سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
اگركسی دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده! حلاج یعنی پنبه زن، یعنی شخصی که با کمان مخصوصی پنبه ها را می زند و آن ها را برای پرکردن بالش و تشک و لحاف آماده می کند.
در زما نهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجيش پنبه ميزد و از این راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.
در یک روز سرد و برفی زمستان حلاج مجبور شد برای کار به روستای دیگری که در یک فرسخی روستای خودشان قرار داشت برود. او صبح خیلی زود به راه افتاد. وسط راه دوتا گرگ گرسنه به او حمله کردند. مرد حلاج چندبار کمان حلاجیش را دور خودش چرخاند و گرگ ها را کمی دور کرد؛اما گرگ ها از او و کمانش نمی ترسیدند و دوباره حمله می کردند.
مرد حلاج فکری به نظرش رسید. روی دوپا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان ميزنند و صداي «په په په» ميدهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا مرد حلاج کمان را می زد، گرگ ها می ترسیدند و جلو نمی آمدند اما به محض این که صدای کمان قطع می شد، حمله می کردند. مرد بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر به کارش ادامه داد. سرانجام مرد اسب سواری پیدا شد و گرگ ها را فراری داد و حلاج نجات پیدا کرد و خسته و گرسنه و دست خالی به خانه بازگشت. زنش از او پرسید:« چرا امروز چیزی به خانه نیاوردی؟» مرد بیچاره جواب داد:«آخر امروز حلاجِ گرگ بودم!»
از آن زمان تاکنون این مثل را وقتی به کار می برند که کسی کار بکند اما سود و دستمزدی عایدش نشود. یعنی می گویند: حلاج ِ گرگ بوده است.مثل آن مرد که از صبح تا عصر فقط برای ترساندن گرگ ها کمانه زد و نتوانست به دنبال کار و کسب معمول خودش برود.
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
مقدمه:انسان ها با اولین فردی که در زندگی آشنا می شوند و از خصوصیات و علایق و تضادهای احساسی آن ها مطلع می شوند خودشان اند. به گونه ایی که راه موفقیت در زندگی در گام نخست شناخت ذات حقیقی خود انسان است.
تنه انشا:انسان ها در گام نخست از زندگی باید خود را بشناسند و از روحیات و علایق خود آگاهی لازم را داشته باشند تا بتوانند به نحو احسنت با خود ارتباط برقرار کنند و بتوانند خود حقیقی خود را در وجود ذاتی خود پیدا کنند. باید به این نتیجه برسد که در آینده از خود چه انتظاری دارد و یا چه در ذهن خود علاقمند است که به چه هدفی دست یابد و یا از چه چیزهایی در زندگی خوشش می آید و یا در مقابل آن از چه چیزهایی بدش می آید. در صورتی که به جواب همه ی این سوال ها دست یافت می توان گفت که انسان توانسته است با خود ارتباط برقرار کنند. در زندگی روزرمره انسان های زیادی هستند که برخلاف عقاید و علاقه مندی های خود تصمیم گیری می کنند و دست به عمل کارهایی می زنند که با روحیات باطنی آن ها مقایرت دارد در آن صورت می گویند که انسان توانسته است که با خود ارتباط برقرار کند و این امر موجب اختلال در زندگی او می شود و موجب می شود که از زندگی اجباری و یا یکنواخت خود دست بکشد و به زودی از ادامه ی آن سیر شود به کارهای دست بزنند که قابل جبران نیستند. انسان آگاه و باهوش در ابتدا برای خود فهرستی از علاقمندی ها و تنفرها خودرا می نویسد و از احساس وجودی خود مطمئن می شود و در گام بعدی دست به عمل می شود و سرنوشت و آینده خود را می سازد. بعضی از انسان ها برای با خود ارتباط برقرار کردن در مقابل آینه می ایستند و از آینه با خود حرف می زنند و یا گاهی در خیابان در حالی که راه می روند با صدای بلند فکر می کنند. روش های برقراری ارتباط با خود متنوع است و هرکسی یک روش را برمی گزیند. حتی بعضی از افراد بدون حرف تنها در دل خود با خودشان مشاجره می کنند و این ها اصلا به مفهوم دیوانگی نیست بلکه نشان دهنده ی ذهنی باز و فکری روشن است که انسان قدرت تفکر دارد و با مشاجره با خود و عقل و احساسات خود راه درست و گزینه بهتر را انتخاب کند.
نتیجه گیری:انسان در روزمره با افراد و اشخاص زیادی در ارتباط است که این موضوع نشان دهنده ی سالم بودن ذهن و فکر انسان است اما در ابتدا انسان برای بهتر برقراری ارتباط با دیگران باید نحوه ی ارتباط با خود را یادبگیرد که این موضوع به صورت ذاتی و کاملا شخصی می باشد. روش برقرای ارتباط برای هر شخص با هر روحیاتی متفاوت است که انسان با در نظر گرفتن آن می تواند به راه درست دست یابد
توجه :
حتما نظرات خود را بنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
همیشه انسان های موفق کسانی بوده اند که زودتر از همه از خواب بیدار شده اند و روز خود را زودتر از دیگران شروع کرده اند. زیرا فرصت بیشتری برای انجام امور وکارهای خود دارند و نسبت به دیگر اتفاق ها و رخدادهای روزمره مطلع تر خواهند بود و زمان بیشتری نسبت به دیگران در اختیار دارند اما انسان هایی که از خواب خود دیرتر بیدار می شود و به دنبال آن دیرتر به سراغ کارهای خود می رود علاوه بر نرسیدن به همه ی کارهای خود و تاخیر و عقب ماندگی در کارها، خستگی بیشتری را متحمل می شوند به علت آن که استرس و نگرانی بیشتری دارند با تمرکز و دقت بالا نمی توانند به کارهای خود رسیدگی کنند و به همین علت است که از زمان های قدیم تا به اکنون گوش به گوش و دهان به دهان این مثل نقل شده است تا الگوی خوبی برای همگی باشد . از همان کودکی انسان ها این مثل گوهربار را سرمشق زندگی خود قرار دهند و با سحرخیزی کامروا و پیروز در زندگی دنیوی و اخروی خود باشند زیرا چنین انسانی در زندگی خود آرامش بیشتری و استرس و نگرانی کمتری دارد و موفق تر و پرافتخارتر برای خانواده و جامعه ی خود می باشد و همچنین چنین انسانی در رحمت خداوند به رویش باز می شود و با خواندن نماز پنج گانه ی خود و اصول اسلامی در زندگی اخروی خود نیز پربارتر و سربلندتر خواهد بود.
این نکته در این درس نیز هدف آگاهی ما و موفقیت ما را به دنبال دارد و ما نیز باید آن را سرمشق زندگی خود و نسل های بعد از خود قرار دهیم تا روزی ما نیز کامروا و پیروز و موفق باشیم.
مقدمه: این ضرب المثل اگر چه قدیمی است اما ضرب المثلی است که از حال و روز این روزهای ماانسان ها سخن می گوید و به صورت علمی نیز می توان ان را بررسی کرد.
متن انشا: اگر بخواهیم در این موضوع تحقیقاتی انجام بدهیم به نتایج بسیار علمی و واقعی و جالبی خواهیم رسید در ابتدا لازم است در این باره بگوییم که انسان هر چقدر سحرخیز باشد به نفع خودش هست چرا که وقتی سحر خیزی را عادت کار خود قرار بدهد سود ان را خواهد دید انسان خواهد فهمید که هرروز وقتی سحرخیز باند میشود سرحال و بانشاط روز خود را میگذراند اگر روز خود را با نشاط و سر حالی شروع کند چه می شود؟ نشاط و سر حالی وی کمک خواهد کرد تا وی کارهایش را بدون خستگی و با علاقه انجام بدهد زمانی که با علاقه و بدون خستگی کار خودرا انجام بدهد در نتیجه موفقیت در کار وی اشکارا خود را نشان می دهد سحر خیزی نه تنها در موفقیت و به موقع رسیدن و انجام دادن کارها کمک می کند بلکه در سلامت جسمی و روحی نیز تاثیر بسیار زیادی دارد جسمانی از قبیل تعادل بدنی و اندام مناسب یک فرد وقتی یک فرد از اندام بدنی مناسب برخوردار باشد نه تنها خود فرد راحت زندگی می کند بلکه قلب فرد بصورت طبیعی کار خواهد کرد . فرد به راحتی راه خواهد رفت و کوه نوردی و سایر کارهایی که بااندام مناسب می تواند انجام بدهد لباس هایی که میتواند بخرد حالا اگر بخواهیم از دحاظ روحی بررسی کنیم با به این مورد توجه ویژه ای کنیم که زمانی که فرد اندام مناسب و بدنی راحت و زندگی سالمی داشته باشد انسان از لحاظ روحی نیز تقویت می شود وقتی اندام مناسبی نداشته باشد و نتواند به هر انچه که بخواهد برسد در نهایت حال روحی فرد از هم می پاشد و زندگی دگرگونی خواهد داشت .سحر خیزی بسیار خوب است بخصوص در استفاده و غنیمت شمردن فرصت ها مثل اینکه هیچ کسی دوست ندارد در ترافیک خیابان ها بماند و برای این که در ترافیک ها نماند سعی می کند سحرخیز باشد وقتی انسان نتواند سحرخیز باشد یقینا توانایی کامروا شدن نیز نخواهد داشت و ارامش روانی و روحی خود را از دست میدهد به مرور زمان اما مهم ترین موضوع این است که چگونه بتوانیم عادت کنیم که سحرخیز باشیم این کار مهم ترین مورد شب می باشد این که بتوانیم شبی ارام را به سر ببریم یعنی شب در زمان مناسب بخوابیم تا بتوانیم سحر خیز باشیم
نتیجه: سحرخیز اگر باشیم واقعا کامروا نیز خواهیم بود چرا که موفقیت در کار استفاده از فرصت ها و غنیمت شمردن ان ها در گرو سحر خیزی می باشد پس چه خوب است تلاش کنیم با سحر خیزی ارامش و راحتی را به زندگی خود برگردانیم.
داستان ضرب المثل سحر خیز باش تا کامروا باشی
حکایتی از گذشته٬ بزرگمهر٬ هر روز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت:
سحر خیز باش تا کامروا شوی
شبی٬ انوشیروان به سرداران نظامی اش٬ دستور داد تا نیمه شب بیدار شوندو سر راه بزرگمهر٬ منتظر بمانند.چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید٬ لباس هایش از تنش در بیاورندو از هر طرف به او حمله کنندتاراه فراری برای او باقی نماند.
بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان امد٬پادشاه خندید و گفت:
مگر هر روز نمی گفتی٬سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت:دزدان امشب ٬کامروا شدند٬زیرا انها زودتر ازمن٬ بیدار شده بودند.اگر من زودتر از انها بیدار می شدم و به درگاه پادشاه می امدم من کامرواتر بودم.
داستان دوم برای این ضرب المثل
در مرزبان نامه چنین آمده: بوذرجُمهر هر بامداد به خدمت خسرو شتافتی و او را بگفتی:
شبخیز باش تا کامروا باشی
خسرو به حکم آنکه به معاشرت و معاقرت در سماع اغانی و اجتماع غوانی شب گذشته بودی و با ماهپیکران تا مطلع آفتاب بر ناز بالش تنعّم سر نهاده از بوذرجمهر به سبب این کلمه متأثر و متغیر گشتی و این معنی را همچون سرزنش دانستی، یک روز خسرو چاکران را بفرمود:
تا به وقت صبحی که دیده جهان از سیاهی ظلالت و سپیده نور نیمگشوده باشد و بوذرجمهر روی به خدمت نهد بر وی زنند و بیآسیبی که رساننده جامه او بستانند.
چاکران به حکم فرمان رفتند و آن بازی در پرده تاریکی با بوذرجمهور نمودند.
او بازگشت و جامه دیگر بپوشید چون به حضرت آمد، خسرو پرسید موجب دیر آمدن چیست؟ گفت:
میآمدم دزدان بر من افتادند و جامه من ببردند من به ترتیب جامه دیگر مشغول شدم. خسرو گفت:
نه هر روز نصیحت تو این بود که: شب خیز باش تا کامروا باشی، پس این آفت هم به تو از شبخیزی رسید.
بوذرجمهور بلافاصله جواب داد:
شبخیز دزدان بودند که پیش از من برخواستند تا کام ایشان روا باشد، خسرو از بداهت گفتار به صواب و حضور جواب او خجل گشت.
داستان سوم برای سحر خیزی و کامروا بودن
برای سحرخیزی فواید زیادی از نظر دینیو علم پزشکیو طبابت بیان شده است که یکی از مهمترین آنها طولانی شدن عمر انسان است. همچنین سحرخیزی موجب ازدیاد طراوت روحی، جسمی و فکری انسان میشود.
سحرخیزی عامل آرامش اعصاب انسان و مانع افسردگی و بی حوصلگی و باعث افزونی روزیهای مادی و معنوی است.
پیامبراکرم (ص) میفرمایند: زمین از سه چیز به سوی خدا ناله و فریاد میکند که یکی از آنها، خوابیدن پیش از طلوع آفتاب است.
همچنین ایشان در حدیثی دیگر میفرمایند: هر که از طلوع صبح تا طلوع آفتاب در جای نماز خود بنشیند خدا او را از آتش جهنم مستور گرداند و گناهانش آمرزیده شود.
حضرت علی (ع) فرمودند: خوابیدن قبل از طلوع آفتاب و قبل از نماز خفتن پریشانی و فقر میآورد.
امام حسین (ع) به ابی حمزۀ ثمالی فرمود: پیش از طلوع آفتاب خواب مکن که من از برای تو دوست نمیدارم، زیرا که حق تعالی روزی بندگان را در این وقت قسمت مینماید و هر که در این وقت در خواب است از روزی محروم میشود.
امیرمومنان (ع) میفرمایند: صبح زود در پی روزی رفتن، روزی را افزون میکند؛ همچنین میفرمایند: کسی که خواستار جاودانگی است باید سحرخیز باشد.
جاده ایی بلند که انتهایش ختم می شود به پیچی که نمی دانم آن سمت پیچ چه چیزی انتظارمان را می کشد.دره ایی هولناک یا که رودخانه ای پرخروش و یا کوهی به بلندی آسمان. آسمانی که سقف بزرگ جنگل و درختان قاب عکس شده است. جاده ایی طویل که درختان عریان زمستانی بر رویش سایه افکنده اند و از آسمان پر از ابر سیاه برف های سفید مرواریدی شکل بر زمین و بر درختان می نشیند و درختان عریان کم کم پوشیده می شوند از لباس زیبای زمستانیشان که زیبایی آن را منحصر به فرد می کند.
سکوتی حاکم است بر جنگل و هیچ صدایی به گوش نمی رسد نه پرنده ایی پرواز می کند لابه لای درختان و نه رهگذری می گذرد از این جاده ی زیبا، تنها یک لحظه است و یک قاب عکس گوشه ی اتاق که شاید تصور آن خیلی سخت نباشد اما حس و حال آن با آن همه زیبایی وصف ناشدنی است زیرا مگر می شود زیبایی و نعمت خداوند را دید و زیر لب شکر نگفت.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
شامل چند نوع انشا و بازپروری در مورد این شعر تا آخر ببینید :
پایه دهم صفحه ی۹۷ شعر را بخوانید و درک و دریافت خود را بنویسید
بازپروری شعر مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
مگر دیده باشی که در باغ و راغ بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
یکی گفتش، ای کرمک شب فروز چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نیم ولی پیش خورشید پیدا نیم
بوستان. باب سوم
مقدمه: گول ظاهر را نخورید. بلکه به عمق آن باید توجه کنید. چیزهایی در دنیا وجود دارد که در ظاهر بسیار حیرت انگیز هستند اما در باطن بسیار ساده و بر عکس چیزهای به ظاهر ساده ایی در دنیا وجود دارد که در باطن بسیار پر رمز و راز هستند.
معنی:تا به حال دیده ایی که در باغ و بیشه در هنگام شب کرمی مانند چراغی بتابد؟ یکی دیگر گفت: ای کرم کوچکی که شب ها نورافشانی می کنی به چه علت در روز و روشنایی بیرون نمی آیی؟
کرم که مانند آتشی کوچک روشنایی داشت و از خاک زاده شده بود از سر عقل و درایت این چنین پاسخ داد: که من روز و شب(تمام مدت) در صحرا هستم اما در شب دیده می شوم. زیرا که من در مقابل عظمت خورشید جلوه ایی ندارم.
مفهوم شعر: تصورات ما با آنچه که در واقعیت وجود دارد فرق می کند. ما انسان های حکیم و دانشمند زیادی را می بینیم که از نظر عقلی و هوش و درایت بسیار بالا هستند و زمانی که از میزان عقل و هوش آن ها مطلع می شویم غبطه می خوریم و می گوییم این فرد همه چیز را می داند اما در واقعیت دانسته ها و آگاهی آن ها محدود است به یک مقطع و درجه ایی در حالی که درایت و آگاهی خداوند بسیار زیادتر از آن دانشمند است. دقیقا مانند نور همان کرم شب تاب در مقایسه با نور خورشید که نور کرم شب در مقایسه با خورشید بسیار ناچیز است یا مانند پزشک معالجی که با مداوای بیماری یک شخص بسیار شکرگزار و قدردان او می شویم اما در حقیقت این پزشک در مقایسه با خلقت و معجزه ی خداوند بسیار ناچیز است.
در حالی که خداوند همه ی خلقت خود را، سلول به سلول و اتم به اتم با چنان نظم و درایتی در کنار یکدیگر چیده است، تا این چیزی که ما می بینیم شده است.
نتیجه گیری: در ظاهر که به کرم نگاه می کنیم متوجه می شویم که این آفرینش بسیار حیرت انگیز است ولی با کمی دقت متوجه می شویم که این ها همه آفریده ی پروردگار است. ظاهر ماجرا ساده است اما کمی که تفکر کنیم متوجه می شویم انقدر سخت و پیچیده است که حتی فکر و ذهن ما گنجایش آن را ندارد.
بازنویسی مگر دیده باشی که در باغ و راغ
شاید تا به حال در میان باغ کرم شب تابی را دیده باشی که همچون چراغ در شب می درخشد، یک نفر از کرم شب تاب پرسید که چرا هنگام شب هنگام بیرون نمی آیی و نمی تابی.
بنگر که کرم شب تاب از روی بینش و آگاهی چه جوابی به او داد؛
من تمام طول شبانه روز را در صحرا به سر میبرم ولی در برابر تابش خورشید درخشان دیده نمی شوم و به چشم نمی آیم.
شاید دیده باشی که در باغ و صحرا، در هنگام شب، کرم شبتاب همچون چراغ میدرخشد.
شخصی به کرم شبتاب گفت: ای کرم روشن کننده شب! برایت چه اتفاقی افتاده است که در هنگام روز بیرون نمیآیی؟
نگاه کن که آن کرم کوچک که از خاک آفریده شده و همچون آتش بود، چه جوابی (که نشانه روشندل بودنش بود) داد:
که من چه روز و چه شب، جای دیگری بجز صحرا نیستم. ولی هنگامی که خورشید هست، دیده نمیشوم.
مفهوم:
یعنی ممکن است هر کس در حوزه خود برای هم نوعان خود پادشاه باشد اما در پیشگاه مقام برتر از خود حرفی برای گفتن ندارد و قدرت و جلالش به چشم نمی آید. همانطور که سعدی در ابتدای این شعر مثلی از یک پدر و فرزندش زده که در مسیر خود به پادشاهی برخورد می کنند و پدر که خود رئیس دهی بوده از دیدن این همه جلال و هیبت پادشاه دگرگون می شود و به گوشه ای می گریزد و وقتی که پسر علت را از پدر جویا می شود پدر می گوید: ” عزت من تنها در ده است نه بیرون از آن”.
بازپروری سوم :
مقدمه : خداوند هنگامی که انسان را آفرید تفاوت هایی برای او با سایر موجودات قائل شد که یکی از این تفاوت ها قدرت تعقل و تفکر می باشد. بدنه : وقتی به اطراف خود می نگریم دنیایی حیرت انگیز را می بینیم. دنیایی که بسیاری از پدیده ها و اسبابش ساخته ذهن انسان است. گاهی با خود فکر میکنم که چقدر عقل انسان ها گسترده است و چقدر ذهن انسان های دانشمند توانمند است. گاهی نیز با خود می اندیشیم که هیچ چیز در جهان برتر از ذهن و اندیشه انسان نیست. این در حالی است که تمام قضاوت ها و تصورات انسان درمورد توانمندی ذهن خود نه تنها درست نیست ، بلکه اشتباه محض است. چرا که اگر کمی تامل کنیم در خواهیم یافت که چیزی بسیار برتر از ذهن انسان وجود دارد. چیزی که ذهن انسان درمقابل آن به مانند کرم شبتابی در مقابل خورشید است و آن تنها خداوند اضداد است که خالق تمام اذهان و افکار و اندیشه هاست. نتیجه : شایسته است با وجود ناچیز بودن خود در مقابل خداوند کریم و بلندمرتبه کمی تواضع و خشوع پیشه کنیم و ارزش خود را نسبت به چیزهایی که از ما برتر هستند بسنجیم.
بازپروری چهارم :
پیرامون ما پر است از اجزای کوچک که در مقابل اجزای بزرگ دیده نمی شوند اما در موقعیت و شرایط خاص، جلوه گر می شوند به طور مثال همان کرم شب تابی که در مقابل نور خورشید هیچ دیدی ندارد
اما همین که شب فرا می رسد و خورشید در پشت ابرها پنهان می شود، تابش نور شب تاب به چشم می آید. او همان شب تاب است! همان که در روز هم نورافشانی می کرد اما همین که نور بزرگ تر کنار رفت نور کوچک دیده شد.
گاهی در زندگی کافی است در زمان و شرایط خاص دیده شوند. یا اعمال و رفتارهای کوچکی که همچون نور کوچکی ما را برای رسیدن به اهداف بزرگ تر راهنمائی می کند.
در نگاه اول، کارهای کوچک به نظرمان ناچیز و بی ارزش جلوه گر می شود اما تا زمانی که همان اهداف کوچک نباشد ما به اهداف بزرگ تر خود دست نخواهیم یافت! کرم شب تاب در طول شب، راهنمای تو خواهد بود و به نوبه ایی با همان نور کم چراغ دلت و امیدت را روشن می سازد تا به خورشید و روشنایی کامل دست یابی.
قانون طبیعت همین گونه است از کوچک تا بزرگ، همه در کنار یکدیگر قرار دارند و هر کدام وظیفه ایی را به دوش می کشند. مهم آن است که هر کسی موقعیت خاص خود را پیدا کند و در موقعیت خاص خود نورافشانی کنند. آن موقع نه کم ارزش خوانده می شوند و نه ناچیز
بلکه می تواند در کنار همدیگر با هم نوری به روشنایی خورشید بسازند، درست مثل کرم شب تاب هایی که دست در دست هم یکجا جمع شده اند گویی خورشید شب ها هم می تابد
مقدمه:عشق یا نفرت ؟ کدامیک را انتخاب می کنید ؟ یقینا جواب شما این است که بستگی دارد در چه شرایطی قرار بگیرید تا یکی از ان ها را انتخاب کنید اما بیشتر افراد در همان لحظه یکی از این دو را انتخاب می کنند عشق یا نفرت بررسی این موضوع شیرین است برای من .
متن انشاء: پیش امده است که در شرایطی قرار بگیریم و بپرسیم که عشق را انتخاب کنیم یا نفرت را ؟ و در ادامه به این فکر کرده ایم که نفرت انتقامد به بار می اورد ؟ عشق دوستی و محبت ؟ و به جوابی رسیده ایم که مارا قانع تر سازد و با خود بگوییم من توانایی انتاخاب یکی از این دو را دارم . انتخاب بسیار سختی است این انتخاب اگر بخواهیم به مقایسه و سنجش این دو بپردازیم یعنی مقایسه عشق با نفرت و عواقب ان به نتایجی خواهیم رسید این نتیجه خواهد توانست به ما کمک کند تا انتخابی درست داشته باشیم اولین قدمی که میتوانیم به ان پا بگذاریم این است که با خود فکر کنیم اگر من تنفر بورزم در یک اتفاق خواسته یا ناخواسته به کسی چه اینده ای خواهد داشت شاید به این جواب برسیم که اینده ای تاتریک و پر از نفرت و خشم و جنگ و فکر شکست دادن کسی که به او تنفر می ورزیم شاید هم به این نتیجه برسیم که به مرور زمان ان را فراموش می کنیم جواب جالبی برای من نیست چراکه کسی که این جواتب را می دهد باید همان اول فراموشی را در راه خود قرار بدهد نه این که تنفر برای فراموشی بورزد تنفر ادمی را نه تنها به سمت فراموشی نمی کشاند بلکه ارامش واقعی را از زندگی وی نیز می گیرد و فرد توانایی برگرداندن ارامش و فراموشی تنفر را هیچ وقت نخواهد داشت حتی اگر کسی به معنای واقعی تنفری نداشته باشد از کسی اما تلقین کند که متنفر است این تلقین تنفر در رفتار او تاثیر میگذارد و رفته رفته به تنفر واقعی نیز می رسد این ها فقط نصف مشکلات حاصل از تنفر می باشد بااین حال ایا هستند کسانی که بازهم به تنفر خود اصرار دارند ؟ به این فکر کرده ایم که تنفر فقط به خود ما اسیب می رساند نه به کسی؟ اگر به جای تنفر از کلمه عشق و دوستی و محبت استفاده کنیم چه اینده ای خواهد داشت ؟ اینده ای روشن که نه به من اسیب میرساند نه به کسی عشق و دوستی این نفرت و خشم را از حافظه من پاک خواهد کرد و ارامش بیشتری در زندگی خودم خواهم داشت این مسئله یک امر عادی است و هرکسی می تواند بین عشق و نفرت یکی را انتخاب کند در صورتی که بداند کدامیک نه نفع خودش است نفرت ؟ نفرتی که ارامش راازاو می گیرد یا عشقی که او را به ارامش واقعی میرساند.
نتیجه: من نمی گویم که باید بین عشق و نفرت عشق را انتخاب کرد من می گویم گاهی در خشم نباید تصمیمی گرفت که در ارامش پشیمان بود تصمیمی را که میگیریم در ارامش بگیریم تا هیچ خشمی سر راهمان قرار نگیرد..
مقدمه: لحظه به لحظه زندگی پر است از حس های مختلف..گاهی غم، گاهی شادی. لحظه ایی خندان و لحظه ایی دیگر گریان… و گاهی قلب پر از عشق و لحظه ایی دیگر لبالب از تنفر و نفرت.
عشق بهتر است یا نفرت؟ عشقی که قلب را مالامال از محبت و علاقه و مهر و دوستی می کند و یا نفرتی که قلب را از کینه و پلیدی سرشار می کند. عشقی که انسان را به سمت پاکی و خوبی می کشاند و قلبش را سفید و نورانی می کند به گونه ایی که تنها خیر و صلاح یار را می خواهد و خوشبختی و سعادتی! یا نفرت را که انسان را به سمت زشتی ها و بدی ها می کشاند و قلبش را سیاه و تاریک می کند به گونه ایی که تنها به فکر انتقام و شر است. مرز میان عشق و نفرت به اندازه ی نخی نازک است که هر لحظه امکان پاره شدن دارد و عاشق را به نفرت و نفرت را به عشق تبدیل کند. به نظر شما کدام یک بهتر است! گزینه اول که سعی کنید عاشق دنیا و آدم هایش باشید و از هر فرصتی برای رغم زدن لحظه های شاد و خاطرات شیرین استفاده کنیم و از زندگی و دنیا و آدم هایش لذت ببریم و یا گزینه دوم که نفرت است و هر لحظه با بداخلاقی و تندخویی دنیای خود و اطرافیانمان را تیره و تار کنیم و هیچ کوله باری جز غم و اندوه و انتقام نداشته باشیم و هر لحظه زندگی برایمان تلخ تر و زهرتر از دیروز باشد و تنها از خود بدی و خاطرات بد به یادگار بگذاریم. زندگی آنقدر کوتاه است که ارزش غم و اندوه و کینه و نفرت را ندارد، تا لحظه های خوب جوانی و فرصت های خوب برای بهتر زندگی کردن را داریم از لحظه به لحظه آن استفاده کنیم و قلب خود را از نفرت پر نکنیم در مقابل آن عاشق باشیم و عشق بورزیم. عاشق خدا، پدر و مادر، عاشق طبیعت و گاهی عاشق زیباترین نعمت خداوند یعنی همسر.
نتیجه گیری: تا زندگی ادامه دارد و لحظات زندگی هر لحظه رو به اتمام است از تمام ثانیه های آن به نحو احسن استفاده کنیم و دل خود را از سیاهی و پلیدی دور نگه داریم.
انشای سوم
وجود انسان پر از احساسات مختلف است و هر انسان در شرایط متفاوت احساسات متفاوتی را از خود بروز می دهد.
عشق و نفرت هم، احساساتی هستند که در هر وجود هر انسانی یافت می شوند و در طول زندگی، ما بارها آن ها را تجربه می کنیم.
لحظه ی تولد، آغوش مادر و نوازش هایش به ما عشق را یاد می دهد و تا پایان عمر نیز انواع مختلفی از عشق و محبت نسبت به انسان ها و هر چه در جهان است را می آموزیم.
عشق به هر کسی، و هر چیزی، اندازه های متفاوتی دارد، و ممکن است بعضی آدم ها یا بعضی موارد را در زندگی بیش تر از بقیه دوست داشته باشیم.
مرز باریکی بین عشق و نفرت وجود دارد و حتی ممکن است بعضی مواقع عشق تبدیل به نفرت و یا نفرت تبدیل به عشق شود.
عشق و نفرت بیش از حد، می تواند زندگی انسان را خراب کند. عشق یک طرفه و شدید گاهی به خاطر بی محلی طرف مقابل تبدیل به نفرت می شود، و در صورتی که فرد نتواند خودش را کنترل کند حوادثی بدی را به دنبال خواهد داشت.
زندگی فرصتی است که خداوند در اختیار انسان گذاشته است تا عشق بورزد و محبت خود را بی منت نثار دیگران کند.
در این دنیای زود گذر باید نفرت را از وجود خودمان بیرون کنیم، زیرا نفرت قلب انسان را پر از کنیه می کند.
انسانی که پر از نفرت است هم خودش را آزار می دهد و هم دیگران را، اما زمانی که قلب تان پر از عشق به خدا، دیگران و … باشد، با آسایش و آرامش زندگی خواهید کرد.
نتیجه گیری : انسان تنها زمانی می تواند زندگی خوبی داشته باشد که دلش پر از عشق و محبت باشد و از نفرت و کینه دوری کند.
انشای چهارم
در لغت نامه دهخدا تعاریف متعددی برای دو کلمه ی ” عشق ” و ” نفرت ” آمده است.
از تعاریف جالب عشق: ” در گذشتن از حد در دوستی ، یا کوری حس از دریافت عیوب محبوب ، یا مرضی است وسواسی که می کِشد مردم را به سوی خود ” را می توان ذکر کرد.
عشق می تواند باعث شود فردی برای شما جذابیتی افسانه ای داشته باشد، یا شما صلاح دیگری را به خود ترجیح دهید، و برای آسایش او متحمل رنج شوید.
یا این که چشم شما فقط خوبی معشوق را ببیند و عیب او را مشاهده نکنید، مانند زمانی که اطرافیان پیش مجنون از عیب های لیلی گفتند و او این بیت را در جواب گفت:
” اگر در دیدهٔ مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی ”
عشق یکی از احساسات ذاتی انسان است، احساسی که با حس صلح دوستی و انسانیت نیز مطابق است. احساس آشنایی که بارها و بارها در لحظات مختلف زندگی آن را تجربه و یا در اطرافیان مشاهده می کنیم.
در تعریف نفرت نیز آمده است: ناپسند داشتن؛ بیزاری و رمیدگی و یا دوست نداشتن عمیق شی و یا شخصی.
نفرت را متضاد با عشق دانسته اند، و این احساس باعث بروز خصومت و خشمی می شود که فرد را آزار می دهد.
کسی که قلبی برای محبت دیگران داشته باشد پذیرای نفرت نیست.
عشق، صلح و دوستی می آفریند و نفرت، بیزاری. اگر خواهان از بین رفتن نفرت در وجود دیگران باشی، ابتدا باید آن را از وجود خود پاک کرده و با عشق بر نفرت غلبه کنی.
امام علی (ع) می فرماید:
«قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد. اگر ذره ای نفرت کاشتی، خروار ها نفرت درو خواهی کرد؛ و اگر دانه ای از محبت نشاندی، خرمن ها بر خواهی داشت »
نتیجه گیری : باید عشق را به دیگران هدیه کنیم تا زندگی خودمان هم سرشار از عشق شود.
انشای پنجم بصورت ادبی
پروردگار مهربان آدمی را خلق کرد تا عشق بورزد، و عشق تنها یک واژه نیست، احساسی است که در تمام ذرات جهان وجود دارد.
عشق را در ذره ذره و هر لحظه ی این جهان هستی می توان حس کرد.
هنگامی که به چهره ی پدر یا مادر نگاه می کنی، هنگامی که به گلی خیره می شوی، یا هنگامی که باران می بارد و آسمان رحمتش را بر زمین جاری می کند و هزاران لحظه ی زندگی ما، یاد آور عشق است.
اما گاهی انسان چشم می بندد و تنها نفرت و پلیدی را می بیند.
نفرت دل آدمی را تیره می کند و اجازه نمی دهد نوری که حاصل عشق است در زندگی فرد جریان داشته باشد.
اما عشق هدایت گر و روشنی بخش است، و انسان را به معبود می رساند، معبودی که خود سر چشمه ی تمام خوبی های عالم است.
این قدرت عشق است که می تواند آدمی را ویران کند یا بسازد. گاهی عشق شخصی را مجنون می کند و گاهی او را به والاترین مقام ها می رساند.
گاهی دچار عشقی زمینی می شویم که در انتها تبدیل به نفرت می شود و گاهی همین عشق زمینی آغاز گر راه رسیدن به عشقی والاتر است.
عشق و نفرت هر دو تاثیر عمیقی بر روح و روان دارد، نفرت می تواند تمام خوشی های آدمی را در نظرش پوچ کند، و عشق می تواند تمام زشتی های جهان را در نظر انسان تبدیل به زیبایی کند.
