسه می بینم متعجب می شوم! چرا که دیگر دی عصبانیتش را از من زدوده و دیگر دستانم سردشان نیست!
درست که می بینم انگار که لبو از پشت کاسه دستانم را دیده و به او ابراز محبت کرده و دستانم از خجالت عرق کرده اند.
آرام، آرام برف به من می رسد ولی انگار که قلبم آنها را به شدت دوست می دارد که به سرعت آنها را در آغوش می گیرد.
ولی آغوش پرمحبت قلبم آنچنان سوزان است که صدای ناله بلور های برف بلند می شود و به سرعت سرخ می شوند.
نباید بیشتر از این قلبم را به انتظار بگذارم،حال وقت این است که من نیز محبتش را حس کنم.
آه چه عال است که محبتش وجودم را گرم می سازد و چه بد که دهان را می سوزاند.
موضوع انشا: طعم لبوی داغ در یک روز برفی
ها؛ها!وای خدای من ! عجب سرمایی فقط یک چیز می چسبد، یک چیز داغ که دست به دست کنی! لبو فروش:«لبو دارم، لبوهای داغ،لبوهای سرخ خوشگل،بیا بخر، صد گرم ،هزار تومان یک کیلو، ده هزار تومان،لبو دارم.» آره بهترین کا همین است، لبوی داغ آدم وقتی لبوها را می بیند یاد لواشک های سرخ می افتد. من: ببخشید آقا هزار تومان به من لبو می دهید؟ لبو فروش: بله بفرمائید. من: ممنون. وای خدا چه قدر داغه! فو فو فو ،حالا بهتر است کمی سرد شده و آنقدر داغ نیست که بسوزی! چشمتان روز بد نبیند،خوردن من همانا و سوختنم همانا! یادم نبود اول یک گاز بزنم تا وسطش هم سرد بشود! ولی عجب روزی بود بعد از سرمای سوزناک بالاخره یک چیز گرم خوردم! فکر کنم برای اولین بار بود که مزه لبویی به آن خوشمزگی بود و از خواب بیدار شدم!
دور و اطرافم را نگاهی کردم،داخل اتاقم بودم و هوا بارانی بود. آری تمام این داستان فقط یک خواب خوش بود.
موضوع :طعم لبوی داغ در یک روز برفی
در خیابان دارم قدم به قدم جلو می روم و به پشت سر نگاه می کنم و با خودم چیز هایی می کشم .
از کنار پارک رد می شوم بچه ها دارند آدم برفی درست می کنند و حاضرند خودشان از سرما یخ بزنند ولی آدم برفی آنها شال و کلاه داشته باشد.
دست هایم بسیار یخ زده اند و می لرزند و دماغم مانند لبو قرمز شده است .
دستانم را جلوی دهانم می گیرم وهر جور که شده آنها را گرم می کنم .
درخت کاج کنار خیابان هم که هیچ فصلی از سال رنگ سبزی خود را از دست نمی دهد این بار
در برابر برف کم آورده است و رنگ سفیدی را به خود گرفته است .ناگهان بوی خیلی خوبی به مشامم می خورد به دنبالش به این طرف و آن طرف می روم از دور نقطه کوچکی از نور را می بینم به طرفش می دوم پیر مردی با شال و کلاه قدیمی لبو می فروشد .
از دور انگار تکه های قلب را به سیخ زده است .
تمام فکرم در کنار آنهاست به طوری که دیگر سرمای انگشتانم را احساس نمی کنم که یک تکه لبو در جلوی چشمانم ظاهر می شود .
سریع آن را می گیرم و و با گرمای لبو تمام سرمای زندگی را فراموش می کنم .
بسیار داغ ....
بسیار شیرین ......
لذت بسیار خوبی دارد ولی بسیار حیف است که این روزها سریع می گذرد.....
موضوع :طعم لبوی داغ در یک روز برفی
خسته وبی رمق ازموسسه بیرون میام.تضادهوای داخل وخارج موسسه لرزه ای به بدنم میندازه وباعث به هم خوردن دندونام به هم وبه وجوداومدن صدایی عجیب میشه.
مقنعموجلوترمیکشم وباخودم میگم:خداکنه سینوزیتم شب برام دردسرسازنشه چراکه این چندوقت سخت مشغول ویراستاری یه کتاب بودم وخواب درست حسابی ای نکرده بودم.
سعی میکنم فکرموازاین افکاربیهوده خالی کنم ونفس عمیقی میکشم، نگاهی به کفشام میندازم ،افتضاح برفی شده بودن ومیترسیدم برف به درون کفشام نفوذکنه برای همین قدماموروی ردپاهای باقی مونده ی برفامیزارم وکمی بیشتراحتیاط میکنم.
یهواستدلال عجیبی به ذهنم میرسه:ازکی تاحالاسالم موندن کفشاتوبه به قدم زدن برروی برفاودرک اون حس دوست داشتنی ترجیح دادی؟!
نفسموبه صورت آه حسرت باری خارج میکنم ومیگم:نمیدونم،ولی راسته که میگن شادیاهم باگذشت سن تغییرمیکنه....
به قدری درفکرواحساساتم غرق شده بودم که دیگه حتی حواسم به قدمامووکثیف شدن کفشامم نبود!!
طوری که باگذشت چن دقیقه صدای بلند فروشنده ای باعث شدبه خودم بیام:لبودارم.چه لبویی!!داغ،خوشمره.تواین هوامیچسبه هااااا،بیایه ظرف بخرپشیمون نمیشی.
چنان دادمیزدکه برای لحظه ای توجه همه مردم روبه خودش جلب کرد،حتی توجه خودمن!!!
کمی که دقت کردم متوجه پیچیدن بوی لبوتوی خیابون شدم،بوی خیلی خوبی داشت،چشاموبستم وبوشوبالذت حس کردم،بوی خوبش به قدری دیوونه کننده بودکه برخلاف خواسته قلبیم که میخواستم زودتربه خونه برگردم وخودموازسرمانجات بدم به سمت لبوفروش به راه افتادم ویه ظرف لبوازش خریدم.
لمس ظرف داغ لبوارامش خوبی روبه تک تک اندام های بدنم تزریق کردولبخندزیبایی روبرروی لب هام نشوند.
میخواستم به پارکی که دراون نزدیکی بودبرم وباخیال اسوده لبوموبخورم که دیدن صندلی های برف نشین منوازتصمیمم منصرف کردوهمونطورلبوبه دست به سمت خونه به راه افتادم،یه تیکه ازلبورودردهانم گذاشتم وهمونطورکه سعی داشتم طعمشوخوب به خاطربسپارم زیرلب زمزمه کردم:هیچی مثل یه ظرف لبوی داغ تویه روزبرفی نمیتونه حالتوجابیاره!!!!
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
اين مطلب در تاريخ: سه شنبه 08 بهمن 1398 ساعت: 15:33 منتشر شده است
برچسب ها : انشا هشتم در باره طعم لبوی داغ دریک روز برفی,مقدمه طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا در مورد لبوی داغ در زمستان,تحقیق درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا طعم لبوی داغ در یک روز برفی کلاس هشتم,انشا درباره لبو,مقدمه درباره لبو,نتیجه گیری در مورد طعم لبوی داغ دریک روز برفی,انشا با موضوع طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا پایه هشتم در مورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا پایه هشتم صفحه 62 در مورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا تازه پایه هشتم,انشا تازه و جدید طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا جالب درباره طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا جالب و طنز در مورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا جدید پایه هشتم طعم لبوی داغ در یک روز برفی,انشا جدید در مورد طعم لبوی داغ در یک روز برفی,