انسانی که نفرت را به جای عشق، در دلش راه داد دیگر هیچ چشمی برای دیدن عشق و محبت جاری در اطرافش نخواهد داشت. این شخص خویشتن را نفرین کرده و زندگی خود را تباه می سازد.
خداوند با عشق آسمان ها و زمین و هر چه در آن هاست را آفرید پس رسالت انسان دوست داشتن، دوست داشته شدن و دوری از نفرت است.
موضوع انشا: عشق و نفرت
عشق، سر آغازی بزرگ در دنیا، حسی که همزمان با انسان متولد شد. همان لحظه که خدا از روحش در او دمید. خدا حوا را فرستاد. همدمی برای انسان. این بار عشق با زن آمد. همان لحظه که آدم حوا را دید و دلش لرزید. ازدواج کردند. بچه آوردند. این بار عشق با فرزند آمد. بچه ها بزرگ شدند. بزرگ و بزرگ تر. یک زن بود و دو مرد عاشق. آن دورها ، بین آتش ، در ظلمات ، شیطان نشسته بود. سنگ هایی تیز در بغل داشت. غرورش بود که شکسته بود. هنگام تقاضای سجود. همان لحظه که فهمید آدم از او برتر است. آن قدر برتر که باید سر فرود آورد برای بزرگی و عظمتش. نفرت را ساخت. با سیاهی چشم. با آتش دستان. از آدم کینه به دل گرفت. کینه ای بزرگ. آن قدر بزرگ که تصمیم گرفت نشان دهد بی لیاقتی انسان را. جهلش را. حقیر بودنش را. عقده ها وجودش را پر کرده بودند. فرصت را مناسب دید. در گوش قابیل نجوا کرد. هر روز و هر شب. نفرت را به کره ی خاکی آورد و شد آنی که نباید می شد. سال ها گذشت. آدم و حوا مردند. نه نسل انسان از تبار آدم به دنیا آمدند و مردند. قابیل هم مرد. اما نفرت نه. نفرت هیچ وقت نمرد. جهل زمین را فرا گرفت. از همه جا صدای قهقه ای به گوش می رسید. قهقه ی شیطان. داشت می خندید. خیال می کرد به هدف رسیده. فکر می کرد آن قدر به پاکی انسان و محبت و عشق بین مخلوقان آسیب رسانده که خدا شرمنده شود. شرمنده از آفریدن انسان ها. اما خدا نوح را فرستاد. صبر کرد و صبر کرد. جهان بهتر شد. راستش کمی بهتر شد. آن قدر کم که به چشم نمی آمد. خدا بهتر دید جهان از نو شروع بشود. دنیا زیر آب برد. همه مردند. به جز عاشق ها. به جز کسانی که نفرت در دلشان جایی نداشت. دنیا درست شد آن طوری که خدا دلش می خواست. گذشت. زمان جلو رفت و همه چیز فراموش شد. حتی آن واقعه ی بزرگ. انسان مغرور شد. فکر کرد پاک است و قوی. برای فرزندانش از شیطان می گفت. از بدیش. نفرت را به سیب زمینی گندیده با بویی منزجر کننده تشبیه می کرد ، اما نفرت سیب زمینی نبود. از سیب زمینی باهوش تر بود. عطری زد و خود را میان زندگی ها ، انسان ها ، عشق ها و دوستی ها ؛ خلاصه هر چه که در آن اثری از محبت و پاکی هر چند کوچک دیده می شد ، جای کرد. مانند بادی وزید و شمع ها را خاموش کرد. از روشنی دنیا کاسته شد. عشق به اغما رفت. دنیا تاریک شد. در دنیا تک توک چند شمع روشن بود. باد نفرت خاموششان می کرد ، اما باز با کبریت عشق روشن می شدند. عشق کوچک شده بود و حقیر. تنها امیدش آن شمع ها بودند. نفرت از شمع های خاموش کمک گرفت. همه با هم به جان شمع روشن افتادند. فوت می کردند و فوت می کردند که شمع های روشن به خود آمدند. عشق داشت می مرد. یعنی مرده بود. نبض نداشت. شمع ها از غصه آب شدند. آب شدنشان فایده نداشت پس به سمت شمع های خاموش دویدند. نجاتشان دادند. روشنشان کردند. عشق به هوش آمد. قلبش ضعیف می زد ، اما هنوز زنده بود. نفس می کشید. شیطان عصبانی شد. صدای قهقه اش با خرناس حاصل از خشم عوض شد. نفرت را فرستاد. دوباره نجوا کرد. در گوش ها زمزمه کرد بدی ها را. کینه ها را. دشمنی ها را. همهمه ای در دنیا به وجود آمد. آدم ها دیوانه شدند و مجنون. همه شان نه ، اما کم هم نبودند. باز هم جنگ. باز هم جدال. پیکار بین خوبی و بدی. پستی و برتری. عشق و نفرت. باز هم گذشت. باز هم همه چیز فراموش شد. از آن همه اتفاق تنها داستانشان ماند. داستان هایی که هیچ کس هیچ کدامشان را باور نمی کند. بعد از آن روز عشق به زندگی نباتی خود ادامه داد. خدا هم دیگر دنیا را زیر آب نبرد. نوحی هم نفرستاد. صبر کرد. باید صبر می کرد تا عشق تیمار شود. آدم ها تیمارش کنند. دیوانه ها عاقل شوند. نفرت باید از بین می رفت. باید خفه می شد با دستان کسی که آن را اورده بود به این دنیا. به دست انسان.
نویسنده: فاطمه ربیعی سال دهم تجربی دبیرستان نمونه دولتی حضرت معصومه اهواز دبیر: خانم برونی
موضوع انشا: عشق و نفرت
جنگی بسیار تماشایی بین سپاهیان عشق ونفرت برای بدست اوردن سرزمینی به نام قلب درحال آغاز شدن بود.
هردو سپاه با جنگاورانی شجاع اماده حمله بودند،عشق باوجود فرماندهانی شجاع به نام های صبر،دلتنگی و شادی ترسی نداشت،اما نفرت با نگاه خشمگین خود به سپاه عشق می نگریست وگاهی با فرماندهان خود که همان غرور،کینه وحسرت بودند سخن می گفت. عشق با فروتنی به وسط میدان آمد ونفرت را صدازد،نفرت با نگاهی زهراگین روبه روی او ایستاد ومنتظر شد.عشق با مهربانی به او گفت:«نمیخواهی تصمیمت را عوض کنی؟مگر یادت نیست که من و تو هردو ازجایی به نام قلب رشد می کنیم،گاهی ممکن است مرگ تو باعث تولد من شود و گاهی کشتن من باعث پیروزی تو می شود!چرا با خودت اینگونه میکنی؟ نفرت با نگاهی پراز غم به عشق گفت:«چون از تو و از خودم خسته شدم! تو هروز برای انسانها شیرین تر میشوی امامن روز به روز تلخ تر می شوم؛نفرت به خودش آمد،پوزخندی زد و ادامه داد:اما میدانم روزی انسانها از این همه شیرینی دل زده می شوند و روزی منِ تلخ را می پرستند! عشق با نگاه دلخوری به او گفت:«نفرت!تو کاملا در اشتباهی،انسانها هرگز از شیرینی وجود من خسته نمی شوند و من را می پرستند،اما همه از تلخی تو بیزارند،چون کارتو جدایی بین قلب و روح انسانها است.» نفرت فریاد زد وگفت:«از تو وامثال تو متنفرم! عشق گفت:«میدانستی زندگی من و تو مثل زندگی خورشید وماه است!درهنگام شب وقتی ماه با غرور می تابد خورشید جایی در آسمان ندارد ودر هنگام روز خورشید می تابد و ماه در خوابی آرام است،دقیقا مثل من و تو،هنگامی که تو هستی من زنده نیستم و هنگامی که من هستم تو جایی نداری، گاهی قلب انسان نیاز به کمی نفرت و گاهی نیاز به عشق دارد و گاهی خالی از هر حسی است. نفرت در چشمان زیبای عشق نگاه کرد و برای اولین بار خندید!عشق هم خندید! وسرزمین قلب با خنده آنها به تصرفشان درآمدعشق بار دیگر پادشاه قلب شد ونفرت در خانه ای کوچک در نقطه ای دور از عشق به خوابی عمیق رفت تا نوبت ماموریت او شود.
نویسنده: خانم زهرا بازه
موضوع انشا: عشق و نفرت
از زمانی که تازه چشمانمان را رو به این دنیا گشودیم و زمانی ک طعم شیرین آغوش گرم و پرمهر پدرومادر را درک کردیم آن وقت بود که دکمه ی احساساتمان فشرده شد. از آن به بعد هروز با احساسات مختلفی آشنا شدیم .روزی خوشحال و روز غمگین،روزی با حس تنهایی گذشت و روزی خوشبختی. اما این احساسات ابتدایی تا زمانی ادامه داشت که هنوز معنی واقعی خوب و بد را نچشیده بودیم .باگذشتن از دوران کودکی و پاگذاشتن ب دنیای جدید و حقیقیه بزرگسالی ، احساساتمان هم با ما بزرگ شد . دیگر نمیتوانستیم مثل اوایل یا همان کودکی بخاطر داشتن آبنباتی انقدر خوشحال شویم که خودمان را خوشبخت ترین فرد دنیا بدانیم . حال احساساتمان فرق میکرد ،درست بود که ازهمان احساسات دوران کودکی منشا می گرفت اما پیشرفت کرده بود ، میتوانستیم آن ها را به دوقسمت عشق و نفرت تقسیم کنیم. حال دیگر بزرگ شده بودیم افراد زیادی وارد زندگیمان شدند ،خیلی از آنها مسیر زندگیمان را عوض کردند، بعضی از آنها مارا داخل چاهی فرو کردند که دیگر نتوانستیم از آن بیرون بیاییم ، چقدر که برای ورود ب این چاه دل نشکسته بودیم و اطرافیانمان را عذاب نداده بودیم . الان در دل دو حس دیده میشد ۱. تنهایی ۲. نفرت دومی مهمتر بود چون قلب را ب رنگ زغال کرده بود . این حس نفرت تنها یک کلمه نبود زیرا در ادامه ی خود احساساتی مثل انتقام را در دل پرورش میداد، آن زمان زندگی به سیاهی شبی می شد که حتی یک ستاره هم درآن پیدا نبود. اما خیلی ها هم بودند که زندگی را برایت به شیرینی عسل کردند، آنقدر تورا حمایت کردند تا تو به بهترین مقام برسی حتی اگر کمکی هم از جانبشان به تو نرسیده باشد ، چشیدن حس بودنشان ، پشتیبانیشان و دوست داشته شدنت دلیلی برای زنده بودنت و امیدی برای شب های غمبارت بود ، انقدر خوب بودند که می توانستی جانت راهم فدای آنها کنی . قطعا این معنی جز عشق و دوست داشتن نیست. اما در آخر می توان گفت که هر دوی آنها احساساتی هستند که زندگیمان با آنها رقم می خورد ، یادمان باشد اگر روزی نفرت در قلبمان را کوبید بی چون و چرا و حتی فکری آن را رد کنیم اما اگر عشق به ما نزدیک شد به سمت آن پرواز کنیم و با جان و دل به آغوشش بکشیم چون با ارزش است و به زندگی معنی می دهد.
نویسنده: نگین احمدزاده - پایه دهم
موضوع انشا: عشق و نفرت
زندگی اتفاقهای زیادی دارد که گاهی بزرگ گاهی کوچک،تلخ یا شیرین،خوب یا بد،زیبا یا زشت است. اما گاهی زندگی روی خوش و شیرینِ لذت بخشش را برایمان بوجود می آورد و در سرنوشتمان روزی از بهترین روزهای عمرمان رؤیایی ترین روز را همراه با بهترین اتفاقها رقم میزند،شاید هم اتفاقهایی که بر خلاف خواسته ی خودمان سرانجام شیرینی نداشته باشد، گاهی مثل دوستی،آشتی شاید هم عشق... عشق زیباست مثل رویش گلها در روزهای پایانی زمستان،مثل موجهای خروشان دریا که با قدرت حرکت میکند مثل صدای جیک جیک گنجشکانِ روی درخت توی باغچه یا شاید مثل تنین صدای کودکی که در هنگام بازی کردن با شادی تمام میخندد و قهقه میزند.اما گاهی کاتب سرنوشتمان روزهای خوب و خوش را برای روز مبادا نگه میدارد و بدیها را نثارمان میکند و نفرت را در قلب های اطرافیانمان بارور میکند؛در دله همان کسانی که روزی تمام روزهای شیرینمان را با آنها گذراندیم و شیرین ترین خاطرات موجود در حافظه ی مان خاطرات همان شخص است؛نفرت،پایان همان عشقیست که روزی چاشنی زندگیمان بود و امید فرداهایمان و بهانه ی نفس کشیدنمان.چقدر با رؤیایی که داشتم قصر رؤیای خیالم را با شکوه کرده بودم رؤیاهایی که شب ها با فکر به واقعیت تبدیل شدن تک تکشان خوابم میبرد رؤیاهایم را مانند ساختمانی محکم در ذهنم استوار و محکم بود اما...اما، با کار های تلخ خودشان قصر رؤیاهایم که محکم و استوار بود به کلی نابود شد و پایه های عشق دیروزمان نابود شد و نفرت را بر دیوار قلبشان حک کردند و عشقش، دلیل زندگیم را برای همیشه نابود کردند.اما ای کاش خاطره هایش را هم مثل عشقش میسوزاند و میرفت....
موضوع انشا: عشق و نفرت
عشق طپش تند قلبم است ، تنفر حس بد زندگی نسبت به چیز های متفاوت . عشق بی خبر است بدون اینکه اجازه دهم ؛ وارد قلبم می شود در می امیزد مانند میهمانی نا خوانده ، ورودش در مواقعی نا خوشایند ،نا خواسته وسخت است ...... تنفر گاهی کنار عشق قرار دارد وگاهی دور از آن . درکش بسیار دشوار است ؛ عشق ادامه دارد در دل لانه می کند بلکه می سازد و می ماند ....... اما تنفر روزی از بین میرود ،چه کنیم که سر آغاز عشق با تنفر است . عشق مانند آبشاری است که از کنار ه های قلبم جاریست ، عشق راز پنهانی است در وجودتمام بشریت . گاهی دست یابی به ان فرسنگ ها دور است اما همینکه جوانه زد وریشه دواند آرامش بخش است و روح نواز . تنفر با ان چهره عبوس وپر کینه نیز گاهی به عشق منتهی می شود . عشق همیشه جاودانه و زیباست .بیایید جهان را با عشق رنگ آمیزی کنیم
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
باز هم دهه فجر رسید. روزهای پیروزی انقلاب اسلامی که برای پدر و مادرهای ما پر از خاطره است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت و این دهه در تاریخ ایران نقطه ای تعیین کننده و بی مانند به شمار می رود.
12 تا 22 بهمن ۱۳۵۷ دهه فجر انقلاب اسلامی و روزهای سرنوشت ساز ملت به پاخاسته ایران است. در این ایام اتفاقات مهمی افتاد از جمله بازگشت افتخارآمیز امام خمینی به ایران اسلامی، اعلام تشکیل دولت موقت، پیوستن بسیاری از ارتشیان به انقلاب، بیعت نیروی هوایی با امام بزرگوار، شکست حکومت نظامی با حضور شکوهمند مردم در صحنه به فرمان امام خمینی، فتح مراکز مهمی همچون صدا و سیما و پادگانهای نظامی و سرانجام پیروزی انقلاب اسلامی.
هر ساله در طول ایام دهه فجر مراسم و یادبودهای زیادی توسط طرفداران نظام جمهوری اسلامی ایران انجام میگیرد. همچنین در سازمانها و ادارات دولتی اقدام به برگزاری سمینارها و همایشها میشود. صدا و سیمای ایران نیز غالباً به پخش نماهنگ ها و تصاویر مربوط به روزهای مبارزات و تظاهرات میپردازد. همچنین جشنواره فجر که بزرگترین جشنواره دولتی فیلم، تئاتر و موسیقی ایران است معمولاً در طول دهه فجر برگزار میشود.
در مدارس نیز دانش آموزان کلاسهای درس را با نوارهای رنگی، پرچم و عکس های زیبا از روزهای انقلاب اسلامی تزئین میکنند.
در روز دوازده بهمن زنگ مدارس به مناسبت سالگرد ورود هواپیمای امام خمینی به ایران، در حدود ساعت نه و سی دقیقه نواخته میشود.
در این روز بزرگترین استقبال تاریخ در تهران برگزار شد، در حدود ساعت نه و سی دقیقه بامداد روز دوازدهم بهمن ماه هواپیمای حامل امام خمینی در میان تدابیر شدید امنیتی در فرودگاه مهرآباد برزمین نشست. امام خمینی در میان استقبال گسترده مردم تهران در ساعت یک بعد از ظهر وارد قطعه 17 که مدفن شهدای انقلاب بود، شد و سخنرانی خود را ایراد نمود.
در روز ۲۲ بهمن، آخرین روز از دهه فجر نیز که به عنوان تعطیل رسمی در تقویم رسمی ایران ثبت شده است، راهپیمایی حامیان حکومت ایران در شهرهای مختلف ایران با شکوه هرچه تمام تر برگزار میشود.
دهه فجر از ۱۲ تا ۲۲ بهمن ماه، روزهایی ماندگار و فراموش ناشدنی در تاریخ ملت بزرگ ماست، این روزها مصادف است با روزهای پیروزی انقلاب اسلامی؛ انقلابی که رساترین فریاد تاریخ، یعنی امام امت، آن را رهبری کرد و به فرجام رساند و برای حفظ آن، با تمام وجود تلاش کرد.
انقلابی که مبتنی بر بینش عمیق توحیدی و الهام گرفته از انقلاب سرخ عاشورای حسینی بود، که در آن عده ای قلیل، با اعتقادی وسیع و راسخ، نیروهای کفر و باطل را شکست دادند و چشم قدرتمندان را خیره ساختند.
دهه فجر، فرصت بازنگری در ارزش ها و آرمان هاست؛ وقتی که امام آمد، ستم رفت، شاه رفت و پلیدی و تباهی و سیاهی رخت بر بست. وقتی که امام آمد، لاله ها سر از خاک برآوردند و فرشی برای گام های پرصلابت او شدند.
وقتی که امام آمد، آزادی به خانه ها برگشت، ما استقلال خویش را باز یافتیم و جمهوری اسلامی با دست مبارک او بنیاد نهاده شد.
پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بدون شک معجزه ای الهی بود که به دست معجزه گر مردی از سلاله پاک رسول خدا (ص)، به انجام رسید و چشم امید مظلومان و مستضعفان جهان را به خود خیره ساخت.
تأثیر سریع انقلاب اسلامی در منطقه و بر آشفتن شعله خشم مردم مسلمان و غیرمسلمان در بسیاری از کشورهای تحت سلطه استعمار، گواه روشنی بر این مدعاست؛ مهم ترین و اساسی ترین عامل پیروزی انقلاب اسلامی، قیام مردم برای خدا بود و این نکته حساسی است که از دید غربی ها و سیاست مآبان مادی گرا، خارج و از حیطه تفکر محدود آنان بیرون، و برای آنها و دنباله روان شان واژه ای نامفهوم است.
حضرت امام (ره) پیش از آن که مردم را به انقلاب بر ضد طاغوت وادارد، انقلابی در درون دل هایشان آغاز کرد. بنابراین انقلاب اسلامی ایران، انقلابی بود بر ضد تمام ارزش های به ارث مانده از دوران ستم شاهی؛ انقلابی بود در روش ها، منش ها، سنت های جاهلی.
انشا در مورد 22 بهمن برای کلاس چهارم | انشا 22 بهمن چه روزی است
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 3
این روزها، روزهایی ماندگار و فراموش ناشدنی در تاریخ ملت بزرگ ماست، روزهای پیروزی انقلاب اسلامی است؛ انقلابی که رساترین فریاد تاریخ، یعنی امام امت، آن را رهبری کرد و به فرجام رساند و برای حفظ آن، با تمام وجود تلاش کرد. انقلابی که مبتنی بر بینش عمیق توحیدی و الهام گرفته از انقلاب سرخ عاشورای حسینی بود، که در آن عده ای قلیل، با اعتقادی وسیع و راسخ، نیروهای کفر و باطل را شکست دادند و چشم قدرتمندان را خیره ساختند. با پای گذاردن در دایره معنویت و ایثار و شهادت بود که فرزانگان خاک، از این سرزمین پاک، به سوی افلاک، پر گشودند و تا نهایت تاریخ جاودانه شدند.یاد تمامی شهیدان انقلاب اسلامی همیشه سبز باد. دهه فجر، فرصت بازنگری در ارزش ها و آرمان هاست؛ و این که چه بودیم و چه می کردیم و چه می خواستیم، و اکنون کجاییم و چه می کنیم. کمترین ثمره این انقلاب، گشودن فصلی نو در تاریخ معاصر است و این کم چیزی نیست. آیا احساس سربلندی نمی کنید که آیین و مکتب شما، یعنی اسلام حیات بخش، امروز در دل میلیون ها انسان ناامید و سرخورده بارقه امید آفریده و آنان به نجات خویش در پناه اسلام، امیدوار و دلخوش اند، و در این راه، عاشقانه تلاش می کنند؟ وقتی که امام آمد، ستم رفت، شاه رفت و پلیدی و تباهی و سیاهی رخت بربست. وقتی که امام آمد، لاله ها سر از خاک برآوردند و فرشی برای گام های پرصلابت او شدند. وقتی که امام آمد، باغچه ها گل داد، دل ها شادمان شد و امت جشن برپا کردند. وقتی که امام آمد، عشق و ایمان را به ما هدیه کرد و ایثار را به ما آموخت.وقتی که امام آمد، آزادی به خانه ها برگشت، ما استقلال خویش را باز یافتیم و جمهوری اسلامی با دست مبارک او بنیاد نهاده شد.وقتی که امام آمد، تمامی امیدها و خوبی ها را با خود به ارمغان آورد. پس مبادا «راه امام» را گم، و «کلام امام» را فراموش کنیم. همه مان بدانیم که اگر امروز، فجری داریم، از فروغ آن خورشید فجر آفرین است. پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بدون شک معجزه ای الهی بود که به دست معجزه گر مردی از سلاله پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله ، به انجام رسید و چشم امید مظلومان و مستضعفان جهان را به خود خیره ساخت. تأثیر سریع انقلاب اسلامی در منطقه و بر آشفتن شعله خشم مردم مسلمان و غیرمسلمان در بسیاری از کشورهای تحت سلطه استعمار، گواه روشنی بر این مدعاست؛ زیرا در کمتر مقطعی از تاریخ، شاهد پیروزی و تأثیرگذاری قاطع جنبشی صرفا مردمی بوده ایم.اکنون که در مقطع خاصی از تاریخ تحولات جهان و هم چنین، درموقعیت حساس و سرنوشت سازی از دوران انقلاب اسلامی قرار گرفته ایم، مسئولیت ما ایجاب می کند تا واقعیت ها، ریشه ها و آثار گوناگون انقلاب را در ابعاد سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بشناسیم تا بتوانیم با برنامه ریزی حساب شده ارکان انقلاب را تثبیت کنیم. استمرار هر جنبشی به زنده نگه داشتن انگیزه های اصلی آن جنبش وابسته است. انگیزه اصلی مردم مسلمان ایران در رویارویی با رژیم طاغوت عبارت بود از: تلاش برای ایجاد استقلال فرهنگی، آزادی سیاسی و جمهوری اسلامی. با تحلیل دقیق این انگیزه ها در مرحله نظر و سپس برنامه ریزی عملی برای اجرای آنها در سطح اجتماع، می توانیم دوام انقلابمان را تأمین کنیم. راز انحراف هر نهضتی، در انحراف از آرمان ها، ریشه های استوار آن نهضت نهفته است؛ به عنوان مثال، نهضتی که بر پایه اقتصاد و با اعتماد بر پول پولداران استوار است، با کاهش امکانات مادی رو به انحطاط خواهد گذاشت. و بالعکس، نهضتی که ایمان و عقیده در آن بیشترین اهمیت را دارد گرچه از تأثیر عوامل اقتصادی بر کنار نیست اما تهاجم فرهنگی برنده ترین سلاح در قطع ریشه های آن است.رهبر معظم انقلاب اسلامی، مدظله العالی، در رهنمودهای خویش پیوسته از دسیسه ها و حیله های دشمنان فرهنگی کشور، پرده برداشته اند. از جمله می فرمایند «مسئله تهاجم فرهنگی که ما بارها روی آن تاکید کرده ایم، یک واقعیت روشنی است که با انکار آن نمی توانیم اصل تهاجم را از بین ببریم. تهاجم فرهنگی وجود دارد. اگر ما آن را انکار کردیم مصداق این فرموده امیرالمومنین علیه السلام می شویم که فرمودند: «تو اگر درسنگر به خواب بروی معنایش این نیست که دشمن هم درسنگر مقابل به خواب رفته است....» باید توجه داشته باشیم که انقلاب فرهنگی در [معرض] تهدید است.
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 4
مقاله در مورد 22 بهمن برای کودکان | برای اینکه اسلام و انقلاب اسلامی بتواند مثل این سالهایی که پایدار و سربلند باقی مانده است، راه با عزت خودش را ادامه دهد، لازم است که در ذهن کودکانمان این فرهنگ غنی اسلامی و انقلابی را نهادینه کنیم.در ادامه یک مقاله کودکانه در مورد دهه فجر آورده شده است که آنرا با هم می خوانیم.
دهه فجر انقلاب اسلامی ، سرآغاز طلوع اسلام، خاستگاه ارزشهای اسلامی، مقطع رهایی ملت ایران و بخشی از تاریخ ماست که گذشته را از آینده جدا ساخته است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت ، دهه فجر انقلاب آئینه ای است که خورشید اسلام در او درخشید .
در روز ۴ بهمن ۱۳۵۷ چهارشنبه رژیم مزدور شاه برای جلوگیری از حضور امام خمینی در بین مردم ایران ارتش فرودگاه مهرآباد را به اشغال درآورد و در ۵ بهمن ۱۳۵۷ دولت بختیار ۳ روز فرودگاههای کشور را بست.
اما در روز ۹ بهمن ۱۳۵۷ فرودگاه برای ورود امام خمینی بازگشایی شد و در پی اعتصابات و تظاهرات و راه پیمایی مردم که خواستار بازگشایی فرودگاه مهرآباد بودند. دولت بختیار فرودگاه مهرآباد را از اشغال نظامی خارج کرد.
در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ ساعت ۹ و ۲۷ دقیقه و ۳۰ ثانیه حضرت امام خمینی پس از پانزده سال تبعید پای بر خاک ایران گذاشتند. فرمانداری نظامی بر اثر فشار مردم راه پیمایی و تظاهرات را برای ۳ روز آزاد اعلام کرد.
در روز ۲۱ بهمن دولت بختیار زمان حکومت نظامی را افزایش داده و حکومت نظامی را از ساعت ۴ بعدازظهر اعلام نمود ولی حضرت امام خمینی دستور شکستن زمان حکومت نظامی و حضور مردم در خیابانها را صادر نمودند. در تهران و شهرستانها بین سربازان گارد و مردم مسلح درگیریهای بسیار شدید رخ داد.
روز سرنوشت فرا رسید و در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، نظام پوسیده ستمشاهی فرو ریخت و ریشه های فاسد دودمان سیاه پهلوی از این کشور اسلامی کنده شد.
در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تهران صحنه جنگ خونین مسلحانه بین مردم و سربازان طرفدار رژیم پهلوی گردیده است و سرانجام با تسلیم تمامی نیروهای نظامی و پیروزی مردم مسلمان ایران رژیم ستمشاهی پس از ۵۷ سال ظلم و ستم متلاشی گردید.
مبارزه پانزده ساله ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی (ره) به ثمر رسید و با سرنگونی نظام ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، انقلاب شکوهمند اسلامی ایران پیروز گردید.
انشا در مورد 22 بهمن برای دبستان | انشا کوتاه در مورد 22 بهمن
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 5
هر ساله در طول دهه فجر مراسم و یادبود های زیادی توسط طرفداران نظام جمهوری اسلامی ایران انجام میگیرد. همچنین در سازمانها و ادارات دولتی اقدام به برگزاری سمینارها و همایشها میشود. صدا و سیمای ایران نیز غالباً به پخش نماهنگ ها و تصاویر مربوط به روزهای مبارزات و تظاهرات میپردازد. همچنین جشنواره فجر که بزرگترین جشنواره دولتی فیلم، تئاتر و موسیقی ایران است معمولاً در طول دهه فجر برگزار میشود.
در مدارس نیز دانش آموزان کلاسهای درس را با نوارهای رنگی، پرچم و عکس های زیبا از روزهای انقلاب اسلامی تزئین میکنند.
در روز دوازده بهمن زنگ مدارس به مناسبت سالگرد ورود هواپیمای امام خمینی به ایران، در حدود ساعت نه و سی دقیقه نواخته میشود.
در این روز بزرگترین استقبال تاریخ در تهران برگزار شد، در حدود ساعت نه و سی دقیقه بامداد روز دوازدهم بهمن ماه هواپیمای حامل امام خمینی در میان تدابیر شدید امنیتی در فرودگاه مهرآباد برزمین نشست. امام خمینی در میان استقبال گسترده مردم تهران در ساعت یک بعد از ظهر وارد قطعه هفده که مدفن شهدای انقلاب بود، شد و سخنرانی خود را ایراد نمود.
در روز ۲۲ بهمن، آخرین روز از دهه فجر نیز که به عنوان تعطیل رسمی در تقویم رسمی ایران ثبت شدهاست، راهپیمایی حامیان حکومت ایران در شهرهای مختلف ایران با شکوه هرچه تمام تر برگزار میشود.
*دهه فجر بر همه ی ایرانیان مبارک باد*
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 6
دهه فجر از ۱۲ تا ۲۲ بهمن ماه ، روزهایی ماندگار و فراموش ناشدنی در تاریخ ملت بزرگ ماست، روزهای پیروزی انقلاب اسلامی است؛ انقلابی که رساترین فریاد تاریخ، یعنی امام امت، آن را رهبری کرد و به فرجام رساند و برای حفظ آن، با تمام وجود تلاش کرد.
انقلابی که مبتنی بر بینش عمیق توحیدی و الهام گرفته از انقلاب سرخ عاشورای حسینی بود، که در آن عده ای قلیل، با اعتقادی وسیع و راسخ، نیروهای کفر و باطل را شکست دادند و چشم قدرتمندان را خیره ساختند.
دهه فجر، فرصت بازنگری در ارزش ها و آرمان هاست؛ وقتی که امام آمد، ستم رفت، شاه رفت و پلیدی و تباهی و سیاهی رخت بربست. وقتی که امام آمد، لاله ها سر از خاک برآوردند و فرشی برای گام های پرصلابت او شدند.
وقتی که امام آمد، آزادی به خانه ها برگشت، ما استقلال خویش را باز یافتیم و جمهوری اسلامی با دست مبارک او بنیاد نهاده شد.
پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بدون شک معجزه ای الهی بود که به دست معجزه گر مردی از سلاله پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله ، به انجام رسید و چشم امید مظلومان و مستضعفان جهان را به خود خیره ساخت.
تأثیر سریع انقلاب اسلامی در منطقه و بر آشفتن شعله خشم مردم مسلمان و غیرمسلمان در بسیاری از کشورهای تحت سلطه استعمار، گواه روشنی بر این مدعاست؛ زیرا در کمتر مقطعی از تاریخ، شاهد پیروزی و تأثیرگذاری قاطع
مهم ترین و اساسی ترین عامل پیروزی انقلاب اسلامی، قیام مردم برای خدا بود و این نکته حساسی است که از دید غربی ها و سیاست مآبان مادی گرا، خارج و از حیطه تفکر محدود آنان بیرون، و برای آنها و دنباله روان شان واژه ای نامفهوم است.
حضرت امام(ره) پیش از آن که مردم را به انقلاب بر ضد طاغوت وادارد، انقلابی در درون دل هایشان آغاز کرد. بنابراین انقلاب اسلامی ایران، انقلابی بود بر ضد تمام ارزش های به ارث مانده از دوران ستم شاهی؛ انقلابی بود در روش ها، منش ها، سنت های جاهلی.
انشا در مورد انقلاب اسلامی ایران | انشا در مورد ۲۲ بهمن برای دانش آموزان
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 7
دهه فجر انقلاب اسلامی به روزهای ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ گفته میشود که طی آن سید روحالله خمینی بعد از تبعید پانزده ساله در دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷ به ایران وارد و در نهایت با اعلام بیطرفی ارتش شاهنشاهی، سلطنت پهلوی در بیست و دوم بهمن ماه منقرض شد و انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید.
با پیروزی انقلاب اسلامی، تحولات عمیقی در داخل کشور و جهان ایجاد شد که مهم ترین آنها عبارت است از:
۱ـ شکوفایی معنوی و گرایش مردم به سمت ارزش های اسلامی. ۲ـ احیای اصل امامت در قالب ولایت فقیه. ۳ـ گسترش آزادی های مشروع که خود موجب حضور بیشتر مردم در صحنه های مختلف اجتماعی شده است.
۴ـ فعال شدن حوزه و دانشگاه در صحنه های علمی و اجتماعی و وحدت این دو جناح مهم و سرنوشت ساز. ۵ـ حضور فعال زنان در انقلاب و بالا رفتن منزلت زن در ایفای نقش سیاسی. ۶ـ طرح مسأله استکبار ستیزی در سطح بین المللی و احیای فریضه جهاد و بیداری ملت های مظلوم در مقابل مستکبران و سلطه طلبان. ۷ـ مطرح شدن اسلام در صحنه های بین المللی به عنوان قدرتی قابل توجه.
در روز ۲۲ بهمن ۵۷ سقوط نظام ۲۵۰۰ ساله استبداد و پایان شب سیاه ستم تحقق یافت و نغمه دل انگیزدر بهار آزادی، جای شهدا خالی همه جا طنین انداز شد.
در بهمن ماه ۵۷، جهان شاهد تحولی شگرف و انقلابی عظیم و مردمی در تاریخ بود. قیام ملتی مصمم و یکپارچه با قلب هایی سرشار از عشق و ایمان. در بهمن ماه، رهبر بزرگ و نستوهی، پس از سال ها دوری از وطن، قدم بر خاک گلگون میهن گذاشت که آزادی و استقلال را نصیب امتی خداخواه کرد و بدین سان بهمن ۵۷ طلوع دوباره اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله را نوید داد
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 8
دهه فجر انقلاب اسلامی ، سرآغاز طلوع اسلام، خاستگاه ارزشهای اسلامی، مقطع رهایی ملت ایران و بخشی از تاریخ ماست که گذشته را از آینده جدا ساخته است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت ، دهه فجر انقلاب آئینه ای است که خورشید اسلام در او درخشید .
در روز ۴ بهمن ۱۳۵۷ چهارشنبه رژیم مزدور شاه برای جلوگیری از حضور امام خمینی در بین مردم ایران ارتش فرودگاه مهرآباد را به اشغال درآورد و در ۵ بهمن ۱۳۵۷ دولت بختیار ۳ روز فرودگاههای کشور را بست.
اما در روز ۹ بهمن ۱۳۵۷ فرودگاه برای ورود امام خمینی بازگشایی شد و در پی اعتصابات و تظاهرات و راهپیمایی مردم که خواستار بازگشایی فرودگاه مهرآباد بودند. دولت بختیار فرودگاه مهرآباد را از اشغال نظامی خارج کرد.
در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ ساعت ۹ و ۲۷ دقیقه و ۳۰ ثانیه حضرت امام خمینی پس از پانزده سال تبعید پای بر خاک ایران گذاشتند. فرمانداری نظامی بر اثر فشار مردم راهپیمایی و تظاهرات را برای ۳ روز آزاد اعلام کرد.
در روز ۲۱ بهمن دولت بختیار زمان حکومت نظامی را افزایش داده و حکومت نظامی را از ساعت ۴ بعدازظهر اعلام نمود ولی حضرت امام خمینی دستور شکستن زمان حکومت نظامی و حضور مردم در خیابانها را صادر نمودند. در تهران و شهرستانها بین سربازان گارد و مردم مسلح درگیریهای بسیار شدید رخ داد.
روز سرنوشت فرا رسید و در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، نظام پوسیده ستمشاهی فرو ریخت و ریشه های فاسد دودمان سیاه پهلوی از این کشور اسلامی کنده شد.
در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تهران صحنه جنگ خونین مسلحانه بین مردم و سربازان طرفدار رژیم پهلوی گردیده است و سرانجام با تسلیم تمامی نیروهای نظامی و پیروزی مردم مسلمان ایران رژیم ستمشاهی پس از ۵۷ سال ظلم و ستم متلاشی گردید.
مبارزه پانزده ساله ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی (ره) به ثمر رسید و با سرنگونی نظام ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، انقلاب شکوهمند اسلامی ایران پیروز گردید.
انشا در مورد 22 بهمن برای مدرسه ابتدایی | مقاله کوتاه در مورد انقلاب اسلامی ایران
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 9
دهه فجر از ۱۲ تا ۲۲ بهمن ماه، روزهایی ماندگار و فراموش ناشدنی در تاریخ ملت بزرگ ماست، روزهای پیروزی انقلاب اسلامی است؛ انقلابی که رساترین فریاد تاریخ، یعنی امام امت، آن را رهبری کرد و به فرجام رساند و برای حفظ آن، با تمام وجود تلاش کرد.
انقلابی که مبتنی بر بینش عمیق توحیدی و الهام گرفته از انقلاب سرخ عاشورای حسینی بود که در آن عده ای قلیل، با اعتقادی وسیع و راسخ، نیروهای کفر و باطل را شکست دادند و چشم قدرتمندان را خیره ساختند.
دهه فجر، فرصت بازنگری در ارزش ها و آرمان هاست؛ وقتی که امام آمد، ستم رفت، شاه رفت و پلیدی و تباهی و سیاهی رخت بربست.
وقتی که امام آمد، لاله ها سر از خاک برآوردند و فرشی برای گام های پرصلابت او شدند.
وقتی که امام آمد، آزادی به خانه ها برگشت، ما استقلال خویش را باز یافتیم و جمهوری اسلامی با دست مبارک او بنیاد نهاده شد.
پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بدون شک معجزه ای الهی بود که به دست معجزه گر مردی از نسل پاک رسول خدا صلی الله علیه و آله، به انجام رسید و چشم امید مظلومان و مستضعفان جهان را به خود خیره ساخت.
تأثیر سریع انقلاب اسلامی در منطقه و بر آشفتن شعله خشم مردم مسلمان و غیرمسلمان در بسیاری از کشورهای تحت سلطه استعمار، گواه روشنی بر این مدعاست؛ زیرا در کمتر مقطعی از تاریخ، شاهد پیروزی و تأثیرگذاری قاطع مردم بر حکوت فاسد بوده ایم.
مهم ترین و اساسی ترین عامل پیروزی انقلاب اسلامی، قیام مردم برای خدا بود و این نکته اساسی برای غربی ها و افراد سیاسی مادی گرا که پیوسته به دنبال داشتن رفاه بیشتر هستند، قابل درک نبود.
حضرت امام (ره) پیش از آنچه مردم را به انقلاب بر ضد طاغوت وا دارد، انقلابی در درون دل هایشان آغاز کرد.
بنابراین انقلاب اسلامی ایران، انقلابی بود بر ضد تمام ارزش های به ارث مانده از دوران ستم شاهی؛ انقلابی بود در روش ها، منش ها، سنت های جاهلی.
نمونه انشا در مورد 22 بهمن 10
باز هم دهه فجر رسید. روزهای پیروزی انقلاب اسلامی که برای پدر و مادرهای ما پر از خاطره است. در دهه فجر اسلام تولدی دوباره یافت و این دهه در تاریخ ایران نقطه ای تعیین کننده و بی مانند بشمار می رود.
دوازده تا بیست و دو بهمن ۱۳۵۷ دهه فجر انقلاب اسلامی و روزهای سرنوشت ساز ملت به پا خاسته ایران است. بازگشت افتخارآمیز امام خمینی به ایران اسلامی و اعلام تشکیل دولت موقت با خود نتایج مثبتی از جمله پیوستن بسیاری از ارتشیان به انقلاب و بیعت نیروی هوایی با امام بزرگوار و شکست حکومت نظامی با حضور شکوهمند مردم در صحنه به فرمان امام خمینی، فتح مراکز مهمی همچون صدا و سیما و پادگان های نظامی و سرانجام پیروزی انقلاب اسلامی را همراه داشت .
هر ساله در طول دهه فجر مراسم و یادبود های زیادی توسط طرفداران نظام جمهوری اسلامی ایران انجام میگیرد. همچنین در سازمانها و ادارات دولتی اقدام به برگزاری سمینارها و همایشها میشود. صدا و سیمای ایران نیز غالباً به پخش نماهنگ ها و تصاویر مربوط به روزهای مبارزات و تظاهرات میپردازد. همچنین جشنواره فجر که بزرگترین جشنواره دولتی فیلم، تئاتر و موسیقی ایران است معمولاً در طول دهه فجر برگزار میشود.
در مدارس نیز دانش آموزان کلاسهای درس را با نوارهای رنگی، پرچم و عکس های زیبا از روزهای انقلاب اسلامی تزئین میکنند.
در روز دوازده بهمن زنگ مدارس به مناسبت سالگرد ورود هواپیمای امام خمینی به ایران، در حدود ساعت نه و سی دقیقه نواخته میشود.
در این روز بزرگترین استقبال تاریخ در تهران برگزار شد، در حدود ساعت نه و سی دقیقه بامداد روز دوازدهم بهمن ماه هواپیمای حامل امام خمینی در میان تدابیر شدید امنیتی در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست. امام خمینی در میان استقبال گسترده مردم تهران در ساعت یک بعد از ظهر وارد قطعه هفده که مدفن شهدای انقلاب بود، شد و سخنرانی خود را ایراد نمود.
در روز ۲۲ بهمن، آخرین روز از دهه فجر نیز که به عنوان تعطیل رسمی در تقویم رسمی ایران ثبت شدهاست، راهپیمایی ملت ایران در شهرهای مختلف ایران با شکوه هرچه تمام تر برگزار میشود.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
زلزله، حادثهای طبیعی است که بر اثر لرزش زمین به وجود میآید. معمولاً در میان لایههایی از سنگ که در زیر خاک سطحی و در عمقی حدود ۳۰ تا ۴۰ کیلومتری قرار دارند، شکستهای برشی، کششی یا فشاری بهوقوع میپیوندد. انتشار لرزشی که در اثر این شکست پدید میآید، زلزله نامیده میشود .
بدنه
زمین به لحاظ هندسی دارای شکل کروی است که داخلیترین قسمت آن «هسته» نامیده میشود و لایههای میانی که بین هسته و پوسته زمین قرار دارند، «گوشته» نامیده میشوند.
هسته زمین، داغ و پرحرارت و پوسته زمین نسبتاً سرد و خنک است. این دو نوع دمای متفاوت موجب میشود که گوشته زمین که بین هسته و پوسته قرار گرفته است، حرکت دورانی شکل پیدا کند و این حرکت دورانی شکل موجب گردش پوسته زمین بر روی گوشته میشود؛ در نتیجه پوسته زمین خاصیت یکپارچگی خود را از دست داده و تبدیل به صفحات مجزا و متحرک میشود.
مهمترین علت حرکت صفحات، گرمای داخل زمین است که موجب میشود تا حرکات صفحات در میانه زمین به یکدیگر مرتبط شوند و باعث ایجاد یک تنش و فشار زیاد در مرز بین صفحات شوند و شکستگی یا گسل امواج تنشی در محیط ایجاد شود و زلزله را بهوجود آورد.
به عبارت دیگر، زلزله از آزادشدگی امواج تنشی به دلیل ایجاد شکستگی در پوسته زمین ایجاد میشود که این گسیختگیها به دلیل فشارهایی است که صفحات پوسته زمین به یکدیگر وارد میکنند ولیکن نکته قابل ذکر آن است که زلزله ناشی از آزادشدن انرژی ذخیره شده در پوسته زمین صرفاً به دلیل شرایط جوی، فیزیکی و ساختار داخل زمین حادث نمیشود بلکه عوامل بیرونی نیز در آزادشدن این انرژی درونی دخیلاند.
زلزلهها به دو دسته قابل تقسیم هستند: زلزلههای لبه صفحهیی و زلزلههای درون صفحهیی. یک گروه از زلزلهها در محل برخورد صفحات بهوجود میآیند.
لغزش و آزادشدگی انرژی در این محل موجب بهوجود آمدن زلزله لب صفحهیی میشود اما شکل دیگر زلزله بر اثر فشارهای لبه یک صفحه بر روی لبه صفحه دیگر است که موجب تجمع انرژی و شکستگی در آن منطقه میشود. فرآیندهای کوهزایی نتیجه فشارهای صفحات اطراف است.
این فشارها موجب میشود که پوسته زمین شکسته و به سمت بالا حرکت کند و کوهها را شکل دهد. به این زلزلهها که درون صفحه اتفاق میافتد، زلزلههای درون صفحهیی میگویند.
بیشتر زلزلههایی که در ایران رخ میدهد در نتیجه فشار صفحهای است که در منطقه عربستان واقع شده است. فشار این صفحه بر روی صفحه کشورمان در بیشتر مناطق، فرآیند کوهزایی همچون زاگرس و البرز را موجب شده است.
به همین دلیل تقریباً تمام زلزلههایی که در فلات ایران رخ میدهد از نوع زلزلههای درون صفحهی است. گسلهای موجود در ناحیه رشته کوههای البرز، زاگرس و رشته کوههایی که در شرق ایران گستردهاند، باعث به وجود آمدن این زلزلهها در داخل فلات ایران شده است.
زلزلههای اخیر بهعلت تحرکات پوسته قارهیی موسوم به صفحه عربی و فرورانش آن به زیر زاگرس میباشد، این حرکات سبب آزاد شدن انرژی بسیار زیادی میشود که طبیعتاً در محل شکستگیها و نقاط ضعف پوسته که گسلها هستند آزاد شده و سبب برخی از امواج که امواج S هستند، سبب تخریب و لرزش میشوند.
در استان لرستان گسل بزرگ و فعال، گسل دورود است که سابقه حرکات بسیار شدید و مخرب نیز دارد که در امتداد رشته کوه زاگرس NW-SE بوده و در صورت حرکات شدید و آزاد شدن انرژی قدرتمند، شهرهای با فاصله ۱۵۰ کیلومتری هم در امان نخواهند بود.
نتیجه گیری
ما باید نکات ایمنی را فرا بگیریم تا در هنگام زلزله احتمال وقوع آسیب هارا کم کنیم.
قبل از شروع بحث زلزله باید تسلیت گفت... نه به آن هایی که رفتند و زیر خروارها خاک دفن شدند بلکه تسلیت برای آنهایی که هر لحظه و هر ثانیه روحشان می میرد. آنهایی که خانه ها بر سرشان خراب شده و دیگر خانه ایی برای زندگی ندارند. غذاها در یخچال ها زیرآوار ماندند و اکنون غذایی برای سیرشدن ندارند. کودکان اسباب بازی هایشان را با سنگ و آجر باقی مانده خانه ها عوض کردند و به جای بازی با عروسک ها با خاک و سنگ بازی می کنند. زلزله چه عروسی هایی را به عزا تبدیل کرد و چه تولدهایی را به آغوش مرگ کشاند و چه دورهمی های گرم دور خانواده را به سنگ قبری سرد در گوشه ی قبرستان تبدیل کرد. خاطره ها می آیند و مرور می شوند. زلزله ی رودبار که بسیاری از عزیزانمان را گرفت و گوشه ایی از قلب ما را به خنجر کشید و باری دیگر زلزله ی بم و کرمان که تنها خروارها خاک باقی گذاشت و اشک و تنهایی عده ایی دیگر که می گویند ای کاش ما نیز همراه بقیه می مردیم اما اینگونه بی سرپناه و بی کس نمی شدیم و گوشه ایی دیگر از قلبمان را با خود برد. باری دیگر قلب ها و سینه ها لرزید از تکرار دوباره ی خاطرات تلخ. از فریادهای خش دار و چشمان منتظر، از دستان خالی و دلی پر درد. زلزله تنها گوشه ایی از ایران را نلرزاند بلکه تمام کشور و مردم را لرزاند. قلب ها لرزید و نگاه ها دوباره پر از اشک شدند اما ابن بار کمی فرق داشت اتحاد بود و کمک. کمک عده ی زیاد مردم که اوج لطف و محبت را می رساند و با تمام توان خود کمک کردند تا حداقل لب یک نفر را به لبخند وادارند. زلزله را همه می شناسند. می آید و ویران می کند و می رود اما تنها چیزی که باقی می گذارد کمک و یاری و عشق به هم وطن، هم نفسی را است. این زلزله شاید خیلی ها را تکان داد. به آنها یادآوری کرد زندگی آنقدر کوتاه است که به اندازه ی چندثانیه می تواند ویران شود و برسرت خراب شود اما تنها چیزی که می ماند مهربانی ها و لحظات و خاطرات خوب در ذهن و یاد دیگران است پس تا جایی که می توانیم کینه ها را و دشمنی ها را از خود دور کنیم و قلب ها را سرشار از عشق و محبت کنیم زیرا دنیا ارزش شکاندن دلی را ندارد.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
به این فکر کردیم وقتی با یه نفر پیمان دوستی می بندیم باید چه کارایی انجام بدیم؟
این پیمان کجا و چه جوری نمود ظاهری پیدا می کنه؟
اصلاً این پیمان تأثیری تو رفتار ما داره؟
دوستی چطوری تعریف میشه و چه نقشی تو زندگی ما ایفا می کنه؟
دوستی با چه کلماتی مترادفه؟ملزومات دوستی چیه؟
اصلاً چرا ما به داشتن دوست نیاز دتام اریم؟چرا نمی تونیم تنها زندگی کنیم؟
دوست واقعی کیه؟برای دوستی کردن با یه نفر لازمه که حتما طرف مقابل رو دوست داشته باشیم؟وووو…..
انشا در مورد دوستی و مدارا
من هرچی فکر کردم نتونستم تعریفی از دوستی داشته باشم و خود من دوستی رو با دوستام فهمیدم نه بطور مجرد.
دوستی واقعی هیچ وقت نمیتونه با اجبار و زوری باشه یعنی ما نمی تونیم خودمون رو مجبور کنیم که با کسی دوست باشیم.
دوستی یه حس عمیق درونی است که از قلب و مغز آدم به طور همزمان نشأت می گیره و از درون انسان جاری میشه
یعنی لازمه وقتی با کسی دوستی می کنی واقعاٌ اونو دوست داشته باشی
و اون موقع است که میبینی ساعت هایی در روز به اون فکر می کنی،
دائم به یادشی،نگران زندگی و مشکلاتشی،شادی هاش تو رو شاد می کنه و غم هاش دل تو رو به درد می آره.
اینجور دوستی کردن شاید به نظر آرمانی و سخت باشه ولی در واقع اینطور نیست.
اگه آدم بتونه خودش رو در رأس همه افکارش قرار نده و خودش رو عادت بده که به دیگرون هم فکر کنه
به جایی میرسه که می تونه همزمان با تعداد زیادی دوستی های عمیق و پایداری داشته باشه
و دوستات همیشه توی ذهن و قلب و زندگیت زنده باشن.
به قول یه دوست :
یادها فراموش نمیشوند حتی با اجبار
و دوستی ها از بین نمی روند حتی در سکوت
نتیجه گیری :
به نظر من کمال مطلوب دوستی اینه که آدم بتونه همه انسان ها رو بدون هیچ دلیلی دوس داشته باشه
و به اونا عشق بورزه و این بهترین راه رسیدن به خدا یعنی خالق دوستی هاست والبته اوج دوستی و محبت
انشا در مورد خصوصیات دوست
انشا در مورد دوست – شماره سه
موضوع : دوست خوب کیست ؟ چگونه دوست خوبی باشیم ؟
پایه تحصیلی : راهنمایی متوسطه
مقدمه :
دوست خوب چون میوه ای خوب و رسیده است …. سخت پیدا میشود …
متن انشا :
دوست… هم نشین خوب … رفیق …! کلماتی که گفتم، مرا به خنده وا می دارد.
پیدا کردن دوست صمیمی و خوب، در این دوره و زمانه، مانند پیدا کردن میوه ی خوب و رسیده است! شاید زمانی که داشتند رفاقت را تقسیم میکردند،
همه ی مردم در خواب غفلت بودند یا شاید ریشه شان خشکیده بوده و به این قافله نرسیده اند یا شاید هم از تقسیم غنائم بهره برده اند،
امّا بعد از آن آفت به ریشه شان زده و آدمیت را ازشان گرفته است! من دوست صمیمی و هم نشین واقعی خود را تنها به شرط چاقو برمی گزینم! اگر ظاهرش خوب بود ، او را برای تست باطن انتخاب میکنم و با چاقوی عقل، جسمش را می شکافم و به روحش دست می یابم!
اگر جسم و باطنش یکی بود و اخلاق و رفتار پسندیده ای داشت، او را انتخاب میکنم.
انشا در مورد دوستی و صداقت
البته هیچ انسانی کامل نیست و من معتقدم باید در مقابل دوستی که میوه و ریشه ی خوبی دارد
و تنها چند لکه در او دیده می شود، ما نیز آب پاک و زلالی باشیم تا لکه هایش را پاک کنیم و او را از بدی ،دور نگه داریم.
دراینجا یک سوال پیش می آید که چگونه این چنین باشیم؟
باید درجواب بگویم: کافیست آینه باشیم… مانند آیینه نقد کنیم و امر به معروف آیینه وار انجام دهیم.
آینه هیچ گاه داد نمی زند که موهایت نامرتب اند، هیچ گاه فریاد نمی زند یقه ات را درست کن…سکوتش ، خیلی محض است!
ما نیز باید همچون آینه و بدون تغییری درحقیقت، واقعیت دوستمان را بارفتارمان، به وی بفهمانیم. کسانی که در رفتارشان خورده و شیشه پیدا می شود،
باید بدانند که مانند میوه ها ،چه خوب باشند و چه بد، چه رسیده باشند و چه گندیده،
عاقبتشان این است که خورده شوند و دور انداخته شوند،
اما این که پس ازمرگ مورد حمله ی حشرات قرار بگیرند یانه، دست خودشان است.حال قضاوت باشماست…
نتیجه گیری :
من به جای نتیجه گیری این چند بیت را به شما تقدیم میکنم . سیب ناب باش برای دوستت / که ندارد فایده ،گیلاس بودن گرچه گیلاس هم بود میوه ، ولی / شهره است به کرم دار بودن می باشد لازم، آدمی را آدمیت / و ندارد آخرت، روباه بودن هشدار که ندارد جا، سرای آخرت / و فقط هست برای خوابیدن گرچه میجویی در این دنیا، مادیت / ولی ببر بهره اندر این دنیا،ز آدمیت
من گفتم و تو نشنیده بگیر این حماقت / و به حقیقت بدل کن این ، رفاقت
انشا درباره دوست
انشا در مورد دوست – شماره چهار
موضوع : خصوصیات یک دوست واقعی
پایه تحصیلی : نوجوانان
مقدمه :
رابطه دوستی یکی از مهمترین روابطی است که ما در زندگیمان درصدد بهبود و پیشرفت آن هستیم.
ممکن است یافتن دوست، کار بسیار آسانی باشد
اما یافتن دوستی که در طول رابطه و در مواقعی که ما با سختیها و مشکلاتی مواجه میشویم
بخواهد و بتواند به کمکمان بیاید و در واقع یافتن یک دوست حقیقی، سخت است.
حقیقت این است که با وجود داشتن پدر و مادر و اقوام،
هنوز هم بسیاری از مردم برای گذراندن اوقات فراغت به دوستانشان وابسته هستند
و بیشتر وقتشان را با دوستانشان میگذرانند.
خصوصیات دوست واقعی
بهترینها را برای شما میخواهد؛ یک دوست واقعی همیشه بهترین آرزوها را برایتان دارد. اگر او دریافت که شما در زندگیتان شخص موفقی هستید و هدافتان در حال پیشرفت و موفقیت است، حتما از شما حمایت خواهد کرد.
پشتیبان شماست؛
اگر شما هماکنون با یک مشکل روبهرو شدهاید، میتوانید دوست واقعیتان را تشخیص دهید زیرا دوست واقعی سعی میکند که در این مواقع از درد و غمتان بکاهد و شما را از این جریان احساسی که در آن به سر میبرید، بیرون آورد.
صداقت دارد؛
یک دوست واقعی کسی است که با شما صادق باشد و وقتی از او کمک خواستید، او حرفی نمیزند که شما را راضی و خوشحال کند بلکه او چیزی را خواهد گفت که فکر میکند به صلاح شماست. دوست حقیقی، شما را نصیحت میکند، در همه حال پشتیبان و حامی شماست و در مواقع مختلف به شما کمک میکند و شما را به راه درست و مثبت هدایت میکند.
در مورد شما قضاوت نمیکند؛
یک دوست واقعی همیشه حامی شماست. او شما را همینطور که هستید، قبول دارد و میپذیرد و هیچگاه تلاش نمیکند که شما را تغییر دهد. او شخصیت شما را با تمامی موارد مثبت و منفی قبول دارد.
به حرفهایتان گوش میدهد؛
دوستانی وجود دارند که در مواقعی که همه چیز رو به راه است با شما میمانند اما وقتی که شما با یک مشکل روبهرو میشوید، آنها ناپدید میشوند و در حل کردن مشکل شما هیچ کمکی نمیکنند؛ برعکس دوست واقعی کسی است که وقتی دید که شما با مشکل مواجه شدهاید، دست کمک و یاری به سوی شما دراز کند.
شما را جزئی از زندگیاش قرار میدهد؛
یک دوست واقعی، شما را به بقیه دوستانش بهخصوص خانوادهاش معرفی میکند و شما را جزئی از زندگیاش میداند. در واقع شما یک نعمت یا موهبت الهی در زندگی او هستید.
رازدار شماست؛
یک دوست واقعی نقاط ضعف شما را بروز نمیدهد و رازدار شماست. رازهایتان را فاش نمیکند و برای شما حقه و کلکی سوار نمیکند. یکی از اهداف دوستی این است که به حریم و خلوت یکدیگر احترام بگذارید. یک دوست واقعی به این مهم عمل کرده و پشتسرتان غیبت نمیکند.
نتیجه گیری :
به یاد داشته باشید «کسی که یک دوست وفادار بیابد، یک گنج پیدا کرده است»
انشا در مورد دوست یابی
انشا در مورد دوست – شماره پنج
موضوع : یک دوست خوب چه خصوصیاتی باید داشته باشد ؟
پایه تحصیلی : نوجوانان
پیدا کردن دوست خوب همیشه مشکل است
اما اینکه تشخیص بدهیم که دوست ما واقعا” دوست خوبی است یا خیر کار سخت تری است.
اما دانستن مشخصات یک دوست خوب در یافتن یک دوست واقعی به ما کمک می کند.
وفاداری
وفاداری یک فاکتور اصلی و ضروری در دوستی و یا هر ارتباط دیگری است.
یک دوست خوب همیشه به دوستی اش وفادار است
و وفادار بودن یعنی اینکه به شایعات و حرفهای بدی که درباره دوستتان گفته می شود توجه نکنید
و از گفتن شایعات و یا حرفهای زشت درباره آنها پرهیز کنید.
اگرچه دوستان خوب هم گاهی ازدست یکدیگر ناراحت و عصبانی شوند اما هرگز پشت سرهم ، حرف بدی نمی زنند.
سخاوت
بخشندگی و سخاوت یکی از علامتهای یک دوست خوب است.
یک فرد سخاوتمند حتی زمانیکه توانایی ودارایی کمی برای بخشش دارد
با کمال میل آنچه که می تواند را می بخشد.
این نشانه فردی است که ارزش دوستی دارد
زیرا این خصوصیت اخلاقی نشان می دهد که او ذهن و قلبی بخشنده دارد.
درک
دوست واقعی کسی است که به حرفهای ما گوش می کند و سعی می کند ما را درک کند .
یک دوست خوب وقتی چیزی را نمی فهمد یا درک نمی کند
درباره آن موضوع سئوال می کند تا موضوع را کاملا” متوجه شود.
صداقت
یک دوست خوب همیشه صادق است و واقعیت را می گوید حتی اگر حرفش آزار دهنده باشد.
یک دوست خوب برای اینکه شما احساس بهتری داشته باشید
به شما دروغ نمی گوید در عوض حقیقت را می گوید
و شما را نصیحت می کند.
مثلا” اگر لباسی مناسب شما نیست یک دوست خوب با مهربانی می گوید:
” این لباس خیلی خوب نیست ، من فکر می کنم این یکی بهتر است.”
درک کردن تفاوتها
یک دوست خوب از شما انتظار ندارد که همیشه حرف او را تایید کنید.
در عوض وقتی شما عقیده متفاوتی دارید و با او موافق نیستید ،
به نظر شما احترام می گذارد.
این کار باعث می شود روابط شما جذابتر شود
زیرا دوستان خوب می توانند نظرات مختلف خود درباره موضوعات مختلف را با هم در میان بگذارند.
انشا در مورد دوست خوب
انشا در مورد دوست – شماره شش
موضوع : یک دوست خوب باید …
پایه تحصیلی : نوجوانان
مقدمه :
بجای مقدمه این کلام از مولا علی (ع) را به شما تقدیم میکنم:
با دوستت مهربانی کن ، اگرچه تو را نافرمانی کند و با او ارتباط برقرار کن اگرچه به تو جفا کند.
دوستان خوب یک سری ویژگی دارند که آنها را از دیگران متمایز می کند
و سبب می گردد دوستان بیشتری در کنار خود داشته باشند.
بنابراین با تغییر رفتار خود به جرگه این افراد بپیوندید.
خصوصیات دوست خوب
یک دوست خوب حرفهایی که به صورت محرمانه به وی زده شده است را نزد خود نگه داشته و راز دار شما می باشد.
وقت شناس بوده و در قرار ملاقات ها و یا میهمانی ها قابل اطمینان بوده و سر موقع حضور می یابد.
یک دوست خوب به موفقیت موفقیت و یا دوستان شما حسادت نمی ورزد.
یک دوست خوب هنگامی که دچار بیماری و کسالت می گردید با شما تماس گرفته و حالتان را جویا می شود وبه عیادت شما می آید.
وی می داند که چه زمانی صحبت و چه زمانی سکوت نموده تنها گوش دهد.
هنگامی که حالتان مساعد نبوده و یا دل و دماغ کاری را ندارید و پکر هستید وی از شما دلخور نمی شود.
اگر شما به فضای بیشتری نیاز داشته باشید و یا می خواهید تنها باشید آنها این رفتار شما را طرد شدگی تلقی نکرده و دلگیر نمی شوند.
یک دوست خوب همه چیز های بدتان را تحمیل می کند.
وقتی نظر او را در مورد مسئله ای جویا شوید با جان و دل و صادقانه نظرات و عقاید خوشد را در اختیارتان قرار می دهد.
انشا در مورد خصوصیتات دوست خوب
حتی اگر به نصایحش نیز عمل نکنید ناراحت نمی شود.
وی با شما می خندد گریه می کند و کارهای ماجراجویانه انجام می دهد اما به دیگران چیزی در مورد آنها نمی گوید.
پیش از سر زدن به منزلتان شما را مجبور نمی کند که خانه را تمیز کنید
وی اجازه نمی دهد کسی پشت سر شما و در غیاب شما در موردتان بد گویی کند و به دفاع از شما خواهد پرداخت.
شما را به کارهای ماجراجویانه رشد دهنده و پیشرفت در کار تشویق خواهد کرد.
هنگامی که خودروی شما دچار نقص فنی گردد شما را به مقصدتان خواهد رساند.
روز تولدتان همیشه به یادش بوده و اگر برنامه خاصی برای آن روز تدارک ندیده باشید شما را به بیرون برده و برایتان کیک سفارش می دهد.
دوست خوب از شما انتظار ندارد که اتوماتیک وار با عقاید وی در خصوص مسائلی همچون مد لباس باشید.
به عقاید شما حتی اگر بر خلاف عقایدش باشد احترام می گذارد.
هیچ گاه شما را نزد دیگران خرد و تحقیر نکرده بلکه همواره به شما احترام می گذارد و در حضور دیگران از شما تعریف می کند.
نتیجه گیری :
دوست خوب باید خصوصیات زیادی داشته باشد
اما همه این موارد دو طرفه است اگر میخواهید دوست خوبی داشته باشید
خودتان هم باید واقعا یار و مونس و دوست خوب و صادقی باشید
و اگر دوستی را سراغ ندارید که با شما اینگونه رفتار کند
شاید یک دلیل آن این باشد که شما نیز با آنان چنین رفتاری تا به حال نداشته اید…
انشا در مورد دوست – شماره هفت
موضوع : با چه کسانی دوست شویم ؟
پایه تحصیلی : نوجوانان
با چه کسانی دوست شویم ؟
شاید برای پاسخ به این سوال بسیاری از دانشمندان ، روان شناسان ، جامعه شناسان و … سخنان زیادی گفته باشند ،
این که دوست خوب کیست و چه خصوصیاتی دارد و ما باید با چه کسی دوست شویم .
اما من در انشای خود تنها به سراغ دانشمند ترین دانشمندان
و عالم ترین علما
و آشناترین طبیبان را روان انسان ها – یعنی ائمه اطهار و سخنان آنها _ رفته ام .
خصوصیات دوست خوب در کلام ائمه
مولا علی (ع) : برترین دوست و برادر تو کسی است که در کار خیر سبقت گیرد و تو را هم به سوی خیر بکشاند ، و تو را به نیکی فراخواند و یاری کند.
امام صادق (ع) : محبوبترین برادرانم نزد من کسی است که عیبهای مرا پیش من هدیه آورد ( و آنها را به من گوشزد کند.)
حضرت محمد (ص) : همنشین شایسته همانند عطر فروش است ، اگر چیزی به تو ندهد بوی عطرش به تو خواهد رسید.
مولا علی (ع) : بهترین برادران تو کسی است که با راستگویی خود تو را به راستگویی دعوت کند و با اعمال نیک خود تو را به بهترین کارها فرا خواند.
مولا علی (ع) : بهترین دوست تو کسی است که تو را شیفته آخرت کند ، و نسبت به دنیا بی رغبت کند و تو را در فرمانبرداری از خدا کمک کند.
نتیجه گیری :
در پایان برای شما دعا میکنم بهترین دوستان را در دو جهان داشته باشید . آمین .
انشا در مورد دوستان
انشا در مورد دوست – شماره هشت
موضوع : دوست خوب
پایه تحصیلی : کودکان
دوست خوب چیز خوبی است. دوست خوب به آدم کمک می کند.
دوست خوب به آدم میگوید سیگار نکش.
و اگر دستت سیگار دید ناراحت می شود.
دوست خوب وقتی غمگینی به تو میگوید ناراحت نباش.
دوست خوب وقتی درسی را افتادی دلداری ات و میگوید ناراحت نباش.
فوقش ۵ ساله می شوی مگر چه می شود.
دوست خوب وقتی بهش پیامک می دهی که “دوست خوب چیز خوبیه” می گوید : “آره موافقم…”
دوست خوب حرفای خوب خوب میزند. دوست خوب وقتی چیزی را بلد نیستی به تو یاد میدهد.
دوست خوب همیشه میخندد و همیشه کارهای خوب انجام میدهد.
مثلا من یک دوست خوب دارم که اسمش حجت است. خیلی آدم خوبی است.
انشا در مورد دوستی و محبت
تازه یک دوست خوب دیگر هم دارم که اسمش سجاد است.
سجاد آدم بزرگی است هم قدش هم روحش.
تازه یک دوست خوب دیگر هم دارم که اسمش حفیظ است
که مامور ثبت احوال برای اینکه شناسنامه اش خوشگلتر بشود برایش نوشته است حفیض.
تازه دوستای خوب دیگری هم دارم که اسمشان را نمی نویسم
چون مامانم می گوید همه چیز را نباید گفت بعضی چیزها سری است.
هر آدمی در زندگی اش نیاز دارد که دوستان خوبی داشته باشد که در سختی ها یاری اش کنند.
و آدم هم باید به دوستانش کمک کند.
باید به فکر دوستانش باشد. و من خدا را شکر می کنم که به من دوستان خوبی داده است. این بود انشای من…
انشا در مورد دوستان من
انشا در مورد دوست – شماره نه
موضوع : دوست خوب
پایه تحصیلی : کودکان – نوجوانان
دوست خوب چیزی است که امروزه سخت تر از معادن طلا و یا عناصر جدید پیدا می شود
امروزه به دلیل وجود ناخالصی میان مردم خیلی سخت یک دوست ناب و وا قعی پیدا می شود .
یک دوست خوب باید دارای شرایط خاصی باشد مثلا از نظر من:
دوست خوب باید مانند یک آینه باشد بدی ها خوبی ها را به نرمی نشان بدهد اگر چه هزاران تکه شود
دوست خوب باید یک راهنمای خوب باشد
و راه هایی که برای خود می پسندد به ما نشان دهد.
و در تنگدستی و درماندگی به داد ما برسد «دوست آن است که گیرد دست دوست.»
دوست نباید تازمانی که انسان داراست گرد آن بچرخد ودر نداری آن را ترک کن
وگرنه باید گفت « این دقل دوستان که میبینی مگسانند گرد شیرینی.»
نتیجه گیری : دوست خوب همچون طلا و جواهر است سخت پیدا میشود
پس اگر دوست خوبی دارید به راحتی او را از دست ندهید .
انشا در مورد دوستان خوب
انشا در مورد دوست – شماره ده
موضوع :چگونه دوست خوب چیدا کنیم؟ ( دوست یابی )
پایه تحصیلی : راهنمایی و دبیرستان
مقدمه :
برخلاف دنیای مدرن امروز که ما در آن زندگی می کنیم، داشتن یک دوست خوب هنوز هم می تواند یک نعمت الهی باشد. شما همیشه در زندگیتان با افراد جدید آشنا می شوید اما اکثر آنها دوستان خوبی برایتان نمی شوند.
متن انشا :
برای پیدا کدرن یک دوست خوب یا دوستیابی ، خیلی مهم است که اول بدانید دوستی واقعی به چه دوستی گفته می شود و برای خودتان تعریفی از یک دوست واقعی داشته باشید تا وقتی با فرد جدیدی آشنا شدید بفهمید که می تواند دوست خوبی برایتان باشد یا نه.
قدم اول: به این فکر کنید که یک دوست واقعی چه مفهومی برای شما دارد. به آن مشخصی و واضحی که فکر می کنید هم نیست. ممکن است شما به کسی احتیاج داشته باشید که خلاق و هنری باشد، درحالیکه برای یک نفر دیگر دوستی خوب است که سرزنده و فعال باشد.
قدم دوم: وقتی با کسی هستید به میزان راحتی خود با او دقت کنید. یک دوست واقعی باعث می شود که شما با او احساس راحتی کنید. کسی که شما را با نظرات منفی خود بمباران می کند، و به جای اینکه تشویق کردن شما به انجام کارهایی که دوست دارید انجام دهید، فقط از شما انتقاد می کند، هیچوقت یک دوست خوب و واقعی برایتان نخواهد بود.
قدم سوم: تفاوت های عقیدتی خود را شناسایی کنید. بحث دوستی را سالم می کند چون شما را مجبور می کند در مورد همه چیز متفاوت فکر کنید. اما همه ما حد و ظرفیتی داریم. اگر کسی به خود جرات می دهد به خاطر پشتوانه قومی و نژادی خود درمورد پدرو مادرتان بدگویی کند، احتمالاً بهتر است جای دیگری دنبال دوستی باشید.
قدم چهارم: ببینید طرف مقابلتان برای سلامتی شما نگران می شود؟ وقتی درمورد مشکلاتتان با او صحبت می کنید ببینید که خوب و به دقت به حرفهایتان گوش می دهد یا نه؟ دوستان واقعی کسانی هستند که همیشه برای دردودل ها دوستشان حی و حاضرند.
قدم پنجم: درمورد اینکه آیا فرد مقابلتان می تواند دوست خوبی برایتان باشد یا نه صادق باشید. یک دوست واقعی کسی است که می تواند شما را در راه رشد و پیشرفت فردی همراهی کند. کسی که فقط هرچه شما می گویید را تصدیق می کند یا باعث می شود احساس کمبود کنید، قادر نیست به شما برای رسیدن به اوج توانایی هایتان کمک کند.
انشای آزاد با موضوع دوست
مقدمه:همیشه یک نفر باید باشد تا دستانت را بگیرد و تو را از قعر ناامیدی و غم نجات دهد و یا پابه پای تو گام بردارد و در شادی و خوشی یارو و یاورت باشد کسی مثل دوست.
تنه انشا: می گویند دوست ها بهترین آدم هایی هستند که می تواند خود انسان آن را انتخاب کند. مثل فامیل یا خواهر یا برادر نیست که حق انتخابی در آن نداشته باشی اما دوست تنها فردی است که ما می توانیم با قدرت انتخاب و اراده ی قلبی آن را انتخاب کنیم و یا آن را از زندگی خود حذف کنیم. دوست همیشه هم پا و هم قدم در راه ها دستمان را می گیرد و پشت به پشت مانند تکیه گاهی محکم با ما در این مسیر پرتلاطم زندگی قدم بر می دارد تا همراه یکدیگر از مانع های زندگی گذر کنیم و به موفقیت ها دست یابیم. همراه با دوست هایمان گاهی درد دل کردیم و غم ها را با یکدیگر شریک شدیم و با همدیگر گریه کردیم. گاهی از همه جا گفتیم و خندیدیم حتی به ترک دیوار و بی بهانه گاهی دعوا کرده ایم و گاهی از همدیگر جدا شده ایم و زمانی دیگر بدی کرده ایم و اما از همه ی این ها که گذر کنیم این را به خوبی می دانیم که بهترین خاطرات زندگی را با همین دوست ها تجربه کرده ایم و در تمام مراحل زندگی چه از کودکی با بازی در کوچه خیابان ها و مدرسه و چه در جوانی در دانشگاه و روزهای خوب ازدواج و چه در مرحله ی پیری و کهنسالی مانند عصایی محکم در کنار ما هستند و با وجود و حضورشان به ما امید زندگی را تزریق می کنند. اگر در میان و اطراف خود دوست خوبی داریم که همیشه همراه ما هست قدرش را بدانیم و در هیچ صورت او را از دست ندهیم.
نتیجه گیری: انسان های خوب در میان این همه بدی و نامردی کم پیدا می شوند چه خوب می شود اگر یک نفر باشد که در همه ی مراحل همراه ما باشد و ما را در این مسیر دشوار تنها نگذارد.. کسی مثل دوست.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه:هر چیزی یک مرزی دارد. مرزی که مانند پلی آن دو موضوع را به هم وصل می کند. مرزی که با شکستن آن به کلی همه چیزتغییر می کند
تنه انشا: زندگی سرشار از تضادها و تناقض است که به دنیا رنگ و جلوه ی زیبایی می دهد. یک جورهایی این تضادها زندگی را می سازند. تضاد بین عشق و نفرت، بین خوبی و بدی، بین زشت و زیبا و بین مرگ و زندگی.
بین همه ی این موضوع ها یک مرز باریک وجود دارد. مرزی به نازکی تار مو که ممکن است هر لحظه پاره شود و زندگی را که روی یک خط راستا در حرکت بود بشکاند و به آن موج دهد. اما همین بالا و پایین شدن ها موجب ادامه ی زندگی هستند دقیقا مانند ضربان قلبی که روی مانیتور نقش می بندد و بالا و پایین می رود و درست زمانی که یک خط صاف شود زندگی به اتمام می رسد و مرگ شروع می شود. همان مرز بین مرگ و زندگی! همان زندگی که با پاره شدن ناف از بدن مادر و گریه و اشک شروع می شود و پله به پله و گام به گام گذرانده می شود می گذرد و انسان لحظات شیرین و غمگین خود را می گذراند. گاهی عاشق می شود و گاهی متنفر می شود. زمانی می خندد و زمانی گریه می کند و آنجاست که خط زندگیش بالا و پایین می رود و در نهایت می ایستد. زمانی که ایستاد مرز زندگی به اتمام می رسد و می شکند و خط صاف زندگی دوباره با اشک و گریه شروع می شود و دوباره روح از بدن جدا می شود و باز می گردد به دنیای حقیقی خود همان دنیایی که به ما عاقبت و نتیجه ی زندگی در زمین را نشان می دهد و آنجاست که زندگی ابدی انسان شروع می شود.
نتیجه گیری: زندگی در یک چرخش قرار دارد. بالا و پایین دارد و اوج و فرود. روزی این چرخه به اتمام می رسد و مرگ پیش روی ما قرار می گیرد. مرگ پایان زندگی نیست، بلکه مرگ آغاز دوباره ی زندگی است.
مقدمه: مرگ و زندگی در نگاه اول به نظر دو مفهوم متضاد به نظر میرسند. در این انشا قصد داریم به تفاوتهای این دو بپردازیم. بدنه اصلی: مرگ و زندگی به دنبال یکدیگر میآیند و ممکن است در یک لحظه زندگی جای خود را به دیگری بدهد و اگر طبیعی باشند، اراده انسان در وقوع آنها تأثیرگذار نیست. زندگی و مرگ دو جزء جداییناپذیر از هر موجود زنده هستند. موجودات وقتی که نفس میکشند و جان در بدنشان دارند، باید زندگی کنند. وقتی هم که عوامل حیاتی مثل هوا و غذا به آنها نرسید یا بر اثر عمر زیاد و پیر شدن جان از بدنشان خارج شد، مرگ به سراغشان میآید. وقتی زندگی آغاز میشود و یک نفر پا به این دنیا میگذارد باعث خوشحالی اطرافیانش میشود. آمدن مرگ غم و ناراحتی به دنبال دارد و اطرافیان را غصهدار و ماتمزده میکند. اما پس از مدتی هر دو فراموش میشوند، پس هیچکدام ماندگار نیستند اما زندگی ارزش توجه بیشتری را دارد. زندگی فرصتهای زودگذر ارزشمند در اختیار انسان قرار میدهد تا آن را بسازد و به کیفیت زندگی کمک کند و اگر فرصتهای زندگی را هدر بدهد، در لحظه مرگ پشیمان خواهد بود. بعضیها دوست دارند که مرگ هرگز به سراغ آنها نیاید اما باید بپذیرند که از آغاز هستی این چنین بوده است و انسانها قادر به تغییر این مسئله نیستند؛ هرچند محققان و دانشمندان درباره حذف مرگ تحقیق و آزمایش میکنند، هنوز به نتیجهای نرسیدهاند. پس تنها میتوان از زندگی لذت بُرد. نتیجه گیری: کنار هم قرار گرفتن واژه های مرگ و زندگی یادآور این است که زندگی همیشه پایدار نیست و مرگ و نیستی روزی به سراغ انسان میآید، پس باید با غنیمت شمردن زندگی و بُردن استفاده بینهایت از لحظات زندگی برای انجام دادن کارهای خوب، کاری کند که در لحظه مرگ آرامش داشته باشد.
انشاسوم : مقایسه مرگ و زندگی ادبی
زندگی و مرگ را با همه تفاوتهایشان باید در بوته آزمایش نگریست و هرکدام را صمیمانه دوست داشت. هر انسانی که هم اکنون در حال زندگی کردن است مبدأیی داشته است. اولین روز زندگی انسان همان روزیست که خداوند از روح خویش بر پیکره او میدمد و وی را به دنیایی میفرستد که برایش ناشناخته است و این آغاز زندگی اوست. زندگی مختص انسان نیست بلکه هر موجود زندهای که پا در دنیا بگذارد میگویند زندگی میکند. در ادامه چند نمونه زندگی و مرگ را مثال میزنم. یک زندگی زیبا که تاکنون دیدهام زندگی زیبا و البته کوتاه گل سرخی بود که مدتها منتظر شکفتنش بودم تا از زیباییاش لذت ببرم و با بوییدنش آرام گیرم اما حیف که مرگ، خیلی زود به سراغش آمد و او پژمُرده شد و مُرد. زندگی دیگری که آغاز آن را دیدم، زندگی بچه گربهای بود که مادرش با سر و صدای زیادی که ناشی از درد کشیدن بسیار موقع زایمان بود، او را به دنیا آورد. آن بچه گربه را بارها دیدم که همراه مادرش در زبالهها میگردد تا برای زندگیاش به دنبال غذا بگردد. چند روز پیش گربهای را دیدم که مرگ به سراغش آمده بود، در کنار جدول خیابان افتاده بود و مگسها دورش جمع شده بودند. برترین تمام زندگیها و البته مرگهای دنیا متعلق به اشرف مخلوقات یعنی انسان است. یک زندگی که با آغازش بار مسئولیتی سنگین را بر دوش شخص مینهد و او باید خود را آماده هر اتفاقی در زندگی کند تا سرانجام به درجه والا رسیده و در هنگام فرا رسیدن مرگ، بار امانت را سالم به مقصد رساند.
آری، آغاز زندگیها زیباست و زندگی هر موجود در جای خودش ارزش دارد اما ادامه هر زندگی با زندگی موجود دیگر نتایج یکسان ندارد و مرگ به یکگونه سراغ آنها نمیآید. اینکه بهترین زندگی و محترمانهترین نوع مرگ متعلق به انسان است، باید انسان را تا پایان راه زندگی پرتلاش و پرانگیزه نگه دارد.
انشا چهارم :
مقدمه: مرگ و زندگی هردو دست خدا هستند چون خداوند هردو این هارا به ما داده است خداوند این دو را به امانت به انسان داده است چرا که هیچ کسی جز انسان امانت الهی را نپذیرفت .
متن انشاء: ضرب المثل های زیادی در این باره شنیده ایم مثل مرگ همچون شتری است که در هر خانه ای میخوابد مرگ رابه شتر تشبیه کرده اند و خوابیدن شتر دم در هر خانه ای را به این تشبیه کرده اند که مرگ برای همه هست اما این که چگونه مرگی را انتخاب کنیم چگونه زندگی کردن را انتخاب کنیم این مهم است اگر این مسئله مهم نیست پس هچ دلیلی برای ترس نباید وجود داشته باشد و اصلا مهم نباشد چه کسی از چه طریق میمرد و چگونه زندگی میکند انسان باید طوری زندگی کند که هدفش تنها تنفس نباشد هدفش نفس کشیدن عادی هرروز نباشد اشنان میتواند هدفی بزرگتر داشته باشد نفس کشیدن هدفی نیست هدف هایی در زندگی انسان قرار دارد که تنفس حتی جزئی از ان هم نیست هدف در زندگانی بسیار اهمیت ویژه دارد مهم است چه هدفی را انتخاب کرده است . مهم است که برای ان هدف حاضر است چه کارهایی انجام دهد. تا به حال فکر کرده ایم که اگر هدف ما خدا باشد چه می شود؟ سوال های زیادی برای هدف وجود دارد که خداوند مارا افریده است پس چه معنی می دهد هدفمان خدا باشد؟ اما برای تنفس عادی هرروز چراکسی برایش سوال نیست ؟ بیشتر باید درباره ان سوال کرد چراکه سوال برانگیز است هرروز نفس بکشی اما ندانی برای چه اما وقتی به این ایمان رسیدیم که هدفمان خدا باشد زندگی خود را برای ما زیبا جلوه خواهد داد وقتی هرروز بخاطر هدف بزرگی که داریم تلاش کنیم وقتی این موضوع را بفهمیم که هدفمان وقتی خداست پس خدا از ما چه میخواهد و چه وعده ای داده است وعده ای شیرین تر از بهشت راایا کسی می تواند پیشنهاد بدهد؟ نه پس چقدر لذت بخش است جاودانه زندگی کردن خوب بخاطر رضای خدا یعنی بخاطر هدفمان مرگ و زندگی بله هردو دست خدااست اما این من و تو هستیم که نوع مرگ را انتخاب می کنیم نوع زندگی را انتخاب میکنیم تصور کنیم وارد غار بزرگی شده ایم و دو در دارد دری به سمت بیرون غار و روشنایی و دری به سمت تاریکی وشب همچون داخل غار کاری ندارم با کسی که می گوید فانوسی برای غار تاریک دارد و در تاریکی و شب زده غار میماند من حرفم با کسی است که به سمت دری می رود که درش به سمت بیرون است و روشنایی و چقدردلنشین است خارج شدن از تاریکی به سمت نور شاید چشمانمان کمی اذیت بشوند اما همین برای ماها بس است که هدف همان جا هست اگر کمی چشمانمان را بازتر کنیم.
نتیجه: زندگی خوب داشتن فقط ثروت و مال دنیایی داشتن نیست بلکه تلاش و خوب بودن برای رسیدن به هدف است هدفی که در زندگی کسی خدا باشد یقینا در غار تاریک دری را باز می کند که به سمت نور باشد.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
باری دیگر ایران و ایرانی عزادار شد. عزادار فاجعه ایی دیگر که دریا آن را بلعید و هضم کرد اما هم چنان مردم ایران نتوانستند بغض و حیرت آن را ببلعند و آن را هضم کنند. نفرین بر آتشی که حتی دریا توان خاموش کردن آن را نداشت و کشتی پر عظمت سانچی را غرق کرد. ملت عزادار شد و خانواده ایرانی در غم بازماندگان این حادثه شریک شد. چه مادر ها و چه خواهر و همسرانی از شدت اشک نالان شدند و چه پدر و برادرانی از غم بزرگ آن خمیده. بار دیگر ثبت شد ایثار و فداکاری این بزرگان ایران که اگر نبودند ایران و ایرانی نیز باقی نمی ماند. مانند حادثه ی پلاسکو جان خود را تسلیم کردند و همیشگی شدند در ذهن و یاد همه ی مردم ایران. شاید کارکنان و خدمه کشتی را خیلی از ماها نشناسیم و حتی هیچوقت اسم کشتی سانچی به گوشمان هم نرسیده بود اما این حادثه باری دیگر به ما یادآوری کرد که قدر یکدیگر را بدانیم و دنیا و آدمیان اطرافمان را بهتر بشناسیم و با دیدی باز نگاه کنیم به همه ی شغل ها و انسان هایی که هر کدام دستی در این برپایی ایران دارند و در این دنیا نقشی را ایفا می کنند .۲۴ دی ماه سال۱۳۹۶ ثبت شد برای روزی که باز ایران داغدار شد . داغدار سانحه ایی عظیم و مردمانی زحمت کش و فداکار، سانحه ایی که کشتی بزرگ ایران را در خود غرق کرد و انسان های زیادی در غم این حادثه ی بزرگ غرق شدند.
۳۲ کبوتر سفید از میان دودهای سیاه پرکشیدند و آسمانی شدند اما همیشه در دل ها ثبت شدند . آن ها را به عنوان مردان بزرگی که در راه کشور جان دادند یاد می کنند و جاودان شدند.
کشتی سانچی با روشن شدن شعله های آتش اگر چه هموطنان را در رفاقت شعله های خود وصل کرد و به دریا تحویل داد. اگرچه سانچی لحظه شماری های مردم را به اتمام رساند. اگرچه سانچی اقیانوس دیگری از اشک های مادران هموطنان را بوجود آورد. اگرچه سانچی پرچم سیاه را مهمان قلب ها کرد.
اگرچه سانچی در آب های آرام آرامش ملت را به دریا بخشید، اما هیچوقت یاد و خاطره دریادلان در قلب های ایرانیان آرام آرام فراموش نخواهد شد. و همیشه به یاد می آورد که وجود دریا دلان بود که شجاعت را گسترش داد. وجود همان قهرمانان است که اقیانوس هم نتوانست بزرگی خود را به اثبات برساند.
طبیعت آن بزرگ منشان را از ما گرفت و در عمق خود دفن کرد اما روحشان چنان پر کشید و هوای دلهای ایرانیان را از سبکی و درخشندگی خودش پر کرد که تا ابد یاد و خاطر آن عزیزان در قلب و روح مردم ایران زنده خواهد ماند.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
انشا در مورد دل که پاک است، زبان بی باک است پایه دهم
پایه دهم صفحه۸۳ دل که پاک است، زبان بی باک است
مقدمه:انسان های بی باک دل های پاک دارند و دل های پاک، به هر چیزی دست بزنند طلا می شود. زیرا آن ها چیزی دارند به اسم صداقت.
تنه انشا: دل های پاک حرف هایشان بوی حقیقت می دهد، بوی درستی، بوی انسانیت. همان چیزی که خیلی از مردم از آن بی بهره هستند. همان هایی که در ظاهر دوست تو هستند ولی در باطن از یک دشمن هم دشمن ترند. همان هایی که با دروغ و تظاهر سرت را شیره می مالند. زیرا که دلی ناپاک و سیاه دارند، آن ها کارشان را با دروغ پیش می برند . همان دروغی که کینه می آورد و خانه ها را خراب می کند.
در روزگاران قدیم مردی ساده و بی آلایش زندگی می کرد. او همیشه بدون هیچ نوع سیاست و نیرنگ کار می کرد و اهالی شهر از مرد ساده نالان بودن و می گفتند این مرد با سادگی خود و سیاست نداشتن در کار، کار ما را نیز خراب می کند. مرد ساده هر بار از سخنان مردم ناراحت می شد. زیرا که دل مهربانی داشت و نمی خواست کسی از او ناراحت شود اما نمی توانست ذات خود را تغییر دهد و با دروغ و نیرنگ اجناس خود را به فروش برساند تا سایر مغازه داران نیز بتوانند اجناس خود را گران تر بفروشند. از این ماجرا چند صباحی گذشت. مرد به قصد خرید عسل وارد مغازه ی عسل فروش شد، مرد عسل فروش که به همراه پیرمردی کهن سال که محاسنش سپید شده بود در حال گفتگو بود، مرد ساده لوح را که وارد مغازه شد شناخت و قصد اذیت و آزار آن مرد را کرد. مرد سراغ قیمت عسل را گرفت. مرد عسل فروش دو برابر قیمت حقیقی عسل را گفت در حالی که عسل ها مرغوبیت خوبی نداشتند. مرد ساده دل، براساس سادگی خود بسیار تعجب کرد و گفت: این بسیار گران است در حالی که ارزش واقعی این عسل بسیار کمتر است و این عسل نیز اصلا کیفیت خوبی ندارد. مرد عسل فروش بسیار خشگین شد. ولی پیرمرد که شاهد ماجرا بود با لبخندی که نشان از با تجربگیش بود گفت: تو بسیار آرام و ساده دل هستی، زیرا که هر کس جای تو بود هرگز این حرف را نمی زد. بنابراین دل که پاک است زبان بی باک است.
نتیجه گیری:دل های پاک دنیا را زیباتر می بینند. سخت نمی گیرند و با دلی ساده و لبی خندان زندگی می کنند و لذت می برند.
انسانهای نترس قلب های صافی دارند و قلب های پاک به هر چیزی دست بزنند طلا می شود زیرا قلب های پاک یک ویژگی مهمی دارند به اسم صداقت.
تنه انشا :
قلب و دل های صاف و صادق سخن های شان رنگ و بوی حقیقت می دهد بوی راستی و بوی انسانیت و درستی. متاسفانه بسیاری از افراد از این خصوصیت بی بهره هستند. منظورمان آن انسان هایی هستند که در ظاهر با شما مهربانی می کنند و انسانیت و دوستی خودشان را برای شما نشان میدهند ولی در ذات و درون خود از بدترین دشمنان شما دشمن تر هستند.همانهایی که با فریب و تظاهر سر شما کلاه میگذارند.دلیل این امر مشخص است زیرا آنها قلب و درون تاریکی دارند این نوع انسان ها کار هایشان معمولا با فریب پیش می رود. فریب و دروغی که دشمنی می آورد و بسیار خانمان سوز است.
در زمان های قدیم فردی صاف و ساده ای زندگی میکرد. وی همواره بدون هیچ نوع دغل بازی و دروغ کارهای خود را به پیش میبرد مردم شهر به جای اینکه از این مرد تقدیر و تشکر کنند و از او حمایت کنند از این مرد گله میکردند چون او با انصاف و صداقت کار میکرد و کار و کاسبی بسیاری از افراد را کساد کرده بود. مرد مهربان هر بار که حرف های مردم را راجع به خودش میشنید بسیار ناراحت میشد چون قلب بسیار صاف و مهربانی داشت و نمی خواست کسی از دست او برنجد ولی از این رو هم نمیتوانست در کار خود تخلف کند و با دروغ و نیرنگ اجناس خود را گرانتر از آنچه هستند بفروشد. مدتی از این موضوع گذشت و و مرد برای خرید عسل وارد مغازه عسل فروشی شد و مشاهده کرد که مرد عسل فروش با پیرمردی کهنسال که محاسنش سفید شده بود در حال گفت و گو بود. عسل فروش که مرد ساده لوح را شناخت قصد اذیت و آزار آن مرد را کرد. زمانی که مرد قیمت عسل را پرسید عسل فروش قیمت عسل را دو برابر قیمت واقعی گفت در حالیکه عسل کیفیت خوبی نداشت. مرد پاکدل بر اساس ساده لوحی خود بسیار متعجب شد و گفت : این اثر بسیار گرانقیمت است در حالی که قیمت واقعی این اثر بسیار کمتر از آن چیزی است که شما می گویید و کیفیت عسل بسیار پایین است. مرد عسل فروش که این حرف های مرد را شنید بسیار ناراحت و خشمگین شد. پیرمرد کنار عسل فروش که شاهد این جریان بود گفت تو بسیار ساده و صادق هستی زیرا هر کسی که به جای تو بود هیچ وقت این سخن را نمی گفت بنابر این دل که پاک است زبان بی باک است.
نتیجه گیری انشا :
قلب های مهربان و پاک جهان را بسیار قشنگ تر می بینند. زیاد سخت نمی گیرند و با دل و قلبی مهربان و ساده و لبی خندان و زندگی میکنند و از این زندگی خود نهایت لذت را میبرند.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
مهدی : مقدمه : به یاد ضرب المثل قدیمی که میگوید طلا که پاکه چه منتش به خاکه.. منظور آدم هایی که دارای رفتار و کردار و گفتار صحیح و درستی هستند و هیچ ترس و واهمه ای از عقوبت آن ندارند چون میدانند عاقبت درستکاری پاداش است.
بند بدنه : اگرما در طول زندگی سعی کنیم که همیشه و درهمه حال صادق و راستگو باشیم و کردار و رفتارمان درست باشد مطمئنا عواقب خوبی در انتظارمان خواهد بود و جای هیچ نگرانی وجودندارد. همیشه انسان های بدکردار و پلید مدام دچار ترس و اضطراب هستند چون میدانند کار بد نتایج بدی را به دنبال دارد و اگر کسی دارای قلب پاک و روشن باشد مطمئنا رفتار و کردار خوبی هم خواهد داشت و خداوند بزرگ هم همیشه یار و یاور خوبان و پاکان خواهد بود و هم دراین دنیا و هم در آخرت پاداش بزرگی به اینگونه افراد خواهد داد.
نتیجه گیری : سعی کنیم در زندگی قلبی پاک و مهربان داشته باشیم و با اطرافیان مان به درستی و نرمی سخن بگوییم و این را به یاد داشته باشیم که پاداش کار های نیک و شایسته پیش از دیگران به خودمان باز میگردد امیدوارم روزی تمام انسان ها دارای قلبی رئوف و مهربان و به دور از پلیدی باشند.
داستان دل که پاک است زبان بی باک است.
درطول تاریخ انسان هایی بوده اند که که هیچ ترسی از دشمنان خودشان نداشتند وبرای ابادانی کشور خود از هیچ کاری دریغ نکردند.
اولین نفر که باعث برگشت انقلاب شد امام خمینی بود که از دشمنان ما هیچ ترسی نداشت و در هر موقعیتی پیام خود را به مردم میرساند و امید بسیار زیادی به مردم میداد.
در ان زمان هم میتوان به مردم ام اشاره خواصی کرد که اگر ان ها به میدان نمی امدند الان جمهوری اسلامی ایران وجود نداشت. مردمی که از گروه های ساواکی ها نمی ترسیدند و مقابل ان ها گلوله ها مانند گل ها پرپر میشدند.
ادم های هم بودند که باعث پیشرفت کشور شدند و این پیشرفت دشمنان ماذا عذاب می داد اما نمی دانستند که هیچ وقت نمی توان جلوی پیشرفت مارابگیرند.
این همان کسانی هستند که از هیچ کسی ترسی ندشتند و با دل پاکشان تا اخر عمر مقابل دشمن ایستادند. و این جا است که میگویند دل که پاک است زبان بیباک است.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
دقیقا سال گذشته بود، تقریبا همین روزها که به همراه خانواده به سفر زیارتی مشهد رفتیم. در راه همه چشم انتظار بودند و دل ها بی قرار دیدن آن گنبد طلایی که از دور نیز قابل دیدن بود را داشتند. لمس آن حال و هوای عجیب ملکوتی که مانند آهن ربایی همه را به سمت خود می کشاند و همه مشتاق آن بودند که حتی نوک انگشتانشان به ضریح آقا امام رضا برسد. با وارد شدن به شهر مشهد مقدس، مشهد گویی آن هوا هوای همان آسمانی نیست که همیشه در آن نفس می کشیدیم انگار هوای آنجا عطری خاص داشت که مارا مست می کرد و بیشتر مشتاق آن ضریح. بلافاصله بعد از رسیدن شتابان به سمت مرقد حرکت کردیم با آنکه هوا خیلی سرد و رو به هوای بارانی بود اما توجه ایی به این موضوع نکردیم و گام هایمان را بلندتر برداشتم تا هر چه سریع تر بر روی زمین مرقد قدم بگذارم و با تمام پوست و گوشت و استخوانم آن فضا را لمس کنم. هر چه از آن فضای ملکوتی بگویم کم گفته ام. از عطر دلنشین یا از دستان به آسمان برده ی مردم یا از صدای صوت قرآن و یا از کبوترهای سفید نشسته بر زمینش، پرندگان نیز به بزرگی و عظمت این مرد ایمان دارند و همیشه به سمتش پرواز می کنند. باران نم نمکی که از آسمان آمد هیچکس را ناراحت و یا پرکنده نکرد، بلکه فضا را زیباتر از قبل کرد و این خود، خود برکت بود که از آسمان مشهد بر سر مردم آمد. ناگهان از گوشه ایی از حیاط بزرگ مرقد صدایی بلند شد صدای گریه ی پیرزنی که دست به سمت آسمان برده بود و با گریه شکر می گفت که باز هم امام رضا منجی او شده و خدا باز هم روی امام و بندگانش را زمین نزده است و مریض اش را در بیمارستان شفا داده و حاجت روا شده است.
تعطیلات عید سال پیش بود که ما تصمیم گرفتیم به مشهد برویم.
سفر ما با ماشین شخصی مان آغاز شد و در جاده پدر و مادرم نوبتی رانندگی کردند تا هیچ کدام خسته نشوند و تصادف نکنیم.
وقتی به مشهد رسیدیم تمام اطراف حرم را برای اجاره کردن اتاق یا خانه گشتیم.
به هر کوچه ای که می رسیدم چند نفر ایستاده بودند و پدرم از آن ها قیمت خانه می پرسید تا جایی که برای ما مناسب تر هست را انتخاب کنیم.
بالاخره بعد از یک ساعت جستجو و دیدن اتاق ها و سوئیت های مختلف یک جای تمیز و خوب پیدا کردیم که می شد حرم را از پنجره اش تماشا کرد.
وسایل مان را در سوئیت گذاشتیم و کمی استراحت کردیم، بعد پدرم گفت آماده شویم تا به زیارت برویم.
همگی آماده شدیم و چون فاصله ی زیادی با حرم نداشتیم پیاده راه افتادیم.
اولین بار بود که می خواستم به حرم امام رضا (ع) بروم و تا به حال آن جا را از نزدیک ندیده بودم، زمانی که به حرم رسیدیم احساس خیلی عجیبی داشتم.
وارد حرم که شدیم، حیاط بزرگ، صحن ها و آدم هایی که برای زیارت آمده بودند را نگاه می کردم و این کار برایم خیلی جالب بود.
من و مادرم در حیاط از پدر جدا شدیم و به داخل حرم رفتیم و با هم زیارت نامه و نماز خواندیم، پس از تمام شدن زیارت، دوباره به حیاط بر گشتیم و منتظر شدیم پدر هم زیارتش تمام شود.
بعد از آمدن پدرم دوباره به سوئیتی که اجاره کرده بودیم بر گشتیم.
ما سه روز در مشهد ماندیم و در آن سه روز صبح ها و عصر ها با هم به زیارت می رفتیم و بقیه روز را در شهر می گشتیم.
در روز آخر مادر، پدرم و من برای دوستان و فامیل کمی سوغاتی خریدیم.
بعد از سه روز که به همه ی ما خیلی خوش گذشت دوباره وسایل مان را جمع کردیم و آماده ی برگشتن به شهر خودمان شدیم.
انشا سوم : سفرنامه مشهد – مناسب نوجوانان
قبل از عید بود که برای سفر به مشهد برنامه ریزی کردیم و قرار بر این شد تا سال تحویل را در حرم مطهر امام رضا (ع) باشیم.
خوشبختانه پدر در موقع مناسبی هتل و بلیط قطار را رزرو کرد و ما از این بابت مشکلی نداشتیم و شلوغی های عید باعث ایجاد تاخیر در مسافرت مان نشد.
سفر با قطار برای من که تا به حال سوار قطار نشده بودم لذت بخش و هیجان انگیز بود، قبلا هم چند باری سفر مشهد را تجربه کرده بودم، اما دفعات قبل مسافرت ها با ماشین شخصی خودمان بود، ولی این بار قرار بود با قطار سفر کنیم و این موضوع شوق من برای مسافرت را بیش تر کرده بود.
از طرفی، بودن در لحظه ی سال تحویل در حرم سعادتی بود که شاید نصیب هر کسی نشود، به همین خاطر از موقعیت پیش آمده بود خوشحال بودم و این خوشحالی را در چهره ی تک تک اعضای خانواده ام نیز می توانستم ببینم.
صبح آخرین روز از سال 97 بود که قطار در آخرین ایستگاه توقف کرد و ما به مقصد رسیدیم.
به هتل رفتیم، اتاق ها را تحویل گرفتیم و بعد از کمی استراحت، آن روز غروب زودتر از همیشه شام خوردیم و وسایل مورد نیاز را بر داشتیم و راهی حرم شدیم.
گوشه و کنار حرم پر از جمعیت بود و همه در تکاپو بودند تا برای سال تحویل در یکی از بهترین جاهای دنیا آماده شوند.
ما در گوشه ای از حیاط سفره کوچک هفت سین خود را پهن کردیم و سین ها را کنار هم چیدیم و بعد نوبتی به زیارت رفتیم و برگشتیم.
نزدیک سال تحویل همگی قرآن های کوچکی که همراه مان بود را گشودیم و خواندیم و در دل آرزو کردیم تا در این لحظه هیچ کس غمگین نباشد.
همگی به صدای دعایی که در حرم پیچیده بود گوش جان سپرده بودیم. سال تحویل شد و به هم تبریک گفتیم.
آن شب را در حرم ماندیم و برای یک سال خوب دعا کردیم و صبح روز بعد به هتل برگشتیم.
یک هفته ی اول عید که برای من از به یاد ماندنی ترین لحظه های عمرم بود را در مشهد بودیم و من سعی کردم هیچ لحظه ای از این سفر را از دست ندهم و از تمام اتفاقات ریز و درشت آن عکس و فیلم تهیه کنم.
انشا چهارم : انشا خاطره سفر به مشهد برای نوجوانان
سال ها بود که به زیارت امام رضا (ع) نرفته بودم، حتی بارها پیش آمده بود که وسایل سفر را آماده کردیم اما لحظه آخر مسئله ای پیش می آمد و کل سفرمان کنسل می شد، حالا می دانم تا زمانی که امام نطلبد حتی اگر همه برنامه ریزی ها درست پیش برود اما زیارت قسمت ما نخواهد شد.
امسال تابستان بعد از سال ها به مشهد مقدس مسافرت کردیم. اگرچه این شهر زیبا اماکن توریستی و تاریخی و تفریحی زیادی دارد اما حرم مطهر امام رضا دلیل اصلی ذوق و شوق من برای سفر بود.
سفر ما با قطار بود و سفر راحتی داشتیم. زمانی که به مشهد رسیدیم من و خانواده ام برای زیارت لحظه شماری می کردیم و به همین دلیل به محض این که برای زیارت آماده شدیم به طرف حرم به راه افتادیم.
صحن حرم مانند همیشه پر از جمعیت بود، آدم هایی که از سراسر ایران و کشورهای دیگر برای زیارت امام هشتم شیعیان و با یک دنیا عشق پا به حرم گذاشته بودند و یک دل و یک صدا امام شان را صدا می کردند.
ما نیز به جمعیت پیوستیم و وارد شدیم، ضریح امام از آن چیزی که در ذهنم مانده بود نورانی تر به نظر می رسید، با دیدن آن صحنه دلم به عرش رفت و از خود بی خود شدم. با سلام و صلوات به سمت ضریح رفتم و دستانم را به میله هایش گره زدم و یک دل سیر با امامم حرف زدم.
هنگام برگشت از حرم دلم از بغض و کینه خالی شده بود، احساس می کردم سبک شده ام، احساسی که همه خانواده ام در آن با من شریک بودند.
ما در طول سفر مشهد علاوه بر حرم مطهر از نقاط دیدنی و تاریخی همچون شیر سنگی، آرامگاه فردوسی، پیر پالاندوز و … دیدن کردیم اما هیچ کدام به زیبایی و خاطره انگیزی حرم مطهر نبود.
مقدمه: در زندگی ما انسان ها بعضی از مسائل آموختن و یادگیری آن بسیار حیاتی و لازم است که علم و دانش یکی از دغدغه های مهم آن می باشد.
تنه انشا: زندگی را فرض کنیم که در آن نه علم باشد و نه دانشی، همه افراد بی سواد و نادان باشند و توانایی انجام هیچ کاری را نداشته باشند و زندگی تنها در حد امرار معاش و زنده ماندن گذرد. در آن صورت دیگر نه ماشین ، یخچال،کامپیوتر و گوشی های موبایل و نه هیچ کدام از این وسایلی که امروز برای بهتر و راحت زندگی کردن ما وجود دارد اختراع و کشف نمی شد. هم چنان مردم زیادی با کوچکترین بیماری می مردند؛ زیرا که هیچ گونه پیشرفتی در پزشکی و جراحی کسب نمی کردیم. انسان های باهوش همیشه در لحظه به لحظه ی زندگیشان سعی در آموزش و آموختن و پیشرفت و ترقی دارند زیرا که می داند هر چه علم انسان بالاتر باشد راه موفقیت او هموارتر خواهد بود و آسوده تر به هدف زندگیشان دست پیدا می کند. آموختن علم و دانش از همان لحظه ی تولد شروع پیدا می کند و تا لحظه مرگ ادامه دارد. زیرا انسان هر لحظه در حال آموختن می باشد، چه از نظر درسی و کتاب و اختراع و آزمایش و چه از نظر فراگیری تجربه و درس زندگی. آموختن علم و دانش فواید بسیار زیادی دارد، چه برای خود انسان و چه برای دیگران و این آموختن به او کمک می کند تا گام های زندگیش را با هدف و برنامه ریزی بردارد تا در نهایت به موفقیت های ذهنی و هدف وجودی خود دست پیدا کند و این موضوع اوج آرزوی بشری می باشد.
نتیجه گیری: ما به عنوان دانش آموز و ظیفه داریم در این مراحل زندگی که فرصت خواندن درس را داریم به نحو احسن از آن استفاده ی کامل را ببریم و با تصمیم درست و تعیین هدف درست گام های زندگی و پله های ترقی را طی کنیم تا در نهایت به آرامش ابدی و وجودی دست پیدا کنیم.
به آسمانخیره شده بودم، خط سفیدی که رد حرکت هواپیمایی بود مرا به فکر فرو برد، با خودم گفتم در گذشته کسی تصورش را هم نمی کرد که بتواند به آن نقطه از آسمان برود و پرواز کردن برای انسانها نه تنها یک رویا بود؛ بلکه اصلا فکر نمی کردند روزی وسایل نقلیه ای اختراع شود که بتوانند در زمان کوتاه مسیر طولانی را طی کنند.
به گذشته های دورتر فکر میکردم که خبری از تکنولوژی امروز نبود نه جارو برقی، نه لباس شویی، نه چرخ خیاطی ، نَه موبایل، نَه تلویزیون نَه لباس مناسب، نه برق و روشنایی، نه آتش، نه … و هیچ تکنولوژی ای وجود نداشت.
واقعا این انسان چه موجود عجیبی است! همه اینها را خودش اختراع کرده و به اینجا رسیده است و مطمئنا در آینده نیز چیزهایی را اختراع خواهد کرد که امروزه حتی تصورش را هم نمی کنیم.
واقعا انسان یکی از شگفت انگیز ترین مخلوقات خداوند است؛ اما چه چیزی انسان را این چنین شگفت انگیز کرده است، چه ابزاری این قدرت را به انسان داده که بتواند این گونه جهان را تغییر دهد، این گونه بر سایر موجودات زمین برتری یابد، انسانی که وقتی پا روی زمین گذاشت هیچ ابزاری به همراه نداشت جز نیروی عقل و علم و دانش.
بله آنچه که انسان را از سایر موجودات متمایز می کند قدرت عقل و وعلم اوست.
شاعر می گوید:
درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را
انسان ها با کمک علم و دانش در برابر حیواناتو بلایای طبیعی و حوادث از خود مراقبت کردند، با نیروی دانش خوراک و پوشاک و مسکن ایده آل خود را ساختند، با علم و دانش با بیماری ها مقابله کردند، باعلم و دانش وسایل ارتباطی ایجاد کردند و هزاران کار دیگر که قابل شمارش نیست.
بنابراین علم و دانش نعمت خداوند حکیم است که به انسان هدیه داده شده و انسانها به وسیله آن می توانند نیازهای خود را برطرف و زندگیرا برای خود آسان کنند.
علم و دانش دو بالی هستند که انسان می تواند با آنها تا بیکران پرواز کند.ارزش هر انسان با چگونگی به کارگیری آنها معین می شود.علم و دانش، آگاهی و معرفت او را به جایی می رسانند که حتی فرشتگان هم بدان دست نمی یابند.هر چه دانایی انسان بیشتر شود، نقش رهبری او در زندگی پر رنگ تر می شود.
بسیار اتفاق افتاده که با دیدن شخصی و یا صحبت کردن کسی، به دانش وی پی برده اید. این مسئله بیانگر این نکته است که هر دانشی که انسان فرا می گیرد در رفتار او نمود پیدا می کند و از کردار بسیاری از افراد می توان به میزان علم آنها پی برد. در ارزش علم همین بس که خداوند متعال در سوره زمر ایه ۱۱ می فرماید:«قُل هَل یستَوی الذَّینَ یعلَمُونَ و الذین لا یعلَمُونَ …؛بگو یا کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابر هستند؟…»
از همان ابتدا که بشر آفریده شد، شروع به یادگیری کرد.خداوند می فرماید:«و عَلَّمَ ادَمَ الاَسماءَ کُلَّها…؛ و آموخت (یاد داد) به آدم همه نام ها را …»
فرشتگان دانستند که مقام انسان با دانشی که خداوند به او عطا کرده است از ملائکه بالاتر است؛لذا انسان باید قدر خود را بداند و از دانشی که در اختیار دارد، استفاده درست ببرد.
خانواده هایی هستند که از نظر اقتصادی در سطح پایینی قرار دارند، اما وجود فرزندان باهوش در میان آنها، حسرت خانواده های مرفّهی را برمی انگیزاند که هر چه خرج فرزندان خود می کنند به نتیجه ای نمی رسند،بنابراین،هر چند امکانات کمی در اختیار دارید؛ ولی به اهداف عالی و بلند مدت فکر کنید و تا رسیدن به آنها، احساس شکست و دلسردی نکنید.
دانش، انسان را به سوی کمال هدایت می کند.افرادی که در زندگی درست فکر می کنند، گفتار عاقلانه دارند و خوب قضاوت می کنند،در برخوردهای اجتماعی دیگران را به خود جذب می کنند. آنها شمعی هستند که می سوزند تا دنیای تاریک جهل و نادانی را با دانش خود روشن کنند و خفتگان را بیدار کنند؛زیرا که می دانند سودجویان همواره سعی دارند، افرادی را در جهل و بی خبری نگاه دارند تا بدین وسیله راه نفوذ و تسلط زورگویانه خود را بر آنها باز کنند.در دنیایی که عصر «دانش و اطلاعات» نامیده شده است،نه به راه رفتن که به دویدن نیاز داریم تا با کسب آگاهی های بیشتر، هم سو با جوامع پیشرفته بشری به علوم و فنون روز مسلح شویم و تیر دانایی مان را به سوی کسانی که قصد تجاوز به میهن ما را دارند و به فکر مطامع و منافع خود می باشند، پرتاب کنیم.قلم بهترین و محکم ترین سلاح ماست، بکوشیم تا همواره آن را در دست داشته باشیم و از آن بهره بگیریم.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه:همه ی ما بچه ها همیشه در کودکی آرزوی دیدن ادم فضایی را داشته ایم و شاید هم چنان داریم.گاهی انقد مشتاق این موضوع هستیم که در خواب و رویا آن ذا می بینیم…
تنه ی انشا:من همیشه در آرزوهایم دیدن ادم فضایی بوده و شب ها لب پنجره ی اتاق می نشستم و به آسمان سیاه و ستاره های چشمک زن نگاه می کردم و از همان جا با آدم فضایی ها صحبت می کردم.همیشه می گفتم که چرا من را به پیش خود نمی برید؟!
همیشه در کتاب های داستان کودکیم ادم فضایی ها را مانند موجودات عجیب و غریب معرفی کرده اند و من در تصوراتم ان ها را مانند موجوداتی سبز رنگ با سه چشم بزرگ و قدهای کوتاه می دانستم..در همین شب هایی که باز هم با آدم فضایی ها حرف می زدم لب پنجره ی اتاق به خواب می رفتم و در خواب ،خود را در حجایی پر از چاله دیدم که پر بود از صخره ها و پستی بلندی ها ..ناگهانهمان موجود سبز رنگتصوراتم را در واقعیت دیدمکه به سمت من می اید و با زبان عجیب و غریب خود با من حرف می زند.من در /ان لحظه بسیار خوشحال بودم که در نهایت به آرزویم رسیده ام،اما در همین حین از خواب پریدم و خود را لب پنجره ی اتاق دیدم ..درست است که از این موضوع و این رویا سال ها می گذرد اما من هم چنان بعداز سال ها که به آن رویا فکر می کنم لبخند بر لب هایم می نشیند و در چشمانم ستاره ها دوباره چشمک می زنند.
نتیجه گیری:هیچ آرزویی دست نیافتنی نیست..بلکه این خود ما هستیم که بافکر های اشتباه آن ها را غیر ممکن می دانیم.این ارزو ها چه در رویا و چه در واقعیت ،رسیدنشان حقیقت دارد تنها کمی تلاش و انگیزه می خواهد….
انشاء در مورد آدم فضایی تخیلی مقدمه برای آدم فضایی
انشا تحقیق درباره آدم فضایی ها انشا قشنگ در مورد ادم فضایی برای پایه نهم درس یک صفحه ۲۱
مقدمه : از کودکی تا بزرگسالی سوالی که برای همه ی ما پیش آمده این بوده که آیا آدم فضایی ها وجود دارند؟ برخی از ما ترس این را داشتیم که یک وقت آدم فضایی ها ما را با خود نبرند و برخی می گفتیم چرا من را پیش خود نمی برید؟!
انشا : من همیشه در آرزوهایم دیدن ادم فضایی بوده و شب ها لب پنجره ی اتاق می نشستم و به آسمان سیاه و ستاره های چشمک زن نگاه می کردم و از همان جا با آدم فضایی ها صحبت می کردم.همیشه می گفتم که چرا من را به پیش خود نمی برید؟!
همیشه در کتاب های داستان کودکیم ادم فضایی ها را مانند موجودات عجیب و غریب معرفی کرده اند و من در تصوراتم ان ها را مانند موجوداتی سبز رنگ با سه چشم بزرگ و قدهای کوتاه می دانستم..
در همین شب هایی که باز هم با آدم فضایی ها حرف می زدم لب پنجره ی اتاق به خواب می رفتم و در خواب ،خود را در حجایی پر از چاله دیدم که پر بود از صخره ها و پستی بلندی ها ..
ناگهان مان موجود سبز رنگ تصوراتم را در واقعیت دیدم که به سمت من می اید و با زبان عجیب و غریب خود با من حرف می زند.من در آن لحظه بسیار خوشحال بودم که در نهایت به آرزویم رسیده ام،اما در همین حین از خواب پریدم و خود را لب پنجره ی اتاق دیدم ..
درست است که از این موضوع و این رویا سال ها می گذرد اما من هم چنان بعد از سال ها که به آن رویا فکر می کنم لبخند بر لب هایم می نشیند و در چشمانم ستاره ها دوباره چشمک می زنند.
نتیجه گیری : هیچ آرزویی دست نیافتنی نیست..بلکه این خود ما هستیم که بافکر های اشتباه آن ها را غیر ممکن می دانیم.این ارزو ها چه در رویا و چه در واقعیت ،رسیدنشان حقیقت دارد تنها کمی تلاش و انگیزه می خواهد.
انشای واقع گرایانه در مورد آدم فضایی ها
یادم می آید که از دوران بچگی همیشه از فیلم های تخیلی و فضایی خوشم می آمده است. از فیلم هایی که آدم فضایی های بد! به آدم زمینی های خوب! هشدار می دادند که به زمین حمله خواهند کرد تا فیلم هایی که آدم فضایی های خوب از بخت بد به زمین برخورد می کردند و آدم زمینی های بد آن ها را تحت فشار یا آزمایش قرار می دادند.
با اینکه ظاهر آدم فضایی ها در فیلم های مختلف و با الهام از خلاقیت نویسنده و کارگردان به سبک خاص خودشان طراحی می شوند اما در ذهن اکثر ما آن ها موجوداتی بدون مو، با چشمان سیاه سرد و درشت، لاغر و سر بزرگ و البته ترسناک هستند و همیشه در هاله ای از ابهام و مه قرار دارند.
شاید سال ها قبل آدم فضایی ها برای من واقعی تر بودند، موجودات شروری که قصد تصاحب زمین، خانه و زندگی زمینی ها را داشتند، باید با آن ها مبارزه می کردیم و اجازه ورود و استفاده از منابع زمینی مان را به آن ها نمی دادیم.
اما به مرور که بزرگ تر شدم، آدم فضایی ها از زندگی واقعی من خارج شده و به فانتزی های ذهنم تبدیل شدند، اگرچه هنوز هم از دیدن فیلم های آدم فضایی لذت می برم.
گاهی به این فکر می کنم که آن آدم فضایی ها شاید هرگز واقعی نشوند و در حد فیلم های هیجان انگیز باقی بمانند اما ما آدم زمینی ها که واقعی هستیم، وجود داریم و زندگی می کنیم، اما از زمین و منابع سرشار آن سوء استفاده می کنیم، به طبیعت زیبای آن آسیب می رسانیم و هوای پاک آن را آلوده می کنیم.
ما زمینی ها اگر سال ها به همین رویه ادامه دهیم و خاک پاک این کره خاکی را آلوده کنیم آن گاه شاید به آدم فضایی هایی تبدیل شویم که برای به دست آوردن خاک، هوا و زندگی، دست به دامان کرات دیگر و حتی زمینی های آن کرات شده و به زندگی های آن ها دست درازی کنیم …
شاید ما آدم فضایی های فیلم های آن ها باشیم که با شرارت به سرزمین شان هجوم برده و آن را اشغال کنیم!!!
گاهی به نظرم می رسد در فیلم هایی که ساخته می شود ما سرگذشت خودمان را در سال های نه چندان دور به تصویر می کشیم!
انشای واقع گرایانه در مورد آدم فضایی ها
یادم می آید که از دوران بچگی همیشه از فیلم های تخیلی و فضایی خوشم می آمده است. از فیلم هایی که آدم فضایی های بد! به آدم زمینی های خوب! هشدار می دادند که به زمین حمله خواهند کرد تا فیلم هایی که آدم فضایی های خوب از بخت بد به زمین برخورد می کردند و آدم زمینی های بد آن ها را تحت فشار یا آزمایش قرار می دادند.
با اینکه ظاهر آدم فضایی ها در فیلم های مختلف و با الهام از خلاقیت نویسنده و کارگردان به سبک خاص خودشان طراحی می شوند اما در ذهن اکثر ما آن ها موجوداتی بدون مو، با چشمان سیاه سرد و درشت، لاغر و سر بزرگ و البته ترسناک هستند و همیشه در هاله ای از ابهام و مه قرار دارند.
شاید سال ها قبل آدم فضایی ها برای من واقعی تر بودند، موجودات شروری که قصد تصاحب زمین، خانه و زندگی زمینی ها را داشتند، باید با آن ها مبارزه می کردیم و اجازه ورود و استفاده از منابع زمینی مان را به آن ها نمی دادیم.
اما به مرور که بزرگ تر شدم، آدم فضایی ها از زندگی واقعی من خارج شده و به فانتزی های ذهنم تبدیل شدند، اگرچه هنوز هم از دیدن فیلم های آدم فضایی لذت می برم.
گاهی به این فکر می کنم که آن آدم فضایی ها شاید هرگز واقعی نشوند و در حد فیلم های هیجان انگیز باقی بمانند اما ما آدم زمینی ها که واقعی هستیم، وجود داریم و زندگی می کنیم، اما از زمین و منابع سرشار آن سوء استفاده می کنیم، به طبیعت زیبای آن آسیب می رسانیم و هوای پاک آن را آلوده می کنیم.
ما زمینی ها اگر سال ها به همین رویه ادامه دهیم و خاک پاک این کره خاکی را آلوده کنیم آن گاه شاید به آدم فضایی هایی تبدیل شویم که برای به دست آوردن خاک، هوا و زندگی، دست به دامان کرات دیگر و حتی زمینی های آن کرات شده و به زندگی های آن ها دست درازی کنیم …
شاید ما آدم فضایی های فیلم های آن ها باشیم که با شرارت به سرزمین شان هجوم برده و آن را اشغال کنیم!!!
گاهی به نظرم می رسد در فیلم هایی که ساخته می شود ما سرگذشت خودمان را در سال های نه چندان دور به تصویر می کشیم!
انشای تخیلی درباره سفر به مریخ و آدم فضایی ها
در سفر مریخ ثبت نام کرده بودم که امروز نوبت نشستن در سفینه ی فضایی و سفر به سوی مریخ شد.با چند نفر دیگر لوازمی که نیاز داشتیم را جمع کردیم و سوار سفینه شدیم.
مسیر ما طولانی بود اما با سرعتی که سفینه داشت زود به مریخ رسیدم، در مریخ باید به دنبال کشف چیزهای تازه باشیم شاید هم بتوانیم آدم فضایی ها را اینجا ببینیم.
بعد از رسیدن به مریخ کمی استراحت کردیم و صبح امروز باید ماموریت خود را شروع کنیم. هر کدام از ما باید به مکان های مشخص شده از قبل سری بزند و مشاهدات خود را ثبت کند.
مناطقی که من باید بررسی کنیم خیلی گسترده است. آماده می شوم و راه می افتم. از میان کوه های عجیب مریخی عبور می کنم و نمونه های خاک و سنگ را برای آزمایش بر می دارم.
تقریبا مسیر زیادی پیموده ام و از سفینه دوره شده ام. ناگهان نور عجیبی می بینیم که به دفعات ظاهر می شود و خیلی سریع ناپدید می شود. سعی می کنم منبع نور را پیدا کنم. به دنبال نور می روم. چیزی که می بینم باور کردنی نیست. سفینه ای شبیه سفینه ی خودمان اما خیلی بزرگ تر پایین کوه وجود دارد.
موجودات عجیبی کنار آن راه می روند با صدایی که برای من قابل فهم نیست با هم ارتباط صحبت می کنند. فکر می کنم به یک کشف مهم دست یافته ام. می خواهم به آن ها نزدیک تر شوم و اگر بتوانم با آن ها ارتباط برقرار کنم.
ناگهان احساس می کنم کسی روی شانه ام می زند، بر می گردم: یکی از همان موجودات است که دستش را روی شانه ام گذاشته و با تعجب مرا نگاه می کند و به من اشاره می کند که پیش دوستانش برویم.
با هم به طرف سفینه ی موجودات فضایی راه می افتیم و زمانی که به کنار سفینه می رسیم همه ی آن موجودات با دیدن من شگفت زده می شوند.
زبان آن ها را متوجه نمی شوم اما موجودات فضایی مرا راهنمایی می کنند و کل سفینه را به من نشان می دهند و از من می خواهند نشان دهم که از کجا آمده ام، من هم عکس زمین را برایشان می کشم و با اشاره به آن ها توضیح می دهم که روی زمین زندگی می کنم و دوستانی دارم که با آن ها به مریخ سفر کرده ام و باید پیش آن ها برگردم.
با یک نفر از موجودات فضایی به طرف سفینه بر می گردم اما کسی آن جا نیست و همه ناپدید شده اند، شاید هم از ترس این موجودی که همراه من است خودشان را مخفی کرده اند.
پیش سفینه ی آدم فضایی ها بر می گردم و مجبور می شوم بقیه عمرم را کنار آن ها زندگی کنم و زبان شان را یاد بگیرم.
موضوع انشا در مورد آدم فضایی
موضوع انشا: آدم فضایی
گوپ، گوپ، گوپ. این صدای بلند برای چیست؟ می دوم سمت پنجره ی اتاقم، به حیاط نگاهی می اندازم؛ چیزی نمی بینم؛ صدا قطع شده است. نه!!! می بینم؛ صدا این بار وحشتناک ترشده.( هاهاها، هوهوهو، یوهو... ) صدا ازکجا می آید؟ به سمت چپم نگاه می کنم؛ به خانه ی همسایه مان. نورهای رنگی یکی پس ازدیگری می تابندواین صدا ها پشت سر هم تکرار می شوند. شما می دانید این چیست؟ من می دانم؛ این صدای یک آدم فضایی ست واین نورها برای بشقاب پرنده اش است. ولی این آدم فضایی این جا چه می کند؟ آهان امده تا زمین را ببیند! شاید هم بنزین بشقاب پرنده شان تمام شده! نه... امده تا همسایه ی ما را به فضا ببردو... در تفکرات خودم غرق بودم که سایه ای روی پنجره افتاد وبه سمت در رفت؛ اوه، امده تا من را هم به فضا ببرد. چه لحظات ترسناکی بود؛ قدی نزدیک دو متر داشت، وزنی حدود یکصد کیلو، با کله ای بزرگ وموهایی مثل پشم گوسفندان ایرانی، چشمانی خماروبینی بزرگ و وحشتناکی که سوراخهایش مثل تونل قطاربود. وااای، درمی زند. در خانه را می زند؛ آیا در را به روی این ادم فضایی زشت و بی رحم وآدم خوارباز کنم؟ اخر امده من را به فضا ببرد. شاید هم امده من را بخورد! هرچه باشد او خوفناک است ومن را صدا می زند!! چه عجب اسم من را هم می داند! پس با نقشه ی قبلی وبا برنامه ریزی امده. چی!؟ خوب گوش می کنم چه صدای آشنایی! به سمت در می روم وبا هزار صلوات در را باز می کنم وچشمانم از تعجب گرد ولبانم تا بنا گوش به خنده باز می شود؛ آیا می دانیدچرا؟
آدم فضایی وحشتناک، زشت وبی رحم وادم خواری که می خواست من را بخورد؛ پسر همسایه مان بوده که در حیاط خانه شان رقص نوری را که برای تولدش اماده کرده بود را امتحان می کرده وحالا امده بود تا مرا به تولدش دعوت کند. به نظر شما ایا به تولد این آدم فضایی زشت بروم؟
نوشته: گزل پشمکی کلاس نهم
موضوع انشا : آدم فضایی
آدم فضایی کوچک به آسمان نگاه می کرد .او غرق در اندیشه بود.چراغ های سوال ،یکی پس از دیگری به خانه ی خاموش ذهنش روشنایی می بخشیدند.به سرعت به سوی پدر شتافت.پرسش های ذهنش بر روی کاغذ سخن جاری شد.پدر!آیا در کیلومتر ها آن ور تر،در کهکشان راه شیری،در زهره و زمین و زحل،موجودی هست که قلب در وجودش بتپد و خون در رگ هایش جاری باشد؟ پدر لبخندی زد و گفت آری.در آن دور دست ها ،موجودی است که قلبی مملو از علاقه و عشق و عاطفه در هستی اش می تپد و خونی به رنگ سرخ در رگ های غیرتش جاری است.آنها موجوداتی لبریز از فهم و درک و دانایی هستند.موجوداتی که حق و عدالت و انصاف را از ناراستی ها جدا می سازند.موجوداتی که در جای جای سرزمینشان در پی یاری مظلوم اند.آنها انسان اند ،انسان.اشرف مخلوقات. آدم فضایی قصه ما ساعت ها در آسمان رویا و خیال در حال پرواز بود تا تصمیم گرفت به زمین سفر کند.او بال های خود را گشود و راهی شد.روز ها و ماه ها و سال ها طول کشید تا به زمین برسد.در راه، سیاه چاله ها و ستارگان و شهاب سنگ ها از سرعت بی نهایت او می کاستند و بر انتظار می افزودند. وقتی با ذوق و شوق بسیار پا بر زمین نهاد،بویی که استشمام می کرد او را آزار داد.این،بوی ناله های خاموش کودکان بی گناه است.بوی بی عدالتی و ناحقی که در تک تک این خشکی ها ریشه کرده.بوی سرد گرسنگی فقیران و غم فراق عاشقان قدمی دیگر برداشت. اما صداهایی گوش خراش قلب کوچکش را تکه تکه کرد.صدای تلخ فریاد های مردم فلسطین و عراق و سوریه ها ،صدای رسای استعمار و تنفس آلوده ی زمین . او در جای خود مات و مبهوت ماند.زیرا از زبان پدر چیز دگر شنیده بود.گویا سرزمین خیالش جهنمی بیش نبود.آدم فضایی کوچک ما به کهکشان خود بازگشت و تا سالیان ساااال به نوه ها و نتیجه ها و نبیره هایش گفت(انسان ها ،دگر انسان نیستند )
موضوع انشا : آدم فضایی
میخواهم خاطره ای ازرفتن من ودوستانم به فضا ودیدن ادم فضایی ها را برای شما معرفی کنم . زمانی که به محل پرتاب سفینه رسیدم دیدم که همه ی بچه ها درحال اماده شدن هستند ولباس های مخصوص فضا نوردی رامی پوشند وهمه خوشحال بودند من هم از خوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم شروع به پوشیدن لباس مخصوص کردم وازاین که تاچند دقیقه ی دیگر بادوستانم درفضا خواهم بود شادی می کردم دراین هنگام مسئول سفینه گه ما به اومهندس می گفتیم :گفت بچه ها سوارشوید ماهمگی سوار سفینه شدیم وسفینه پرید وبه آسمان رفت ازمیان ستاره های زیبا وسیاره ای منظومه شمسی می گذشتیم سفر واقعاتماشایی بودسیاره ی مشتری نپتون پلوتون زحل که ازهمه ی آن ها زیباتر بود را دیدیم حلقه ای طلایی وزیبا دور زحل را فرا گرفته بوداز کنار خورشید که گذشتیم دلمان می خواست به آن نزدیک شویم اما گرمای زیادآن مانع ازآن شدکه به آن نزدیک شویم دوستم که خیلی هیجان زده شده بوددستش رااز سفینه بیرون آوردامادست اورا گرمی وحرارت خورشیدسوخت وتاول زدبعداز آن تصمیم گرفتیم به کره ی ماه برویم سطح کره ی ماه حفره های زیادی داشت و شبیه به پنیر بود مشغول نگاه کردن به اطراف بودیم که دیدیم از پشت بلندی های سطح ماه شاخک هایی درحال تکان خوردنوقتی دقت کردیم متوجه شدیم جاندارانی باشاخک هایی بلند و چشمانی از حدقه بیرون آمده که روی کره ی ماه ساکن بودندماراتماشا و کنترل می کردند همین هنگام چند چیز تیز شبیه تیر به سوی ما پرتاب شد وما همگی ترسیده بودیم هراسان به طرف سفینه دویدیم وسوار آن شدیم آن ها نیز به سفینه حمله کردند وبه آن چسپیدیم ماشروع به جیغ زدن کردیم درحال جیغ ودادبودیم که دیدیم یکی از آدم فضایی ها به سفینه ی ما چسپبد ه است ولی به دلیل سرعت زیادی که سفینه داشت ازآن جدا شد وبر روی سطح ماه افتاد.
موضوع انشا: آدم فضایی
اگر یک روز غول چراغ جادو به پیش شما بیاید و بگوید تنها میتوانید یک آرزو بکنید ، آن آرزو چیست؟ از خودم شروع میکنم! اگر تنها میتوانستم یک آرزو بکنم ، یک آدم فضایی بزرگ ، قوی و با امکانات مجهزی که انسان ها هنوز آنها را اختراع نکردند و برایشان جای تعجب بود میخواستم و اینکه تمام دستورات من رو دونه به دونه انجام بدهد! انوقت میتونستم با یک تیر هزار نشان رو بزنم اینگونه تفنگ کوچک کننده آدم فضایی ام را با خود به مدرسه میبردم و معلم هایم را کوچک میکردم! انوقت نه خبری از زنگ های زل زدن به تخته و گیج شدن بود ، نه خبری از امتحان...! اینگونه قهرمان تمام همکلاسی هایم میشدم یا اینکه میتوانستم از آدم فضایی ام بخواهم یک لیزر چشمی برایم درست کند تا بتوانم همه چیز را با لیزرم پودر کنم انوقت یک فروشگاه بزرگ میزدم و هرکسی که از من خرید نمیکرد را تهدید به پودر شدن میکردم ! اصلا چه کاری است؟ به آدم فضایی ام دستور میدادم یک ربات غول پیکر زد گلوله برایم بسازد و انوقت خودم میتوانسم سرقت مسلحانه ای به بانک ها داشته باشم!! یا حتی بهتر! میتوانستم جنگ جهانی سوم را راه بیاندازم! یا اینکه در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنم! یا اینکه دانشمندارو مجبور کنم راه همیشه زنده بودن رو پیدا کنن!.. یا.. یا.. یا... متاسفانه خبر رسیده غول چراغ جادو فقط علاالدین رو دوست داره و سمت من نمیاد! یعنی چی؟ انقدر خواسته هام ترسناکن؟ اصلا مهم نیست! راه های دیگه ای برای تبدیل شدن به یه رئیس جمهور جنگ جهانی راه اندازه معلم اندازه مورچه کن ، مُشتری پودر کُن و... وجود داره!
پی نوشت : لطفا این صفحه از افکارم رو به دست معلم هام ندین.
موضوع انشا: آدم فضایی
ادم فضایی که من میشناسم نه ان ابر قهرمان های فیلم های تخیلی شما است و نه یک ربات با تجهیزات به روزی است که در کتاب ها نوشته اند . ادم فضایی که من سراغ دارم یک فرد سرد است و با هیچ انسانی گرم نمیگیرد ادم فضایی که من میشناسم بیشتر از 400 سال عمر کرده است و شغل های مختلفی را داشته است. او یک استاد دانشگاه است ،مانند انسان ها زندگی می کند . از قدرت هایش استفاده نمیکند و ماسکی بر چهره نمیزند او هم تمام احساسات را دارد ،گریه میکند، عاشق می شود ،میخندد،بیمار می شود ،دلتنگ و نگران می شود... ادم فضایی من دیگر زمین خود را خانه خود می داند ،انسان را هم یک فرد ی می داند که فقط درخواست کمک دارد ،زندگی اش را بیهوده میگذراند . ادم فضایی من مرگ انسان های خوب و بیگناه را با چشمان خود دیده است،عشقش را از دست داده است،او مرگ کودکان زیر 5 سال را دیده است،دیگر برایش همه چیز زمین عادی شده است،مرگ و خونریزی و جنگ و کشت و کشتار... دیگر وحشی بودن و طمع داشتن انسان ها برایش مانند پیام های بازرگانی حوصله بر شده است . او هر روز میبیند که یک کتاب یا یک فیلم درباره ی قدرت های ادم فضایی ها از زیر دست انسانهاساخته میشود،وهر روز میبیند در مدارس انشائی باموضوع ادم فضایی به دست دانش اموزان مینویسند و همه ی اینها هم به یک موضوع اشاره میکند یک ادم فضایی که جهان را نجات میدهد . در این حال که ان ادم فضایی به نادانی مردم پوزخند تلخی میزندو هرچه از ماندنش در زمین میگذرد میفهمد ک دیگر زمین جای زندگی نیست.
موضوع انشا: آدم فضایی
ادم فضایی ،منظور از ادم فضایی چی هست یا چی میتونه باشه من که نمیدونم البته اون همه دانشمند هنوز کشف نکردن بعد من با این معلوماته کم و سطح سوادم که در مقابله انها از یه بیسواد هم کمتره میتونم بفهمم . از ادم فضایی به نظره من چند نمونه میشه برداشت کرد ، به ادمی که به فضا سفر کرده و این لقب نصیبت شده مثلا ما ایرانی ها وقتی میریم سفر زیارتی لقب اون شهر میاد کناره اسممون و طرف میشه مثلا کربلایی محمد یا حاج حسین ، شاید این هم مثل اونه و اسم فضایی اینجوریه که شده آدم فضایی ، شاید هم نه شاید ادم هایی مثل ما تو فضا زندگی میکنند ، ولی خب مگه ممکنه ؟ مگه میشه مگه داریم بدونه آب و غذا و حتی هوا ممکن نیست اخه شنیدم که اونجا تو فضا نه آب هست نه غذا پس چطور ادمی یا موجودی میتونه زندگی کنه یا اصلا نفس بکشه چون اکسیژن هم ندارند جالبه ، احتمالا اونا هم همینطور که ما مشتاقیم بریم سیاره شون اونا هم کنجکاون که بیان زمین ، اگه بیان به خاطره زیبایی هایی که داریم فک کنم خیلی ازینجا خوششون بیاد حتی بیشتر از سیاره خودشون . یعنی شبیه ما انسانها هستند که بهشون میگن آدم فضایی فک نمیکنم شبیه ما باشن همیشه تو فیلمها دیدم چهره های زشتی دارن ، تو بعضی فیلمها شاخکهایی هم دارند و همیشه هم میخان بیان و زمین رو نابود کنند یا انسان هارو ازبین ببرند و جای انسانهارو بگیرند ولی من که میگم خالی بندیه اگه اونها میخاستن زمین رو یا انسانها را نابود کنند زودتر ازینها که ما عقلمون برسه انجامش داده بودند نمیدونم شاید هم حق با اوناست و من اشتباه میکنم . ولی خب اگه اینطور بود و میخاستن انسانهارو نابود کنند این همه فضانورد و انسان واسه تحقیقات در مورده ماه و ستاره ها و بقیه سیاره های دیگه درسال نمیرفتن فضا . راستش به نظرم اونا خیلی از ما مهمان نواز تر و مهربون ترند ، چراکه کافی فقط یه بار اونا بیان زمین و قیافشون با ما فرق داشته باشه سریع نابودشون می کنیم یا اینکه بیهوششون میکنیم و میفرستیم ازمایشگاه تا دانشمندان تحقیقاتشون رو شروع کنن که چی هستند ،ساختار بدنشون چطوریه و از کجا اومدند و کلی سوال دیگه ، حالا فقط کافیه اونا یه نگاهه چپ به ما کنند دیگه تمومه ماه و بقیه سیاره هارو به گلوله میبندیم اخه کسی نیست بگه دانشمندان عزیز بجای این کارا باهاشون دوست شین تا شاید دوستای خوبی واسه هم بشیم اینجوری که شما مثل موش ازمایشگاهی داری ازمایشش می کنین اگه مهربون ترین موجود هم میشد بازم از کوره در میرفتن و نابودتون میکرد چه برسه به اینکه میگین موجوداته خشن و ترسناکی هستند و از اول بفکره نابودی زمین اند .
«یکی از حکما شنیدم که می گفت:هرگز کسی را به جهل خویش اقرار نکرده است،مگر ان کسی که چون دیگری در سخن باشد.هم چنان نا تمام گفته،سخن اغاز کند.
سخن را سر است ای خردمند و بن میاور سخن در میان سخن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش
اززبان یکی از حکما (دانشمندان)شنیده ام که می گفت:هرگز کسی را ندیده ام که با زبان خودش جهل و نادانی خود را اقرار کرده باشد مگر اینکه زمانی که دیگری در حال سخن گفتن باشد .و هنوز سخنش به اتمام نرسیده باشد کسی به میان سخن ان بیاید و سخن ان را قطع کند.
از زمان های قدیم چه در مکتب و چه در مدرسه و چه در خانه همیشه به ما گفته اند که در میان حرف و کلام کسی حرف نزنید و سخن ان را قطع نکنید زیرا این یک نوع بی ادبی است و توهینی برای طرف مقابل به حساب می اید.
معنی و مفهوم شعر:سخن کسی که در حال بیان است مهم ای ادم خردمند و با ریشه(حالت طعنه)و نباید در میان سخن کسی سخن بگویی خداوند با تدبیر و فرهنگ و هوش هرگز سخن نمی گوید مگر اینکه طرف مقابل را خاموش۰(بدون حرف) ببیند .یعنی ای ادم نادان سخن کسی را قطع نکن زیرا که خداوند با ان همه بزرگی و هوش و تدبیزکه از همه چیز و همه کس بالاتراست نیز حتی زمانی که سخن می گوید که طرف مقابل حرف نمی زندو کلام کسی را قطع نکنیم زیرا که چنین کسی تنها جاهلیت خود را نشان می دهد و علاوه براین بهتر است که پرحرف و زیاده گو نباشیم و اگر خواستیم حرفی بزنیم قبل از گفتن به حرف خود فکر کنیم و عاقبت حرف خود بیندایشیم.
بازنویسی شعر سخن را سر است ای خردمند و بن میاور سخن در میان سخن
بازنویسی حکایت یکی از حکما شنیدم که می گفت:هرگز کسی را به جهل خویش اقرار نکرده است،مگر ان کسی که چون دیگری در سخن باشد.هم چنان نا تمام گفته،سخن اغاز کند.
بازنویسی دوم :
بازنویسی حکایت :
از یکی از دانایان و حکیمان شنیدم که میگفت : تا به حال در طول زندگانی خودم کسی را ندیدم که به جهل و نادانی خودش اقرار کند و همیش خود را دانا می پندارد.
از حکیم پرسیدم پس به چه صورتی میتوان تشخیص داد که شخصی دانا است یا نادان ؟
در پاسخم فرمود : میتوان از یک راهی یک نادان را تشخیص داد و به درستی فهمید که آن شخص جاهل و نادان است.
بازهم پرسیدم که ای استاد بیشتر برایم توضیح بده که فرموند : ای دوست عزیزم تنها شخصی را نادان بیاب که هنگامی که یک شخصی در حال سخن گفتن و صحبت است ، هنوز که صحبت هایش تمام نشده است یک شخص دیگر صحبتش را قطع کند و خودش شروع به سخن گفتن کند و این نشانه جهل و نادانی چنین شخصی است.
پرسیدم ای حکیم مرا پندی ده که در جوابم گفت : سخن انسان دانا کامل است یعنی اینکه حرف های ابتدا و پایان دارد و سر و ته دارد. ای دوست خوبم در میان صحبت و سخن دیگران صحبت نکن که انسان دانا و باهوش تنها وقتی صحبت میکند که همه جا را سکوت فرا گرفته باشد و کسی صحبت نکند.
دو نظر مخاطبان :
مهدی : یکی از حکیمان می کفت: تنها یک شخص به نادانی خودش اعتراف می کند و آن کسی است که هنگامی که شخص دیگری در حال سخن گفتن است و سخن آن به اتمام نزسیده، شروع به سخن گفتن می کند؛ که این نشانه نادانی چنین شخصی است. ای انسان دانا، سخن شروع و پایان دارد پس در میان سخنان دیگران صحبت نکن. چون انسان دانا و با فرهنگ هنگامی سخن می گوید که سکوت باشد.
زهرا : روزی روزگاری دانشمدی لب به سخن باز کرده بود و داشت پند و نصیحت میداد در میان سخن او شنیدم ک گفت : تا به حال کسی را ندیده ام ک از خود بدگویی کرده باشد و با زبان خویش جهل و نادانی اش را اقرار کند به غیر از زمانی ک شخصی در حال سخن گفتن بود و سخنش هنوز تمام نشده بود که کسی بین سخن او امد و سخنش را قطع کرد. این سخن از گذشته های دور بر زبان همگان بود ک میگفتند هیچ گاه نباید در میان حرف و سخن کسی وارد شد و حرفش را قطع کرد این کار نه تنها برا شخص مقابل توهینی به شمار میرود بلکه برای شخصی ک سخن قطع میکند نیز نوعی افت شخصیت است ..حتی درباره این موضوع بارها شعر و حکایت هم به میان انده است که یکی از آنها عبارتند از : ای انسان خردمند و باریشه هیچگاه سخن کسی ک در حال بیان است را قطع نکن و هیچ گاه نباید در میان سخن کسی سخن بگویی …خداوند با تدبیر و فرهنگ و ذکاوت هیچ گاه سخن نمیگوید مگر آنکه شخصی را در حال سکوت ببیند. مفهوم کلی این شعر این است ک ای ادم نادان و جاهل خداونر با آن مرتبه بالایی که دارد هیچ گاه سخن نمیگوید مگر اینکه کسی را تنها ببیند زیرا کسی ک حرف کسی را قطع میکند جهالت و کم شعوری خود را نشان می دهد پس بهتر است پر حرف تباشیم ک قبل از سخن گفتن به عاقبتش نیز فکر کنیم.
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
پایه دهم صفحه ی ۸۰ به کارگیری روش جانشین سازی پروانه
مقدمه:هر بار که چشمانمان را می بندیم می توانیم خود را در قالب شی یا کسی دیگر تصور کنیم . گاهی یک سنگ ریزه و یا گاهی یک پروانه.
بال می زنم و پرواز می کنم از لابه لای برگ های سبز رنگ و درختان بزرگ و بلند تا برسم به قرار عاشقانه با گل ها همان گل هایی که عطرش مست می کند و رنگش نوازش می کند روحم را. گل هایی که رنگا رنگ اند و همچون سفره ایی خوش رنگ و لعاب بر زمین پهن شده تا من را به نشستن بر روی گلبرگ هایش دعوت کند تا از شیره ی خوشمزه اش گلویی تازه کنم و دوباره بال بزنم و بروم به سمت و سویی دیگر. می روم به سمت دریاچه ی زیبای جنگل تا هم آبی بنوشم و هم در آب ذلالش که هم چون آیینه ایی شفاف است تصویرم را ببینم و دوباره و دوباره از پرهای رنگارنگم با خال های ریز و درشت رویش دیدن کنم و باز دوباره حض کنم و از پروردگارم برای این همه زیبایی و دقت که بر روی بال هایم نقاشی کرده است سپاس گزارم.
شکر بگویم برای روزهایی که کرم بودم و در پیله ی خود پروانه ایی شدم تا پرواز کنم و دنیایی را که از زمین دیده بودم این بار از آسمان ببینم. دو دنیای مختلف با دو تصویر متفاوت. من پروانه ام، همانند خیلی های دیگر می خندم، گریه می کنم، عاشق می شوم و با دوستان خود بازی می کنم و در نهایت می میرم. ما پروانه ها دنیا را زیباتر می بینیم. زیرا که دو بار متولد شده ایم. یک بار به عنوان کرم و بار دیگر به عنوان پروانه. پروانه بودن بال می خواهد تنها دو چشم بینا می خواهد تا دنیا را زیباتر ببینیم. پروانه بودن کار هر کسی نیست. پروانه بودن دل پاک و مهربان می خواهد.
سکوت همه جا را فرا گرفته…هوا سرد و تاریک است،غنچه ها دلتنگ هستند،مرداب خوابیده،خفاش از غار بیرون نمی آید،حتی جغد هم از این همه اندوه و بی حالی به خوابی عمیق فرو رفته است.ماه لج کرده نه چهره خود را نمایان میکند و نه جای خود را به خورشید میدهد.
در این جنگل حتی باد هم نمی وزد.
من از این همه تنهایی خواهم مرد،باید از این جا بروم،بال هایم یاری نمیکنند،خشک شده اند.
از بی حالی خوابیده اند،باید انرژی را به آن ها تلقین کنم،ای بال های زیبا از خواب برخیزید،برخیزید و پرواز کنید.
از شاخه پریدم و پرواز کردم،رفتم تا به افق برسم،چشم هایم تشنه روشنی هستند. پرواز میکنم و پرواز میکنم و…
به جنگلی دیگر می رسم،این جنگل با همه جنگل ها متفاوت است،زیباست اما تاریک،جلوتر که میروم شمعی در میان آن همه درخت و بوته سوسو میکند،هرچه نزدیک تر میشوم نورش بیشتر میشود،بیشتر و بیشتر.
چه اتفاقی افتاد؟!
اینجا دیگر تاریک نیست،همه جا دارد رو به سفیدس میرود،چشمهایم دیگر نمی توانند باز بمانند.
بال هایم سست شده اما احساس سبکی میکنم…
حس و حالی که الان دارم را هیچوقت نداشته ام،احساس آرامش میکنم،دیگر چشمانم برای همیشه بسته میشوند.
انشای شماره چهار :
انشا جانشین سازی: پروانه در تاریکی شب
در این انشا تصور کنید؛ پروانه ای هستید كه در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا كردهاید من پروانهای کوچک هستم که خاطرهای هیجانانگیز از یک شب تاریک دارم و اگر دوست داشته باشید آن را برایتان تعریف میکنم.
آن شب همه جا تاریک بود. چشمهایم را باز کردم. روی لامپ خوابم برده بود. قبل از اینکه بخوابم همهجا روشن بود اما حالا هوا تاریک شده و همهجا ساکت و سیاه شده بود. از دور دست نوری ضعیف به چشمم خورد. دست و پایم را جمع و جور کردم، بالهایم را یکی دو بار، باز و بسته نمودم و برای یک پرواز تند و سریع به طرف منبع نور آماده شدم.
بعد از یک پرواز طولانی در نزدیکی نور نشستم. فهمیدم آن نور ضعیف از یک شمع است. شمعی که آرام و آهسته میسوخت و مردی میانهسال در کنار آن داشت کتاب میخواند. من عاشق نور بودم. همیشه به طرف لامپ ها و مهتابیها میرفتم و روی آنها مینشستم اما این یکی فرق داشت. نورش یک جور خیرهکننده بود.
کمکم نزدیک و نزدیکتر شدم. گرمای شعله شمع و نور زیبای آن مرا از خود بیخود کرده بود. فقط به نشستن روی شعله فکر میکردم و نه هیچ چیز دیگر. قبلاً از پروانههای بزرگتر شنیده بودم که اگر زیاد به شمع نزدیک شوم؛ میسوزم اما این اصلاً مهم نبود. من فقط یک چیز میخواستم و باید به آن دست پیدا میکردم.
بال بال زدم و به شمع نزدیک شدم، آتش شمع به سر بال ظریف و شیشهایام خورد که ناگهان باد شمع را خاموش کرد. باد نبود، مرد بود که سرش را از کتابش بالا آورده بود، مرا دیده بود و با فوت شمع را خاموش کرده بود. گفت:«حواست کجاست پروانه کوچولو؟ داشتی میسوختی» شمع که خاموش شد، آرام و غمگین به طرف لامپ خاموش به راه افتادم.
اگرچه از سوختن نجات پیدا کرده بودم اما من هنوز شمع را میخواستم و عاشق نور بودم.
انشا چهارم :
*جانشین سازی (پروانه)*
سر آغاز هر نامه نام خداست / که بی نام او نامه یکسر خطاست
چشمانم را با گرمای آفتاب باز می کنم و روزی پر از تحرک برای خود رغم میزنم. امروز نیز قرار است با وقایع خوب و بد که هضم آن برای آدمی زاد هم سخت است رو به رو شوم. شاید روزهای زیادی از بودنم خوشحال باشم ولی گاهی هم از اینکه شاهد لحظه های ناراحت کننده هستم، در آزارم. بال هایم را تکان میدهم و نسیم خنکی روی تک تک سلول هایم احساس میکنم، حس شادابی را حالا تجربه میکنم. با تمام توان بال های بزرگ و پر نقش و نگارم را تکان میدهم وخودم را به باد میسپارم. به سمت گل ها میروم روی آنها می نشینم و با آنها هم صحبت میشوم. که در همین حوالی من کودکی بازیگوش، با شیطنت به سمت من می آید و قصد دارد مرا در دستانش بگیرد. قلب کوچکم به تپش می افتد و با ترس بال هایم را محکم به هم میزنم و به پرواز در می آیم. صدای کودک را می شنوم ولی چاره ای نیست او، مرا برای زندانی او شدن می خواهد. از ترس میلرزم و به سمت خانه ی چوبی که در آن نزدیکی است می روم. در خانه باز است که با باد تکان میخورَد و جرجر میکند. خانه کاملا تاریک است به داخل می روم، شومینه ای قهوه ای خاموش در کنج خانه است با خود فکر می کنم که شومینه روشن نیست پس میتوانم با خاکستر آن خودم را گرم کنم. شومینه روشن است ولی خاکستر، قرمز نیست. می خواهم روی خاکستر به ظاهر خاموش، کمی بخوابم اما با خوابیدنم روی آن با سوختن بال هایم مواجه می شوم. سوز تمام وجودم را فرا گرفته است، سعی میکنم سوختن بال هایم را متوقف کنم ولی نمی توانم ، تند تند بال میزنم ولی دیگر خیلی دیر شده و تمام بال هایم سوخته است. توان پرواز از من ربوده شده و مثل کرم ابریشم به زمین می افتم. به یاد زمانی ک مثل حالا بودم افتادم،آن زمانی که کرم ابریشمی بیش نبودم ولی به این اندازه خودم را کوچک نمی دیدم، چون به امید فردایی بهتر بودم ولی حالا به امید مرگ نشسته ام. چشمانم را می بندنم و به خواب عمیقی فرو می روم.
انشای پنجنم :
تازه از پیله ام که بر درختی تنومند سوار بود خارج شده ام کسی در نزدیکی ام همسایه نیست تنها چیزی که توجهم را به خودش جلب کرده نوریست که در انتهای غاری چشمک میزند میخواهم از بال هایم امتحان بگیرم بال هایم را باز میکنم و آرام میپرم و به سوی نور به پرواز در می آیم پس از گذشت چندی به گندم زار جلوی غار میرسم باد میان گندم ها در حرکت است و دست نوازش بر سر آنها می کشد گندم زار را پشت سر میگذارم و به ورودی غار میرسم غاریست به سکوت شب و تاریکی سیاه رنگ تنها انتهای غار روشن است که آن هم با نور ضعیف من چرخی در غار میزنم تا از سلامت جسم خود اطمینان حاصل کنم حال به سوی هدف خود به پرواز در می آیم جلوتر میروم آن نور از آن شمع کوچکی بود میخواهم با او دوست شوم اما هرچه بلندتر صدایش میکنم شعله اش کمتر میشود شاید از شنیدن صدای من آزرده شده یا شاید صدای مرا نمی شنود پس در آغوش می گیرمش تا بتوانم علاقه ام را بهش ابراز کنم وای بالم هایم سوخت نمیدانستم که شمع اینقدر سنگ دل است من در حال جان دادن هستم و هرگز کسی نخواهد فهمید که من از عشق شمع جان دادم و آتش عشق او مرا سوزاند
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه: بعد از پیامبر اکرم(ص) که خاتم النبیین بودند امام های معصوم(ع) راهنما و هدایت کننده ی مردم در زمان گذشته بودند که امام رضا هشتمین امام می باشد.
تنه انشا: امام رضا(ع) در یازدهم ذی قعده سال۱۴۸ه.ق در مدینه ی منوره به دنیا آمد. نام پدرش امام موسی کاظم(ع) که امام هفتم می باشد بود. و مادرش نجمه نام داشت. ایشان معلمی بود که به کودکان درس زندگی و اخلاق و علم و ادب می آموخت،ایشان طی مسافرتی به ایران وارد شدند و در شهر مشهد به دست مامون به شهادت رسیدند. و در همان جا برایش مرقدی طلایی و زیبا بنا نهادند و از آن پس مشهد را به نام مشهد مقدس خواندند. زیرا که گنبد طلایی امام رضا(ع) آنجا را مقدس و متبرک کرده است .سالانه هزاران نفر از جای جای جهان اسلام به شهر مشهد می روند تا دستشان به زری مقبره امام برسد و از همانجا امام رضا را که خیلی ها ضامن آهو می نامند برایشان در درگاه خداوند ضمانت کند تا حاجتشان روا شود. خیلی ها در اوج ناامیدی با دلی پر از امید از آنجا بازگشتند، خیلی ها معجزه می خواستند و خدا باز هم در لطفش را گشود و غیرممکن ها را ممکن ساخت. زیرا که هیچ چیزی در درگاه خدا غیرممکن نیست، بلکه این خود ما هستیم که چیزی به اسم غیرممکن را در ذهن خود تداعی می کنیم و به آن شاخ و برگ می دهیم. امام رضا(ع) همیشه برای ما و در ذهن ما یک اسطوره بوده است و همیشه آن را به بزرگی نام می بریم. زیرا که هیچ وقت کسی را که به درگاهش امید بسته و طلب در درگاه خدا را کرده ناامید بازنگردانده است.
حرم امام رضا جایی است که خیلی از ماها خواستار دیدارش هستیم. مانند آهن ربایی دل ما را به سمت خود می کشد زیرا که می دانیم آرامشی که در آن فضا پخش است غیرقابل مثال زدنی است، آن کبوترهای سفید، همه ی مردان و زنانی که تنها امیدشان اینست که با دلی سبک و شاد به خانه بازگردند و آن فضایی که همه دست ها را به سمت آسمان برده اند و از خدای خود طلب می کنند تا حاجتشان را روا کنند.
این فضا دل هر بی سر پناه و بی کس و پر درد را به سمت خود می کشد زیرا که می دانند امام هم سرپناهشان می شود و همه کسشان.
نتیجه گیری: بعضی از آدم ها مثال زدنی نیستند زیرا که خدا تنها یک نفر از آن را آفریده است. بعضی از انسان ها توانایی این را دارند که دل پر از ناامیدت را سرشار از امید کنند تا با دستانی پر و لبانی خندان و دلی سبک از پیششان بازگردید. امام رضا(ع) یکی از این افراد است.
دگر باره کوچه باغ دلتنگی هایم را با پرتویی از شعاع شما منتهی میکنم تا روی قلب خسته ام نامتان را در تنهاترین غربت ها لمس کنم وانگشتان نیمه جانم را برای گرفتن بارگاهتان التماس می کنم ! تارو پود وجودم یخ زد… از همان لحظه ای که برای بار آخر از باب الرضا دست به سینه از محضرتان خداحافظی کردم …
مولا اینجا هوا بس نا جوانمردانه سرد است ….
آتش غفلت روز به روز شعله ور تر می شود و کار وکاسبی وجدان روز به روز کساد تر !!!
از شما دورم اما …
از بزرگترها شنیده ام هر جا که باشم دست به سینه که بگذارم و رو به بارگاهتان خالصانه که بخوانمتان
انگار در جوار حرمتان ،شما را زیارت کرده ام .
پس در میان آسمان ها حرمتان را دوباره می بویم و اذن دخول می خوانم ،
غروب پاییز بود و از پنجره اتاقم به فضای بیرونی نگاه میکردم و از تماشای پاییز و رنگ زرد درختان لذت میبردم. باد در میان برگها و درختان میپیچید و صدای قارقار کلاغها نیز شنیده میشد که هر از گاهی از این شاخه به آن شاخه میپریدند. من در میان فلسفه باد و رقص برگهای خشک و قارقار کلاغها مانده بودم و از خود میپرسیدم که در میان این قارقارها چه پیغامهایی رد و بدل میشود؟
بندهای بدنه (متن نوشته)
کلاغی را دیدم که از بام خانه همسایه پر کشید و در حالی که به سمت درخت کاج تنومند مقابل خانه ما میرفت، قارقاری کرد و بال و پرش را با شدت بیشتری تکان داد. کلاغی دیگر نیز از جایی که ندیدم، پر کشید و به سمت کلاغ اولی اوج گرفت. این یکی نیز قارقار میکرد و به سمت بالاترین نقطه درخت بالا میرفت.
به سمت دیگر کوچه نگاه کردم، دستهای کلاغ آن جا در حال دانه خوردن از کیسه زباله پاره شدهای بودند که مقداری برنج از آن بیرون ریخته بود. گربهای نیز در همان حوالی میچرخید و به نظر میآمد که برای کیسه زباله پاره شده، نقشه کشیده است.
کلاغ ها قارقارکنان محل را ترک کرده و گربه با ولع تمام به سمت کیسه زباله پاره شده جهید. این لحظه برای من بسیار هیجان انگیز بود و از تماشای آن لذت میبردم. گربهها به خوبی بلد بودند چطور از میان تلی از زباله، تکهای گوشت را پیدا کنند. همچنان صدای قارقار کلاغها مانند صدای پشتزمینه به گوش میرسید و میتوانستم نوای گوشخراش آنها را با صدای میومیوی گربهها، یک سمفونی در طبیعت بخوانم!
بند نتیجه (جمع بندی)
صدای قارقار کلاغها هرگز تمامی نداشت و گویی چیزی که به هم در لا به لای این قارقارها میگفتند، چیزهای مهمی در اجتماع آنها به شمار میرفت! دلم میخواست بدانم کلاغها چه میگویند و چرا اغلب زمانی که در حال پر کشیدن به سمتی هستند، صدای قارقار آنها اوج میگیرد؟ شاید همدیگر را برای پرواز به سمت طعمهای راهنمایی میکنند، شاید هم مسابقه گذاشتهاند که کدام زودتر میرسد...
مقدمه:پرندگان جزء حیوانات با ارزشی هستند که همواره نمود آن را می توان در زندگی مشاهده کرد. یکی از پرندگان با ارزش کلاغ است.
تنه انشا:کلاغ پرنده ای است که همواره در فصل های سرد و گرم می توان پرواز زیبای او و قارقار او را در آسمان مشاهده کرد و شنید. کلاغ در اساطیر ایران و یونانی همواره پرنده ای مقدس بوده و به عنوان پیک خورشید شناخته می شده است و نمود مثبتی در جامعه باستانی ایران زمین داشته است.اما در زمان اکنون ما این معنای مثبت تغییر کرده است و معنای منفور و شوم یافته است. امروزه صدای قارقار کلام با معنای شگوم بد شناخته می شود که جلوه ی بسیار ناپسندی است. ای کاش تلاش کنیم با نگاهی بسیط تر و زیبا به پرندگان نگاه کنیم. درست است که کلاغ به رنگ سیاه است اما نشان از سرنوشت تیره نیست. کلاغ از دیگر پرندگان عمر طولانی تر دارد. آن ها در فصل پاییز بیشتر در آسمان ها دیده می شود. زیرا تحمل سرما را نسبت به دیگر پرندگانی چون گنجشگ و قناری و.. دارند. بیاییم تلاش کنیم کلاغ رابیشتر دوست داشته باشیم. کلاغ با نام غراب در ادبیات فارسی ما جلوه گر بوده است. این معنای شومی کلاغ در ادبیات نیز مشهود است. صدای قارقار کلاغ ها بیشتر در صبح ها می باشد. کلاغ ها جثه ای بزرگ تر از گنجشک ها دارند. جثه آن ها به اندازه مرغ خانگی است. آن ها منقاری بلند و قوی دارند که در خوردن غذاهای مختلف به آن ها کمک می کند. کلاغ ها بیشتر حشرات را می خورند. آن ها با قارقارشان با هم سخن می گویند. این پرندگان به صورت جمعی با هم هستند و لانه ی خود را در بالاترین شاخه های درختان می سازند.
نتیجه گیری: کلاغ ها پرندگانی سودمند و به نوبه ی خود زیبا هستند. قدر آن ها را بدانیم. حیوانات همواره در حال آسیب هستند و باید مواظب تک تک آن ها باشیم تا از آسیب و شکار در امان بمانند.
قرار بود برای خواهرم خواستگار بیاید و همه افراد خانواده در تب و تاب آماده شدن برای ساعت ۷ عصر بودند. مادرم خانه را به خوبی تمیز کرده و خواهرم بهترین لباسش را به تن کرده بود. پدرم همچنان در حال روزنامه خواندن بود و به نظر میرسید که بیتفاوتترین فرد خانه نسبت به این وضعیت باشد.
سرانجام خواستگارها از راه رسیدند و چقدر هم وقتشناس بودند! درست رأس ساعت ۷ عصر! به خواهرم با شوخی گفتم حالا که داماد اینقدر وقتشناس است، حتما به این خواستگار جواب مثبت داده و با او ازدواج کن.
همگی نشستیم. مادرم چندین بار به من اشاره کرد که لزومی ندارد در جمع باشم و میتوانم به اتاق خود بروم. اما من محکم کنار خواهرم نشسته و قصد ترک جمع را نداشتم. صحبتها شروع شده بود؛ خواهرم چای آورد و جمع حسابی گرم بود. سرانجام خانواده داماد از خواهرم در مورد نظرش نسبت به این وصلت سوال کردند، اما تا خواهرم خواست شروع به صحبت کند، صدای بلند قارقار کلاغی محوطه را پر کرد. گویی کلاغ چسبیده به پنجره و شیشه سالن پذیرایی قارقار میکرد.
خواهرم مکثی کرد و دوباره خواست شروع به صحبت کند که باز صدای قارقار کلاغ را شنیدیم. همه خندیدند و خواهرم نیز تبسمی کرد. پدرم گفت که کلاغ سیاه محله علاقهای به ازدواج کردن خواهرم ندارد و باز همه خندیدند.
دوباره مادر داماد خواهرم را خطاب قرار داده و از او خواست که نظرش را راجع به این وصلت بگوید. خواهرم خواست صحبت کند و چه انتظاری دارید؟ کلاغ دوباره قارقار کرد. خواهرم نیز با قدرت تمام جواب منفی داد و به مادر داماد گفت که از این ازدواج منصرف شده است و نمیخواهد این وصلت سربگیرد!
همه ما متعجب شدیم. پیش از این به نظر میرسید که خواهرم به این ازدواج علاقهمند است و اکنون با جواب منفی او روبرو شده بودیم! خانواده داماد با دلخوری از منزل ما رفتند. پس از رفتن میهمانها، پدرم از خواهرم پرسید که علت پاسخ منفیاش چه بود و فکر میکنید خواهرم چه پاسخی داد؟ قارقار مداوم کلاغ و بدیمنی آن!
مادرم با او حسابی صحبت کرد و از او خواست که چنین خرافاتی را کنار بگذارد و منطقی فکر کند. خواهرم راضی شد که یکبار دیگر به خواستگاریاش بیایند و این بار به ندای قلبش گوش کند نه قارقار کلاغ!
انشا چهارم درمورد صدای قار قار کلاغ
در زمان های گذشته تا به کنون مردم عقیده داشتند و دارند که کلاغ به دلیل رنگ سیاه بدون نشانه نحسی و اتفاق شوم است . به خصوص زمانی که در حال بیان حرفی یا اتفاقی باشید و همان لحظه صدای قار قار کلاغ بیایید می گویند که باید در انجام این کار تعلیل صورت بگیرد چرا که کلاغ نشانه شوم است و عاقبت خوبی ندارد که بعد از صدای کلاغ آن کار انجام شود.
خیلی از مردم وقتی صدای کلاغی را بشنوند سعی می کنند که کلاغ را با سنگ یا تیر کمان یا تفنگ بادی بزنن یا به اصلاح دیگر بکشند .
اما از نظر شخصی من اگر در این که کلاغ با صدایش قبل از کاری نشانه می دهد که باید در کاری که می خواید انجام دهید بیشتر فکر کنیم و با دقت بیشتر آن را انجام دهیم بسیار هم خوب است.
زیرا که مثل اژیری برای ان فرد می ماند که قار قار خود به آن فرد یادآوری می شود که باید قبل از انجام هر کاری ایتدا با حواسی جمع و با دقت فراوان انجام شود.
گاهی این کلاغ به اصلاح شوم می تواند با دقت و یا پرهیز و پشیمانی آن فرد موجب خودشانسی و خوشبختی آن فرد باشید.
انشا درباره کلاغ پایه هفتم در زیر 5 انشا مختلف و زیبا درباره کلاغ آورده شده است که امیدواریم مورد استفاده تان قرار گیرد
انشا شماره پنجم :
نام کلاغ را که می شنوم یاد یکی از دوستانم می افتم که عاشق کلاغ بود . همیشه در پارک به کلاغ ها خیره می شد و به پر و بال سیاهشان زل می زد. همیشه هم اصرار داشت که کلاغ یکی باهوش ترین حیوانات است و دلیلش هم این بود که طبق تحقیقات جدید دانشمندان متوجه شده اند که وقتی کلاغ را روبروی آینه قرار می دهند ، خودش را تشخیص می دهد و این به معنای آن است که کلاغ تا حدی دارای خودآگاهی است.
اما برای من کلاغ یادآور عمر طولانی و آزاد بودن است و این باور که می گویند کلاغ شوم است و نشانه ی بدبختی و سیاهی، برایم غیرقابل باور است . چراکه واضح است چون پرهای این پرنده بیچاره سیاه است ، ما انسان ها آنرا به سیاهی و تاریکی و بد یمنی ربط داده ایم. اما باید از خود بپرسیم که چرا هیچ وقت این پرنده ی طفلکی را نشانه ی عمر تام و طولانی ندانسته ایم و او را خوش یمن نخوانده ایم؟
از این به بعد هر زمانی که در پارکی رفتیم و کلاغی را دیدیم سعی کنیم او را با تصویری از آزادی و عمر کام به یاد بیاوریم که این کار علاوه بر از بین بردن خرافات گذشته ، باعث آشتی بیشتر ما با طبیعت و لذت بردن هرچه بیشتر از آن می شود.
انشا شماره ششم :
از زمانی که به یاد داریم همیشه گفته اند شیر سلطان جنگل است،پرنده ی هما نشانه ی خوشبختی است و مار نشانه ی دشمنی و کلاغ نشانه ی بد شگومی است.کلاغ در اسطوره های قدیمی و گذشته ی ما پرنده ایی مقدس به شمار می رفته اما با مرور زمان این عقیده تعقیر پیدا کرد و کلاغ را نشانه ی بدبیاری و بدشانسی نامیده اند و تنها علت آن صدای ناهنجار کلاغ بود و لباس سراسراز سیاهی او،که می گفتند ما در هنگام عزاداری و غم و ناراحتی لباس سیاه بر تن می کنیم و کلاغ نیز همیشه لباس سیاه بر تن دارد.زمانی که در هنگام انجام کاری صدای قار قار کلاغ به گوش برسد می گویند که باید در این کار بیشتر دقت کرد زیرا که کلاغ به ما اخطار داده است و باید در انجام این کار بیشتر مکس کنیم و آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم تااز نتیجه ی کار خشنود باشیم ،اما بیاییم به جنبه ی مثبت این موضوع توجه کنیم و کلاغ را مانند آژیر خطری بدانیم که به ما یاداور می شود که قبل تصمیم گیری و انجام کاری آن را بیشتر مورد تجزیه و تحلیل و آزمایش قرار دهیم و همانطور قبل از حرف زدن نیز به آن فکر کنیم و آن را بالا و پایین کنیم تا در نهایت از گفته ی خود پشیمان نشویم.زندگی به نوع نگاه ما بستگی دارد اگر با عینک بدبینی به آن نگاه کنیم همه چیز برایمان تیره و تار می شود اما اگر با عینک خوش بینی به دنیا و زندگی نگاه کنیم همه چیز برایمان زیبا و روشن می شود
انشا شماره هفتم
کلاغ را همه ما دیده ایم و صدای قارقارش را از دور دست شنیده ایم. افراد خانواده ما هرکدام یک نظری درباره کلاغ داشتند.کلاغی بود که در فصل پاییز هر روز صبح همیشه روی دیوار خانه می نشست و قارقار می کرد. خواهرم می گفت:«او از جنگل های مناطق سرد آمده است. قبلاً روی شاخ های گوزنی زندگی می کرده است. حالا دلش برای خانه اش تنگ شده است. می دانی کلاغ ها خیلی دوست دارند روی شاخ گوزن ها بنشینند.» من با تعجب به او نگاه می کردم و او برای کلاغ دست تکان می داد.خود من کلاغ ها را دوست نداشتم؛ کلاغ خواهرم همه دانه هایی را که من برای گنجشک ها ریخته بودم می خورد. اصلاً کلاغ ها همه شان مثل هم هستند. از کجا معلوم که کلاغ امروزی همان کلاغ دیروزی باشد؟ اما راستی همه کلاغ ها مثل هم نیستند. بعضی کلاغ ها کاملاً سیاه هستند ولی بعضی دیگر پرهای خاکستری هم دارند. من از کلاغ بدم می آمد چون خاطره بدی از کلاغ ها داشتم. وقتی کوچک بودم، توی ایوان خانه مادربزرگم یک کلاغ به سرعت برق و باد گردویی را که شکسته بودم، به نوکش گرفت و از آنجا دور شد.همان روز مادرم گفت کلاغ ها خیلی از چیزهایی را که پیدا می کنند، نمی خورند بلکه چال می کنند اما بعد یادشان می رود که آنها را کجا گذاشته اند. روزی که به باغ رفته بودیم، در حالی که کلاغ ها بالای شاخه ها نشسته بودند و قارقار می کردند؛ ما گردوهایی که آنها پنهان کرده بودند، پیدا می کردیم و می خوردیم.پدرم می گفت کلاغ ها جانوران باهوش هستند. کلاغ ها اگر گردو یا فندق پیدا کنند، آنها را سر راه ماشین ها قرار می دهند تا چرخ آنها پوست سخت آن را بشکند. همین که چیزها را قایم می کنند؛ یعنی آینده نگری دارند. حتی از شامپانزه هم باهوشتر هستند.پدربزرگم همیشه برایمان قصه تعریف می کرد و شعر می خواند. داستان هابیل و قابیل که یک داستان غمگین بود و کلاغ هم داشت را چند بار برایمان تعریف کرده بود. قابیل برادرش را می کشد. بعد بالای سرش می نشیند و می گوید وای چکار کنم. خدا یک کلاغ را می فرستد که دفن کردن مرده را به او یاد بدهد. قابیل آنقدر ناراحت می شود که می گوید وای من از یک کلاغ هم نادان تر هستم.مادربزرگم از کلاغ ها بدش می آمد. وقتی یک کلاغ سر دیوار می نشست و قارقار می کرد، مادربزرگ دمپایی اش را پرت می کرد و می گفت: برو! پرنده شوم... وقتی می پرسیدم: شوم یعنی چه؟ چرا شوم است؟ می گوفت: یعنی خبرهای بد را می آورد. یعنی شگون ندارد. صبح ها برایت نباید بخواند. کلاغ خبرچین است. این ها را که می گفت، ما تعجب می کردیم و او هیچ وقت نمی گفت چرا شوم است.نظر هرکدام از افراد خانواده ام که درست باشد، کلاغ شوم باشد یا باهوش، باز کلاغ ها همیشه همه جا حضور دارند.
انشا شماره هشتم
من کلاغ را دوست دارم . کلاغ یک پرنده بسیار زیبا است . یک پرنده که نماد یکرنگی و صداقت است . کلاغ یک پرنده ی صادق و یکرنگ و یک دست است . می گویند کلاغ بسیار ثابت قدم است زیرا آنچنان از راه رفتن کبک تقلید کرده است که راه رفتن خودش یادش رفته است و البته این بسیار بد است چون پدرم می گوید همه باید خودشان باشند و ادای کس دیگری را در نیاورند . کلاغ اعتماد به نفس پایینی دارد . من راه رفتن کلاغ را بسیار دوست دارم .شاید شما هم دیده باشید وقتی یک جوجه کلاغ از لانه اش بیرون می افتد ، تمام کلاغ ها متحد می شوند و کمک می کنند تا جوجه را نجات دهند . بنابراین ما از کلاغ درس اتحاد و یکرنگی و صداقت می گیریم .کلاغ را به دزدی و خبرچینی متهم میکنند . کلاغ پرنده ی بد صدایی است . اما با این حال من کلاغ را دوست دارم و دلم برایش می سوزد . شاید در میان پرندگان هم به رنگین پر ها کار ندهند . همانطور که در بین انسان ها به رنگین پوست ها کار نمی دهند . پس وقتی کار نباشد کلاغ ها ناچار می شوند برای سیر کردن خود و جوجه های بی گناهشان دزدی و خبرچینی بکنند .می گویند کلاغها تنها یک بار جفت گیری میکنند و تا آخر عمر با همان جفتشان زندگی می کنند . همسایه مان می گوید : درد و بلای هر چه کلاغ است بخورد تو سر شوهر نفهم من که رفته سرم هوو آورده است .
انشا شماره نهم
کلاغ ها مانند گنجشکان در لانه زندگی میکنند و دسته جمعی پرواز یا زندگی نمیکنند.آن ها معمولا در هوای سرد بیشتر میتوانند تحمل کنند تا در هوای گرم.غذای آنان دانه است اما آنان معمولا نان و پنیر و کرم و گندم هم میخورند.آن ها از لحاظ قیمت ارزشی ندارند زیرا نه صدا و شکل خوبی دارند و البته اهلی هم نیستند.رنگ آنان معمولا سیاه هم مانند رنگ ذغال است و با پرهای دراز و جثه ایی هم مانند یه طوطی دارند.نوک آن ها طلایی و خیلی دراز است. چنگال های تیزی دارند و برای شکار حشرات و کرم ها.آن ها از انسان ها میترسند ولی اگر گیربی افتند مقابله میکنند.و ان ها تخم گذار هستد مانند خفاش پرنده ایی بچه زا نیستند!!از نظر دانشمندان خارجی کلاغ در شب بهتر از روز میبیند هم مانند خفاش ولی خفاش در روز نمیبیند یا بهتر است بگوییم به خوبی نمیبیند کلاغ محیط را خاکستری مانند میبیند و چشمان تیز و درشتی دارند.پس کلاغ ها موجوداتی بی آزار و زشت هستند که قیمتی ندارند و کسی به شکار آنها نمیرود و نسل آنها هم منقرض نخواهند شد و به راحتی میتوانند در لانه های خوب زندگی کنند.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه: زندگی گذرگاه مخوفی است هر لحظه آن ورطه ای هولناک است که باید در آن گام نهاد. راه زندگی راه کوشش و مجاهده است، یکی از این راه ها، راه علم و دانش است.
تنه: هر روز مسیری را طی می کنم که از کنار درختانی سر به فلک کشیده می گذرد. درختانی که با تغییر فصل ها، گذر زمان را نشان می دهند. در کنار مسیری که می گذرم خیابانی است که ماشین ها با مردمانی که هر کدام آن ها به سمت و سویی می روند جلوه گر است خانه ی من در ته کوچه ای است که زیبایی کوچه همیشه برایم تلاقی گر لحظه های ناب کودکی است. آن زمان ها که با دوستانم فوتبال بازی می کردم(با دوستانم لی لی بازی می کردم)، کوچه ی خانه ی ما خاطرات شیرین زندگی ام را بازتاب می کند از کوچه که بیرون می روم دوباره همان درختان روبه رو می شوم. درختانی که اوج عظمت هستی را نمایانگر هستند. آن درختان به من نشان می دهند که در زندگی چقدر تغییر ممکن است آن وقت ها که من خیلی کوچک بودم، درختان هم نهالی بیش نبودند و حالا من که بزرگ شده ام درختان نیز با من قد کشیده اند. درختان همیشه برایم بازگوگر پیشرفت و ترقی هستند. آن ها به من نشان می دهند که هر کسی هر چقدر تلاش کند به همان اندازه می تواند آسمان ها را درنوردد. من نیز دوست دارم روزی به اوج آسمان های پیشرفت برسم.
درختان را که رد می کنم به پارکی می رسم. پارکی که همیشه با دوستانم به بازی در آن می پردازم. دوستانی که برایم با ارزش ترین دارایی های زندگی ام هستند. انگار مدرسه نزدیک است این خیابان را که بگذرانم به مدرسه می رسم، مسیر خانه ام تا مدرسه ام همیشه برایم شیرین ترین لحظه ها را رغم می زند.
نتیجه گیری: مسیرهای زندگی همگی یادآور لحظه های خوش و یا سخت هستند. مسیری که همیشه به مدرسه ختم می شود مسیری است که یادآور تلاش و مجاهده من در رسیدن به قلّه های علم و دانش است.
وقتیکه شیفت صبح هستیم معمولا اول از همه رفتگر های زحمتکش را میبینم که به تمییز کردن جاده های شهر مشغولند و همینطور که جلوتر میروم با مغازه دار هایی که تازه مغازه را باز کرده اند و مشغول به تمیز کردن مغازه و وسایل خود هستند را میبینم و همینظور که به راه خود ادامه میدهم به سوی مدرسه مکان بعدی که سر راهم است قبل از رسیدن به کنار ان بوی ان حس میشود و ادم میفهمد که این نزدیکیها نانوایی وجود دارد نان داغ و تازه خیلی لذیذ و خوشمزه است همینطور که در راهم ادم های زحمتکش بسیاری میبینم که هر کرام به طریقی روزی خود را در می اورند و هنگامی که شیفت بعد از ظهر هستم و به سوی مدرسه میروم دقیقا مصادف است با ساعتی که در شیفت صبح در از مدرسه تعطیل میشوم و در مسیر باز گشت به خانه بیشتر معمولا اولیای دانش اموزانی را میبینم که راهشان دور و به دنبالشان امده اند و شهری شلوغ و پر هیاهو نسبت به صبح
ساعت شش و نیم صبح است . مادرم دوباره آمده و دارد مرا از خواب بیدار می کند به قول خودمان نازم را می کشد تا بالاخره از خواب بیدار شوم .هوا کمی تاریک است دوباره صدای خروس همسایه به گوش می رسد با چشم های خواب آلود که هیچ جا را نمیبیند دست و رویم را می شویم و لباس هایم را می پوشم و صبحانه لزیزی می خورم . فاصله مدرسه تا خانه ما بسیار زیاد است برای همین مجبورم با سرویس بروم.می روم داخل حیاط و بند های کفشم را می بندم و داخل کوچه منتظر سرویسم می مانم . سر صبح است بقال ها و مغازه دار ها ی سحر خیز دارند جلوی مغازه هایشان را آب و جارو می کنند و طبقه های مواد غذایی را به داخل کوچه می آورند تا جلب توجه شود و بتوانند روزی حلال کسب کنند. بلآخره ون نقره ای رنگ از پایین سر می رسد سوار ماشین می شوم و به بچه ها سلام میکنم بچه ها از شدت سرما مانند گنجشک کز کرده اند و سر هایشان را به زور به داخل کت هایشان جا می دهند . بیرون را نگاه می کنم تاکسی های زرد رنگی را می بینم که بچه ها را نوبت به نوبت سوار می کنند و چراغ های قرمز زندگی را پشت سر می گذارند. مادرانی که در صف های نان ایستاده اند وپدرانی که با کاسه آشی که حرارت می دهد به خانه بر می گردند . از شهر بیرون می زنیم پمپ بنزین ،دامداری و مرغ داری را با تمام دشت های سرسبز و درختان زیبا پشت سر می گذاریم بلآخره به مدرسه می رسیم آقای ناظم جلوی در مدرسه ایستاده و با ما احوال پرسی می کند ما هم در برابر ان درسمان را می خوانیم.
روزهای سر زمستانی با سرعت و پی در پی رهسپار روزهای بهاری و هرلحظه به عید نوروز نزدیک تر می شدند. صبح،هنگامی که برای مدرسه رفتن از خانه خارج شدم آسمان شهر نا آرام بود. رفتگر محله جاروی بزرگ خود را با عجله بر روی زمین می کشید،انگار او حوصله نداشت. پیرمردی دوچرخه سوار آرام و آهسته رکاب می زد،او سرحال به نظر می رسید. تعدادی افراد در صف نانوایی ایستاده بودند و غرولند می کردند که چرا نوبت آنها نمی شود؟ نانوا هم سعی می کرد سریع تر نان ها را از تنور بیرون بیاورد،انگار آنها بسیار عجله داشتند. بقال سرخیابان هم با بسم اللهی که می گفت کرکره ی مغازه اش را بالا برد و داخل آن شد.دختر بچه ای هم روی نیمکت چوبی نشسته بود و به هر رهگذری که از کنار او می گذشتند می گفت:آقا شما کبریت نمی خرید؟خانم شما آدامس؟اما آنها آنقدر درگیر مسائل روزمره ی خودشان بودند که تو جهی به او نداشتند. پیر مرد ماهی فروش با تن صدای بالا رفته فریاد می زد:ماهی دارم،ماهی قرمز!شما میخوای خانوم؟ کمی آن طرف تر هم پسر جوانی می گفت:حراج نوروزی است،حراج! درختان کنار خیابان شکوفه های خود را به نمایش گذاشته و زیبایی خاصی به منظره ی شهر بخشیده اند.واقعا عید نزدیک بود نزدیک تر از آنچه فکرش را می کردیم. در خیابان هیاهوی بی نهایت زیبایی وجود داشت.آنقدر که دوست داشتی ساعت ها همانجا بایستی و مردمان شهر را تماشا کنی. سلام! این صدای دوستم مریم بود. آنقدر در محله و مردمانش محو شده بودم که موقع رسیدن به مدرسه را متوجه نشده بودم.
چیزهایی که من در راه مدرسه میبینم،معمولا چیزهاییست جالب؛البته نه از نوع خوبش،بلکه از مسخرگی جالب است. اول از همه وقتی نام مدرسه ام می آید،یاد خانه های خرابه و آثار باستانی و آدم های ناجور در مطهری می افتم؛البته منظورم از مطهری بیشتر همان اطراف مدرسه مان یعنی محله ی ساغریسازان است. من از دیدن خانه های خرابه ای که می توان آن ها را آثار باستانی نامید،خنده ام می گیرد؛برای همین است که می گویم چیزهای جالبی می بینم.مقبره ی خواهر امام که جاییست داغون در حد مطهری(همان ساغریسازان)که هر وقت،وقت اضافه ای در مدرسه گیر می آید ما را به آنجا می برند. داخل مدرسه هم از محله اش بهتر نیست؛حیاطی دارد بسیار کوچک و وسایل ورزشی ای داغون و ناظمی بداخلاق که بر سختی تحمل درس ها می افزاید.کلا مدرسه و راه مدرسه هیچکدام اوضاع ردیفی ندارند. در آخر می پردازیم به چند چیز خوب درباره ی مدرسه مانند سحرخیز شدن که باعث طراوت و شادابی بدن و افزایش سرعت جریان خون در بدن می شود که با این چیزهای بدی که در مدرسه و راهش وجود دارد از بین می روند.
انشا ششم :
مقدمه : ما 9 ماه به مدرسه میرویم که در بین این 9 ماه تعطیلی های زیادی وجود دارد . ما هر روز که به مدرسه میرویم باید چالش هایی را پشت سر بگذاریم .
بدنه : ساعت شش و نیم صبح است. مادرم مانند همیشه آمده و دارد مرا از خواب سنگین بیدار می کند . به قول خودمان مادرم دارد نازم را می کشد . پس از چند دقیقه بالاخره مادرم به سختی مرا از خواب خوش بیدار کرد .
آفتاب هنوز کامل طلوع نکرده و هوا نیمه تاریک است دوباره سرو صدای خروس همسایه به گوش می رسد . با چشم های خواب آلودم که هیچ جارا نمی بیند دست و صورتم را می شورم و لباس هایم را که مادرم بر روی صندلی میز ناهار خوری گذاشته است میپوشم و صبحانه لزیزی را میل میکنم .
مسافت خانه تا مدرسه ما بسیار طولانی است برای همین مجبور هستم با سرویس به مدرسه بروم. داخل حیاط خانه می روم و روی صندلی کوچک چوبی که در گوشه خانه مان گذاشته شده است می نشینم و بندهای کفشم را می بندم و داخل کوچه منتظر سرویسم می مانم.
اول صبح است بقال ها و مغازه دار های سحر خیز جلوی مغازه هایشان را آب و جارو می کنند و طبقه های مواد خوراکی را به داخل کوچه می آورند تا جلب توجه شود و بتوانند روزی حلال کسب کنند. بلاخره تاکسی زرد رنگ از راه میرسد سوار ماشین می شوم و به بچه ها تک تک سلام میکنم بچه ها از شدت سرما مانند گنجشک کز کرده اند و سر هایشان را به زور به داخل کت هایشان جامی دهند.
بیرون را نگاه می کنم تاکسی های زرد رنگی را می بینم که بچه ها را نوبت به نوبت سوار می کنند و چراغ های قرمز زندگی را پشت سر می گذارند. مادرانی که در صف های نان ایستاده اند و پدرانی که با کاسه آشی که حرارت می دهد به خانه بر می گردند.
ترافیک زیادی وجود دارند اکثر ماشین ها در حال رساندن دانش آموزان هستند . هر روز از فلکه ای عبور میکنیم که نزدیک آن فلکه پل هوایی وجود دارد . مدرسه ای کنار آن پل وجود دارد . هر روز صبح دانش آموزان از روی آن پل رد میشون تا به مدرسه برستند . از زیر پل عبور میکنیم من عادت دارم هر وقت که به مدرسه میروم ماشین های موجود در خیابان را بشمارم .
در مسیر از جاده ای رد میشویم که در بلوار های وسط گل های زیادی با رنگ های مختلفی کاشته اند . به مدرسه میرسیم همگی با ذوق و شوق از سرویس خارج میشویم و به حیاط مدرسه قدم میگزاریم و در گوشه ای بر روی نیمکت آهنی می نشینیم . و از شدت سرمای آهن به خود می پیچیم و منتظر میمامیم تا زنگ صف بخورد
نتیجه : ما در مسیر خانه تا مدرسه با چالش های زیادی رو برو هستیم از جمله عبور از خیابان و … که لحظه ای بی احتیاتی باعث میشود که جانمان را به خطر بیندازیم .
انشا هفتم :
وقتی گروه صبح هستیم صبح زود رفتگران زحمتکش را میبینم که به پاک کردن سطح شهر مشغول هستند .
همینطور که جلوتر می روم مغازه دارهایی که تازه مغازه را باز کرده اند و مشغول به تمیز کردن مغازه و وسایل خود هستند را می بینم .
سپس از دور بوی نانوایی و نان تازه به مشامم می رسد و معلوم است که آنجا نانوایی است .
سپس با زن و مرد هایی رو به رو می شوم که معلوم است هرکدام برای اهداف خاصی در حال رفت و آمد هستند .
هنگامیکه گروه ظهر هستم و به سمت مدرسه می روم دانش اموزان گروه مخالف را میبینم که از مدرسه تعطیل شده اند .
خیابان ها شلوغ است .
بوی کباب و بوی غذاهای دیگر از رستوران ها احساس می شود .
وقت ناهار است و بسیاری کارمندان از این فرصت استفاده می کنند تا ناهار بخورند .
به مدرسه می روم .
آفتاب به مدرسه می تابد .
به راستی که زیباست .
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
پایه۸ درس۳مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه صفحه۴۲
انشا اول : با موضوع مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه
مقدمه:فوتبال یکی از مهیج ترین و پرطرفدارترین بازی در بین دیگر بازی ها در اقشار مختلف جامعه است. فوتبال علاقه ی بسیاری از کودکان به خصوص پسران است.
تنه انشا: همیشه در رویاهایم به باشگاه فوتبال می رفتم و از نزدیک تک تک لحظه ها را حس می کردم، لحظه هایی که بسیار برایم لذّت بخش بود. از زمانی که بسیار کودک بودم علاقه شدیدی به توپ و بازی فوتبال داشتم این علاقه ناشی از علاقه ی شدید پدر و برادرم به بازی فوتبال بود. بسیاری از شب ها تا دیروقت با برادرم بیدار می ماندم و بازی فوتبال را تماشا می کردم تا بالاخره یکی از روزهای خوب خداوند، برادرم با بلیطی به خانه آمد. بسیار خوشحال شدم و با ذوق فراوان به سمت ورزشگاه مسابقه فوتبال رفتیم همین که به بیرون ورزشگاه رسیدم فهمیدم که تنها من نیستم که علاقه ی وافری به فوتبال دارم. همه جا تا چشم می خورد مردان و پسرانی بودند که برای مسابقه فوتبال آمده بودند. در آخر با گذر از آدم ها و تحمل مشقت های فراوان جای خالی در بین صندلی های تیم مورد علاقه ام پیدا کردم، اما این جای خالی پشت تور دروازه بود. هر چند دیدن مسابقه از این مکان بسیار سخت بود اما کم کم که محو مسابقه بودم، انگار دیگر خودم نبودم انگار مانند خواب هایم بخشی از دروازه شده بودم. توپ که به سمتم می آمد می ترسیدم و به خود می لرزیدم. آخر بعد از ترس های بسیار توپی از دروازه بان گذشت و من را لرزاند. آری تیم مورد علاقه من گل خورد. بازی با درگیری های بسیار و کشمکش هایی بین دو تیم تمام شد. هر چند تیم مورد علاقه من نبرد، اما من هنوز از ذوق آن لحظه که بخشی از دروازه شده بودم نمی توانستم شب بخوابم. وقتی چشم هایم را می بندم انگار دوباره تور دروازه می شوم. توپ دارد به سمتم می آید. آری به خود می لرزم.
نتیجه گیری:دوران کودکی و علاقه های آن ناب و با ارزش است. باید از تک تک لحظه ها لذّت برد. باید کودکی را با خیال های زیبای آن حس کرد. فوتبال ورزش ایی با عشق و هیجان فراوان است.
هیجان تماشای یک مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه، به مراتب بیشتر از چیزی است که از دیگر جهات استادیوم میتوان مشاهده کرد. من یک بار این تجربه را داشتهام. روی صندلی خود در جایگاه تماشاچیهای مسابقه نشستم و هر لحظه توپی را میدیدم که گویی مستقیم به سمت من میآمد.
بندهای بدنه (متن نوشته)
از این روزنه گویی کاملا مسلط بر زمین مسابقه بودم و همه چیز حالت واقعیتری به خود گرفته بود. هر شوتی که به سمت دروازه میخورد، من نیز همگام با دروازهبان، هیجان گرفتن آن را احساس میکردم. به جای دروازهبان به بالا میجهیدم و بعد خود را به زمین میکوبیدم.
این لذتی بود که در هیچ زاویه دیگری از ورزشگاه نمیتوانستم کشف کنم. اما با نشستن مقابل تور دروازه و تماشای بازی فوتبال از خلال تور دروازه، اوضاع به شکلی متفاوت پیش میرفت. بازیکنان تیم مقابل تمام تلاش خود را برای نزدیک شدن به دروازه که من پشتش نشسته بودم، انجام میدادند. از خلال تور دروازه دیدم که یکی از بازیکنان روی دیگری خطا کرده و با کف پای خود، به ساق پای او کوبید.
این بازیکن دوباره از جای خود برخاست و به سمت دروازه به حرکت درآمد. از تلاش او علیرغم ضربهای که خورده بود، لذت بردم. او با قدرت تمام و پا به توپ، به سمت دروازه پیش میآمد. دو بازیکن دیگر را دریپل زده و از آنها با مهارت تمام رد شد. حالا او و دروازهبان رو در رو و تنها مانده بودند. بازیکن تیم حریف، پای راست خود را بالا آورده و با قدرت تمام به توپ ضربه زده و آن را روانه چهارچوب دروازه کرد. من که شهامت تماشای این صحنه را نداشتم، چشمانم را بستم. صدای سوت داور آمد و هلهلهای در ورزشگاه بلند شد. چشمانم را باز کردم. دروازهبان نقش زمین شده و توپ در تور دروازه نشسته بود!
بند نتیجه (جمع بندی)
تماشای مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه در آن روز برایم فوق العاده جذاب و لذت بخش بود. به این صورت توانسته بودم خودم را در مرکز ثقل زمین بازی، فرض کرده و از بازی به شکلی حرفهایتر لذت ببرم.
معلم از ما خواسته است که یک انشا درباره مشاهده مسابقه فوتبال از روزنه تور دروازه بنویسیم. من هرگز چنین چیزی را تجربه نکردهام و راستش را بخواهید اصلا تا به حال به ورزشگاه برای تماشای مسابقه فوتبال نرفتهام. اما برای نوشتن این انشا میخواهم در خیال خود به ورزشگاه بروم و درست پشت دروازه تیم محبوبم بنشینم.
با نشستن پشت دروازه تیم محبوبم، خودم را در ورزشگاه تنها میبینم. گویی فقط من در ورزشگاه نشسته و تنها تماشاچی این بازی فوتبال هستم. بازیکنان به زمین آمده و با سوت داور بازی آغاز میشود. من نیز در حالی که از خلال روزنه تور دروازه به زمین بازی چشم دوختهام، دستکشهای دروازهبانی را در دستهای خود احساس میکنم. این دروازه برای من مثل مرز وطن بوده و دل با دل دروازهبان به حفظ آن میاندیشم.
بازی شروع شده و یورشهای پی در پی به سمت دروازه تیم ما شکل میگیرد. شوت پس از شوت و جان فشانیهای دروازه بان را از تور میبینم. هر توپی که به سمت دروازه شلیک میشود، از این بخش جایگاه با قدرت و سرعت بیشتری دیده شده و من هر بار بدن خود را عقب میکشم.
کار تا جایی پیش میرود که یکی از بازیکنان تیم ما روی بازیکن تیم مقابل در منطقه جریمه خطا کرده و داور برای آنها یک پنالتی میگیرد.
خب، حالا بازیکن شوتزن تیم حریف، مقابل دروازهبان ما ایستاده و قرار است ضربه پنالتی را به سمت دروازه ما بزند. من مستقیم به دروازه و از خلال روزنههای آن به پاهای بازیکن نگاه میکنم. او یک بازیکن چپ پا است و احتمالا با پای چپ خود به دروازه ضربه میزند.
نفسم را در سینه حبس میکنم و منتظر ضربه بازیکن و عکس العمل دروازهبان هستم. ضربه با قدرت تمام زده شده و توپ با سرعت به سمت دروازه ما میآید. از خلال تور دروازه میبینم که توپ با شتاب و سرعت در دستان قوی دروازهبان جای میگیرد و تیم ما یک گل به حریف نمیدهد!
این اگرچه پیروزی کامل نیست، اما برای تیم ما یک امتیاز عالی محسوب میشود و من میتوانم با روحیه مضاعف به تماشای ادامه بازی بنشینم.
انشا چهارم :
از کودکی به فوتبال علاقه داشتم.
اکنون 15 سال سن دارم. آرزویم این بود به ورزشگاه بروم و فوتبال را از نزدیک ببینم.
یک روز عصر پدرم با دو تا کاغذ که در دستش بود به خانه برگشت.
باورم نمیشد . اون دو تا برگه بلیط فوتبال برای روز جمعه بودند.
پدرم میخواست که دو نفری به دیدن فوتبال برویم.
صبح روز جمعه راهی ورزشگاه شدم.
صندلی من در ورزشگاه دقیقا پشت تور دروازه بود.
بازی شروع شد و من بسیار هیجانی فوتبال را نگاه میکردم.
نیم ساعتی از بازی گذشت ، گرسنه ام شده بود.
یک ابمیوه با کیک خریدم و مشغول خوردن شدم.
همینطور که در حس و حال خودم بودم ناگهان توپی توسط یکی از بازیکنان زده شد.
دقیقا توپ به سمت من میامد. ترسیدم و یهویی دیدم توپ به تور دروازه اصابت کرد.
اول ترسیده بودم. اما با خودم خندیدم چون من بازی را از توی تور میدیدم و فکر میکردم توپ به صورتم برخورد میکند.
امشب که خانه ام و میخواهم بخوابم اما تا چشمانم را میبندم آن صحنه جلوی چشمم میاد و نمیگذارد که بخوابم.
من هم تصمیم گرفتم با این وضع بشینم و این انشا را برای شما دوستان بازگو کنم.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
مقدمه: ملت ایران همیشه با سرود ملی خود شناخته شده است. در واقع این سرود، نماد رسمی کشور است.
تنه انشا: سرود ملی همواره نمایانگر حماسه و غرور ملی است که افتخار هر فرد است. هر کشور سرود ملی خاص خود را دارد که بیانگر اوج عظمت ملیت و مردم کشورها است. سرود ملی ایران یا هر کشوری با تغییر حکومت عوض می شود همان طور که پرچم کشور تغییر می کند. سرود ملی ایران بیانگر جمهوری حکومتی مردمی در ایران است. این سرود از جان بازی شهدا حکایت گر است، کسانی که با جانشان از این سرزمین حمایت کردند. در بسیاری از مراسم های رسمی و پیروزی تیم ملی ایران در مسابقات جهانی اهنگ سرود ملی پخش می شود . افتخاراتی که تیم کشور در هر زمینه ورزشی کسب کردند باعث خوشحالی و نشاط هر ایرانی می شود. سرود ملی ایران دارای دو بخش دکلمه و موسیقی است. یادوار سرود ملی به زمان قاجار می رسد که نشانگر همپارچگی ملت ایران در سرود ملی است. قومیت های مختلفی با زبان های گوناگونی چون:کردی، ترکی، لری و ...در ایران زندگی می کنند که همگی زیر پرچم ایران و با یک سرود ملی(سرود رسمی ایران)شناخته می شوند.. آن ها به این سرود می بالند. در گذشته سرود ملی ایران شناخته شده نبود و دلیل آن، نبودن تلوزیون یا رادیو بود. ولی اکنون این سرود در تمام مدارس کشور با شکوه تمام برگزار می شود و دختر و پسر زیر زبان ان را زمزمه می کنند.در دوران پس از انقلاب اسلامی ایران در سال۱۳۵۷، ابتدا سرود پاینده بادا ایران و سپس در شب سوم خرداد سال۱۳۷۱ سرود جمهوری اسلامی ایران (مهر خاوران) به عنوان سرود ملی به کر رفته است. شاعر این سرود ساعد باقری و آهنگ ساز آن حسن ریاحی است. سرود ملی همواره در رگ و پی آدمی پیوند دارد و مانند وطن با ارزش و مقدس است و باید پاس ان را داشت و با احترام و صدای بلند و پر افتخار آن را خواند.
نتیجه گیری: سرود ملی کشورها بیانگر افتخار و شکوه آن هاست. کشورها چه آمریکا یا انگلیس و یا ایران سرود مخصوص به خود دارند که به آن می بالند وبرای آن ها غرور ملی را تداعی می کند.
صدای سرود ملی هر کشور، نمادی از فرهنگ، تاریخ و تمدن آن است. حس میهن دوستی و میهن پرستی، چیزی است که با آن متولد میشویم و کمتر کسی است که این احساسات ناب بشری را با خود همراه نداشته باشد. با شنیدن صدای سرود ملی، تمامی این احساسات لطیف میهن پرستی در شخص زنده میشود.
بندهای بدنه (متن نوشته)
نخستین باری که صدای سرود ملی کشورم را شنیدم، کلاس اول دبستان بودم. دانش آموزان با روپوشهای یکدست و مرتب، به صف شده و ناظم مدرسه از ما خواست تا سکوت جمع را حفظ کنیم. همه بچهها علیرغم حس شیطنت درونی خود، ساکت شده و گوش فرادادند. بی آن که از قبل بدانیم، احساس احترام و جدی بودن موضوع، ما را در برگرفته بود و به همان اندازه متین و موقر گشتیم. موزیک ابتدایی با مارشهای پرضرب خود، آغاز شد و سپس سرود به گوش رسید.
با شنیدن صدای سرود ملی کشورم، احساس میکردم که غرور و سربلندی بر بالهای میهن جان میگیرد و در آسمان مدرسه به پرواز درمیآید. شانههایم را صافتر کرده و چانهام را بالا آوردم. چیزی که شنیده میشد، غرور را در رگهای من جاری کرده و اجازه نمیداد شانههایم فروافتاده یا گردنم خم باشد. سربازان چکمه پوشی را در خیال تصور میکردم که در نظمی بیمانند رژه رفته و اقتدار کشور را با قدمهای محکم خود، به نمایش در میآورند. در این میان رفته رفته سرود ملی کشورم را زیر لب زمزمه میکردم و واژههای آن در تار و پود وجودم حک میشد. گویی نوایی آشنا بود که پیشتر نیز شنیده بودم...
سرود به پایان رسید و من تغییری را در خود احساس میکردم؛ گویی دیگر آدم قبلی نبودم و چیزی تازه و ارزشمند در من شکل گرفته بود. اینک مسئولیت سنگینتری داشتم. من نیز به یکی از آن سربازان چکمه پوش تبدیل شده بودم که برای حراست از میهن و درخشان نگاه داشتن نام آن، باید تلاش میکردم. اینک خاک وطن برایم دیگر چیزی بیمعنا نبود و آن را صمیمانه در مشت میفشردم. پایداری خاک میهن و سرافرازی پرچم آن را آرزو کرده و اشک در چشمانم حلقه زد. دیگر میدانستم که برای چه در آن نقطه ایستاده و چه چیزی در دستان من است. سرنوشت یک ملت و یک سرزمین در دستان کوچک من و سایر دانش آموزان بود و باید برای رساندن آن به قلههای افتخار، تلاش میکردیم.
بند نتیجه (جمع بندی)
سرود ملی هر سرزمین، با روح خاک آن پیوندی محکم و ابدی دارد. شنیدن صدای سرود ملی میتواند غیرت یک ملت را به جوش آورد و آنها را بهسان تکههایی از یک پیکره مادر به یکدیگر متصل سازد. این صدای خوش آهنگ، چیزی مشترک بین تمام افراد جامعه است و میتواند احساساتی مشترک بین آنها به وجود بیاورد. احساساتی عمیق و با ریشه و اصالت که نمیتوان آن را با هیچ چیز دیگری قیاس نمود. این احساسات در عمیقترین بخش وجود هر شخصی، ریشه دوانده و با آب و خاک میهن درهم آمیختهاند.
هر کشوری سرود ملی و پرچم مخصوص خودش را دارد و مردم هر کشور با شنیدن آهنگ سرود ملی خود احساس میهن پرستی زیادی پیدا می کنند.
مثلا وقتی تیم میلی کشورمان در ورزش های مختلف پیروز می شود و مدال می آورد، پرچم ایران در بین پرچم کشورهای دیگر بالا می رود و سرود ملی ایران پخش می شود من خیلی احساس غرور می کنم.
هر وقت این سرود پخش می شود از جایم بلند می شوم و به آن احترام می گذارم چون به کشورم افتخار می کنم.
هر وقت سرود ملی را گوش می کنم یا زیر لب هایم زمزمه می کنم به یاد گذشته ایران می افتم که مردان شجاع برای حفظ کشورمان جنگیدند و به شهادت رسیدند.
شعر سرود ملی به ما می گوید که کشورمان از گذشته تا امروز چه راه سختی داشته است تا قدرتمند و آزاد باشد و استقلال و آزادی کشورمان به خاطر امام و شهیدان انقلاب است و این راه همین طور ادامه دارد.
آن ها با فدا کردن جان خود در این راه جنگیدند و نسل بعد از آن ها هم خوب درس خواندند و علم و دانش زیادی به دست آوردند و توانستند ایران را آباد و آزاد کنند.
سرود ملی کشورمان به ما می گوید که برای آبادانی ایران تلاش کنیم و یادمان باشد راه امام و شهدا را ادامه دهیم و مراقب باشیم تا آزادی ما را از دست ما نگیرند.
ما باید همیشه به فکر این باشیم که چگونه می توانیم کاری کنیم تا همیشه پرچم کشورمان بالا باشد و سرود ملی ایران هیچ وقت از زبان ها نیفتد.
انشا چهارم درباره آهنگ سرود ملی پایه هشتم
آهنگ سرود ملی هر کشور موسیقی آن کشور است، سرودی که پیام آور وطن پرستی و استقلال و غرور هر مرز و بوم است و به احترام علایق و تعلقات هر کشوری نواخته می شود.
هر کشوری سرود ملی مختص خودش را دارد، سرود ملی ایران نمایان گر جمهوری اسلامی مردمی در ایران است که حکایت از جان فشانی رهبر و انسان های آزاده ای دارد که با خون خود کشور را آبیاری کردند.
این سرود یکپارچگی و وحدت ملت را بیان می کند و در رگ و پی ملت ریشه دوانده است و مانند وطن با ارزش و مقدس است و پیام آور نور و رهایی از بند جهل و ظلمت است.
ما سرود ملی کشورمان را گرامی می داریم، به عنوان کلامی مقدس که حاکی از قدرت انقلاب اسلامی و رشادت امام و شهدای انقلاب دارد.
زمانی که سرود ملی ایران خوانده می شود ناخودآگاه احساس احترام تمام وجودم را در برمی گیرد و از جا بلند می شوم، احساس این که کشورم سربلند است غرور را در رگ هایم جاری می کند و به وضوح حس می کنم مسئولیت سنگینی بر عهده من و تو و همه ما گذاشته شده است.
همه ما سربازان وطن هستیم و برای حراست از میهن و نگاه داشتن نام آن باید تلاش کنیم و اگر روزی برای حفظ این نام نیاز باشد باید از جان نیز گذشته و با کمک هم در حفاظت از آن یک دست شویم و بر دهان متعرضانش مشتی کوبنده بزنیم.
سرود ملی به همه ما یادآوری می کند تا تلاش کنیم که استقلال کشورمان روز به روز بیشتر شود، تا ایران عزیزمان بی نیاز از کشورهایی باشد که عمری در صدد سلطه بر آن هستند و ما با خواندن این آهنگ پر شور با خود عهد می بندیم همیشه حافظ مرزهای آن باشیم.
توجه :
حتما نظرات خود را زیر هر انشابنویسید تا ما نیز بیشتر برای شما انشا در سایت قرار بدهیم .باتشکر
برای دیدن سایر انشا ها بر روی هر کدام از موضوعات زیر کلیک کنید :
بازنویسی ضرب المثل در مورد اب که یک جا ماند می گندد
این ضربالمثل را برای هر چیزی به کار میبرند که حالت نو و تازگی خود را از دست داده و بیقدر و بی ارزش شده است.
انسان بی تحرک مانند آب راکد است؛ می گندد واز بین می رود. پس باید همیشه در جنب و جوش و تکاپو باشد. سکون و بی تحرکی موجب فساد است.
این ضرب المثل را به صورت «آب که یکجا بماند، بو میگیرد» هم به کار بردهاند. دقیقی طوسی از شاعران کشورمان نیز اشعاری با همین مضمون سروده است:
من اینجا دیر ماندم، خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
شود طعمش بد از آرام بسیار
معنی ضرب المثل آب که یکجا ماند، می گندد
۱- انسان بی تحرک مانند آب راکد است می گندد و از بین می رود، پس باید همیشه در جنب و جوش و تکاپو باشد.
۲- سکون و بی تحرکی موجب فساد است.
۳- این ضرب المثل را در مواردی به کار می برند که انسانی به خاطر بیکاری و سستی به فساد کشیده شده باشد.
بازنویسی اول :
در گوشه ایی از این دنیا پادشاهی جاهل و مستبد حکم فرمایی می کرد که به اهالی شهر زور می گفت و ان ها را تحت فشار می گذاشت و اب قنات را جیره بندی کرده بود و مردم از کم ابی قصد ترک شهر و خانه هایشان کردند و پادشاه به نوبه ی خودقصد ذخیره کردن اب را داشت .گذشت و گذشت تا اینکه شهراز مردم خالی شد و اب قنات پر شد .پادشاه که تک و تنها مانده بود با تعداد کمی خدمتکار در حالی که مخزن های قنات سر ریز شده بودند اما همین که قصد خوردن از اب قنات شد متوجه شد که اب مزه و رنگ و بوی بسیاری بدی داشت.بسیار خشمگین شد و فریاد ها سر می داد.مشاور اعظم را صدا زد تا به پیش پادشاه برود و پادشاه از او علت این اتفاق پرسید،مشاور با ترس و لرز فراوران گفت اب که یک جا ماند می گندد.اب باید جاری باشد.پادشاه ان لحظه از ظلمی که به مردم شهر کرد بسیار پشیمان شد و با درد و غم فراوان در اوج تنهایی روح از بدنش خارج شد و به اسمان ها رفت .از این مثل اینگونه نتیجه می گیریم که انسان ها نیز باید مانند اب جاری باشند و حرکت کنند و در مسیر زندگی هرگز هیچ انسانی با یکجا ماندن و گوشه نشینی به توفیق نرسیده است و همینطور می توان مثال زد که انسان باید دست به راه های مختلف بزنند تا مسیر حقیقی زندگی خود را پیدا کنند.هیچ کس تا بحال پیدا نشده است که با گوشه نشینی روزی خود را بدست اورده باشد و یا غذا و خوراکش تهیه شده است.بیاییم مانند اب جاری شویم یا در این مسیر به اب دریا می رسیم یا در عمق دره می رسیم.اب دریا به کمال می رسد یا اب دره به یک جایی می رسد و می گنند.
باز آفرینی مَثَل آب که یکجا ماند، می گندد
در میان کوه های سر به فلک کشیده، رودزلال و شفافی وجود داشت که در دل خود سنگ ریزه ها و ماهیهای رنگینی را جای داده بود. هر روز ماهی ها همراه رود با خوشحالی به گردش می رفتند و از طبیعت لذت می بردند. رود هر جا که دلش می خواست می رفت؛ آنقدر زلال و شفاف بود که ماهی ها درون آن به وضوح دیده می شدند.
مدت ها گذشت؛ یک روز رود خیلی خسته و آشفته بود. کم حرکتمی کرد و دیگر آن جنب و جوش همیشگی اش را نداشت. ماهی ها علت کم تحرکی او را پرسیدند. رود در پاسخ به آن ها گفت: دیگر از حرکت کردن خسته شده ام نمی خواهم بی خود و بی جهت به این طرف و آن طرف بروم می خواهم از این پس مشغول استراحت شوم.
از روز بعد، دیگر رود حرکت نکرد و به آبگیر پناه برد. دیگر از قلقلک دادن های رود به ماهی هایش خبری نبود. سنگ های زیبایی که هر روز در مسیر رود بودند و او را در آغوش می کشیدند، دیگر از بازی با رود محروم شده بودند.
روزهای اولی که رود به آبگیر پناه برده بود خوشحال بود از اینکه فقط مشغول استراحت است؛ روز ها می گذشتند و از زلالی رود کاسته می شد و دیگر آن رود شفاف و زیبای همیشگی نبود. بالاخره یک روز تمام شفافیتش را از دست داد. آن روز بود که او دیگر رود نبود بلکه به مردابی بی تحرک تبدیل شده بود که جز تعفن و تاریکی چیز دیگری نداشت…
فعالیت های روزانه و تلاش های ما از جمله درس خواندن، کار کردن، ورزش، تفریح و … شاید سخت و طاقت فرسا باشد، اما باعث رشد و حیات ماست. ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست
توجه :
برای دیدن سایر ضرب المثل ها و حکایت ها بر روی لینک های زیر کلیک کنید :
این مطلب شامل چنیدین بازنویسی و انشا می باشد تا آخر مطلب را ببینید :
پایه ی دهم-صفحه ی ۵۵-شعر گردانی
ایستاده ام،ایستاده ایی،ایستاده ایم،جنگلیم،تن به صندلی شدن نداده ایم
مقدمه:باید ایستادگی کرد در مقابل سختی ها تا نشکنیم تا نشکنمان باید ریشه ها را در عمق خاک برد تا هیچ سیل و باد و طوفانی مارا تکان ندهد و تا لحظه ی اخر سر فراز باشیم و سربلند.
تنه ی انشا:درخت ها در در کنار یکدیگر و با همدیگر جنگل را تشکیل می دهند ،با هم دیگر سبز می شود و با همدیگر برگ می ریزند و با همدیگر به خواب زمستانی می روند ،به این می گویند اتحاد جنگل.
اما گاهی انسان ها برای فراهم اوردن خواسته ها و نیاز های خود درخت ها را قطع می کنند و با چوب ان مداد و دفتر و میز و صندلی می سازند،درست است که برای ما مفید است اما این جنگل است که رو به پایان می رود که به این می گویند نابودی جنگل.
اما در بعضی نقاط انسان هایی هستند که برای سرمایه های طبیعی خود ارزش قائل اند و با ایستادگی و صرفه جویی مانع از قطع درختان جنگل می شوند ودر کنار ان درختان با ریشه و با اصالت زیادی می مانند
.در کنار هم می جنگند تا جنگل از بین نرود به این می گویند مقاومت جنگل.اما این سوال پیش می اید که چگونه می شود که درختانی که نه حرف می زنند و نه دستی دارند برای مبارزه،مقاومت می کنند؟ان ها تنها ایستاده اند مانند مبارزی که تا لحظه ی اخر روبروی دشمن می ایستند و با تمام سختی ها را تحمل می کنند اما هم چنان می ایستند و سر خم نمی کنند چون می دانند که اگر خم شوند و می شکنند و ان زمان ،زمان مرگش است.
نتیجه گیری:ریشه های عمیق،سربلندی می اورد.ایستادگی می اورد و می شود جنگلی سرسبز که سبز و زیبا می مانند اما هرگز تبدیل به صندلی نمی شوند .ان ها درخت می مانند تنها کمی اراده و مقاوت لازم است.
بازنویسی دوم :
انشا ایستاده ام ایستاده ای ایستاده ایم جنگلیم تن به صندلی شدن نداده ایم
ایستادن نماد مقاومت در برار حوادث و پستی و بلندی های زندگی و اعتقاد به اهداف خویش می باشد .
وقتی که انسان به لطف و مرحمت خداوند به بینش عمیق و بصیرت لازم می رسد درمیابد که بدون هدف خلق نشده است .
پس از آن در کره خاکی به جستجوی هدف واقعی و مسیر حقیقی می پردازد .
پس انسان باید همچون یک رود جاری و خروشان به مسیر خود ادامه دهد تا به سعادت و خوشبختی برسد .
انسان همواره سعی می کند تا به برای رسیدن به اهداف بزرگ خود کم نیاورد و به تلاش خود ادامه می دهد .
او مراقب است که در مسیر خود فریب وسوسه های شیطان را نخورده و دچار غرور و خودخواهی نشود .
او هیچوقت دست از تلاش و کوشش نمی کشد .
ایستاده ام ایستاده ای ایستاده ایم
ما نمونه ای از مقاومت و ایستادگی و اعتقاد قلبی را در جهان اسلام شاهد هستیم .
وقتی که مسلمانان جهان ، دشمنان قسم خورده اسلام و قرآن را با مقاوت و ایستادگی خود به زانو درآوردند .
قهرمانانی که هرگز در مقابل ننگ و خواری تسلیم نشده و با نثار جان ، مال و فرزندان از آرمان های اصلی خود دفاع کرده و طعم شکست و خواری را به دشمنان چشاندند .
آنها با ایستادگی مثال زدنی خود و با پیروی از مکتب سالار شهیدان امام حسین (ع) پرچم پرافتخار اهل بیت را بر فراز وطنشان برافراشتند .
مفهوم شعر ایستاده ام ایستاده ای ایستاده ایم جنگلیم تن به صندلی شدن نداده ایم به ارتباط میان اجزای خلقت از جمله انسان ها و زمین می پردازد .
منظور از جنگل در این شعر ارتباطی است که میان انسان ها و جنگل وجود دارد .
یعنی انسان ها به یکدیگر وابسته اند و باید از نابودی این جنگل یکپارچه و تبدیل شدن آن به صندلی ، میز و تکه چوب و … جلوگیری کنند .
بازنویسی سوم :
ما ایرانیان،ملتی هستیم که همیشه و در همه حال و در تمام طول تاریخ در مقابل ظلم و ستم زورگویان ایستاده ایم،به هیچ عنوان تن به ذلت و خواری نداده ایم.ما ملتی غیور،دلیر و با غیرتیم که همواره همچون کوهی استوار در برابر ظلم و ستم ،صبر و استقامت ورزیده ایم و حاضریم تا آخرین قطره ی خونمان در برابر ستمگران ایستادگی کنیم و از مملکت خود دفاع کنیم.
ما توانسته ایم به جهانیان اثبات کنیم که می توانیم با بصیرت،آگاهی و شکیبایی ،همه ی فراز و نشیب ها را طی کرده تا به نتیجه برسیم و همواره نام و یاد کشورمان ایران و معنا و مفهوم پایداری و استقامت را در جهان زنده نگه داریم.چنانچه حضرت محمد(ص)نیز در این رابطه گفته اند:(حکومت ها ممکن است با کفر باقی بمانند ولی با ظلم ،هرگز!)
پایداری و استقامت به معنی پذیرفتن احکام خدا و اطاعت از فرمان اوست.حقیقت استقامت را کسی داراست که کردارش با گفتارش یکی باشد،نه از گذشته بیمناک و نه از آینده اندوهناک باشد تا از دوستان خدا گردد .همانگونه که امیرالمومنین فرموده:(نجات و سلامتی همیشه با استقامت همراه است.)
در ادامه توضیحات کامل این شعر را ببنید :
معنای شعر ایستاده ام ایستاده ای ایستاده ایم
انشا بسیار سخت می باشد و در مورد اتحاد حرف میزنند که نباید در مقابل زورگویی ها و ظلم ایستاد و باید با ظلم و استبداد جنگید و هیچ وقت تن به صندلی شدن نداده ایم یعنی منظور این است که هیچ وقت مثل صندلی یک جا ساکن و سکون باشیم که هر اتفاقی میخواهد بیفتد ما این پست رو زدیم تا محققان سایت نکس لود تحقیق درباره جواب انشای صفحه ۵۵ کتاب نگارش ۱ پایه دهم انشا درباره ایستاده ام ایستاده ای ایستاده ایم جنگلیم تن به صندلی شدن نداده ایم را در بیاورد و در ادامه مطلب جواب را گذاشته ایم.
انشا شعر ایستاده ام ایستاده ای غلامرضا بکتاش
مقدمه : برخیز! ثابت کن خداوند بزرگ تر الز تمام مشکلات توست! برخیز! بگذار عرق شرم زمانه از زمین زدنت گیاهان را سیراب کند. بگذار جهان بداند که تو قوی تر از آن هستی که با ایم اتفاقات از پا در آیی ! تو مرد روز های سختی! تو از نژاد آریایی هستی و از نوادگان کوروش کبیر! تو بیدی نیستی که در برابر این باد ها کمر خم کنی.
بدنه : هر اتفاقی هم که بیفتد تو ایستاده ای! بازهم خزرتو میزبان تمام ماجراجویان جهان است. بازهم شالیزار هایت آذوقه ایران را به ارمغان می آورند و بازهم عطر نارنج از باغ هایت شنیده می شود. بازهم مرکباتت مهمان مهمانی ها می شوند و باز هم ماهی گیرانت ماهی صید می کنند . بله! تو بازهم از نامردی های زمانه فرار می کنی! بازهم دست بر زانو می گذاری و بلند می شوی و ثابت میکنی تو شکست ناپذیری! خسته می شوی اما کم نمی آوری ! فقط زمانی دست از ادامه دادن می کشی که موفق شده باشی! من می توانم تو می توانی ما می توانیم. گلستان! زیبای شمال ایران! مهد درختان سر به فلک کشیده! برخیز و بازهم ایران را آکنده از عطر گل هایت کن. نشان بده خورشید گلستان هنوز هم طلایی است و می درخشد. ثابت کن خزر گلستان هنوز هم آرام است. ثابت کن هنوز هم نسیم قطرات شبنم صبحگاهی را بر گونۀ گلبرگ ها می غلطاند. ثابت کن تو از سیل قوی تری!
نتیجه : گلستان! اگر گلستانی های بی مروت رهایت کردند و از بیم سیل به سرزمینی غریب پناه بردند ما کنار توییم. ایران کنار توست. من ایستاده ام تو ایستاده ای ما ایستاده ایم و تن به صندلی شدن نداده ایم. ما گلستانی خواهیم ساخت هزاربار با شکوه تر و مقاوم تر!
شعر گردانی ایستاده ام ایستاده ای ایستاده ایم جنگلیم
مقدمه : محکم تر از کوه ٬ درخشان تر از خورشید ٬ سبزتر از سرو و مقاوم تر از درخت زیتون ایستاده ایم ایستاده ای و ایستاده ایم!
بدنه : بگذار زمانه نامردی هایش را به رخ بکشد٬ بگذار ما بلند شویم و او مارا زمین بزند بگذار ما رود شویم و او سنگ شود و مسیرمان را ببندد بگذار ما کاج شویم و زمانه تبر شود و بر پیکرمان بکوبد بگذار ما دریا شویم و او کویر شود بگذار انواع نا ملایمت هایش را مهمان خانه مان کند ما مرد کوتاه آمدن نیستیم ما به دنیا آمده ایم برای تلاش و برای نجنگیده نباختن! اشک هایت را با دستان خودت پاک کن بر سختی ها لبخند بزن و دست بر زانو بگذار و برخیز! برخیز که زمان منتظر نمی ماند و روزگار رحم نمیکند ! برخیز !
نتیجه : ما زنده هستیم و ایستاده ایم و تا آرمان هایمان اهداف مان زنده هستند پویا و در تکاپو هستیم ! ما توانا هستیم و تا ابد در کنار هم مقاومت میکنیم و تن به صندلی شدن نمیدهیم.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
مهدی : زندگی با تمام سختی هایش می گذشت، در مقابل سختی ها، دلتنگی ها، تنهایی و تو بی تفاوت از تمام موجودیت عشق، لبریز بودن احساساتم و آغوش های تنهایی ک برای خود رقم می زدم. من هم بی تفاوت بودم، به زندگی ام، آینده و عمری که می گذشت و سرخوش از لحظات پر اما خالی از زندگی ایده آل. تو نیز بودی. اما نه در کنار من، نه در کنار او، دروجکز نامعلومت که هوای چه کرده ک آنچنان بی رحم و سنگ شده ؟ هوای چه کرد که قلبم را پس می زند ؟ هوای چه کردع که تنهایی را باهم آغوشی از عشق ترجیح می دهد ؟ مابودیم، پیش هم، اما نه پشت به پشت یکدیگر که حتی دلخوشی در زندگی شود. قصمه مان قصه ی همان درختی است; که هوای همدمی را کرزه که بنشیند و حرف بزند اما باید برای آن دست از زندگی بکشد…! آیا همان سرسبزی ظاهر و بیابان درونش حفظ کند تا زندگی اش را پیش ببرد و همانند درختان جنگل شود. ایستاده ام ایستاده ایی ایستاده ایم جنگلیم اما تن به صندلی شدن نمی دهیم.
فاطمه : همه میدانیم که انقلاب اسلامی برای این انجام شد که از سلطه گری کشورهای استعمارگر بر ما فاصله بگیریم و بر خود متکی باشیم. ایرانی ها پس از پیروزی انقلاب با تمام توان کمر انفلاب را نگه داشتند و پشت آن ایستادند تا او نیز بایستد و از جایش تکان نخورد. این کار با مقابله با اولین دشمن انقلاب اسلامی یعنی حزب های گوناگون ضدانقلابی صورت گرفت. تا ما دوباره به دوران پیش از انقلاب باز نگردیم. بعد از آن جنگ تحیمیلی هشت ساله را به ما تحمیل کردند اما جوانان ایرانی باز هم ایستادند و گفتند : ایستاده ایم ایران تا کمرت را نشکنند. این کشور های ابر قدرت جها باز هم شکست خوردند ولی باز هم کاری کردند تا شاید بتوانند این کشور را از هم بگسترانند و به همین دلیل دست به تحریم زدند و باز هم ایران به آن ها گفت: ایستاده ام استوار به خاطر این که مردمم پشتم را گرفته اند. این بار نیز ایرا این گربه توانمند جهان با مشکلات مقابله کرد و نگذاشت که شمنان شکل و باطنش را تغییر دهند. پس هیچگاه نا امیدی جواب نمی دهد و باید ایستاد و امیدوار ماند چون دشمن از امیدواری ما شکست می خورد و با نا ایمیدی ما شکل و باطن ما را تغییر می دهد.
حسین : من ایستاده ام تو ایستاده ای ما ایستاده ایم جنگلیم تن به صندلی شدن نداده ایم. بنام خدایی که انسان را به صورت آ زاد آ فرید و تنها ملاک برتری بر یکدیگر راتقوا قرار داد و به او فرمان داد تا اگر مورد ظلم وستم قرار گرفت سر به طغیان بگذارد و در برابر ظلم وظالم بایستد. من خرمشر هستم صدای تانکها و بمبهای دشمن بعثی را میشنوم تا تو برسی من ایستاده ام. من کرمانشاه هستم. من نیز این صدا را شنیدم من نیز می ایستم. بنابراین ما ایستاده ایم. ما اهواز و آبادان ودزفول و ایلام وکردستان و… هستیم ما نیز این صداها را شنیده ایم و ایستاده ایم. من تهران هستم، این صداها را از دور میشنوم ولی برای با تو بودن به آنجا می آیم و در کنارت می ایستم. من مشهد هستم شهر گنبد طلایی، شهر 72 ملت من نیز این صداها را از دور شنیدم. من می آیم که با توباشم. من قزوین هستم، من نیز کرج هستم من زاهدانم. من کرمانم. من قم هستم ما با هم به نزد شما می آییم تا در کنار شما بایستیم، ما درد زخمهایتان را به جان می خریم. ما کودکانتان را تنها نخواهیم گذاشت گوش شما گوش ماست مانیز شنیده ایم ما می آییم زیرا ما سروهای آزاده ایم و باید در کنار هم باشیم تا جنگل شویم و جنگل بمانیم ما باید از یک خورشید نور بگیریم و رشد کنیم ما نباید به صندلی تبدیل شویم ما باید خود صندلی بسازیم و به دیگران بیاموزیم که ما در کنار هم یک جنگل هستیم. من کرمانشاه هستم و دیگر صدایی نمی شنوم، من خرمشهر هستم ودیگر صدایی نمی شنوم اهواز و آ بادان و دزفول و ایلام وکردستان نیز دیگر صداهای گاه وبیگاه را نمی شنوند. من کرمانشاه هستم باز هم صدایی میشنوم صدای خنده کودکانی را که از مدرسه به خانه برمی گردند. صدای چکش آهنگران را هم میشنوم. صدای لالایی مادران را نیز می شنوم. صدای بع بع گوسفندان را نیز می شنوم. من صدای زندگی را می شنوم و نور خوشید را می بینم که بر این جنگل می تابد. من. . . . . . ایران هستم. زیبا وسربلند، سر بلند از 8 سال امتحان، سر بلند از ایستادگی، سربلند ازهمنوایی و همصدایی، سربلند ازدیدن لاله های سرخ. من کرمان هستم باز هم صدایی میشنوم صدای آوار، صدای خرابی، صدای شیون مادران، صدای گریه کودکان. من کرمانشاه هستم من نیزاین صداها را می شنوم، صداها از من دور هستند شاید این صداها از خانه همسایه شنیده می شود، از سر پل ذهاب و اطرافش صدای آوار و خرابی و گریه کودکان را می شنوم صدای ساز عزا می شنو م به جای صدای ساز عروسی، آیا باز هم کسی در کنار ما خواهد ایستاد؟ آ یا ما باز هم کمر راست خواهیم کرد ؟ آیا ما که درختان صنوبر این سرزمین هستیم باز هم یک جنگل خواهیم شد. آیا صدای خنده کودکانمان فضا را عطرآگین خواهد کرد ؟ من ایران هستم، صدای آوار و خرابی و شیون مادران و گریه کودکان و ساز عزارا شنیده ام من ایرانم مادر تو و تمامی کودکانت یک مادر همیشه و در همه حال صدای کودکانش را خواهد شنید من مشتاقتر از همیشه به سویت پر خواهم کشید و تو را در آغوش خواهم گرفت. من درد تو را به جان می خرم، بدون تو قامتم خمیده است تو فرزند عزیز و غم خوار منی تو همیشه سپر بلای من بودی تو نگین انگشتر منی تو را درسینه ام می فشارم گرمتر از همیشه تو باید باشی مادر بدون فرزند خوار وخفیف است تو مانند چنار سر بلندی تو مانند سرو آزاده ای، دو باره دردت را درمان می کنم زیرا من یک مادر هستم و به کودکانم آموخته ام که باید من بایستم تا تو بایستی، ما باید بایستیم تا جنگل بایستد ما تک تک درختان این مادر هستیم باید برای مادرمان فرزندان خوبی باشیم تا مادر به پشتوانه ما همیشه قامتش را راست نگه دارد. دوستت داریم مادر و برای سر بلندیت از جان شیرین نیز خواهیم گذشت. تقدیم به اهالی زلزله زده شهر زیبای کرمانشاه. امید سالی پر از سر بلند ی و سلامتی برای تمام هموطنان عزیز.
پایه دهم صفحه ی ۳۹مثل نویسی از تو حرکت از خدا برکت
مقدمه: از قدیم گفته اند از تو حرکت، از خدا برکت. ما نیز همیشه این اصطلاح را به کار می بریم ولی این بار می خواهیم برای درک بهتر آن داستانی ذهنی بنویسیم:
در گوشه گوشه ی این دنیا هزار داستان و هزار حکایت وجود دارد که گاهی این حکایت ها از اتفاقات روزمره ی ساده ی یک انسان تشکیل شده است. در نقطه ی بسیار کوچک کره ی زمین در یک خانه ی کوچک و کاهگلی مادر و پسری زندگی می کردند که مادر همیشه از پسر خود گله می کرد برای بیکاری و سر به هوایی و و همیشه ناراحت بود که چرا پسر او نیز مانند سایر مردم به بیرون نمی رود وکار نمی کند. پسرک با کفترهای خود مشغول بود و حرف های مادر را به پشت گوش می انداخت و در نهایت سخنان مادر می گفت: اگر کسی برای کار من را لازم داشته باد خودش به دنبال من می آید و من را به سرکار می برد و مادر هر بار از چنین پسری نا امید می شود و باز خودش برای کار و پول درآوردن پیش قدم می شد و می گفت که تو همیشه لقمه را آماده شده می خواهی در حالی که باید خودت به دنبال کار بروی، کار به سمت تو نمی آید. گذشت و گذشت تا پسرک از کفتربازی خسته شد و از بی فایده بودن خود نالان. با خود گفت زمان آن رسیده است که حرف های مادر را گوش دهم، شاید که حرف مادر درست باشد و من نیز برای کار یا جایی موثر باشم. پسرک بیرون رفت و چون تصمیم جدی گرفته بود به سختی تلاش کرد و در نهایت در غرفه ی پارچه فروش بازار به عنوان شاگرد پذیرفته شد و شادمان و لبخند زنان با کمی شیرینی به خانه بازگشت تا به مادرش خبر خوش را بدهد و با شنیدن آن خبر مادرش شاد شد و در دل خدا را شکر گفت برای اینکه پسرش سر عقل آمده و دست از بازیگوشی و تنبلی برداشته است و با صدایی ذوق زده به پسرش گفت: دیدی که تصمیم گرفتی و تلاش کردی خدا پاسخ تلاش تو را داد. تو باید حرکت کنی تا خداوند به زندگیت برکت دهد با یکجا نشستن هیچ کاری پیش نمی رود. بلکه با تلاش و زحمت است که خداوند رزق و روزی حلال بر ما می بخشد و بعد از آن جمله ی از تو حرکت از خدا برکت برای پسرک یک الگوی پر نقش شد و تا لحظه ی مرگ از آن پیشی گرفت و به همه ی فرزندان خود نیز این جمله و این داستان را گفته بود تا آن ها نیز یادبگیرند و یاد دهند
بازنویسی دوم :
این ضربالمثل را معمولا در مورد افرادی به کار میبرند که دست روی دست گذاشتند و منتظرند تا خداوند همهچیز را برای آنها جور کند. به عبارتی همه امور خود را به عهده خدا گذاشتهاند و برای رسیدن به مطلوب و خواستهشان کاری نمیکنند. ضربالمثلهای زیادی هستند که این پیام را دارند. مثلا «تا نگرید طفل، کی نوشد لبن؟» یا اینکه «نابرده رنج گنج میسر نمیشود» و ... .
اما یکی از آن مثلها که امروز میخواهم با توجه به آن حکایت مثل «از تو حرکت از خدا هم برکت» را تعریف کنم این است: « خدا روزی میدهد اما تو هم یک سرفهای کن».
بارها و بارها در قرآن کریم آمده که خداوند رزاق است و روزی دهنده. اما به این هم اشاره شده در قرآن و روایات که هرکس به اندازه تلاش و زحمتی که میکشد، روزی نصیبش میشود. حالا این روزی میتواند مال و مکنت باشد، میتواند اعتبار باشد یا مقام دنیایی و اخروی. اما هرچه که هست بسته به تلاش آدمی برای رسیدن به آن و اراده خداوند نصیبش میشود و غیر از این نیست و نمیتواند باشد.
بارها هم خواندهایم و شنیدهایم که «ادعونی استجب لکم»، بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. شاید همین خواندن و دعاکردن هم اولین حرکت باشد اما همه آن نیست قطعا.
از تو حرکت یعنی بلند شو و با اتکال به خداوند و ایمان قلبی به برکت او، «دست به کاری بزن که غصه سرآید». اما حکایت این مثل...
بازنویسی سوم :
قصه از آنجا شروع میشود که ؛ شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است .
هر ضرب المثلی ریشه در جایی دارد و حکمتی در آن نهفته است. ضرب المثل از تو حرکت ازخدا برکت را بارها شنیده اید و به کار برده اید. قصه از آنجا شروع میشود که ؛ شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند. چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت :هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت :فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
داستان چهارم :
در قدیم، در الان و در آینده این مثل را خواید شنید که از تو حرکت از خدا برکت.
حتی ممکن است بارها مادر یا پدرتان این ضرب المثل را بارها به شما گفته باشد.
بدین معنی است تا خودت وضعیتت را تغییر ندهی خدا تو را کمک نمیکند،
تا خودت تلاش نکنی خدا تو را کمک نمیکند.
در روزگاران قدیم در دل یک شهر کوچک، مردی زندگی میکرد و بیکار بود.
شنیده بود که اگر عبادت کنی و به یاد خدا باشی به سرکار میروی و رزق و روزی ات زیاد میشود.
این مرد صبح زود به مسجد محله ی خودشان رفت و شروع به عبادت کردن شد. از صبح تا شب نماز میخواند و عبادت میکرد.
پس از گذشت یک روز، مرد گرسنه شد و از گرسنگی نتواسنت تکان بخورد، در گوشه ای از مسجد تکیه زده بود و ناله میکرد.
تا شب کسی به مسجد نیامد.
ناگهان حوالی شب مردی مومن و خدادوست که مسافر بود قصد کرد
برای استراحت و نماز در کنار همین مسجد بماند و فرا صبح به راهش ادامه دهد.
پس به داخل مسجد رفت و مشغول نماز خواندن شد.
بعد از نماز ، سفره را پهن کرد و تا خواست غذا بخورد ناله ای شنید به دنبال ناله و صدا رفت که ببیند کیست.
متوجه شد مردی از شدت تشنگی و گرسنگی در کنج مسجد افتاده، او را سر سفره نشاند و سیر کرد.
پس از آنکه مرد جان دوباره ای گرفت اول از او تشکر کرد و موضوع را برایش تعریف کرد.
مرد مومن خنده ای کرد و گفت : خدا تو را خیر دهد اگر من صای ناله ات را نمیشنیدم که تلف میشدی.
پاسخ داد : خدا روزی ما را میدهد و من شنیده ام که هرکسی خدا را زیاد عبادت کند روزی اش زیاد میشود.
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن