سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
تحقیق درباره نبرد شیر و گاو در نقش برجسته های تخت جمشید
يكي از نقشبرجستههاي بسيار زيباي تختجمشيد كه اتفاقاً بجز يكي دو نمونه، بقيه بخوبي حفظ شدهاند، صحنهي نمادين نبرد شير با گاو است. اين نقش نسبتاً بزرگ و تكرار شونده، بيترديد مؤيد يك پيام بسيار مهم بوده است كه اينگونه به تكلف و تأكيد نقش شدهاند. رومن گريشمن، باستانشناسي معروف امريكايي كه در سالهاي نخستين سلسلهي پهلوي به ايران آمده، آثارش در باستانشناسي ايران بسيار مورد استناد واقع ميشود، معتقد است اين نقش گوياي تغيير فصول، از نيمسال سرد به نيم سال گرم، و به بيان ديگر بازگو كننده حلول بهار است.
استنتاج گريشمن، از اين فرضيات نشأت گرفته كه اولاً، وي تقريباً پذيرفته بود كه فلسفهيساخت تختجمشيد، صرفاً برگزاري جشنهاي نوروزي بوده و در حكم محلي بوده است براي پذيرش رعاياي امپراطوري.
و دوم آن كه، بوميان ايران، سال را به دو فصل، يعني فصل گرم و فصل سرد تقسيم ميكردهاند. در واقع اعتقاد بوميان ايران (و حتي مادهها شايد؟) بر اين بود كه با اعتدال بهاري فصل گرم و با اعتدال پاييزي فصل سرد شروع ميشود. تغييرات طبيعت اهم از بلند و كوتاه شدن طول روز، افزايش و كاهش دما و ... كه به خوبي در اين دو فصل قابل تفكيك و دستهبندي بودند نيز آنها را بر اين تقسيمبندي استوارتر مينمود. اما ميدانيم كه تا پيش از هخامنشيان، سال نو با اعتدال پاييزه شروع ميشده است و هخامنشيان به تقليد از تمدنهاي ميانروداني، سال نو را از اعتلال بهاري شروع كردند. اما با اين وجود معلوم نيست كه سال هخامنشيان نيز دو فصلي نبوده باشد. گريشمن با اين دو فرض و نماد قرار دادن گاو به نشانهي فصل سرد و شير به علامت فصل گرم، اين طور نتيجه گرفته كه نقش برجستهي چيرگي شير بر گاو، جهت نماياندن پايان سرما و شروع گرماست.
نگارنده با احترام به نظر اساتيد بزرگ، معتقد است كه معني نمادين چنين نقشي پيچيده و تكرار شونده، با تأكيد زياد براي ديده شدنش، نبايد صرفاً گوياي اين امر بديهي باشد كه سال كهنه تمام شده و سال نو پديد آمده است!! فراموش نكنيم كه در جهان باستان، اين نقشها هستند كه به عنوان الفبايِ فرهنگ شفاهي سخن ميگويند. چه آن كه اصولاً اكثر مردم توان خواندن نداشته، در ارتباطات با هم از فرهنگ تصويري يا پيغامهاي شفاهي كمك ميگرفتند. از اين روست كه در جهان باستان، به خصوص در بين مردماني كه هنوز خط را نياموخته بودند، رويدادنگاري تصويري بسيار شايع است. شرح فتوحات، جنگها، كشتارها، اسارتها، راندنها و ... همگي به مدد سنگنگارهها يا نقشبرجستهها روايت ميشد. از اين روست كه نگارنده اعتقاد دارد نقشبرجستههاي تختجمشيد، نه يك تزيين كوركورانه و فئوداليسمي جهت فخرفروشي به ملل ديگر، كه گوياي تاريخ، اساطير، فرهنگ و ارتباطات اقوام باستان هستند و البته كه مردمان آن روزگار به خوبي مفهوم اين نقشها را ميدانستهاند و جايگاه خود را در آنها مييافتند و حتي درك معاني اين نقشها به قدري بديهي بوده كه كسي به صرافت ثبت و ضبط و توضيح آنها نيفتاده است. و از جملهي آنهاست نقش چيرگي شير بر گاو.
در اين نقش شير از پشت روي كمر گاو يورش برده، دو دست خود را روي پشت و پهلوي او نهاده، به نظر ميرسد چانهي خود را روي كمر جانور ميفشرد. اثري از خشونت، زخم و خشم وجود ندارد[1]. دندانهاي شير ديده نميشوند و چنگالهايش در پوست گاو فرو نرفتهاند. نكته جالب آنكه نقش شير در اين حجاريها، تنها تصوير تمام رخ در تختجمشيد است و غير از نقش شير، تصوير تمام انسانها و حيوانات، نيمرخ ميباشند كه اين نيز دليل ديگري است بر اهميت اين نقش. گاو نيز با حالتي خاص روي دوپا بلند شده، به پشت سر مينگرد. به نظر ميرسد از اتفاق در شُرُف وقوع خرسند و راضي است! نترسيده، قصد مقابله هم ندارد و حتي به نظر ميرسد لبخند ميزند!
نماد نبرد شير و گاو به صورت دو نقش قرينهي هم، بر كنارهاي پلكان كاخ آپادانا (هم ايوان شمالي و هم شرقي)، پلكان كاخ تچر، هديش و شورا نَقر شده است و در جاي ديگر تكرار نميشود. از اين رو به نظر ميرسد شعاري كه از اين نقش برداشت ميشده، در سالهاي نخستين حكومت هخامنشيان بيشتر مورد نظر بوده است.
و اما تفسيري جديد از اين نقش: ميدانيم كه مادها دامپرور بوده، زندگي شباني داشتهاند. نُمود اين زندگي نيز در نامهاي اين مردم بسيار هويداست[2]. گاو نيز يكي از مهمترين نُمادهاي زندگي شباني بوده، از سويي جانور مقدس در اديان باستاني مانند مهرپرستي ميباشد. قرباني كردنش در دين زردشت ممنوع شد و حتي در مقاطعي در بين مردم شبهقاره، به مرز تقدس و پرسش رسيد. گويي كه اين جانور سمبلي براي مردم ماد (و هم ميانرودان) بود. از سوي ديگر پارسها كه زندگي خود را در فلات ايران با مزدوري براي اورارتوها و مادها شروع كرده، يكجانشين يا دستكم، نيمهعشاير (قشلاق و ييلاق ثابت) بودند، شجاعت، درايت و قدرت رهبري را نُمادهاي آرماني خود ميدانستند و شير در بر دارندهي اين خصوصيات بود. آنگونه ميتوان از اين مقدمه نتيجه گرفت كه گاو در اين نقشبرجسته، نماد مادها و شير نماد پارسها است. شير سمبل هخامنشيان شده بود (اين باور تا امروز نيز به طول انجاميده و در مجامع بينالمللي اين جانور را سمبل ايران ميدانند).تنها چهرهي تمام رخ تختگاه و هميشه همراه گاو نقش ميشد.
هخامنشيان با تأكيد زياد خواستهاند اين نكته را بخصوص به مادها–كه در واقع از دامن آنها برخواسته و دستشان را در حكومت بازگذارده بودند–القا نمايند كه اولاً ما از پَسِ شما آمدهايم (شير در پشت گاو است)، دوم آنكه آنكه بر شما چيره شدهايم و سوم اينكه قصد از بين بردن شما را نداريم (شير كمر گاو را گرفته نه گلويش را و حالت تهاجمي شديد هم ندارد).
قيامابيعبدالله الحسين(ع) نقطه عطفي در تاريخ اسلام ميباشد كه چون كوكب درخشاني جلب توجه مينمايد و فصل جديدي در زندگي بشريت ميگشايد. انقلابي كه مبدأ و منشأ انقلابات ديگر و حركتي شگرف كه موجب تحرك بيشتر گروهها و جنبشي فوقالعاده كه سبب بيداري تودهها و پيدايش افكار جديد و آزاديخواهيهاي حقيقي كه در بندگي خدا خلاصه ميشود، گرديد با فرياد (( مرگ با شرافت بهتر از زندگي ننگين است)) (1) و ((اگر دين شيعيان اهل بيت از تتمه طينت ايشانند و بآب ولايت و محبت آل محمد خمبر آنها را سرشتهاند(1) شاهدش هم همين حزن شما در ايام محزون بودن آل محمد (ص) است. هر يك از ائمه ما از هلال محرم ديگر خندان نميشدند و تا روز عاشورا روزبروز حزنشان بيشتر ميشد.
در نظر است كه بياري پرودگار چند موضوع را ْعنوان بحث نمايم. موضوع اول اينستكه بايد بدانيم وظيفه حسين(ع) حركت كردن بسوي كربلا بود.
قيام بر حسين واجب شد:
ممكن است بعضي از شبهات در نظرها بيايد يا اينكه در كتابهاي معاندين انتقاداتي مشاهده شود مانند تمسك بآيه ((ولاتقلوا بايديكم الي التهلكه)) كه جواب اين قبيل شبهات بخودي خود واضح خواهد شد. براي بيان اينكه واجب شد بر ابيعبدلله كه بسوي كربلا حركت كند و كشته شود مقدمات حركت آنحضرت از چند ماه قبل بايستي ذكر شود.
خلاصه آنچه را كه شيخ مفيد و سيدبنطاووس و ديگران روايت كردهاند اينستكه پس از شهيد شدن حضرت محتبي(ع) شيعيان از اطراف تبعيت خود را از ابيعبدللهالحسين(ع) بوسيله پيك و نامه اعلام ميكردند و يادآور ميشدند كه ما بتو بيعت ميكنيم بشرطيكه قيام بفرمائي.
لكن مقتضيات خروج حسين درست نميشد چون معاويه عليهالهاويه غير از يزيد پليد بود ظاهر اسلام را تا حدي رعايت ميكرد.
وصيت معاويه به يزيد:
قبل از بدرك واصل شدن معاويه به پسرش وصيت كرد كه من همه كارها را براي سلطنت تو مهيا كردهام و تمام سركشان را رام نمودهام مگر سه نفر كه براي بيعت تو حاضر نشدهاند و آنها را ابيعبدللهالحسين و عبداللهابنزبير و عبدللهبنعمراند. اما ابنعمر اگر كارش نداشته باشي گوشهاي مينشيند و كاري ندارد- اما به ابنزبير اگر دست پيدا كردي قطعهقطعهاش كن. اما نسبت بحسين(ع) مبادا معترض او شوي.
البته نه اينكه از عقوبت اخروي براي پسرش ميترسيد چون خودش حسن را كشت و چقدر دوستان و ياوران علي را بشديدترين و ننگينترين وجهي از بين برد بلكه از سلطنت پسرش بيمناك بود كه باقتل حسين اساس حكومت بنياميه واژگون خواهد گرديد.
لكن يزيد بدبخت بلافاصله پس از سقط شدن پدرش نامهاي بعامل مدينه نوشت كه فوراً اين سه نفر را حاضر ميكني و از آنها براي من بيعت ميگيري اگر بيعت نكردند سر آنها را براي من بفرست. وليد حاكم مدينه نامه را بمروان حكم نشانداد و با او مشورت كرد. مروان گفت قبل از انتشار خبر مرگ معاويه در مدينه اين كار بايد صورت بگيرد بالاخره عقب حسين(ع) فرستادند. حضرت به سينفر از بنيهاشم فرمود مسلح شويد و همراه من بيائيد اگر سر و صدائي بلند شد داخل شويد. اسلحهها را در زير جامه پنهان كردند حسين(ع) وارد شد. مروان پهلوي وليد نشسته بود حاكم اول خبر مرگ معاويه را عرض داشت و سپس موضوع بيعت را مطرح ساخت. حضرت فرمود: بيعت كردن من در پنهاني كه نميشود پس باشد تا فردا. گفت بسيار خوب مروان رو به وليد كرد گفت كه اگر حسين رفت او را ديگر نخواهي يافت همين حالا سرش را جدا كن و براي يزيد بفرست. حضرت فرمود: نه تو و نه وليد نخواهيد توانست مرا بكشيد كه ناگاه جوانان بنيهاشم وارد شدند و بقسمي اين دو بدبخت ترسيدند كه فوراً عرض كردند بفرمائيد برويد اختيار با خودتان است. حضرت بيرون آمد و شب را تا صبح بر سر قبر جدش گذراند. عرض كرد پرودگارا تو شاهدي كه حسين جز رضاي تو چيزي نميخواهد آنچه رضاي تو در آنست براي من اختيار كن نزديك صبح خواب سبكي عارضش شد و پيغمبر را ديد كه فرمود: حسين جان براي تو نزد خدا درجهاي است كه نميرسي بآن مگر بواسطه شهادت. برو بسوي عراق. عرض كرد يا جدا مرا با خودت ببر كه ديگر بدنيا برنگردم فرمود يا حسين خدا چنين خواسته است. روز بعد مروان آقا در كوچههاي مدينه ديد سلام نمود و عرض كرد به شما نصيحت ميكنم كه با يزيد بيعت كنيد كه براي دين و دنياي شما خوبست فرمود پس من بايد براي اسلام فاتحهاي بخوانم (وعليالاسلامالاسلام) بيعت كردن با حسين يعني امضاء كردن كارهاي يزيد و نتيجهاش معلوم است كه زحمات بيست و سهساله پيغمبر از بين خواهد رت.
فرمود: خودم شنيدم از پيغمبر كه فرمود خلافت بر آلابيسفيان حرام است. در تواريخ اسلامي و روايات تفصيلاني اينجا ذكر ميكنند از جمله گفتگوي وليد با مروان است. در وقتيكه مروان تحريكش كرد كه حسين را تا فرار نكرده بكشد. وليد گفت واي بر تو من براي خاطر يزيد شريك خون حسين گردم؟ فرداي قيامت جلوي جدش روسياه باشم؟
خلاصه حسين قصد كرد از مدينه خارج شود بنيهاشم دورش را گرفته بودند. از جمله برادرش محمدبنحنيفه آمد عرض كرد: برادر تو جان عزيز مني و من تر نصيحتي ميكنم. آقا تو مولاي جميع مسلميني. اگر در مدينه بماني ترا خواهند كشت بايد فرار كني و بجايي روي كه يزيد سلطه نداشته باشد و به اطراف نامههائي بنويس، اگر از اطراف انصاري پيدا شدند آن وقت قيام بفرماييد.
فرمود كدام شهر بروم؟ عرض كردند به مكه برويد كه آنجا را خداوند وادي امن قرار داده (فمندخلهكانآمنا) و اگر احياناً بيحيايي كردند از مكه فرار كنيد و يمن برويد در يمن از شيعيان هستند و اگر آنجا نشد، به حبشه وگرنه سر به صحرا گذاريد قريه به قريه فرار كنيد.
فرمود درست گفتي، تو همين جا بمان در مدينه نماينده من باش و من به مكه ميروم و تو خبرهاي مدينه را به من برسان وصيتنامهاي هم نوشت كه دو جملهاش اين است كه: بعد از بسمالله و شهادتين بدرستي كه من خارج شدم نه براي فساد و فتنه بلكه براي امر به معروف و نهي از منكر.
شب حركت كرد با اهل بيت خواهرانش، برادرانش، فرزندانش همه حركت كردند خارج كه شدند به وليد خبر دادند كه حسين با خانوادهاش از مدينه خارج شدهاند وليد خوشحال شد كه از اين امر راحت شده است. اباعبدللهالحسين روز سوم وارد مكه گرديد و خبر ورود حسين به مكه در اكناف بلاد مسلمين منتشر گرديد. شيعيان بعضي شخصاًُ ميآمدند و بعضي نامه مينوشتند.
اولين قومي كه نامه نوشتند اهل كوفه بودند كه ما شنيدهايم كه تو با يزيد بيعت نكردي و ما حاضريم ياري تو كنيم با تو بيعت كنيم و چه و چه. مجلس بمجلس براي حسين نامه از كوفه ميآمد بطوريكه در يك روز 600 دعوتنامه براي آقاميآمد بعداً قاصد هم ميفرستادند اهل بصره هم اجتماع كردند نامه نوشتند اخيراً تهديد هم كردند كه اگر نيامدي فردا بجدت شكايت خواهيم كرد بعراق بيا كه شمشيرهاي ما برانست ما همه حاضريم كه با دشمنان تو بجنگيم.
اينجا ديگر براي حسين واجب ميشود كه بحسب ظاهر حجت را تمام كند.
مسلمبنعقيل نمايندهحسين (ع)
روز 15 رمضان مسلمبنعقيل را امر فرمود كه بكوفه برود و اگر كوفيان را صادق ديد نامهاي بنويسد. نامهاي نوشت كه پس از حمد و سپاس الهي، برادرم، پسر عمويم موثقترين اهل بيت را فرستادم تا اگر شما را صادق يافت براي من بنويسد.
مسلم باتفاق دو نفر از مكه خارج گرديد. در اثناء راه را گم كردند و سخت بگرما و عطش مبتلا شدند آن دو نفر بلدچي كشته شدند. مسلم اين پيش را بفال بد گرفت. نامهاي براي حسين نوشت و جريان را عرض كرد. لكن حسين امر فرمود كه بسوي كوفه حركت كن. روز پنجم شوال وارد كوفه شد. جمعيت دسته به دسته ميآمدند. در همان مجلس جبيببنمظاهر بلند شد گفت حاضرم تا نفس آخر جانم را فداري حسين كنم بعد از هر قبيلهاي نمايندهاي بلند ميشد و مراتب وفاداري خود و قبيلهاش را اعلام ميكرد طولي نكشيد كه همه بمسلم بيعت كردند. در اين هنگام خطي بحضرت اباعبدلله(ع) نوشت كه فعلاً هيجدههزار نفر بمن بيعت كردهاند (بعضي هم تا 80 هزار نفر نوشتهاند) يا حسين شتاب كن در آمدن.
به بقيه قضايا فعلا كاري نداريم كه عمر سعد هم نامهاي به يزيد نوشت و ابنزياد از بصره مأمور كوفه گرديد و با نيرنگ بر كوفه مسلط شد تا آخر.
اينجا وقتيكه نامه بحسين برسد بحسب ظاهر آيا عذري براي نيامدن حسين باقي است؟ نه- اگر همين كوفيان فرداي قيامت اظهار ميكردند كه ما حاضر بوديم جان و مالمان را در راه حسين و دين خدا و نهياز منكر بدهيم قاصد فرستاديم، نامه نوشيم، چه كرديم و چه كرديم لكن حسين نيامد. آيا اين جواب كافي بود كه حسين بگويد: من بعلم امامت ميدانستم شما ثابت قدم نيستيد؟ البته نه پس بر حسين از جهت اتمام حجت (و از بعضي جهات ديگر) واجب شد كه حركت كند.
وقعيت بينظير حسين(ع)
براي اينكه موقعيت حسين در برابر يزيد بهتر بفهميم به كتب تواريخ مراجعه كه ميكنيم ميبينيم تمام توجه عالم اسلامي در آنوقت بحسين بود ابنزبير با آن نفوذ و طمطراق تحتالشعاع آقا بود خودش وقتيكه ميخواست حسين حركت كند گفت آقا كجا ميرويد؟ شما مطاع باشيد و من مطيع.
اگر حسين با يزيد بيعت كرده بود ديگر كي ميتوانست مقابل يزيد لا و نعم گويد- لذا از نفوذ معنوي و حسب و نسب بينظير حسين بيمناك بود كه به والي مدينه نوشت اگر بيعت نكرد او را بكش- وقتي كه به مكه فرار كرد هنگام مراسم حج كه جمعيت از اطراف بلاد اسلامي جمع ميشوند بيم اين است كه اطراف حسين را بگيرند و سلطنت يزيد در خطر بيفتد لذا عمروبنسعدبنالعاص را كه والي مكه بود مأمور كرد كه سي نفر در لباس احرام بروند و اسلحهها را پنهان كنند و حسين را هر كجا هست هر چند در مسجدالحرام باشد بكشند ابنعباس پس از واقعه كربلا در نامهاي كه به يزيد نوشت همين موضوع را ضمن سرزنش او تذكر داد كه تو همان كسي هستي كه عمروبنسعد را به سي نفر مأمور قتل حسين كردي و حال آنكه مكه حرم امن خداست.
سخنراني آتشين ابيعبدلله:
لذا حسين متوجه شد كه ماندنش در مكه تهلكه است يعني خونش را ميريزند بدون اينكه اتمام حجت شده باشد لذا روز هشتم ايستاده خطبه عرائي انشاء كرد:
پس از حمد و سپاس الهي فرمود مرگ ملازم و همراه بنيآدم است يعني بهر حال مرگ هست چه بهتر كه انسان از عمرش بهره ببرد و مرگش در راه خدا باشد چنانچه گردنبند زينت زن جوان است مرگ هم زينت مؤمن است- چقدر مشتاق ملاقات آباء عظامم هستم هر چه زودتر حسين مايل است كه از اين قفس نجات يابد چنانچه يعقوب مشتاق ملاقات يوسف بود حسين هم مشتاق ملاقات مرگ است.
جائي كه من بايد بيفتم براي من برگزيده شده و چارهاي از آن روزيكه قضاي الهي مقدر فرموده نيست ما اهل بيت از خود چيزي نداريم خوشنودي خداوند خوشنودي ما است. كسيكه پيوندش از محمد است از او دور نيست يعني من رگ و ريشهام از پيغمبر است خداوند مرا با جدم در حضيرهالقدس جمع ميفرمايد سپس فرمود:
اي مردم هر كس در راه ما حاضر است جانش را بدهد و رحمت خدا را ملاقات كند فردا ما بسوي كربلا حركت خواهيم كرد انشاءالله
قيام براي امر به معروف و نهي از منكر:
هنگاميكه خواست از مكه بيرون بيايد در خطبهاي كه روز هشتم خواند صريحاً فرمود: من براي امربمعروف و نهي از منكر قيام ميكنم نه براي حكومت يافته انگيزي.
برنامه حسين همان برنامه جدش و پدرش بود دعوت مسلمانان بتقوي آنها را وادارد در زمين برتري نجويند يعني باصطلاح قرآن مجيد علوفيالارض نكنند تطميعهاي حكومت يزيد آنان را نفريبد كه بشر پرست شوند بلكه بايد خداپرست گردند دنيا بالاخره ميگذرد اينقدر حرض و غفلت براي چه؟ مگر چقدر اينجا ميمانند؟
با حفظ ظاهر حقيقت دين را ميكوبيد:
معاويه نماز ميخواند ظواهر اسلام را تا حدودي رعايت ميكرد اما جان و حقيقت دين را كه پرستش منحصر خدا باشد تزكيه نفس و ولايت باشد پامال ميكرد اصلاً نقطه مقابل بود داعي شيطاني بود مقابل داعي رحماني- چه خون دلي كه اهل بيت ميخوردند بيست و سه سال زحمات پيغمبر(ص) را كه راه سعادت را نشان داد وارونه كرد.
يزيد افتضاح را كامل نمود:
پس از معاويه عليهالهاويه، وضع يزيد هم معلوم نيست معاويه كثافتكاريهايش را ميپوشاند اما اين جوان مغرور باكي نداشت. پدر ملعونش حسنمجتبي(ع) را در پنهاني كشت اما اين احمق به حاكم مدينه نوشت حسين را بخوان يا بيعت كند يا سرش را براي ما بفرست.
چرا كوفيان به جنگ حسين(ع) رفتند؟
علت اينكه كوفيان در عين علاقه به حسين(ع) ميجنگيدند يكي رعب و ترس بود كه از زمان معاويه ترسيده بودند و خود عبيدلله هم با كشتن ميثم و رشيد و مسلم و هاني آنها را مرعوب كرده بود و به عبارت ديگر مردم از زن و مرد مستسبع و اراده باخته شده بودند، نميتوانستند مطابق عقل خودشان تصميم بگيرند.در ايام كربلا هم يك جندي را كه كندي ميكرد گردن زد، ديگران كار خود را فهميدند. ديگري حرص و طمع به مال و جاه دنيا بود مثل خود عمرسعد كه او گرفتار عذاب وجدان بود و ميگفت: فَوالله مااَدًري و اَني لَحائِرافِكرفياَمري.... عبيدلله زياد به محض ورود به كوفه عرفا را خواست و گفت اگر مخالفي در يكي از عرافهها موجود باشد او را از عطا اسقاط ميكنم.
عامربنمجمع عبيدي (يا مجمعبنعامر) گفت: اَما
كاروان به سوي كربلا:
فردا صبح حسين حركت كرد جاسوسهاي يزيدبوالي مكه خبر دادند لشكري بسر كردگي برادرش يحيي مأمور كرد كه جلو حسين را بگيرند و نگذارند خارج شود هنوز دو فرسنگ نرفته بودند كه لشكر به حسين و اصحابش رسيدند گفتند چرا از مكه خارج شديد فرمود خواستم خونم در مكه ريخته نشود هتك حرمت خانه خدا نشود.
خواستند كه حسين را نگهدارند كه بنيهاشم دست به اسلحه كردند به قسمي رعب در قلوب اين بدبختها وارد شد كه يحيي امر كرد برگرديد كه اگر جنگ كنيم كسي از ما باقي نميماند. ابنعبدربه مينويسد تمام اين لشكر به سركردگي يحيي به مكه برگشتند و حسين هم بدون مزاحمت به سوي كربلا رفت.
پيشنهاد ياري ملائكه و جن:
حديث شريفي است از حضرت صادق(ع) فرمود:
وقتيكه جدم حسين(ع) از مكه به سوس عراق حركت كرد اقواجي از ملائكه در حاليكه بدستشان حربههائي بود خدمتش آمدند و عرض كردند ما مطيعيم هر فرماني كه امر بفرمائيد انجام ميدهيم حضرت فرمود نه به شما احتياجي نيست- قبيلهاي از جن آمدند و عرض كردند امر بفرمائيد تا هر جا دشمني داريد ما هلاك كنيم: حضرت فرمود از من بهتر از شما كار ميآيد همينجا ميتوانم به يك اراده هر كس را كه با من دشمن است نابود كنم ولكن حجتالهي بايد تمام شود.
چرا حر تغيير روحيه داد؟
گفته شده كه يك علت اينكه ((حر)) گرويد به سيدالشهدا اين است كه مدت زيادي همراه حضرت بود و از نزديك او را شناخت.
شهادت امام حسین
حسين(ع) اطمينان حاصل كرد كه جنگ بين او لشكر عبيدالله اجتنابناپذير است و حتي زودتر از آنچه فكر ميكرد صورت خواهد گرفت. لاجرم به تنظيم قواي خود پرداخت. پسر علي(ع) در برابر چهار هزار نفر كه راه فرات را براو بسته آماده حمله بودند فقط در حدود صد نفر طرفدار يعني چهل سوار و شصت سرباز پياده در اختيار داشت. حسين(ع) لشكر كوچك خود را به سهدسته تقسيم كرد: ((حبيببنمظاهر)) را با سي نفر در سمت چپ و زهيربنالقين را با سي نفر ديگر در سمت راست و در وسط عباس پرچمدار را با چهل نفر قرار داد و تمام شب قبل از جنگ را به تعبيه سنگر براي حفاظت زنها و كودكان پرداخت و اما در اردوي بنياميه مشاجرات سختي بين دو دسته يعني مخالفان جنگ با حسين و موافقان جنگ درگرفته بود. حرينيزيد كه تا اين زمان فرماندهي پيش قراولان را بعهده داشت نزد عمربنسعد فرمانده كل قواي يزيد رفت و از وي سوال كرد: ((آيا واقعاً مصمم به جنگيدن با حسين هستيد؟))
عمر جواب داد: ((مسلماست كه سرها از بدن جدا خواهد شد و بازوها بريده ميشود.))
حر با نگراني و اصرار پرسيد: ((آيا ممكن نيست پيشنهادهاي حسين را بپذيري؟)) عمر در جوابش گفت: ((اگر من خود به تنهائي تصميم ميگرفتم ممكن بود ولي امير ما با چنين امري مخالف است.))
حر، خارج شد. اما چون شب فرا رسيد از تاريكي استفاده كرد و اردوي بنياميه را ترك گفت و به حسين پيوست و گفت: ((من اولين كسي بودم كه تابعيت تو را نپذيرفتم و تو را مجبور كردم به كربلا بيائي و استفاده از فرات را بر تو قدغن كردم. اما نميدانستم كه كينه و عدوات عبيدلله چنانست كه فرمان قتل تو را صادر كند. اگر از چنين چيزي آگاه بودم با تو بدينسان رفتار نميكردم و اكنون تنها كاري كه ميتوانم كرد اينست كه در برابر تو از آنچه كردهام پوزش بطلبم. آيا توبه مرا ميپذيري؟ حسين(ع) جواب داد: من سوار بر اسب بهتر ميجنگم تا پياده و تنها حمله ميكنم. خداوند يار تو باد!
حسين(ع) خواست مانع شود اما به تاخت دور شد و فرياد ميزد: (( بايد گناهانم را جبران كنم.))
حر، مقابل اردوي بنياميه رسيد و شروع كرد دوستان قديمش را به راه راست هدايت كند. فرياد زنان گفت: ((مسلمانان كوفه شما خائن و كافر هستيد شما شريفترين انسانها يعني نوه پيغمبر را دعوت كرديد تا وي را به رسميت بشناسيد و اينك به عوض حمايت از او آماده كشتن وي و همه افراد خانواده پيغمبر شدهايد. شما او را از آشاميدن آب شطي كه مسيحيان و يهوديان و كفار و سگها به آزادي از آن مينوشند محرم ميكنيد. بدانيد كه اگر با فرزندان پيغمبر چنين ظالمانه رفتار كنيد، بعد از مرگ به وحشتناكترين عذابها و عقوبتها گرفتار خواهيد شد و آگاه باشيد كه مجازات الهي مخوفترين مجازاتهاست)).
تيري از اردوي دشمن جوابگوي سخنان حر شد، اما به او اصابت نكرد. حر خطاب به حسين(ع) گفت: اي پسر رسول خدا من اولين كسي بودم كه تو را انكار كردم و اينك اولين كسي خواهم بود كه در راه تو جان ميدهم.)) سپس رو به جانب سربازان عبيدلله كرد وگفت: (( هر كس تصور ميكند كه بتواند مرا شكست دهد بيايد)).
عمر فرمانده كل جنگوجوي خونخواري بنام يزيدبنسفيان را مأمور مجازات او كرد. اما حر سر از پا نميشناخت و يزيد از مبارزه كوتاهي از پاي درآمد. بعضي از مورخان نوشتهاند كه حر بعد از يزيد چهل سوار ديگر دشمن را نيز به قتل رسانيد و براي اينكه بتوانند وي را از ميان بردارند اسبش را تيرباران كردند تا درغلتيد و حر همچنان از خود دفاع ميكرد. ولي جراحاتش به قدري شديد بود كه خود را عقب كشيد تا در پاي حسين جان بسپارد. حسين(ع) زانو زد، پيشاني مدافع شجاعش را بوسيد و گفت: ((او قبل از ما به بهشت ميرسد)).
آنگاه چند ساعتي آرامش برقرار شد. حسين(ع) شمشير به دست مقابل خيمهاش نشسته بود ديدكه چند سوار دشمن ولي بدون اسلحه براي گفتگو به طرفش ميآيند. سواران گفتند: ((براي آخرين بار به تو اخطار ميكنيم فكر كن و تسليم شو زيرا در غير اين صورت جنگ شروع ميشود و با قتل تو به پايان ميرسد.)).
حسين جواب داد: ((فردا جواب مرا خواهيد شنيد)).
سواران برگشتند عباس از حسين(ع) سؤال كرد: ((چرا جوابت را ببه تأخير انداختي؟)) حسين پاسخ داد: (( براي اينكه بتوانم تمام شب را به نماز و دعا بگذرانم. شايد مورد قبول خداوند واقع شود!.))
توبه حر و شهادت بينظير و مرگش صفوف لشكر بنياميه را متزلزل ساخت و جنگي كه قرار بود بر اثر جواب منفي به قاصدان بنياميه، روز بعد انجام گيرد، به تعويق افتاد. عدهاي از جنگجويان مشهور پنهاني اردوي عبيدالله را ترك كرده به حسين پيوستند. محافظين كنارههاي شط چشمپوشي ميكردند و چند نفر از افراد بنيهاشم توانستند چند مشك آب به ارودگاه ببرند. اما با رسيدن ناگهاني سفاكترين و خونخوارترين افسر يزيد يعني ((شمربنذيالوجوشن)) كه مأمور بود عرصه را بر حسين(ع) تنگتر سازد فرصت به پايان رسيد. شمر براي جلوگيري از فرار افراد از اردوي بنياميه مقررات سختي وضع كرد و جنگ را جلو انداخت. بدين ترتيب رسيدن به فرات و استفاده از آب براي هاشميان به كلي ممنوع و غيرممكن شد. حسين و مردانش رنج تشنگي را با شهامت تحمل ميكردند و زنها هم از آنها پيروي ميكردند. اما كودكان قدرت تحمل نداشتند و گريه ميكردند. بنا به گفته بعضي از مورخان عبدالله پسر حسين كودك دو ساله در حال نزع بود. پدرش وي را بغل گرفت و به طرف اردوي دشمن رفت و به سربازان عبيدالله فرياد زد: (( از خدا بترسيد! اگر ميخواهيد ما را بكشيد به كودكان ما رحم كنيد، چند قطره آب براي اين بچه به من بدهيد.)) تيري مستقيم به قلب كودك اصابت كرد و از آن طرف شخصي فرياد زد: (( از اين آب به او بده.)) حسين با جسد كودكش به اردوي خود بازگشت. يك بار ديگر حسين تلاش كرد تا مگر وجدان كساني را كه از او دعوت كرده بودند بيدار كند. امضا كنندگان پيامهائي را كه دريافت كرده بود به اسم صدا كرد. اين كوشش هم بيفايده ماند. جنگ اجتنابناپذير بود.
صبح روز بعد يعني دهم محرم سال 61 هجري جنگ نهائي درگرفت. يكي از سربازان به فرمان عبيدالله جلو رفت و تيري به اردوي حسين پرتاب كرد و بلافاصله صدها تير به اردوي هاشميها اكنون كه دشمن حمله را آغاز كرده بود دليلي براي حسين باقي نمانده بود كه تن به جنگيدن ندهد.
افراد خو را در پشت تپه كوچكي جمع كرد كه خندق عميقي دور آن كنده شده بود و منتظر حمله دشمن شد. يك دسته از سواران بنياميه سعي كردند از سنگر عبور كنند ا ما كشته بسيار دادند و به عقب رانده شدند.
هر دو جبهه تصميم به جنگ تن به تن گرفتند. اما همراهان حسين از هويترين و پرارزشترين افسران حرب بودند و هر دفعه پيروز ميشدند.
دهها مرد جنگي از بنياميه به قتل رسيدند و شمر به عمر گفت: بدين ترتيب ما وقت خود و مردمانمان را از دست ميدهيم. بايد مجدداً به حمله دسته جمعي بپردازيم. عببدالله قبول كرد و لشكرش بالاخره از سنگري كه پناهگاه حسين و كسانش بود گذشت. ولي با وجود عدم تساوي بين دو جبهه جنگ چند ساعت ادامه داشت. اما بناچار پيروزي از آن اكثريت بود. حسين(ع) ناظر قتل برادرها و پسرها و همه دوستانش بود همگي با فرياد ((لااله الاالله)) جان ميدادند و هر يك در دم مرگ به طرف حسين رو ميكرد و ميگفت: وعده ملاقات نزد جدت و حسين جواب ميداد: به شما ملحق خواهم شد.
آخرين قسمت اين جنگ، در هزارها كتاب به وسيله شيعيان و سنيها به تفضيل نقل شده است و ما در اينجا روايتي را كه به حقيقت نزديكتر مينمايد يعني روايت ((المسعودي)) كه وي را ((هرودوت)) اسلام لقب دادهاند بيان ميكنيم. وي مينويسد: (( پس از چند ساعت مبارزه فقط سه نفر از اصحاب حسين در كنارش باقي مانده بودند و هر سه براي دفاع از حسين جنگيدند اما بالاخره از پاي درآمدند تا اينكه حسين سوار بر اسب تنها ماند. هيچ يك از سربازان دشمن نميخواست مسؤوليت كشتن نوه پيغمبر را به عهده بگيرد. وقتي حسين به سمت راست حمله ميكرد سربازان كنار ميرفتند كه جنگ نكنند و هر گاه به سمت چپ حمله ميكرد با همين وضع روبهرو ميشد.
حسين (ع) كه از خستگي و گرسنگي و عطش از پاي درآمده بود، سعي ميكرد براي رسيد به خيمه عبيدالله راهي باز كند. اما براي ممانعت از وي اسبش را كشتند. حسين(ع) پا بر زمين نهاد و با نيزه بلندش حمله كرد. سربازان مجدداً عقب رفتند اما تيرهائي كه از دور ميرسيد كارگر افتاد حسين(ع) مجروح شد و بر زمين افتاد.
دو نفر از سربازان شمر به دستور او خود را روي پسر علي انداختند. يكي از ايشان شانه چپ حسين را به ضرب شمشير جدا كرد و دومي قلبش را سوراخ نمود. سپس براي اطمينان بيشتر شمر به خوليبنيزيد فرمان دادكه سر حسين را از بدن جدا كند و براي اربابش ببرد.
زنها كه تنها مانده بودند فرياد و شيون ميكردند و صورت خود را ميخراشيدند و موهايشانرا ميكندند. عدهاي غارتگر به اردوگاه هاشمي حمله كردند. لباسهاي حسين(ع) را از تنش بيرون آوردند و زنها را با طناب بستند. هر شيئي كه ارزش داشت ربوده شد و رقصهاي وحشيانهاي در اطراف اجساد رويهم انباشته آغاز كردند و تمام كساني كه تا قبل از وقوع جنايت از فرار گلدستههاي مجاسد نداي ((سلام و ستايش بر اقوام پيغمبر را با احترام گوش ميكردند اكنون مرگ فجيع نوه او را وحشيانه جشن ميگرفتند
از بازماندگان پيغمبر كه طبق يكي از آيات قران و حديثهاي بيشمار بايستي مورد احترام و ستايش مسلمانان قرار بگيرند فقط نوجواني مريض باقي مانده بود كه زنها او را در بالاپوشي پيچيده و قاتلين در قتلش اهمال ورزيدند اين نوجوان عليزينالعابدين آخرين پسر حسين (ع) بود كه بدين ترتيب زنده ماند.
لشكريان عبيدالله پس از غارت اردوگاه هاشمي و كشتن مجروحيني كه در ميدان جان ميكندند زنان خانواده پيغمبر را مانند اسير به زيجير بسته همراه خود بردند.
حتي اجساد مقتولين را به خاك نسپردند اما شب بعد از جنگ مردم دهكدهاي در نزديكي كربلا، اجساد را جمعآوري و دفن كردند.
عبيدالله در كوفه پيروزمندانه جشن گرفت و هنگامي كه سر حسين(ع) را كه هنوز خون از آن جاري بود به نزدش آوردند كيسهاي پر از سكههاي طلا به آورندگان سر بخشيد و همان شب سر حسين(ع) را كه چون غنيمتي گرانبها به دست آورده بود همراه عده زيادي مستحفظ براي يزيد فرستاد و يزيد از شدت خوشحالي انعام زيادي داد.
حكايت ميكنند كه سر حسين(ع) را روي ميزي مقابل خود گذاشت و آنرا با چوبي ميچرخانيد. يكي از افسرانش فرياد ميزد: (( چه ميكني اين سر متعلق به نوه پيغمبر ماست و من به چشم خود ديدهام كه پيغمبر لبهاي او را بوسيد)).
ميگويند يزيد به تبسمي اكتفا كرد و به بازي شوم خود ادامه داد.
سه مرحله شهادت حسين(ع)، مكتب حسيني الهام دهنده
مصلحين است، مكتب گناهكار سازي نيست
امام حسين سه مرحله شهادت دارد: شهادت تن به دست يزيديان، شهادت شهرت و سمعه و نامنيك به دست بعديها بالأخص متوكل عباسي و شهادت هدف به دست اهل منبر. سومي بزرگترين مرحله شهادت است و جملهاي كه زينب به يزيد فرمود: كِدْ كَيد واسِعٌ سَعيكَ ... شامل هر سه دسته ميشود.
مكتب امام حسين مكتب گناهكارسازي نيست بلكه ادامه مكتب انبيا است كه در سورهالشعرا ذكر شده و با تجديد
صفاتي كه از اباعبدلله دركربلا حضور كرد
صفاتي كه از اباعبدالله در روز عاشورا ظهور كرد عبارت بود از:
1-شجاعت بدني
2-قوت قلب و شجاعت روحي
3-ايمان كامل به خدا و پيغمبر اسلام
4-صبر و تحمل عجيب
5-رضا و تسليم
6-حفظ تعادل و هيجان بيجان كردن و يك سخن سبك نگفتن نه خودش و نه اصحابش
7-كرم و بزرگواري و گذشت
8-فداكاري و فدا دادن
مرگ يزيد
يزيد در سال 608 مسيحي به تخت نشست اما بر اثر افراط در شرابخواري و عياشي و شايد هم ندامت چنان فرسوده شده بودكه حكومتش فقط كمي بيش از سه سال طول كشيد. خلافت يزيد تنفرآميزترين دوران سراسر تاريخ اسلام است. مرگ او نيز مانند اكثر وقايع آن زمان با تفسيرهاي ضد و نقيصي فراوان نقل شده است. ((واقدي)) و ((ابومعاشر)) دو نفر از مورخان نوشتهاند كه يزيد به دست زني به قتل رسيد.
اولي مينويسد: ((يزيد به دست زني صحرانشين به قتل رسيد و جسدش را به حالتي نفرتانگيز يافتند)).
هيچ يك از اين دو موضوع به تفصيل واقعه نپرداختهاند و ما در اينجا به نقل داستاني از يك مورخ ديگر ميپردازيم كه ميگويد: ((يزيد در ميان صحرا بين دمشق و حمص كاخي مجلل داشت كه بر بلندي تپهاي بنام ((حوارين)) بنا شده بود و امروز هم ((قصر يزيد)) خوانده ميشود. خليفه گهگاه با زنان دلخواهش بدانجا ميرفت تا بيپروا به ميخوارگي و فسق و فجور بپردازد.
روزي يزيد به قصد رفتن به ((حوارين )) مخفيانه از دمشق خارج شد. در راه به عرب باديهنشيني كه بار سنگيني به دوش ميكشيد برخورد كرد زن جواني كه هم گوئي مظهر همه زيبائيهاي دختران صحراست دركنار آن مرد ميرفت. يزيد مسحور زيبائي آن زن شده، از اسب به زير ميآيد و با مهرباني سؤال ميكند: (( از كجا ميآييد و به كجا ميرويد؟)) مرد جواب داد: ما از طايفه بنيتميم هستيم و براي فروش محصول به دمشق ميروم تا آذوقه مورد نيازم را خريداري كنم.
يزيد مجدداً ميپرسد: ((چگونه ميتوانيد راه طولاني بين دهكده خود تا دمشق را پياده طي كنيد صوصاً كه چنين بار سنگيني بر دوش داريد؟
مرد با تأثر جواب ميدهد: ((قاطري داشتم كه در راه افتاد نتوانستم بلندش كنم تصور ميكنم مرده باشد. من هم قادر به خريداري قاطر ديگري نيستم)).
يزيد قيافهاي غمزده ميگيرد و با لحني پدرانه ميگويد: (( خداوند به شما كمك كند خوشبختانه هنوز مردان رحيمي در اين دنيا وجود دارند. با من به اين كاخ بيائيد و دمي بياسائيد.)) جوان عرب به تعجب سؤال ميكند: ((اين كاخ يزيد است چگونه ما به آن داخل شويم؟)) يزيد جواب ميدهد من يكي از نوكرهاي خليفه هستم و ميتوانم در قصر را براي شما بگشايم.
مرد باديه نشين و زنش پيشنهاد محبتآميز را ميپذيرند و به دنبال يزيد وارد كاخ ميشوند. يزيد فرصت ميدهد تا كمي بياسايند سپس از مرد خواهش ميكند كه همراه او به اسطبل برود و قاطري براي خود انتخاب كند و مجبور نباشد تا دمشق پياده برود.
در اسطبل يزيد و مرد عرب مشغول معاينه اسبها و قاطرها شدند در لحظهاي كه جوان خم ميشود تا وضع مركوبي را مشاهده كند يزيد او را با خنجر به قتل ميرساند و جسدش را در گودالي مياندازد.
خليفه پس از جنايت نزد جوان ميرود. زن كه قيافه عبوس و نگاه شرربار وي را ميبيند به آنچه گذشته است پي ميبرد. يزيد زن جوان را بغل ميزند و هويت واقعي خود را فاش كرده زن را به زور به اتاق خود ميبرد. زهره بيچاره (نام آن زن زهره بود) تا آنجا كه توانست مقاومت كرد، اما يزيد به طرز وحشيانهاي از او بهره گرفت. عذاب زهره دو روز و دو شب ادامه داشت و آنگاه خليفه مجبور بود وي را ترك كرده به دمشق بازگردد. قبل از رفتن خليفه زهره التماس كرد و اجازه خواست به قبيلهاش برود. اما يزيد قبول نكرد و گفت: تو اينجا هر چه بخواهي داري تو را همين جا زنداني ميكنم اما دو روز ديگر باز ميگردم و البسه و جواهراتي در خور يك شاهزاده خانم برايت ميآورم. سپس درها را قفل كرد و رفت.
يزيد به عهد خود وفا كرد و دو روز بعد با هداياي زيادي نزد قرباني خويش بازگشت. اين جريان رفت و آمد دو هفته طول كشيد و تمام تلاشهاي زهره برايش گشودن دري يا پيدا كردن راهفراري بيهوده ماند.
تا شبي كه از نجات به كلي مأيوس شده بود يزيد چنان در ميخوارگي افراط كرد كه مدهوش و بيخبر از خود روي تختش افتاد. زهره دست و پاي او را محكم بست و وي را كشانكشان به طويله برد و در آنجا خنجري كه يزيد هنگام دراز كشيدن از كمر گشوده بود با تمام قدرتش دو ضربه محكم بر سر خليفه وارد ساخت و جسد را در همان گودالي كه شوهرش افتاده بود انداخت. زهره پس از گرفتن انتقام بر اسبي پريد و به جانب كوفه تاخت. مختار سرسختترين دشمن يزيد دركوفه بود.
زهره قبل از ترك كردن كاخ يزيد انگشتري و مهر خليفه را برداشت و در كوفه نزد مختار رفت و ماجراي اسفناك خود را نقل كرد. مختار ابتدا باور نميكرد اما با ديدن انگشتري و مهر خليفه سخنان زهره را صحيح دانست وي را تسلي داد و نزد زنان خود فرستاد و قاصدهائي هم به طايفه بنيتميم روانه ساخت.
چون غيبت خليفه از دمشق بيش از اندازه طولاني شده بود اطرافيانش مضطرب شدند و خالد پسر دوم يزيد به حوارين رفت و چون درها بار باز و كاخ را خالي يافت به طويله رفت و در آنجا متوجه بوي تعفني شد كه از گودال برميخاست و بالاخره جسد پدرش را در آن يافت. اما چون ميخواست از اين رسوائي جلوگيري كند جسد را در ملحفه ضخيمي پيچيد و به دمشق بازگرداند و مرگ خليفه را اعلام كرد.
اين داستان حقيقي باشد يا نباشد به هر حال پاياني است در خور يزيد.
((ابوالمحاسن، ابنتغري بردي)) مورخ در كتابي بنام ((النجوم الزهره)) مينويسد: معاويه دوم چند روز بعد از مرگ پدرش وزراء و بزرگان دربار را دعوت كرد و نطقي بدين مظمون ايراد نمود: ((بنام خداوند بخشنده مهربان. همه شما خوب ميدانيد كه جد من ((عليبنابيطالب)) را از ميان برد و پدرم به جاي او بر تخت نشست لياقت اين مقام را نداشت زيرا او بنده شهوات خود بود و زندگانيش را در اين را داد. او فرمان قتل خاندان پيغمبر و ويراني شهر مقدس مدينه را صادر كرد. به همين سبب من نميتوانم جانشيني او را قبول كنم، چون اين عمل به معني صحه گذاردن بر پليديهاي او خواهد بود انتخاب خليفه ديگري را به جاي خود، به دست شما مي سپارم و كنارهگيري ميكنم تا شايد موفق شوم كفاره گناهان كسانم را بپردازم)).
مكافات قاتلين
مرگ حسين(ع) و جنايت وحشتانگيزي كه در كربلا به وقوع پيوست موجب بهت و انزجار آن تعداد از مردم كفه شد كه از وحشت انتقام عبيدالله زياد منكر تعهدات خود در برابر حسين شده بودند اما درعليه او نيز شركت نكرده بودند. از طرفي آنهائي هم كه در اين جنگ شركت جسته بودند رفتهرفته دچار ندامت شدند و اجتماعات در خانه مهمترين پيشوايان شيعه از نو شروع شد و درباره چگونگي توبه و گرفتن انتقام مرگ حسين(ع) بحث ميكردند. شورائي به رياست ((سليمانبنصردالخزاعي)) كه يكي از معتمدين محترم عراق بود تشكيل شد. سليمان به رؤساي شيعيان عراق و ايران و مدينه و مكه نامههائي نوشت و ايشان را از تصميماتي كه در كوفه ميگرفتند آگاه ساخت. نامههاي تشويقآميز اما مبني بر رعايت احتياط از هر سو به او ميرسيد.
مذاكرات و فراهم ساختن مقدمات تا اوايل سومين سال بعد از واقعه كربلا به طول انجاميد در اين مدت سرمايه كافي و تجهيزات لازم فراهم شد و طرحها آماده گشت.
شورش بر ضد حاكم خونخوار كوفه ((عبيدالله)) در شرف وقوع بود كه خبر مرگ يزيد به گوش انقلابيون رسيد مردم خبر را با تظاهرات شادي و سرور پذيرفتند و سليمان تصميم گرفت كه به عمليات خود وسعت بيشتري بدهد. در مدت كوتاهي يك لشكر سههزار نفري مجهز كرد و فرماندهانش را احضار نمود و چنين گفت: (( خون بازماندگان پيغمبر ريخته شده است و بعضي از ما مسئول اين جنايت ميباشيم بايد كفاره گناه خود را پس دهيم و با از ميان بردن كساني كه فرمان اين جنايات را دادهاند صميميت خود را ثابت كنيم. پيغمبر در بهشت منتظر ما است وما نميتوانيم با دستهاي آغشته به خون فرزندانش در پيشگاه او ظاهر شويم)).
در پاسخ اين سخنان غريو شادي فضا را پر كرد رؤسا شمشيرهاي خود را از غلاف كشيده قسم ياد كردند كه انتقام مرگ حسين را بگيرند. دو روز بعد از اين جلسه در كوفه انقلاب شد. عبيدالله به دمشق گريخت و كوشش كرد خليفه جديد ((مروان)) را وادار سازد كه هر چه زودتر به قلع و قمع شورشيان بپردازد. عبيدالله به زودي و به فرماندهي سپاهي مركب از ششهزار نفر رهسپار عراق شد.
دو لكشر در ((رقه)) برخورد كردند. عبيدالله پيروز و سليمان كشته شد. اما اين شكست مجدد باعث يأس طرفدارانتشيع نگرديد. آنها بلافاصله مختار را كه يكي از بزرگترين سرداران عراق بود به جاي سليمان برگزيدند و يقين داشتند كه مختار قادر است جنگ را از سر بگيرد و اين بار پيروز شود. مختار سپاه شورشيان را مجدداً منظم و تقويت كرد و موفق شد كه شيعيان بصره و حتي قسمتي از حجاز را نيز با خود متفق سازد.
نتيجه گريه بر حسين، در قبر
منزل دوم قبر است جائيكه اصلا شخص انس و سابقه قبلي ندارد خيلي وحشتناك و هولآور است بطوري است كه در كتاب منلايحضرهافقيه روايتي است كه ميفرمايد وقتي كه ميخواهيد جنازهاي را وارد قبر كيند او را ناگهان داخلش نكنيد. اگر مرد است مستحب است كه در فاصله هفت ذراعي پائين قبر گذاشته شود و اگر زن است بمقدار هفت ذراع طرف قبله قبر بگذارند تا سه مرتبه بلند كنند و بگذارند ((فان للقبرا اهوالا!!)) بدرستيكه براي قبر ترسهائي است. خيلي سخت است بقسمي است كه حضرت سجاد ميفرمايد:
شيخ شوشتري از روايات اينطور استفاده كرده كه اگر مؤمني را شاد كند هنگامي كه او را دفن كردند صورت نوريهاي همراهش در قبر جاي گيرد و گويد من همان سروري هستم كه در دل فلان مؤمن وارد كردي. پس اگر كسي مؤمن غمناكي را شاد كرد، اسباب شاديش در قبر فراهم ميگردد.
شيخ ميفرمايد: اگر كسي مؤمن كامل الايماني را شاد كند، چطور است اگر آن شخص پيغمبر و امام باشد چطور است؟
آنوقت ميفرمايد: كسي كه بر حسين گريه كرد پيغمبر را شادكرده، اميرالمؤمنين را شاد كرده، زهرا را شاد كرده، خوش به سعادت چنين شخصي در قبر.
در توقيع مبارك حضرت حجهبنالحسنعجلاللهتعاليفرجه نيز اذن داده شده است يكي از شيعيان بحضرت (در زمان غيبت صغري توسط نائب خاص حضرت) مينويسد آيا جايز است ما تربت حسين را با ميت در قبر بگذاريم يا با تربت حسين روي كفن بنويسيم؟
حضرت در پاسخ مرقوم ميفرمايند: هر دو جايز وكار پسنديدهاي است البته بايد رعايت احترام تربت بشود. مهر يا تربت مقابل يا زير صورت ميت باشد بلكه به بركت خاك قبر حسين قبر ميت محل امن باشد از هر بلا و آفت و عذابي در امان گردد.
اگر در خود خاك كربلا دفن شود چه بهتر.
تربت حسين همراه جنازه
صاحب كتاب ((مدارك الاحكام)) مينوسيد: در زمان حضرت صادق(ع) زن زانيهاي بوده بچههائيكه از زنا ميزائيده در تنور ميسوزانيد. وقتي كه مرد پس از غسل و كفن او را بخاك سپردند، زمين جنازهاش را بيرون انداخت. جاي ديگر او را دفن كردند باز زمين او را نپذيرفت تا سه مرتبه، آنگاه مادرش به امام صادق(ع) متمسك شد: اي پسر پيغمبر به فريادم برس.
فرمود كارش چه بود؟ عرض كرد زنا و سوزاندن بچهها حرامزاده. فرمود هيچ مخلوقي حق ندارد مخلوقي را بسوزاند، سوزاندن با آتش مخصوص خالق است:
عرض كرد حالا چه كنم؟ فرمود مقداري از تربت حسين با او در قبر بگذاريد. تربت حسين(ع) امان است همراهش كرد زمين او را پذيرفت.
حركتي كه قيام امام ايجاد كرد و استمرار بخشيد، حركتي است مستمر و دائم، براي همه اعصار، زمانها و نسلها به مثابه مشعلي فروزان براي فداكاران طريق رسالت حق و رسالت اسلام جاودان. كه در عين حال، هيكلهاي ساختگي و موهوم را كه بر كرسي ها و تختهاي شمعي تكيه كرده اند، با حرارت قيام مقدس حسيني ذوب مي كند.
اين عطاي جاوداني، شاخه هاي اسلام را تغذيه مي نمايد تا به بركت قيام هميشگي سيدالشهداء عليه السلام رشد و نمو كنند و همواره و هميشه فراغي خواهد بود براي هر انسان دردمند و ستمديده اي كه در اين گيتي است و آرزوي جستجو شده همه انسانهاي نيكوكاري است كه در طلب زندگي سلام و امن، از حقشان دفاع كنند.
قرنها به دنبال قرنها مي آيند و از بين مي روند، مانند تكه نمكي كه بر روز كف اقيانوس ذوب مي گردد. ولي نام امام حسين عليه السلام در قلبها و افكار و دلها باقي مي ماند كه او بزرگتر از قرنها و زمانهاست. زيرا براي خدا زندگي كرد و در راه او جهاد نمود و براي او كشته شد. او با خدا و خدا با اوست و هركه چنين باشد، جاودان خواهد ماند. قيام امام حسين عليه السلام داراي دو جنبه با اهميت است كه عبارتند از:
1- جنبه عاطفي قيام:
اين قيام, تنها قيامي در جهان است كه هر فرد با هر تفكر و اعتقادي اگر كليه صحنه هاي آن را با ابعاد گسترده و تفاصيلش بخواند، هرگز جلودار اشكش نتواند شد. چنانچه در برخي كشورهاي غيراسلامي نظير هند و بعضي كشورهاي اسلامي آفريقا به چشم مي خورد. هنگامي كه نبرد طف در كربلا را بخواند، چاره اي جز گريستن فراوان و حتي بدون التفات به سينه زدن، نخواهد داشت. زيرا فاجعه اي است دردناك كه دلها از مصايب و حوادث آن به درد مي آيد. چنانكه جيبون، مورخ انگليسي مي گويد:
فاجعه تكان دهنده امام حسين عليه السلام عليرغم تقدم زماني و اختلاف موقعيت جغرافيايي حتي عواطف كساني كه از اندك ترين احساسات و سخت ترين دلها برخوردارند، بر مي انگيزد.
بالاتر از آن. روايت شده است كساني كه با مردان قيام حسين جنگيدند نيز اشك خود را جلوگير نبودند. اين عمربن سعد سردار سپاه اموي در كربلاست كه مي گريد. هنگامي كه دختر مولا علي عليه السلام، زينب به او مي گويد:
اي پسر سعد، ابوعبدالله به قتل مي رسد و تو نگاه مي كني.
او چهره را بر مي گرداند در حالي كه اشك بر ريشش جاري است. و نيز گفته شده كه دشمنان، بعد از كشتن امام حسين عليه السلام بر اهل و عيال او هجوم آورده آنها را چپاول كردند در حالي كه آنها گريه مي كردند. پس مردي به قصد چپاول فاطمه، دختر امام حسين عليه السلام آمد در حالي كه گريه مي كرد. فاطمه گفت:
پس چرا ما را غارت مي كني؟
او گفت:
مي ترسم ديگري شما را غارت كند.
چطور اينگونه نباشد، فاجعه اي كه قلب انسانيت را به خون كشيد و جشمانش را از تاثر و درد مجروح نمود. در ميان آنان پيرمرد سالخورده اي به چشم مي خورد كه متجاوز از هفتاد سال داشت. سالخوردگاني كشته مي شوند كه اصحاب حضرت را تشكيل مي دادند و در بين ايشان از فرزندان بني هاشم و اطرافيانشان و نيز فرزندان اصحاب، جواناني ديده مي شوند كه به حد بلوغ نرسيده اند. در خيل شهيدان، كودك شيرخوار و پيرزن سالخورده نيز وجود دارد. ديگر صحنه ها عبارتند از: پاره شدن اجساد شهدا، پايمال شدنشان با سم اسبان، قطع گرديدن سرهايشان، محروم بودن زنان و كودكان از آب، چپاول خيمه ها و سوزاندن آنها، راندن دختران رسول خدا در حال اسارت از شهري به شهر ديگر كه چهره شان را دوست و دشمن نظاره كنند، و ساير دردها و فاجعه هايي كه به شهداي قيام رسيد.
2- جنبه اعتقادي نهضت:
در بررسي اين جنبه، هيچ قيامي را نمي يابيم كه اعتقادش، همپايه زمينه هاي اعتقادي قيام امام حسين عليه السلام و چنان جانبازيهايي كه از آن زمينهها نشئت گرفته بود، شناخته شده باشد. براي انسان ممكن نيست كه سطح اعتقادات يك قيام را بشناسد مگر اينكه رهبر قيام و ياران او را توجه به اسناد و متون، مورد بررسي قرار دهد.
جنبه اعتقادي اين قيام، نزد رهبر و پيروانش، به بالاترين سطح آگاهي و ژرف نگري رسيده است. در برهه هاي مختلف زماني، از واپسين نفسهاي خود مي رسند، در اين آگاهي اختلافي به چشم نمي خورد. پس، آن پيرمرد سالخورده، از قيام حسيني همان آگاهي را دارد كه آن شخص ميانسال و جوان دارا مي باشد. حتي شخصي كه بالغ نشده است، از همان روح برخوردار است كه مردان و دليران اين قيام از آن برخوردارند. اگر به اولين فرمايش رهبر اين قيام نظري جستجوگرانه بيفكنيم، خواهيم ديد كه داراي همان روح گفتارهاي آخر زندگانيش مي باشد، كه عبارتند از:
الف- قيام بر عليه حكم يزيدبن معاويه.
ب- اقامه و اشاعه شريعت اسلامي در مقابل مطالب مخالفي كه حكام در آن زمان رواج مي دادند.
پس قيام امام حسين عليه السلام اين دو منظور را هدف قرار داده بود: تغيير دستگاه حكومتي، و اشاعه شريعت اسلام.
الف- قيام عليه دستگاه حاكمه: امام حسين عليه السلام به منظور بركناري يزيد به عنوان پسر معاويه و نوه ابوسفيان، اقدام به اين كار نكرد تا حركتي قبيله اي باشد. چنانچه برخي مي پندارند و معتقدند كه بين بني هاشم و امويان از ديرباز و قبل از اسلام خصومت برقرار بوده و امام حسين عليه السلام به اين علت بر عليه يزيد قيام كرده است.
امام حسين عليه السلام علت را در بعضي از خطبه ها و بيانات خود فرموده اند. از جمله، به طور صريح در مقابل اولين لشگر سپاه اموي مي فرمايند:
ايها الناس، اني سمعت رسول الله (ص) قال: من راي سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله ناكثا لعهده مخالفا لسنه رسوله, يعمل في عباده بالائم و العدوان قلم يغيرماعليه بفعل ولا قول كان حقا علي الله ان يدخله مدخله.
اي مردم، من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: هركس سلطان ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و عهد او را شكسته و مخالف سنت رسول او است و با مردم به عداوت و ستم رفتار مي نمايد، و با قول و فعل خود آنچه بر اوست را تغيير ندهد، برخداست كه وي را در جايگاه او (سلطان ستمگر) داخل نمايد.
پس علت خروجش بر يزيد را آن مي داند كه او سلطاني جائر است و با عداوت و ستم بر مردم حكومت مي كند كه اين مخالف شريعت اسلام و سنت پيامبر است. پس به اين دليل بر او خروج نمود.
مدارك ديگري نيز موجود است كه در آنها به صراحت از يزيد نام برده شده. چنانكه استاندار مدينه از امام حسين عليه السلام بيعت با يزيد را مي طلبد، او در جواب مي فرمايد:
اي امير، من از اهل بيت نبوتم... و يزيد مردي است فاسق و شرابخوار كه به ناحق خون مي ريزد و فساد را اشاعه مي دهد. كسي مانند من با فردي چون او بيعت نمي كند.
به اين ترتيب علل انقلال امام بر عليه يزيد را در مي يابيم. يزيد مردي است فاسق، شرابخوار، قاتل انسانهاي پاك و گسترش دهنده فسق. اين صفات با شرائط زمامداري وفق نمي دهد. از اين جهت امام، قيام خود عليه او را اعلام مي دارد. پس نهضت او نهضتي قبيله اي يا نژادي، چنانكه برخي مي پندارند، نخواهد بود.
ب- اشاعه شريعت اسلام: اين جنبه از با اهميت ترين اهداف امام عليه السلام در نهضتش عليه هيئت حاكمه بود، آنچنان كه در راه اين هدف مقدس، جان خود، اهل بيت و اصحابش را در معرض قتل، غارت، چپاول قرار داد.
به اين ترتيب هدف اصلي امام از خروج، گرفتن زمام حكومت نبود، بلكه او به تسلط برحكومت به عنوان وسيله اي براي اشاعه احكام شريعت اعتبار مي دهد. و نيز خروج او عامل اقتصادي نداشت چنانكه گروهي مي آورند كه بعضي از شرايط خاص اقتصادي باعث خروج امام عليه السلام شد.
و نيز آنگونه كه بعضي مي پندارند دگرگوني هاي تاريخ و اقتضاي زمان در آن هنگام اين نتيجه را باعث شد، نبود، بلكه انگيزه اصلي امام حسين عليه السلام، تنها اشاعه شريعت اسلام و محافظت از آن بود،هرچند كه اين هدف به ريختن خون گرامي اش انجاميد. گفتار ما مستند به بعضي از خطبه ها و نامه هاي آن حضرت مي باشد. از جمله:
الا و ان هولاء قد لزموا طاعه الشيطان وتركوا طاعه الرحمن و اظهروا الفساد و عطلوا الحدود واستاترو بالفي ء و احلوا حرام الله و حرموا حلاله.
آگاه باشيد كه اين گروه به طاعت شيطان گرويدند و طاعت خداوند را ترك گفتند و فساد را اظهار نمودند و حدود خداوند را تعطيل كردند و حق مردم را به زور غصب نمودند و حرام خدا را حلال و حلال او را حرام كردند.
وقد بعثت اليكم بهذا الكتاب و انا ادعوكم الي كتاب الله و سنه نبيه فان السنه قد اميتت و البدعه قد احييت.
من اين نامه را به سوي شما فرستادم و شما فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش دعوت مي كنم، زيرا سنت رسول الله مرده و بدعت ها احيا گشته است.
الا ترون الي الحق لا يعمل به والي الباطل لا يتناهي عنه.
آيا نمي بينيد حق را كه به آن عمل نمي شود، و باطل را كه از آن نهي نمي گردد.
و اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي (ص) اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر وبسيره جدي و ابي.
من خروج نكردم براساس تكبر، غرور، فساد و ستمگري. به درستي كه من براي طلب اصلاح در امت جدم (ص) قيام نمودم. مي خواهم به معروف امر كنم و از منكري نهي نمايم و به سيره جد و پدرم عمل كنم.
آنچه از خطبه ها و نامه هاي حضرت آورده شد، متوني است صريح و آشكار كه در آنها شبهه و اغماضي در بيان غرض و هدف آن حضرت نمي باشد. همه اينها دلالت بر اين دارد كه حكام در آن زمان با همه قوا، سعي مي كردند ريشه شرعت اسلام را با اشاعه منكر و باطل، و مخالفت با كتاب و سنت بزنند.
فان السنه قد اميتت و البدعه قد احييت.
امام خروج نكرد مگر براي مقاومت در مقابل منكر و باطل. و احياء سنت، و امر به معروف و نهي از منكر، در طلب حكومت و منصب نبود، چرا كه او از اهل بيت نبوت بود. آنان به سوي حكومت نيامدند مگر براي آنكه كجي هاي آن را راست نمايند و به حق دعوت نموده و از باطل نهي كنند. اين جد او، رسول الله صلي الله عليه و آله است كه در ابتداي دعوتش، بزرگان قريش، به او پيشنهاد حكومت و سيادت و مال كردند تا دعوت و قول حق را رها كند. اما حضرت ابا نمود و به عمويش ابوطالب فرمود:
ياعماه، لو وضعوا الشمس في يميني و القمر في شمالي علي ان اترك هذا الامر حتي يظهره الله او اهلك فيه ما تركته.
اي عمو, اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم قرار دهند تا اين امر را ترك كنم، هرگز آن را رها نخواهم كرد تا اينكه خداوند آن را آشكار نمايد يا من در اين راه از بين بروم.
و اين پدر او حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام است كه مي فرمايد:
الهم انك تعلم انه لم يكن الذي كان منا منافسه في سلطان و لا التماس شيء من فضول الحطام. ولكن لنردالمعالم من دينك و نظهرالاصلاح في بلادك فيامن المظلومون من عبادك، و تقام المعطله من حدودك.
بار خدايا، تو نيك مي داني كه آنچه از ما صادر شده، به خاطر ميل و رغبت به سلطنت و خلاف و براي بدست آوردن چيزي از متاع دنيا نبوده است. بلكه براي اين بوده كه آثار دين تو را بازگردانيم و اصلاح را در شهرهاي تو ظاهر نمائيم، تا بندگان ستمديده ات امن و آسايش يابند و احكام تعطيل شده تو، اقامه شود.
در قضيه شورا، خلافت با شرايطي به او عرضه شد، اما حضرت امتناع فرمود. زيرا شرايطي را كه درست نمي دانست، نمي توانست بپذيرد. با وجود آنكه خلافت اسلامي در آن هنگام، مخصوصا با فرو ريختن دو دولت روم و فارس، خلافت همه جهان بود. ولي حضرت علي عليه السلام از قبول خلافت با همه اهميتش در مقابل يك شرط خلاف خودداري نمود. در حقيقت همه دنيا در ازاء نپذيرفتن يك شرط ترك گفت.
و اين سفير امام حسين عليه السلام، مسلم بن عقيل، است كه امام او را براي بيعت گرفتن به سوي كوفه مي فرستد. عبيدالله بن زياد به كوفه وارد مي شود. مسلم به منزل هاني بن عروه مي رود. در خانه او، شريك بن اعور به علت مريضي بستري است. ابن زياد تصميم مي گيرد به عيادت شريك برود. شريك و مسلم اتفاق نظر مي كنند كه عبيدالله را در موقع عيادت بكشند. علامت بين آن دو، برداشتن عمامه بود. ابن زياد بر شريك وارد مي شود،در حالي كه مسلم درپستوئي پنهان است. شريك بارهاعمامه خود را بر مي دارد، اما مسلم خارج نمي شود. شريك مي گويد:
مرا بياشاميد، اگرچه در آن، مرگ من باشد.
ابن زياد مي گويد:
او در مرضش هذيان مي گويد.
و از منزل هاني خارج مي شود. مسلم از پناهگاه بيرون مي آيد.
شريك به او مي گويد:
چه چيزي مانع تو شد.
مسلم مي گويد:
بياد آوردم گفته حضرت علي عليه السلام را كه از پيامبر نقل مي كرد:
ان الايمان قيد الفتك فلا يقتك مومن.
ايمان مانع حمله ناجوانمردانه است و مومن به ناحق (ازپشت) حمله نمي كند.
اگر مسلم طالب حكومت بود، هر آينه خارج شده، ابن زياد را از پشت مي كشت و امت را از شر او راحت مي نمود. اما او به جهت ايمان و عقيده اش مي ترسد، چرا كه ايمان مهار حمله ناجوانمردانه است و مومن به ناحق نمي كشد.
به همين ترتيب اگر بخواهيم سيره اهل بيت عليهم السلام را نشان دهيم، خواهيم ديد كه آنها در پي سلطنت و حكومت نبودند، بلكه هدف آنها از حكومت، اشاعه احكام اسلام و استحكام پايه هاي آن بوده است.
لذا مي بينيم امام حسين عليه السلام مي فرمايد:
و انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي اريد ان امر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيره جدي و ابي.
هر آينه خارج شدم تا طلب اصلاح در امت جدم كنم، امر به معروف و نهي از منكر نمايم و به سيره جد و پدرم عمل كنم.
اين است سيره جدش رسول الله صلي الله عليه و آله و پدرش علي بن ابيطالب عليه السلام.
امام حسين عليه السلام انساني است معقتد، صاحب شريعت و حامل رسالت. فردي كه به اين صفات متصف است در راه عقيده و شريعت و رسالتش فداكار بوده، آمادگي كامل براي جانفشاني و ايثار و قرباني شدن، دارد. او هرگز به زنده بودن و باقي ماندن فكر نمي كند، مگر اينكه عقيده و رسالتش از طريق حيات او به موفقيت برسد. اگر مگر و فدا شدن او, اعتقاد و هدف مطلوبش را به پيروزي برساند. در نظر وي از زندگاني اي كه براي عقيده و رسالتش پيروزي به ارمغان نياورد، والاتر مي باشد. اين مفهوم، تجلي اش در امام حسين عليه السلام است و جلوه حسين عليه السلام نيز در اين مفهوم مي باشد. او نواده رسول اكرم، محمدبن عبدالله صلي الله عليه و آله است كه مشتركين قريش، دنيا را با تمام ابعادش به او عرضه كردند،در حالي كه به ابوطالب، عمو و ياورش و مومن قريش مي گفتند:
به پسر برادرت بگو: اگر مال دنيا مي خواهد، به او ثروتي خواهيم داد كه احدي را در قريش نباشد. اگر حكمراني مي خواهد، او را بر عرب تسلط مي بخشيم.
پيامبر نزد ابوطالب آمد. او وي را از گفته قريشيان آگاه ساخت. پيامبر در حالي كه اشك از ديدگانش فرو مي ريخت، فرمود:
يا عماه و الله لو وضعوا الشمس في يميني و القمر في شمالي علي ان اترك هذا الامر حتي يظهره الله او اهلك فيه ما تركته
اي عمو, به خدا سوگند، اگر خورشيد را در دست راست و ماه را در دست چپم بگذارند تا اين مسئله را رها كنم، هرگز آن را ترك نخواهم ساخت تا آنكه خداوند آن را آشكار نمايد يا من در اين راه از بين بروم.
و اين پدر او علي بن ابيطالب عليه السلام است كه اولين فدائي اسلام و پيامبر در همه جنگها و سرزمينها مي باشد. و اين عموي وي حمزه سيدالشهدا و عموي ديگرش جعفر طيار-رضوان الله عليهما- بودند كه با همه توان خويش اسلام را ياري نمودند. مرگ در نزد اين شهدا، آنگاه كه شريعت و عقيده را ياري بخشند، به منزله حيات است. و زيستن بدون هدف و عقيده، همچون مرگ مي باشد.
امام حسين عليه السلام نيز از انديشه جد، پدر و دو عموي نيكوكارش تبعيت نمود. او مشاهده كرد كه ناگزير است، اختناقي را كه يزيد بر اسلام حاكم نمود، از بين ببرد و درخت شريعت را كه در سايه حكام اموي نزديك است خشك و بي استفاده گردد، تغذيه كند. اگرچه در اين راه جانها گرفته شود، انسانها به قتل برسند و خونها بر زمين جاي گردد، تا شاخه هاي پژمرده درخت اسلام، از اين خونهاي پاك، خون حسين و اهل بيت و يارانش سيراب گردد. اين كار در عين حال، جهاد در راه خدا و ياري دين او بود. سرور فداكاران، امام حسين عليه السلام اين اقدام را پذيرفت. در بامداد عاشورا، آن هنگام كه جوانان اهل بيت و اصحاب، يكي پس از ديگري در مقابل چشمانش قرباني و كشته مي شدند، توقفي كرد و فرمود:
اللهم ان كان هذا يرضك فخذ حتي ترضي.
خدايا، اگر اين كار تو را راضي مي كند، آنقدر از آنان بگير تا راضي و خشنود گردي.
زيرا او پيروزي را تمام شده نمي بيند، مگر با اين قرباني ها و كشته شدنها.
هم اكنون امام حسين عليه السلام را مي بينيم كه بعد از شهادتش از دو جهت بر دشمن خود پيروز گشته است.
جهت اول: نهضت امام حسين عليه السلام عامي بودكه در كشف اباطيل فرمانروايان منحرف از خط اسلام سليم و سلب اختيار قانونگذاري از آنان، بزرگترين نقش را بازي كرد، بعد از آنكه خلفاي ناحق، هرگونه دوست مي داشتند و راغب بودند و با ميل و هواي نفسشان موافق مي آمد، حكم مي نمودند و قانون وضع مي كردند و آنچه را خدا و رسولش حلال نموده بودند، حرام و آنچه را حرام كرده بودند، حلال مي ساختند.
امام حسين عليه السلام، با قيام جاودانش قادر گرديد سلطه خليفه اي كه افكار و راه و روشش منحرف بود را از بين ببرد و به عموم مسلمين بفهماند كه خليفه، كوچكترين حقي در قانونگذاري يا حكومت ندارد و قانون گذاري در انحصار كتاب خدا و سنت پيامبر و آنچه به آن دو منتهي مي گردد مي باشد. چنانچه خداي متعال فرموده است:
و ما كان لمومن و لا مومنه ادا قضي الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبنيا.
هيچ مومن و مومنه اي را در كاري كه خدا و رسول حكم كنند، اجازه انتخاب نيست. (كه برحسب نظر خود آن را بپذيرند يا قبول نكنند). هر كه خداوند و پيامبرش را نافرماني كند، گرفتار گمراهي آشكار گرديده است.
اگر نهضت امام حسين عليه السلام نبود، هر آينه بسياري از احكام اسلام را مي ديديم كه تغيير يافته و تبديل گرديده است. همانگونه كه اين مسئله در زمان حال مورد مسيحيت و تحريف ديانتش مشاهده مي شود. اما خداي متعال با فرمايش خويش حفظ شريعت اسلام از انحراف و تضيع را تضمين نموده است. فرموده است:
انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون.
به درستي كه ما ذكر (قرآن) را نازل نموديم و به طور قطع نگاهبان آن خواهيم بود.
امام حسين عليه السلام هم به اين قيام نمود كه مانعي در مقابل بازي با احكام دين مبين اسلام توسط دروغگويان وبدخواهان قرار دهد. و از اين حيث قيام مباركش پيروزي يافت.
جهت دوم: گاهي به ذهن خواننده چنين خطور مي كند كه امام حسين عليه السلام چگونه پيروز گرديد در حالي كه به قتل رسيد؟ جواب اين مسئله نيز گاهي براي سوال كننده غريب و ناآشنا مي آيد، زيرا نصرت آن حضرت برخلاف مفهوم مادي پيروزي مي باشد. با وجود اين. سوال را پاسخ مي گوئيم.
اينجا صحنه نبرد دو خواست و دو هدف مي باشد:
1-خواست و هدف حسين: اين هدف، در صورت التزام كامل به استفاده از وسائلي كه اسلام اجازت فرموده، به تحقق نمي پيوندد مگر با افراد ساز و برگ و وسائل فراوان.
2-خواست اموي: اين هدفي است كه به وسيله سلطنت و سيطره و مال و كثرت افراد و ساز و برگ و وسائل، در عين تجويز كليه وسائل فريب و تحريف و دگرگوني،به دست مي آيد. زيرا هدف وسيله را توجيه مي كند. اين هدف، كاربرد هر وسيله اي را در راه آن جايز مي شمرد.
اين دو هدف در مواقف بسياري با يكديگر درگير شدند، اما هدف اموي به پيروزي نرسيد. تمامي توان و امكان خويش را به كار گرفت تا اراده حسيني را از پيشروي و استمرار در هدف و مقصودش باز دارد، اما در عرض خود دچار سستي و زيان و شكست گرديد.
هدف حسيني در مقابل تجاوزات اراده اموي برافراشته و پايدار باقي ماند. ولي اراده اموي خواست تا شكست و زيانش را جبران نمايد، لذا اسلحه و نيروي خويش را با كينه توزي و پستي و درنده خويي هرچه بيشتر به كار بست و به خاطر ارضاء كينه توزي مردان را به شهادت رسانيد و اجسادشان را مثله كرد.
با اين همه، اراده حسين عليه السلام، و شهداي ركابش، زنده و پايدار ماند و تخت سلطنت اموي و جبروت آن را در هم شكست و اركان آن را براي هميشه فرو ريخت و سرانجام اعتقادات و موجوديت و خواست او را نابود كرد و برانداخت.
به اين ترتيب پيروزي و موفقيت براي امام حسين عليه السلام، چنانكه خود او در نامه اش به بني هاشم متذكر مي شود،حاصل مي گردد. در آنجا مي فرمايد:
اما بعد فانه من لحق بي منكم استشهد و من تخلف لم يبلغ مبلغ الفتح و السلام.
اما بعد، پس هر كدام از شما به من ملحق شود، به شهادت مي رسد و هر كه از اين امر تخلف كند، طعم پيروزي را نخواهد چشيد. والسلام.
خداوند مي فرمايد:
و لا تقوقوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء و لكن الا تشعرون.
به آنان كه در راه خدا كشته مي شوند، مرده نگوئيد كه زنده ايد ليكن شما نمي فهميد.
و حال، اي سرور من، اي ابا عبدالله، درود خدا بر تو باد در آن روز كه زاده شدي و در آن روز كه به خاطر حق به شهادت رسيدي و در آن روز كه زنده خواهي گرديد. و درود خدا بر اهل بيت و اصحابت كه در مقابل تو شهيد شدند.
خروج امام حسين عليه السلام از مدينه به قصد مكه
خروج امام حسين عليه السلام از مدينه در شب يكشنبه دو روز به پايان ماه رجب سال 60 بوده است. حضرت به سوي قبر جدش رسول الله صلي الله عليه و آله آمد و چند ركعت نماز خواهند و فرمود:
اللهم هذا قبر نبيك محمد صلي الله عليه و آله و انا ابن بنت نبيك و قد حضرتي من الامر ما قد علمت. اللهم اني احب المعروف وانكر و المنكر و انا اسالك يا ذالجلال والاكرام بحق القبر و من فيه الا ما اخترت لي ما هولك رضا و لرسولك رضا.
خدايا اين قبر پيامبرت محمد صلي الله عليه و آله است و من پسر دختر پيامبرت هستم. مرا به امري مي خوانند كه تو به آن آگاهي. خداوندا، من معروف را دوست دارم و منكر را زشتي مي دانم. اي صاحب جلال و اكرام، تو را به اين قبر و آنكه در آن است، سوگند مي دهم كه برايم آنچنان پيش آوري كه رضايت تو و رسولت در آن باشد.
در حديث عمار اينگونه آمده است كه فرمود:
بابي انت و امي يا رسول الله لقد خرجت من جوارك كرها و فرق بيني و بينك و اخذت قهرا ان ابايع يزيد شارب الخمور و راكب الفجور و ان فعلت كفرت و ان ابيت قتلت فها انا خارج من جوارك كرها فعليت مني السلام يا رسول الله.
پدر و مادرم به فدايت اي رسول خدا، من از جوار تو به زور خارج و بين من و تو جدائي انداخته خواهد شد. به زور از من خواسته اند كه با يزيد بيعت كنم، يزيدي كه شرابخوار و فاجر است. اگر بيعت كنم، كافر شده ام و اگر خودداري و رزم، كشته خواهم شد. من از نزد تو به اجبار و اكراه خارج مي شوم. سلام من بر تو اي رسول خدا.
ورود امام حسين عليه السلام به مكه
هنگامي كه امام عليه السلام از مدينه خارج شد، راه اصلي برادر پيش گرفت. به او گفتند:
اگر همانطور كه ابن زبير رفت، از راه ديگري بروي، بهتر است.
حضرت فرمود:
نه به خدا سوگند از آن دست نخواهم كشيد تا اينكه خداوند در آن حكم كند.
سپس اين آيه را خواند:
فخرج منها يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين.
از آن خارج شد در حالي كه مراقب و ترسان بود و گفت: خدايا مرا از قوم ظالم نجات بخش.
وقتي به مكه وارد شد، اين آيه را خواند:
و لما توجه تلقاء مدين قال عسي ربي ان يهديني سواء السبيل.
و چون رو به جانب شهر مدين آورد، گفت: اميد است كه پروردگارم مرا به راه مستقيم هدايت فرمايد.
امام حسين عليه السلام شب جمعه سه شب به آخر شعبان مانده، وارد مكه شد و شعبان، رمضان، شوال، ذيقعده و هشت شب از ديحجه را در آن ماند.
باند امويان و موقعيت آنان نسبت به قيام امام حسين عليه السلام
وقتي خبر قيام امام حسين عليه السلام بر عليه حكام اموي به جناح هاي مختلف باند امويان رسيد، عكس العمل آنها بر اثر اختلاف نظراتشان، متفاوت بود. اين عكس العمل ها به دو گونه تقسيم مي شوند:
1- عكس العملي كه نرمي، ملايمت و آرامش را مي پسندد. اين نوع فكر را جناحي از امويان داشتند. آنها در باطن مي دانستند كه يزيد شايسته خلافت و سزاور آن نيست. از اين روز ياد تحريك نشده بودند. نظير نعمان بن بشير، استاندار يزيد در كوفه. او بعد از شنيدن قيام امام حسين عليه السلام به قصد سخنراني برخاست و مطالبي گفت كه امويان به آن راضي نبودند. يكي از امويان برخاست و گفت:
راي تو بدون فكر و تعمق است. نظري كه توبين خود و دشمنت داري نظر ضعفا است.
نعمان در جواب او گفت:
اگر در طاعت خدا از ضعفا باشم بهتر است از اينكه در معصيت خداوند در رديف والا مقامان باشم.
2- عكس العملي كه به شدت و با تعصب طرفداران امويان بود و هيچگونه احساس واقعيت ديگري را قائل نبود. اعمال طرفداران اينگونه اينگونه عكس العمل را فوق العاده خشن مي بينيم. چرا كه موضعي سخت در قبال قيام امام حسين عليه السلام داشتند. از اين جهت، بعضي از اين افراد اموي بعد از ورود مسلم بن عقيل، فرستاده امام حسين عليه السلام، به كوفه و روي آوري مردم براي بيعت با او، فورا به يزيد نامه نوشتند. سردسته اين افارد عبدالله بن مسلم بين سعيد حضرمي بود.
خطبه نعمان بن بشير، استاندار يزيد در كوفه
خبر قيام امام حسين عليه السلام به نعمان بن بشير والي يزيد در كوفه رسيد. او به مسجد آمد و بر فراز منبر رفت و حمدو ستايش حمد را نمود. سپس گفت:
اي بندگان خدا، تقواي خداوند را پيشه كنيد و بر فتنه و تفرقه شتاب مگيريد كه در آن مردان كشته شوند و خونها ريخته گردند و اموال به غارت روند. من با كسي كه به جنگم نيابد، به نبرد برنخيزم و بر آن كسي كه بر من قيام نكند، قيام نكنم و شما را فحش و دشمنام ندهم و به جان هم نيندازم و با گمان و تهمت و نفرت شما را نگيرد. اما اگر ترك آميزش كرديد و بيعت خود را شكستيد و امامتان را مخالفت نموديد، پس به خدايي كه جز او الهي نيست، تا وقتي كه شمشير در دستم است، شما را با آن بزنم، حتي اگر در بين شما براي من ياوري نباشد. اما من اميدوارم كه پيروان حق در بين شما بيشتر از خواستاران باطل باشد.
سپس يكي از افراد طرفدار امويان به نام عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمي برخاست و گفت:
راي تو بدون فكر و تعمق است. نظري كه توبين خود و دشمنت داري، نظر شعفا است.
نعمان در جواب او گفت:
اگر در طاعت خدا از ضعفا باشم، بهتر است از اينكه در معصيت خداوند در رديف والا مقامان باشم.
انبائك حتي به ما تقربه عينه في الدنيا و الاخره انك عزيز حكيم.
خاك و خون...
يكي از خبرهاي مشهوري كه رسول گرانقدر اسلام(ص) قريب پنجاه سال قبل از واقعه كربلا درباره شهادت بن علي(ع) ذكر فرموده بود خبري است كه آن حضرت مقداري از خاك كربلا را به ((ام سلمه)) همسرش سپرد و خون شدن آن خاك را نشاندي شهادت حسين(ع) در كربلا معين فرمود.
محرم.
روز اول آن مورد تعظيم مسلمانان است زيرا آغاز سال است (هجري قمري) و روز نهم آن تاسوعا نام دارد بر وزن عاشورا و در اين روز (تاسوعا) پارسيان شيعه روزه مي گيرند و روز دهم آن عاشورا است و فضيلت اين روز مشهور مي باشد و از پيغمبر(ص) روايت كرده اند كه فرمود:
((ايهاالناس سارعوا الي الخيرات في هذااليوم فانه يوم عظيم مبارك قد بارك الله فيدعلي علي آدم))
ملت اسلام همواره اين روز را معظم مي دانستند تا آن كه قتل حسين بن علي بن ابيطالب(ع) به دست دژخيمان اموي در اين روز اتفاق افتاد و او و يارانش را از راه بستن آب بر آنان، گذراندن از دم شمشير، آتش افكندن در خيام حرم، بر نيزه كردن سرها، اسب دوانيدن بر اسبها، كه در هيچ امتي با اشرار خلق چنين نكرده اند از ميان بردهند و از اين تاريخ (دهم محرم سال 61 هجري) مسلمانان عاشورا را شوم مي دانند.
سپيده دم عاشورا
در سپيده دم روز عاشورا، موذن امام علي (ع) بانگ اذان سرداد، ياران امام(ع) به مقتدايشان اقتداء كردند و در كمال آرامش روح و قلب قوت نماز صبح را خواندند و آنگاه خويشتن را براي برجسته ترني روز تاريخ و پيكاري سخت و طاقت فرسا با لشكريان خونريز كوفه و رقم زدن بزرگترين تراژدي دردناك تاريخ مهيا كردند تا با خون خويش بزرگترين رسوايي را با نام (يزيديان)) ثبت صفحات تاريخ نكنند. در هيچ جاي تاريخ هرگز رخدادي پرمحتواتر از رخداد عاشورا كه متحول شدن جوامع بشري را در پي داشت مشاهده نتوان كرد. امام حسين عليه السلام پس از نماز بامداد روز عاشورا، قرآني به دست گرفت و دعا كرد: پروردگارا در هر گرفتاري محل وثوق و اعتقاد من توئي و در هر سختي به تو اميدوارم در هر مشكلي كه براي من پيش آيد تنها وسيله و چاره من تويي، چه بسيار گرفتاري و پريشاني كه دل را ناتوان مي ساخت و چاره اي براي آن در دست نبود، دوستان ياري نمي كردند و دشمنان زبان به شماتت مي گشودند. اما چون اميد خودش از غيرتو بريدم تنها چاره آن را از تو خواستم به من فرج و گشايش دادي و آن مشكل را از من دور ساختي. هر نعمت و نيكي از تو است و همه ي خوبي ها از توانست و همه ي مطلوبها نزد تو است.
ابن سعد در صبح عاشورا فرماندهان سپاهيان كوفه را كه از قبل به تناسب قبايل آرايش داده بود، فراخواند. اين فرمانده هان عبارت بودند: دريد (غلام ابن سعد) پرچمدار سپاه كوفه، عبدالرضا بن ابي سيره النحفي مسئول افراد قبايل ((ربيعه و كنده)) عبدالله بن زهير از وي مسئول افراد ((عدني ها)). لازم به ذكر است ابن سعد، حربن يزيد رياحي مسئول گروه ((تصميم و همداني)) را در عصر روز هشتم محرم از ستمش عزل كرد (حر در شب عاشورا به امام (ع) پيوست) و در آن روز گروههاي يادشده را به دو قسمت تقسيم كرد. فرمانده سمت راست سپاه را به عمروبن حجاج زيبدي سپرد و شمربن ذي الجوشن را فرمانده سمت چپ سپاه قرار داد از ميان دو قسمت سمت راست و سمت چپ دو لشكر جداگانه كه شامل پياده و سواره بودند برگزيد فرماندهي لشكر پياده را به شبث سپرد و عزره بن قيص اسمسي را به فرماندهي لشكر سواره گماشت.
روز عاشورا
امام حسين (ع) و ياران او شب دهم از ماه محرم را با نماز و مناجات و دعا براي آمادگي سرنوشت فرداي خود سپري كردند آن شب سپري شد و روز دهم محرم فرا رسيد روز خون جهاد و شهادت روز موعود و روز سرگذشت عمربن سعد لشكر و نيروهاي خود را براي نبرد با پسر و دختر پيامبر خدا پنجمين نفر از اهل بيت پاك (ع) آماده كرده بود اهل بيتي كه خداوند دوستي و ولاي آنها را براي مسلمانان با توجه به آيه هاي قرآني واجب دانسته است.
امام حسين (ع) با اراده ي استوار و قلبي مطمئن، شجاعانه به نيروي دشمن و تعداد بسيار زياد افراد و تجهيزات آن نگاهي انداخت. ولي آن ارتش نتوانست ذره اي از اراده اش را كم كند و بر تصميم و عزمش خللي وارد آورد. بلكه چون كوهي بلند رواني ثابت و اراده اي استوار داشت و به غير از خدا از هيچ كس واهمه نداشت. به همين خاطر به درگاه خداوند دست تضرع و زاري به سوي او درازاي كند و به مناجات مي پردازد: امام حسين اصحابش اهل بيت وي، برادرانش، فرزندانش، پسران عمويش كه تعدادشان به بيش از 78 نفر نمي رسيد. در برابر ارتش معاويه كه هزاران سرباز داشت قرار گرفت. آتش جنگ شعله ور گرديد و دو گروه گاهي با هم مي جنگيدند و گاهي همديگر را به مبارزه دعوت مي كرد. تاريخ صحنه ها و تصاوير دردناكي از اين روز را ياد مي كند به تصوير كشيدن اتفاقات اين روز براي شاعران. نويسندگان هنرمندان كاري بس مشكل است. نبرد سنگيني درگرفت و بسياري از اصحاب امام حسين (ع) و اهل بيت وي يكي پس از ديگري شهيد شدند. امام حسين (ع) آخرين نفري بود كه در اين نبرد به يادماندني شهيد شد. او در راه كلمه حق و دعوت به برقراري احكام اسلام جان خود را فدا كرد تيري سه شاخه به سينه مبارك امام حسين (ع) اصابت كرد.
شب عاشورا
سيدبن طاووس در صفحه ي 106 كتاب ((اللهوف)) مي نويسد: (در شب عاشورا سي و دو نفر از ايرانيان مقيم كوفه خود را به حسين (ع) رسانيدندن و روز بعد در ركاب حسين جنگيدند و كشته شدند. شبعاشقورا شبي بود كه امام حسين عليه السلام توحيد را معنا كرد و سخن از حق گويي و حق طلبي و مبارزه با كفر و ستگري سرداد. شب عاشورا، شبي بود كه امام حسين عليه السلام در مكتب عشق واژه ((وفا)) را تفسير كرد. شب عاشورا شصبي بود باشكوه و عظمت كه امام حسين (ع) چگونگي پيروزي حق عليه باطل در جهاد في سبيل الله را ترسيم كرد. آنچه در شب عاشورا سال شصت و يكم هجري گذشت و در تاريخ مضبوط است هيچ صاحب قلمي را ياراي نگاهشتن معاني روحاني و معنوي اش نيست. در شب عاشورا، حسين (ع) پس از خواندن نماز مغرب در حالي كه وجد و سرور در چهره اش موج مي زد در ميان يران باوفايش بپا خواست و اين خطبه را ايراد فرمود: ((خدا را به بهترين شيوه ستايش مي كنم و او را در همه حال، خواه آسودگي باشد و خواه سختي سپاس مي گذارم، بارالها به درگاه تو تشكر مي گويم كه ما را به مقام نبوت گرامي داشتي، به ما قرآن را فرا دادي در امر دين دانشمان آموختي و براي ما چشم و گوش و قلب قرار دادي، بار الها ما را شكرگزاران قرار بده. اما بعد، من ياراني باوفاتر و نيكوتر از شما نمي شناسم و هيچ خانداني را خدمتگزار و دلسوزتر از خاندان خود نمي دانم خداي بزرگ به شما پاداش نيك عطا فرمايد. آگاه باشيد كه من فردا مورد هجوم اين دشمنان قرار خواهم گرفت. بنابراين شما را آزاد مي گذارم تا هرچه زودتر از اين سرزمين دور شويد و هيچ مسئوليتي برشما نيست، اكنون سياهي شب هممه جا را فرا گرفته از آن به عنوان مركب استفاده كرد و هريك از شما دست يكي از افراد خانواده ي مرا بگيرد و به سوي آبادي و شهر خويش حركت كند و جان خود را از مرگ نجات بخشد زيرا اين قوم فقط با من كار دارند. خداوند به همه ي شما جزاي خير و پاداش نيك عنايت كند. به طوري كه در صفحات قبل كتاب حاضر آمده است امام حسين (ع) در طول راه از مدينه به كربلا بارها از شهادت خويش سخن به ميان آورده است او به يارانش مي فرمود: من شما را آزاد مي گذارم كه برويد و در شب عاشورا براي آخرين بار به يارانش فرمود: من بيعت خويش را از شما برداشتم و به همه ي شما اجازه مي دهم از تاريكي شب استفاده كرده و به شهر و ديار خويش برگرديد.
عاشورا در تاريخ
ابوريحان بيروني دانشمند بزرگ ايران (440-362) در صفحه ي 524 كتاب آثارالباقيه درباره ي واژه ي عاشورا مي نويسد: گفته اند كه عاشورا كلمه اي است عبراني و معرب عاشوركه دهم تشري يهود باشد و قوم يهود اين روز را روزه مي دارند و پيامبر اكرم (ص) وقتي به مدينه آمد روزه اين روز (عاشورا) را بر مسلمانان واجب ساخت و چون روزه رمضان (درسال دوم هجرت) واجب شد. حكم روزه روز عاشورا را پيامبر(ص) نسخ فرمود.
كربلا سرزمين سختي وبلا
امام حسين (ع) وقتي به خطبه كربلا رسيد به ياران باوفاي خود فرمود: اين خاك، خطر سختي و بلاست! امام حسين (ع) در روز دوم محرم سال 61 هجري وارد كربلا شد ابوحنيفه داوود دينوري متورخابد سال 283هـ.ق در صفحه 298 و 299 كتاب اخبار الطوال مي نويسد امام حسين (ع) از قصد مقاتل همراه حربن يزيد و هزار سرباز تحت امر او حركت فرمود و هرگاه آن حضرت آهنگ صحرايي مي كرد حر او را از آن كار باز مي داشت تا آن كه به جايي به نام كربلا رسيدند در اين حالت سواري از دور نمايان شد و نزد حر رفت و نامه اي از ابن زياد را تسيلم او كرد، در اين نامه ابن زياد به حر نوشته بود: ((اما بعد همان جا كه اين نامه به دست تو مي رسيد حسين و ياران او سخت بگير و او را در بياباني بدون آب و سبزه فرود آور و حامل اين نامه را مامور كردم تا مرا از آن چه انجام مي دهي آگاه سازد)) حر نامه را خاند و سپس نامه را به امام حسين داد و گفت: مرا چاره اي از اجراي فرمان ابن زياد نيست همين جا فرود آي و براي ابن زياد بهانه اي بر من قرار مده امام فرمود: كمي ما را بيشتر ببر تا به دهكده غاضريدكه يك تيررس با ما فاصله دارد و يا در دهكده سقبد همجوار غاضريد فرود آييم حر گفت: امير براي من نوشته تو را در سرزمين خشك و بي آب فرود آورم و چاره اي از اجراي فرمان او نيست. زهيربن قين به امام علي گفت: اي پسر رسول خدا پدر و مادرم فداي تو باد به خدا سوگند كه نيروي ديگري غير از همين گروه براي جنگ ما نيايند همينه براي جنگ با ما كفايت مي كنند. امام فرمود: من دوست ندارم با ايشان آغاز به جنگ كنم مگر اين كه آنان جنگ را شروع كنند. وقتي امام (ع) و يارانش در كربلا فرود آمدند امام (ع) به يارانش فرمود كربلا، سرزمين سختي و بلاست پدرم هنگام جنگ صفين از اين منطقه مي گذشت و من همراهش بودم ايستاد و فرمود ((اين امر و اين جا محل فرودآمدن است كه خون هايشان ريخته مي شود و چون معني اين سخن را پرسيد پدرم فرمود: گروهي از خاندان رسول خدا (ص) در اين سرزمين فرود مي ايند و گروهي ستمكار آنان را ب شهادت مي رسانند.
در تاسوعا چه گذشت
گوشه هايي از حركت پرشكوه امام حسين (ع) از مدينه به مكه و توقف 4 ماه و 5 روز آن حضرت در مكه و سپس آمدن امام همام در ايام حج از مكه و گفت و شنودها آن بزرگوار عرب در منازل بين را مكه و عراق را در كتاب حاضر رقم زديم با اعتقاد به اين كه هر برگي از تاريخ حركت آن مجاهد بزرگ در راه خدا نشانگر ايستادگي او در مقابل يزيد عصيانگر است. حركت في سبيل الله امام حسين (ع) از مكه به عراق بازتاب گسترده اي در مكه و عراق داشت به طوري كه يزيديان در وحشت و هراس افتادند و دروازه هاي شهر گوفه را بر روي همه مردم بستند و هزاران سواره بر پياده براي جلوگيري از ورود امام در بيرون از كوفه مستقر ساختند و هزار نفر سواره مسلح را براي براتقياد آوردن امام راهي بيابانها كردند. دهها هزارنفر را براي دستگيري يا قتل امام بر كوفه فرستادند ابن سعد و بزرگان كوفه تا ظهر تاسوعا كوشش بسيار واداشتند تا بلكه امام (ع) را متقاعد سازند از درمسالمت با يزيد وارد شود چنان كه ابن سعد 3 تا 4 بار نزد امام (ع) رفت و با آن حضرت گفتگو كرد و هربار امام (ع) بدون هراس از انبوه دشمن با قاطعيت ميفرمود: من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد و براي تحمل هر سختي و مشقتي در راه رسالت الهي خويش آماده هستم.
زردشدن خاك كربلا
اسب امام حسين (ع) به زمين هولناك رسيد و ايستاد و هرچه امام او را تازيانه مي زد گام از گام بر نمي داشت!! امام حسين (ع) پرسيد هيچ كس مي داند اين چه زمين است؟ يكي گفت: اينجا را (ارمن ماريو) مي گويند، آن حضرت گفت: شايد نام ديگر داشته باشد. گفتند: آر ي اين موضع را در كربلا خوانند امام حسين (ع) گفت: اين زمين كرب و بلا و اين جاي خونهاي ماست پس فرمود حالا شتران را بخوابانيد و بارها را باز كنيد و خيمه ها را بزنيد.
سپهسالار لشگر
امام حسين (ع) سپهسالار لشگر خويش در كربلا را به برادرش ابوالفضل واگذار كرد و پرچم مقدس سپاه اندك اما بي نظيرش را با وجود بودن فرزند دلبندش علي اكبر (ع) به حضرت ابوالفضل سپرد. پرچم (بيرق) در دوره ي اسلامي اهميت بسيار مهمي داشت و در زمان رسول خدا (ص) آن را (لواء) و رايت نيز مي گفتند و در جنگها همواره افراد شجاع و جنگاور پرچمداري سپاه را عهده دار بودند. چنان كه در جنگ خيبر (سال هفتم هجري) سپاهيان اسلام مدت 25 روز در پشت قلعه هاي (نفطاه) و (واصيح) يهوديان را در محاصره داشتند و رسول خدا (ص) براي تصرف قلعه ي (ناعم) هر روز پرچم اسلام را به يكي از مهاجر و انصار مي سپرد و آنان را با سپاه اسلام به سوي آن قلعه من فرستاد ولي بر اثر مقاومت يهوديان كاري از پيش نمي بردند و بر مي گشتند و به قول طبري پس از اينكه عمر نتوانست كاري از پيش ببرد و شكست خورده بازگشت. پيامبر اكرم (ص) فرمود: ((به خدا سوگند پرچم را فردا به كسي مي دهم كه خدا و رسول او را دست دارند و او خدا و رسول را دوست دارد)) صبح روز بعد با اينكه علي بن ابي طالب (ع) به دردچشم مبتلا بود پيامبر (ص) پرچم را بدو سپرد و حضرت پس از جنگ با يهوديان قلعه (ناعم) را گشود. علاوه بر القابي كه به حضرت عباس عليه السلام داده شده بود و ذكر آن رفت كه هركدام گوياي شان و شخصيت والاي آن سپهسالار بزرگ اسلام بود.
شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
در پي شهادت حضرت علي اكبر (ع) و قاسم بن حسن و پسران حضرت زينب (س) و فرزندان عقيل بن ابيطالت نام افراد خاندان امام (ع) و فرزندان ابوطالب درفهرست نام شهداي كربلا و حضرت ابوالفضل (ع) از برادران مادري خود عبدالله، جعفر و عثمان خواست بر ميدان رفته و مبارزطلب كنند، آن سه برادر متقفا نزد حضرت امام حسين (ع) رفتند و اجازه ميدان رفتن خواستند. حضرت به آنان اجازه داد نخست عبدالله بين علي بن ابيطالب بر ميدان شتافت و هاني بين شيث حضرمي از لشكر كوفه به مقابله با او آمد و در نبرد تن به تن عبدالله بر دست هاني بر شهادت رسيد. درباره فتوت و جوانمردي و صبر و برداري و شجاعت و شهامت و وفاداري حضرت ابوالفضل (ع) پرچمدار دلاور سپاه امام حسين (ع) و القاب آن رادمرد بزرگ تاريخ، مورخان و سيره نويسان سخن بسيار گفته اند آخرين كساني كه در كنار امام حسين (ع) به شهادت رسيدند برادران آن حضرت بودند كه آخرينشان عباس بن علي(ع) بود كه به قصد آوردن آب از محل خيمه ها خارج شد و به نهر فرات رسيد. سپاهيان كوفه از چپ و راست بر او حمله ور شدند و آن حضرت در كمال شجاعت با آن ها جنگيد و تني چند از كوفيان را به هلاكت رساند. تيراندازان كوفه وقتي عرصه جنگ را بر خود تنگ ديدند به سوي حضرت ابوالفضل تيراندازي كردند و از سويي ديگر سواراني تازه نفس آن حضرت را به محاصره درآوردند ((زيدبن وقاء جهني)) و ((حكيم بن طفيل)) از پشت درختان خرما بيرون آمدند و با ضرباتي چند دست راست آن حضرت را قطع كردند و آن حضرت با دست چپ به جنگ با كوفيان ادامه مي داد كهك ابرمي بين شيباني و عبدالله بين يزيد شيباني و نوفل بن ازرق دست چپ آن حضرت را نيز قطع كردند و بدين گونه آن حضرت در روز عاشورا به شهادت رسيد.
شهادت حضرت علي اكبر (ع):
كاشفي از صفحه 336 تا 341 مي نويسد: ((علي اكبر پس از شهادت عمويش عباس چون ديد پدرش قصد ميدان دارد فرود آمد و بر روي دست و پاي پدر افتاد و گفت: اي پدر هرگز مباد كه من يك روز و يك ساعت بي تو در جهان باشم... خوهرانوبرادران امام حسين (ع) از خيمه ي ما بيرون دويدند و به روي دست و پاي علي اكبر افتادند و در منع كردن محاربه داد مبالغه دادند و امام حسين (ع) اجازت نمي فرمود!! علي اكبر زاري و تضرع مي نمود و سوگندهاي عظيم به پدري داد و قطرات اشك از چشمه ي چشم مي گشاد پس از امام حسين (ع) از بسياري ناله و زاري او به دست مبارك سلاح در وي پوشانيد... و بر اسب عقابش سوار گردانيد، مادر و خواهرانش در ركاب و عنانش آويختند و به جاي آب خون ديده مي ريختند. امام حسين (ع) فرمود دست از وي برداريد كه عزيمت سفر آخرت دارد!! و او مي گويد كه علي اكبر در ميدان هرچه مبارز مي طلبيد به مبارزت او نيامد تا اين كه خود بر لشكر خصم زده شور در ميمنه و ميسره وقلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وي به ستوه آمدن پس به سپاه خويش پيش پدر آمد و گفت: اي پدر بزرگوار! تشنگي مرا مي كشد و هلاك مي گرداند! علي اكبر سپس گفت: اي پدر بزرگوار مرا آهن سلاح در رنج افكند است.. !! امام حسين (ع) خاك از لب و دهان او پاك كرد و انگشتري حضرت رسول (ص) در دهان وي نهاد تا بمكيد، تشنگي وي تسكين يافت و ديگر باره رو به ميدان نهاد و مبارز طلبيد، عمر سعدطارق بن نشبت را گفت: برو كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل را از پسر زياد براي توبستانم. طارق گفت: مي ترسم كه فرزند رسول (ص)را بكشم و تو به وعده وفا نكني، عمرسعد سوگند خورد و انگشتر خويش را به گرو نزد وي نهاد!! طارق روي به حرب علي اكبر آورد... علي اكبره نيزه بر سينه ي وي زد كه مقدار دو وجب نيزه از پشت طارق بيرون آمد و طارق از اسب به زير افتاد... پسرش عمربن طارق بيرون آمد و به قتل رسيد پسر ديگرش طلحه بن طارق از غم پدر و برادر مركب چون شعله آتش برانگيخته خود را به علي اكبر سانيد و گريبان علي اكبر را گرفت ولي علي اكبر دست فراز كرد و گردن او بگرفت و چنان درپيچيد كه خرد و درهم شكست و از زين در ربوده و بر زمين زد. عمرسعد بترسيد به مصراع بن غالب گفت برو اين جوان هاشمي را دفع كن. مصراع چند حمله به علياكبر نمود كه او را دفت كرد و شمشيري بر سر مصراع زد از ميان زين به دو نيم شد و دوپاره از مركب درافتاد....!! عمر سعد محكم بين طفيل و ابن نوفل را طلبيد و هركدام را با هزار سوار به حرب علي اكبر (ع) فرستاد!! علي اكبر به يك حمله آن دو هزار سوار را برگرفت تا به قلب لشگر بداونيد و مانند شير گرسنه كه بررهه افتد مي زد و مي كشت پس پيش پدر بازگشت و فرياد العطش برداشت. امام حسين (ع) فرمود اين جان پدر غم مخور كه دم بدم از حوض كوثر سيراب خواهي شد، علي اكبر بدين مژده دلشاد گشته به ميدان بازگشت، به يك بار لشگر اشرار از يمن و يسار بر وي حمله كرده زخم بسيار بر وي زدند و آخر به طعن نيزه ابن نمير و گويند به ضرب تيغ منقذبن مره عبدي از مركب درافتاد و نعره زد كه اي پدر اين از پاي درافتاده را درياب...!! كاشفي درباره ي حاضر شدن بر بالين حضرت علي اكبر (ع) ياوه سرايي زيادي كرده است كه دل هر شنونده را به درد مي آورد و روحش را آزرده مي سازد و ما براي قضاوت خوانندگان اين مطلب ياوه را ذكر مي نماييم. او در صفحه 341 كتاب روضه الشهدا پس از آن كه امام (ع) بر بالين فرزندش حضور مي يابد نوشته است: علي اكبر گفت: اي پدر مي بيني؟ امام حسين (ع) چه چيزي را مي بينم؟ گفت: هله ي پدر درنگر و ببين كه جدم حضرت مصطفي (ع) دو قدح از شراب بهشت در دست دارد و يكي را به من مي دهم كه بنوش و من مي گويم كه هر دو قدح به من بده كه به غايت تشنه ام مي فرمايد كه اي علي تو اين قدح بنوش كه آن ديگر را براي پدرت آماده كرده ام كه او نيز با لب تشنه و دل خسته به نزد من خواهد آمد اين كلمه بگفت و جان به جانان تسليم گفت!!))
روايتي ديگر از شهادت حضرت علي اكبر (ع)
امام حسين (ع) پس از شهادت عده ي زيادي از ياران باوفايش، فرزند دلبندش علي اكبر را فرا خواند و به او فرمود: اي علي! اكنون تو بايد قبل از ديگر افراد بني هاشم به نبرد با كوفيان برخيزي! پسر قهرمان حسين حضرت علي اكبر(ع) قصد ميدان كرد. لحظه اي با چشمان پراز اشكش پدر را نگريست.
حسين (ع) گفت: علي، آيا گريه مي كني؟
علي اگر جواب داد: نمي خواهم گريه كنم ولي يك فكر مرا آزار مي دهد و آن فكر چشمهايم را اشك آلوده كرده است.
حسين (ع) پرسيد آن فكر چيست؟
علي اكبر جواب داد: آن فكر اين است كه مي روم و تو را تنها مي گذارم.
حسين (ع) گفت: من تنها نمي مانم، زيرا عنقريب بر تو ملحق خواهم شد.
بدين سال حضرت علي اكبر (ع) با پدر وداع گفت و با شمشير در حالي كه فرياد مي زد: ((منم علي فرزند حسين به خدا سوگند ما سزاوارتر بر پيامبر هستيم، به خدا سوگند پسرزاده بر ما حكومت نخواهد كرد، با شمشير شما را مي زنم و از پدرم دفاع مي كنم.)) به ميدان جنگ آمد. موه بن منقذعبدي يكي از اشرار لشكر كوفه وقتي حضرت علي اكبر (ع) مبارزه مي طلبيد بر كوفيان خونريز گفت: گناه عرب برگردنم باشد اگر اين جوان بر من بگذرد و پدش را به عزايش نشانم مره من منقذ از ابين سعد اجازه گرفت و به ميدان جنگ شتافت. حضرت علي اكبر (ع) بر مره بن منقذ حمله ور شد و در اندك زماني چند ضربت بر او وارد نمود كه يكي دو ضربت بر ران هاي مره اصابت كرد و كم مانده بود كه مره از فراز زين نقش زمين شود كه با صدايي بلند گفت: علي، پدرت سر مي آيد، حضرت علي اكبر (ع) تا روي برگرداند آن ناجوانمرد ضربتي بر سر حضرت علي اكبر (ع) و سپس بر پيكر آن جوان دلاور هاشمي فرود آورد و حضرت علي اكبر از اسب به زير افتاد و به شهادت رسيد.
شهادت حضرت علي اصغر (ع)
تاريخ گواهي مي دهد، امام حسين عليه السلام وقتي حضرت علي اصغر (ع) به شهادت رسيد در پشت خيمه اش قبري حفر كرد و جسد خردسالترين شهيد روز عاشورا دفن نمود. در برخي از كتب سيره رواياتي آمده است كه حضرت علي اصغر (ع) روي پيكر مقدس امام (ع) دفن شده است. به احتمال قوي اين موضوع از تحريفات عاشورا به شمار مي رود و ماگواهي تاريخ برنادرست بودن چنين رواياتي را پس از چگونگي شهادت حضرت علي اصغر (ع) در زير مي آوريم: مادر عبدالله رفيع مشهور به حضرت علي اصغر (ع) حضرت رباب بود. در روز عاشورا، حضرت علي اصغر (ع) در ششمين ماه زندگي به سر مي برد. امام حسين(ع) وقتي قصد كرد يك تنه با كوفيان به نبرد برخيرد سواره رهسپار خيمه اش شد و از بيرون در خيمه رباب را فراخواند و از راه خواست لحظه اي علي اصغر(ع) به او بسپارد تا براي آخرين بار چهره ي فرزندش را ببيند. رباب به درون خيمه رفت و طفل شير خوارش را آورد امام (ع) از فراز زين خم شد و فرزندش را در آغوش گرفتبر فراز زين اسب آرام نشست. وي در حالي كه علي اصغر (ع) را مي بوسيد كلماتي حاكي از وداع با فرزندش بر زبان آورد اما ناگهان تيري بر كودك خردسالش فرود آمد و ((ناي)) كودك را دريد و طفل بر فراز دست امام (ع) به شهادت رسيد. دستان امام (ع) از خون علي اصغفر (ع) پر شد. امام (ع) خون آن كودك معصوم را به آسان پاشيد و فرمود: ((همه ي اين مصيبتها كه در محضر حقتعالي صورت مي گيرد بر من آسان است)). درباره ي شخص تيرانداز از همه ي سيره نويسان متفق القولند: و نوشته اند حرمله بن كامل اسدي حشرت علي اصغر را هدف تير سهمگين قرار داده است.
آغاز رسالت تاريخ ساز حضرت زينب(س)
زينب بانوي قهرمان كربلا بود كه پس از شهادت حسين (ع) سرگذشت غم انگيز او را ابديت بخشيد و من نمي دانم كه كداميك از ايشان در به وجود آمدن تشيح موثرتر بودند. (دكتر بنت الشاطي نويسنده مصري) تاريخ مي گويد در شب عاشورا امام حسين (ع) در جمع ياران باوفايش گفت: اينك زمان كوچ فرا رسيده و من تا چند لحظه ديگر به ديدار پروردگار بزرگ خواهم شتافت و سپس بستگانش را فرا خواند و به هريك از آنان پندي داد و درسي آموخت و به خواهر دلير و قهرمانش زينب بزرگ فرمود: ((خواهرم تو را قسم مي دهم و بايد به قسم من عمل كني وقتي كه من كشته شدم گريبان در مرگ من چاك مزني، چهره ي خويش را ناخن نخراشي و به خاطر شهادت من فرياد و فغان برنياوري)). هيچ صاحب قلمي و هيچ تصويرگري و هيچ انديشمند و صاحب نظري هرگز قادر به توصيف چگونگي غارت و بر آتش كشيدن خيمه ها و برشماري آلام و دردهاي جانكاه اهل بيت رسول خدا (ص) در شب 11 محرم سال 61 هجري نبوده و نخواهد بود. بر هر انساني لازم و واجب است لحظه اي درخود فرو رفته و چگونگي احوال خاندان رسول خدا (ص) در شب 11 محرم را در حالي كه بر روي شنهاي داغ و سوزان كربلا به خواندن نماز شب مشغول بودندوقتي زانوي غم در بغل داشتند و به پيكرهاي غرقه به خون عزيزانشان مي نگريستند و انبوه سپاهيان خونريز يزيد را نظاره مي كردند و در نظر مجسم سازد. آن وقت است كه انگشت تحير بر دندان مي گزد و با خود خواهد گفت: هرگز تاريخ چنين خانوادني صبور و مقاوم را به خود نديده و نخواهد ديد. در روز يازدهم محرم، سال 61 هجري ابن سعد به فرماندهان خونريز سپاه كوفه دستور داد اهل بني تميم، بني اسد، مزحج در حالي كه سرهاي بريده شهداي كربلا در اختيار داشتند در پيشاپيش كاروان اهل بيت رسول خدا (ص) به حركت درآمدند. وقتي اهل بيت رسول خدا(ص) سوار بر مركبها از كنار گودال قتلگاه قصد عبور داشتند، زينب قهرمان كه به خوبي مي دانست كوچكترين واكنش منفي و يا ضجر واز اهل بيت نشانه اي از ضعف و پشيماني است و دشمن خونريز در انتظار چنين واكنشي است از يزيديان مراقب كاروان خواست لحظه اي از حركت باز ايستند و يزيديان چنين كردند. آنگاه زينب قهرمان با صداي بلند و رسا به پيكر غرقه به خون حسين بزرگ نظر دوخت و گفت: ((اللهم تقبل منا هذا القربان)). ترجمه((خداوندا! اين قرباني را از ما قبول كن)) زينب! اي دختر قهرمان علي، تاريخ از شكوه و جلال تو به خود مي بالد، آزادگان جهان به وجود تو فخر و مباهات مي كنند و شيعيان راستين وقتي كلام تو را مي خوانند و حركات تاريخ ساز تو را از نظر مي گذرانند اشك شوق از ديده فرو مي ريزند. اما افسوس كه واقعيتهاي تاريخي گاه تحريف مي شودكما اين كه معلوم نيست چرا هنوز برخي از مراحان بي سواد و وعاظ ناآگاه درباره ي آخرين نگاه تو به پيكر مقدس حسين بزرگ زبان به ياوه مي گشايند و مي گويند: تو با ضجر و زاري در ميان شهدا حسين گويان نعش حسين را در آغوش گرفتي و فرياد زدي من هم اكنون جايي را مي بوسم كه نه پيامبر و نه علي و نه فاطمه آن را بوسيده و آن رگ گران حسين است!! و با خود مي گويم چرا اين نابخردان به سوگند امام حسين (ع) كه در تاريخ آمده است توجهي ندارند و اين چنين ياوه سرايي مي كنند.
((در تاريخ بشر كدام زن را مي توان يافت كه شش يا هفت برادر اورا كشته باشند پسراني از وي به شهادت رسيده باشند ده نفر برادرزادگان و عموزادگان او را كشته باشند سپس او را با همه خواهران و برادرزادگان او اسير كرده باشند آنگاه بخواهد در حال اسيري و گرفتاري از حق خود و شهيدان خود دفاع كند آن هم در شهري كه مركز حكومت پدرش بوده در دارالحكومه اي كه پدرش در حدود 4 سال از دوران خلافت خود را همان جا ساكن بوده است. با اين وضع و با اين همه موجبات ناراحتي و افسردگي، نه تنها از آنچه به سر وي آمده است گله مند نباشند بلكه با كمال صراحت بگويد كه ما چيزي برخلاف ميل و رغبت خويش نديده ايم اگر مردان ما به شهادت رسيده اند براي همين كار آمده بودند و اگر جز اين باشد جاي نگراني و اضطراب خاطر بوده اكنون كه وظيفه خدايي خويش را به خوبي انجام داده اند و افتخار شهادت را به دست آورده اند در اين كه خدا را به اين توفيق سپاسگذاري كنيم چه كاري از ما شايسته است؟))
سخنان تكان دهنده ي زينب كبري در برابر ابن زياد
تاريخ مي گويد: وقتي پيكار خونين كربلا با شهادت امام حسين (ع) و ياران باوفايش پايان گرفت و جنايتكاران خون آشام اموي خيمه هاي اهل بيت رسول خدا (ص) را غارت كردند، عمربن سعد و ياران پليدش خانواده امام حسين(ع) را به اسارت نزد ابن زياد بودند. ابن زياد در دارالحكومه كوفه به زينب كبري گفت: ديدي كه خدا با خانواده شما چه كرد؟ زينب (س) جواب داد: ما كه چيزي بر خلاف ميل و رغبت خويش نديده ايم، اينان كه از ما به شهادت رسيده اند مردمي بودند كه خدا شهادت بر ايشان نوشته بود و به تعبير ديگر خدا آنان را شايسته اين افتخار و عظمت شناخته بود، سپ در پي اين افتخار به آرامگاه خود شتافتند. اما به همين زودي حساب خدا مي رسد و شما را با هم روبه رو مي كند و آنگاه است كه شهيدان راه خدا با تو دشمني و ستيزه خواهند كرد سپ چشم خود را نيك باز كن و بنگر كه پيروز در آن روز كيست؟ اي پسر مرجانه ! خدا تو را مرگ بدهد و مادرت را بي پسر كند!
فرازهايي از خطبه ي حضرت زينب (س) در تاريخ:
وقتي يزيد با غرور و فخوت، چنين كلماتي را به زبان مي آورد و زينب قهرمان، رسالت بزرگي را كه برادر و امان و مقتدايش حسين بن علي(ع) به او واگذار كرده بود در ميان انبوه شاميان بي مقدار در كمال شهامت آغاز كرد و با فريادي رسا گفت: ساكت باش اي پسر اسيرآزادشده!
فرياد بلند زينب قهرمان، مجلسيان بارگاه پرزرق و برق دمشق را به سكوت واداشت. دختر قهرمان علي بن ابي طالب (ع) آن وقت گفت: اي غلام زاده! بدان كه اگر خدا مهلتي به تو داده است از اين جهت است كه مي فرمايد: آنان كه كافر شدند هرگز گمان نكنند كه اگر مهلتي به آنان مي دهيم به نفع آنان است، بلكه ما به آنان مهلت مي دهيم تا در گناه زياده روي كنند، آنگاه عذابي خواركننده براي ايشان خواهد بود. اي پسر معاويه! آيا از عدل و داد است كه دختران و كنيزان خويش را در پس پرده نگاهداري و دختران رسول خدا(ص) را مانند اسيران به هر سو بگرداني؟ پرده ي حجاب آنان دريده شد و صدايشان از محنت و غم بگرفت و محزون و اندوهگين بر روي اشتران به هر سو رانده شدند و آنان را به دست دشمنان در شهرها سرگردان نمودني، نه محافظي داشتند و نه منزلگاهي، مردم از دور و نزديك به آنان نظاره مي كردند، در حالي كه از مردانشان كسي در كنار آن ها نبود. آيا باز آرزو مي كني كه اي كاش پيروان ما كه در بدر كشته شدند، شاهد بودند بدون اينكه خود را گناهكار بدان و يا گناه خويش را بزرگ شماري و اين كه نيز با چوب دست خويش بر دندان هاي ((پيشين)) ابا عبدالله (ع) مي زني؟ چرا چنين نكني، زيرا كه با ريختن اين خون هاي پاك و مطهر، خون ستارگان روي زمين كه از خاندان ((عبدالمطلب) بودند عقده ي قلب مجروح تو گشوده شده و نهال غمت ريشه كن گشته است... اي پسر معاويه تو تصور مي كني اولين ستمگر هستي كه در اين ديناست بر مظلومان يافته اي و قبل از تو در اين جهان ستمگر وجود نداشته و مظلومان را به قتل نرسانيده و اسير نكرده است؟ اگر اين گونه فكر نمي كردي از سرنوشت ستمگراني كه قبل از تو بودند و كشتند و غارت كردند و به اسارت بردند پند مي گرفتي و من فهميدي كه هركس به مظلومان ستم بكند كيفر خواهد ديد و ممكن است كه كيفر او چندي به تاخير بيفتد ولي به طور حتم دچار كيفر اعمال خود خواهد گرديد. اي يزيد وقتي يك ستمگر چون تو بي گناهان را به قتل مي رساند به خود مي گويد: كه آنها مرده اند و اموالت زنده نخواهند شد تا اينكه از من انتقام بگيرند و هيچ كس قدرت آن را ندارد كه خوشي و كامراني مرا از بين ببرد و غافل از اين است كه يك مظلوم وقتي به قتل مي رسد. اگر در نظر مردم، مرده باشد نزد خداوند مرده نيست و مظلومي كه در راه خدا كشته شد، پيوسته در نظر خداوند زنده مي باشد. (ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتابل احياء عندربهم يزرقون) اين كلام خداست و تو نمي تواني منكر اين كلام بشوي مگر اينكه مسلماني خود را انكار كني اگرچه تو مسلمان نيستي و اگر فرزند پيغمبر خود را به قتل نمي رسانيدي و افراد خانوادنش را اسير نمي كردي ولي با اين كه مسلمان نيستي جرات نداري كه به كفر خود اعتراف نمايي و به ظاهر خود را مسلمان جلوه مي دهي چون ثورت و كامراني تو وابسته به اين است كه مردم تو را مسلمان بدانند واگر مسلمان نباشي نمي تواني بر مسلمين حكومت كني... اي فرزند معاويه! من نمي توانم از تو كه تمام ردان ما را به قتل رسانيدي و آنها را در كنار رود فرات بدون قبر گذاشتي شكايت نداشته باشم. از تو شكايت خواهد شد يكي شكايتي است كه من از تو نزد خدا مي كنم و ديگري شكايتي است كه دين اسلام و عموم مسلمين از تو نزد خداوند مي كنند. شاكي از تو فقط من نيستم بلكه ذات ديانت اسلام و هركس كه داراي اين دين مي باشد از تو شاكي است و تو نخواهي نتوانست كه خود را در قبال شكايت اين همه مسلمين تبرئه نمايي...
گفته هاي امام سجاد(ع) در دمشق
قلم تاريخ نه تنها خطبه ي امام سجاد(ع) را در قصر پرزرق و برق ضبط كرد بلكه سخنان يزيد و اشعار او را هم ضبط كرد و تحويل تاريخ داد و هر دو را پهلوي هم آورد تا مردم آن ها را در يك صفحه ي تاريخ بخوانند و عبرت بگيرند: در تالار قصردمشق وقتي خطيب شهر زبان به ستايش امويان گشود امام سجاد(ع) در كمال شهامت فرمود: واي بر تو اين سخنران ك از راه به خشم آوردن آفريدگار در مقام خشنود ساختن و راضي كردن آفريده اي برآمده اي و خود را دوزخي كرده اي امام سجاد(ع) پس از ملامت خطيب شهر دمشتق به يزيد گفت: آيا به من اجازه مي دهي تا روي اين چوبها (امام سجاد(ع) منبر واعظ بارگاه يزيد را به چوب تشبيه فرموده بود) برآيم و سخناني چند بگويم كه هم خدا را خشنود سازد و هم براي شنوندگان موجب اجر و ثواب گردد؟ ((يزيد)) درخواست امام سجاد را نپذيرفت ولي چند تن از بزرگان از او خواستند كه اجازه دهد سخن گويد تا از سخنانش اجر و ثواب ببرند! ((يزيد)) بر اينان گفت: اين جوان از خانداني است كه پدرانشان از شيرخوارگي و كودكي دانش را بخوردشان مي دهند. او را بزرگان كار خود را كرد و امام سجاد پا بر منبر نهاد و چنان سخن گفت كه دل ها از جا كنده شد و اشك ها فرو ريخت پسر با شهامت و شجاعت حسين (ع) مقام و منزلت اهل بيت خويش در حوزه ي اسلامي نشان داد امام چهارم در خطبه ي خويش به آنچه مي تواند كسي را بر كسي يا ملتي را بر ملتي برتري دهد اشاره كرده روشن ساخت كه آل محمد(ص) به ديگران برتري دارند و اين برتريها را نمي توان از ايشان گرفت. امام سجاد(ع) فرمود: اي مردم خداوند شش چيز را به ما داده است و برتري ما بر ديگري بر هفت پايه استوار است: اول، علم و دانش كه شرط برتري شخصي بر شخصي يا ملتي بر ملتي . دوم حلم، يعني بردباري كه در راه تعليم و تربيت مردم بسيار بكار آيد. سوم سماحت، يعني بخشندگي كه زمامداران اسلامي را بكار است. چهارم فصاحت، يعني شيوايي سخنوري كه در بيان احكام و هدايت مردم ناخداست. پنجم شجاعت، يعني دليري و مردانگي كه رهبري و زمامداري بر آن استوار است. ششم خداوند خواسته است كه مردمان باايمان ما را دوست بدارند و نمي تواند با هيچ وسيله اين دوستي را گرفت. و اما برتري ما بر ديگران بر اين هفت پايه استوار است: رسول خدا از ماست وصي او علي ابن ابيطالب(ع) از ما است. حمزه بن عبدالمطلب شيرخدا از ما است. جعفربن ابيطالب همان پرنده ملكوتي از ماست. دو بسط اين امت حسن و حسين از ما است. مهدي اين امت يعني امام دوازدهم از ما است. حال كه اين طور است بايد يزيد اول برود و اين افتخارات را از ما اهل بيت اگر مي شود بگيرد و به نام خود ثبت كند... در اين هنگام صداي موذن مسجد بزرگ شام كه مي گفت: اشهدان محمداً رسول الله در فضاي تالار قصر شام پيچيد و امام سجاد(ع) رو به يزيد كرد و فرمود: آيا اين پيامبر ارجمند بزرگوار جدتو است يا جد من؟ اگر بگويي كه محمد(ص) جد تو است همه مي دانند كه دروغ مي گويي و اگر بگويي كه جد من است پس چرا پدرم را كشتي و مال او را به غارت و زنان خيام آل رسول(ص) را اسير كردي س دست برد و گريبان چاك داد و سخناني سوزناك بر زبان جاري ساخت كه همگي حاضران دربارگاه يزيد منقلب و افسرده سردرگريبان نهادند و امام سجاد از منبر فرود آمد. (برگرفته از صفحات 235 و 234 و 232 و231، كتاب بررسي تاريخ عاشورا نوشته مرحوم دكتر محمدابراهيم آيتي)
شمربن ذي الجوشن وقتي با كاروان خاندان رسول خدا(ص) وارد دمشتق شد، كاروانيان را بر جايگاه اسيران در كنار مسجد جامع دمشق برد. با اسكان
گرفتن اهل بيت رسول خدا(ص) در محل اسيران امام سجاد عليه السلام هر لحظه انتظار آن را داشت تا پيام شهداي كربلا را به مردم شام و مردم ديگر شهرهاي اسلامي كه در شهر شام مشغول دادو ستد بودند برساند و به چنين مردمي بفهماند امويان به سركدرگي معاويه بيش از چهل سال با خدعه و نيرنگ حقيقت اسلام را كتمان كردند. و احكامي كه ساخته و پرداخته امويان بود را براي استمرار حكومت اموي تدوين كرده و در اينراه از هيچ جنايتي فروگذاري ننمودند در همان روز اول استقرار اهل بيت رسول خدا(ص) در محل اسيران، گروه زيادي از مردم شام براي مشاهده اسيران گردآمدند. يكي از پيرمردان شهر شام با لحني خشن و صدايي بلند گفت: ((خدا را سپاس كه شما را كشت، نابودتان ساخت، شاخ و برگ فتنه را سوزاند، مردم را از آشوبگري شما آسوده كرد و اميرالمومنين (يزيد) را برشما چيرگي بخشيد)) امام سجاد(ع) از پيرمرد خواست از ميان جمع قدمي چند فراتر نهد تا بهتر بتواند گفتار پر از صدق و صفاي آن حضرت با بشنود. پيرمد چنين كرد و مردم سكوت اختيار كردند. امام سجاد(ع) با وجود افسردگي بسيار از رويداد عاشورا، پيرمرد را مخاطب ساخت:
-اي مرد آيا قرآن خوانده اي؟
-بلي
-آيا آيه ((قل لااسلكم عليه اجراالاالموده في القربي)) را به خاطر داري؟
-آيا آيه ((واعلموان ماغنمتم من شيئي فان الله خمسه و للرسول و لذي القربي)) را خوانده اي؟
-اي مرد، مراد از ((قربي)) در اين آيه ما هستيم.
-آيا آيه ((انما يريدالله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا)) را تلاوت كرده اي؟
-بلي
-اي مرد، بدان كه ما هستيم آن اهل بيت كه خدايشان را به عصمت و طهارت اختصاص داده.
پيرمرد از گفته هاي خود اظهار ندامت و پشيماني نمود و گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم آيا شما همان هستيد كه بيان كرديد؟
حضرت فرمود: بلي.
اشك از ديدگان پيرمرد جاري شد و دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: باراللها من از دشمنان آل محمد به سوي تو بيزاري مي جويم پس از امام سجاد(ع) پرسيد: آيا توبه من پذيرفته شده؟
حضرت فرمود: بلي. و چنانچه به توبه خويش استوار باشي تو به ما خواهي پيوست. پيرمرد دست حضرت را به گرمي فشرد و با آن جناب بيعت كرد!
يزيد از ماجراي بيعت پيرمرد شامي با امام سجاد (ع) آگاهي پيدا كرد و به ماموران عذاب اموي دستور داد پيرمرد را گردان زدند تا بدين سال در دل مردم شامل و ديگر مسلمانان مستقر در اين شهر وحشت و هراس افكنند.
غلام در آغوش امام
در تاريخ عاشورا آمده است يكي از غلامات ترك نژاد كه در اردوگاه حضرت خدمتكار بود با اذن حضرت بر ميدان جنگ شتافت در ميدان جنگ در حال جدال با كوفيان از روي اسب به زير مي افتد. امام حسين(ع) خود را به غلام رسانيدند. منظره فوق العاده عجيبي در ميدان جنگ چشمهاي دوست و دشمن را خيره ساخت: امام حسين(ع) سرغلامن را روي زانو گرفتند و بعد با دستمالي خونهاي چشم و صورت غلام را پاك كردند غلام كه بيهوش شده بود لحظه اي به هوش آمد و تبسمي كرد. امام صورت خود را بر صورت غلام نهادند. در همين حال غلام جان به جان آفرين تسليم كرد.
كهنسال ترين شهيد عاشورا
انس كاهلي اسدي در حالي كه در كهولت عمر بسر مي برد و بر اثر گذشت زمان پشتش خميده شده بود وقتي كه شنيد امام حسين(ع) از مكه راهي عراق شده كوفه را ترك كرد و در كربلا ملازم ركاب آن جناب گرديد. عاشورا تجلي گاه صلابت روح و ايمان خدشه ناپذير گروهي از مردان خداست اين مردان باصفا كه ياران امام حسين(ع) ناميده مي شوند داراي ويژگي هاي اخلاقي و تقوايي خاصي بودند كه در مردم آن عصر كمتر ديده مي شد و غالب اين افراد بر شهادت تاريخ از موقعيتهاي اجتماعي آن روز برخوردار بودند. هركدام از اين نام آوران بزرگ در روز عاشورا پس از به هلاكت رساندن تني چند از خونخواهان سپاه كوفه عارفانه و عاشقانه به شهادت رسيدند كه اين خود گاه بر شكوه قيام امام حسين(ع) در جهت مبارزه با باطل است.
صلوات بر علي بن الحسين (عليه السلام)
اللهم صل علي علي بن الحسين سيدالعابدين الذي استخلصته لنفسك و جعلت منه ائمه الهدي الذين يهدون بالحق و به يعدلون اخترته لنفسك و طهرته من الرجس و اصطفيته و جعلته هاديا مهديا اللهم فصل عليه افضل ماصلنت علي احد من ذريد انبيائك حتي به ما تقربه عينه في الدنيا و الاخره انك عزيز حكيم.
فرمايشات گهربار حسين بن علي
بخيل آن است كه از سلام كردن پرهيز كند.
زشت ترين چيز گناهكاري در پيري است.
عقل آدمي به كمال نرسد مگر با پيري از حق.
زبان از غيبت كوتاه كن، زيرا اين كار زبانه هاي آتش دوزخ را دراز مي كند.
باگذشت ترين مردم كسي است كه داراي قدرت انتقام باشد ولي عفو كند.
هركس نيكي كند پروردگار به او نيكي خواهد كرد، خداي متعال دوستدار نيكوكاران است.
گريه از ترس خدامايه رهائي از دوزخ است.
اگر سه پديده نبود، بشر در برابر هيچ چيز سر فرود نمي آورد. ناداني، بيماري، مرگ.
كسي كه بخشش تو را بپذيرد، به تحقيق در بخشندگي به تو كمك كرده است.
از ستم درباره كسي كه در برابر تو، جز خداوند بزرگ مددكاري ندارد پرهيز كن.
برحذر باش از ستم كرد به كسي كه براي انتقام گرفتن از تو ياوري جز الله عزوجل ندارند.
من مرگ شرافتمندانه را جز خوشبختي و زندگي با ستمگران را جز رنج و ملال نمي بينم.
در ابتداي پيدايش ، خلقت، حمل ، كيفيت ولادتو ايام كودكي آن حضرت احمد بن محمد بن عياش در كتابش به نام (مقتضب في الائمه الاثني عشر) به استادش كه به سلمان مي رسد از رسول خدا (ص) آورده كه فرمود: اي سلمان خداوند مرا از درخشندگي نورش آفريد، پس مرا خواند، اطاعتش كردم و از نور من علي را آفريد پس علي (ع) را به طاعتش خواند علي نيز اطاعت كرد از نور من و نور علي فاطمه را خلق كرد پس خداوند او را خواند و فاطمه (ع) او را اطاعت نمود از من، علي و فاطمه، حسن (ع) و حسين (ع) را آفريد ايشان را خواند پس خدا را اطاعت كردند آنگاه خداوند ما را به پنج اسم از اسماء مباركش نامگذاري فرمود خداوند محمود است و من محمد. خداوند علي است و اين هم علي. خداوند فاطر و شكافنده است و اين فاطمه است. خداوند احسان است و اين حسن و خداوند محسن است و اين حسين، پس از ما و از نور حسين ائمه (ع) را آفريد پس ايشان را خواند و آنها نيز اجابت كردند و اين پيش از آن بود كه خداوند عزوجل آسمان بلند و زمين گسترده، هوا، آب ، فرشته و بشر را خلق نمايد و ما به علم خداوند نورهايي بوديم كه او را تسبيح مي گفتيم و امر او را شنيد، اطاعت و اجابتش مي نموديم.
و در عوالم به اسنادش از ابن مسعود نقل است كه گفت: رسول خدا ص فرمود: اي ابن مسعود بدرستي كه خداوند متعال من، علي، حسن و حسين را نور پاك و مقدس خود آفريد وقتي خواست خلق را ايجاد نمايد نور مرا شكافت و از ان آسمانها و زمين را خلق كرد و شأن من به خدا قسم از آسمانها و زمين بزرگتر است. نور علي (ع) را شكافت. و از آن عرش و كرسي را آفريد و شأن علي به خدا سوگند از عرش و كرسي بزرگتر است. نور حسن (ع) را شكافت و از آن حور العين و ملائكه را آفريد و شأن حسن (ع) از حور العين و ملائكه بزرگتر است و شكافت نور حسين (ع) را و از آن لوح و قلم را آفريد و شأن حسين به خدا قسم از لوح و قلم بزرگتر است.
در همين كتاب از حضرت ابا جعفر (ع) نقل است كه فرمود: بدرستي كه خداوند متعال چهارده نور از نور عظمت خويش چهارده هزارسال پيش از خلق آدم ابوالبشر آفريد كه ارواح مادر آن بود.
خدمت حضرت عرض كردند: يابن رسول اللهص چهارده نور را با اساميشان نام ببر تا ببينم چه كساني هستند؟حضرتفرمود:محمد و علي و فاطمه و حسن و حسن و نه نفر ديگر از اولاد حسين كه نهمين ايشان قائم آن محمد (ع) است پس از بيان اسامي ايشان فرمود: به خدا قسم به جانشينان پيامبر (ص) و خلفاء الهي هستيم.
و در بحار به اسنادش كه به مقداد بن اسود كندي مي رسد آمده پيامبر خدا (ص) براي پيدا كردن امام حسن و امام حسين (ع) از خانه بيرون رفت و من نيز با رسول خدا (ص) بودم ، در راه افعي بزرگي را روي زمين ديدم كه بسيار ضخيم بود از دهانش آتش بيرون مي آمد كه مرا به وحشت انداخت. چون افعي رسول خدا (ص) را ديد بنا گه چون نخي شد آنگاه رسول خدا (ص) به من نظر نمود و فرمودند: آيا مي داني اين چه مي گويد اي برادر كنده ؟ گفتم: به خدا و رسولش عالمتر هستند، رسول خدا (ص) فرمودند:مي گويد: حمد مخصوص خدائي است كه مرا نكشت تا اينكه مرا نگهبان فرزندان رسول خدا (ص) قرار داد. آنگاه در ريگ بيابان ناپديد شد پس نگاهم به درختي افتاد كه او را به آنوضع نمي شناختم و تا آن روز در آن مكان هرگز درختي نديده بودم و پس از آن روز به آنجا رفتم تا آن درخت را پيدا كنم نيافتم. آن درخت با برگهايش بر سر امام حسن و امام حسين (ع) سايه انداخته بود و پيامبر (ص) بين آن دو نشست پس ابتدا سر حسين (ع) را بر زانو گذاشت سپس سر حسن (ع) را بر روي زانوي چپ قرار داد آنگاه زبانش را در دهان حسين (ع) گذاشت و او از زبان رسول خدا (ص) ارتزاق نمود تا اينكه از خواب برخاست و گفت: بابا، آنگاه دوباره به خواب رفت سپس حسن (ع) بيدار شد گفت بابا و دوباره به خواب رفت به رسول خدا (ص) عرض كردم: يا رسول ا... گويي حسين (ع) بهتر و عزيزتر است؟ رسول خدا (ص) فرمود: در دل مومنين براي امام حسين (ع) معرفتي پنهاني است در اين باره از مادرش سئوال كن. وقتي آن دو بيدار شدند رسول خدا (ع) آن دو را به آغوش خود گرفته و ما به سوي خانه حضرت فاطمه(ع) آمديم من درب خانه حضرت زهرا (ع) ايستادم، پس حمامه خادمه دختر رسول خدا (ص) آمد و گفت: اي بردار كنده. گفتم: كه به تو خبر داد من اينجا هستم. گفت: سرور و خانم من فرمود مردي از كنده درب خانه است كه مي خواهد در باره مقام نور ديده ام بپرسد اين مطلب برايم بزرگ آمد خدمت حضرت زهرا (س)رسيدم و عرض كردم: منزلت و مقام امام حسين چيست؟ فرمود پدرم فرمود: بزودي فرزندي كه حجت بر اين مردم است خواهي آورد وقتي يك ماه از حملم گذشت در خودم سنگيني يافتم جريان را به پدرم گفتم كاسه اي آب خواست به آن دعا خواند و در آن آب دهانش را ريخت و فرمود از اين آب بخور، خوردم پس خداوند آن سنگيني را از من دور كرد وقتي به روز چهلم از حملم رسيد پس جنبش را در پشتم احساس كردم گويي مورچه اي بين لباس و پشت آرام حركت مي كند اين حالت بود تا ماه دوم نيز تمام شد پس اضطراب و حركتي احساس كردم و اين حركت هم چنان بود به خدا سوگند از خوردن و اشاميدن افتادم پس خداوند (از آن حالت خلاصم نمود) گويا شير مي خوردم. ماه سوم نيز تمام شد و در اين هنگام زيادي و خيري را در منزل مي يافتم هنگاميكه به ماه چهارم رسيدم خدا از طريق انس با او وحشت و ترسم را بر دو ملازم مسجد بودم و از آنجا بيرون نمي شدم مگر به خاطر كاري احساس زيادي و سبكي هم در ظاهر و هم در باطن احساس مي كردم تا ماه پنجم نيز تمام شد پس وقتي شش روز گذشت در شب تاريكاحتياج به چراغ نداشتم و هنگاميكه در محل عبادتم خلوت مي كردم از شكم خود صداي تسبيح و تقديس مي شنيدم پس وقتي به روز نهم رسيد، نيرو و قوتم زياد شد اين قضيه را به ام سلمه گفتم خداوند او را يار من قرار داد و پشت من محكم شد وقتي از ده روز گذشت و خواب بر من غلبه نمود ملكي آمد و بالش را بر پشت من زد بلند شدم وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم سپس خواب مرا ربود و در خواب فرشته اي آمد كه لباس سفيد بر تن داشت و كنار سر من نشست و در صورتم و پشتم ديد از خواب بيدار شدم در حاليكه ترسيده بودم وضو گرفتم چهار ركعت نماز خواندم باز به خواب رفتم ديدم ملكي آمد كنار من نشست و برايم دعا مي خواند تا اينكه صبح شد و آن روز روزي بود كه رسول خدا(ص) در خانهام سلمه مي رفت پس لباس سفيدي پوشيدم و به خانوه ام سلمه رفتم رسول خدا (ص) به من نگاه كرد و من اثر شادي در صورت پيامبر (ص) ديدم پس همه درد و سنگيني كه در من بود از بين رفت و آن حالت خود را به رسول خدا (ص) بازگو كردم فرمود: بشارت باد برتو آنكه در بار اول به سمت تو آمد حبيب من عزرائيل بود كه موكل رحمهاي زنان است و دومي كه در خواب به سراغ تو آمد حبيب من ميكائيل بود كه موكل رحمهاي اهل بين (ع) من است آيا در تو دميد؟ گفتم بله پس رسول خدا (ص) گريست و مرا به آغوش گرفت و فرمود: اما آن سومين حبيبم جبرئيل بود خداوند پسرت را نگاه ميدارد پس به خانه بازگشتم و 6 ماه تمام شد
در منتخب طريحي از ابن عباس نقل كرده: مي گفت وقتي خداوند اراده فرمود تا حسين (ع) را به فاطمه هديه نمايد خداوند به لعيا كه يكي از حوريان بهشت است وحي مي فرمود: (اهل بهشت وقتي خواهند به چيزي زيبا نگاه كنند به لعيا نگاه مي كنند. ابن عباس گفت: لعيا هفتاد هزار مورد براي تعريف و توصيف و هفتاد هزار قصر و هفتاد هزار باغ و هفتاد هزار اتاق دارد كه به اقسام جواهر زينت شده و قصر او بالاترين قصرهادر ميان قصور بهشت است وقتي كه وارد بهشت شد نظر به آنچه در بهشت بود كرد. بهشت از نور صورت و پيشاني او روشن شد) كه فرمود: آي به دنيا و به سوي خانه دختر حبيب من محمد بود و همدم فاطمه شو سپس به رضواني خازن بهشت وحي فرمود كه بهشت را زيور و زينت نمايد به خاطر وجود مولودي كه امروز در دنيا متولد مي شود و وحي فرمود، به فرشتگان كه همه در صفها براي تسبيح و تقديس و ثناي خدا بايستند و جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با جمع كثيري از ملائكه (هزار هزار فرشته) به زمين برويد. پس آن جمع ملائكه از آسماني به آسمان ديگر پائين آمدند.
ابن عباس گويد: لعيا به سوي فاطمه (س) آمدو گفت: آفرين به تو اي دختر محمد، چگونه اي؟ حضرت به لعيا فرمود: خوب هستم الحمد ا...
سپس فاطمه (س) حسين (ع) را به هنگام فجر بدنيا آورد، لعيا امام حسين را بوسيد و نافش را قطع كرد و كامش را گرفت با حوله اي از حوله هاي بهشت او را به پوشاند و بين دو چشمان امام را بوسيد آب دهان در دهان امام حسين انداخت و به امام گفت: مبارك كند خداوند ولادت تو را خداوند ولادت تو را به مادر و پدرت مبارك گرداند. ملائكه به جبرئيل تهنيت گفتند. جبرئيل نيز به حضرت محمد (ص) هفت روز و شب تبريك و تهنيت گفت.
روز هفتم جبرئيل گفت: يا محمد پسرت را بياور تا ببينم ابن عباس گفت و پيامبر (ص) به فاطمه داخل شد و حسين را در حالي كه در پارچه اي پشمي زرد رنگي پيچيده شده بود به آغوش گرفت او را به سوي جبرئيل آورد جبرئيل او را زينت داد بين دو چشمان حسين را بوسيد و آب دهان بر دهانش انداخت و گفت: خداوند مبارك گرداند ولادت تو را و مبارك گرداند ولادت تو را براي پدر و مادرت اي صريع كربلا جبرئيل به امام حسين نگاه كرد و گريه نمود و پيامبر نيز به گريه جبرئيل گريه كرد و ملائكه نيز از گريه اين دو گريه كردند.
جبرئيل به پيامبر (ص) گفت: اي محمد دخترت فاطمه را بخوان، به او بگو كه اين فرزند را حسين بنامد زيرا خداوند جل اسمه نام او را حسين قرار داده و زيرا در زمان حسين (ع) هيچ كس بهتر و زيباتر از حسين نبود، پس رسول خدا (ص) به جبرئيل گفت: اي جبرئيل از يك سوي مرا تهنيت مي گويي و از يك سو گريه مي كني. گفت: آري يا رسول ا... خداوند درباره اينفرزند به تو اجر دهد. رسول خدا (ص) به جبرئيل فرمود: اي حبيب من جبرئيل چه كسي او را مي كشد: گفت بد ترين مردم از امت تو كه شفاعت تو را خداوند به آنان نمي رساند پس پيامبر (ص) فرمود: بدبخت باد كسي كه پسر و دختر پيامبرش را به قتل برساند. جبرئيل گفت: دور و نا اميد باد از رحمت خدا و در عذاب خداي متعال فرو افتد.
روزي رسول خدا (ع) به خانه فاطمه وارد شد و سلام خدا را به او رساند و فرمود: اي دختر اسم اين كودك را حسين بگذار كه خداوند او را حسين ناميده است. پس حضرت فاطمه (س) فرمود: سلام بر مولايم و سلام بر جبرئيل پس رسول ا... (ص) تهنيت گفت و گريست فاطمه پرسيد: اي پدر اول به من تهنيت گفتيد بعد گريه مي كنيد؟ رسول خدا (ص) فرمود: آري دخترم خداوند تو را صبر و اجر دهد در اين فرزندت، پس بلند بلند گريه كرد و ناله نمود. لعيا و فرشتگان همراهش نيز بلند بلند گريه كردند. حضرت زهرا (س) پرسيد: اي پدر چه كسي پسرم، ميوه دلم و نور چشمم را مي كشد؟ فرمود: بدترين مردم از امت من كه به شفاعت من اميد دارند و خداوند شفاعت مرا به آنها نمي رساند حضرت فاطمه (س) فرمود: زيانكار باد كسي كه پسر دختر پيامبرش را بكشد، لعيا گفت: بدبخت است و بدبخت باد و از رحمت خدا بدور است و در عذاب خدا فرو مي رود پس حضرت فاطمه (ع) فرمود: اي پدر به جبرئيل ازمن سلام برسان و از او بپرس پسرم كجا كشته مي شود؟ جبرئيل گفت:در موضعي كه آن را كربلا مي گويند. پس زماني كه حسين ندا كند و كمك خواهد او را هيچكس اجابت نمي كند، پس كسي كه به امام كمك نكند لعنت خدا و ملائكه و همگي مردم بر او باد. 9 نفر از امامان از صلب او بيرون مي آيد سپس نام ايشان را ذكر كرد تا آخرين ايشان و آن كسي است كه در آخر زمان با عيسي بن مريم (ع) خارج مي شد. امامان چراغهاي رحمان و ريسمان اسلام هستند دوستداران ايشان به بهشت وارد مي شدند و دشمنان ايشان به جهنم وارد مي شدند. ابن عباس گويد: جبرئيل و ملائكه و لعيا عروج كردند پس صلصائيل آنها را ديد و گفت: اي حبيب من آيا قيامت بر روي زمين بر پا شد. گفت: نه و لكن به زمين رفتيم و تولد حسين فرزند رسول خدا (ص) را به او تهنيت گفتيم. صلصائيل گفت: اي حبيب منجبرئيل به زمين برو و به او بگو اي محمد شفاعت كن به نزد خدا تا از من راضي شود بدرستي كه تو صاحب شفاعت هستي. پيامبر (ص) حسين را خواست و بر روي دستانش او را به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا به حق اين پسر از صلصائيل راضي شو پس در اين هنگام ندايي از عرش آمد كه اي محمد شفاعت تو را قبول كرديم چرا كه قدر و شأن تو پيش ما عظيم و بزرگ است. ابن عباس گفت: قسم به آن كسي كه محمد را به درستي به پيامبري برگزيده است. صلصائيل افتخار مي كند بر ديگر ملائكه چرا كه آزاده شده حسين است و لعيا افتخار مي كند بر حور العين چرا كه او قابله حسين است.
كليني در كافي از امام جعفر صادق (ع) نقل كرده فرمود: شير داده، نشد امام حسين از حضرت فاطمه و نه از زنان ديگر بلكه امام حسين را نزد رسول خدا (ص) مي آوردند پس ايشان انگشت ابهام خود را در دهان او مي گذاشت و او از آن مي مكيد به قدري كه براي دو يا سه روز او كفايت مي كرد. پس گوشت امام حسين از گوشت و خون رسول خدا (ص) رويانده شد.
و نيز از كافي نقل شد. كه حضرت ابا الحسن امام رضا (ع) نقل نموده امام حسين (ع) را به نزد رسول خدا (ص) آورند زبانش را در دهان فرزندش گذشت و او نيز مي مكيد و از اين طريق براي چند روز سير مي شد و او را از هيچ زنيشير نخورد. و همچنين از كافي نقل است كه بدرستي كه فاطمه (ع) با امام حسن و امام حسين (ع) نزد رسول ا... آمد و گفت : يا رسول ا... به اين دو پسر عسل بده يعني از وجود خود به اين دو غذا بده .
در وجه تسميه، كنيه ، لقب و ذكر احوال بعضي از ملائكه كه به بركت آن حضرت نجابت يافته و خوشبخت شدند.
شيخ صدوق (ره) در كتاب امالي به اسنادش كه به زيد بن علي مي رسد از پدرش علي بن حسين (ع) نقل مي كند فرمود: وقتي حضرت فاطمه (س) امام حسن (ع) را به دنيا آورد به امام علي (ع) گفت: او را نامگذاري نما پس امام فرمود: من در نامگذاري او به رسول خدا (ص) سبقت نمي گيرم. پس امام حسن (ع) را در لباس زرد پوشاندند و نزد رسول خدا (ص) آوردند حضرت فرمود: آيا شما را نهي كردم او را در پارچه زرد نپيچيد سپس آن پارچه زرد را بدور انداخت و پارچه اي سفيد گرفت و امام حسن (ع) را در آن پيچيده و خطاب به علي (ع) فرمود: آيا او را نام نهاده ايد؟ گفت: ما در اينكار بر شما سبقت نمي گيريم. حضرت رسول (ص) فرمود: من هم در نامگذاري او به خداوند عزوجل پيشي نمي گيريم. حضرت حق به جبرئيل وحي كرد براي محمد (ص) پسري متولد شد. پائين برو و سلام مرا برسان و تبريك بگو و بگو كه علي براي تو به منزله هارون براي موسي است پس فرزندت را به نام پسر هارون نامگذاري كن. جبرئيل پائيين آمد و به رسول خدا (ص) از سوي خداوند عزوجل تبريك گفت آنگاه گفت: خداوند تبارك و تعالي تو را امر كرده است كه فرزندت را به نام پسر هارون نامگذاري كن. پيامبر (ص) فرمود: اسم فرزند هارون چه بود؟ جبرئيلبه پيغمبر اكرم (ص) عرض كرد. شبر پيامبر اكرم(ص)فرمود: زبان من عربي است. عرض كرد: او را حسن نام بگذار.
پيامبر نام او را حسن گذاشت، تا هنگامي كه حسين متولد شد خداوند عزوجل به جبرئيل امر كرد پائين بود و به خاطر به دنيا آمدن فرزند محمد (ص) به او تبريك بگو و به او بگو علي (ع) براي تو به منزله هارون براي موسي است او را به اسم پسر هارون نامگذاري كن. جبرئيل پايين آمد و سلام خداي تبارك و تعالي را ابلاغ نمود و گفت: بدرستي كه علي (ع) براي توبه منزله هارون براي موسي است او را به نام هارون نامگذاري كن حضرت فرمود: اسم او چه بود؟ گفت شبير. حضرت فرمود: زبان من عربي است گفت او را حسين نامگذاري كن پس او را حسين نامگذاري نمود.
در شكف الغمه از كمال الدين نقل است كه: كينه حضرت حسين (ع) فقط ابو عبدالله بود. اما القاب او بسيار بود. رشيد، طيب، وفي، سيد، زكي، مبارك، تابع لمرضاء لله تعالي و سبط كه همه اين القاب به آن حضرت گفته مي شد، برايشان اطلاق مي شود كه مشهورترين القاب آن حضرت زكي بود.
در امالي به اسنادش از ابراهيم بن شعيب نقل كرد. گفت: شنيدم امام صادق (ع) فرمود: وقتي حسين بن علي (ع) بدنيا آمد خداوند به جبرئيل امر كرد با هزار نفر از ملائكه براي تهنيت به محضر رسول ا... (ص) از جانب خداي متعالبر زمين بيايد . امام (ع) فرمود: پس جبرئيل فرود آمد و بر جزيره اي در دريا گذر نمود. فرشته اي به نام فطرس در آنجا بود كه از ملاك حامل عرش خدا بود. خداوند عزوجل او را براي كاري فرستاد و او در آن تأخير نمود پس بالهاي او شكسته شد و در آن جزيره افتاد و فطرس در اين جزيره هفتصد سال عبادت خداوند متعال را مي نمود تا اينكه امام حسين بن علي (ع) به دنيا آمد پس فطرس به جبرئيل گفت: اي جبرئيل كجا مي روي؟ گفت: خداوند عزوجل به محمد (ص) نعمتي را مرحمت فرمود. خداوند مرا به سوي او فرستاد تا از طرف خداوند و از به او تهنيت بگويم طرف خودم، فطرس گفت: مرا هم با خود ببر شايد محمد (ص) براي من دعا كند جبرئيل او را با خود برد امام صادق (ع) فرمود: هنگاميكه جبرئيل نزد پيامبر خدا رسيد به او از طرف خداوند عزوجل و خودش تهينت و تبريك گفت: و از حال فطرس با رسول خدا (ص) سخن گفت و پيامبر خدا (ص) فرمود: به او بگو بالهاي خودش را به قنداق اين مولود بمالد و به مكان و جايگاه خويش باز گردد. فطرس نيز چنين فرمود. بالهاي خود را به قنداق امام حسين (ع) مسح نمود و شفا يافت و به پرواز در آمدهبالا رفت آنگاه گفت: يا رسول ا... (ص) بدرستي كه از امت تو حسين (ع)را خواهند گشت و از حسين حقي بر گردن من است، هر كه به زيارت او بيايد و يا بر او اسلام دهد يا بر او نماز بخواند من زيارت، سلام و نماز او را به امام حسين (ع) مي رسانم فطرس اين را گفت و عروج كرد.
منابع
امام حسين در آيينه تاريخ، نوشته: بررنقي زاده انصاري
زندگاني امام حسن، نويسندگان: جمعي از علماي لبنان، ترجمه: حميدرضا كفاش
عاشورا تابلويي است به وسعت انديشه عرفان كه هر كس از منظري و به فرا خود ظرفيت وجودي خود ميتواند از آن بهرهمند شود. ما نيز از روزني و يا پيمانهاي فقيرانه بر ساحل اين اقيانوس سرخ بيكران و ناپيدا گام نهادهايم. تا شايد ساقي كوثر باده پيماي عشق بر اين مسكين نظري افكند و قطرهاي از خم شهادت در كامخشكيده بچكاند و قلب مرده را حياتي دوباره بخشد كه يأس از جنود ابليس است. درك فرهنگ انتظار تابعي از انس با فرهنگ عاشورا است. آنكه با عاشورا آشنا نيست چگونه ميتواند با انتظار آشنا شود انتظار براي چه پاسخ چرايي انتظار در عاشورا است. و منتظر واقعي كسي است كه از كربلا عبور كرده باشد كه كربلائيان نخستين منتظرانند مانند خون حسين(ع) هنوز و هميشه تاريخ در رگهاي شيعه جوشان است و كسي را كه اين خون در رگ نيست منتظر تنوان خواند چه ميگويم كه شيعه نيست عاشورا و انتظار حسين و مهدي(عج) دو رويا هستند اما دو روياي صادقه كه يكي تعبير شده است و ديگر به زودي بافرج وجود مقدسش تعبير خواهد شد نام نخست حسين(ع) شورآفرين است و نام ديگري مهدي(عج) – جهت بخش بارالها ما را عاشورايي كن. يا منتظر هر دو يكي است. هر چند دريغ است كه عنان تلم از كف توسن عشق ربوده و به دست بيكفايت عقل سپارم اما چه ميشود كه در عصر توسعه به سر ميبريم و يا براي معرفي آسمان از آئنه غبارآلود زمين مددي سازيم بارالها پرودگارا معبود را هر چه زودتر صبح عشق را برسان و توفيقي ده تا دولت كربلا و انتظار را دريابيم. عصري كه به جاي سخن از خاك فرياد ربالارب بر زبانها نخواهد بود و جز هوس توسعه عشق هوسي در سرها نه اصلاً سر نه و اصلاً سر نه كه حسين آموخت. با تن بيسر هم ميتوان در بيابان بلا سجده كرد و نرد عشق باخت و تاريخ را عشق آلوده و سرخ نمود. خدايا فرج كربلايي ما زا برسان كه كربلائيان را كاسه صبر لبريز است.
((هدف از نهضت عاشورا))
به موجب سخنان امام حسين(ع) هدف از نهضت عاشورا احياء دين و اصلاح امور اجتماعي مسلمين ميباشد.
1.در وصيتنامه حضرت آمده است كه: من براي خودسري و خوشگذراني فساد و ستمگري از مدينه خارج نشدم بلكه براي اصلاح امور امت جدم قيام نمودم ميخواهم امربهمعروف و نهياز منكر نمايم. پس برنامه و انگيزه قيام حضرت عبارت است از: اصلاح امور امت اسلامي امربهمعروف و نهيازمنكر احياي روش جدش پيامبر و پدرش عليبنابيطالب.
2.در نامهاي كه امام حسين(ع) براي بزرگان بصره نوشته است فرمود: من شما را به كتاب خدا و سنت رسول خدا(ص) فرا ميخوانم كه به راستي سنت مرده و بدعت زنده شده است.
نهضت مقدس عاشورا داراي نتايجي است كه برخي از آنها اشاره ميشود:
الف: اداي وظيفه ديني در برابر حاكم فاسد كه در صورت عدم انجام وظيفه بر خداوند است كه او را با حاكم فاسد محضور نمايد.
ب: معرفي ماهيت كريه و زشت بنياميه.
ت: پيدايش نفرت عمومي عليه حكومت يزيد.
از همان روز يازدهم عاشورا به عنوان يك گروه از امربهمعروف و نهياز منكر در آمدند و تا پايان امر ماجرا هر جا كه بودند امربهمعروف و نهيازمنكر كردند آنها هرگز به صورت يك جمعيت شكست خورده درنيامدند آنها هم مثل خود ((اباعبدلله)) پايان كار را زنده ماندن يا كشته شدن ميدانستند. نميتوانستند كه بگويند مطلب اين بود كه چنين زنده بماند يا كشتهشدن ميدانستند. نميتوانستند كه بگويند مطلب اين بود كه چنين زنده بماند و به خلافت برسد يا حداقل در گوشهاي برود و زندگي كنند. پس حالا كه چنين كشته شد مطلب تمام شد نه آنها دنبال همان هدف حسيني بودند كشته شدن اباعبدلله از يك نظر براي آنان آغاز كار بود نه پايان كار و چقدر زيبا و جالب توجه است. وضع اهل پيغمبر و به راستي وقتي انسان زندگي اينها را تجزيه و تحليل ميكند در مقابل عظمت و زيبايي در مقابل اين همه قدرت روح اين همه ايمان و يقين در مقابل اين همه شجاعت روجي غرق حيرت ميشود و جز اينكه در مقابل اينها سر تعظيم فرود آورد كار ديگري نميتواند بكند. تا آخرين لحظه تبليغ كردند نهيازمنكر و امربهمعروف كردند و به اسلام دعوت كردند.
امربهمعروف و نهيازمنكر براي رسيدن به نتيجه است براي اين است كه نيرو را حفظكنيم و نتيجه بگيريم.
صاحب كتاب شريعت مكيالالمكارم در بخشي شباهتهاي حضرت به انبياء و ائمه در فصل سوم مينويسد. شباهت به حضرت سيدالشهدا امامحسين در امور بسيار شباهت دارد.
1.شدت و اهتمام در ياد كردن آنها در قرآن كريم و سنت پيغمبران و كتاب آسماني.
2.تمام پيامبران گذشته به گريستن براي امام حسين و پيروان مجالس سوگواري و گريستن پيش از شهادت آن جناب كه نظير اهتمام امامان گذشته است در دعا كردن براي فرج مولي و طلب ظهور بر آن بزرگوار پيش از وقوع غيبت.
3.شدت و اهتمام هر دو امام حسين و امام عصر در امربهمعروف و نهيازمنكر چنانچه سالار شهيدان ((حسينبيعلي)) اين امر ملاحظه و تقيه نكرد و اين از ويژگيهاي آن حضرت است ولي حضرت نيز همين طور است.
4.نبودن بيعت طاغوت زمان بر آن در كه در اوصاف امام حسين آمده است كه روز عاشورا به آن عرض شد: به حكم عموزادگانت سر فرودآور و فرمود: نه به خدا قسم دستم را از روي خواري و ذلت به شما ندهم و مانند بردگان فرار نميكنم. سپس فرمود: اي بندگان خدا من به پرودگار خود و پروردگار شما پناه بردم اگر قصد آزار و سنگساز مرا داريد به پرودگار خود شما پناه ميبرم. از هر متكبري كه به روز حساب ايمان نداشته باشد. امام حسين فرمود: مرگ در حال عزت بهتر از زندگي با ذلت است.
5.فرشتگان هر دو بزرگوار امام حسين و امام قائم به اذن خداوند متعال به آسمان بروند.
6.آرزوي اين كه اي كاش روز عاشورا بوديم تصميم به ياري كردن آن حضرت داشتن ثواب شهيد شدن با آن حضرت را دارد.
7.آرزوي بودن با امام قائم در زمان ظهور و قصد ياري كردن آن حضرت و جهاد با دشمنان نيز ثواب شهادت دارد. چنانچه درباره هر دو روايت آمده است.
8.امام حسين ترسناك از مدينه بيرون رفت در مكه نزول كرد و سپس به سوي كوفه حركت كرد.
حضرت حجت نيز همين اتفاق برايش ميافتد در جز صحيحي از امام ابوجعفرباقر(ع) آمده است. پس سفياني عدهاي را به مدينه ميفرستد و مهدي از آنجا به سوي مكه كوچ ميكند. به ارتش سفياني خبر ميرسد كه حضرت مهدي به مكه رفت و لشگري در تعقيب آن حضرت ميفرستد ولي به او نميرسند. تا اينكه ترسناك وارد مكه ميشود به جهان روش. موسيبنعمران لشگر سفياني در يبداء فرود آيد. پس منادي از جانب آسمان ندا ميكند اييبداءاين گروه را نابود كن پس زمين آنها را فرو ميبرد و فقط 3 نفر از آنها باقي ميمانند كه خداوند صورتهايشان را به عقب برميگرداند و آنها از قبيله كلب هستند.
9.مصيبت بر آن دو سختترين مصيبتها است و در مصيبت امام حسين كه در گفتگوي آدم و جبرئيل آمده است كه گفت: بدانيد كه خداوند شما را حفظ ميكند از شر دشمنان ايمن ميدارد و شما محترمانه به حرم جدتان برخواهيد گشت. از اين ساعت به بعد بدبختي دشمنان شما است.
در روز عاشورا اباعبدلله نقطهاي را مركز قرار داده بود و حمله ميكرد اول جنگ تنبهتن عدهاي آمدند ولي تا آمدند اباعبدلله به آنها مهلت نداد به طوري كه رعب در دل دشمن قرار گرفت.
عمربنلعد گفت باكي داريد جنگ ميكنيد اين فرزند علي است اين فرزند همان كسي است كه عرب را كشت ميخواست تعصب عربيت را عليه حضرت تحريك كند. حمله را همه جانبه كنيد. اباعبدلله به هر طرف كه حمله ميكرد فرار ميكردند ولي مواظب بود كه از خيمهها دور شوند و نزديك نشوند غيرت حين نيز هست صبر و شجاع است صبورات راضي به رضاي الهي نيز هست مخلص است مولي غيرت امر هم هست غيرتش هم به او اجازه نميدهد كه زنده باشد و كسي نزديك حرم او بيايد. خدايا حسين هر چه نيروي روحي و جسمي دارد از تواست. اباعبدلله اجازه نداد كه جنگ از سوي خود و اصحابش شروع بشود. براي خيانت از تقوا بايستي امربهمعروف و نهيازمنكر را احيا كنيم و امربهمعروف و نهيازمنكر متقابلاً بايد ما را احيا كند و خواهدكرد در نهضت حسيني امربهمعروف و نهيازمنكر عملاً صورت گرفت وجود مقدس حسينبنعلي در اين نهضت عملاً يك امربهمعروف و نهيازمنكرات و از نظر شيعه بعد از شهادت اباعبدلله اهل بيت بزرگوار آن حضرت از بعد از روز عاشورا اصحابش را بيند در حالي كه سرهايشان از بدنهايشان جدا شده است و اين مقدار قوت قلب داشته باشد اين جريان خيلي عجيب است شوخي نيست جرياني كه هميشه اعجاب مرا برميانگيزد.
اباعبدلله در روز عاشورا چنان قدم برميداشت كه انگار آيندهاي روشن يعني آثار نواراني نهضت خودش را به چشم ميبيند. او شك نداشت كه با همين شهيد شدن پيروز ميشود. شك نكرد كه روز عاشورا پايان اين است كه بايد هر چه دارد در راه خدا بدهد يعني پايان كشت است و از عاشورا آغاز بهرهبرداري از اين نهضت است همانگونه كه همينطور نيز هست كه ما ميبينيم. ما ميبينيم كه كشته حسين(ع) همانا و بيدارشدن جنبشها و حركتها و همدرديها و همدليها و طغيانها عليه دستگاه اموي همان اولين كسي كه اين كار را كرد يك زن بود زن يكي از لشگر كفار در عصر عاشورا وقتي ديد كه لشگر ميخواهد به طرف خيمه هاي حرم حسينبنعلي برود و حمله كند دويد و چوب خيمهاي را برداشت و در جلوي خيمه ايستاد و اهل قبيله خويش را صدا كرد در جايي اباعبدلله با اهل بيتش واداع ميكند كه ديگر احدي از كسانش زنده نبود آن وداع هم خيلي جانسوز و جانگداز است. فرصت را مغتنم شمرد و بار ديگر زنها و بچهها را جمع كرد اين حالت شكوه و جلال روح حسينبنعلي پيدا ميشود اول فرمود: اهل بيت من خودتان را آماده سختيها كنيد و ميخواست روح آنها را آماده كند از اين ساعت شما سختي و شدت ميبينيد ولي ذلت نخواهيد ديد.
امر به معروف و نهي از منكر
يعني آن دين است روح امربهمعروف و نهيازمنكر اين است لزوم استفاده از هر وسيلهاي شروع براي پيشرو اهداف اسلامي. اين اصل كه از اركان تعليمات اسلامي يكي از اركاني است كه به نصر صريح متون اسلامي و گفته پيغمبر اكرم: اگر از بين برود تمام تعليمات اسلامي از بين رفته است. اگر اين اصل مسنوج شود جامعه اسلامي به صورتي كه بايد وجود داشته باشد هرگز وجود نخواهد داشت.
به گفته پيغمبر اكرم(ص):
امربهمعروف و نهيازمنكر تمام شما مسلمانان به منزله حافظ و نگهبانان و شبان ديگران هستيد و تمام شما نسبت به خودتان مسئول هستيد يعني ايجاد نوعي تعهد تمام افراد مسلمانان و مسئوليت مشترك ميان افراد. مسلمانان براي حفظ نگهداري جامعه اسلامي بر مبناي تعليمات اسلامي چنين وظيفهاي اولاً آگاهي و اطلاع زياد ميخواهد: ثانياً: قدرت و امكان ميطلبد اين را كه امربهمعروف و نهيازمنكر بود كه ارزش نهضت حيسيني را بالا برد و همچنين نهضتي كه به امربهمعروف و نهيازمنكر را ارزش و اعتبار و آبرو داد. امربهمعروف و نهيازمنكر يعني: همدردي- همبستگي- همگامي- تعرف (شناسايي) و نيز فردي نيست. عنصر امربهمعروف و نهيازمنكر در نهضت حسيني يك عامل بزرگ كه حسين را به حركت و داشت او را از جا تكان دارد. حسينبنعلي(ع) به امربهمعروف و نهيازمنكر ارزش داد اگر امربهمعروف و نهيازمنكر نباشد ساير تعليمات نيز نميتواند كار كند.
روز عاشورا: روز معراج حسينبيعلي است. روزي است كه ما بايد از روح حسين از غيرت حسين از شجاعت و دليري از چنين پرتويي درس بگيريم. بلكه ما هم ذرهاي آدم شويم. بيدار شويم.
يكي از نويسندگان بسيار معروف به نام عباسبنمحمودعقاد جملهاي درباره اباعبدلله دارد كه ميگويد: در روز عاشورا مثل اين بود كه يك نوع مسابقه ميان خصلتهاي (خصلت) حسين برقرار شده بود يعني فضائل حسيني هر كدام بر يكديگر (ديگري) مسابقه ميداد. صبر ميخواست از ساير صفاتش جلو بيفتد. رضاي حسين به آنچه كه رضاي خداوند است ميخواست از صبرش جلو بيفتد اخلاص حسين ميخواست از همه اينها پيشي بگيرد. شجاعت حسين ميخواست گوي سبقت را از ديگر صفات او بربايد. چيزي كه در روز عاشورا پيش از همه چيز ديگر جلوهگر و نمايان است طبانيه حسين اطمينان حسين و آرامش و استقامت حسين است. اين سختي نيست كه حسين ميگويد سختي است از همان روزها درك كردند يكي كه آنجا حاضر بوده است جملهاي دارد تعبير او مطابق عصر و زمان و فهم خودش خيلي عالي است من سراغ ندارم مرد دل شكستهاي مرد تحت فشار قرار گرفتهاي را كه فرزندانش (اهل بيتش) جلوي چشمش قلمقلم شده باشد (قلع و قلم).
طول عمر امام مهدي- انتظار- وظيفهء انسان منتظر
حضرت محمد در سحرگاه نيمه شعبان 255 هجري قمري در زمان حكومت غاصبانه حكمرانان عباسي در اختفاء پنهاني در خانه امام حسنعسكري(ع) كه در محاصره لشگريان كفر بود از مادري به نام نرجسخاتون زاده شد. عليرغم كنترل شديد دشمن مبني بر كشتن آخرين ذخيره آسمان ولايت حضرت ديده به جهان گشود. با تلاش مذبوحانه و مفتصحانه عباسيان بيثمر شود. و امام كه عدالت او ويرانگر باطلها و تباهيها و طمأنيه ميباشد. براي غيبت امام زمان 3 حكمت است:
1-غيبت طولاني امام زمان باعث امتحان و آزمايش است، البته مسلمانان.
2-اينكه محبت خدا بايستي در زمين هميشه باقي باشد.
3-اينكه غيبت امام زمان به مسلمين جهان ميگويد كه هيچگونه بيعتي با مشركين و كفار معنا ندارد.
طول عمر امام مهدي(ع) يكي از خصايص نوح در قائم وقوع خواهد يافت و يافتهاست و آن طول عمرش ميباشد عمر انسان حد و مرزي ندارد كه بيشتر از آنان غير ممكن باشد آزمايشات دانشمندان نشان داده است. مرگ مانند بسياري از بيماريها معلول و علتي يا عللي باشد كه اگر شناخته و يا كامل شناخته شود و يا به تأخير انداخت.
انتظار
(قُلْ كُل مُتربِصُ مْتربِصو ) سوره طه ص(135)
بگو هر كس منتظر است پس انتظار بكشد زود باشد كه بدانيد راه راست پويان و كساني كه هدايت يافته كيانند.
معناي انتظار چيست؟
به معناي آمادگي كامل براي جانبازي در ركاب امام زمان(عج) تهيه تصرفات انقلاب جهان محمدي موعود ميباشد انتظار مكتب اصلاح تربيت است انتظار اميد ميبخشد و روحيه يأس و نااميدي را از جان آدمي ميزدايد و روح تلاش و مبارزه و خودسازي و فداكاري به انسان ميدهد حركت انتظار در كنار هم و با هم ميباشند اگر بشر اميد به آينده نداشته باشد نميتواند حركت كند. اين انتظار مثبت بود كه عليرغم فشارها و تجاوزها و شكنجهها مسلمانان را در ميدان هاي نبرد برد و فاتح و سربلند ساخت و ايران اسلامي انتظار حكومت اسلام بود كه در مردم حركت ايجاد كرد و مردم برخاستند و به اميد حكومت قرآني انقلاب نمودند و پيروز شدند.
امروز ديگر انتظار قيام جهاني امام مهدي(ع) در توده مستضعفان دنيا تحركي نوين ايجاد كرده است و ميرود كه اين انتظار سازنده ابرقدرت جنايتكار به زانو بيشانند.
قال رسول الله: (اَفْضَلُ العِبادهٍ انتظار الفَرج) بهترين عبادت انتظار فرح است. منتظر ظهور امام زمان بوده و خواهد بود.
انتظار در مكتب اسلام: شخص را متعهد و مسئول ميسازد كه براي تحقيق هدفهاي اسلام و عملي شدن برنامههاي دين بدون هيچ يأس و ضعف و سستي و نااميدي شب و روز كوشش نمايد.
انتظار به دو گونه است:
·انتظار مثبت: عامل خوشبيني به جهان خلقت و حركت آفريني است. انتظار مثبت ايمان به پيروز و اجراي عدالت نابودي حتمي ظلم و ستم است و نفي ارزشهاي طاغوتي و نه گفتن به آنچه كه ضد توحيد است. (به نقل از بحارالانوار جلد 52 علامه مجلسي) كساني كه در انتظار دولت قائم درگذرند چون آنانند كه در خدمت حضرت قائم باشند. آنگاه پس از درنگ مختصري فرمودند بلكه چون آنانند كه در ركاب مهدي(عج) شمشير زده باشند. پس دنبال تأملي ديگر فرمودند به خدا سوگند ايشان جون آنكسانند كه درخدمت پيغمبر(ص) به شهادت رسيده باشد.
امام صادق(ع) فرمودند هر كه شور ياوري قائم را دارد بايد انتظار بكشند و در حالت انتظار پرهيزكاران عمل كند در رفتار شايسته و نيكويش گيرد. اين چنين كسي اگر هم مرگ را در آغوش بكشد و قائم پس از مرگش قيام كند پاداشش هم چون ياران حضرت خواهد بود. پس بكوشيد و منتظر باشيد و اين كوشش و انتظار گوارايتان باد اي گروه آمرزيده.
انتظار شيعه: انتظاري است محرك و توان بخش و همين انتظارات كه شيعه را 1400 سال زنده موفق نگاه داشته باشد است و سراسر تاريخ او را افتخار آفرين نموده است. آن كسي منتظر امر ماست همانند كسي است كه در راه خدا در خون خويش غوطهور باشد.
وظيفه انسان منتظر چيست؟
1-امام زمانش را بشناسد. از رسول اكرم(ص) است كه فرمود هر كس از دنيا برود امام زمانش را نشناسد مانند كسي است كه در دوران جاهليت مرده باشد.
2-اطاعت و پيروي از امام بنمايد. امام صادق(ع) فرمود: كسي كه ما را دوست ميدارد بايستي عمل ما را الگو قرار دهد.
3-در خط ولايت فقيه باشد حركت كند((در زمان غيبت كبري)) امام صادق(ع) ميفرمايد: فقيه كسي است نفس خود را در دست داشته باشد و غالب بر نفسش باشد. حافظ اين مخالف هواي نفس مطيع امر مولايش باشد و همچنين براي مردم عادي مقلد باشد.
4-فقط از طريق ائمه كسب فيض نمايد. حضرت امام باقر فرمود: ما خزانهدار علم خداييم ما مترجم وحي خداييم ما محبترسان بر هر كه در زير آسمان و روي زمين است. امام صادق ميفرمايد: (ماييم راسخون) در علم و ما تأويل قرآن ميدانيم.
5-هميشه فرج امام زمان مهدي(ع) از خدا ميخواهد در دعاي فرج ميگوييم. ((بار الها در اين هنگامه در تمام اوقات براي وليت حضرت محمدبنالحسن كه درود خدا بر او باد و پدارانش. سرپرست و نگهدار و رهبر و راهنما و نگهبان باش تا گيتي را به فرمان او در آمدي و او را مدتي طولاني در زمين برخوردار گرداني.
علاوه بر اينها گفته شده منتظر بايستي از نظر اعتقدي خود را بسازد و طرز استفاده از سلاحخاي مدرن زمان را ياد بگيرد تا بر عليه دشمنان اسلام بكار برده آمادگي رزمي پيدا كند. با ستمگران مبارزه كند و مبارزه جدي را آغاز نموده و نام مقدس حضرت مهدي و عشق و شناخت او را تبليغ نمايد. احكام اسلام را مو به مو اجرا نمايد صدقه بدهد. از مستضعفين با تمامي امكاناتش پشتيباني نمايد و انتظار بكشد و بداند آنانكه در انتظار ظهور فرج مصلح خود بايد صالح باشند و ما كه اينك منتظريم وظيفهمان چيست؟ سوره انعام آيه 53
و اين است راه راست از آنان پيروي كنيد و از راههاي ديگر كه موجب تفرقه و پريشاني شما است جز از راه اسلام و خدا متابعت نكنيد اين است سفارش خدا به شما كه پرهيزگار باشيد.
سوره حشر آيه 57: و شما آنچه را كه رسول خدا (حق) دستور دهد بگيريد و هر چه نهي كند واگذاريد.
سوره نساء آيه 59: از خدا و پيامبر و پيشوايان ديني اطاعت و پيروب كنيد.
بايد كوشش كنيم تا قدرت اسلام بر عالم تحقق پيدا كند و مقدمات ظهور فراهم شود. (حضرت امام خميني)
انتظار فرج انتظار قدرت اسلام است.(امام خميني رضوانالله)
اميدواريم كه ما به مطلوب حقيقي برسيم متصل شود اين نهضت به نهضت بزرگ اسلامي و آن نهضت ولي عصر(عج) است. امام خميني
نداي حضرت صاحب الزمان بين ركن و مقام:
در روايت است آمده است كه چون قائم(عج) ظاهر شوند بين ركن و مقام ايستاده چنين ندا ميكنند:
1.اي اهل عالم آگاه باشيد كه من امام قيام كنندهام.
2.اي اهل عالم آگاه باشيد كه من شمشير انتظارگر هستم.
3.اي اهل عالم آگاه باشيد كه جدم حسين را تشنه شهيد كردند.
4.اي اهل عالم آگاه باشيد كه جدم را مردمان رها كردند.
5.اي اهل عالم آگاه باشيد كه بدن جدم حسين را از روي دشمني خرد (تكهتكه) كردند.
اول:اً در زيارت ناحيه مقدسه بدان اشاره شده است و ثانياً: در زيارت سوم شعبان كه از حضرت صاحب امر نقل شده است بدين معنا شفا در تربت او است.
ثالثاً: مرحوم محدث در خطبه الحاوي مينويسد: شيخ ابراهيم كفعمي در كتاب البلدوالامين گفته از حضرت مهدي روايت شده است هر كس اين دعا را در ظرف با تربت حيسن بنويسد و آنرا بشويد و بنوشد از مرض خود شفا مييابد.اي آدم اين فرزند تو به مصيبتي دچار ميگردد كه مصيبتهاي در كنار آن كوچك است خواهد بود و امام قائم مصيبتش طولاني و محنتش شديد است.
وظايف منتظران در عصر غيبت چيست؟ وظايفي كه شيعيان در عصر غيبت بر عهده دارند مهمترين آنها است؟
1.شناخت به محبت خدا و امام عصر اولين و مهمترين وظيفهاي كه هر شيعه منتظر بر عهده دارد. كسب معرفت نسبت به وجود امام و محبت زمان خويش است هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلي مرده است. شناخت باعث ميشود كه در امان ماندن از شبههاي ملحدان و مايهء نجات ما از اعمال گمراه كننده مدعيان دروغين باشد و اين چنين شناختي جز به دو امر حاصل نميشود
·شناخت شخص امام زمان به نام و سبب
·شناخت صفات ويژگيهاي او و به دست آوردن اين دو از واجبات است. البته دومي در زندگي ما در عصر كنوني بسيار بااهميت است چرا كه در زندگي فردي و اجتماعي منتظران متحول ميشوند. زيرا كسي به حقيقت به صفات و ويژگيهاي امام عصر و نقش آن حضرت در عالم هستي و فقر و نياز خود (فرد) نسبت به او واقف نشود هرگز از ياد و نام آن حضرت غافل نميشود. شناخت و معرفت حقيقي جر با عنايت حضرت مهدي(عج) و حق حاصل نميشود و بايستي از درگاه خداوند توفيق شناخت را درخواست تا از گمراهي و سرگرداني نجات پيدا كنيم.
2.تهزيب نفس و كسب فضائل اخلاقي وظيفهء ديگر تهذيب نفس و آراستن خود به اخلاق نيكو است.
موضوع تهذيب نفس و دوري گزيدن از گناهان و اعمال ناشايست است و اعمال ناشايست و گناهاني كه از شيعيان سر ميبرند يكي از اسباب و زيانها طولاني شدن غيبت و دوري شيعيان از لقاي آن بدر منيرهشمرده است.
3.حفظ و تقويت پيوند قلبي
4.بر انجام واجبات صبر كنيد و با دشمنتان پايداري كنيد و پيوند قلبي خود را با امام عصر.
از امام صادق: بر واجبات صبر كنيد و يكديگر را بر مصيبات به صبر واداريد و خود را بر پيوند با امامان وياري آنها ملزم بسازيد. در روز و حتي بعدازظهر و حتي بعد از هر نماز واجب دعاي عهد را بخوانيد و اين نشان از اهميت و پيوند با امام عصر دارد.
5.كسب آمادگي براي ظهور محبت حق منظور آمادگيهاي نظامي و مهيا كردن تسليهات مناسب هر عصر براي ياري و نصرت امام غايب است. در حال حاضر به خاطر وجود حكومت شيعي و حاكميت فقيه جامع الشرايط در سرزمين اسلامي اين وظيفه در درجه اول بر عهده حكومت است كه در هر زمان قواي نظامي در بالاترين حد آمادگي نظامي قرار ميدهد.
وظايف شيعيان در عصر غيبت: در كلام امام رضا:
vدعاي مخصوص براي حفظ حضرت صاحب الزمان
vعمل به تقليد و پيروي از جانشين حضرت فقها (علما) رعايت تقوا. دلبستگي و محبت به امام ديدار و زيارت كردن شيعيان و حفظ كرامات و بزرگواري خود.
مداومت در انجام امور جز بيزاري جستن از دشمنان امام. آشنايي با رمز و راز عشقآموزي.اسوه قرار دادن امام. دفاع و ياري شيعيان واقعي. خالص كردن حب و بعضيها ديدار و زيارت كدن پاداش كسي كه منتظر امام زمان است و برقراري دولت حق و عدالت است. مانند كسي است كه در تمام عمر بر عبادت قيام كند و پيوسته روزهاي عمر را روزه بگيرد و پيوسته انتظار گشايش داشته باشد و از فرج و رحمت مايوس نشويد زيرا كه محبوبترين اعمال در پيشگاه خدا انتظار فرج است.
آثار انتظار
انتظار فرج از آن جهت بوده و تاكيد و توصيه اهل بيت قرار گرفته است كه در انسان منتظر اميد به آينده ايجاد خواهد كرد و همين اميد نقش بزرگي را در سعي و كوشش ايفا ميكتد اميرالمؤمنين و امام عارفان (عليهالسلام) توصيه ميفرمايند: كه انتظار فرح و گشايش از جانب خدا داشته باشيد و از رحمت او نااميد نشويد كه محبوبترين اعمال نزد خداي عزوجل انتظار فرج و گشايش است.
سيد ساجدان(ع) ميفرمايد: انتظار فرج داشتن خود از بزرگترين فرجها است سرش آن است كه اگر انديشه كسي اين باشد كه هيچ تلاشي براي اصلاح امور ثمر ندارد و به نتيجه نميرسد انگيزهاي براي مبارزه با طاغوتيان و مقاومت در برابر دشواريها نخواهد داشت. اما اگر كسي به آينده اميدوار باشد و بداند كه دير يا زود حكومت زمين به صالحاني خواهد شدهحق به صاحبانش خواهد رسيد. ظلم و ستم و بيداد رخت برخواهد بست. براي رسيدن به چنان جامعهاي نه تنها خودسازي خواهد بود بلكه تلاش ميكند تا با زمينه تشكيل آن دولت كريمه را فراهم آورد. از اين جهت منتظر واقعي مصلح جهان نه تنها خودش صالح است بلكه در حد توان مصلح نيز خواهد بود. او هموراه در دعا با اقتدا به مولاي خود ميگويد: خدايا ما خواهان دولت كريمهاي هستيم كه در آن اسلام و مسلمين عزيز شوند و نفاق و منافقين ذليل و خوار گردند و ما در آن دولت از داعيان به طاعت تو و رهبران به راه تو باشيم.
سيدبنكادوس نقل ميكند: وقتي در حضور امام(ع) از غيبت امام عصر(عليهالسلام) سخن به ميان آمد. يكي از حاضران گفت: وظيفه شيعيان شما چيست؟ فرمود: دعا و انتظار فرج و ذكر.
اگر فرضاً دعا به جنبه فردي و خودسازي تنها نظر داشتن باشد چنانكه از دعاي منقول در دنباله روايت چنين استنباط ميشود. انتظار فرج قطعاً به هر دو جنبه خودسازي و دگرسازي نظر دارد.
انتظار واقعي
انسان از چيزي يا كسي پاسداري ميكند يا انتظار آن را ميكشد كه او را بشناسد و نسبت به او معرفت داشته باشد. اگر شناخت و معرفت صحيح و شايسته باشد انتظار واقعي خواهد بود از اين جهت انسان در عصر غيبت يا منتظر واقعي است يا گرفتار جاهليت و عدم شناخت معرفت صحيح زيرا:
1.در بسياري از روايات آمده است زمين از محبت خدا خالي نخواهد شد حتي در برخي روايات آمده است اگر زمين از محبت الهي خالي گردد زمين اهلش را فرو خواهد برد.
از صادق آلمحمد(ع) نيز رسيده است از زماني كه خداي سبحان زمين خلق كرد تا هنگامي برپايي قيامت زمين از محبت خدا خالي نبوده و نخواهد بود چون اگر او نباشد عبوديت خدا تعطيل خواهد شد ليكن اين جهت گاهي ظاهر و شناخته شده و گاهي غيبت و مستور است.
از خود امام عصر نيز رسيده است كه: من مايهي امنيت اهل زمين هستم. چنان كه ستارگان مايهي امنيت براي اهل آسمان هستند. بنابراين در تمام اعصار از جمله اين عصر محبت الهي در ميان بندگان او حضور دارد از اين رو شيعه معتقد است كه عصري موعود متولد شده و زنده و محبت عصر است. اين كه گاهي تعبير به مهدي موعود موجود ميكنيم. سرش اين است و گرنه اصل موعود بودن مهدي مورد قبول بسياري از فرق است آنچه كه شيعه اثناعشري را از ديگران متمايز ميكند اعتقاد به بوجود بودن مهدي موعود است.
2.شيعه و سني از رسول خدا نقل كردهاند هر كس كه بدون شناخت امام زمان خودش بميرد به مرگ جاهليت مرده است. سفارش همه انبياي الهي اين است كه سعي كنيد مسلمان بميريد چنان كه قرآن كريم از زبان خليل حق تعالي و يعقوب(ع) نقل كرده كه به فرزندان خو سفارش كنيد سعي كنيد كه مسلمان بميرند. خداي السبحان به مؤمنان نيز سفارش ميكند تا ميتوانيد تقوا پيشه كنيد و همت شما اين باشد كه مسلمان بميريد. پس همه موظفند كه مسلمان بميرند. از آنجا كه مرگ عصاره زندگي است و هر كسي آن گونه ميميرد كه زندگي كرد اگر مرگ كسي جاهلي باشد معلوم ميشود زندگي او جاهلانه باشد چون ممكن نيست كسي زندگي عاقلانه داشته باشد ولي به مرگ جاهليت بميرد. بنابراين اگر كس امام زمانش را نشناسد نه تنها مرگش جاهلي خواهد بود بلكه حيات او نيز اگر كسي امام زمان خودش را درست بشناسد مي فهمد تمام كارها در دست او است كه مظهر هو قائم علي كُلِ نفسٍ بما كسبت است قرار دارد. در نتيجه از زندگي و حيات جاهلي رهيده به حيات معقول رسيده. منتظر واقعي آن حضرت خواهد بود.
تذكر: منظور از شناخت امام زمان(ع) تنها شناخت شناسنامهاي و تاريخي آن حضرت نيست كه انسان بداند نامش چيست و فرزند كيست در چه عصري زندگي ميكرده و بكلهه مراد شناخت امامت اعتقاد به ولايت و معرفت به شخصيت اما است و افزودن بر آن اطاعت نيز لازم است وگرنه حاكمان برخاسته از طاغوت شام فاجعه آفرينان انسانيت كش كربلا هارونالرشيد، مأمون و ..... پيش از هر كس ديگري امامان عصر خويش را ميشناختند.
جلوههاي انتظار
وجود گرامي حضرت ولي عصر(عج) ذخيره عالم و عصاره خلقت است از اين رو تحقق بخشنده آمال و اهداف تمام انبياي الهي در طول تاريخ بشريت خواهد بود. آنچه را كه انبيا براي رسيدن به آن تلاش و تبليغ كردند آزار و اذيت و شكنجه كشيدند و برخي هم در اين راه شهيد شدند او پيروزمندانه به انجام برساند. سيرة مشترك همه انبياي الهي اين بود كه براي رسيدن به اهداف رسالت خويش از زبان تبليغ در شرايط عادي و زبانهء تيغ در حال ضرورت بهره ميجستند.
نظامي هم مضمون را به شعر درآورد:
محيطي چه گويم چو بارندة تيغبه يك دست گوهر به يك دست تيغ
بر گوهر جهان را بياراستهبه تيغ از جهان داد اين خواسته
اين دو عنصر در برنامهء حضرت وليعصر به عنوان تعقيبگر و تكميل كنندهء اهداف رسالت مشاهده ميشود. از اين جهت منتظر واقعي كسي است كه آثار هر دو بخش انتظار (تيغ و تبليغ) در زندگي او جلوهگر باشد و اگر در يك بخش يا هر دوي آن كوتاه بيايد به همان مقدار انتظار او مشوب و مخدوش است.
بعد فرهنگي انتظار
در بخش فرهنگي انتظار كسي منتظر است كه علاوع بر خودسازي به دگرسازي نيز بپردازد تا از اين طريق زمينه ظهور آن حضرت را فراهم كند. حضرت باقر(ع) به عبدالحميد واسطي كه از شيعيان آن حضرت بود و گويا از طولاني شدن انتظار ملول و دلتنگ شده بود فرمود به خدا قسم مخ خودش واقف در راه خدا كند. خداي سبحان براي او گشايش قرار ميدهد. خدا رحمت كند بندهاي را كه خود را واقف ما كند. خدا رحمت كند بندهاي را كه او ما را احيا گرداند.
عبدالحميد كه اين فضائل را شنيد گفت پس اگر قبل از درك قائم شما مردي چه ميشود؟ امام فرمود اگر كسي كه از شما بگويد تصميم داشته باشد اگر قائم آلمحمد را درك كنم ياريش خواهيم كرد مانند كسي است كه با شمشير خود در كنار آن حضرت نبرد ميكند و اجر شهيد را دارد اما كسي كه در ركاب او به فيض شهادت نايل ميشود اجر دو شهيد دارد. اجر شهادت و اجر انتظار.
بنابراين منتظر واقعي كسي است كه در محور خودسازي و خويشتنداري در محدوده امر ائمه(ع) منحصر كرده از قلمرو دستورشان بيرون نرود و در محور دگرسازي تلاش و كوشش او اين باشد كه امور معارف با اثر و آثار آنان نشر بر ديگران بياموزد و بدين طريق مكتب آنها را احيا كند كسي ميتواند جان خود را در محدوده امر ائمه(ع) منحصر و محدود كند و براي احيا امرشان كمر همت ببيندد كه دلش خدا را بشناسد و معرفت او در اين زمينه كامل شده باشد آن وقت است كه فيوضات الهي از باطن او نشئات ميگيرد.
منابع و مأخذ
1-مجموعه مقالات كنگره بينالمللي امام خميني و فرهنگ عاشورا جلد 2 و 3.
2-دادگستر جهان. نويسنده: ابراهيم افشين.
3-عصاره خلقت درباره امام زمان(ع) برگرفته از آيتالله جواد آملي.
4-گامي در جهت شناخت امام مهدي و نواب اربعه آن حضرت. نويسنده: حميد رضا كفاش.
5-رابطه و توجهات امام زمان (عج) به امام حسين و شيفتگانش. نويسنده: سيدعباسمولويمطلق.
عاشورا تابلويي است به وسعت انديشه عرفان كه هر كس از منظري و به فرا خود ظرفيت وجودي خود ميتواند از آن بهرهمند شود. ما نيز از روزني و يا پيمانهاي فقيرانه بر ساحل اين اقيانوس سرخ بيكران و ناپيدا گام نهادهايم. تا شايد ساقي كوثر باده پيماي عشق بر اين مسكين نظري افكند و قطرهاي از خم شهادت در كامخشكيده بچكاند و قلب مرده را حياتي دوباره بخشد كه يأس از جنود ابليس است. درك فرهنگ انتظار تابعي از انس با فرهنگ عاشورا است. آنكه با عاشورا آشنا نيست چگونه ميتواند با انتظار آشنا شود انتظار براي چه پاسخ چرايي انتظار در عاشورا است. و منتظر واقعي كسي است كه از كربلا عبور كرده باشد كه كربلائيان نخستين منتظرانند مانند خون حسين(ع) هنوز و هميشه تاريخ در رگهاي شيعه جوشان است و كسي را كه اين خون در رگ نيست منتظر تنوان خواند چه ميگويم كه شيعه نيست عاشورا و انتظار حسين و مهدي(عج) دو رويا هستند اما دو روياي صادقه كه يكي تعبير شده است و ديگر به زودي بافرج وجود مقدسش تعبير خواهد شد نام نخست حسين(ع) شورآفرين است و نام ديگري مهدي(عج) – جهت بخش بارالها ما را عاشورايي كن. يا منتظر هر دو يكي است. هر چند دريغ است كه عنان تلم از كف توسن عشق ربوده و به دست بيكفايت عقل سپارم اما چه ميشود كه در عصر توسعه به سر ميبريم و يا براي معرفي آسمان از آئنه غبارآلود زمين مددي سازيم بارالها پرودگارا معبود را هر چه زودتر صبح عشق را برسان و توفيقي ده تا دولت كربلا و انتظار را دريابيم. عصري كه به جاي سخن از خاك فرياد ربالارب بر زبانها نخواهد بود و جز هوس توسعه عشق هوسي در سرها نه اصلاً سر نه و اصلاً سر نه كه حسين آموخت. با تن بيسر هم ميتوان در بيابان بلا سجده كرد و نرد عشق باخت و تاريخ را عشق آلوده و سرخ نمود. خدايا فرج كربلايي ما زا برسان كه كربلائيان را كاسه صبر لبريز است.
((هدف از نهضت عاشورا))
به موجب سخنان امام حسين(ع) هدف از نهضت عاشورا احياء دين و اصلاح امور اجتماعي مسلمين ميباشد.
1.در وصيتنامه حضرت آمده است كه: من براي خودسري و خوشگذراني فساد و ستمگري از مدينه خارج نشدم بلكه براي اصلاح امور امت جدم قيام نمودم ميخواهم امربهمعروف و نهياز منكر نمايم. پس برنامه و انگيزه قيام حضرت عبارت است از: اصلاح امور امت اسلامي امربهمعروف و نهيازمنكر احياي روش جدش پيامبر و پدرش عليبنابيطالب.
2.در نامهاي كه امام حسين(ع) براي بزرگان بصره نوشته است فرمود: من شما را به كتاب خدا و سنت رسول خدا(ص) فرا ميخوانم كه به راستي سنت مرده و بدعت زنده شده است.
نهضت مقدس عاشورا داراي نتايجي است كه برخي از آنها اشاره ميشود:
الف: اداي وظيفه ديني در برابر حاكم فاسد كه در صورت عدم انجام وظيفه بر خداوند است كه او را با حاكم فاسد محضور نمايد.
ب: معرفي ماهيت كريه و زشت بنياميه.
ت: پيدايش نفرت عمومي عليه حكومت يزيد.
از همان روز يازدهم عاشورا به عنوان يك گروه از امربهمعروف و نهياز منكر در آمدند و تا پايان امر ماجرا هر جا كه بودند امربهمعروف و نهيازمنكر كردند آنها هرگز به صورت يك جمعيت شكست خورده درنيامدند آنها هم مثل خود ((اباعبدلله)) پايان كار را زنده ماندن يا كشته شدن ميدانستند. نميتوانستند كه بگويند مطلب اين بود كه چنين زنده بماند يا كشتهشدن ميدانستند. نميتوانستند كه بگويند مطلب اين بود كه چنين زنده بماند و به خلافت برسد يا حداقل در گوشهاي برود و زندگي كنند. پس حالا كه چنين كشته شد مطلب تمام شد نه آنها دنبال همان هدف حسيني بودند كشته شدن اباعبدلله از يك نظر براي آنان آغاز كار بود نه پايان كار و چقدر زيبا و جالب توجه است. وضع اهل پيغمبر و به راستي وقتي انسان زندگي اينها را تجزيه و تحليل ميكند در مقابل عظمت و زيبايي در مقابل اين همه قدرت روح اين همه ايمان و يقين در مقابل اين همه شجاعت روجي غرق حيرت ميشود و جز اينكه در مقابل اينها سر تعظيم فرود آورد كار ديگري نميتواند بكند. تا آخرين لحظه تبليغ كردند نهيازمنكر و امربهمعروف كردند و به اسلام دعوت كردند.
امربهمعروف و نهيازمنكر براي رسيدن به نتيجه است براي اين است كه نيرو را حفظكنيم و نتيجه بگيريم.
صاحب كتاب شريعت مكيالالمكارم در بخشي شباهتهاي حضرت به انبياء و ائمه در فصل سوم مينويسد. شباهت به حضرت سيدالشهدا امامحسين در امور بسيار شباهت دارد.
1.شدت و اهتمام در ياد كردن آنها در قرآن كريم و سنت پيغمبران و كتاب آسماني.
2.تمام پيامبران گذشته به گريستن براي امام حسين و پيروان مجالس سوگواري و گريستن پيش از شهادت آن جناب كه نظير اهتمام امامان گذشته است در دعا كردن براي فرج مولي و طلب ظهور بر آن بزرگوار پيش از وقوع غيبت.
3.شدت و اهتمام هر دو امام حسين و امام عصر در امربهمعروف و نهيازمنكر چنانچه سالار شهيدان ((حسينبيعلي)) اين امر ملاحظه و تقيه نكرد و اين از ويژگيهاي آن حضرت است ولي حضرت نيز همين طور است.
4.نبودن بيعت طاغوت زمان بر آن در كه در اوصاف امام حسين آمده است كه روز عاشورا به آن عرض شد: به حكم عموزادگانت سر فرودآور و فرمود: نه به خدا قسم دستم را از روي خواري و ذلت به شما ندهم و مانند بردگان فرار نميكنم. سپس فرمود: اي بندگان خدا من به پرودگار خود و پروردگار شما پناه بردم اگر قصد آزار و سنگساز مرا داريد به پرودگار خود شما پناه ميبرم. از هر متكبري كه به روز حساب ايمان نداشته باشد. امام حسين فرمود: مرگ در حال عزت بهتر از زندگي با ذلت است.
5.فرشتگان هر دو بزرگوار امام حسين و امام قائم به اذن خداوند متعال به آسمان بروند.
6.آرزوي اين كه اي كاش روز عاشورا بوديم تصميم به ياري كردن آن حضرت داشتن ثواب شهيد شدن با آن حضرت را دارد.
7.آرزوي بودن با امام قائم در زمان ظهور و قصد ياري كردن آن حضرت و جهاد با دشمنان نيز ثواب شهادت دارد. چنانچه درباره هر دو روايت آمده است.
8.امام حسين ترسناك از مدينه بيرون رفت در مكه نزول كرد و سپس به سوي كوفه حركت كرد.
حضرت حجت نيز همين اتفاق برايش ميافتد در جز صحيحي از امام ابوجعفرباقر(ع) آمده است. پس سفياني عدهاي را به مدينه ميفرستد و مهدي از آنجا به سوي مكه كوچ ميكند. به ارتش سفياني خبر ميرسد كه حضرت مهدي به مكه رفت و لشگري در تعقيب آن حضرت ميفرستد ولي به او نميرسند. تا اينكه ترسناك وارد مكه ميشود به جهان روش. موسيبنعمران لشگر سفياني در يبداء فرود آيد. پس منادي از جانب آسمان ندا ميكند اييبداءاين گروه را نابود كن پس زمين آنها را فرو ميبرد و فقط 3 نفر از آنها باقي ميمانند كه خداوند صورتهايشان را به عقب برميگرداند و آنها از قبيله كلب هستند.
9.مصيبت بر آن دو سختترين مصيبتها است و در مصيبت امام حسين كه در گفتگوي آدم و جبرئيل آمده است كه گفت: بدانيد كه خداوند شما را حفظ ميكند از شر دشمنان ايمن ميدارد و شما محترمانه به حرم جدتان برخواهيد گشت. از اين ساعت به بعد بدبختي دشمنان شما است.
در روز عاشورا اباعبدلله نقطهاي را مركز قرار داده بود و حمله ميكرد اول جنگ تنبهتن عدهاي آمدند ولي تا آمدند اباعبدلله به آنها مهلت نداد به طوري كه رعب در دل دشمن قرار گرفت.
عمربنلعد گفت باكي داريد جنگ ميكنيد اين فرزند علي است اين فرزند همان كسي است كه عرب را كشت ميخواست تعصب عربيت را عليه حضرت تحريك كند. حمله را همه جانبه كنيد. اباعبدلله به هر طرف كه حمله ميكرد فرار ميكردند ولي مواظب بود كه از خيمهها دور شوند و نزديك نشوند غيرت حين نيز هست صبر و شجاع است صبورات راضي به رضاي الهي نيز هست مخلص است مولي غيرت امر هم هست غيرتش هم به او اجازه نميدهد كه زنده باشد و كسي نزديك حرم او بيايد. خدايا حسين هر چه نيروي روحي و جسمي دارد از تواست. اباعبدلله اجازه نداد كه جنگ از سوي خود و اصحابش شروع بشود. براي خيانت از تقوا بايستي امربهمعروف و نهيازمنكر را احيا كنيم و امربهمعروف و نهيازمنكر متقابلاً بايد ما را احيا كند و خواهدكرد در نهضت حسيني امربهمعروف و نهيازمنكر عملاً صورت گرفت وجود مقدس حسينبنعلي در اين نهضت عملاً يك امربهمعروف و نهيازمنكرات و از نظر شيعه بعد از شهادت اباعبدلله اهل بيت بزرگوار آن حضرت از بعد از روز عاشورا اصحابش را بيند در حالي كه سرهايشان از بدنهايشان جدا شده است و اين مقدار قوت قلب داشته باشد اين جريان خيلي عجيب است شوخي نيست جرياني كه هميشه اعجاب مرا برميانگيزد.
اباعبدلله در روز عاشورا چنان قدم برميداشت كه انگار آيندهاي روشن يعني آثار نواراني نهضت خودش را به چشم ميبيند. او شك نداشت كه با همين شهيد شدن پيروز ميشود. شك نكرد كه روز عاشورا پايان اين است كه بايد هر چه دارد در راه خدا بدهد يعني پايان كشت است و از عاشورا آغاز بهرهبرداري از اين نهضت است همانگونه كه همينطور نيز هست كه ما ميبينيم. ما ميبينيم كه كشته حسين(ع) همانا و بيدارشدن جنبشها و حركتها و همدرديها و همدليها و طغيانها عليه دستگاه اموي همان اولين كسي كه اين كار را كرد يك زن بود زن يكي از لشگر كفار در عصر عاشورا وقتي ديد كه لشگر ميخواهد به طرف خيمه هاي حرم حسينبنعلي برود و حمله كند دويد و چوب خيمهاي را برداشت و در جلوي خيمه ايستاد و اهل قبيله خويش را صدا كرد در جايي اباعبدلله با اهل بيتش واداع ميكند كه ديگر احدي از كسانش زنده نبود آن وداع هم خيلي جانسوز و جانگداز است. فرصت را مغتنم شمرد و بار ديگر زنها و بچهها را جمع كرد اين حالت شكوه و جلال روح حسينبنعلي پيدا ميشود اول فرمود: اهل بيت من خودتان را آماده سختيها كنيد و ميخواست روح آنها را آماده كند از اين ساعت شما سختي و شدت ميبينيد ولي ذلت نخواهيد ديد.
امر به معروف و نهي از منكر:
يعني آن دين است روح امربهمعروف و نهيازمنكر اين است لزوم استفاده از هر وسيلهاي شروع براي پيشرو اهداف اسلامي. اين اصل كه از اركان تعليمات اسلامي يكي از اركاني است كه به نصر صريح متون اسلامي و گفته پيغمبر اكرم: اگر از بين برود تمام تعليمات اسلامي از بين رفته است. اگر اين اصل مسنوج شود جامعه اسلامي به صورتي كه بايد وجود داشته باشد هرگز وجود نخواهد داشت.
به گفته پيغمبر اكرم(ص):
امربهمعروف و نهيازمنكر تمام شما مسلمانان به منزله حافظ و نگهبانان و شبان ديگران هستيد و تمام شما نسبت به خودتان مسئول هستيد يعني ايجاد نوعي تعهد تمام افراد مسلمانان و مسئوليت مشترك ميان افراد. مسلمانان براي حفظ نگهداري جامعه اسلامي بر مبناي تعليمات اسلامي چنين وظيفهاي اولاً آگاهي و اطلاع زياد ميخواهد: ثانياً: قدرت و امكان ميطلبد اين را كه امربهمعروف و نهيازمنكر بود كه ارزش نهضت حيسيني را بالا برد و همچنين نهضتي كه به امربهمعروف و نهيازمنكر را ارزش و اعتبار و آبرو داد. امربهمعروف و نهيازمنكر يعني: همدردي- همبستگي- همگامي- تعرف (شناسايي) و نيز فردي نيست. عنصر امربهمعروف و نهيازمنكر در نهضت حسيني يك عامل بزرگ كه حسين را به حركت و داشت او را از جا تكان دارد. حسينبنعلي(ع) به امربهمعروف و نهيازمنكر ارزش داد اگر امربهمعروف و نهيازمنكر نباشد ساير تعليمات نيز نميتواند كار كند.
روز عاشورا: روز معراج حسينبيعلي است. روزي است كه ما بايد از روح حسين از غيرت حسين از شجاعت و دليري از چنين پرتويي درس بگيريم. بلكه ما هم ذرهاي آدم شويم. بيدار شويم.
يكي از نويسندگان بسيار معروف به نام عباسبنمحمودعقاد جملهاي درباره اباعبدلله دارد كه ميگويد: در روز عاشورا مثل اين بود كه يك نوع مسابقه ميان خصلتهاي (خصلت) حسين برقرار شده بود يعني فضائل حسيني هر كدام بر يكديگر (ديگري) مسابقه ميداد. صبر ميخواست از ساير صفاتش جلو بيفتد. رضاي حسين به آنچه كه رضاي خداوند است ميخواست از صبرش جلو بيفتد اخلاص حسين ميخواست از همه اينها پيشي بگيرد. شجاعت حسين ميخواست گوي سبقت را از ديگر صفات او بربايد. چيزي كه در روز عاشورا پيش از همه چيز ديگر جلوهگر و نمايان است طبانيه حسين اطمينان حسين و آرامش و استقامت حسين است. اين سختي نيست كه حسين ميگويد سختي است از همان روزها درك كردند يكي كه آنجا حاضر بوده است جملهاي دارد تعبير او مطابق عصر و زمان و فهم خودش خيلي عالي است من سراغ ندارم مرد دل شكستهاي مرد تحت فشار قرار گرفتهاي را كه فرزندانش (اهل بيتش) جلوي چشمش قلمقلم شده باشد (قلع و قلم).
طول عمر امام مهدي- انتظار- وظيفهء انسان منتظر
حضرت محمد در سحرگاه نيمه شعبان 255 هجري قمري در زمان حكومت غاصبانه حكمرانان عباسي در اختفاء پنهاني در خانه امام حسنعسكري(ع) كه در محاصره لشگريان كفر بود از مادري به نام نرجسخاتون زاده شد. عليرغم كنترل شديد دشمن مبني بر كشتن آخرين ذخيره آسمان ولايت حضرت ديده به جهان گشود. با تلاش مذبوحانه و مفتصحانه عباسيان بيثمر شود. و امام كه عدالت او ويرانگر باطلها و تباهيها و طمأنيه ميباشد. براي غيبت امام زمان 3 حكمت است:
1-غيبت طولاني امام زمان باعث امتحان و آزمايش است، البته مسلمانان.
2-اينكه محبت خدا بايستي در زمين هميشه باقي باشد.
3-اينكه غيبت امام زمان به مسلمين جهان ميگويد كه هيچگونه بيعتي با مشركين و كفار معنا ندارد.
طول عمر امام مهدي(ع) يكي از خصايص نوح در قائم وقوع خواهد يافت و يافتهاست و آن طول عمرش ميباشد عمر انسان حد و مرزي ندارد كه بيشتر از آنان غير ممكن باشد آزمايشات دانشمندان نشان داده است. مرگ مانند بسياري از بيماريها معلول و علتي يا عللي باشد كه اگر شناخته و يا كامل شناخته شود و يا به تأخير انداخت.
انتظار:
(قُلْ كُل مُتربِصُ مْتربِصو ) سوره طه ص(135)
بگو هر كس منتظر است پس انتظار بكشد زود باشد كه بدانيد راه راست پويان و كساني كه هدايت يافته كيانند.
معناي انتظار چيست؟
به معناي آمادگي كامل براي جانبازي در ركاب امام زمان(عج) تهيه تصرفات انقلاب جهان محمدي موعود ميباشد انتظار مكتب اصلاح تربيت است انتظار اميد ميبخشد و روحيه يأس و نااميدي را از جان آدمي ميزدايد و روح تلاش و مبارزه و خودسازي و فداكاري به انسان ميدهد حركت انتظار در كنار هم و با هم ميباشند اگر بشر اميد به آينده نداشته باشد نميتواند حركت كند. اين انتظار مثبت بود كه عليرغم فشارها و تجاوزها و شكنجهها مسلمانان را در ميدان هاي نبرد برد و فاتح و سربلند ساخت و ايران اسلامي انتظار حكومت اسلام بود كه در مردم حركت ايجاد كرد و مردم برخاستند و به اميد حكومت قرآني انقلاب نمودند و پيروز شدند.
امروز ديگر انتظار قيام جهاني امام مهدي(ع) در توده مستضعفان دنيا تحركي نوين ايجاد كرده است و ميرود كه اين انتظار سازنده ابرقدرت جنايتكار به زانو بيشانند.
قال رسول الله: (اَفْضَلُ العِبادهٍ انتظار الفَرج) بهترين عبادت انتظار فرح است. منتظر ظهور امام زمان بوده و خواهد بود.
انتظار در مكتب اسلام: شخص را متعهد و مسئول ميسازد كه براي تحقيق هدفهاي اسلام و عملي شدن برنامههاي دين بدون هيچ يأس و ضعف و سستي و نااميدي شب و روز كوشش نمايد.
انتظار به دو گونه است:
·انتظار مثبت: عامل خوشبيني به جهان خلقت و حركت آفريني است. انتظار مثبت ايمان به پيروز و اجراي عدالت نابودي حتمي ظلم و ستم است و نفي ارزشهاي طاغوتي و نه گفتن به آنچه كه ضد توحيد است. (به نقل از بحارالانوار جلد 52 علامه مجلسي) كساني كه در انتظار دولت قائم درگذرند چون آنانند كه در خدمت حضرت قائم باشند. آنگاه پس از درنگ مختصري فرمودند بلكه چون آنانند كه در ركاب مهدي(عج) شمشير زده باشند. پس دنبال تأملي ديگر فرمودند به خدا سوگند ايشان جون آنكسانند كه درخدمت پيغمبر(ص) به شهادت رسيده باشد.
امام صادق(ع) فرمودند هر كه شور ياوري قائم را دارد بايد انتظار بكشند و در حالت انتظار پرهيزكاران عمل كند در رفتار شايسته و نيكويش گيرد. اين چنين كسي اگر هم مرگ را در آغوش بكشد و قائم پس از مرگش قيام كند پاداشش هم چون ياران حضرت خواهد بود. پس بكوشيد و منتظر باشيد و اين كوشش و انتظار گوارايتان باد اي گروه آمرزيده.
انتظار شيعه: انتظاري است محرك و توان بخش و همين انتظارات كه شيعه را 1400 سال زنده موفق نگاه داشته باشد است و سراسر تاريخ او را افتخار آفرين نموده است. آن كسي منتظر امر ماست همانند كسي است كه در راه خدا در خون خويش غوطهور باشد.
وظيفه انسان منتظر چيست؟
1-امام زمانش را بشناسد. از رسول اكرم(ص) است كه فرمود هر كس از دنيا برود امام زمانش را نشناسد مانند كسي است كه در دوران جاهليت مرده باشد.
2-اطاعت و پيروي از امام بنمايد. امام صادق(ع) فرمود: كسي كه ما را دوست ميدارد بايستي عمل ما را الگو قرار دهد.
3-در خط ولايت فقيه باشد حركت كند((در زمان غيبت كبري)) امام صادق(ع) ميفرمايد: فقيه كسي است نفس خود را در دست داشته باشد و غالب بر نفسش باشد. حافظ اين مخالف هواي نفس مطيع امر مولايش باشد و همچنين براي مردم عادي مقلد باشد.
4-فقط از طريق ائمه كسب فيض نمايد. حضرت امام باقر فرمود: ما خزانهدار علم خداييم ما مترجم وحي خداييم ما محبترسان بر هر كه در زير آسمان و روي زمين است. امام صادق ميفرمايد: (ماييم راسخون) در علم و ما تأويل قرآن ميدانيم.
5-هميشه فرج امام زمان مهدي(ع) از خدا ميخواهد در دعاي فرج ميگوييم. ((بار الها در اين هنگامه در تمام اوقات براي وليت حضرت محمدبنالحسن كه درود خدا بر او باد و پدارانش. سرپرست و نگهدار و رهبر و راهنما و نگهبان باش تا گيتي را به فرمان او در آمدي و او را مدتي طولاني در زمين برخوردار گرداني.
علاوه بر اينها گفته شده منتظر بايستي از نظر اعتقدي خود را بسازد و طرز استفاده از سلاحخاي مدرن زمان را ياد بگيرد تا بر عليه دشمنان اسلام بكار برده آمادگي رزمي پيدا كند. با ستمگران مبارزه كند و مبارزه جدي را آغاز نموده و نام مقدس حضرت مهدي و عشق و شناخت او را تبليغ نمايد. احكام اسلام را مو به مو اجرا نمايد صدقه بدهد. از مستضعفين با تمامي امكاناتش پشتيباني نمايد و انتظار بكشد و بداند آنانكه در انتظار ظهور فرج مصلح خود بايد صالح باشند و ما كه اينك منتظريم وظيفهمان چيست؟ سوره انعام آيه 53
و اين است راه راست از آنان پيروي كنيد و از راههاي ديگر كه موجب تفرقه و پريشاني شما است جز از راه اسلام و خدا متابعت نكنيد اين است سفارش خدا به شما كه پرهيزگار باشيد.
سوره حشر آيه 57: و شما آنچه را كه رسول خدا (حق) دستور دهد بگيريد و هر چه نهي كند واگذاريد.
سوره نساء آيه 59: از خدا و پيامبر و پيشوايان ديني اطاعت و پيروب كنيد.
بايد كوشش كنيم تا قدرت اسلام بر عالم تحقق پيدا كند و مقدمات ظهور فراهم شود. (حضرت امام خميني)
انتظار فرج انتظار قدرت اسلام است.(امام خميني رضوانالله)
اميدواريم كه ما به مطلوب حقيقي برسيم متصل شود اين نهضت به نهضت بزرگ اسلامي و آن نهضت ولي عصر(عج) است. امام خميني
نداي حضرت صاحب الزمان بين ركن و مقام:
در روايت است آمده است كه چون قائم(عج) ظاهر شوند بين ركن و مقام ايستاده چنين ندا ميكنند:
1.اي اهل عالم آگاه باشيد كه من امام قيام كنندهام.
2.اي اهل عالم آگاه باشيد كه من شمشير انتظارگر هستم.
3.اي اهل عالم آگاه باشيد كه جدم حسين را تشنه شهيد كردند.
4.اي اهل عالم آگاه باشيد كه جدم را مردمان رها كردند.
5.اي اهل عالم آگاه باشيد كه بدن جدم حسين را از روي دشمني خرد (تكهتكه) كردند.
اول:اً در زيارت ناحيه مقدسه بدان اشاره شده است و ثانياً: در زيارت سوم شعبان كه از حضرت صاحب امر نقل شده است بدين معنا شفا در تربت او است.
ثالثاً: مرحوم محدث در خطبه الحاوي مينويسد: شيخ ابراهيم كفعمي در كتاب البلدوالامين گفته از حضرت مهدي روايت شده است هر كس اين دعا را در ظرف با تربت حيسن بنويسد و آنرا بشويد و بنوشد از مرض خود شفا مييابد.اي آدم اين فرزند تو به مصيبتي دچار ميگردد كه مصيبتهاي در كنار آن كوچك است خواهد بود و امام قائم مصيبتش طولاني و محنتش شديد است.
وظايف منتظران در عصر غيبت چيست؟ وظايفي كه شيعيان در عصر غيبت بر عهده دارند مهمترين آنها است؟
1.شناخت به محبت خدا و امام عصر اولين و مهمترين وظيفهاي كه هر شيعه منتظر بر عهده دارد. كسب معرفت نسبت به وجود امام و محبت زمان خويش است هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلي مرده است. شناخت باعث ميشود كه در امان ماندن از شبههاي ملحدان و مايهء نجات ما از اعمال گمراه كننده مدعيان دروغين باشد و اين چنين شناختي جز به دو امر حاصل نميشود
·شناخت شخص امام زمان به نام و سبب
·شناخت صفات ويژگيهاي او و به دست آوردن اين دو از واجبات است. البته دومي در زندگي ما در عصر كنوني بسيار بااهميت است چرا كه در زندگي فردي و اجتماعي منتظران متحول ميشوند. زيرا كسي به حقيقت به صفات و ويژگيهاي امام عصر و نقش آن حضرت در عالم هستي و فقر و نياز خود (فرد) نسبت به او واقف نشود هرگز از ياد و نام آن حضرت غافل نميشود. شناخت و معرفت حقيقي جر با عنايت حضرت مهدي(عج) و حق حاصل نميشود و بايستي از درگاه خداوند توفيق شناخت را درخواست تا از گمراهي و سرگرداني نجات پيدا كنيم.
2.تهزيب نفس و كسب فضائل اخلاقي وظيفهء ديگر تهذيب نفس و آراستن خود به اخلاق نيكو است.
موضوع تهذيب نفس و دوري گزيدن از گناهان و اعمال ناشايست است و اعمال ناشايست و گناهاني كه از شيعيان سر ميبرند يكي از اسباب و زيانها طولاني شدن غيبت و دوري شيعيان از لقاي آن بدر منيرهشمرده است.
3.حفظ و تقويت پيوند قلبي
4.بر انجام واجبات صبر كنيد و با دشمنتان پايداري كنيد و پيوند قلبي خود را با امام عصر.
از امام صادق: بر واجبات صبر كنيد و يكديگر را بر مصيبات به صبر واداريد و خود را بر پيوند با امامان وياري آنها ملزم بسازيد. در روز و حتي بعدازظهر و حتي بعد از هر نماز واجب دعاي عهد را بخوانيد و اين نشان از اهميت و پيوند با امام عصر دارد.
5.كسب آمادگي براي ظهور محبت حق منظور آمادگيهاي نظامي و مهيا كردن تسليهات مناسب هر عصر براي ياري و نصرت امام غايب است. در حال حاضر به خاطر وجود حكومت شيعي و حاكميت فقيه جامع الشرايط در سرزمين اسلامي اين وظيفه در درجه اول بر عهده حكومت است كه در هر زمان قواي نظامي در بالاترين حد آمادگي نظامي قرار ميدهد.
وظايف شيعيان در عصر غيبت: در كلام امام رضا:
vدعاي مخصوص براي حفظ حضرت صاحب الزمان
vعمل به تقليد و پيروي از جانشين حضرت فقها (علما) رعايت تقوا. دلبستگي و محبت به امام ديدار و زيارت كردن شيعيان و حفظ كرامات و بزرگواري خود.
مداومت در انجام امور جز بيزاري جستن از دشمنان امام. آشنايي با رمز و راز عشقآموزي.اسوه قرار دادن امام. دفاع و ياري شيعيان واقعي. خالص كردن حب و بعضيها ديدار و زيارت كدن پاداش كسي كه منتظر امام زمان است و برقراري دولت حق و عدالت است. مانند كسي است كه در تمام عمر بر عبادت قيام كند و پيوسته روزهاي عمر را روزه بگيرد و پيوسته انتظار گشايش داشته باشد و از فرج و رحمت مايوس نشويد زيرا كه محبوبترين اعمال در پيشگاه خدا انتظار فرج است.
آثار انتظار:
انتظار فرج از آن جهت بوده و تاكيد و توصيه اهل بيت قرار گرفته است كه در انسان منتظر اميد به آينده ايجاد خواهد كرد و همين اميد نقش بزرگي را در سعي و كوشش ايفا ميكتد اميرالمؤمنين و امام عارفان (عليهالسلام) توصيه ميفرمايند: كه انتظار فرح و گشايش از جانب خدا داشته باشيد و از رحمت او نااميد نشويد كه محبوبترين اعمال نزد خداي عزوجل انتظار فرج و گشايش است.
سيد ساجدان(ع) ميفرمايد: انتظار فرج داشتن خود از بزرگترين فرجها است سرش آن است كه اگر انديشه كسي اين باشد كه هيچ تلاشي براي اصلاح امور ثمر ندارد و به نتيجه نميرسد انگيزهاي براي مبارزه با طاغوتيان و مقاومت در برابر دشواريها نخواهد داشت. اما اگر كسي به آينده اميدوار باشد و بداند كه دير يا زود حكومت زمين به صالحاني خواهد شدهحق به صاحبانش خواهد رسيد. ظلم و ستم و بيداد رخت برخواهد بست. براي رسيدن به چنان جامعهاي نه تنها خودسازي خواهد بود بلكه تلاش ميكند تا با زمينه تشكيل آن دولت كريمه را فراهم آورد. از اين جهت منتظر واقعي مصلح جهان نه تنها خودش صالح است بلكه در حد توان مصلح نيز خواهد بود. او هموراه در دعا با اقتدا به مولاي خود ميگويد: خدايا ما خواهان دولت كريمهاي هستيم كه در آن اسلام و مسلمين عزيز شوند و نفاق و منافقين ذليل و خوار گردند و ما در آن دولت از داعيان به طاعت تو و رهبران به راه تو باشيم.
سيدبنكادوس نقل ميكند: وقتي در حضور امام(ع) از غيبت امام عصر(عليهالسلام) سخن به ميان آمد. يكي از حاضران گفت: وظيفه شيعيان شما چيست؟ فرمود: دعا و انتظار فرج و ذكر.
اگر فرضاً دعا به جنبه فردي و خودسازي تنها نظر داشتن باشد چنانكه از دعاي منقول در دنباله روايت چنين استنباط ميشود. انتظار فرج قطعاً به هر دو جنبه خودسازي و دگرسازي نظر دارد.
انتظار واقعي:
انسان از چيزي يا كسي پاسداري ميكند يا انتظار آن را ميكشد كه او را بشناسد و نسبت به او معرفت داشته باشد. اگر شناخت و معرفت صحيح و شايسته باشد انتظار واقعي خواهد بود از اين جهت انسان در عصر غيبت يا منتظر واقعي است يا گرفتار جاهليت و عدم شناخت معرفت صحيح زيرا:
1.در بسياري از روايات آمده است زمين از محبت خدا خالي نخواهد شد حتي در برخي روايات آمده است اگر زمين از محبت الهي خالي گردد زمين اهلش را فرو خواهد برد.
از صادق آلمحمد(ع) نيز رسيده است از زماني كه خداي سبحان زمين خلق كرد تا هنگامي برپايي قيامت زمين از محبت خدا خالي نبوده و نخواهد بود چون اگر او نباشد عبوديت خدا تعطيل خواهد شد ليكن اين جهت گاهي ظاهر و شناخته شده و گاهي غيبت و مستور است.
از خود امام عصر نيز رسيده است كه: من مايهي امنيت اهل زمين هستم. چنان كه ستارگان مايهي امنيت براي اهل آسمان هستند. بنابراين در تمام اعصار از جمله اين عصر محبت الهي در ميان بندگان او حضور دارد از اين رو شيعه معتقد است كه عصري موعود متولد شده و زنده و محبت عصر است. اين كه گاهي تعبير به مهدي موعود موجود ميكنيم. سرش اين است و گرنه اصل موعود بودن مهدي مورد قبول بسياري از فرق است آنچه كه شيعه اثناعشري را از ديگران متمايز ميكند اعتقاد به بوجود بودن مهدي موعود است.
2.شيعه و سني از رسول خدا نقل كردهاند هر كس كه بدون شناخت امام زمان خودش بميرد به مرگ جاهليت مرده است. سفارش همه انبياي الهي اين است كه سعي كنيد مسلمان بميريد چنان كه قرآن كريم از زبان خليل حق تعالي و يعقوب(ع) نقل كرده كه به فرزندان خو سفارش كنيد سعي كنيد كه مسلمان بميرند. خداي السبحان به مؤمنان نيز سفارش ميكند تا ميتوانيد تقوا پيشه كنيد و همت شما اين باشد كه مسلمان بميريد. پس همه موظفند كه مسلمان بميرند. از آنجا كه مرگ عصاره زندگي است و هر كسي آن گونه ميميرد كه زندگي كرد اگر مرگ كسي جاهلي باشد معلوم ميشود زندگي او جاهلانه باشد چون ممكن نيست كسي زندگي عاقلانه داشته باشد ولي به مرگ جاهليت بميرد. بنابراين اگر كس امام زمانش را نشناسد نه تنها مرگش جاهلي خواهد بود بلكه حيات او نيز اگر كسي امام زمان خودش را درست بشناسد مي فهمد تمام كارها در دست او است كه مظهر هو قائم علي كُلِ نفسٍ بما كسبت است قرار دارد. در نتيجه از زندگي و حيات جاهلي رهيده به حيات معقول رسيده. منتظر واقعي آن حضرت خواهد بود.
تذكر: منظور از شناخت امام زمان(ع) تنها شناخت شناسنامهاي و تاريخي آن حضرت نيست كه انسان بداند نامش چيست و فرزند كيست در چه عصري زندگي ميكرده و بكلهه مراد شناخت امامت اعتقاد به ولايت و معرفت به شخصيت اما است و افزودن بر آن اطاعت نيز لازم است وگرنه حاكمان برخاسته از طاغوت شام فاجعه آفرينان انسانيت كش كربلا هارونالرشيد، مأمون و ..... پيش از هر كس ديگري امامان عصر خويش را ميشناختند.
جلوههاي انتظار:
وجود گرامي حضرت ولي عصر(عج) ذخيره عالم و عصاره خلقت است از اين رو تحقق بخشنده آمال و اهداف تمام انبياي الهي در طول تاريخ بشريت خواهد بود. آنچه را كه انبيا براي رسيدن به آن تلاش و تبليغ كردند آزار و اذيت و شكنجه كشيدند و برخي هم در اين راه شهيد شدند او پيروزمندانه به انجام برساند. سيرة مشترك همه انبياي الهي اين بود كه براي رسيدن به اهداف رسالت خويش از زبان تبليغ در شرايط عادي و زبانهء تيغ در حال ضرورت بهره ميجستند.
نظامي هم مضمون را به شعر درآورد:
محيطي چه گويم چو بارندة تيغبه يك دست گوهر به يك دست تيغ
بر گوهر جهان را بياراستهبه تيغ از جهان داد اين خواسته
اين دو عنصر در برنامهء حضرت وليعصر به عنوان تعقيبگر و تكميل كنندهء اهداف رسالت مشاهده ميشود. از اين جهت منتظر واقعي كسي است كه آثار هر دو بخش انتظار (تيغ و تبليغ) در زندگي او جلوهگر باشد و اگر در يك بخش يا هر دوي آن كوتاه بيايد به همان مقدار انتظار او مشوب و مخدوش است.
بعد فرهنگي انتظار:
در بخش فرهنگي انتظار كسي منتظر است كه علاوع بر خودسازي به دگرسازي نيز بپردازد تا از اين طريق زمينه ظهور آن حضرت را فراهم كند. حضرت باقر(ع) به عبدالحميد واسطي كه از شيعيان آن حضرت بود و گويا از طولاني شدن انتظار ملول و دلتنگ شده بود فرمود به خدا قسم مخ خودش واقف در راه خدا كند. خداي سبحان براي او گشايش قرار ميدهد. خدا رحمت كند بندهاي را كه خود را واقف ما كند. خدا رحمت كند بندهاي را كه او ما را احيا گرداند.
عبدالحميد كه اين فضائل را شنيد گفت پس اگر قبل از درك قائم شما مردي چه ميشود؟ امام فرمود اگر كسي كه از شما بگويد تصميم داشته باشد اگر قائم آلمحمد را درك كنم ياريش خواهيم كرد مانند كسي است كه با شمشير خود در كنار آن حضرت نبرد ميكند و اجر شهيد را دارد اما كسي كه در ركاب او به فيض شهادت نايل ميشود اجر دو شهيد دارد. اجر شهادت و اجر انتظار.
بنابراين منتظر واقعي كسي است كه در محور خودسازي و خويشتنداري در محدوده امر ائمه(ع) منحصر كرده از قلمرو دستورشان بيرون نرود و در محور دگرسازي تلاش و كوشش او اين باشد كه امور معارف با اثر و آثار آنان نشر بر ديگران بياموزد و بدين طريق مكتب آنها را احيا كند كسي ميتواند جان خود را در محدوده امر ائمه(ع) منحصر و محدود كند و براي احيا امرشان كمر همت ببيندد كه دلش خدا را بشناسد و معرفت او در اين زمينه كامل شده باشد آن وقت است كه فيوضات الهي از باطن او نشئات ميگيرد.
منابع و مأخذ
1-مجموعه مقالات كنگره بينالمللي امام خميني و فرهنگ عاشورا جلد 2 و 3.
2-دادگستر جهان. نويسنده: ابراهيم افشين.
3-عصاره خلقت درباره امام زمان(ع) برگرفته از آيتالله جواد آملي.
4-گامي در جهت شناخت امام مهدي و نواب اربعه آن حضرت. نويسنده: حميد رضا كفاش.
5-رابطه و توجهات امام زمان (عج) به امام حسين و شيفتگانش. نويسنده: سيدعباسمولويمطلق.
استفاده از سيره بزرگان تاريخ گذشته سنت عمومي بشري است كه هر قوم و ملتي آداب و عادات و حركات و كردار و گفتار بزرگان خود را به عمل گذشته و بصورت شئون آن ملت و رسوم اجتماعي درآورده است. پس مجموعه انديشه و گفتار و كردار بزرگان يك قوم آداب و مليت و شئون قوميت آن جامعه را تشكيل مي دهد. اين سيره پسنديده به قدري در ميان بشر معمول شده كه جزو سنن عمومي بشري به حساب رفته بلكه كتب آسماني هم همين سيره را تعليم و عمل بدان را تشويق و تأكيد فرموده است.
قيام امام حسين(ع) و واقعه عاشورا نه يك مقطع از تاريخ اسلام كه جرياني هميشه جاري در حيات اسلام و باور مسلمانان است و مقطع قابل تأمل و درس آموز براي همه جهانيان خصوصاً آناني كه آزادگي را لازمه تكامل و سعادت بشري مي دانند محسوب مي شود.
بهترين سند ما در اين رابطه فرمايش خود حضرت است كه ايشان در وصيت نامه خود به برادرشان محمد حنفيه فرمودند. من خارج شدم براي طلب اصلاح در امت جدم و لذا يكي از مهمترين علل قيام حضرت همين مسئله است. «طلب اصلاح در امت رسول اكرم» و سپس فرمودند كه مي خواهم «امر به معروف و نهي از منكر» كنم.
بنابراين اگر بخواهيم دلايل قيام امام حسين(ع) را در چند جمله كوتاه عنوان كنيم. طلب اصلاح در امت پيامبر(ص) ، امر به معروف ، و نهي از منكر سه دليل اصلي و عمده قيام امام حسين(ع) به شمار مي روند.
پس از وفات پيامبر اكرم(ص) مشكلات فراواني به وجود آمد. در اين رابطه بد نيست به ماجراي غدير خم اشاره كنيم كه پيامبر اكرم(ص) براي نصب اميرالمؤمنين علي ابن ابيطالب(ع) مأموريت يافتند و به فرمان الهي علي(ع) را نصب كردند طبق نقل طبري پيامبر اكرم(ص) در غدير خم فرمودند: خداوند علي را نصب كرد و البته پيامبر ، امامت همه ائمه را در اين رابطه با اين ويژگي متذكر شدند. به هر حال در زمان نصب حضرت علي(ع) افراد مخالف در اين قضيه كم نبودند و خداوند به حضرت رسول(ص) نيز اين مخالفتها با شدت بيشتري ادامه يافت و خلافت از محور اصلي منحرف شد ولي به هر صورت در زمان خليفه اول و دوم به ظواهر اسلام عمل مي شد اما در زمان خليفه سوم وضعيت دگرگون شد و شكل حكومت با شكل حكومت پيامبر اسلام كاملاً تفاوت پيدا كرد. اين جريانات همگي نشان از انحراف مي دهد و اين انحراف ادامه يافت تا بر زمان حكومت معاويه و يزيدبن معاويه مي رسد و شرايطي فراهم مي شود كه به تدريج اين دو نفر تيشه به ريشه اسلام بزنند.
از يك سو معاويه شخصيتي بود كه مشكل عقيدتي و فكري داشت و اساساً با اصل اسلام مشكل داشت ولي به عقيده خود را ظاهر نمي كرد و آن را بروز نمي داد در حالي كه يزيد علاوه بر همه انحرافاتي كه داشت تظاهر نيز مي كرد و صريحاً عقيده خود را نمايان مي ساخت در واقع يزيد بن معاويه در زمان خلافت خود با رسم تكرار مي كرد كه بني هاشم با ملك بازي مي كردند ، جبرئيلي در كار نبود و وحي و قرآن را دروغ مي دانست. بنابراين انحراف اسلام به طور كلي از اين زمان شدت گرفت و چنانچه فكر يزيد در جامعه ادامه مي يافت شايد ديگر عبارات «اشهد ان لا اله لا اله» و «اشهد ان محمد رسول ا… » نيز شنيده نمي شد چرا كه يزيد اساساً وحي را منكر مي شد.
در چنين وضعيتي امام حسين(ع) با شرايط خاصي كه بوجود آمده بود يا بايد با چنين حكومتي و با يزيد بيعت كند و تسليم چنين حكومتي شود و با اين كه شهادت را بپذيرد و با توجه به اين كه تنها اين دو راه را پيش پاي ايشان نهاده بودند امام حسين(ع) شخصاً در اين رابطه مي فرمايد:
من مخير شده ام بين كشته شدن و يا تن به ذلت دادن در حالي كه دور است از من كه زير بار ذلت بروم و فرمودند كه دامن حضرت زهرا(س) اجازه نمي دهد كه من زير بار ذلت بروم.
لذا مي بينيم ايشان راهي جز آن نداشتند كه بر كربلا بروند و با خون خود اسلام را احيا كنند همانطور كه پيامبر اكرم(ص) مؤسس اسلام بودند علت بقاي اسلام نيز حضرت ابي عبدا… (ع) بودند و شايد به همين دليل بود كه پيامبر(ص) در روايتي فرمودند: حسين از من است و من از حسين هستم و در مورد اين تعبير شايد منظور حضرت اين است كه دين و نام محمد به خاطر قيام امام حسين(ع) زنده و پا برجا خواهد ماند.
قيام امام حسين(ع) سر مشقي است كه حضرت در مقطع خاص خود نوشته اند تا چنانچه ملل و مردم دنيا در آن مقطع قرار گرفتند از آن استفاده كنند.
حضرت محمد(ص) درباره امام حسين و برادرش امام حسن(ع) فرمود:
اين دو (فرزند من) سرور جوانان اهل بهشت هستند.
سيري در زندگي امام حسين(ع)
امام حسين(ع) در شهر مدينه طيبه پس از برادر بزرگوارش امام حسن(ع) در زماني كمتر از مدت بارداري و در شش ماهگي متولد شوند. زمانيكه حضرت فاطمه زهرا(س) حسين(ع) را باردار بود پدر بزرگوارش رسول خدا به او فرمود: حبيب من جبرئيل از طرف خداوند متعال به من خبر داده كه اين فرزند ذكور است و به دست شقي ترين امت من به شهادت خواهد رسيد. فاطمه(س) وقتي اين را شنيد گريست و اظهار ناراحتي كرد پيغمبر(س) به او فرمود: ولادت اين فرزند من حتمي است و خداوند امامان 9 گانه را از نسل او متولد خواهد كرد. مدت بارداري آن بزرگوار شش ماه و دوران شير خوردگي ايشان 2 سال مي باشد كه مجموعاً سي ماه مي شود.
روز تولد امام حسين(ع) بعد از ظهر پنج شنبه شعبان المعظم در سال چهارم هجري بوده است در روايت آماده است زماني كه امام حسين(ع) متولد شد جبرئيل با گروههاي منظم فرشتگان جهت تبريك و تهنيت به پيامبر(ص) نازل گرديد. در راه هبوط گذرايشان بر جزيره اي در دريا افتاد كه در آن فرشته اي حاملين عرش الهي به نام (فطرس) به جهتخطايي كه از او سرزده و مشمول غضب الهي شده بود مدت زيادي در آنجا زنداني و در عذاب به سر مي برد. فرشته محبوط هنگامي كه جبرئيل را به آن صفوف منظم و بسيار زيبايي ملائكه كه با بهترين وضعي در زينت و آرايش بودند مشاهده كرده سبب اينگونه ترول را جويا شد جبرئيل خبر ولادت با سعادت امام حسين(ع) را به او گفت: فطرس از او درخواست كه او به جمع ملحق شود و وي را نيز در معيت خود ببرد. وي در معيت جبرئيل به خدمت امام حسين رسيد ، و همين كه در كناره گهواره حضرتش قرار گرفت و بدن خود را به آن گهواره و بدن شريفش حسين(ع) رسانيد بالهايش به او بازگشت و خداوند توبه اش را پذيرفت و مقام اولش را بازيافت او در آسمان ها به خود مي باليد و مي گفت من آزاد شده حسينم و به اين جهت در دعاهاي روز سوم شعبان مي خوانيم: در اين روز شريف فطرس فرشته به گهواره اش پناهنده شد و ما نيز پس از او (امروز) به قبر شريفش متوسل و پناهنده مي شويم. از (بحار الانوار مجلسي)
حضرت شش سال و چند ماه با جد بزرگوارش(ص) سي سال با پدرش اميرالمؤنين و ده سال با برادرش امام حسن مجتبي(ع) و ده سال پس از شهادت ايشان كه مجموعاً پنجاه و شش سال و چند ماه مي شود در دنيا زندگي كر دند.
امام حسين(ع) همسران متعددي داشت كه از آنها صاحب ده فرزند شد ، شش فرزند پسر و چهارم فرزند دختر كه عبارتند از:
1-علي اكبر ، كه در كربلا و در هجده يا بيست و پنج سالگي به درجه شهادت نايل گشت و مادرش به نام ليلا دختر ابي مره ثقفي است.
2-علي اوسط زين العابدين امام چهارم كه در روز عاشورا به علت بيماري سختي كه داشت از تعرض و قتل مصون ماند و ائمه هدي از نسل حضرتش هستند. مادر ايشان شهر بانو دختر كسري يزد گرد آخرين پادشاه پارسي هاي پيش از اسلام است.
3-علي اصغر ، كه در واقعه عاشورا در آغوش پدر بزرگوارش ، گلويش هدف تير «حرمله» ملعون قرار گرفت و در برابر پدر ، سرش از گوش تا گوش بريده شد در حاليكه بيش از شش ماه از سن شريفش نمي گذشت مادرش رباب دختر امرو القيس است.
4-محمد و جعفر ، اين دو نيز در روز عاشورا در محضر پدربزرگوارشان امام حسين(ع) به شهادت رسيدند و مادرشان از قوم بني قضاعد مي باشد.
5-دختران يكي سكينه رباب مادر ايشان است.
ديگر از دختران ، فاطمه و زينب بوده و چهارمين ايشان نامش رقيه است.
امام آن روزي كه از مدينه حركت مي كند چنين مي فرمايد:
من قيام نكرده ام براي اخلال و فساد و ظلم ، بلكه قيام من به خاطر امر به معروف و نهي از منكر و نشان دادن راه رسول اكرم و پدرم اميرالمؤمنين و اصلاح مفاسد در امت جدم است.
چيزي كه بايد گفت اين است كه ائمه طاهرين(ع) راجع به عزاداري و زيارت ابي عبدالله الحسين سفارش بسيار دارند و ثواب بزرگي بر آن شمرده اند. ما يكي از روايات بسيار را كه صاحب وسايل شيعه در كتاب فرار وسايل نقل كرده است مي آوريم و سپس توضيح مختصري در اينباره مي دهيم:
فضيل ابن سيار از امام صادق(ع) نقل مي كند كه فرمود: خدا رحمت كند افرادي را كه ولايت را زنده مي كنند ، قيام ابي عبدالله قيام نظامي نبود بلكه قيام عاطفي تبليغي بود. امام حسين(ع) نمي خواست شخص يزيد و يزيديها را بردارد. بلكه مي خواست شخصيت يزيدي ها و بني اميه و مروان را نابودكند ، مردم را بيدار كند و روش شهادت و فداكاري و ايثار و شهادت پروري را به انسان مي آموزد. تهذيب نفس بخصوص صبر ، استقامت شجاعت و زيربار ظلم نرفتن از اثرات مستقيم آن است. نقش ديگر اين گونه مجالس زنده كردن دو قانون از قوانين بزرگ اسلام يعني امر به معروف و نهي از منكر است.
گريه براي امام حسين(ع) تشكيل مجلس عزا ، دسته هاي عزا ، زيارت از دور و نزديك ، ايجاد بناهايي مثل حسينيه و سقاخانه و زنده نگه داشتن ولايت زنده نگه داشتن خود حسين(ع) است. نيمه ماه رجب سال 60 پس از مرگ معاويه پسرش يزيد به خلافت رسيد و به مردان مدينه نوشت از همه مردم مخصوصاً چهار نفر شخصيتهاي بارز حجاز بيعت بگيرد.
حسين بن علي(ع) ـ عبداله پسرعمو ـ عبدالرحمن پسر ابوبكر ـ عبدالله بن زبير از اين جمله بودند ، روز 26 ماه رجب والي مدينه حسين(ع) را دعوت كرد براي ارائه نامه يزيد و بيعت از ايشان امام فرمود: سزاوار نيست بيعت من در پنهاني باشد فردا در مسجد پيغمبر(ص) صحبت مي كنم امام شب 27 رجب ناگهان با زن و فرزند از مدينه به مكه مهاجرت نمود. پنج ماه در مكه ماندند پس از آن يزيد مطلع شد بود به مكه نامه نوشت سي نفر شمشير زن انتخاب كند حسين را در حال طواف و احرام دستگير كرده يا به قتل برسانند. امام حسين روز هشتم ذي حجه ناگهان با زن و فرزند به طرف كوفه حركت كردند يزيد مطلع شد ابن زياد را كه حاكم بصره بود به امارت كوفه گماشت و او به دفاع كوفه پرداخت و روز اول محرم سال 61 با سر كرده يزيد بين دو راهي كوفه ـ عراق برخورد و شبانه به طرف كربلا كوچ كردند. صبح روز دوم بود كه بر كربلا رسيدند و آنجا خيمه و بارگاه سلطنتي گستردند. عمر سعد مأمور كار حسين(ع) شد به كربلا آمدند تا روز نهم محرم 33 هزار نفر به دستور ابن زياد براي يكسره كردن امام حسين به كربلا فرستاده شدند ، از روز هفتم محرم آب به روي حسين(ع) بستند ـ عصر نهم تيراندازي شروع شد و جنگ حتمي گرديد. صبح روز دهم جنگ آغاز شد و حملات طرفين شروع شد و عصر عاشورا پسر پيغمبر خدا را شهيد كردند و پس از آن به غارت و آتش زدن خيام پرداختند سرهاي شهدا را بريدند و اهل بيت اما را اسير كردند و به طرف شام بردند.
سيره زندگي امام حسين(ع) مظهر اعلاي انسانيت و مشعل هدايت و ارشاد براي يافتن راه سعادت و كامراني است. تاريخ جنگ يكروزه آن حضرت مهيج ترين سطور لرزاننده تاريخ است كه برجسته ترين سطور آن تعليمات عاليه است كه حضرت اباعبداله(ع) از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا در فنون ديانت ـ سياست ـ اجتماع ـ ناموس ـ تقدير از خادم و تحقير خائن ـ حمايت مظلوم و دشمني با ظالم ـ نرفتن زير بار ظلم و ستم ـ استقامت و پافشاري در راه عقيده و ثبات قدم در قيام به حق ـ ابراز شجاعت و شهامت ـ جود و بخشش ـ مراقبت در اقامه نماز و تعليم قرآن مجيد بزرگترين منجي عالم بشريت ـ درس قيام و دادخواهي براي گرفتن حق از دست بيدادگران ستم پيشه و جماد و از خود گذشتگي در راه حق و حقيقت.
دشمن كه نتوانست با آوردن حزب اموي و سلطنت معاويه و يزيد اسلام را نابود كند در مقام محو خاندان نبوت بر آمد كه ممتازترين شخصيت شاخص آن حضرت اباعبدالله حسين بن علي(ع) بود او را كشتند و اهل بينش را به اسارت بردند به گمان آنكه زمينه حكومت براي قرنها در دودمان آنها استقرار خواهد يافت غافل از اينكه كشتن حسين(ع) و اسارت اهل بيت او تيشه اي بود براي ريشه كن كردن كاخ خلافت يزيد و در هم پيچيدن تومار نقشه حزب اموي ، بزودي سلطنت آنها به دست آل مروان افتاد و آنها هم ديري نزيستند و همگي رسوا شدند.
امام حسين و نماز
نماز ذكر و سبب يادآوري و شكر گذاري پروردگار است و بر هر عبارتي رحجان دارد. نماز افضل طاعات و عبادات مي باشد. زيرا شامل كليه وظايف عبادات بدني و قلبي است و موجب ايجاد خوشبختي و رستگاري انسانهاست.
نماز امام حسين(ع) يك راز و نيازي بود در معركه جنگ كه گروهي مشغول تيراندازي بودند ، حضرت اباعبداله(ع) با تمام حضور قلب بدنش در مقابل خداوند از خوف خدا ميلرزيد و مي گفت «لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم» و چقدر خوشوقت شد كه در آن غوغاي جنگ و رستاخيز توانست از فرصت استفاده كند و اين دو ركعت نماز را بگذارد و راز و نيازي با خدا كند.
حضرت حسين با علم به شهادت و از ديده دور انديشي به كربلا رفت و در مقابل يك قدرت مستبد و ظالم قيام كرد و خود را به مهلكه نينداخت بلكه جاودان و پايدار گرديد تا قوانين آدميت رازنده و بر قرار ساخت. حضرت حسين(ع) با علم يقين دست زن و فرزند را گرفت و در يك بيابان بي آب و علف جانمرد و هزاران نفر كه مانع قيام و تصميم او بودند همه را با يك منطق مستدلي قانع كننده ساكت نمود و به مقصد خويش حركت كرد.
او ميدانست 72 نفر در مقابل چند هزار نفر غير قابل مقاومت است. آن حضرت آگاه بود يك جوان مثلاً سيزده ساله در مقابل انبوه دشمن فتح ندارد ولي چون نتيجه شهادت را به فتح و پيروزي مسلمانان مي دانست قيام كرد تا دين خدا باقي بماند و كتب آسماني مورد توجه بشر قرار گيرد ، اين حسين كه تربيت شده مهد نبوت و آغوش عفت و دامان ولايت است.
قيام كرد تا حق را از باطل جدا سازد و مثل اعلاي آنرا بنمايد.
قيام كرد تا عدالت را در برابر ستمكاري نشان دهد.
قيام كرد تا فضيلت و راستي و درستي را در برابر نادرستي و حيله و مكر و تهمت و افتراز را روشن سازد.
قيام كرد تا نور را از پس ظلمات ابرهاي مصنوعي بني اميه بيرون كشيده و مستجلي سازد تا هميشه پر تو افكن گردد.
قيام كرد تا چهره محبوب قرآن و حديث نبوي را از ميان تفاسير جعل و احاديث موضوعي مزدوران منفعتي اموي بيرون آورده نشان دهد و حقيقت را از مجاز بنماياند قيام كرد تا جنايات عمومي و خيانات هاي حزب اموي را با مظالم بيدادگري آنها كه در لباس حيله مرتكب مي شدند نشان دهد.
پس از شهادت امام حسين(ع) و يارانش حضرت زينب آن تربيت شده مكتب علوي استعداد و درس خود را از پروش خاندان ولايت در بازار كوفه و شام و مجلس يزيد بروز داد و علت تامه اين قيام گرديد با كلمات پر حرارت و آتشين خود در موقع شناسايي يك حركت فكري و تحول و وحي در مردم بوجود آورد كه چشم روزگار نديده و گوش بشر نشينده است.
او با خطبه هاي خويش تخم انقلاب براي نابودي دولت اموي در دل مردم پاشيد و توجه آنان را به دين اسلام و فداكاري رهبران آن جلب كرد و نشان داد كه ائمه دين همه با يك نقشه منظم و يك برنامه كامل و ثابت و غير قابل تزلزل كه خواه به كشتن يا كشته شدن خواه به گوشه نشيني و انزوا يا در كنج سياه چالهاي زندان و مسموميت در هر حال مشغول انجام وظيفه هستند. هنوز رايحه عطر خونهاي دشت كربلا به مشام مي رسد و صداي شيون اسب بي صاحب حسين(ع) از نينوا به گوش مي رسد.
هنوز بوي سوختن خيمه گاه آل رسول از فراسوي تاريخ به مشام مي رسد.
هنوز صداي خرين «مهلاً مهلا» زينب كبري(ع) و فرياد استغاثه او از تل زينبيه قلوب دلدادگان عاشق را مي لرزاند.
و هنوز نداي دلرباي تلاوت قرآن رأس بريده فرزند زهرا(س) براي بيداري خفتگان و عبرت غافلان و دلجويي اهل بيت خود ، از بازار كوفه بلند است كه: بشتابيد براي استعانت مظلوم و بستيزيد با ظالمان تاريخ.
سبط اکبر حضرت مجتبی (ع) در سال 50 هجری ( به تحریک معاویه ) توسط همسرش جعده دختر اشعث بن قیس مسموم شد و به شهادت رسید و رهبری مسلمانان طبق سفارش پیامبر (ص) و وصیت امام حسن به ابا عبدالله (ع) رسید .
آن حضرت با توجه به شرایط ویژه ی اجتماعی آن روز و نیز قراردادی که از سوی برادر بزرگوارش حسن بی علی (ع) با معاویه بسته شده بود و خود آن حضرت نیز خون جگر خورد و تحمل نمود ، بنا به مصلحت اسلام ده سال باقی مانده ار حکومت معاویه را به حالت آتش بس پشت سر نهاد .
گر چه در این دوران نیز ساکت نشست و طی مذاکرات حضوری و ارسال نامه با معاویه بحثها و برخورد های تند و کوبنده ای داشت و کار های او را توطئه می کرد ، اما دست به اقدام حادی نزد ، زیرا شرایط هنوز مساعد نبود و شهادت هم با چهره ی فریبکارانه ای که فرزند ابی سفیان و هند جگر خوار از خود ساخته بود – اثر مثبتی نداشت . از این رو در این ده سال دندان بر جگر نهاد تا دوران وی سپری گشت و طبق بیعتی که او از مردم گرفته بود حکومت به فرزندش یزید رسید .
از آن به بعد شرایط اجتماعی و سیاسی امت اسلامی تفاوت یافت ، زیرا شخصیت و روش یزید با معاویه فرق بسیار داشت .
درس های عاشورا همواره بحثی زنده ، حیات بخش و حرکت آفرین است . هر چند این رویداد در مکان و زمان محدودی به وقوع پیوست ، اما درس های آن ویژه زمان و مکان مشخصی نیست . اگر تا دیروز عده ای می پنداشتند که عاشورا حادثه ای مقطعی است ، امروز با توجه به تعالیم عاشورایی امام خمینی و در نتیجه استقرار حکومت اسلامی ، باید به عنوان رویدادی تلقی شود که در طول تاریخ می تواند درس آموز بوده و پایه های ستم و استبداد را از بیخ و بن بر اندازد :
« واقعه عظیم عاشورا از سال 61 هجری تا خرداد 42 و از آن زمان تا قیام حضرت بقیه الله ارواحنا لمقدمه الفداه ، در هر مقطعی انقلاب ساز است .»
پس از سال 61 هجری ، این رویداد در عرصه ی رفتار سیاسی الگوی بسیاری از حرکت ها شده است : حرکت توابین ، مردم مدینه ، قیام مختار ، نهضت زید بن علی ، قیام محمد نفس زکیه و ابراهیم فرزندان عبدالله .... تا قیام و نهضت مقدس ملت ایران به رهبری امام خمینی همه و همه با الهام از عاشورا سازماندهی شده اند . اقبال لاهوری ، استقلال و نجات پاکستان را مرهون قیام عاشورا دانسته است . گاندی ، نیز نهضت عاشورا را الهام بخش خود در رهایی هندوستان می داند . ما در این جا در صدد تجزیه و تحلیل قیام و انقلاب هایی که در پی رویداد عاشورا صورت گرفته اند نیستیم و همچنین در پی صداقت و یا درستی و نادرستی این نهضت ها نیز نیستیم . ما بر آنیم که اشاره کنیم که رویداد عاشورا در گذشته و در عرصه ی رفتار سیاسی منشأ حرکت هایی علیه حاکمان ستم در دوره های گوناگون بوده و هست . و در یک کلمه اگر نهضت بزرگ عاشورا را الگو و اسوه همه ی حرکت های حق طلبانه و عدالت خواهانه بنامیمو بدانیم سخنی به گزاف نگفته ایم . مصعب ابن زبیر با این که خود را رقیب امام حسین (ع) برای حکومت می دانست می گوید : « و ان الاولی با لطف من آل هاشم تا سوا فسنو ا الکرام التاسیا »
مردان بزرگواری از آل هاشم در برابر ستم مقاومت نشان دادند گه برای بزرگان تاریخ نمونه و الگو است »
بسیاری از نویسندگان ، شاعران و تاریخ نگاران مسلمان و غیر مسلمان از درس آموزی این رویداد برای همه ی جهانیان سخن گفته اند . از باب نمونه یکی از نویسندگان مصری به نام عباس محمود عقاد ، با قلم توانایش در کتاب : « ابوالشهدا ء حسین بن علی ( ع) »چنین می نویسد :
« نه تنها مسلمانان بلکه غیر مسلمانان از این حادثه درس جوانمردی ، ایثار و مقاومت در برابر ستمگران گرفتند . ا سفیر مسیحی که در همن مجلس یزید به او اعتراض کرد بگوییم تا برسیم به قرون میانه ، تا روزگار خودمان . »
آری عاشورا از چنان عمق و غنایی برخوردار است که تا پایان تاریخ ، پیام آور ارزش های والای اسانی و الهام بخش انسان های آزاده و خداجو خواهد بود . عاشورا دانشگاهی است که همه طبقات از زن و مرد ، کوچک و بزرگ ، با سواد و بی سواد ، سیاه و سفید ، مسلمان و غیر مسلمان از آن درس می آموزندو در این دانشگاه همواره استادان بنامی چون : حسین بن علی (ع) ، قمر بنی هاشم ، زینب کبری و دیگر عاشوراییان تدریس می کنند . ولی متأسفانهما تاکنون نتوانسته ایم ارزش های عاشورا را آن چنان که شاید و باید به جوامع جهانی بشناسانیم .
در یکی از فیلم هایی که بر ضد اسلام به وسیله B.B.C با نام شمشیر اسلام ، تهیه شده ، بخش مهمی از آن را عزاداری و سوگواری های دوستداران امام حسین (ع) تشکیل می دهد ، مفسر این فیلم می گوید :
« باید مراقب بود که اگر این عزاداری ها و این همه عشق هدف دار شود و به سوی قلب غرب نشانه رود،دیگر هیچ سلاحی نمی تواند در برابر آن مقابله کند .»
با توجه به سخنان فوق ، مهم جهت دار شدن مراسم عاشورا و شناخت درس های آن در ابعاد گوناگون است .
فداکاری و ایثار ، صبر و استقامت ، شهادت و شجاعت ، تعهد و مسئولیت ، صداقت و وفاداری ، قاطعیت در راه هدف ، دفاع از امامت و ولایت ،دفاع و پاسداریاز دین و ارزش ها ، تولی و تبری ، ستیز با ستم و ستمگران ، با فساد و مفسدان ، دستور به نیکیها ، پرهیز از بدیها و زشتیها ، انس با قرآن ، ترویج فرهنگ نماز ، نهراسیدن از نیروی دشمن ، پرهیز از سستی و تنبلی در برابر تجاوز به ارزش ها ، افشای چهره دشمنان اسلام ، توجه به معنویات حتی در جبهه جنگ ، نفی نژاد پرستی ، توبه ، دعا ، استغفار ، تسلیم در برابر خدا ، قیام برای خدا ، و ... بخشی از درس های عاشورا است . البته همین درس ها کافی است که یک ملت را از ذلت به عزت برساند و همین درسه می تواند جبهه کفر و استکبار را شکست بدهد . همانگونه ملت ایران با الهام از همین درس ها ی عزت بخش استبداد و استعمار را به زانو در آورد و باز همین درس ها بود که نقشخود را در جنگ تحمیلی به نمایش گذاشت .
جلوه هایی از مشخصات فرهنگ عاشورایی چنین است :
1 – ایثار و تملک نفس : ایثار و برتری دادن دیگران و منافع جامعه ، به مصالح و منافع شخصی خود و همچنین تملک نفس و خودداری از برآوردن خواسته های نفسانی ، از درس ها و آموزه های عملی عاشورا است که مصداق آن عباس بن علی(ع) علمدار کربلاست . باید وی را الگوی عملی قرار داد که چگونه هنگام ورود به آب فرات در نهایت تشنگی آب نمی خورد و امام حسین را برای سیراب شدن به خویشتن ترجیح می دهد و بر خود گوارا نمی بیند . آبی را که مولا و مقتدایش از آن ممنوع است ؛ و در همین صحنه و گیر و دار سخت ، بر نفس خویش ظفر می یابد و خواسته ها و خواهش هایش را برآورده نمی کند و با بی اعتنایی به تمنای دل ، سرانجام لب تشنه شهید می شود .
2 – پیمان و وفاداری : عاشورایی مشربان و حسین مسلکان باید در وفا به پیمان خود ، مثل عاشوراییان و حسینیان همل کنند و در هیچ شرایطی عهد و پیمان خود را نشکنند و به یاران وفادار حسین و به ویژه به عباس بن علی (ع) بنگرند که چگونه تا پای جان به پای پیمان خود نشست و حتی امان نامه ای را که از سوی دشمن برای او آمد نپذیرفت و همچنان به عهدی که با برادرش حسین بن علی (ع) بسته بود وفادار ماند .
3 – مبارزه با منکرات : آیین جهانی اسلام ، برای تضمین و تداوم سلامت و سعادت جامعه ، اصل مهمی را بنیان نهاده و آن ، نظارت عمومی و مراقبت همگانی یعنی امر به معروف و نهی از منکر است و امام حسین (ع) ماهیت نهضت خود را با این اصل معرفی می کند که :
... من [ با این قیام ] می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم ( و شما را ه نیک اندیشی و نیک کرداری سفارش کنم و از زشتی ها باز بدارم ) و به سیره و روش جدم مصطفی (ص) و پدرم علی ابن طالب (ع) رفتار کنم . حسین بن علی (ع) در این باره تنها به سخنرانی ها و تذکرات عمومی ، بسنده نمی کرد ، بلکه با برخی از گمراهان و منحرفان دیدار می کرد و به صورت خصوصی آنها را از کشتار و خونریزی باز می داشت و به چشمه سار نجات رهنمون می شد . حت در شب هشتم به همراه برادرش عباس ابن علی (ع) و فرزندش علی اکبر (ع) در خیمه ی مخصوص با عمر بن سعد دیدار کرد به امید آنکه او را از این مهلکه ی حتمی نجات دهد . به او فرمود :
« ای پسر سعد ، وای بر تو ! آیا می خواهی با من بجنگی ؟ آیا از خدایی که بازگشت همه به سوی او است نمی ترسی ؟ تو میدانی من پسر چه کسی هستم ، این قوم را رها کن و به سوی من آی و با من باش که این عمل به خدا نزدیک تر و مورد رضایت او است ».
4 – الگو برداری : بهترین روش برای همرنگ بودن با یک شخص یا یک گروه ، الگو قرار دادن خود آن شخصو یا آن گروه معین است . حسین عاشورا آفرین و حماسه ساز کربلا سرمشق خوب و الگوی ثابتی برای عاشورائیان است و این نه ادعا که گفتار خود شهید کربلا است که د راه مکه و کوفه ، در یکی از منزلگاه ها پس از نماز ، در ضمن خطبه ای ، خود و خاندانش را الگوی شایسته و ثابت معرفی نمود و فرمود :
« فَأنَا الحُسینُ بنَ عَلیٍّ و ابنُ فاطمهَ بنتِ رَسولِ الله صلی الله علیه و آله نَفسی مَعَ اَنفُسَکَم وَ أهلی مَعَ أهلیکُم ، فَلَکُم فِیَّ اُسوَه »
من حسین بن علی و فرزند فاطمه ، دختر پیامبرم . من خودم شخصاً با شمایم و خاندانم با خانواده ی شماست . در [ گفتار و رفتار و معاشرتم ] برایتان اسوه و الگویم .
عالم همه خاك كربلا بـايدمـان
پيوسـته به لب خداخدا بايدمـان
تا پاك شود زمـين ز ابنـاي يزيد
همواره حسين (ع) مقتدا بـايدمان 1
عاشورا در فرهنگ شيعه، تنها يك روز، يك حادثه، يك مبارزه، يك تاريخ، يك حماسه و حتي يك ارزش نيست. به تقريب مي توان گفت كه عاشورا در اين فرهنگ، همه چيز است و فارغ از محدوديت هاي زمان و مكان و تاريخ و حماسه چنان با تار و پود هستي شيعه پيوند يافته كه همچون خورشيدي روشني آفرين و گرمابخش، در كانون منظومه پر تحرك انديشه هاي شيعي جاي گرفته است و هر انديشه و هر عمل با گردش بر حول آن تفسير مي شود و معني و حقانيت مي يابد.
بنابراين عاشورا در انديشه شيعيان يك محك است يك محك تعيين كننده براي ايمان، اخلاص، توحيد، عشق، تقوا، عصمت، شجاعت، ايثار، شهامت و ...، اين محك چنان با حيات شيعيان آميخته است كه در عبادت، مناجات، عروسي، عزا، كار، فعاليت، خلاقيت، هنر و ادب هماره عاشورا را پيش چشم دارند و از عاشورا مدد مي خواهند و به عاشورا گريز مي زنند. و نفس به نفس حسين (ع) و يارانش مي دهند و حتي به هنگام آب خوردن سلام بر حسين (ع) مي گويند. اگر هنوز بر اين زخم هزار و چهارصد ساله مي گريند و بر مصايب عاشوراييان شيون مي كنند و عواطف بي شائبه خويش را خرج آن مي كنند و بر هر كس و هر چيز كه نامي يا نشاني از حسين (ع) دارد مهر مي ورزند و به تربت حسين (ع) در كام ولادت مي يابند و بر تربت حسين (ع) نماز مي برند و بر تربت حسين (ع) مي ميرند. از آن روست كه حسين (ع) آنچه را كه اشرافيت عرب و جاهليت تجديد حيات يافته سعي مي كرد نابود سازد، ديگر بار زنده كرد و زندگي بخشيد. به شك ها و شبهه ها و اگر و اماها خاتمه داد و خلافت جور را بر منصه رسوايي نشاند و در عرصه تاريخ به نمايش گذارد. به عبارت ديگر، مرز توحيد و شرك را كه در روز فتح مكه از ميان برداشته شده بود ديگر بار روشن و بي ابهام برقرار ساخت و تاطلقا (آزاد شدگان) را كه به ظاهر مؤمنان شده، بر جايگاه پيامبر تكيه زده بودند و سعي در امحاي ارزش هاي الهي و احياي سنت هاي جاهلي داشتند، نقاب از هم دريد و فاصله انديشه هاي پليد آنان را از انديشه هاي ناب پيامبر (ص) آشكار ساخت.
از اين روست كه عاشورا همچون خون در رگ تاريخ دويد جوشش و تپش و هيجان و شور آفريد و تشنگان حق و راستي و عدالت را به قيام و خروش برانگيخت و انديشه ترجيح مرگ با عزت بر زندگي باذلت را همچون چراغي فرا راه حق طلبان و عدالت خواهان نهاد.2
علل قيام امام حسين (ع)
نخست: اينكه او مانند آن دو تن ديگر از بزرگان و بزرگ زادگان مهاجر (عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر) با يزيد بيعت نكرده و حكومت او را به رسميت نشناخته بود. بنابراين، هبچ گونه تعهدي، شرعي يا اخلاقي مقابل اين مرد كه ادعاي رهبري مسلمانان را مي كرد نداشت.
دوم: اينكه خود را براي رهبري مسلمانان از آن دو تن شايسته تر مي دانست و اين حقيقتي بود كه گذشته از عامه مردم آن دو مدعي امامت نيز آن را قبول داشتند.
سوم: اينكه وي يزيد را مردي فاسق، فاجر، نالايق مي دانست كه تنها از راه توطئه و نيرنگ و تهديد و يا برخورداري از حمايت مردم –شام- آن هم از طريق اطاعت كوركورانه حقي را كه در خور آن نيست غصب كرده است.
چهارم: تسلط يزيد بر مسلمانان و ادعاي خلافت منكري بود روشن، زيرا حكومت او نه بر پايه مشورت با مسلمانان بود و نه بر اساس خويشاوندي پيغمبر؛ و نه به خاطر لياقت شخصي وي، بدين ترتيب بدعتي بود كه هيچ مسلمان متديني آن را نمي خواست.
پنجم: كوشش براي زدودن بدعت و نابود ساختن منكر وظيفه هر مسلماني است و او كه فرزند زاده پيغمبر است بيشتر از هر كس در اين باره وظيفه دارد.
ششم: تأخير از نهي منكر هنگامي رواست كه كسي قدرتي را كه شايسته چنين قيامي است نداشته باشد و اكنون كه به قدر كافي نيرو براي امام آماده شده ديگر نبايد درنگ كند.
هفتم: حسين (ع) نيز چون پدرش مرد دين بودوي در قيام خود رضاي خدا و آسايش مسلمانان را مي خواست و سياستمداري نبود كه تنها حساب به دست آوردن قدرت را داشته باشد. آن هم از هر راه كه ممكن گردد.
هشتم: امام حسين (ع) دانسته بود كه يزيد به هيچ وجه از او دست برنخواهد داشت و اكنون كه بيعت او را نپذيرفته و از مكه به مدينه آمده، كساني را فرستاده تا به هنگام حج او را ناگهان بكشند و با ريختن خون او دو منكر در جامعه اسلامي پديد مي آمد اولاً، حرمت خانه خدا شكسته مي گرديد و ديگر اينكه با چنين كشتن خون او به هدر مي رفت.
فراهم آمدن مجموع اين مقدمات تكليف او را روشن كرد او بايد به عراق برود.
حسینگواهی می دهد که معبودی جز خدای یکتا که شریکی ندارد نیست ، و براستی محمد بنده و رسول او است که به حق از نزد او آمده و براستی بهشت و جهنم حق است و قیامت آمدنی است و شکی در آن نیست و خدا هر آن کس را که در گور ها هستند بر می انگیزد . براستی که من خودسرانه و روی هوی و هوس بیرون نیامده و قیام نکردم و نه به منظور فساد کردن و ستم ، و جز این نیست که برای اصلاح جویی میان امت جدم خروج کرم می خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و به سیره ی جدم و پدرم علی ابن ابیطالب حرکت کنم ، پس هر کس مرا به پذیرفتن حق پذیرفت او به حق سزاوارتر است و هر کس مرا رد کرد من صبر می کنم تا خداوند من واین مردم حکم کند که خدا بهترین حاکمان است .
چگونگي حركت امام حسین
در اين زمان سيل نامه از كوفه به مكه روان شده بود. و از هره دو تن از رئيسان قبيله بني سعد و بني نهشله با قبيله خود باري او را پذيرفتند.
كاروان امام كه جز خويشان نزديك امام تني چند هم بدان پيوست، آماده حركت شد.
چه كساني درصدد منصرف نمودن امام بودند:
1- حاكم مكه: او خبر يافت و فرستادگان او سر راه بر حسين گرفتند كه چرا مي خواهي اختلاف كلمه پديد كني و آرامش اجتماع را بر هم زني! حسين (ع) در پاسخ آنان تنها آيه اي از قرآن خواند: «من مسئول كار خود هستم و شما مسئول كار خود هستيد من از كار شما بيزارم و شما از كار من بيزاريد.» 3
2- پسر زبير كه پيشنهاد حكومت حجاز را به او نمود ولي حسين اعتنايي به گفته او نكرد.
3- عبدالله بن جعفر طيار، نزد حاكم مكه رفت و براي حسين امان نامه گرفت و خواست تا تا از رفتن به عراق منصرف شود.
4- ام سلمه؛ هنگامي كه امام خواست از ام سلمه خداحافظي كند او گفت: «فرزندم از رفن به عراق درگذر، خودم شنيدم از جدت كه در زمين كربلا كشته مي شوي. امام در جواب گفت: خيال مي كني بر من پنهان است مي خواهي قبرم را نشانت دهم.
پيك هاي امام و سرانجام آنها
امام حسين (ع)، مسلم بن عقيل پسرعموي خود را به كوفه فرستاد تا از صحت و سقم گفته هاي كوفيان و نامه هاي آنها براي امام خبر آورد. همچنين قيس بن مسهر را به آن شهر فرستاد ولي ابن زياد با حيله و نيرنگ هر دو سفير امام را در شهر كوفه به شهادت رساند. همچنين هاني بت عروه را كه از دوستداران امام بود به شهادت رساند. حال امام چه وقت و در كجا از كشته شدن مسلم خبر داشت در گفته تاريخ نويسان اختلاف است. طبري صاحب تاريخ طبري در اين زمينه مي گويد «در سه ميلي قادسيه حر با دسته تحت فرماندهي خود سر راه را بر او گرفت و گفت كجا مي روي؟
-به كوفه
-برگرد چه من در آنجا اميد خبري براي تو نمي بينم و در آنجا امام را از كشته شدن مسلم خبر داد. حسين خواست برگردد ولي برادران مسلم نپذيرفتند و گفتند ما بايد خون برادر خود را بگيريم حسين نيز گفت: «پس از شما نيز زندگي لذتي ندارد.» 4
بعد از اين اتفاق امام كاري كرد كه از آزاده اي چون او انتظار مي رفت ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت: خبر كشته شدن مسلم و هاني به من رسيده است. حالا خود مي دانيد هر كه نمي خواهد تا پايان با ما باشد بهتر است راه خود را بگيرد و برود و در آنجا گروهي رفتند و مسلمانان راستين ماندند.
شروع واقعه عاشورا
در منزل شراف امام و يارانش مقداري آب برداشتند و تا نيم روز راه پيمودند و در آنجا به سپاهيان حر برخورد كردند. مردمي كه بايد شادي كنان و تكبيرگويان به استقبال ميهمان عزيز خود بيايند سلاح پوشيده پذيره ي جنگ او شده اند. چه شگفت دنيايي! و چه سست پيمان مردمي!
در اينجا امام دعوت نامه هاي مردم كوفه را به حر نشان داد وي گفت من از اين نامه ها خبري ندارم. اما آيا مي توان باور كرد كه صدهزار سپاه و يا بيست هزار مردم شهري در عرض يك هفته براي ياري مردي آماده شوند و جز اين حادثه بزرگ در آن شهر به كوي و برزن نرسد و همه يا بيشتر مردم آكاه نشوند؟ گيريم كه شخص حر از ماجرا خبر نداشت آيا از آن هزار تن كه همراه او بودند هيچ كس آنچه را كه در چند هفته پيش گذشته بود نمي دانست؟ چنين فرضي را به سختي مي توان باور كرد. به هر حال فاجعه از اين ملاقات آغاز شد حر سر راه را بر كاروان سالار گرفت. امام گفت اگر نويسندگان نامه ها پشيمانند برمي گردم. اما مسلم است كه به او اجازه نداد امام به حجاز برگردد و حتي اجازت نداد كه در منزلي آباد و پرآب و علف فرود آيد.
سرزمين كربلا
در ميان همه وجوه اشتقاقي كه براي لفظ «كربلا» نوشته اند نزديك ترين به حقيقت اين است كه اين كلمه از دو كلمه (كرب) به معني مزرعه و (لا) به معني خدا مي باشد البته به زبان آرامي اين معني مربوط به قبل از حادثه عاشوراست.
از سالي كه آن حادثه غم انگيز در اين سرزمين رخ داد كربلا به معني آن كرب به معني (اندوه) و بلا نزديك تر شده است از روزي كه اين كاروان در اين سرزمين فرود آمد كربلا در تاريخ اسلام و تشيع شهرتي يافت كه مي توان گفت پس از مكه هيچ شهري از چنان شهرتي برخوردار نگرديده است. عمر سعد از سوي پسر زياد مأمور جنگ با حسين شد. «او پس از مذاكرات خود با حسين (ع) به ابن زياد نوشت از حسين پرسيدم چرا به اينجا آمده اي؟ گفت مردم اين شهر از من دعوت كردند كه نزد آنان بيايم حالا اگر شما نمي خواهيد برمي گردم. پسر زياد گفت: حالا كه چنگال ما به او بند شده است مي خواهد خودرا خلاص كند ولي چنين چيزي ممكن نيست و در پاسخ اين نامه بود كه نوشت: كار را بر حسين سخت بگير و آب را به روي او و يارانش ببند. مگر اينكه حاضر شوند با شخص من به نام يزيد بيعت كنند.» 5
از قراين چنين برمي آيد كه از زمان درگيري دو دسته چندان دراز نبوده است ولي خيلي كوتاه هم نبوده است.
كَتَب اللهُ عَلَيهُمُ القَتل فَبَزروا الي مَصابِعِهمخدا كشتن را براي آنان مقدور فرمود سپس به قتلگاه خود رفتند. (زينب دختر علي (ع))
در سپاه امام حسين (ع) هر مردي كه سن او از چهارده سال مي گذشت به قتل رسيد و تعداد كشتگان سپاه دشمن را هزاران نفر ذكر مي كنند آنچه شگفت به نظر مي رسد اين است كه در اين صحنه در ظرف چند ساعت روحيه خشن و بي رحم طبيعت جاهلي با تمام مظاهر خود جلوه كرد. مران به ظاهر مسلمان خيمه هاي دختران پيغمبر خود را به آتش مي كشند تا كودكان خردسال حسين و نوه هاي محمد (ص) را بسوزانند. چه مي شود كه انساني تا اين درجه به نقطه سقوط برسد؟ چه پيچيده معجوني كه مغز انسان نام گرفته است. سخن پروردگار بهتر از هر گفتار اين معما را توجيه مي كند. «شيطان بر آنها چيره شد و ياد خدا را از دل آنان برد.» 6
بعد از يك روز نبرد سخت و طاقت و فرسا كه اردوي نوه پيامبر را در هم تنيد دشمن باز هم آرام ننشست و در پي آزار و اذيت كودكان و زنان آل پيامبر برآمد. شيون زنان، كودكان را به گريه درآورد و گريه كودكان دل سخت آنان را نرم نساخت ولي تنها كسي كه از آن جمع مي توانست با سخنان خود هيجان را به اوج برساند دختر علي بود و بعد از اسارت و نشان دادن اسيران در هر كوي و برزن و هياهو و خنده و مردمان بي خبري كه آنها گفته بودند گروهي خارجي را كشته اند حسين از دين خارج شده و نماز نمي خواند و لزوم روشنگري از سوي شيرزني احساس مي شد بعد از فرمان به سكوت زينب، تنها صداي آهسته ي نفسها شنيده مي شد.
مردم كوفه! مردم مكار خيانت كار! هرگز ديده هاتان از اشك تهي مباد! هرگز نالهاتان از سينه بريده نگردد! نه پيمان شما را ارجي است و نه سوگند شما را اعتباري! جز لاف، جز خودستائي، جز در عيان مانند كنيزكان تملق گفتن و در نهان با دشمنان ساختن چه داريد؟ گريه مي كنيد؟ آري به خداگريه كنيد كه سزاوار گريستنيد. چه ننگي براي شما بدتر از كشتن پسر پيغمبر و سيد جوانان بهشت. اين سخنان كه با چنين عبارت شيوا از دلي سوخته برمي آمد و از دريايي مواج از ايمان به خدا نيرو مي گرفت همه را دگرگون كرد. شنوندگان دستها را به دهان نهاده و دريغ مي خورند. 7
سپس كاروان اسيران را به كاخ پسر زياد درآوردند و او گفت: «خدا را شكر كه شما را رسوا كرد و نشان داد كه آچه مي گفتيد درغوي بيش نبود.
دختر علي (ع) به سخن آمد: سپاس سزاوار خدائي است كه ما را به محمد گرامي داشت جز فاسق دروغ نمي گويد جز بدكاره رسوا نمي شود و آن ما نيستيم ديگرانند.
و بعد حركت به سوي شام و كاخ يزيد
مردم شام روز ورود اسيران را عبد گرفتند و براي كشته شدن مردان آنان جشن گرفتند. يزيد نيز چون ابـن زياد غـرور و خودخواهي سراپاي وجودش را گرفته بود و با عصا به دندان هاي حسين مي زد و مي گفت: كاش بزرگان من كه در بدر حاضر شدند و گزند تيرهاي قبيله خزرح را ديدند امروز در چنين مجلسي حاضر بودند و شادماني مي كردند و مي گفتند يزيد دستت شل مباد: به آل علي پاداش روز بدر را داديم وليكن خود را از آنان گرفتيم.
اما زينب نگذاشت كار به اين صورت پايان پذيرد. و با فصاحت گفت: يزيد چنين مي پنداري كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتي و ما را مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردند ما خوار شديم و تو عزيز گشتي اي پسر آزاد شده اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو پس پرده به عزت بنشينند و تو دختران پيغمبر را اسير كني و پرده حرمت آنان را بدري. مردان بيگانه آنان را پشت شتر از اين شهر به آن شهر بگردانند. به خدا اين لكه ننگ كه بر دامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد سكوتي مرگبار سراسر كاخ را فراگرفت. گفت خدا بكشد پسر مرجانه را من راضي به كشتن حسين نبودم. سپس دستور داد جاي بهتري براي اسيران فراهم شود و از آنان دلجويي كرد قبل از اينكه شورش تمامي سرزمين هاي اسلامي را فراگيرد.8
زمان جنايتكار است اما خيانت پيشه نيست. زمان نيز مانند تاريخ كه خاطره زمان را نگاه مي دارد و حبايت مي كند اما كمتر جنايتي را بي مكافات مي گذارد و سرانجام تمامي آنان كه در حادثه كربلا نقش داشتند به سزاي اعمال خود رسيدند و در اين دنيا به خواري و خفت و مرگي دهشتناك نام خود را تا ابد در زمره ملعونين قرار دادند. شمر، عببدالله بن زياد، عمر ابن سعدع حمض پسر جوان او، خولي، سنان و دهها تن از سران لشكر كوفه چنين كيفرها ديدند.
منابع و مآخذ:
1-سيد حسن حسيني
2-فرهنگ عاشورا، جواد محدثي، ناشر. معروف
3-سوره يونس آيه 41
4-طبري جلد 7 ص 281
5-طبري جلد 7 ص 311
6-سوره مجادله آيه 19
7-بلاغات النساء ابن ابي طاهر
8-قيام حسين نوشته سيد جعفر شهيدي
9-عزت عاشورایی ، جعفر وفا ، ناشر : معاونت فرهنگی پرورشی نیروی مقاومت بسیج
10– حسین بن علی ( علیهماالسلام ) به روایت اهل سنت ، حسین استاد ولی، مرکز فرهنگی انتشاراتی شبر
11 – زندگانی امام حسین (ع) ، سید هاشم رسولی محلاتی
آري انصاري تنها به علم نپرداخته و يا تنها به سراغ عبادت و شب زنده داري و معنويتنرفته است، او انسان کامل و نه تنها کامل در عبادت بلکه کامل در علم، کامل در عمل وکامل در اخلاق و او در واقع صاحب علم حقيقي است.
ليس العلم في السماء فينزل إليکم و لا في الارض ليصعد لکم بل هو مجبول فيقلوبکم تخلقوا باخلاق الروحانيين حتي يظهرلکم. رساله لقاءالله/24
علم واقعي، علم همراه با تزکيه و تهذيب است نه در آسمان يافت مي شود و نه درزمين بلکه در قلب ها نهفته است بايد اخلاق روحانيون و آسمانيان را به خود گرفت تاعلم ظهور کند و آشکار شود.
آقاي احمد انصاري در مورد روش معيشتي و تأمين مخارج زندگي ايشان مي گويد: او با اين که مجتهد بود و مقلد هم داشت اما وجوهات را استفاده نمي کرد، مي گفتنداستفاده از وجوهات خيلي مشکله.
خودشان يک سري معاملات ملکي و خريد و فروش اثاثمنزل داشتند و با گوسفنداني که دست کسي سپرده بود خرجمان درمي آمد. وجوهاتي را کهافراد مي آوردند به قم يا مشهد و يا به نجف مي فرستادند. بعضي هايش را هم اجاره ميدادند که حالا که شما آوردي ببر بده مثلاً بده به عمه ات يا مثلاً فلان کوچه و فلانجا. کسي هم به ايشان نگفته بود.
آري انصاري همداني نمونه همان فرمايش عليعليه السلام به کميل است که فرمودند:
« صحبوا الدنيا بأبدان ارواحها معلقة بالمحل الأعلي جسم شان با مردم وروحشان به ملاء اعلي است. »
او با خانواده و با ديگران، مي گويد، مي خندد، غذا مي خورد و مانند بقيه بهشئونات زندگي مي پردازد، براي همين ظاهرش با مرم عادي تفاوتي نمي کند امّا در اينميان روحش همنشين خداست. و کسي که با خدا همنشيني کند، خدا با وي همنشين مي شود وبه او خطاب مي رسد:
تو با پيکرت در دنيا بودي و روحت با من بود، توهمواره مورد توجه من بودي ... و حال به پاداش آن هذا جواري فاسکنه: اين همسايگي مناست در سايه من ساکن شو. رساله لقاءالله/4
کار در خانه
محبت او در دل شاگردان آن قدر زياد است که از نديدنش بي تاب مي شدند، آقاياسلاميه مي گويد:
گاهي طوري مي شد که بي طاقت مي شديم. کار را ول مي کرديم ومي رفتيم تا ايشان را ببينيم و آرام شويم.
اما با اين همه عشق و محبت که بهاو دارند هرگز اجازه نمي دهد که گوشه اي از کارهايش را به عهده بگيرند تا آن جا کهآقاي افراسيابي مي فرمود: حتي اگر همراهشان مي رفتيم براي خريد، اجازه نميداد وسائل را ما حمل کنيم.
و آقاي اسلاميه توضيح مي دهد:
با آن همهمهمان و رفت و آمد، آجازه نمي داد شاگردان کاري انجام دهند. ما اين اواخر با رفقاتصميم گرفتيم که هر طور شده آقا را متقاعد کنيم که اجازه بدهند خريدهاي منزل را ماانجام دهيم گفتيم صبح ميريم دم منزل و مي گوييم پولش را خودتان بدهيد ولي لااقلاجازه بدهيد ما خريد کنيم. پنج شش ماه مانده بود به وفاتشان، رفتيم دم منزل، خودشانآمدند دم در گفتيم آقا براي اين کار آمديم. فرمودند موقعش نشده هر وقت شد خبرتون ميکنم! و بله! بعد چند ماه ديگه...!
مرحوم دولابي مي گويد:
نشد که يکبار براي ما غذا درست کند و بگذارد کمکش کنيم. از سر سفره که بلند مي شديماول کسي که کمک مي کرد و خيلي کمک مي کرد ايشون بود نمي شد ايشون از بيرون چيزيبخرد و رفقا همراهش باشند بگذارد از دستش بگيرند مگر خودشان مي گفتند والا کسي نميتوانست. کسي مي خواست پول بده حتي اگر پول زياد هم داشت قبول نمي کرد، مي رفت برايآقاي انصاري چيزي بخره تا آخر اجازه نمي داد. آقاي نجابت بود که آقا پولهاش رو گرفتو آخرش بهش پس داد تا راحت باشه، مرتب نگه اجازه بده، اجازه بده! شبي که دو تاييتنها بوديم مي خواستم براي عروسي پسرش وسيله بخرم هر چي اصرار کردم و گفتم آينهشمعدان مي خواهم بخرم نگذاشتند گفتند پول زياد هست.
باز از مرحومدولابي اين طور مي شنويم که :
توي خانه نمي گذاشت کسي استکان چايي برايشببرد، خودش چايي مي آورد، سفره مي گذاشت. زن اولشان مريض بود پايش درد مي کرد، نميتوانست توي خانه کار کند ولي آقا بروز نداده بود. پدر و مادرش مي خواستند ببرندش،گفته بودند نبريد، چون مي دانست مي برندش مريض خانه. خودش تا آخر نگهش داشت تامرحوم شد. زن دومش را هم نمي خواست زحمت بدهد وقتي ما بوديم همه کارها را خودش ميکرد و خودش برامون غذا مي پخت. صفات و اخلاقش خيلي خوب بود، خدمت کردنش يکي از آنصفات بود که مرا جذب کرد.
احترام و محبت نسبت به مادر و همسر
سراغ احمد انصاري پسر بزرگشان مي رويم و از ايشان در مورد اخلاق خانوادگي پدر ميپرسيم، مي گويد:
پدرم با مادرشان خيلي مهربان بودند و با احترام برخورد ميکردند مادرشان هم خيلي از آقا راضي بود، چهار سال بعد از ايشان در سال 1339 فوتکردند و نزديک قبر آقا در قم دفن شدند.
پدرم با مادرم خيلي با مهر و محبت رفتارمي کرد، نمي گذاشت احساس کمبودي کند. او را در مجالس با خود مي برد و به ايشان ميگفت اگر چيزي مي خواهيد به من بگوييد، نکند وقتي، حاجتي داشته باشيد و به من نگوييدمن راضي نيستم به من نگويي. با اقوام و فاميل هم خيلي محبت مي کردند و مي رفتندو مشکلات شان را بررسي و حلّ مي کردند.
خانم فاطمه انصاري مي گويد:
به مادرشان خيلي احترام مي کرد، دستشان را مي بوسيد و به مادرشان مي گفتند از منراضي باشيد.
او به مهرباني خورشيد و وسعت آسمان و زلالي آب است، انصاريمشکل گشاي همه است و مادر و همسر و فرزندان از او جز نيکي به ياد ندارند.
عطوفت و مهرباني نسبت به فرزندان
از خانم فاطمه انصاري در مورد رسيدگي ايشان به امور فرزندان سؤال مي کنيم وايشان مي گويند:
پدر ما خيلي مهربان بود، خيلي، مثل همه پدرها. مادر ما کهدر سن 25 سالگي فوت کردند و به رحمت خدا رفتند ايشان خودشان در کارهاي خانه کمک ميکردند، روزهايي که روزه مي گرفتيم خودشان براي ما افطار درست مي کردند و ما هم براياين که ايشان افطاري درست مي کردند با شوق روزه مي گرفتيم، ايشان حتي شب ها ما رابيدار نگه مي داشتند و مي گفتند ميوه بخوريد، تا روزها بخوابيم و روزه برايمان سختنشود. به زندگي خيلي مي رسيدند، در مورد تهيه لوازم منزل خودشان خريد وسايل و لوازمخانه را مي کردند، ميوه را با سبد مي خريدند و وسط حياط مي گذاشتند، مي گفتندبخوريد تا سير شويد. مواظب بودند که ما کمبودي نداشته باشيم. با آن همه مشغوليتي کهداشتند شبي 10 دقيقه ما را جمع مي کردند و براي ما صحبت مي کردند. حتي چون طبيبماهري بودند طبابت ما را هم خودشان بر عهده داشتند. ايشان بعد از فوت مادرم، زندومي هم انتخاب کرده بودند که با اين که داخل يک خانه بوديم ولي هيچ مشکلي نداشتيمالحمدلله!
)خيلي به فکر ما بودند چي مي خوريم، کجا مي رويم. شب ها تا صبح بهنماز و ذکر مي گذراندند و روزها در کارهاي خانه خيلي کمک مي کردند. به ما ياد دادهبود که بايد سلم و رضا داشته باشيم. من 17 ساله بودم که ايشان فوت کردند خدا رحمتشکند، من خيلي ازشون راضيم خيلي(
و انصاري همداني خدا را دوست دارد و خدانيز او را دوست دارد و در زمين و آسمان وي را محبوب قلوب کرده است.
مهرباني حتي به حيوانات
آقاي احمد انصاري مي گويد:
پدرم آن قدر مهربان بود که حتي به حيواناتنيز مهرباني مي کرد، اول به گوسفندها و گربه ها غذا مي داد و بعد خودش مي رفت غذامي خورد. يک دفعه وقتي از صحرا منزل آمدند چند تا توله سگ با خودشان آورده بودند کهمادرشان مرده بود، گفت ما موّظفيم از اين ها مواظبت کنيم. رفتند شيشه شير خريدند وآوردند گذاشتند دهان اين ها و تا وقتي سگ ها بزرگ شدند از آن ها مواظبت کردند بعدرهايشان کردند. ***********************************************************
آينده نگري در ازدواج، تحصيل و شغل فرزندان
احمد انصاري مي گويد:
ايشان خيلي به جزئيات و کليات ما مي رسيدند حتي برايازدواج، براي من موردي بود که دفعه اول انتخاب کرده بودم، ايشان مطلع شدند و گفتنداين مورد خوب نيست و شقاوت دنيا و آخرت نصيبت مي شود و بعد مورد ديگري انتخاب کردم.
مي پرسيم در مورد زندگي مشترکتان چه توصيه اي داشتند؟ خيلي اصرار ميکردند در همه حال خدا را فراموش نکنيد، مي گفتندبدانيد پدر و مادر و قوم و خويشاين ها تا يک مدتي هستند ولي براي آن کسي باشيد که از نظر زمان و مکان نامحدود است،هرچه اخلاصتان به او بيشتر باشد، گره گشاي کارتان مي شود. خيلي مي گفتند اتکا واتصالتان به خدا باشد. بله! خط و مشي شان نسبت به خانواده خيلي خوب بود،دورانديش بودند. ايشان مديريت قابل احترامي داشتند، بارها به من مي گفتند مواظببرنامه زندگيت باش. در مورد تحصيل هم ما پسرها را مي گذاشتند کامل تحصيل کنيم. مي گفتند بايد بروز باشيد، اما مي گفتند در مراکز دولتي کار نکنيد. چون آن زمان زيرپوشش برنامه هاي سلطنتي بودند. و حتي به بعضي مي گفتند: استعفا دهيد، کارتان عاقبتخوبي ندارد. ما را در کارها شرکت مي دادند و مي گفتند من نمي خواهم از افکار شماهااستفاده کنم، مي خواهم شما را رشد دهم و اشتباهات ما را مي گفتند، در مورد دوستي هابه من تذکر مي دادند.
اما در مورد تحصيل دخترها، معلم را به خانه مي آوردند چونمدارسي که در آن زمان در همدان بر اساس اصول شرعي تحصيل کنند نبود، البته در انتخابهمسر براي آن ها خيلي دقت مي کردند. »
تعليم فرائض و واجبات به فرزندان
آقاي احمد انصاري در باب تأکيد ايشان به فرا گرفتن فرائض چنين مي گويند: تمام فرائض مذهبي را خودشان به ما تعليم مي دادند و حتي احکام سنين بلوغ را، خودشانحمد و سوره ما را تصحيح مي کردند. به من مي گفتند: نماز اول وقت را از دستنده، گفتم چرا؟ گفتند هم اسقاط تکليفه، هم فضيلت داره، البته تو براي فضيلت نخونقصد تو قرب باشد.
مي گفتند:
) نوافل را بخون حتي اگر فرصت نداشتي در حين راه رفتن بخون. (
توصيه ها به فرزندان
در مورد توصيه هايي که آقاي انصاري به فرزندانشان کرده اند، دخترشان ميگويد: از همان ابتدا ما را طوري تربيت کرده بودند که فقط از خدا بترسيم. بهخاطر کارهاي خوبمان براي ما هديه مي گرفتند به ما مي گفتند دروغ نگوييد، غيبت نکنيدو بعضي وقت ها به رويمان مي آوردند، مرد خوبي بود از خدا خيلي مي ترسيد. پدرمانخيلي آدم خوبي بود، ما بعدها که بزرگتر شديم و در اجتماع رفت و آمد کرديم بيشتر ميفهميديم. مادر بزرگ ما مي گفت: پدرتان غير از عمه است. درباره ديگران بد قضاوت نميکرد، مي گفت: بايد خوب قضاوت کنيد و ديگر اين که مي گفت ظلم خيلي گناه داره. مي گفتظلم نکنيد به زير دستان. اگر خانم، بچه ها زير دستتان هستند مواظب باشيد به آن هاظلم نکنيد. اگر ظلم کنيد حتماً چوب مي خوريد. و بعد هر وقت يک گرفتاري براي ما پيدامي شد و گريه مي کرديم، مي گفت: ببين بابا چکار کرده ايد؟ توبه کنيد.
مي گفت شبها که مي خوابيد فکر کنيد ببينيد امروز چه گناه و معصيتي کرديد و چقدر کار خوبانجام داديد. مي گفت: خدا خيلي خوبه ولي شديدالعقاب هم هست مواظب کارهايتان باشيد. من يادم هست که ما يک عمّه داشتيم که در آبادان زندگي مي کرد آن ها آمده بودند خانهما و من با دختر عمه ام دعوام شده بود در همون عالم بچگي! بعد با خودم گفتم رضايتخدا در اين است که بروم و با هم آشتي کنيم، رفتم و با هم آشتي کرديم، وقتي پدرم آمدگفت: خوب با هم آشتي کرديد! و من خجالت کشيدم.» و ظلم آتشي است خانمان سوز، ووجودي که آلوده به ظلم است چگونه نور خدا را بگيرد. مي فرمود آن چه که با راه سير وسلوک سازش ندارد ظلم به زير دست است و ريشه تمام مفاسد ظلم است.
آقاي عليانصاري مي گويد:
) آن قدر روي اين مسأله حساس بودند که گاهي اگر بعضي بچه هايشدر همان عالم بچگي با کسي دعوا يا کتک کاري مي کرد آقا ناراحت مي شد، چون در هيچمرتبه اي نمي خواست ريشه اين ظلم پا بگيرد و روي اين مسأله خيلي تأکيد داشت کهروابط بايد کاملاً دوستانه و صميمانه باشد. (
باز دخترشان مي گويد:
) بهما مي گفتند در همه حال تسليم و راضي باشيد، هر چه خدا برايتان خواسته برايتان خوباست. ياد داده بودند به اندازه احتياج بخواهيم، هنوز هم همين طوريم، از خدا بهاندازه نيازمان مي خواهيم. (
نخستين بخش تحقيق، شامل اطلاعاتي است درباره ي زمينه و وضعيت علوم اجتماعي در آمريكا، مفاهيم بنيادين و پيشرو نظريه پياژه و نيز چگونگي زندگي و كار پياژه.
بخش دوم تحقيق راجع به مباني و مطالب بنيادين است. در برخي از قسمتها مهمترين بينشهاي پياژه درباره كودكان، كه شامل مراحل رشد شناختي نيز مي باشد، ارائه شده است. بنابراين با اينكه ادوار رشد شناختي موضوعي است كه به كلي جنبه پياژه اي دارد، پويايي و انگيزشي كه در قسمتهاي بعدي تحقيق بيان شده است. نشانگر كوشش خود من در جهت پاسخگويي به اين پرسش است؛ موقعي كه پويايي هاي رشدي به پايان خود مي رسند چه نوع انگيزشي جايگزين آن مي شود.
در بخش سوم تحقيق سعي كرده ايم كه مستقيماً به جنبه هاي كاربردي موضوع بپردازيم. رويكرد مبتني بر رشد نسبت به آموزش و پرورش نظامي اتمام يافته و كامل نيست بلكه نظامي است زنده، در حال رشد و بالندگي كه هنوز دوران جواني خود را مي گذراند.
اگر چنين رويكردي را به طور مبسوط و جامع جلوه دهيم، فريبنده خواهد بود و ممكن است آن را پيشرفته تر از آنچه به واقع هست بنمايند.
اسلام و تربيت اجتماعي:
اسلام با توجه به عنايتي كه به روابط اجتماعي دارد و نقشي كه براي آن در تكامل انسان قائل است، در قالب اصول و معيارهاي الهي به پرورش روح جمعي مي پردازد و با طبقه بندي اين ارتباطات در قالب «انسان و اعتقاد» ملاك هايي را به دست مي دهد.
خلاصه آنكه: اسلام انسان را موجودي اجتماعي مي داند كه تكامل او در پرتو زندگي جمعي ميسر است و از اين رو، افراد و جوامع را به همبستگي و وحدت مبتني بر «توحيد» فرا مي خواند و از طرق مختلف و حتي از طريق عباداتي چون نماز جماعت، جمعه و حج، در سطوح مختلف ملي و فرامليتي، به پرورش روح جمعي پرداخته، با طرح و برنامه حساب شده در زمينه هاي فرهنگي، سياسي و اقتصادي به تدبير و اداره اجتماع صحت مي گمارد و تشكيل حكومت واحد جهاني اسلام را در عصر حضرت مهدي (عج) نويد مي دهد. اسلام همچنين براي روابط و تعامل اجتماعي، حدود و شروط و اصول و ضوابطي را مطرح ساخته است. حال باتوجه به اصول و ضوابطمطرح شده در آيات و روايات، محور روابط و اقسام آن را ذيل چند عنوان مي نگريم: محور روابط در اسلام، روابط انساني، روابط ايماني و موارد قطع رابطه.
الف) محور روابط در اسلام:
در حالي كه روابط انساني در مكاتب تربيتي و اخاقي رايج- به ويژه فرهنگ عربي- بر پايه تبادل منافع و «اخلاق انتفاعي» استوار است و رعايت حقوق بشر تا بدانجا تضمين دارد كه پاي سود متقابل در ميان باشد، در اسلام چنين فلسفه اي فاقد ارزش است. نظام تربيتي اسلام، همانگونه كه اشاره شد، بر پايه تقرب به خدا و جلب رضاي اوست كه زير بناي روابط انساني است و سود متقابل، نژاد، رنگ، زبان و مليت در آن دخالت ندارد.
امام صادق (ع) مي فرمايد: براي خدا با خلق خدا معاشرت كن، نه براي بهره خود از دنيا و طلب جاه و از روي رياكاري و شهرت طلبي.
حب و بغض و تولي و تبري نيز بر اين محور دور مي زند. به بيان امام صادق (ع) يكي از استوارترين رشته هاي ايمان آن است كه براي خدا دوست بداري، براي خدا دشمن بداري، براي خدا بدهي و براي خدا ندهي.
به تعبيري، محور روابط انساني در اسلام، «با خدا در ميان خلق بودن است؛ نه بي خدا با خلق بودن» يا به قول فلاسفه: «سفر الي الخلق مع الحق» به عبارت ديگر، زندگي اجتماعي هدف نيست، وسيله است و جامعه آرماني آن است كه در آن خدا پرستيده شود.
علي (ع) در نامه تربيتي خود به فرزندش امام حسن (ع) مي نويسد: پسرم! نفس خويش را ميزان روابط خود با ديگران قرار ده و آنچه براي خود مي پسندي براي ديگران بپسند و آنچه براي خود نمي پسندي براي ديگران مپسند و ستم مكن همانگونه كه دوست نداري بر تو ستم كنند و نيكي كن همچنانكه دوست داري به تو نيكي كنند و آنچه را براي ديگران زشت مي داني براي خود زشت بدان.
ب) روابط انساني:
مقصود از روابط انساني، نوع ارتباطي است كه يك مسلمان بر اساس حقوق و ملاحظات انساني و قطع نظر از اشتراك در عقيده، با همنوع خود دارد. اصول اين روابط عبارتند از: 1- انسان دوستي 2- هدايت 3- عدل عمومي 4- حقوق ويژه انسان 5- حسن معاشرت
1-انسان دوستي: در جوهره اديان الهي محبت نسبت به انسانيت نهفته است و اساس تربيت اجتماعي اسلام انسان دوستي است. از ويژگي هاي تربيت اسلام اين است كه انسان را از آن حيث كه انسان است و در پرتو محبت الهي و بدون هيچگونه خصوصيت ديگر، هدف نيكي و هدايت و تربيت مي داند و سعادت انسان ها را به نحو عموم در دستور كار خويش دارد. بدين لحاظ مي توان گفت تمام انسان ها بدون استثنا به عنوان مخلوقي كه خداوند شايسته كرامت، امانت خود دانسته و براي سعادتشان پيامبران را فرستاده كه در هدايتش بكوشند. در پيشگاه خدا بكسانند و چيزي كه آنان را از يكديگر ممتاز مي كند ميزان اعتقاد و عمل آنها است كه به حسن يا سود اختيار خود برگزيده اند؛ ملاك حب و بغض عمل نيك يا بد آدمي است با توجه به اين اصل پيامبر اكرم (ص) مردم را به دنده هاي يك شانه تشبيه فرمود كه همه يكسانند و در پيشگا حق برابر.
2-هدايت: محبت نسبت به انسان از اين فراتر رفته، عطوفت اسلامي در قالب هدايت و رحمت شامل آحاد بشر مي شود.
3- حقوق ويژه ي انساني: علاوه بر حقوق عامه كه بدان اشاره شد يك دسته حقوق ويژه ي انسان هم هست، نظير حق پدر و مادر، خويشاوندان، مهمانان و ... كه در منابع اسلامي بدان توجه شده است و در سيره ي رهبران ديني نمونه هايي از آن وجود دارد.
4- حسن معاشرت: حسن اخلاق و معاشرت از ديگر شيوه هايي است كه اسلام به عموم انسانها توصيه مي كند. پيامبر اكرم (ص) مي فرمايد: شما نمي توانيد با دارايي خود مردم را زير پوشش آوريد، پس با اخلاقتان آنان را پوشش دهيد. امام علي (ع) مي فرمايد: كسي كه به مردم رحم نكند از رحمت خداوند بي نصيب است.
ج) روابط ايماني:
روابط ايماني فراتر از روابط انساني است و اسلام علاوه بر اصول ياد شده و روابط انساني اصول ديگري را متفرع بر مشاركت اعتقادي عنوان ساخته است كه بر اساس آن حقوق و مسئوليت هاي ويژه اي مطرح مي شود.
د) موارد قطع رابطه:
چنانكه گفتيم فلسفه روابط در اسلام تحقق اهداف الهي و انساني است و دو اصل تولي و تبري بر اين فلسفه مبتني است. بدين لحاظ، هرگاه روابط موجب تضعيف جبهه حق شود يا از قبيل رابطه ظالم و مظلوم باشد و يا باعث انتقال خلق و خوي ناپسند افراد شود، بايد از آن پرهيز كرد. آيات برائت در قرآن و توصيه روايات به قطع ارتباط شامل مواردي است:
قرآن خطاب به مسلمانان مي گويد: اي گروه با ايمان كسي از اهل كتاب و كافران كه دين شما را به تمسخر گرفته و يا بازيچه قرار داده اند، دوستان خود نگيريد و از خدا بترسيد اگر ايمان داريد.
يكى ديگر از مبادى علم اخلاق اين است كه آيا اخلاق، قابل تغيير استيا نه؟ فارابى در كتاب شريف «الجمع بين الرايين» در باره يكى از بحثهاى مورد اختلاف دو شخصيتبزرگ علمى يعنى ارسطو و افلاطون در مسئله اخلاق مىفرمايد:
عدهاى بر آنند كه بين اين دو شخصيت عظيم علمى، اختلاف نظر هست; ارسطو بر اين باور است كه اخلاق، جزو عادات تغيير پذير و تحول ياب است; اما افلاطون بر اين عقيده است كه اخلاق بر دو قسم است: قسمى طبيعى و قسمى ديگر كسبى است و بخش طبيعى اخلاق، قابل تغيير نيست (1) .
البته اگر اين دو سخن با همين دو تعبير، از آن دو شخصيتبزرگ فلسفى نقل شده باشد، با هم ناهماهنگ است; زيرا ارسطو مىگويد اخلاق كلا قابل تغيير و تحول است ولى افلاطون مىگويد شاخهاى از اخلاق كه كسبى است، قابل تغيير است; اما بخش ديگر آن كه طبيعى است قابل تغيير نيست.
تبيين نظر ارسطو و افلاطون
فارابى مىگويد:
جناب ارسطو اين مسائل را در كتاب «فيه ما فيه» گفته است و من در آن كتاب به شرح اين مطالب پرداختم و گفتم اولا: اين كتاب در قوانين مدنى است، نه در اخلاق; يعنى، مسائل حقوقى را بازگو مىكند; نه مسائل اخلاقى را و ثانيا: نظر جناب ارسطو در آن كتاب، مسائل كلى و مطلق است نه مسائل جزئى (2) .
يعنى به طور كلى بحث مىكند كه آيا اخلاق همانند «ذاتيات» و يا به تعبير پيشينيان «جنس» و «فصل» و «ماده» و «صورت» است و به عبارت ديگر همان طور كه فصل، ذاتى هر ذى فصل و نوع، ذاتى هر ذى نوع است، آيا خلق، ذاتى هر متخلق و تغيير ناپذير استيا هر خلقى قابل تغيير است؟
جناب ارسطو اصل امكان قبول تغيير را مطرح كرده و سخن او در سهولت و صعوبت آن نيست. اما سخن افلاطون اين است كه اخلاق، دو قسم است; بخشى از آن طبيعى و تغيير آن، دشوار و بخش ديگر كسبى و تغيير آن آسان است و منظور از طبيعى بودن «صورت نوعيه» و ذاتى شدن نيست; بلكه ملكه شدن به منزله صورت شدن است و قهرا تغييرش دشوار است; ولى محال نيست. چرا كه بين «متعذر» و «متعسر» فرق است. «متعسر» چيزى است كه ممكن ولى دشوار است اما «متعذر» چيزى است كه انسان از انجام آن معذور است و قادر بر آن نيست. متعذر در اين گونه موارد كه در مقابل متعسر قرار مىگيرد، به معناى ممتنع است.
بنابراين، نظر افلاطون اين است كه تغيير دادن اخلاقى كه طبيعى شود دشوار است; اگر درختى به صورت كج رشد كند و راه عابران را ببندد، باغبان مشكل مىتواند آن را راست كند، ولى چنين نيست كه به هيچ وجه نتوان آن را مستقيم كرد; البته منحنى بالذات را نمىشود مستقيم كرد; اما مىشود با عواملى اين مانع سر راه را برداشت. منظور افلاطون از اين مثال اين است كه تغيير روش كسى كه به خلقى خاص، ساليان دراز، عادت كرده و به حد كهولت رسيده است، سخت است.
در تعبيرات دينى ما هست كه: «رد المعتاد عن عادته كالمعجز» (3) يعنى، تغيير دادن مسير اعتياد كسى كه به چيزى عادت كرده، مانند معجزه است البته نه خود معجزه و در آثار اديبان بزرگوار ما آمده است:
«تربيت نا اهل را چون گردكان بر گنبد است»
اين خود تشبيهى است و جناب شيخ مصلح الدين سعدى، نمىخواهد بگويد همان طور كه گردو روى گنبد دوار نمىايستد بلكه مىغلطد، تربيتبراى نااهل روا نيست، منظور وى دشوار بودن است نه محال بودن.
بنابراين، جناب فارابى مىفرمايد: افلاطون مثل ارسطو فتوا مىدهد كه ممكن است اخلاق را عوض كرد اگر چه اين تغيير، دشوار است; و سپس مىافزايد: هر صورت جديدى بعد از مدتى كه با ماده خود، قرين مىشود، مجموعا ماده ثانى براى صورت بعدى مىشود و آن صورت بعدى هم كه روى اين مجموعه پديد مىآيد و مدتى با آنها عجين مىشود، مجموعا ماده براى صورت سوم و... مىگردند. آنگاه مثالى ذكر مىكند: مثل اين كه خاك به صورت گياه در مىآيد و گياه وقتى رشد كرد، به صورت الواح، چوبها و تختهها و تختهها به صورت تخت، ميز تحرير و مانند آنها در مىآيد كه به اين ترتيب، هر كدام از اينها زمينه براى پذيرش صورتهاى بعدى است.
البته اين صورت، صورت طبيعى نيست; بلكه صورت صناعى است كه جناب افلاطون آن را در حد مثال براى تقريب به ذهن ذكر كردهاند; يعنى نفس با هر خصوصيتى كه مانوس شود، زمينه براى صفتبعدى را پيدا مىكند و آن صفتبعدى هم كه مدتى در نفس مىماند براى پديد آمدن صورت طبيعى ديگرى، زمينه و طبيعت مىشود. بنابراين، افلاطون نمىگويد تغيير صور و افراد، يكسان است; بلكه مىگويد بعضى از آنها سخت و بعضى، سهل است و جناب ارسطو هم نمىگويد تغيير همه يكسان است; يعنى، تغيير اخلاق براى كسى كه معتاد به خلقى شده با كسى كه عادت نكرده، يكسان است پس در اصل امكان تغيير و نيز در تفاوت بين درجات اخلاقى به صعوبت و سهولت، هر دو موافقند و بين اين دو بزرگوار، اختلاف نظرى نيست.
امكان تغيير انسان و انواع تغييرپذيرى
آنچه كه در جهان يافتشده يا مانند فرشتگانى است كه سخن همه آنها اين است: «وما منا الا له مقام معلوم» (4) و تغيير پذيرى در حيطه آنان راه ندارد، چون موجوداتى مجرد و ثابتند و يا مثل موجودات عالم طبيعت مانند آسمانها، درياها، كوهها، درختان، حيوانات و انسان است كه تغيير پذيرند.
تغيير پذيرى بر سه گونه است: يا به صورت زوال و نابودى است كه پيشينيان از آن به «كون و فساد» تعبير مىكردند و يا به صورت تكامل يا تنازل است كه سه قسم مىشود و هر سه قسم تغيير هم در انسان هست. چون انسان در قلمرو طبيعت است و هر موجودى كه در منطقه طبيعتبه سر مىبرد پذيراى تغيير است.
موجودى كه در مسير حركت قرار مىگيرد، گاهى بر اثر آسيب و گزند حوادث، فاسد مىشود; گاهى راههاى تنزل و گاهى راههاى تعالى و تكامل را طى مىكند. گرچه آنچه كه حركت است، بالاصالة و بالذات، همان است كه در مسير كمال باشد; اما برخى تحولات بالعرض هم هست.
در هر صورت، انسان مىتواند سه گونه تغيير داشته باشد:
1 زوال پذيرى و اين همان مسئله «مرگ» است; مثل ساير موجودات كه فاسد مىشوند: «كل نفس ذائقة الموت» (5) .
2 تغيير پذيرى در جهت تنزل كه: «ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار» (6) كه اينها به جاى «تدرج»، «تدرك» دارند! يعنى به جاى اين كه درجاتى را طى كنند دركاتى را مىپيمايند.
3 تغيير پذيرى در مسير كمال كه انسانها در اين گونه تغيير، «درجات» دارند; به اين معنا كه، در اوايل امر با استناد به آيه «لهم درجات عند ربهم» (7) داراى درجه هستند ولى در اواخر بر اساس آيه «هم درجات عند الله» (8) ، خودشان عين ملكات نفسانى و متن «درجه» كمال مىشوند.
بنابراين، تغيير پذيرى درانسان هست; ولى آنچه كه در محورهاى اخلاقى مطرح است همين دو بخش تغيير يعنى تغيير به طرف نزول و به طرف صعود است و گرنه تغيير موت و زوال و نابودى، امرى طبيعى است و ربطى به اخلاق ندارد، البته موت ارادى، در بحثهاى اخلاقى جايگاهى رفيع دارد وليكن چنين مرگ اختيارى به همان تكامل وجودى برمىگردد كه از انحاى تغيير استطالى است.
از نشانههاى امكان تغيير، ضرورت بعثت انبيا و مختلف بودن انسان در همه ادوار زندگى است.
بعثت انبيا
يكى از بهترين ادله ضرورت بعثت انبيا (عليهم السلام) سامان بخشيدن به نابسامانيهاى اخلاقى است كه انسانهاى بد آموخته را به اخلاق خوب تربيت كنند. اما اگر تغيير اخلاق و دگرگونى اوصاف نفسانى، ممكن و ميسر نمىبود، انبيامبعوث نمىشدند چون بر فرض هم كه بيايند و مردم را عالم كنند، وقتى علمنتواند نهاد آنان را دگرگون كند، بعثت و تعليم چه سودى خواهد داشت؟ در اينصورت، تعليم كتاب و حكمت، بارى بر روى دوش انسانها خواهد بود و انبيا رنجى بر رنجهاى انسانها مىافزايند، رنج فراگيرى و رنج ناهماهنگى بين علم واخلاق.
اما اگر تهذيب نفس ممكن باشد، هر دو رنجبرطرف مىشود وقتى چيزى ياد گرفتند، هم لذت مىبرند كه از درد جهل رهايى يافتند و هم لذت مىبرند كه آن رذايل اخلاقى را در سايه اين علوم و معارف آموخته شده عوض مىكنند و اگر مستكبران دعوت انبيا را نپذيرفتهاند، اما بسيارى از افراد پذيرفتهاند. مستكبران بر اثر اين كه اموال و اولادشان، «فتنه»اى براى آنان بود، توفيق تهذيب روح، نصيبشان نشده است; چنانكه ميگسارى، قمار بازى، بت پرستى، شرك، تجاوز، تعدى، دروغ و معاصى ديگر، جزو اخلاق رايج مردم «حجاز» شده بود و در ميان مردم «مدين» «حجر» سرزمين قوم «عاد» و «ثمود» و... هم رايجبود; ولى انبيا آمدند و تا حدودى، موفق شدند و برخى از آنها را اصلاح كردند; گرچه در بعضى از ادوار تاريخى، توفيق هدايت، كمتر نصيب مردم مىشده و اكثر آنان به طرف فساد مىرفتند.
قرآن در اين زمينه، راجع به قوم لوط مىفرمايد: «فما وجدنا فيها غير بيت من المسلمين» (9) (تنوين تنكير در «بيت» نشانه وحدت است) يعنى، فقط يك خانوار به پيغمبرشان ايمان آورد. در بخشى ديگر مىفرمايد: «ولا تجد اكثرهم شاكرين» (10) كه شيطان اين پيام را داد و يا در جاى ديگر، مىفرمايد: «وما وجدنا لاكثرهم من عهد وان وجدنا اكثرهم لفاسقين» (11) ; يعنى، اكثر آنها متعهد نيستند بلكه فاسقند; اما گروه فراوانى بر اثر تهذيب انبيا، مهذب و مزكى شدند و اگر تغيير خلق ميسر نبود، انبيا هميشه ناكام مىماندند و اصل بعثت نيز، لغو مىشد.
برهان عقلى بر امكان تغيير و شواهد تجربى بر وقوع آن، نشان مىدهد كه اخلاق تغيير پذير است; بدان، خوب و خوبان، بد مىشوند. البته همان گونه كه در علوم، گاهى فراگيرى، سهل و گاهى سخت است، در اخلاق هم چنين است; فراگيرى علوم و اخلاق و تخلق به اخلاق جديد براى سالمندان، سخت است; ولى سختبودن غير از محال بودن است. تعلم و تخلق حكم واحد دارند; زيرا اگر سالمند بخواهد مطلب جديدى را ياد بگيرد، براى او بسيار سخت است; در حالى كه تعليم براى همه در هر سن، ممكن است و به همين جهت هم دستور داده شده تا گور، علم بياموزيد; تغيير اخلاق هم چنين است.
بايد بين سختى و امتناع فرق گذاشت; انبيا (عليهم السلام) هم آمدند و تا حدودى در تغيير اخلاق موفق بودند، هم آن ممكن را به فعليت رساندند و هم آن دشوار را سهل كردند; زيرا وقتى به انسان آگاهى بدهند و انسان، آگاه شود كه رذيلت اخلاقى سم است، از آنجا كه به حيات خود علاقمند است و يقين دارد كه اين سم او را از پا در مىآورد، از آن دستبرمىدارد. انبيا (عليهم السلام) نه تنها از راه علم حصولى بلكه از راه علم حضورى و شهودى، در انسان باور ايجاد مىكردند كه آن باور در تغيير اخلاق، نقش سازندهاى دارد.
تكليف، در همه ادوار زندگى
نشانه ديگر براى تغيير پذيرى خلق آن است كه براى هر كسى تكليف تا لحظه مرگ وجود دارد، در حالى كه اگر تغيير عادت، محال باشد، چنين تكليفى، «تكليف به محال» است و تكليف به محال هم ممكن نيست از حكيم مطلق صادر شود. پس تكليف دائمى در تمام ادوار زندگى، نشانه امكان تغيير اخلاق، است و نبايد گفت اگر كسى با برخى مسائل اخلاقى عادت كرده باشد، تغيير آن محال است.
تغيير خَلق و خُلق
غزالى، تغيير «خلق» را از تغيير «خلق» جدا كرده است; اين مطلب را ديگران هم گفتهاند. بسيارى از خطوط اصلى مطالب را مرحوم فارابى، ابن سينا و ابنمسكويه بيان كردهاند و بعد غزالى كه شارح خوبى است آنها را مشروحا ارائهداده است; ولى او متاسفانه نتوانست امهات معارف عقلى را بيابد. چون، فلسفه را نزد استاد ماهرى فرا نگرفت و خيال كرد فلسفه، علمى است كه با مطالعهقابل فراگيرى است; در حالى كه فلسفه، علمى است كه اگر كسى آن را پيش استاد متظلع نخواند، اگر چه در حد غزالى باشد به عمقش نمىرسد. شاهد اين سخن سخنان اوست كه وقتى مىخواهد در مسائل عميق فلسفى اظهار نظر كند، پياده بودن او محسوس است! خود نيز اعتراف مىكند كه فلسفه را نزد استاد نخوانده است; وى ابتدا «مقاصد الفلاسفه» و سپس «تهافت الفلاسفه» را نوشته است.
غزالى در كتاب شريف «احياء» مىفرمايد:
خَلق قابل تغيير نيست، ولى خُلق قابل تغيير است و انبيا آمدند كه خُلق را عوض كنند (12) .
رنگين پوست و سياهروى، نمىتواند رنگ پوستخود را تغيير بدهد; ولى اگر قلب كسى سياه باشد مىتواند آن را با توبه سفيد كند; چنانكه عدهاى چنين كردند و عدهاى كه قلبشان سفيد و روشن بود، خداى نخواسته به دام ارتداد افتادند و سياه دل شدند:
«ان الذين امنوا ثم كفروا، ثم امنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفرا لم يكن الله ليغفر لهم» (13) .
تغيير، هم در اعتقاد و هم در اخلاق و عمل ممكن است.
نقش معرفت در تغيير اخلاق
معرفت هم در تحصيل اخلاق و هم در تغيير آن، مهمترين نقش را دارد; اما معرفت دو قسم است:معرفتهاى حصولى و معرفتهاى حضورى; ولى همان طور كه در ساير مسائل، نقش معرفتهاى حضورى و شهودى، قويتر از معرفتهاى مفهومى و حصولى است، در اين دو بخش يعنى تحصيل اخلاق و تغيير آن نيز معرفتشهودى، اثر بيشترى دارد; يعنى، اگر انسان، فضيلتيك خلق و رذيلتخلق مقابل آن را مشاهده كند، فورا از رذيلت، دستبر مىدارد; چون نفس گرچه «اعدى عدو» درونى انسان است و تا انسان را از پا در نياورد آرام نمىنشيند و سعى مىكند اسير بگيرد، چنانكه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: «كم من عقل اسير تحت هوى امير» (14) ولى شهود فضيلت اخلاقى، در انسان، گرايش ايجاد مىكند و انسان دگرگون مىشود و شهود مسموم بودن رذايل اخلاقى، گريز از رذايل اخلاقى ايجاد مىكند.
لذا در بعضى از تعبيرات دينى آمده است: «بعد نفسك»; «اياكم و...» (15) ، «اياك» يعنى خود را دوربدار; مبادا با سم يا آتش، بازى كنى و يا سم در تو اثر كند.
حضرت على (سلام الله عليه) پس از ذكر ماجراى عقيل مىفرمايد:
شبانگاه شخصى به سراغ من آمد و معجونى به همراه داشت; معجونى منفوركه ازآن منزجر بودم،گويى با قى يا آب دهان مار آميخته شده بود. به اوگفتم كه اگراين معجون، صدقه، صله، زكات و مانند اينهاست كه به ما نمىرسد.گفت:هديه است. گفتم: «امختبط انت؟»: در اين صورت، تو فرد مخبطى خواهى بود; يعنى، اگر رشوه را به عنوان هديه آوردهاى كه به بهانه مشروع بودن، من آن را بگيرم، بايد فردى ديوانه باشى (16) .
براى اينكه اگر «قى كرده» افعى را به صورت خميرى درآورند، هيچ انسان عاقلى آن را نمىخورد. البته اين بيان كه در نهج البلاغه آمده، سخنى شاعرانه نيست تا «احسنه اكذبه» باشد، يعنى هرچه اغراق آميزتر باشد، دلپذيرتر گردد; بلكه حضرت درون رشوه را ديد و فرمود: خوردن رشوه مثل خوردن غذاى قى شده افعى است. افعى از مارهاى معمولى پرسمتر است كه نخست، شكارش را مسموم مىكند و چه بسا تير او همان سمى است كه رها مىكند و وقتى كه آن را از پا در آورد، از آن تغذيه مىكند. مقصود اين است كه تغيير اخلاق با معرفتحضورى سهلتر از تغيير آن با معرفتحصولى و مفهومى است و بقيه راهها مانند موعظه و شعر زيبا جزو معاونان وزارت تغيير و اصلاح و تهذيب و تزكيه اخلاقىاند، وزير اين كار، همان معرفت است.
قرآن و تغيير اخلاق
تغيير اخلاق، به صورت روشن در آيات قرآن كريم مطرح شده و آيات در اين زمينه چند دسته است:
دستهاى از آن، مصداق تغيير اخلاق را بازگو مىكند ولى عنوان «تغيير» در آن نيست.
دستهاى ديگر، گذشته از اين كه مصداق تغيير را گوشزد مىكند، عنوان تغيير اخلاق را هم تذكر مىدهد. اما آيات بخش اول فراوان است و نيازى به شمارش آنها نيست: چون نوع آياتى كه دستور اطاعت، توبه، تقوا و عدل مىدهد، به اين معناست كه شما اخلاقتان را عوض كنيد; مانند:
«اعدلوا هو اقرب للتقوى» (17) ،
«فاتقوا الله ما استطعتم» (18) ،
«يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته» (19) ;
اينها و صدها دستور العمل اخلاقى ديگر، نشانه آن است كه اگر اين اوصاف معين را نداريد، آنها را فراهم كنيد و اگر داريد نگذاريد تغيير كند و در تداوم آن بكوشيد.
بخش دوم آيات كه گذشته از دستور العمل اخلاقى، عنوان تغيير را هم دارد، در سوره مباركه «انفال» و «رعد» آمده است; در سوره انفال مىفرمايد: «ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم وان الله سميع عليم» (20) نعمت ذات اقدس اله، تفضل است. ممكن است كسى به جايى نرسد; ولى خدا به او نعمتبرساند.
تفضل نعمت و استحقاق كيفر
نعمتبر اساس استحقاق نيست; بلكه از روى تفضل و لطف است; ولى يقينا كيفر بر اثر استحقاق است; ممكن نيست ذات اقدس خداوند بى گناهى را كيفر كند; ولى ممكن ستخداوند، تفضلا كسى را متنعم سازد; به عبارت ديگر، تغيير نعمت، سبب طلب مىكند; ولى تغيير نقمت، سبب نمىخواهد; سببش همان لطف و رحمت الهى است چون ممكن نيست كارى بدون سبب رخ بدهد.
گاهى سبب، لطف خداست و گاهى هم استحقاق قابل، زمينه قبول را فراهم مىكند. آيه مزبور مىفرمايد: خداوند نعمتى را كه داد هرگز نمىگيرد يا كم نمىكند; اما اگر مردم، اخلاقشان را عوض كنند; مثلا، اگر شاكرند، كفران نعمت كنند و اگر متواضع، سخى و مطعم هستند، متكبر، مستكبر و بخيل شوند و ترك اطعام كنند، در اين صورت ذات اقدس اله هم مسير نعمتخود را برمىگرداند. و خداوند هم شنواست و هم آگاه است. مىداند چه فرد يا جامعهاى، اخلاق و اوصاف نفسانى خود را دگرگون كرده و چه فرد يا جامعهاى اخلاق و اوصاف نفسانى خود را دگرگون نكردهاند و اين به عنوان سنتى الهى ذكر شده، يعنى سنت ذات اقدس اله بر اين است كه نعمتى را كه به فرد يا گروهى داده از آنها نمىگيرد; مگر اين كه آنان در اوصاف نفسانى خود تغييرى ايجاد كنند.
در سوره «رعد» همين مطلب به زبان ديگرى بيان شده است:
«له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله، ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال» (21) ;
اگر خداوند بخواهد چيزى را حفظ كند، ماموران الهى، همه اطراف آن شىء را احاطه كردهاند. آنگاه مىفرمايد: اگر خداوند نعمتى را به قومى عطا كند، هرگز آن نعمت را تغيير نمىدهد; مگر اين كه آن قوم، مسير اخلاق خود را دگرگون كنند. به اين ترتيب قرآن براى قوم، ملت و جامعه جايگاه ويژهاى قرار داده است. ممكن است فردى كه در جامعه زندگى مىكند، اخلاقش را عوض كند; ولى مادامى كه جامعه صالح است، ذات اقدس خداوند، نعمت را از آن جامعه نمىگيرد و اين هم لطف مجدد الهى است.
نعمت ابتدايى الهى
نخستشايسته استبدانيم كه اعطاى الهى، ابتدايى است. حتى در مواردى كه انسان كارى كرده و به ظاهر استحقاق دريافت نعمتى را دارد، اين استحقاق هم مسبوق به لطف الهى است; يعنى بر اساس:
«و ما بكم من نعمة فمن الله» (22)
هدايت، جذب و گرايش به اين كار را خدا عطا كرده است و انسان نبايد بگويد:
«انما اوتيته على علم عندى» (23)
كه منطق قارون است. كسى كه سالهاى متمادى با رنج و زحمت، علمى مىآموزد و يا مالى مىاندوزد، نبايد بگويد من خودم زحمت كشيدم عالم يا مالك شدم; بلكه بايد بگويد:
«هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر» (24) .
بر اين اساس اگر كسى رنج و تلاش و كوششى كرد و استحقاق دريافت نعمت جديد يافت، در آن سير علمى بايد آغاز جريان را ببيند; يعنى، نبايد بگويد من كار كرده و به اينجا رسيدهام; بلكه بايد بگويد لطف حق، مرا وادار كرد و توفيق الهى نصيب شد كه من با اين فيض راه افتادهام و در حقيقت، او مرا راهنمايى كرده است. با توجه به آيه سوره «نحل» بيان امام سجاد (عليه السلام) در «صحيفه سجاديه» روشن مىشود كه مىفرمايد:
«نعمك ابتداء و منتك ابتداء» (25)
يعنى، هرچه را كه تو مرحمت كنى، امرى ابتدايى است نه به عنوان كيفر و پاداش.
در قرآن كريم از عطاى الهى به صورت «جزاء» ياد شده; اما تعبير جزا هم تشويقى است. مثلا اگر كودكى به معلم خود، گوش فرا دهد و سخن معلم در او اثر كند و چيز تازهاى بفهمد، ولى نعمت او به وى جايزه جديد عطا مىكند. در اين جا وقتى كودك، كار خود را مىبيند، كودكانه داورى مىكند و مىگويد من درس خواندم و جايزه گرفتم; ولى وقتى انسان فرزانهاى شود، عاقلانه كار خود را بررسى مىكند و مىگويد ولى نعمت من در همه مراحل ياور من بود. او مرا تشويق، تاييد و راهنمايى كرد وسايلم را فراهم كرد; حتى در آن مراحل نهايى هم مشوق من بود و بعد از فراگيرى علم به من جايزه داد كه تشويقى مجدد است; يعنى همه نعمتها را ابتدايى مىداند; نه پاداشى.
تمام كارهاى ذات اقدس اله، بنابر اين تحليل، ابتدايى استيعنى مسبوق به استحقاق قابل و تحتم افاضه بر فاعل نيست; اما اگر خداوند بر اساس همين فضل، به كسى يا جامعهاى خيرى داده و افراد در اين جامعه از آن خير، متنعم شدهاند، تنها يك فرد يا دو فرد آلوده و پليد گشتند، باز خدا نعمت را از آن جامعه سلب نمىكند; و چنين تهديد و وعيدى در قرآن نيامده است كه اگر ما به جامعه و امتى خيرى داديم ولى بعضى از افراد آن امت و جامعه، تن به تباهى دادند، ما نعمت را از آن جامعه مىگيريم. تنها وعيدى كه هست اين است كه اگر اساس جامعه دگرگون شود، آنگاه مسير نعمت هم بر مىگردد.
اگر قومى مسير اخلاقى خود را عوض كند، مسير نعمت هم عوض مىشود و نقمت، دامنگير آنها خواهد شد و ديگر، هيچ عاملى براى رد كيفر الهى وجود ندارد; زيرا در آيه شريفه، «نفى جنس» شده است: «فلا مرد له» براى اين كه: «وما لهم من دونه من وال» (26) ، والى و سرپرست و قيم و قيومى، غير از خدا نيست و اگر جامعه، والى و قيومى غير از خدا نداشته باشد، نه مىتوان نعمت و نه مىتوان رفع نقمت و عذاب را از غير خدا توقع داشت.
درسوره «زمر» نيز تغيير پذيرى اوصاف نفسانى مطرح شده اما به صراحتسوره انفال و سوره رعد نيست; مىفرمايد: «يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله» (27) : اى بندگانى كه بر جانتان ستم و اسراف كردهايد! از رحمتخدا نااميد نباشيد. البته اولين اسراف هر مسرفى بر جان خود اوست; چنان كه اولين ستم هر ظالمى بر جان خود اوست: «وما ظلمهم الله ولكن انفسهم يظلمون» (28) .
اسراف در نفس
اسراف هم در مورد نعمتهاى بيرونى مطرح است و هم درباره نعمتهاى درونى; مثلا، اولين لحظهاى كه ارتكاب گناه در فكر انسان خطور كند، قبل از ارتكاب، اسراف در نفسش پيدا مىشود; يعنى، او اين پديده فكرى و علمى و نيز اين پديده عملى يعنى عزم و اراده را بيجا مصرف مىكند.
خداوند مىفرمايد: وقتى شما به جان خودتان اسراف كردهايد، نا اميد نباشيد. چون درهاى رحمت، همواره باز است. سپس مىفرمايد:
«و انيبوا الى ربكم و اسلموا له» (29)
و اين انابه و تسليم شدن، تغييرى در صحنه نفس است. پس اول، اسراف بر نفس استبرخى نفس غير مسرف را مسرف و آنگاه نفس مسرف و مترف را منيب، تائب و مطيع مىكنند و اين، تحول دو جانبه در نفس است.
بسيارى از آيات نشانه آن است كه اين تغيير، سخت و يا آسان است; چنان كهطى راه سخت و يا آسان است; يعنى اين دو مطلب با هم ارتباط دارند: يكى اينكه اصل تغيير، گاهى سخت و گاهى آسان است; مطلب ديگر اين كه طى راه،گاهى سخت و گاهى آسان است و منشا اين سختى و يا آسانى، اين است كهاگر وصفى به صورت «ملكه» در دل رسوخ كرده باشد، تغييرش سخت ولى ادامه راه مناسب با آن، سهل است كه به اين ترتيب، هر دو مطلب به رسوخ وصفى نفسانى وابسته است; به اين معنا، كه در اوايل امر، همان طور كه فراگيرى علم، ثابت و آسان است و مىفهمند، فراگيرى مسائل اخلاقى مثل متخلق كردن كودكان هم سهل است. چون مسائل اخلاقى هم با فطرت اينها سازگار است و هم ضد اخلاق و ارزش در جان اينها جايى پيدا نكرده است; ولى اگر اخلاقى نفسانى در دراز مدت به صورت ملكه در آمده باشد طى راه مناسب با آن ملكه، آسان ولى تغيير آن سخت است، اين دو مطلب را قرآن كريم در دو بخش از آيات، روشن كرده است:
عاقبت مؤمن و كافر
در اين مورد مىفرمايد:
«فاما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى و اما من بخل و استغنى و كذب بالحسنى فسنيسره للعسرى» (30)
يعنى، عاقبت انسان، «يسر» يا «عسر» يعنى سهل يا سخت است: پايان كار مؤمنين، سهل است. براى آنان مرگ، برزخ، قيامت و حساب سهل و آسان است; يعنى، آنان با حساب يسير و آسان، محاسبه مىشوند;
«فسوف يحاسب حسابا يسيرا» (31) .
ولى براى كسانى كه به بيراهه مىروند، مرگ، برزخ و اصل صحنه قيامت، دشوار است و در جهنم هم دشوارى دارند:
«فذلك يومئذ يوم عسير على الكافرين غير يسير» (32)
البته وصف غير يسير «تاكيدى» است; يعنى، آسان نيست و قهرا براى مؤمنين «يسير غير عسير» يعنى آسان است و سخت نيست.
مىفرمايد: اگر كسى اولا اهل تصديق باشد; معارف، حقايق و عقايد دينى را به خوبى تصديق كند و ثانيا اهل جود و بخشش، اعطا، احسان و ايثار و در همه اين كارها با تقوا و پرهيزكار باشد و از گناه و تمرد در برابر حق، پروا داشته باشد«فسنيسره لليسرى»يعنى، «للعاقبة، للخصلة، للطريقه اليسرى»: ما او را در پيمودن راه آسان موفق مىكنيم و او به آسانى اين راه را مىپيمايد; اما اگر كسى اهل تصديق و باور نباشد، بلكه معارف دين را تكذيب كند و افزون بر آن اهل احسان، ايثار و جود نباشد; بلكه اهل بخل باشد و حقوق مالى خود را تاديه نكند و مستكبرانه و مستغنيانه خود را بى نياز ببيند،«فسنيسره للعسرى»ما راه او را براى انجام رذايل، معاصى و سيئات اخلاقى كه عاقبت كارش تلخ است، آسان و سهل قرار مىدهيم، او به آسانى و بدون هراس و پروا دستبه گناه دراز مىكند، به آسانى دروغ مىگويد و اين كيفر الهى است كه دامنگير او مىشود. پس اگر براى كسى صفتى ملكه شود و به صورت خلق در آيد، كارهاى مناسب با اين خلق را به آسانى انجام مىدهد و اگر بخواهد تغيير بدهد، گرچه ممكن باشد ولى دشوار است.
رابطه ملكه شدن با قساوت قلب
خداى سبحان در سوره «حديد» مىفرمايد:
«ا لم يان للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون» (33)
اين آيه شريفه در باره مؤمنين است داستان «فضيل عياض» را هم در همين زمينه نقل مىكنند; يعنى، آيا وقت آن نرسيده تا قلب آنان كه راه ضعيفى از ايمان را پيمودهاند خاشع شود و به نام خدا بتپد و بلرزد؟ اگر آنان در پيشگاه خدا خاضع وخاشع باشند، به استناد:
«هو معكم اين ما كنتم» (34)
هميشه خاضع و خاشعند و چون هميشه خاشع و خاضعند، غير خدا هرچه هست در پيشگاه آنان كوچك است.
ازاين گذشته، آينده انسان، روشن نيست و هميشه گذشته بيش از آينده است، اگر كسى بداند كه چند سال بعد زنده است، حساب ديگرى دارد; اما هيچ كس عمر خود را نمىداند:
«و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت» (35) :
انسان نمىداند در چه سرزمينى مىميرد و نمىداند فردا چه چيز كسب مىكند.
اينكه گفته مىشود: «چو فردا برآيد بلند آفتاب» سخنى است در حد اميد، و گرنه هيچ كس نمىداند كه فردا چكاره است. پس هر كسى وقتى عمر خود را تحليل مىكند، مىبيند گذشتهاش بيش از آينده اوست و مىگويد من الان بيستسال را گذراندهام; اما معلوم نيستبيست دقيقه ديگر هم زنده بمانم و اگر كسى عمر درازى را پشتسر گذاشته باشد، به صورت روشنى مىتواند اين سخن را بگويد.
از اين رو آيه سوره مباركه «حديد» همواره زنده و تازه است. در حالى كه عدهاى همواره به ياد حقند، ذات اقدس اله در مورد عدهاى ديگر مىفرمايد: هنوز وقت آن نرسيده است كه انسان بگويد بس است و برگردد وقلبش در برابر خدا خاضع و خاشع شود؟ يعنى در برابر همه آنچه كه خدا نازل كرده است، اعم از قرآن و حديث قدسى و رواياتى كه به اهل بيت طهارت و عصمت الهام شده و آنچه كه بر انبيا و اولياى سلف (عليهم السلام) نازل شده استخاضع و خاشع باشد. از اين رو مىفرمايد: خاشع شويد و گرنه مثل كسانى خواهيد شد كه اگر وصفى نفسانى براى آنها در دراز مدت به صورت خلق و ملكه نفسانى در آيد قلب اينها قسى مىشود; وقتى قلب، قسى شود تغيير آن سخت است.
احياى زمين و زمينه مرده
تغيير اخلاق حتى براى آنها كه قلبشان قسى است ممكن است:
«اعلموا ان الله يحى الارض بعد موتها» (36)
بدانيد كه خدا زمين و نيز زمينه مرده را زنده مىكند كه يكى از مصاديق بارز اين آيه مباركه، مسئله ظهور ولى عصر (ارواحنا فداه) است كه به عنوان تفسير روايى در ذيل همين آيه آمده است كه جامعه مرده را خداوند به وسيله ظهور كسى كه مظهر قسط و عدل خداوند است زنده مىكند; يعنى، آنها كه بر اثر طولانى شدن اوصاف نفسانى، قلبشان قسى شده نيز نااميد نباشند; زيرا چنان كه خدا زمين مرده را با باران رحمت، دوباره زنده مىكند زمينه مرده را هم، زنده مىكند. و ولى عصر(ارواحنا فداه) هم،
«يملاها قسطا و عدلا كما ملئت ظلما وجورا» (37) .
تغيير و جهاد اكبر
بنابراين، هر تغييرى ممكن است. البته در برخى از موارد، سهل و در برخى ديگر، سخت است; آنجا كه تغيير، سهل است جهاد نيز سهل است اما آن جا كه سخت است، جهاد سنگينى لازم دارد و تا آخرين لحظه، مجاهدت مطرح است و آيه شريفه:
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين»
در سوره عنكبوت از همين باب است و اصولا صدر و ذيل سوره مباركه «عنكبوت» در همين محور است. در ابتداى سوره مباركه عنكبوت، مسئله امتحان و مجاهدتهاى نفسانى مطرح شده (38) و در پايان آن نيز، از باب «رد پايان به آغاز» اين آيه آمده است، از اين جهت، مسئله جهاد اكبر در كنار جهاد اصغر، مطرح شده و البته نتيجه جهاد هم بر دو قسم است: گاهى انسان سريعا پيروز مىشود و گاهى بعد از تلفات و شهيد دادن و رنج، فتح و نصرت را در آغوش مىكشد.
فرار از «زحف» در جهاد اكبر
قرآن در زمينه جهاد اصغر مىفرمايد:
«ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس» (39)
در جهاد اصغر مجاهدان در راه خدا پس از دادن مجروح، جانباز و آزاده، پيروز مىشوند. در جهاد اكبر نيز همين طور است، گاهى انسان تلفات مىدهد; رنجها و زخمهايى را در درون خود تحمل مىكند و چند صباحى هم عقل وى اسير هوسش مىشود ولى سرانجام پيروز خواهد شد; در صورتى كه در راه جهاد با نفس بايستد و از صحنه جهاد نگريزد و حتى اگر دشمن را فراوان ببيند، از معركه فرار نكند. البته فرار از زحف در فقه حكم خاص و در اخلاق و كلام، حكم مخصوص ديگرى دارد.
در صدر اسلام اگر سربازى در برابر ده سرباز قرار مىگرفت، حق فرار نداشت ولى اگر بيش از ده سرباز به او حمله مىكردند، مجاز بود فرار كند:
«ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن مائة يغلبوا الفا من الذين كفروا» (40)
اما پس از نزول آيه
«الئن خفف الله عنكم و علم ان فيكم ضعفا» (41)
حكم فقهى به اين صورت در آمد كه در جهاد اصغر اگر يك سرباز در مقابل دو سرباز قرار گرفت، حق فرار ندارد ولى اگر تعداد سرباز بيگانه بيشتر شد مجاز است فرار كند. نيز در جهاد اصغر ممكن است كسى اسير شده و بعد هم آزاد شود و بر فرض هم آزاد نشود، چون تن او را به اسارت گرفتهاند، نه جان او را، احيانا مجاز است تن به اسارت يا فرار بدهد. چون حكم آن فقهى و جهاد هم جهاد اصغر است و لزوم مقاومتحد معينى دارد.
اما در جايى كه جان ولى الله در خطر است، حساب ديگرى دارد:
«ما كان لاهل المدينة و من حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول الله و لا يرغبوا بانفسهم عن نفسه» (42)
مثلا در جنگ احد كه وجود مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در معرض آسيب بود به اين بهانه كه سه سرباز به او حمله كردند فرار مجاز نبود; زيرا صيانت و حفظ اصل دين و نظام بر هر چيزى مقدم است. ولى در جهاد اكبر چنين نيست كه اگر دو يا سه وصف رذيله يادو و يا سه جند از جنود جهل عليه او برخاستند، مجاز باشد صحنه جهاد اكبر را ترك كند.
در حديثشريف «سماعة بن مهران» (43) و در احاديث ديگر، هفتاد و پنجسرباز براى عقل و هفتاد و پنجسرباز براى جهل شمرده شده كه هر كدام از اين اوصاف، به جنود و سپاه و ستادهاى فرعى فراوانى تبديل مىشوند. در ميدان جهاد اكبر حتى اگر همه سربازان كفر و نفاق عليه كسى توطئه كنند، او حق فرار ندارد و يكى از اسرار «اكبر» بودن آن هم در همين است كه انسان هيچ راهى براى فرار، تسليم و يا اسير شدن ندارد. از اين جهت جهاد در اين جبهه،بسيار دشوار است و راه آن يا شهادت است و يا پيروزى; يا تمام اين جنود جهل را به اسارت خود درمىآورد، مانند كارى كه اولياى الهى كردند، يا اينكه تا زنده است تن به اين ستاد و سپاه نمىدهد.
در روايات آمده است:
اگر مؤمنى در بستر خواب يا بيماريش بميرد و محب اهل بيت عصمت و طهارت باشد يعنى در اين مسلك و راه بوده و تسليم بيگانه نشود. چنين مؤمنى شهيد در جهاد اكبر است (44)
يعنى تا آخرين لحظه در برابر همه وسوسهها، شبهات، القائات و تلقينات بيگانه درون و بيرون، ايستاده و تسليم آنها نشده است.
نتيجه بحث اين كه:
اخلاق، تغيير پذير است و آمدن وحى و بعثت انبيا و نزول كتابهاى آسمانى بر همين اساس و مبناست.
پىنوشتها:
1. الجمع بين رايي الحكيمين، ص 95.
2. همان، ص 95.
3. بحار، ج 75، ص 374، ح 30.
4. سوره صافات، آيه 164.
5. سوره آل عمران، آيه 185.
6. سوره نساء، آيه 145.
7. سوره انفال، آيه 4.
8. سوره آل عمران، آيه 163.
9. سوره ذاريات، آيه 36.
10. سوره اعراف، آيه 17.
11. سوره اعراف، آيه 102.
12. احياء العلوم، ج 3، ص 55.
13. سوره نساء، آيه 137.
14. نهج البلاغه، حكمت 211.
15. مانند: «اياك والطمع» (بحار، ج 1، ص 156); «اياكم والتفكر في الله» (كافى، ج 1، ص93، ح7).
16. فقلت:... امختبط انت ام ذو جنة ام تهجر؟ (نهج البلاغه، خطبه 224).
17. سوره مائده، آيه 8.
18. سوره تغابن، آيه 16.
19. سوره آل عمران، آيه 102.
20. سوره انفال، آيه 53.
21. سوره رعد، آيه 11.
22. سوره نحل، آيه 53.
23. سوره قصص، آيه 78.
24. سوره نمل، آيه 40.
25. صحيفه سجاديه، از فقرات دعاى دوازدهم و چهل و پنجم.
26. سوره رعد، آيه 11.
27. سوره زمر، آيه 53.
28. سوره آل عمران، آيه 117.
29. سوره زمر، آيه 54.
30. سوره ليل، آيات 5 10.
31. سوره انشقاق، آيه 8.
32. سوره مدثر، آيات 9 10.
33. سوره حديد، آيه 16.
34. همان، آيه 4.
35. سوره لقمان، آيه 34.
36. سوره حديد، آيه 17.
37. بحار، ج 36، ص 246، ح 59.
38. ق1 «الم × احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا وهم لا يفتنون».
39. سوره آل عمران، آيه 140.
40. سوره انفال، آيه 65.
41. همان، آيه 66.
42. سوره توبه، آيه 120.
43. كافى، ج 1، ص 21، كتاب العقل والجهل، حديث 14.
44. قال رسول اللهصلى الله عليه و آله و سلم: «من مات على حب آل محمد مات شهيدا، الا ومن مات على حب آل محمد مات مغفورا له، الا ومن مات على حب آل محمد مات تائبا، الا ومن مات على حب آل محمد مات مؤمنا مستكمل الايمان،... الا ومن مات على حب آل محمد مات على السنة والجماعة، الا و من مات على بغض آل محمد جاء يوم القيامة مكتوب بين عينيه: آيس من رحمة الله، الا ومن مات على بغض آل محمد مات كافرا، الا ومن مات على بغض آل محمد لم يشم رائحة الجنة» (تفسير كشاف، ج 4، ص 220-221).
يكى از اصول كلى كه قرآن كريم بدان اشاره مىكند اين است كه انسان همانطوركه از حوادث اثر مىپذيرد، در آن اثر هم مىگذارد. چون انسان نسبتبه رخدادهاى جهان تافته جدا بافتهاى نيست كه هيچ نقشى از خارج نگيرد وهيچ نقشى هم در آن نگذارد. از اين رو حوادث خارج يقينا در انسان اثر مىگذارد. مردمى كه در منطقهاى زندگى مىكنند مناسب با همان منطقهمىانديشند و خواستههاى خود را بر اساس حوادث همان منطقه، تنظيم مىكنند و در اين سخنى نيست; اما نكتهاى كه قرآن از آن پرده برداشته اين است كه كارهاى انسان هم در حوادث خارج اثر دارد; يعنى اگر جامعهاى رو به صلاح وسعادت برود، حوادث خارج هم عوض مىشود و اگر جامعهاى رو به طلاح،طغيان و تعدى حركت كند، حوادث جامعه هم بر همان اساس، دگرگون مىگردد.
از اين رو قرآن كريم وعده مىدهد كه اگر شما انسانهاى شايستهاى باشيد،باران به موقع بر شما مىبارد:
«و ان لو استقاموا على الطريقة لاسقيناهم مآء غدقا» (1)
و نيز دستور نماز استسقاء مىدهد. وعده قرآن كريم اين است كه اگر جامعهاى روى صلاح و سعادت، حركت كند، ما بارانهاى به موقع مىفرستيم و البته اين وعده، اختصاصى به باران ندارد; چرا كه ذكر باران در حد تمثيل است، نه تعيين و ساير نعمتها نيز چنين است; يعنى گياهان هم به موقع و به جا مىرويند و معادن هم به موقع متكون مىشوند. اشاره به باران از اين جهت كرده كه آب در زندگى، اصل و عامل تعيين كننده است. لذا در آيه ديگر مىفرمايد:
«و جعلنا من الماء كل شىء حى» (2) ;
و اختصاصى به باران ندارد.
در آيهاى ديگر مىفرمايد:
«و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء» (3) :
اگر مردم سرزمينى، پرهيزكار و وارسته باشند، ما بركات فراوانى از زمين و آسمان براى آنان نازل مىكنيم، چنانكه در باره اهل كتاب مىفرمايد:
«و لو انهم اقاموا التورية و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم منهم امة مقتصدة و كثير منهم ساء ما يعملون» (4) .
البته همان طور كه «روزى» مخصوص باران نيست; مخصوص خوراكيها و پوشاكيهاى ظاهرى هم نيست; زيرا علوم و معارف هم روزى است و اگر انسان در راه صلاح و اصلاح قدم بردارد، بسيارى از معارف، علوم و فضايل هم نصيبش خواهد شد و چون حوادث عالم در كيفيت اخلاق و اعمال انسان، مؤثر است كيفيت اخلاق و اعمال فرد يا جامعه هم در حوادث عالم مؤثر است.
زمان ظهور فضايل و رذايل اخلاقى
همان گونه كه قرآن در مورد دنيا مىفرمايد:
«و ان لو استقاموا على الطريقه لاسقيناهم ماء غدقا» (5)
همين تعبير را به گونهاى عميقتر و لطيفتر در باره قيامت هم دارد.
البته اين دو مطلب كاملا از هم جداست: يك مطلب اين است كسى كه داراى رذائل اخلاقى شد، از بركات محروم است و آن كس كه داراى فضايل اخلاقى شد از بركات متنعم است; يعنى، اگر جامعهاى اهل نماز استسقاء، ديانت، عدل و قسط و عمل صالح باشد، بركات را به موقع مىبيند و گرنه بركات از او گرفته مىشود.
در باره نعمتهاى آخرت، تعبير ديگرى دارد و آن اين كه: اعمال شما در آخرت به صورت نعمت ظهور مىكند; نعمتهايى مانند
«انهار من ماء غير اسن و انهار من لبن لم يتغير طعمه و انهار من خمر لذة للشاربين و انهار من عسل مصفى» (6) :
نهرهايى از آب، شير، خمر و عسل در آخرت ظهور مىكند; و گرنه در آنجا از كندو عسل نمىگيرند و دستگاهى نيست كه از حيوانات لبنيات بگيرند. از اين جا معلوم مىشود كه اخلاق نه تنها هويت انسان را تامين مىكند و مىسازد بلكه بسيارى از حقايق جهان خارج را هم مىسازد; و نه تنها امورى اعتبارى نيست، بلكه «مقوم» و فصل اخير انسان است و از اين بالاتر، از حوزه انسان بيرون مىرود و مقوم چيزهاى ديگر هم مىشود و «صورت نوعيه» چيزهاى ديگر را هم تامين مىكند; يعنى، همين فضايل اخلاقى، «لبن»، «خمر»، «عسل مصفى» و «ماء غير اسن» را مىسازد.
در آنجا آب از چشمه يا چاه نمىجوشد; چشمه بهشتى را بهشتىها مىجوشانند
«يفجرونها تفجيرا» (7)
مفجران چشمه، خود انسانهاى مخلصى هستند كه در دنيا بر اثر مداومتبر اخلاص، چشمهسار حكمت از قلبشان جوشيده، بر زبانشان جارى شده بود:
«من اخلص لله اربعين صباحا تنفجر ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه» (8)
همين گروه در قيامتبا اراده چشمهسار بهشتى را مىجوشانند:
«يفجرونها تفجيرا»
چشمه و درخت در بهشت، تابع اراده بهشتيان است.
انواع تاثير و تاثر
چون انسان موجودى است كه در موجودات ديگر اثر مىگذارد و از موجودات ديگر نيز اثر مىپذيرد، بايد ابتدا انواع تاثير و تاثر را تشريح كرد، آنگاه انسانهايى را كه اثر پذير يا اثر بخش هستند تقسيم نمود، و در مرحله سوم نتيجه هر كدام از اين اقسام را بازگو و بالاخره آثارى را كه بر اين نتايج مترتب است و مربوط به مباحث اخلاق است، تشريح كرد.
تاثير و تاثر را به چهار قسم تقسيم كردهاند:
1 - تاثير و تاثر مادى; مثل اينكه، جسمى در جسم ديگر اثر جذب يا دفع مىگذارد; مانند آهنربايى كه آهن را جذب يا چيزى كه چيز ديگر را طرد و دفع مىكند كه در اين محور، مؤثر و متاثر هر دو جسمانى و ماديند.
2 - تاثير و تاثر دو امر مجرد; به اين معنى كه، موجودى مجرد در موجود مجرد ديگرى اثر مىگذارد. گرچه اين قسم، مثالهاى فراوانى دارد ولى قبل از روشن شدن بحث نمىشود به امور غيبى مثل زد; اما به امورى كه به حس نزديكتر است مىشود تمسك جست; مثلا، تاثير روح معلم در روح متعلم، هر دو امر غير مادى و غير جسمانى است و نيز روح واعظ كه در زمينه وعظ و اخلاق در روح متعظ اثر نيك مىگذارد و شنونده را مؤدب به آداب الهى مىكند.
3 - تاثير موجود مادى در موجود مجرد مانند آهنگهايى كه انسان مىشنود. اين آهنگها يا انسان را مسرور و خوشحال مىكند يا غمگين و نالان مىسازد. به هر حال، آهنگ مادى در روح مجرد شنونده اثر مىگذارد. البته اگر آهنگى بخواهد در روح اثر بگذارد، از راه نيروى سامعه كه به گوش مرتبط است اثر مىگذارد. گوش، كار فيزيكى خود را انجام مىدهد كه از آن تعبير به «اذن» مىكنند و «اذن»، غير از «سامعه» است. سامعه، مرتبهاى از مراتب نفس است كه به وسيله گوش كار مىكند و امرى متافيزيكى است. چون به نفس بر مىگردد. وقتى به مرحله نفس رسيد، مراحل بالاتر نفس از آن متاثر مىشود. گاه، انسان غزل، قصيده يا نوحه و مرثيهاى مىسرايد و شنونده با شنيدن آن، خوشحال يا غمگين مىشود كه داخل در قسم دوم است، چون غزل، مرثيه، نوحه و مانند آن، امرى معنوى را كه مفهوم باشد به همراه دارد و در حقيقت ادراك سراينده است كه به وسيله سرودهاش در شنونده اثر مىگذارد و ادراك شنونده است كه متاثر مىشود. اين دو، كار متافيزيكى، مجرد و داخل در بحث تعليم و تعلم است; زيرا تعليم و تعلم گاهى به صورت نظم و گاهى به صورت نثر است; اما آنجا كه آهنگ در كسى اثر مىگذارد او را مىگرياند يا مىخنداند امرى جسمانى و مادى در روح، كه امرى مجرد است، اثر مىگذارد. اثبات و شناخت اين سه قسم، تا حدودى آسان است.
4 - تاثير امرى مجرد در امرى مادى. مثالى كه براى آن ذكر كردهاند، مسئله چشم، سحر و مانند آن است; برخى شور چشم يا بد چشمند، اگر نگاهى به كسى يا چيزى كنند، آسيبى به آن مىرسد. نيز سحر، طلسم و شعبده، اوراد و اذكار خاصى است كه با ادوات مادى، هماهنگ است و در روحيه يا بدن كسى اثر مىگذارد. البته اگر در روح كسى اثر گذاشت، اين تاثير، تاثير امر معنوى در امرى معنوى ديگر و از قسم دوم است; ولى اگر در جسم كسى اثر گذاشت، مثلا كسى را بيمار كرد، در حقيقت، امرى مجرد است كه در امرى مادى البته بدون تلقين اثر مىگذارد. چون اگر از راه تلقين باشد، اين تاثير، تاثير روح در روح است، كه به قسم دوم برمىگردد.
اختلاف در اثر پذيرى
انسانها در اثر پذيرى، يكسان نيستند. آنها كه از نزاهت روح برخوردارند، گاهى به طور مستقيم و گاهى به طور غير مستقيم، از ذات اقدس اله و مبادى عاليه، فيض و معارفى دريافت مىكنند و فضايل نفسانى نصيبشان مىشود و انسان صالحى خواهند بود. و آنها كه راه آلودگى را طى كردهاند، براى تاثير شيطان در خود، زمينه مساعدى فراهم كردهاند ودر نتيجه، خاطرات بد، نقشههاى زشت و رذايل نفسانى به آنها القا مىشود و بر اثر اين تاثير گذارى شيطان، به صورت شيطان ممثل در مىآيند. خداوند در قرآن كريم براى اين دو نوع يا اين دو صنف، دو دسته از آيات را تنظيم كرده است.
درباره مؤمنان، كه هم از نظر عقيده صائبند و هم از نظر عمل صالح، وعده داده است كه خود و فرشتگان او بر آنان صلوات و درود بفرستد. ذات اقدس اله در سوره «احزاب» دو قسم صلوات را ذكر مىفرمايد:
قسم اول، صلواتى است كه بر پيغمبر نازل مىكند:
«ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين امنوا صلوا عليه و سلموا تسليما» (9)
يعنى، مؤمنين هم، به صلوات بر پيغمبر (و آل پيغمبر) صلى الله عليه و آله و سلم و تسليم در برابر حكم الهى آنان مامورند.
قسم دوم، صلواتى است كه خدا و فرشتگان او بر مؤمنان مىفرستند:
«هو الذى يصلى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور» (10)
يعنى، خداوند و فرشتههاى او بر شما صلوات مىفرستند تا شما را نورانى كنند.
البته اين صلوات فرستادن، گاهى بدون اينكه فرشتهها بر كسى نازل بشوند از همان اوجى كه دارند صلوات را نازل مىكنند; و گاهى از اين مرحله، تنزل مىكنند، يعنى بر اشخاص نازل مىشوند و با آنها سخن مىگويند; به آنان چيزى ياد مىدهند يا آنها را مطمئن و آرام مىكنند. گاه، مطلب صحيحى به ذهن انسان مىآيد اما انسان نمىداند از كجا نازل شده; ولى بايد بداند كه از ناحيه الهام فرشتههاست. گاهى انسان بر سر دو راهى قرار مىگيرد كه آيا فلان كار بد را انجام بدهد يا نه؟ يا اگر انسان محتاطى است و از كار بد پرهيز دارد، كار مشكوك و مشتبهى براى او پيش آمده و نمىداند كه آن را انجام بدهد يا نه; ولى ناگهان تصميمى قطعى بر ترك آن مىگيرد. اين تصميم، در مقابل فيض علمى، فيضى فعلى است. گاهى ذهن انسان در حين مطالعه برقى مىزند و مطلبى را مىفهمد.
پس آنجا كه فضيلتى علمى يا فضيلتى عملى بهره كسى مىشود، به وسيله فرشتههاى خدا و اثر همان صلوات فرشتههاست كه نصيب مؤمن صالح مىشود.
گاهى فرشتگان از اين مرحله هم، تنزل مىكنند، يعنى نه تنها صلوات مىفرستند; بلكه بر مؤمنين، نازل مىشوند و اين، اختصاصى به برزخ يا حالت احتضار ندارد; چنان كه مىفرمايد:
«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنة التى كنتم توعدون» (11) .
همان گونه كه انبيا منذر و مبشرند، فرشتهها نيز منذر و مبشرند. در اين آيه مىفرمايد: قلب كسانى كه از نظر عقيده، موحد و از نظر عمل، مستقيم و بردبار هستند، منزل فرشتههاست.
با توجه به اين نكته كه آن مقام كامل و عالى صلوات، مخصوص پيغمبر و ائمه(عليهم السلام) است مقام متوسط و نازل آن، شامل مؤمنان هم مىشود. در باره نزول ملائكه نيز چنين است، ملائكهاى كه وحى تشريعى مىآورند مخصوص پيغمبرند; و ملائكهاى كه وحى تشريعى نمىآورند; ولى وحى انبايى و تسديدى و تاييدى البته در حدبرتر مىآورند مخصوص ائمه هستند; ولى نزول ملائكه مادون آنها كه علوم و اعمال صالحه را افاضه مىكنند، براى مؤمنان هم حاصل مىشود. پس مؤمن مىتواند بر اثر تهذيب اخلاق، به جايى برسد كه هم مشمول صلوات فرشتهها باشد و هم قلبش منزل آنان. از اين مرحله برتر، آن است كه نه تنها فرشتهها بر مؤمن مهذب، صلوات فرستاده و بر او نازل مىشوند، بلكه با او مصافحه مىكنند.
در حديث است كه: اگر مؤمنان، راه صحيح را طى كنند فرشتگان با آنان مصافحه مىكنند:
«لصافحتهم الملائكة» (12) .
گاهى دست انسان در خواب يا بيدارى به دست فرشتهها مىرسد. در كارهاى علمى، آنجا كه با دستخود، مطالب حق مىنويسد و در كارهاى عملى، آنجا كه با دستخود، كارهاى خير انجام مىدهد، دستش، با دست فرشتهها مصافحه كرده است. اينها براى كسى است كه در مسير صحيح، حركت كرده، اعتقادى دارد، آنچه را كه مىفهمد عمل مىكند، خود را فريب نمىدهد و فريب ديگران را هم نمىخورد.
پيامد وسوسه شيطان
در مقابل صالحان، طالحانى هستند كه شيطان از دور، آنان را وسوسه مىكند، قلبشان منزل او مىشود و بالاخره با دست و بدنشان هم تماسى برقرار كرده و مصافحه مىكند. قرآن حكيم، هر سه گروه را بيان كرده است:
آنها كه از راه دور، تحت كنترل شيطان هستند و شيطان در قلبشان وسوسه كرده آنها را فريب مىدهد، در آياتى از قبيل :
«ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم» (13)
بيان شده است. گاهى در ذهن انسان، مغالطهاى ترسيم مىشود و به طور ناخود آگاه به دام مغالطه مىافتد. البته ابتدا نمىفهمد كه مغالطه مىكند، اما وقتى خوى مغالطهگرى براى او ملكه شد، عمدا مغالطه مىكند و در اثر آن، هنگام سخنرانى يا در نوشتهها، حقى را باطل و باطلى را حق نشان مىدهد.
وقتى عدهاى تحت ولايتشيطان قرار گرفته وساوس او را پذيرفتند و بر اساس آن عمل كردند، به تدريج قلبشان منزل شيطان شده مهماندار او مىگردند; اين نكته در بخش ديگرى از آيات قرآن كريم آمده است:
«هل انبئكم على من تنزل الشياطين تنزل على كل افاك اثيم» (14) .
بيگانگان مىپندارند آنچه را كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيان كرده نعوذ بالله بر اثر وسوسههاى شيطانى بوده و قلب او منزل شيطان است! همان حرفى كه «سلمان رشدى» يا «عزيز نسين» پليد گفتهاند، كه حرف تازهاى نيست، در جاهليت كهن نيز بوده. مشركان بت پرستحجاز مىگفتند: اين حرفها، آيات شيطانى است! و خدا مىفرمايد: آيا من شما را با خبر كنم كه شيطان بر چه كسى نازل مىشود و قلب چه گروهى، منزل اوست؟ قلب انسان دروغگو و دروغ پرداز، جايگاه نزول شياطين است; اما كسى كه هم در مسائل علمى امين و صادق الوعد است و هم در مسائل مالى و امور عملى، امين و صادق العهد، منزه از آن است كه قلبش منزل شيطان باشد. پس مغالطهگران، گذشته از اينكه در آغاز با وساوس شيطانى حركت مىكنند، بتدريج قلبشان منزل شياطين مىشود.
يار شيطان
از اين مرحله پايينتر، كسى است كه نه تنها مهماندار شيطان، بلكه با وى «قرين» و يار است. در آيات ديگر به اين نكته اشاره شده كه:
«و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو له قرين» (15)
اگر كسى «تعاشى» كند و خود را عمدا به كورى بزند و آيات فراوان الهى را نبيند، «قرين» بدى به نام شيطان براى او مقرر مىشود و در نتيجه نه تنها در امور علمى، بلكه هميشه گرفتار مغالطه است و هر چه شما بخواهيد او را تفهيم كنيد نمىفهمد و نه تنها در امور عملى گرفتار رذايل است و اگر بخواهيد با پند و اندرز، رذايل او را به فضايل تبديل كنيد نمىتوانيد، بلكه در كارهاى روزانه، حركتها، قيام و قعودهاى او نيز شيطان نفوذ دارد. درباره اين گروه، حضرت على (عليه السلام) در اوايل نهجالبلاغه مىفرمايد:
«فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم» (16)
يعنى گوينده، شيطان است اما با زبان آنان سخن مىگويد; بيننده، شيطان است اما با چشم آنان مىبيند.
پس در اين قسم دوم، انسانها دو دستهاند; به اين معنى كه در هر سه مرحله عدهاى، از فرشتهها و عدهاى، از شياطين كمك مىگيرند; اما بايد توجه داشت كه هر دو گروه بايد خالص باشند. آنها كه از فرشته در مراحل سهگانه مدد مىگيرند، در مسائل عبادى، بنده خالص حق هستند و جز خدا به چيزى نمىانديشند و آنها هم كه در مراحل سهگانه تحت ولايتشيطانند جز شيطنتبه چيزى نمىانديشند; نه اينكه گاهى آدم خوب و گاهى آدم بدى هستند يا گاهى كار خوب و گاهى كار بد مىكنند، از قبيل:
«خلطوا عملا صالحا و اخر سيئا» (17)
بلكه چون فرشتگان افراد خالص را مىپذيرند و بر آنها نازل مىشوند و قلب آنها را منزل خود قرار مىدهند و شياطين هم افراد خالص رامىپذيرند. قلب كسى كه در كفر يا نفاق، كه همان كفر قلبى است، ممحض شده منزل شيطان است. از اين رو كسانى كه فقط كارهاى شيطنت آميزى مىكنند، سحر و شعبدهاى دارند و
«النفاثات فى العقد» (18)
هستند، بد محضاند.
گرچه بد محض به معناى فلسفى آن در هيچ جاى عالم نيست، منظور از بد، بد مقايسهاى است. حتى مار، عقرب، جهنم و شيطان، بد مقايسهاى هستند نه بد محض و گرنه همان گونه كه موجودات ديگر از زندگى خود و فرشتهها از هدايت لذت مىبرند، شياطين نيز از زندگى خود يا از اغواى ديگران لذت مىبرند.
نتايج تاثير و تاثرها
كسى كه قلبش منزل فرشتهها بشود، بسيارى از معارف الهى را مىفهمد. بسيارى از بزرگان، شاگرد نماز بودند، يعنى براى حل هر مطلب مشكلى، وضوگرفته، به مسجد مىرفتند و با خلوص، دو ركعت نماز مىخواندند و از خدا حل آن مشكل را طلب مىكردند; چنانكه افراد متمرد وقتى بخواهند دستبه شيطنتبزنند، در حال پليدى دست مىزنند; مثلا اگر بخواهند مردى را فريب داده يا به دام شيطان بكشانند، در حال آلودگى و ترك نماز دو طرف، او را به دام مىكشند; يا اگر خواستند زنى را به دام بكشند، در حال ترك انجام فريضه الهى او را به دام مىكشند اين سخن بلند را جناب ابوالحسن عامرى، كه تقريبا بعد از فارابى و معاصر با مرحوم بوعلى (رحمه الله) بوده، ذكر كرده است.
آثار تاثير و تاثرها
اگر دل ما براى ديگران نسوزد، لااقل بايد براى خودمان بسوزد. اين گونه از رذايل، سمى درونى و آتشى گدازنده است. انسانى كه بيهوش است، نه درد سم را احساس مىكند و نه سوزش آتش را. انسانهاى عادى مادامى كه در دنيا هستند، يا در حال خواب و يا مخمور اثر جوانى، پست، مقام يا ثروت هستند و به هر حال، سرگرمى دارند، اين سرگرميها نمىگذارد اثر سهمگين سم يا سوزش آتش احساس شود، اما وقتى بيدار شد، متوجه سم و آتشى مىشود كه بسيار بىرحم است.
هيچ سمى به اندازه گناه و هيچ آتشى به اندازه جهنم، بىرحم نيست; زيرا سم و آتش دنيا رحمى نسبى دارد. آتش دنيا انسان را مىسوزاند; وقتى سوزاند تا آن حد كه انسان احساس درد مىكند، درد مىكشد اما وقتى بىهوش شد، ديگر دردى احساس نمىكند; مانند كسى كه در اتاق عمل، بىهوش استبدن او را قطعه قطعه مىكنند ولى دردى را احساس نمىكند; اما آتش قيامت و جهنم، آنقدر بىرحم است كه دائما مىسوزاند و دائما هم انسان احساس سوزش مىكند و درد مىكشد. درخواست كسانى كه در جهنم هستند اين است كه:
«يا مالك ليقض علينا ربك» (19)
اى مالك دوزخ! از خدا بخواه كه جان ما را بگيرد! ولى آنان، نه حيات گوارا دارند و نه مىميرند تا راحتشوند:
«ثم لا يموت فيها و لا يحيى» (20) .
حضرت على (عليه السلام) در وصف آتش جهنم و «دار جحيم» مىفرمايد:
«دار ليس فيها رحمة» (21)
يعنى هيچ رحمى در جهنم نيست.
كسى كه مطيع خالص شيطان شد، ممكن است دستبه كارهاى غير عادى بزند اما جهنم بىرحمى را هم به همراه دارد; ولى كسى كه راه فرشتهها را پيمود، بهشتبرين به انتظار و اشتياق اوست. نعمتهاى معنوى يا بهشتبه اندازه نعمتهاى مادى يا باغ دنيا كم اثر نيست.
آتش و سم دنيا رحمى نسبى دارند و در حقيقت، ناشى از ضعف آنهاست و بعد بى اثر مىشوند، نعمتهاى دنيا هم بى مهرى دارند كه ناشى از ضعف آنهاست، مثلا كسانى كه از منطقه سوزان، به منطقهاى معتدل و خوش آب و هوا سفر مىكنند، چند صباحى لذت مىبرند اما وقتى زندگى عادى شد، ديگر لذتى احساس نمىكند. بيمار، وقتى درمان شده و از بيمارستان به منزل بيايد، چند صباحى از سلامتى لذت مىبرد ولى با ادامه سلامتى ديگر از دوام آن لذت نمىبرد، يعنى با آن كه غرق نعمت است، احساس نشاط نمىكند، اصولا هر نعمتى در دنيا چنين است در مقابل، نعمتها و لذتهاى بهشت است كه انسان دائما در آن متنعم و همواره در حال التذاذ است.
از اين جا معلوم مىشود كسانى كه بدنشان در دنيا و قلبشان در بهشت است «دائم السرور» هستند، در نهج البلاغه آمده است كه: مؤمنان صالح و علماى راستين، كسانى هستند كه:
«قلوبهم فى الجنان و اجسادهم في العمل» (22)
يعنى، بدنشان در دنيا مشغول كارهاى عادى و عبادى است ولى روحشان در بهشت است. آنان دائما از علم، لذت مىبرند كسى هم كه شاگرد و متعلم بوده، چيزى نمىدانست و با سعى و كوشش مطلبى را فهميد، لذت مىبرد; ولى وقتى همين مطلب علمى كه در بدو پيدايشش لذيذ و گوارا بود، براى او در مرحله بقا عادى شد، ديگر لذتى احساس نمىكند.
علت آن است كه گرچه علم، «دائم اللذة» است اما انسان دنيايى چون سرگرم مطالب ديگر هم هست از مطالب علمى خود دائما لذت نمىبرد; ولى كسانى هستند كه هميشه در حال التذاذند; آنهايى كه هميشه به ياد حق هستند:
«الذين هم فى صلاتهم دائمون» (23)
و چون هميشه لذت مىبرند فراز و نشيب روزگار، آنها را نمىرنجاند; و اگر انسان به اين حد نرسد، از اقبال مردم لذت مىبرد و از ادبار آنان مىرنجد; مىگويد: اين همه تحصيل كردهايم و علمى آموختهايم; اما كسى خريدار آن نيست!
براى اين كه وى علم را براى عرضه به ديگران آموخته نه براى كمال نفسانى. روزى هم كه عالم شد در اين فكر بود كه علم فروشى كند و چون مىبيند دانش او خريدار ندارد نگران است; اما كسى كه علم را براى «تقرب الى الله» بياموزد خود علم، كمال است و اولين لحظهاى كه او بدن را رها كند از اين كمال، لذت مىبرد; و با كم شدن اشتغالات دنيايى او يا برطرف شدن آن، لذتبخشى علم و كمالات ديگر شروع مىشود.
مگر نماز و روزه، لذيذ نيست؟ سايه همين نماز و روزه است كه به صورت ميوههاى بهشت در مىآيد كه ميوههاى دنيا با آن، قابل قياس نيست. كسى كه دوستى داشته و به او دسترسى نداشته باشد، به تمثال وى دل مىبندد، در حالى كه عكس او جز پارهاى كاغذ و مقدارى رنگ، چيز ديگرى نيست; اما چون نمونه صاحب عكس است از آن لذت مىبرد. ميوههاى بهشت نيز عكس نماز و روزه است; در اين صورت، خود نماز و روزه چقدر لذيذ است؟ همين كه سرگرمى ما نسبتبه عالم طبيعت كم شود، مىفهميم در چه حالتيم. يا در روح و ريحانيم; بلكه خود روح و ريحانيم يا در دوزخى هستيم كه:
«ثم لا يموت فيها ولا يحيى» (24) :
نه مرگ، انسان را مىرهاند و نه انسان، زنده و برخوردار از زندگى است!
پىنوشتها:
1. سوره جن، آيه 16.
2. سوره انبياء، آيه 30.
3. سوره اعراف، آيه 96.
4. سوره مائده، آيه 66.
5. سوره جن، آيه 16.
6. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه 15.
7. «عينا يشرب بها عباد الله يفجرونها تفجيرا» (سوره انسان، آيه 6).
« الهي » سال دوم به نام آن خدايي كه نام او آرامش بخش جان است و دستور او كليد گشايش ( مشكلات ) است و درود او در هنگام صبح باعث سرخوشي و شادابي مؤمنان است و ياد او باعث بهبودي دل آزرده و زخم خورده است و محبت او براي اهل زمين مانند كشتي نوح نجات بخش است . اي بزرگواري كه بخشش ها را مي بخشي و دانايي كه گناهان را مي پوشاني و اي بي نيازي كه دور از درك و فهم آفريده ها هستي و اي يگانه اي كه در ذات و صفات نظير نداري و اي آفريننده اي كه هدايت مي كني و اي توانايي كه شايسته ي خدا بودن هستي ، به جان ما يكرنگي خود را بده و به دل ما دوستداري خود را بده و به چشم ما نور خود را بده ( تا حقيقت را ببينيم ؛ به ما چشم حقيقت بين بده ) و آن چيزي را به ما بده كه براي ما بهتر است و كار ما را به افراد كوچك و بزرگ واگذار مكن ( ما را اسير كوچك و بزرگ نكن ) . خدايا عبدا.. پير شد ؛اما توبه نكرد . خدايا توبه ي ما را بپذير و در مورد گناهان ما از ما بازخواست نكن ( ما را مؤاخذه نكن ) خدايا از كارهاي بد خود مي ترسم ؛ مرا با خوبي خود ببخش . خدايا در دل هاي ما جز عشق خدت چيزي نكار و بر تن و جان ما جز لطف و رحمت خود چيزي نقش نزن و بر كارهاي دنيايي ما غير از مهرباني و رحمت خودت چيزي نباران .
معني درس « هماي رحمت »
1 ـ اي علي ، اي رحمت و بخشش الهي ، تو چه نشانه ي بزرگي از خدا هستي ؛ زيرا سايهي رحمت و سعادت خداوندي را بر سر همه ي موجودات افكنده اي .
2 ـ اي دل ( اي انسان ) اگر مي خواهي خدا را بشناسي ، به علي توجه كن و با استفاده از وجود او خدا را بشناس ، به خدا سوگند من نيز خدا را با وجود علي شناختم . 3 ـ اي علي اي ابر رحمت الهي ، اگر تو در قيامت لطف خود را شامل حال ما نكني ، شعله هاي دوزخ با كينه و انتقام جويانه ، وجود همه ي موجودات را خواهد سوزاند .
4 ـ اي گداي درمانده و بي چيز ، تنها از علي گدايي كن ف زيرا او به خاطر بخشش فراوان خود انگشتري پادشاهي را در ركوع به گدا مي بخشد .
5 ـ غير از علي هيچ كس نمي تواند به پسرش سفارش كند : اكنون كه قاتل من در دست تو اسير است ، با او به نرمي و ملاطفت رفتار كن .
6 ـ جز علي كسي پيدا نمي شود كه پسري شگفت انگيز مانند امام حسين تربيت كند كه داستان شهداي كربلا را در جهان مشهور سازد .
7 ـ غير از علي هرگز از جانگذشته اي يافت نمي شود كه وقتي با خداي خود ( دوست خود ) پيماني مي بندد ( براي حفظ جان پيامبر و حفظ اسلام ) به عهد و پيمانخود عمل كند ( و در بستر پيامبر بخوابد .
8 ـ نه مي توانم علي را خدا بنامم و نه مي توانم او را انسان به حساب آورم ؛ در شگفتم كه اين پادشاه سرزمين جوانمردي را چه بنامم ؛( زيرا جوانمردي چون علي و شمشيري مانند ذولفقار وجود ندارد )
9 ـ اي نسيم رحمت ، آگاه باش كه من به خاطر دوري از علي آنقدر گريه كرده ام كه چشمان خون مي گريند ، پس تو را به دو چشم خون فشانم سوگند مي دهم كه از كوي علي (ع ) غباري را براي درمان چشمانم بياوري .
10 ـ به اين اميد كه شايد پيام هاي دوستي من به خاك درگاه تو برسد ، از سر عشق و دوستي پيام هاي زيادي را به باد صبا كه پيام آور دوستي هاست ، سپردم .
11 ـ اي علي اگر تو تغيير دهنده ي سرنوشت هاي بد هستي ، تو را به دعاي درماندگان سوگند مي دهم كه پيشامدهاي بد را از جان ما دور كني .
12 ـ بهتر است ديگر من به خاطر عشق علي مانند ني ناله سرندهم زيرا حافظ بهتر از من اين موضوع را بيان كرده است :
13 ـ تمام شب را به اين اميد به صبح مي رسانم ، شايد باد صبا با پيامي از آشنايم ، علي (ع) مرا كه دوستدار اوهستم نوازش كند .
14 ـ اي شهريار ، به ناله هاي مرغ حق در دل شب توجه كن و بدان كه غم دل ( عشق ) را تنها به دوست گفتن خوشايند و نيكو است .
معنی بيت هاي درس رستم و اشكبوس
1 ـ جنگجوي شجاعي كه نام و اشكبوس بود ، مانند طبل بزرگي فرياد كشيد .
2 ـ آمد كه با ايرانيان بجنگد و همرزم و حريف خود را به زمين بزند ، شكست بدهد و بكشد
3 ـ رهام ( پسرگودرز ) در حالي كه كلاه جنگي و لباس مخصوص جنگ پوشيده بود ، سريع رفت و گرد و خاك ميدان جنگ به ابرها رسيد .
4 ـ رهام با اشكبوس به مبارزه پرداخت ( درگير شد ) و از هر دو سپاه ( براي تشويق آنها ) صداي شيپور و طبل بلند شد .
5 ـ اشكبوس گرز سنگين خود را به دست گرفت و زمين براي تحمل سنگيني آن مثل آهن سخت و آسمان ( به خاطر بزرگي يا در اثر گرد و غبار ) تيره و تار شد .( آسمان پر از گرد و خاك شد )
6 ـ رهام گرز سنگين خود را بركشيد ( بيرون كشيد ) و دست دو پهلوان از جنگ با گرزها خسته شد .
7 ـ وقتي رهام از جنگ با اشكبوس كشاني درمانده و ملول شد ، از او روبرگرداند و به طرف كوه رفت ( فرار كرد )
8 ـ توس ( فرمانده سپاه ) از مركز سپاه خشمگين شد ، اسبش را به حركت درآورد تا پيش اشكبوس ( براي جنگيدن ) برود .
9 ـ رستم خشمگين شد و به توس گفت كه : رهام اهل بزم وبادهخواري است و اهل جنگ و مبارزه نيست .
10 ـ تو سپاه ( مركز سپاه ) را منظم نگهدار . من اكنون پياده مي جنگم . *
11 ـ ( رستم ) كمان آماده و به زه بسته شدهي خود را به بازويش انداخت و چند تير را هم به كمربندش گذاشت .
12ـ فرياد زد كه اي اي مرد جنگجو، حريفت آمد فرار نكن ، بايست .
13 ـ اشكبوس خنديد و تعجب كرد ، افسار اسبش را كشيد و ايستاد و رستم را صدا كرد .
14 ـ در حالي كه ميخنديد ( مسخره ميكرد ) گفت كه نامت چيست ؟ چه كسي براي پيكر بيسر و كشته شده ات گريه خواهد كرد ؟!
15 ـ رستم چنين پاسخش را داد : چرا نامم را ميپرسي ؛ زيرا پس از اين ديگر خوشي نخواهي ديد ( دنيا را به كامت تلخ مي كنم )
16 ـ مادرم نام مرا « مرگِ تو » گذاشت و روزگار هم مرا پتك كلاهخود و سر تو قرار داده است !
17 ـ اشكبوس به او گفت : بدون اسب آمده اي و فوري خود را به كشتن خواهي داد .
18 ـ رستم چنين به پاسخ داد : اي مرد جنگجو ي خشمگين ِ بيفايده ....( موقوف المعاني با بيت بعد )
19 ـ آيا تا به حال نديدي كه پياده اي بجنگد و زورگويان را بكشد و نابود سازد ؟ ( مسلماً ديدي )
20 ـ آيا در شهر تو شير و نهنگ و پلنگ ، سواره به جنگ مي روند ؟ ( مسلماً نميروند )
21 ـ هماكنون ،اي سوارجنگجو ، پياده جنگين را به تو ياد ميدهم ( يا در حالي كه پياده هستم ، جنگيدن را به تو ميآموزم )
22 ـ مرا توس به اين خاطر به جنگ فرستاده است تا اسب اشكبوس را از او بگيرم .
23 ـ اشكبوس هم مانند من پياده شود و حاضران به او بخندند و مسخره اش كنند .
24 ـ يك رزمندهي پياده بهتر از پانصد سوار جنگجويي مثل توست ، در این روز و در گردش کار جنگ در این میدان (یا قسم به اين روز و قسم به كار ميدان جنگ ).
25 ـ اشكبوس به او گفت ك با تو سلاحي غير از مسخره كردن و شوخي ( غير جدي بودن ) نميبينم .
26 ـ رستم به او گفت : تير و كمان مرا ( اسلحهام را ) ببين ، زيرا هماكنون خواهي مرد ( با تير و كمان من خواهي مرد )
27 ـ رستم وقتي ديد كه كه خيلي به اسب عزيزش افتخار مي كند ، كمانش را آماده كرد و كشيد
28 ـ يك تير به پهلوي( سينه ) اسب اشكبوس زد و اسب از بالا به زمين افتاد و مرد .
29 ـ رستم خنديد و با صداي بلند گفت : اكنون پيش جفت و همراه عزيزت بنشين ( و براي او عزاداري كن .)
30 ـ شايسته است كه لحظه اي جنگيدن را رها كني و سرش را به آغوش بگيري و برايش عزاداري كني و كمي هم استراحت كني .
31 ـ اشكبوس فوري كمانش را آماده كرد و به زه بست و در حالي كه ميلرزيد و چهرهاش از ترس زرد شده بود ..... (موقوف المعاني با بيت بعد )
32ـ آنگاه رستم را تيرباران كرد . رستم به او گفت : بيهوده ....( موقوف المعاني با بيت بعد )
33 ـ جسمت را خسته ميكني و دو بازو و جان بدخواه و ناپاكت را ميآزاري .
34 ـ رستم دست به كمربند خود برد و يكچوبه تير از جنس چوب خدنگ انتخاب كرد .
35 ـ يك تيري كه نوك آن سخت برنده و شفاف و صيقلي و مانند آب براق بود و به انتهاي آن چهار عدد پر عقاب بسته بود.
36 ـ رستم كمان را در دست گرفت و تير از جنس چوب خدنگ را در شست گذاشت و آمادهي پرتاب كرد .
37 ـ رستم براي پرتاب تير ، دست راست را خم و دست چپ را كه كمان در آن بود راست و مستقيم كرد ؛ آنگاه از كماني كه از جنس شاخ گوزن شهر چاچ بود ، فرياد بلند شد .
38 ـ وقتي كه دهانهي تير ( انتهاي تير ) به كنار گوش رستم نزديك شد ، از كماني كه از شاخ گوزن بود ، فريادي بلند شد .
39 ـ زماني كه ( به محض اين كه ) تير از دست رستم جدا شد ، از مهرهي پشت اشكبوس عبور كرد .
40 ـ ( رستم ) تير را به سينهي اشكبوس زد و آسمان هم از رستم را تحسين كرد و دستش را بوسيد .
41 ـ حكم كلي الهي ( قضا ) گفت كه اي اشكبوس تير را بگير و تقدير الهي گفت كه اي رستم بزن ، آسمان و ماه هم رستم را تحسين كردند . ( به او آفرين گفتند . )
42 ـ اشكبوس در همان لحظه و فري جان داد و مرد ؛ طوري شد كه گويي اصلاً از مادر زاده نشده بود .
معني بيت هاي درس 3 حمله ي حيدري
1 ـ مبارزان چشم باز كرده و منتظر بودند تا ببينند كه چه كسي اول بار آماده ي جنگ مي شود و جنگ را شروع مي كند .(مصراع اول و دوم كنايه دارد )
2 ـ كه ناگهان عمرو كه آسمان ميدان جنگ بود ( بر ميدان جنگ مسلط بود ) اسبش را به حركت درآورد و گردوخاك به راه انداخت ودر ميدان جولان داد (و خودي نشان داد) 3 ـ وقتي عمرو كه مانند كوهي از آهن بود به ميدان جنگ آمد ، مانند اين بود كه همه جاي ميدان پر از فولاد شد ( زيرا زره عمرو از فولاد بود و حسهاش بسيار بزرگ )
4 ـ عمرو به ميدان جنگ آمد ، درنگي كرد ( نفسي تازه كرد ) و آنگاه ايستاد و مبارزو حريف خواست .
5 ـ پيامبر ، آن دوست خداوند جهانآفرين ، به چهره ي مسلمانان نگاه كرد .
6 ـ همه ي مسلمانان از ترس و به نشانه ي اظهار ضعف و ناتواني سر خود را پايين انداخته بودند و هيچ كس خواستار جنگيدن با عمرو نشد
7 ـ غير از علي (ع) كه مانند بازويي براي دين و شير خدا بود و خواستار جنگ با عمرو شد .
8 ـ نزد پيامبر برگزيده (ص) براي اجازه رفت ، رخصت خواست ، اما پيامبر به او اجازه نداد .
9 ـ عمرو به طرف علي كه مانند شير خشمگيني بود رفت و علي ، شاه دين ، در مقابلش قرار گرفت .
10 ـ هر دو با دشمني تمام به طرف هم دويدند و راه هرگونه آشتي را بستند و با هم جنگيدند
11 ـ آسمان به خاطر ترس از آن جنگ رنگ باخت ( كنايه از : ترسيد) ؛ زيرا جنگ افراد شجاعي كه مانند شير و پلنگ هستند بسيار ترسناك مي شود .
12 ـ ابتدا عمرو كه بدبخت و بيچاره بود، بازوهاي خود را مانند شاخه ي درختي بلند كرد .
13 ـ علي آن شير خدا ، سپرش را بالاي سرش گرفت و عمرو اژدها مانند ، شمشيرش را بلند كرد .
14 ـ عمرو پاهايش را مانند كوه محكم بر زمين گذاشت و آماده ي زدن شد و دندان هايش را از شدت خشم به هم فشرد .
15 ـ وقتي هدف چهره اش را به آن دو نشان نداد ( به هدف خود نرسيدند ) ، دوباره هر دو به هم حمله كردند .
16 ـ آن چنان جنگي به وجود آوردند كه مردم زمين و زمان مانند آن را كم ديده است .
17 ـ آن قدر گرد و خاك از آن ميدان بلند شد كه بدن هردو از چشم ها پنهان شد .
18 ـ زره ها پاره پاره و قبا ها ( روپوش ها ) چاك چاك شد و سر و صورت جنگجويان پر از گرد و خاك شد .
19 ـ آن دو كه در روش هاي جنگيدن ماهر بودند ، ضربه هاي زياد شمشير نيزه را از خود دور كردند .
20 ـ علي كه مانند شير شجاع و جانشين پيامبر و مانند نهنگ درياي قدرت خداوند بود ، ...( با بيت بعد موقوف المعاني دارد )
21 ـ آن چنان خشمگينانه به چهره ي دشمن نگاه كرد كه كارش به خاطر ترس از نگاه تمام شد وشكست خورد .
22 ـ علي آن دست خيبرگشاي خود را بالا برد و براي بريدن سر عمرو آماده شد ( پاهايش را محكم به زمين گذاشت )
23 ـ علي ، سرور دين ، با نام خداي آفريننده شمشيرش را پايين آورد و به گردن عمرو زد
24 ـ وقتي علي شمشيرش را به دشمن زد ، شيطان دو دست خود را به نشانه ي افسوس و حسرت ، به سرش زد ( افسوس خورد و متأسف شد ) .
25 ـ رنگ از چهره ي كفر در هند پريد ( كافران در جاي دوري ماند هند ترسيدند ) و بتخانه هاي اروپا از ترس به خود لرزيدند .( در همه جاي جهان كافران و بت پرستان ترسيدند .)
26 ـ شير ( استعاره از علي ) شمشيرش را به گردن عمرو زد و تن بي سر او را به زمين انداخت ( سرش را از بدنش جدا كرد )
27 ـ وقتي لبه ي شمشير علي به گردن عمرو خورد ، سر عمرو صد قدم از بدنش دورتر پريد .
28 ـ وقتي عمرو كه مانند فيل بزرگي بود ، به خاك افتاد و كشته شد ، جبرئيل از علي تشكر كرد و دستش را بوسيد .
معني ابيات درس 12 غزل سعدي
1ـ آن لحظه كه مي ميرم ، در آرزوي رسيدن به تو هستم و به اين اميد جان مي دهم كه خاك درگاه تو شوم .(هميشه تو را مي خواهم ،حتي مرگ من هم به خاطر تو است. مصراع دوم نهايت خاكساري و فروتني و پاكبازي سعدي را برابر محبوبش نشان ميدهد.)
2ـ وقتي كه در روز قيامت دوباره زنده مي شوم ،تنها به خاطر گفت و گو با تو بلند ميشوم و تنها تو را مي جويم. ( زنده شدن من در قيامت تنها براي يافتن توست . )
3 ـ در آن لحظه كه زيبا رويان دو جهان(جهان حقيقت و مجاز) در قيامت يا بهشت جمع شده باشند، چشمم ( مجازاً نگاهم ) تنها به سوي تو مي باشد و تنها به صورت زيباي تو عشق ميورزم .(تنها تو را مي بينم وبس)
4 ـ از بهشت سخن نخواهم گفت ، گل بهشتي را نخواهم بوييد ، به دنبال چهره ي زيباي زن بهشتي نخواهم بود ، تنها به سوي تو خواهم آمد.(تنها وجود تو برايم ارزشمند است .)
5ـ اگر هزار سال در گور(خوابگاه نيستي)بخوابم ، حتي در گور هم در آرزوي وصال و رسيدن به تو خواهم بود. ( خواب من در قبر تنها به خاطر رسيدن به تو سالم و آرام خواهد بود . )
6ـ از دست ساقي بهشتي باده ي بهشتي نخواهم نوشيد ؛ من به شراب نيازي ندارم ؛ زيرا از بو و آرزوي رسيدن به تو مست ميباشم .
7ـ با وجود عشق تو پيمودن هزار بيابان وتحمل هزاران مشكل آسان است؛ اگر جز اين باشد ، تمام كارهايم از سر خودخواهي و براي خودم خواهد بود
معني بيت هاي درس 12غزل حافظ
1ـ اي عارفان،خدا را شاهد مي گيرم كه اختيار دلم از دستم خارج مي شود و من عاشق شده ام، دريغا كه راز پنهان عشق من فاش خواهد شد.
2ـ اي باد موافق، ما سوار بر كشتي عشق هستيم ، وزيدن آغاز كن ؛ به اميد آن كه به ديدار يار كه آشناي ماست، نايل شويم .
3ـ محبت كوتاه مدت روزگار خيالي و دروغ و جادو است ، پس نيكي كردن در حق ياران را غنيمت بشمار.(غنيمت شمردن فرصت)
4ـ اي انسان جوانمرد و بزرگوار،براي شكر از سلامتي كه خدا به تو بخشيده است ، فرصت را غنيمت بشمار و از فقير بي نوا دلجويي كن .(درويش نوازي)
5 ـ راحتي وآسوده بودن در دو دنيا در گرو اين دو سخن است : با دوستان جوانمردي كردن و با دشمنان ملاطفت و نرمي نشان دادن .
6 ـ حتي در هنگام فقر و بي چيزي نيز سعي كن شاد باشي و عشق بورزي ؛زيرا اين كيمياي وجود(عشق و شادي)گدا را هم مانند قارون بي نياز و ثروتمند مي كند .(شاد باشي)
7ـ اي عاشق ، از فرمان عشق سرپيچي نكن؛ زيرا معشوق كه سنگ سخت در پنجه ي قدرت او مانند موم نرم است ، تو را به خاطر غيرت وتعصبي كه به تو دارد ، مانند شمع مي سوزاند (اختيار تو در دست معشوق است،پس از فرمان او سرپيچي نكن .)
8 ـ به جام باده ( استعاره از دل انسان عارف ) كه مانند آيينه ي اسكندري است ، ( تلميح به داستان آيينهي اسكندر ) خوب نكاه كن تا حال و اوضاع كشور دارا ( مجازاً همهي هستي ) را براي تو آشكار سازد(به دل عارف توجه كن ؛ زيرا او از همه چيز آگاه است و تو را از همه چيز آگاه مي كند)
9 ـ زيبا رويان فارسي زبان جان تازه اي به انسان مي بخشند؛ اي ساقي عشق ، به رندان پرهيزكار ( افرادي كه در ظاهر ناپاك و در باطن درستاند ، افراد لاابالي و بيبند و بار) مژده بده كه دل به عشق زنده دارند؛ زيرا زهد و عبادت خشك و رياكارانه اثري ندارد .
10 ـ حافظ اين لباس زاهدان را كه آغشته به مي و نجس است ، به اختيار خود نپوشيده است ؛اي شيخ پاكيزه لباس پرهيزكار!! ( اي رياكار ) عذر مارا در مورد اين ناپاكي بپذير و بر ما عيب نگير ! ( زيرا در عشق اختيار نيست و من به خواست خودم عاشق نشدهام .)
معني شعر باغ عشق از سنايي
1 ـ اي انسان تا كي مي خواهي در زندان اين دنيا از افراد مختلف فريب بخوري؟ يك لحظه از چاه تاريك اين دنيا بيرون بيا تا جهان حقيقت را ببيني .
2 ـ جهاني كه در آن هر كسي براي خود پادشاهي است و همه ي جانها شادمان هستند(تفاوتي بين انسان ها نيست و همه شادند)
3 ـ در آسمان جهان حقيقت عقابي كه دلها را شكار كند وجود ندارد و در عمق درياي آن نهنگ كشنده اي نيست(هيچ گونه دشمني وجود ندارد)
4 ـ گر از راه عشق به جهان حقيقت بيايي ، همه را خدمت كار دل خود مي يابي و اگر از راه دين وارد شوي ، همه را زيبا كننده ي جان خود مي بيني .
5 ـ اگر امروز در اين دنيا از لحاظ جان زيان كني (جان خود را از دست بدهي)، چه بسيار سرمايه و سودي كه فردا در جهان آخرت از اين زيان خواهي ديد
6 ـ تو اگر مانند فريدون يك لحظه در ميدان مبارزه با نفس خود ايستادگي كني ، به هر طرف كه روكني نشان پيروزي خود را خواهي ديد.
7 ـ اگريك روز راهنماي تو درد دين و وفاداري به آن باشد ، جاي شگفتي نيست كه خود را با مردان خدا همراه و هم رديف ببيني .
8 ـ چگونه انتظار بخشش از مردم داري در حالي كه خدا را بخشنده و رزاق مي داني؟ چگونه به طرف گناه مي روي در حالي كه خدا را داننده ي پنهاني ها مي داني ؟
9 ـ همه چيز را از خدا بدان نه از اعضاي بدن يا عناصر چهارگانه ي طبيعت ؛ زيرا سطحي نگري و كوتاه بيني است كه خطي را كه به خاطر داشتن عقل به وجود مي آيد ، تو آن را به انگشتان نسبت بدهي
10 ـ به اين ظواهر دنيا مانند انسان هاي نادان ، مغرور و فريفته نشو ؛ زيرا زور و زر دنيا آن بهاري نيست كه پاييزي نداشته باشد(هميشگي نيست)
11ـ (در اين دنيا) اگر در آسمان باشي به زمين خواهي آمد و اگر ماه باشي به چاه خواهي افتاد و اگر دريا باشي خالي خواهي شد واگر باغ شاد و خرمي باشي پاييز و نابودي را خواهي ديد(اگر در اوج عزت و بزرگي باشي ، خوار ذليل خواهي شد .)
12 ـ چرا بايد به خوشبختي دنيا افتخار كني و از بدبختي آن ناله كني ؛ زيرا تا چشم به هم بزني ، در زماني بسيار كوتاه ، هيچ يك را نخواهي ديد(شادي و غم اين دنيا هميشگي نيست)
13 ـ آيا نديدي كه الب ارسلان پادشاه قدرتمند سلجوقي به خاطر بلندي مقام سر به آسمان برده بود؟ اكنون به شهر مرو بيا تا تنش را زير خاك ببيني .(همه از اين دنيا خواهند رفت)
معني بيت هاي فردوسي در درس تربيت انساني و سنت ملي ما
1 ـ با ديدار تو جانم را زيبا ميكنم . از من هر چه بخواهي اطاعت ميكنم
2 ـ غير از بند و اسارت ( كه نميپذيرم ) زيرا بند باعث بيآبرويي است ، باعث شكست است و كار ناپسندي است .
3 ـ تا زندهام كسي مرا در بند و اسارت نخواهد ديد زيرا روان آگاه من اين گونه تربيت شده است .
معني ابيات خاقاني انتهاي درس چهاردهم
1 ـ آن شخص كوچك و فرودست را كه امروز بزرگ و بلندمرتبه شده است ، با نگاه كوچكي و خواري در او نظر نكن ( همچنان او را كوچك نشمار )
2 ـ شاخهي كوچكي را كه درخت بزرگي شده است ، با بيتفوتي به بزرگياش نگاه نگن .
معني ابيات نظامي درس مايع حرفشويي
1 ـ سخن كم و سنجيدهاي كه مانند مرواريد باشد بگو تا به خاطر سخن كم ولي با ارزش تو دنيا پر شود ( با اين سخنان سنجيده در دنيا مشهور شوي )
2 ـ ميتوان از سخني كه مانند مرواريد باشد ، لاف زد ، زيرا آن چيزي كه زياد است و مي توان زياد زد ، خشت است . ( سخن بيهوده مانند خشت است )
معني شعر داروگ از نيما :
كشتزار من ( كشور من )،
در كنار كشتزار همسايه ( شوروي سابق )، خشك شد.
با وجود آن كه می گويند ساكنان آنجا غم و درد بی شماری دارند؛
ای پيام رسان روزهای ابری،
داروگ !
کی باران خواهد بارید؟
بر اين اوضاع نامساعد كشور من ،
بر اين كلبه بی نور و بی نشاط من
كه اجزای سازنده اش در حال شكستن و فرو ريختن است
( آنقدر فشار و اختناق در كشور من وجود دارد كه همه چيز را نابود ميكند )،
همانند دل دوستانی كه از دوری و جدایی هم در حال نابودي است ،
ای پيام رسان روزهای ابری،
داروگ! کی باران خواهد باريد؟
رمزهای شعر: ١- كشتگاه : جامعه ايران زمان شاعر ٢- كشت همسايه: كشور اتحاد جماهير شوروي پس از انقلاب اكتبر ١٩١٧ ٣- ساحل نزديك: همان كشت همسايه، همسايه شمالي ٤- داروگ:انسان آگاه باران : خوشي و شادابي و آزادي
معنی شعر باغ بيبرگي از اخوان ثالث
ـ آسمان باغ فقر( پاييزي ) را
، ابر كه مانند انساني پوستين سرد و نمناكي دارد ، محكم در آغوش گرفته است
( فقر فرهنگي و فكري جامعه را فراگرفته است) .
باغ فقر ( جامعه ) با سكوت پاك و غمانگيز خود همواره تنهاست .
ــ آهنگ باغ فقر( پاييزي ) باران است و سرودش باد .
لباسش خرقهي برهنگي است .
و اگر بايد لباسي غير از اين داشته باشد ،
باد تار و پود آن لباس را با برگ هاي زرد كه مانند شعله هاي زرين هستند ، بافته است .
مهم نيست كه چه چيزي و در كجاي اين باغ مي خواهد برويد يا نميخواهد ،
باغبان و رهگذري نيست كه به آن توجه كند .
( به جمعهي زمان شاعر كسي اهميت نميدهد و گويي صاحب و سرپرستي ندارد .)
باغ نا اميدان در انتظار هيچ بهار و رويشي نيست .
( جامعه نميخواهد تغيير كند و به رشد برسد ) ـ
ـ اگر از چشمان باغ فقر( پاييزي ) نور اميدي نميتابد و يا اگر در چهره اش برگ شادي رشد نميكند
( اگر اميدي ندارد و شادي در آن نيست ) با اين وجود چه كسي ميگويد
كه باغ فقر ( كشور من ) زيبا نيست ؟
اين باغ داستان از ميوههايي ميگويد كه روزي سر بر اوج آسمان داشته اند
و امروز در دل خاك خوابيده اند
( انسانهاي بزرگي در كشور من وجود داشتهاند كه اكنون درگذشته اند و كشورم به آنها افتخار ميكند . )
ــ خندهي باغ فقر ( پاييزي ) همراه با اشك خون است و غمناكي .
پادشاه فصلها ، پاييز ، هميشه با اسب يالافشان زرد رنگش در آن جولان ميدهد . ( كشورم را غم پاييزي فراگرفته است )
معني شعر سفر به خير از دكتر محمد رضا شفيعي كدكني
گون ( نماد انسان هاي اسير دنيا و پايبسته ) از نسيم ( نماد انسان هاي آزاد و رها و وارسته كه از وضعيت موجود كشور ناراضي است ) پرسيد :
اينگونه با عجله به كجا ميروي ؟ نسيم پاسخ داد : من از اين بيابان ( كشور غبارگرفته و پر از فشار و اختناق ) دلگير و ناراحتم .
آيا تو هم نميخواهي از اين غبار آزار دهندهي اين بيابان سفر كني و آسوده شوي ؟
گون پاسخ داد : سراسر وجودم آرزوي رفتن است ؛ اما چه كنم كه پاي بسته ي اينجا هستم و نميتوانم از اينجا دل بكنم ...
گون دوباره پرسيد : با اين شتاب به كجا ميروي ؟ نسيم پاسخ داد : به جايي مي روم كه خانهاي جز اين خانه براي من باشد .
گون گفت : سفرت به خير و خوشي باشد ؛ اما تو را به دوستيمان قسم مي دهم ،
به خاطر خدا ، وقتي از اين كوير وحشت ( كشور پر از ترس و اختناق ) سالم عبور كردي ،
سلام مرا به شكوفه ها و باران زندگي بخش برسان .
نماد ها : 1 ـ گون نماد انسان هاي اسير و پاي بند 2 ـ نسيم نماد انسان هاي آزاد و رها و وارسته كه از وضعيت ستم آلود و استبداد زدهي كشورش ناراضي است
توضيح شعر در سايه سار نخل ولايت
بند اول * در مصراع اول تلميح به آيهي قران است ـ در مصراع سوم ميان بزرگ و كوچك تضاد وجود دارد ـ در مصراع چهارم يك تمثيل ديده ميشود
ـ در مصراع ششم تلميح به داستان فرعون و اهرام و تشبيه ( اضافهي تشبيهي ) در عبارت فرعون تخيل و در مصراع بعد يك تشبيه ديده ميشود .
توضيح : نام خدا كه بهترين آفريننده است گرامي باد ، زيرا تو را آفريد ، نميتوان از تو ( علي ) شگفت زده شوم ،
زيرا چشم و وجود كوچك و ناتوان من براي ديدن بزرگي و عظمت تو كافي نيست ،
مورچه از كجا ميدان كه بر ديوارهي ساختمان بزرگي مانند اهرام مصر عبور ميكند / يا بر روي يك خشت خام ( من مانند مورچه تفاوتي ميان علي با آن همه عظمت و ديگران قايل نيستم ) تو ( علي ) مانند آن هرم بزرگي هستي كه تخيل و تصور ميتواند بسازد .
و من مانند آن مورچهي ضعيفي هستم كه نميتواند عظمت تو را درك كند .
بند دوم * مصراع دوم و سوم آرايه ي تلميح دارد .
توضيح : تو با اين همه عظمت كه بر فراز ساير موجودات ايستادهاي ( از همه برتري ) چگونه
/ خود را پايين مي آوري و در كنار تنور يك پير زن قرار مي گيري و براي او كار ميكني ؟
/ و در زير شلاق كودكانهي بچههاي بيسرپرست و يتيم قرار ميگيري ؟
/ و نيز ميتواني با اين همه بزرگي در بازار تنگ و پر اختناق كوفه قدم بزني ؟
بند سوم : علي را به اقيانوس قايم تشبيه كرده است ، كلمهي تنگ ايهام دارد : باريك يا پر از فشار و اختناق ، و در آخر بند تلميح به قرآن توضيح : من پيش از تو اقيانوس با عظمتي نديده بودم كه عمودي باشد ( تو اقيانوس قائمي )
/ قبل از تو صاحب قدرتي نديده بودم / كه كفش وصله دار و ياره بپوشد / و مشك كهنهاي را بر دوش خود بگيرد ( خود مشغول كار باشد ) /و برادر برده ها و غلامها باشد ( مقامش را تا حد فرودستان پايين بياورد ) افسوس كه تو تنها صاحب شبهاي اين كوفهي پر از اختناق بودي / اي نور خدا / در شبهاي تاريك و به هم پيوستهي تاريخ / اي روح شب قدر / تا زماني كه سپيده بدمد ( جبرئيل برتو نيز تا سپيده دم نازل مي شد. )
بند چهارم * شب نماد آرامش و تاريكي است ، طوفان نماد خشم و خروش ، چاه نماد جوشش ، سحر نماد روشنايي و سفيدي ، ستاره نماد روشنايي ، لبخند نماد زيبايي و زندگي .
توضيح : شب با آن همه آرامش بخشي ، از چشم تو آرامش ميگيرد
/ طوفان خشم و خروش خود را از تو دارد /
سخن تو گياه را ثمربخش ميسازد /
و از نفس جانبخش تو گل رشد مي كند
/ از زماني كه تو در چاه گريه كردي ، چاه جوشان شده است ( گريه هاي تو از جوشش چاه بيشتر بوده است .)
/ سپيده دم به خاطر سفيدي چشمان تو طلوع ميكند /
شب در مقابل سياهي چشمان تو سر تعظيم فرود ميآورد /
همهي ستاره ها بدهكار نگاه درخشان تو هستند /
لبخند تو باعث و اميد زندگي است /
همهي شكوفه ها از نژاد لبخند هاي زيباي تو هستند .
* بند پنجم : پيشاني علي ( ع ) به كتاب خداوند و دريا تشبيه شده است ؛ به دليل اين كه علي قرآن ناطق بود و دريايي از علم در سر داشت . پيشاني مجازاً سر مي باشد توضيح : چه طور يك شمشير زهرآلود ميتواند
/ سر با عظمت تو را كه مانند كتاب خداست ، بشكافد ؟ /
چگونه مي توان با شمشير دريا را شكافت و از بين برد ؟ علم علي با كشته شدن نيز از بين نمي رود )
* بند ششم : عشق نماد غم ، غم نماد ديرينگي ، غم را به شعر تشبيه كرده است .
توضيح : به خاطر تو گريه ميكنم / با غمي كه از عشق هم غم انگيزتر است /
و از غم هم قيمي تر / براي تو با چشم همهي فرودستان ميگريم ( تنها فقرا و فرودستان براي تو ميگريند )
/ با چشماني كه از ديدن تو محروم مانده اند ( من هرگز تو را نديدم ) / گريه ي من شعر غم تو است كه شبها مي سرودي ( شب ها مي گريستي )
* بند هفتم : تلميح به داستان پرستاري و همبازي بودن علي با بچه هاي يتيمان و جريان فتح مكه كه پيامبر پا روي دوش علي نگذاشت و در عوض از علي خواست كه پا روي شانه ي پيامبر بگذارد و بتها را پايين بيندازد . استعاره در عبارت « كلمات كودكانه تراويد » كه كلمات را به آبي تشبيه كرده كه مي چكد .
توضيح : آن هنگامي كه مانند نور خورشيد / مانند خورشيدي به خانهي پير زني كه بچه هاي يتيمي داشت ، تابيدي
/ و هيبت و شكوه حيدر بودن ( شدت و سختگيري و حمله ي پي در پي داشتن در جنگ ) خود را
/ وسيلهي شادي كودكانه ي آن ها كردي / و بر روي شانه اي كه پيامبر به خاطر بزرگواري تو پا نگذاشت ، /
كوكان يتيم را نشاندي / و از آن دهان كه ( در وقت جنگ ) آواز شير مي آمد ، /
كلمه هاي كوكانه چكيد / آيا تاريخ ( با ديدن اين كه تو شكوه حمله ات را با رحمت آميختي ) حيرت زده بر در خانهي پيرزن بيوه ، نميلرزيد و متعجب نمانده بود ؟
* بند هشتم : تلميح به جنگ احد ، تشبيه زخم ها به گلبوسه ها ، بدن مجروح و خونآلود به دشت شقايق ، مهر به باده ، هشتاد زخم به تازيانههايي كه در موقع حد ( مجازات مست ) مي زنند .
توضيح : در جنگ احد / كه به خاطر مانند گلبوسه ، بدنت به دشتي پر از شقايق سرخ تبديل شده بود
/ مگر از كدام شراب عشق مست شده بودي / كه با زخم هاي مانند تازيانه خود را مجازات كردي ؟
* بند نهم : استفهام انكاري براي تأكيد ، مبالغه در مصراع آخِر .توضيح : كدام يك بدهكارتريد ؟ / دين به تو بدهكارتر است يا تو به دين ؟ ( مسلماً دين به تو بدهكارتر است ) / همهي دين ها بدهكار تو هستند .*
بند دهم : بينش به باغ تشبيه شده است ، تلميح به جنگ خيبر ، تشخيص و استعارهي مكنيه در بازوان انديشه و كردار .
توضيح : آگاهيهايي كه به ما بخشيدي / هزار بار ارزشمند تر از فتح خيبر است / آفرين به فكر و عمل قدرتمند تو
*بند يازدهم : روسياه ماندن كنايه از شرمنده شدن ، به بيوزني افتاد ايهام دارد : 1 ـ شعر سپيد من وزن عروضي ندارد 2 ـ شعر من بي ارزش شد ، وزن ميگيرد كنايه از ارزش پيدا مي كند ، تنگ مايه كنايه از فقير و ناتوان ، در پيان بند تلميح به آيهي قران .
توضيح : شعر سپيد من شرمنده شد / زيرا در فضاي ستايش تو بي وزن و بيارزش شد /
هر چند سخن به خاطر تو ارزش پيدا مي كند / من چگونه ميتوانم عظمت تو را در سخن مختصر و ناتوان جا بدهم /
ستايش تو را در كجا ميتوان به پايان برد ؟( مسلماً هيچ جا ) / الله اكبر ( براي تعجب به كار برده است )/ آيا خدا نيز از تو شگفت زده نميشود ؟
/ پس آفرين بر خدا ، آفرين بر خدا / آفرين بر خدايي كه نيكو ترين آفريننده است /
فرخنده باد نام خدا / زيرا بهترين آفرينند است / و نام تو / زيرا بهترين آفريده اي .
معني بيت هاي حديث جواني درس نوزدهم
1 ـ من اشك ناچيزي هستم ولي به خاطر اين كه براي انسان هاي ارزشمند ريخته شده ام ارزش پيدا كرده ام ، من خار ناچيزي هستم ولي به خاطر اين كه در زير سايهي گل قرار گرفته ام ارزشمند شده ام ( با اين كه ارزشي ندارم ولي به خاطر هم نشيني با افراد ارزشمند عزيز شده ام ) ( تشبيه خود به اشك و خار از جهت بي مقدار بودن ، به پاي كنايه از فروتني ، به سايه ي كسي آرميدن كنايه از تحت حمايت كسي بودن ، گل استعاره از معشوق )
2 ـ اي معشوق من كه مانند نو بهار عشق زيبا و شاداب هستي، من به خاطر ياد زيبايي هاي تو مانند گل بنفشه هميشه مشغول تفكر و تأمل هستم (رنگ و بو مجاز از زيبايي نوبهار عشق استعاره از معشوق ، تشبيه خود به بنفشه ، سر به گريبان كشيدن كنايه از متفكر بودن و تأمل كردن ) .
3 ـ من مانند خاك به خاطر دوستداري تو ، ناتوان و بي ارزش شده ام ، و مانند اشك به دنبال تو با علاقهي تمام دويده ام ( آمده ام ) ( تشبيه خود به خاك و اشك ، از پا افتادن كنايه از ناتواني و بي ارزش شدن ، با سر دويدن كنايه از با شور و علاقهي زياد رفتن )
4 ـ من نشان و نمودي از جواني را در زندگي خود نديده ام ، سخن و تعريف جواني را از ديگران شنيده ام ( به خاطر عشق تو پير شده ام )
5 ـ من از سلامتي و آرامش خاطر بهرهي كامل نبرده ام و از آرزوهاي خود خوشي نديده ام . ( بيمار عشق تو بوده ام و به آرزوهاي خود نرسيده ام ) ( تشبيه عافيت به جام و تشبيه آرزو به شاخ و تشبيه عيش به گل اضافهي تشبيهي )
6 ـ روزگار اين پيري را ارزان و مجاني به من نداده است ، بلكه اين پيري را با دادن جواني خريده ام ( جواني را داده ام و پيري را خريده ام . ( موي سپيد كنايه از پيري ، فلك رايگان نداد تشخيص دارد ، رشته استعاره از پيري ، و نقد جواني ، جواني را به نقد ( پول ) تشبيه كرده است . )
7 ـ اي سرو به آزاده بودن خود افتخار نكن ، زيرا من از تو آزاده ترم و از همه چيز جهان ( براي عشق ) صرف نظر كرده ام ( سرو مورد خطاب واقع شده و تشخيص واستعارهي مكنيه دارد ، سرو نماد آزادگي است ، از كسي بريدن كنايه از قطع علاقه كردن ) .
8 ـ اي رهي ، اگر من از پيش انسان ها فرار ميكنم ، بر من عيب نگير ؛ زيرا من مانند آهويي هستم كه هرگز انساني نديده است . ( هر چه ديده ام معشوق فرشته خو بوده است و بس )
( رهي تخلص شاعر است ، آهو ايهام تناسب دارد 1 ـ نام حيوان كه در اين شعر همين معني مورد نظر است 2 ـ گناه و عيب كه با كلمهي عيب تناسب دارد . )
معني بيت هاي شعر در کوچه سار شب از هوشنگ ابتهاج
1 - در این دینا که کسی به فکر کسی نیست ، هیچ کس برای دلجویی و احوالپرسی ما نمی آید و صحرای پر از غم زندگی ما ساکت و خالی است ( بیان شدت تنهایی و غربت شاعر) کوچه سار شب = اضافهي تشبيهي سرایبی کسی = استعاره از دنيا پرنده پر نمی زند = کنایه از خالی و ساکت بودن ، کسی به در نمی زند = کنایه کسی تلاشی و حرکتی نمی کند . واج آرایی حرف ( پ )
2- در این تاریکی و خفقان ( دوران حکومت ستم شاهی ) هیچ کس به فکر آزادی و رهایی نیست و در این محیط ستم هیچکس در اندیشهي رهایی نیست . شب نماد دوران ظلم و خفقان ، شب گرفتگان = کسانی که اسیر ظلم و ستم هستند ، در سحر زدن = کنایه از به دنبال آزادی و رهایی بودن واج آرایی حرف ( س )
3- منتظر طلوع صبح آزادی هستم ؛ افسوس که چنین شبی به پایان نمی رسد و انتظار من بیهوده است ( شاعر چشم انتظار حرکتی است که ظلمت و اختناق را نابود کند اما امیدش به یأس مبدل می شود .) در انتظار غبار بی سوار نشستن = کنایه از انتظار بیهوده سپیده استعاره از آزادی
4- دل غمزده و آشفته ی من از این خراب تر نمی شود زیرا ختجر غم تو تا آنجا که می توانست آن را خراب و نابود کرده است . ( بيان نهايت غمگين بودن شاعر ) خنجر غم = اضافهي تشبیهي
5- جامعه ای که در آن به سر می بریم پر از غم و اندوه است و کسی جز غم ، ندای آشنایی و دوستي سر نمی دهد .( در این سرزمین غم بار همه از هم بیگانه اند ) گذرگه پرستم = استعاره از دنیا صلا زدن = صدا زدن ، دعوت کردن ،
6- گوش هاي تو بسته است و انتظار پاسخي از تو ندارم ؛ پس برو كه انتظار من بیهوده است زیرا هیچکس به خواهش من پاسخ مثبت نمی دهد و كار من ندا دادن به گوش كر است ؛ پس بهتر است سخن را کوتاه کنیم . چه چشم پاسخ است =( استفهام انکاری ) یعنی انتظار پاسخ ندارم ، چشم داشتن کنایه از انتظار داشتن ، دريچه استعاره از گوش - مصراع دوم ( برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند ) تمثیل و كنايه از كار بيهوده انجام دادن .
7- من همچون درختی هستم که سایه و میوه ندارم ؛ پس اگر مرا از ریشه جدا کنند ، سزوار اين كار هستم ؛ زیرا بر درختی که تر و سبز است کسی تبر نابودی نمی زند ( من فايده اي ندارم پس شايسته ي نابود شدن هستم ) . بر در مصراع اول و مصراع دوم جناس تام ( بر = میوه / بر = حرف اضافه ) واج آرایی حرف ( ر ) مصراع دوم آرایه ی تمثیل دارد و كنايه از بهره رسان را از بين نمي برند .
معنیبيت هاي درس بيست و دوم ( شخصي به هزار غم گرفتارم
1 ـ انساني هستم كه اسير غمهاي زيادي هستم و هر لحظه كار براي من سخت و دشوار مي شود . ( هزار نماد كثرت ، به جان رسد كارم كنايه از بيچاره شدن )
2 ـ بدون هيچ خطا و گناهي زنداني شده ام و بدون هيچ دليلي اسير هستم . ( زلت ، گناه ، علت و سبب مراعات نظير )
3 ـ حتي ستاره ها هم براي مجازات من آماده اند و با يگديگر پيمان بسته اند ( اشاره به باور پيشينيان كه ستاره ها را در سرنوشت آدمي مؤثر مي دانستند ، سرنوشت مرا آزار ميدهد ) و آسمان هم آمادهي جنگ با من است . بيت تشخيص ( جان بخشي به اشيا ) دارد ، كمر بستن كنايه از آماده شدن
4 ـ زنداني هستم و بخت من شوم و نامبارك است و با من يار نيست ؛ اندوهگينم و بخت و اقبال با من دشمن است . محبوس و منحوس جناس دارد ، اختر كنايه از بخت و اقبال ، طالع و منحوس و اختر مراعات نظير دارد ، اختر خونخوار است تشخيص دارد ، خونخوار بودن كنايه از دشمن بودن
5 ـ غم من امروز از ديروز بيشتر است ( روز به روز غمگينتر مي شوم ) و ثروتم امسال از پارسال كمتر است ( سال به سال سرمايه ام كمتر مي شود ) بين كلمه ها دو به دو تضاد وجود دارد : امروز با دي ، امسال با پارسال ، فزون تر با كمتر
6 ـ سرشت و ذات من سرشار از پشيماني است و هر آتشي كه ميبينيد ، مانند حرفي از طومار پشيماني من است يا هر حرف از طومار پشيماني من مانند آتشي است . اضافهي تشبيهي در طومار ندامت ، حرف طومار به آتش تشبيه شده است و بر عكس هم مي توان در نظر گرفت ؛ يعني جاي مشبه و مشبهٌ به را عوض كرد : آتش مانند حرف طومار است . ، طومار مصراع دوم استعاره از پشيماني .
7 ـ من زماني دوستان برگزيده اي ( مخلصي ) داشتم ، اكنون چه اتفاقي افتاده است كه هيچكس با من دوست نيست
8 ـ هر شب آسمان به خاطر گريه هاي زياد و ناله هاي همراه با ناتواني من ، درمانده و ملول ميشود . گريه و ناله مراعات نظير ، آسمان به ستوه ميآيد تشخيص دارد .
9 ـ زندان پادشاه كجا و من كجا ؟ ( زندان پادشاه جايگاه من نيست ) اين چه سرنوشت شومي بود كه ناگهان به من روي آورد ؟ خدايگان منظور پادشاه ، ديدار نمود كنايه از روي آورد .
10 ـ به دست و پاي من زنجيري سنگين بسته شده است ؛ شايد به اين خاطر است كه من خيلي كودن و نادان و ديوانه ام ! به دست و پايم در يك متمم با دو حرف اضافه ، سبك بار كنايه از نادان .
11 ـ من دليل زنداني شدنم را نمي دانم ؛ آنقدر مي دانم كه دزد و راهزن نيستم . ( بي دليل زنداني شده ام)
12 ـ اكنون چه كار مي توانم بكنم و نمي دانم چه كار بدي انجام داده ام كه زندان پادشاه شايسته ي من شده است .( من شايسته ي زنداني شدن نيستم ) استفهام انكاري
13 ـ ( از اتفاقات پيش آمده ) ترسيدم و از كشورم مهاجرت كردم ( يا فرار كردم ) و گفتم كه من باشم و بخت بد هم همراه من ( من به همراه بخت نگونسارم باشم ) . پشت كردن كنايه از فرار كردن و مهاجرت كردن ، در مصراع دوم « واو » از نوع معيت يا همراهي است .
14 ـ در ذات من اميد زيادي به پيشرفت وجود داشت ، اما چه حيف شد كه اين اميدها از دست رفت و نابود شد . مصراع دوم يك شبه جمله است .
15 ـ ديگر چرا زياد سخن بگويم و شكايت را طولاني كنم ؛ كه با گفتار و سخن رهايي به دست نميآيد و مشكلم حل نميشود . قصه كردن كنايه از شكايت كردن .
معني بيت هاي درس بيست و سه « كعبهي مخفي »
1 - اي آبشار چرا نوحه سرايي مي كني ؟ به خاطر غم چه كسي اينقدر ناراحت هستي ؟ شاعر صداي ريزش آب را نوحه خواني دانسته است ، آبشار مورد خطاب واقع شده ؛ پس تشخيص است و استعارهي مكنيه ، چين بر جبين فكندن كنايه از ناراحتي و غم
2 ـ اين چه دردي بود كه تو داشتي و مانند من تمام طول شب را ، درحالي كه سرت را به سنگ مي زدي و بيتابي مي كردي و گريه مي كردي ؟ سر را به سنگ زدن كنايه از نهايت غمگيني و بي تابي كردن است .
3 ـ اتفاقاً خوب شد كه آيينهي ساخته شده در چين يا از جنس چيني شكست ، زيرا ابزار خودبيني و غرور شكسته شد . چيني ايهام دارد : 1 ـ ساخته شده در چين 2 ـ ساخته شده از چيني ، خودبيني ايهام دارد : 1 ـ خود را ديدن 2 ـ دچار غرور شدن
4 ـ وقتي عشق بيايد هوش و دل ( مركز دريافت علم ) انسان دانا را با خود مي برد ( او را بي هوش وعقل و علم مي كند ) ، همانگونه كه دزد دانا ابتدا چراغ خانه را خاموش مي كند تا آسوده تر دزدي كند . مصراع اول تشخيص و بيت اسلوب معادله دارد .
5 ـ آن كاري كه ما با خودمان كرديم ( بلايي كه به سر خود آورديم ) هيچ نابينايي به خود نمي كند ، ما در اين دنيا كه مانند خانه است ، خدا را كه صاحبخانه ي اصلي است فراموش كرديم . خانه استعاره از دنيا و صاحبخانه منظور خداست .
6 ـ آن دلي را ستايش كن و مقدس بدان كه كعبه ي شاعري به نام مخفي است يا كعبه ي پنهان است ، زيرا كعبه ي ظاهري را ابراهيم خليل ساخته است و دل را كه كعبه ي پنهاني است خود خدا بنا كرده است . طواف كردن كنايه از مقدس شمردن و ستايش كردن ، مخفي ايهام دارد : 1 ـ تخلص شاعر 2 ـ پنهان ، تلميح به داستان بنا كردن خانه ي كعبه به وسيله ي ابراهيم ( ع )
7 ـ ما مانند شمعي هستيم كه از سرنوشت خود آگاهيم ( مي دانيم كه ) ما را براي سوختن و گداخته شدن ( از بين رفتن ) آفريده اند ( بالاخره همه خواهيم مرد ) تشبيه خود به شمع ، خط مجاز از كتاب
8 ـ من مانند پروانه ضعيف نيستم كه با يك شعله ي كوچك ( با يك نشانه ي كوچك از عشق ) بميرم ، من مانند شمع هستم كه جان خود را به تدريج از دست مي دهم ولي هرگز شكايت نمي كنم . جان دادن كنايه از مردن ، دود بر آوردن كنايه از شكايت كردن .
9 ـ زماني كه بلبل مرا در ميان چمن ببيند با اين كه عاشق گل است ، دست از گل برمي دارد و به سوي من مي آيد ، همان گونه كه اگر برهمن بتپرست اگر مرا ببيند ديگر بتپرستي نمي كند و مرا مي پرستد . ( من از گل و بت خيلي زيباتر هستم ) بيت اسلوب معادله دارد .
10 ـ بزرگي و ارزش من در سخنانم پنهان شده است مانند بوي گل گل كه در گلبرگ هايش پنهان است ، پس هر كس مي خواهد مرا بشناسد و به ارزش واقعي من پي ببرد ، بايد به سخنانم توجه كند . ( ارزش هر كسي به سخناني است كه مي گويد . )
بيت در ستايش سخن سنجيده گفتن است . كلمه ي مخفي ايهام دارد مانند بيت 6 ، پنهان شدن ارزش در سخن به پنهان شدن بو در گلبرگ تشبيه دارد .
معني بيت هاي درس آخر ( ريشه ي پيوند )
1در ذات من عظمت پيشينيان و جنگاوري و شجاعت رستم دستان پنهان شده است .
2 ـ در سينه ي پر از اندوه جدايي از گذشته من كه مانند گهواره اي است ، بصيرت و آگاهي مردان بزرگ پنهان شده است ( سينه ي من گهواره بصيرت مردان است ؛ يعني سينه ي من سرشار از بصيرت است . )
3 ـ وجود مرا مانند جزيره اي خشك و بي فايده تصور نكن ؛ زيرا در ذات من درياي بي پايان و خروشان ( آگاهي ) پنهان شده است .
4 ـ دل مرا ضعيف و ناتوان به حساب نياور ؛ زيرا دل من مانند شيري خشمگين و شجاعي است كه در نيستان سينه ام پنهان است . ( من خيلي جرئت و توانايي دارم . )
5 ـ تصور مي كني كه ريشه ي پيوند من با گذشته ي زبان فارسي و فرهنگ ايران ازبين رفته است،هنوز هم در سينه ي من فرهنگ درخشان خراسان ( ايران ) وجود دارد.
حس بیناییبینایی حسی است که به ما اجازه می دهد ببینیم. ما برای دیدن از چشم ها استفاده می کنیم و این عضو مانند دوربین عمل می کند. تصاویر به داخل چشم های ما می آیند و از طریق رشته های عصبی به مغز می روند.
بعضی از حیوانات مانند عقاب چشم های قوی تری نسبت به ما انسان ها دارند و حیوانات دیگری مثل گربه حتی می توانند در تاریکی هم به خوبی ببینند.
بعضی وقت ها ما نمی توانیم به خاطر ضعیف شدن چشم هایمان به خوبی ببینیم اما جای نگرانی نیست و برای برطرف شدن این مشکل می توانیم از عینک استفاده کنیم.بچه های خوب باید بدانند که تماشای زیاد و از فاصله نزدیک تلویزیون برای چشم ها خیلی ضرر دارد.ما باید بهداشت را در مورد چشم های خود هم رعایت کنیم یعنی دست های آلوده را به چشم ها نمالیم، بعد از مدت مطالعه، کار کردن با رایانه و تماشای تلویزیون به چشم های خود استراحت بدهیم و خواب کافی و تغذیه مناسب داشته باشیم.استفاده از عینک های آفتابی مناسب هم به ما کمک می کند تا نور شدید آفتاب در فصل تابستان یا نوری که از روی برف ها در فصل زمستان منعکس می شود، چشم ها را اذیت نکند.کار خیلی خوبی است اگر ما سعی کنیم در مورد اعضای مختلف بدن خود اطلاعاتی به دست بیاوریم و بهتر از قبل مراقب سلامتی و بهداشت خود باشیم.
ساختمان دستگاه بینایی
دستگاه بینایی از یک قسمت اصلی (چشم) و یک سری ضمائم (غدد اشکی و پلک ها، ابروان و مژه ها) تشکیل شده است. کره چشم قسمت اصلیدستگاه بیناییاست که در یک حفره استخوانی از جمجمه قرار گرفته است. به این حفره استخوانی کاسه چشم می گویند.
کاسه چشم مثل هرمی است که قاعده آن در جلو و رأسش در عقب قرار دارد. کاسه چشم با داخل جمجمه و با حفره زیر گیجگاهی و با حفره بینی ارتباط دارد و این ارتباطات باعث انتقال عفونت به داخل یا خارج جمجمه می شود.
ساختمان کره چشم
کره چشم عضو محیطی دستگاه بینایی است که در حفره استخوانی کاسه چشم قرار گرفته و توسط چربی کاسه چشمی در بر گرفته شده است. این کره به وسیله کپسولی از چربی جدا شده است. به این کپسول، کپسول «فاسیایی تنون» می گویند. قطر عمودی کره چشم 23.5 میلی متر و قطرهای عرضی و جلوی-عقبی آن 24 میلیمتر است. کره چشم در وسط کاسه چشم واقع نشده بلکه به دیواره های بالایی و داخلی کاسه چشم نزدیک تر است.
«طنز» یکی از مهم ترین و کاراترین قالبهای «بیان» هنری است. و به علت شیرینی و جاذبه خاص خود با اکثر روانها سازگار و بیش ترین مخاطب را به خود اختصاص می دهد. طنز به علت خنده و انبساط روحی که در مخاطب پدید می آورد، به راحتی، احساسات و عواطفش را در اختیار گرفته، پیام خود را از راه غیر مستقیم بر عمق دل و جان و باور وی می نشاند. با توجه به این مهم، شناسایی دقیق و صحیح چگونگی به کارگیری این قالب برای کلیه طنزپردازان امری ضروری است. در این مقال بر این هستیم که به بررسی تئوری طنز از جمله تعریف، موضوع، اهداف، انواع و آثار طنز بپردازیم تا خوانندگان عزیز را هر چه بیش تر با این مقوله حساس و تأثیرگذار آشنا کنیم.
مفهوم طنز
طنز در لغت: طنز در لغت نامه های عربی به معنای سخریه و مسخره کردن و در لغت نامه های فارسی به معنای ناز، سخریه، سخن به رموز گفتن، طعنه و فسوس کردن، افسوس داشتن، عیب گرفتن، بر کسی خندیدن... و نیز طنز کرد به معنای طعنه زد، عیب جویی یا تمسخر کرد، آمده است.
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
درّ، در میان لعل شکر بار بنگرید
دی گفت سعدیا من از آنِ توأم به «طنز»
آن عشوه دروغ دگر بار بنگرید
«سعدی»
طنز اصیل
طنز، امروزه دامنه وسیع و گسترده یافته است. در یک تعریف کلی «طنز اصیل» عبارت است از: «هر بیان - اعم از گفتار، رفتار، نوشتار و تصویر - به ظاهر غیر جدّی و بر مبنای لطیفه و مزاح که نمایانگر واقعیّتی جدّی و رساننده پیامی اصیل باشد.» به عقیده یک نویسنده روسی، «طنز بالاترین درجه نقد و انتقاد ادبی است؛ البته نقد و انتقادی زیرکانه، غیر صریح و دل نشین و نیز انتقادی که چنان جذاب بیان می شود که نه تنها همگان را متوجه و متنبّه می سازد بلکه خطاکاران و مخاطبان اصلی خود را نیز به خود می آورد و به تفکر و تأمل وا می دارد؛ انتقادی با حفظ حریم ادب و کمال متانت که حتی در آنان که مورد انتقاد قرار گرفته اند به جای ناراحتی و کینه و رد وانکار شدید، بیداری و توجه و زمینه پذیرش و تسلیم به وجود می آورد.»
موضوع طنز
طنز ممکن است هر یک از مقوله های اخلاقی، فرهنگی، سیاسی، نظامی، اجتماعی و غیره را شامل شود. موضوع طنز می تواند فرد یا گروه، فرقه یا ملّت و جامعه باشد. در طنز انسان و زندگی او از لحاظ فردی یا اجتماعی مورد بحث قرار می گیرد. طنز گاه به نفس آدمی و بدیها و پلیدیهای آن می پردازد و با بزرگ نمایی آنها همگان را به خطر دشمنی که همراه خود دارند، هشدار می دهد، و گاه به فرقه و گروهی خاص و اعتقادات آنها می تازد و حقیقت زشت عملشان را آشکار می کند، و گاه به معایب و مفاسد اجتماعی که نفس آدمی و خودخواهیهای آن خالق آن بوده روی می آورد و پرده از حقایق تلخ آن بر می گیرد و افراد جامعه را از بی خبری و غفلت به آگاهی و چاره اندیشی فرا می خواند.
هدف طنز
هدف طنز، تنبه و توجه دادن فرد یا جامعه به معایب و مفاسد خود، تحقیر و کوبیدن رذایل اخلاقی، رشد فضایل اخلاقی و در یک کلام، تزکیه، تهذیب، اصلاح و به تکامل رساندن فرد و اجتماع است. قلم طنز نویس کارد جراحی است نه چاقوی آدم کشی؛ با همه تیزی و برندگیش، جانکاه و کشنده نیست، بلکه آرام بخش و سلامت آور است. زخم نهانی را می شکافد و چرک و عفونتهای آن را بیرون می ریزد و بیمار را بهبود می بخشد.
انواع طنز
طنز از نظر نحوه بیان و ارائه، به دو نوع «تفسیری» و «تمثیلی» تقسیم می شود.
1. طنز تفسیری: در طنز تفسیری وقایع و حقایق به طور مستقیم و صریح با نگرشی خنده آور بیان و تفسیر می شوند. در این نوع طنز نگرش و بیان طنز پرداز است که حقایقی را که نه تنها خنده آور نیست بلکه در واقع تلخ و ناراحت کننده نیز هست، به صورت خنده آور نمایش می دهد تا مخاطب را با کمک خنده به عمق حقیقت و واقعیت توجه دهد.
در طنز تفسیری، از کنایه، تمثیل، قیاس و مبالغه خبری نیست، بلکه تنها نفس واقعیت به تصویر کشیده می شود. استاد علی اکبر دهخدا با نگرش، اندیشه و بیان هنرمندانه اش طنزهایی عمیق از نوع طنزهای تفسیری آفریده که به نمونه ای از آن اشاره می کنیم.
«خدا رفتگان همه را بیامرزاد! مثل همه حاجیهای جاهای دیگر، نان نخور بود؛ یعنی مال خودش از گلویش پایین نمی رفت. اما خدا بیامرز ننم جور آقام نبود. او می گفت: «مال مرد به زن، وفا نمی کند. شلوار مرد که دو تا شد فکر زنِ نو می افتد». از این جهت هنوز آقام، پاش سر کوچه نرسیده بود که ننم می رفت پشت بام، زنهای همسایه را صدا می کرد. آن وقت یک دفعه می دیدیم اتاق پر شده از خواهر خوانده های نَنَم. آن وقت فورا ننم سماور را آتش می زد، آب غلیان را هم می ریخت؛ می نشست و با آنها درد دل کردن؛ مقصود از این کار دو چیز بود: یکی خوشگذرانی و دیگری آب بستن به مال خدا بیامرز که شلوارش دو تا نشود.»
2. طنز تمثیلی: در طنز تمثیلی طنزپرداز برای بیان مقصود و تأثیر بیش تر در مخاطب، از بازیهای لفظی و صناعات ادبی چون تمثیل، تشبیه، قیاس، جناس، تضاد... استفاده می کند و با این عمل ضمن این که باعث انبساط روح مخاطب می شود او را به واقعیت و حقیقتی عمیق آگاه می کند. طنزپرداز با بهره گیری از عبارات ظریف و دل نشین، از خنده تازیانه ای ساخته و آن را بر روح غفلت زده مخاطب فرود آورده و او را به سوی هوشیاری و تلاش برای وصول به وضع آرمانی فرا می خواند. علی اکبر دهخدا این واقعیت تلخ را که از پس هر واقعه ای، این مردم ضعیف هستند که مجرم شناخته می شوند و عاملان اصلی جان سالم به در می برند، این گونه با تمثیلی زیبا و مناسب، می نمایاند:
سرداری مریض شد، حکیم باشی دستور داد که او را تنقیه کنند. سردار برآشفت که مرا؟ حکیم باشی گفت: خیر قربان، بنده را. حکیم باشی را خفته کردند و کاری که باید با سردار انجام می شد با او انجام شد. از آن پس هر وقت، سردار مریض می شد، حکیم باشی را درازمی کردند و با او همان معاملت می رفت.(چرند و پرند)
در این گونه طنزها واقعه ای که مثال زده می شود، خنده آور است اما آنچه بلافاصله در پسِ ظاهر خنده آور آن رخ می نمایاند گریه آور است.
آثار مثبت طنز
طنز مثبت یعنی طنزی که با آموزهای دینی هماهنگ و هم سو باشد، دارای آثار شگرف و نیک خواهد بود و فرد و جامعه را به سوی کمال و سعادت و وحدت هدایت خواهد کرد. این طنز دارای آثار فردی چون توجه دادن به عیبها و تربیت صحیح و سریع و آثار اجتماعی چون پر شدن اوقات فراغت و کم شدن بزهکاری و ایجاد وحدت و همدلی اجتماعی است.
الف - آثار فردی:
1- توجه دادن به عیبها: طنز نوعی انتقاد نوش و نیش دار است و در عین حال که وضعیت خاص اجتماعی، روش خاص زندگی، معاشرت، تربیت، مدیریت... را نقد می کند، تک تک افراد را به درون خود متوجه می کند تا عیبهایی را که در طنز، بزرگ نمایش داده می شود، در خود بررسی کنند و مروری بر رفتار، افکار و عملکرد خود داشته باشند. اگر طنز مثبت به چنین توصیفی دست یابد، خدمت بسیار بزرگی به جامعه اسلامی کرده است.
در دین اسلام نیز بر تفکر درباره خود و عیبهای خود، بسیار تأکید شده است. خداوند در سوره روم می فرماید: (أوَلَمْ یتفکّروا فی أنفُسِهم)؛ آیا در نفسهای خود تفکر نمی کنید» (سوره روم: 8)، همچنین در جای دیگر می فرماید: (وَ فِی انفُسِکم أفَلا تُبصرون)؛ و در خودتان چرا نمی نگرید.» (ذاریات: 21).
حدیث معروف پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نیز اشاره به همین مطلب است که فرمود: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهْ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هر کس خود را بشناسد به راستی پروردگار خود را شناخته است».
بنابراین، معرفت نفس و کاستیهای آن از سودمندترین علوم است و هر وسیله مطلوبی در راه رسیدن به این شناخت قابل قبول و نیک است؛ حتی اگر این وسیله، طنز باشد.
2- تربیت صحیح و سریع: دومین اثر مثبت طنز خوب، تربیت صحیح و اصولی افراد بر اساس آگاهی و خودباوری در کم ترین زمان ممکن است. تربیت صحیح مهم ترین و دشوارترین کار برای انسان است. تربیت به گونه خاص، ویژه خداوند است؛ همان گونه که در قرآن کریم، صفت «ربّ» درباره خداوند بسیار به کار رفته است و همو پیامبران را برای تربیت انسانها فرستاده است. با این بیان، تربیت امری خطیر و ارزشمند است که هر کس شایسته آن نیست. پس اگر طنز مثبت بتواند آثار تربیتی صحیح را در وقتی مناسب و با بیانی جذّاب و شیرین به مخاطب خود منتقل کند، کار بزرگی انجام داده و سرمایه گذاری درباره چنین طنزهایی ضروری است.
ب - آثار اجتماعی:
1- پر شدن اوقات فراغت و کم شدن بزهکاری: طنز مطلوب عاملی در جهت جلوگیری از پدیده بزهکاری و پر کردن اوقات فراغت است. همچنان که ورزش، مطالعه، تفریح، گردش و فعالیت هنری می توانند ساعات بی کاری انسان را پر کنند، طنز نیز می تواند اوقات خوب و مفرّحی برای انسان به وجود آورده و عامل ایجاد و تقویت روحیه و نشاط در جامعه شود. با توجه به این مهم لزوم برنامه ریزی جدی و توجه همه جانبه در این زمینه به خوبی آشکار می شود.
2- ایجاد وحدت و همدلی اجتماعی: مهم ترین اثر اجتماعی که هر طنز مطلوبی می تواند داشته باشد، افزایش وحدت و کنار گذاشتن اختلافات بی مورد و حساس نشدن به هر موضوع کوچک و بزرگ است. وحدت در نظام اسلامی دارای جایگاهی بزرگ و رسیدن به وحدت ملی و جهانی و دینی هدف اسلام عزیز است. اگر طنز بتواند عاملی در راه ایجاد وحدت و هم بستگی باشد، افتخاری بس بزرگ است و این به دست نمی آید مگر این که شعارها، حرکات، لحنها و صحنه ها... همگی در راستای زدودن کدورتها و زنگارهای اختلاف و همدل و همراه نشان دادن جامعه باشد. و چنین طنزی وقتی ساخته و پرداخته می شود که طنز پردازان، دارای اندیشه های متعالی و خواهان و خالق طنز وحدت بخش باشند.
ویژگیهای طنزپرداز حقیقی
الف - تعهد و تخصّص در طنز نویسی: اصل و خمیره طنز به دست نویسنده آن به وجود می آید. از این رو وجود عنصر تعهد در طنزنویس اصلی بسیار مهم و اجتناب ناپذیر است. تعهد به این معنی که طنزنویس هرگاه بخواهد در رابطه با مباحثی چون سیاست، جامعه، فلسفه، هنر، انسان... اظهارنظر کند و یک طنز مطلوب ارائه دهد باید درباره این علوم آگاهی کافی داشته باشد و با بینشی عمیق در این راه قدم بردارد. در غیر این صورت هر قدر هم از تخیل هنری و تکنیکهای تخصصی بهره مند باشد، نه تنها اظهارنظر و ارائه اثر در این باره برای خودش رهگشا نیست بلکه خیانتی به جامعه و دین و علم و اخلاق به شمار می آید و این یعنی دوری از تعهد و البته تخصّص.
ب - حق محوری در نگرش: طنزنویس باید حق را محور مطالب و مباحث خود قرار دهد و بی طرفانه و منصفانه قضاوت کند. سلیقه های شخصی خود را وارد محتوا نکند و ازافکار و عقاید گروهی و حزبی دفاع نکند مگر به حق. چنانچه از نظر اسلام نیز طرفداری از عقاید سالم وحق، باید از مقدّمات کار هنری باشد. او باید تسویه حسابهای شخصی با گذشته خود و دیگران و عقده های درونی اش را در متن طنز وارد نکند.
ج - سلامت درونی و اخلاقی: از جمله شاخصه هایی که باعث تأثیر بیش تر طنز در مخاطب می شود سلامت درونی و اخلاقی طنزنویس است. او باید مراقب باشد که معایب و ایراداتی را که از دیگران مطرح و بزرگ کرده و مورد تمسخر قرار می دهد، در خود او موجود نباشد.
«طنزنویس در موقعیت دشواری قرار دارد؛ چون اگر مردم همان عیوبی را که او در دیگران نکوهش می کند در خودش بیابند، آن وقت ممکن است او در معرض اتهام خود بزرگ بینی قرار گیرد. اگر هم از این اتهامات بگریزد، چه بسا به او تهمت زنند که با قربانیانش عداوت شخصی دارد.»
بیانهای هنری قرآن درباره اخلاقیات و آداب در قالب طنز.
اگر با نگاهی دقیق و زیبا شناختی به طنز بنگریم، می توانیم بگوییم که طنز نوعی استعاره است و در قرآن انواع تمثیلات و تشبیهات و استعاره ها بسیار دیده می شود؛ مانند این آیه از قرآن کریم: (واغْضُض مِن صَوتک إنّ انکَر الأصواتِ لَصَوْتُ الحمیر)؛ و در سخن، آرام سخن گو [نه با فریاد بلند] که زشت ترین صداها بانگ خران است. (لقمان: 19).
این آیه، از دو بخش تشکیل یافته که از لحاظ بیانی و ساختار ادبی متمایز از یکدیگرند. بخش اول آیه، یک پیام روشن می دهد.
آرام سخن بگو، ولی بخش دوم به طور غیر مستقیم و با بهره گیری از استعاره، صدای انسانی که در سخن گفتن فریاد می زند را به صدای حیوانی که ناهنجارترین صورت را از لحاظ نوع آواز و تن صدا دارد، (الاغ) تشبیه کرده، را ناپسند می شمارد. چه بسا اگر چنین پیامی به طور جدّی و مستقیم مطرح می شد، بسیاری به آن توجّه نمی کردند، ولی همین که پای مقایسه خود با یک حیوان (الاغ) به میان می آید، هر انسانی دوست دارد که از این مسئله دوری کند.
و در زمین با تکبر راه مرو؛ چرا که نه می توانی زمین را بکنی (با راه رفتن) و نه به اندازه کوهها بلند خواهی شد. [پس اندازه خود را بشناس و متواضع باش.]
از آیات فوق چند نکته به دست می آید:
اول - در مسائل تربیتی و اخلاقی می توان با زبان استعاره و تشبیه و تمثیل مطلب را به گوش طرف مقابل رساند.
دوم - اگر فقط کردار زشت و بی ادبی نقد شود و شخص معیّن نشود، تأثیر گذاری آن بیش تر بوده و مشکل شرعی و عرفی پیش نخواهد آمد.
گفتار و رفتار طنزگونه پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
در کتب معتبر حدیث، حکایتهایی از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) آمده است که از وجود مزاح و شوخی و گاه طنز در گفتار و رفتار آن حضرت خبر می دهد. با نقل برخی از این حکایتها، به نوع و مقدار مزاح و طنز در زندگی آن حضرت پی می بریم.
1- پیرزنی خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) رسید. حضرت به او فرمود: پیرزن ها وارد بهشت نمی شوند. زن، چون این سخن را شنید، شروع به گریستن کرد. حضرت فرمود: در روز قیامت، تو پیرزن نخواهی بود. آیا سخن خداوند را نشنیده ای که فرمود: ما آنها را آفرینشی نوین بخشیدیم و باکره قرار دادیم.
در این ماجرا، حضرت با نوعی ظرافت بیانی، موضوعی اعتقادی را به پیرزن می آموزد و در این راه از هر دو عنصر اندوه و شادی بهره می گیرد.
2- حضرت علی (علیه السلام) فرمود: «اعرابی ای خدمت پیامبر اکرم رسید و هدیه ای به او داد، آن گاه موقع رفتن به پیامبر عرض کرد: پول هدیه ما را بده! و پیامبر خندید. هرگاه پیامبر غمگین می شد، می فرمود: اعرابی در چه حال است؟ ای کاش پیش ما بیاید.
از این حدیث در می یابیم، از جمله مسائلی که غمها با آن برطرف می شود، ملاقات با افرادِ با نمک و شوخ طبع است، ولی در عین حال، زیبایی رفتار پیامبر با مردم و روشهای تربیتی ایشان را باید در نظر داشت؛ یعنی حضرت به قدری کریمانه و با محبّت بودند که مردم به راحتی می توانستند به ایشان هدیه دهند و سپس پول هدیه را بخواهند.
3- زنی به نام امّ ایمن خدمت رسول خدا آمد و عرض کرد: همسر من شما را طلب می کند. حضرت فرمود: همسر تو کیست؟ آیا همان کسی است که در چشمانش سفیدی است؟ زن گفت: به خدا قسم در چشمان او سفیدی نیست! حضرت فرمود: بله، در چشمان او سفیدی است. دوباره زن گفت: نه به خدا قسم! سپس پیامبر فرمود: هیچ کسی در دنیا نیست، مگر این که در چشمانش سفیدی است که دور حدقه چشم را گرفته است.
در این حدیث نیز، نوعی شوخی طبعی همراه با وقار در رفتار حضرت دیده می شود.
پی نوشتها:
1. ابن منظور، لسان العرب، ذیل واژه طنز: طنز یطنز طنزا... و الطّنز السّخریه.
2. احمد سیاح، فرهنگ بزرگ جامع نوین (ترجمه المنجد)، انتشارات اسلام، ج 2، ذیل واژه طنز.
3. محمد غیاث الدّین رامپوری، غیاث اللّغات، ذیل واژه طنز.
4. علّامه علی اکبر دهخدا، لغت نامه، ذیل واژه طنز.
5. دهخدا، چرند و پرند، انتشارات عطار، ص 56.
6. داروی مخصوصی که وارد روده بزرگ کنند و بدان روده را از پلیدی پاک سازند، دهخدا، ذیل واژه تنقیه.
7. میزان الحکمه، ج 6، ص 142، ح 11923.
8. آرتورپلارد، طنز، ص 4.
9. میزان الحکمه، ج 11، ص 5547.
10. همان، ج 9، ص 141-142.
11. همان، ج 11، ص 5549.
(برگرفته از پژوهشی درباره طنز در شریعت و اخلاق (مرکز پژوهشهای اسلامی صداوسیما) و نمایی از طنز دینی (ولی الله عظیمی) با اندکی دخل و تصرف و تلخیص).
سو تیترها:
هدف طنز، تنبه و توجه دادن فرد یا جامعه به معایب و مفاسد خود، تحقیر و کوبیدن رذایل اخلاقی، رشد فضایل اخلاقی و در یک کلام، تزکیه و تهذیب، اصلاح و به تکامل رساندن فرد و اجتماع است.
قلم طنزنویس کارد جراحی است نه چاقوی آدم کشی، با همه تیزی و برندگیش، جانکاه و کشنده نیست، بلکه آرام بخش و سلامت آور است. زخم نهایی را می شکافد و چرک و عفونتهای آن را بیرون می ریزد و بیمار را بهبود می بخشد.
طنز پرداز با بهره گیری از عبارات ظریف و دلنشین، از خنده تازیانه ای ساخته و آن را بر روح غفلت زده مخاطب فرود آورده و او را به سوی هوشیاری و تلاش برای وصول به وضع آرمانی فرا می خواند.
طنز مثبت یعنی طنزی که با آموزه های دینی هماهنگ و هم سو باشد، و فرد و جامعه را به سوی کمال و سعادت و وحدت هدایت کند.
طنز نوعی انتقاد نوش و نیش دار است و در عین حال که وضعیت خاص اجتماعی، روش خاص زندگی، معاشرت، تربیت، مدیریت و... را نقد می کند، تک تک افراد جامعه را به درون خود متوجه می کند.
یکی دیگر از آثار مثبت طنز، تربیت صحیح و اصولی افراد بر اساس آگاهی و خودباوری در کم ترین زمان ممکن است.
مهم ترین اثر اجتماعی که هر طنز مطلوبی می تواند داشته باشد، افزایش وحدت و کنار گذاشتن اختلافات بی مورد و حساس نشدن به هر موضوع کوچک و بزرگ است.
اگر با نگاهی دقیق و زیباشناختی به طنز بنگریم، می توانیم بگوییم که طنز نوعی استعاره است و در قرآن انواع تمثیلات و تشبیهات و استعاره ها بسیار دیده می شود.
شايد نظريه پردازان غربي و تئوريسينهاي ليبراليسم گمان نميبردند که ايدئولوژي آنها نيز مانند مارکسيسم به اين زودي موزه اي و کتابخانهاي شود. ايدئولوژي جهان سرماي هداري گمان ميکرد که با استواري بر پايههاي اومانيسم، سکولاريسم و مدرنيسم ميتواند سلطنت بيگزند و پايداري بر جوامع بشري پيدا کند. اما اين خامانديشي بر اثر غفلت از شناخت درست در مورد انسان، آفرينش، و خدا بوجود آمد و به جرأت ميتوان مدعي شد که اگر نوزايي معاصر در جهان اسلام نبود، ميرفت که جهان را در ورطة هلاکت و نابودي افکند.
اکنون که مدرنيسم سکولار، درگير چالشهاي دروني بسيار است، با طرح پروژة جهانيشدن سعي دارد کل جامعة بشري را هم در پارادوکسهاي گرداب گونة خود فرو برد. در اين ميان وجدان بيدار بشريت روز به روز به سمت دين و معنويت اقبال ميکند و بعد از سرخوردگي از ايدئولوژي هاي معوج چپ و راست، اکنون پاسخ نيازهاي روحي، جسمي، اجتماعي، سياسي و فلسفي خود را از دين تمنـّا ميکند.
مقدمه
مبحث چگونگي تعامل دين با تمدن جديد هنگامي مطرح ميشود که انسان امروزي سرمست از پيشرفتهاي سريع علمي و تکنولوژيک، با شتاب به سوي دنيايي که خود ترسيم کرده پيش ميرود و در اين مسير با احساس بي نيازي به دين، انديشه اومانيسم را محور حرکت خويش قرار داده است. با وجود اين ، در گفتار حاضر اساسا قصد تخطئه علم و انکار پيشرفتهاي به دست آمده از آن را نداريم. همچنين معتقديم بشر در آينده به دست آوردهاي علمي سودمند فراواني دست خواهد يافت که امروزه تصور آن نيز براي ما ممکن نيست. بنابراين مقصود و نيت اصلي ما از ارائه بحث دين و دنياي متجدد طرح اين پرسش است که اولا: بشر با اين سرعت به کجا ميرود و در اين مسير با چه چالشهايي مواجه خواهد شد و آيا علم و تکنولوژي قادر به رفع چالشهاي مزبور ميباشد؟ ثانيا: نقش دين در رفع نيازهاي انسان معاصر، چيست؟ به عبارت ديگر سخن از معناداري زندگي و بررسي چالشهاي دنياي متجدد و کارکردهاي دين در جهان معاصر، موضوع اصلي مقاله حاضر را تشکيل ميدهد.
الف- چالشهاي دنياي متجدد
1- آينده مبهم : بحث خود را از اين پرسش آغاز ميکنيم که بشر در نهايت مسيري که قرار دارد به کجا خواهد رسيد؟ شايد تاکنون برخي فيلمهاي هاليوودي را که تلاش ميکنند سرانجام بشر امروزي را نشان دهند ديده ايد؛ هرچند ممکن است در نگاه اول، تعدادي از آنها مضحک به نظر برسند اما تفکري در آنها نهفته است که چه بسا تهيه کنندگان اين گونه فيلمها نيز به آن آگاه نباشند.
چنين برنامههايي سعي دارند شوربختي بشر را در اوج پيشرفتهاي علمي و تکنولوژيکي نشان دهند. انسان نوين به يک ربات با برنامهاي خاص تبديل شده که هر لحظه از روح و طبيعت انساني خود بيشتر فاصله ميگيرد. متاسفانه با وجود پيشرفت اعجاب آور علوم، معرفت و شناخت نه تنها رشد نکرده، بلکه از هرگونه ترقي جزئي نيز باز مانده است. اومانيسم عريان جديد حتي کارکرد اصلي فلسفه را تغييير داده و آن را به خدمت خود درآورده است. به همين دليل ديگر قادر به درک رازهايي که در پيش و پس اعمالمان نهفته است، نيستيم و بايد سوگمندانه مرگ فلسفه را باور کنيم.
وضعيت بشر امروزي مانند کسي است که بدون اطلاع از جهت حرکت رودخانه به داخل آن ميپرد و خود را به جريان آب ميسپارد. اين گونه افراد در واقع هيچ نقشي در هدايت خود نداشته و غوطهور در وضع بي خبري سرانجام متوجه ميشوند که ديگر دير شده و در لبه پرتگاه نيستي قرار دارند. آيا تا به حال از خود سوال کردهايم، چرا بايد درون اين رودخانه پريد و به سوي ناکجاآباد حرکت کرد؟ فرض کنيد پايان حرکت بشر امروزين، دست يابي به حداکثر رفاه و قدرت است. در اين بين ارائه يک نمونه بسيار راهگشا خواهد بود. از جهت پيشرفتهاي دنيوي، آمريکا در مقايسه با اروپا، مانند شهري در برابر روستا است. اما در همين آمريکايي که زندگي در آن روياي بسياري از جوانان است و براي اقامت در آنجا گاه سالها رنج و حقارت را تحمل ميکنند، با وجود آن که کمتر از پنج درصد جمعيت جهان را در خود جاي داده بيش از پنجاه درصد کوکائين جهان مصرف ميشود. معادل ارزش بودجه دفاع ملي آمريکا که به ميلياردها دلار ميرسد مشروبات الکلي خريداري ميگردد. سالانه پانزده ميليون آمريکايي به افسردگي مبتلا گشته و بيش از پانصد ميليون دلار صرف خريد داروهاي ضد افسردگي ميشود. (1) بسياري از جوانان اين کشور با احساس پوچي و بي هدفي دست به خودکشي ميزنند. مطالعات و پژوهشهاي جديد در آمريکا نشان ميدهد که مسائل و مشکلات اصلي جامعه مانند؛ فقر، جنايت، ناامني و خشونت با تقليل و نزول جايگاه خانواده، انجمنهاي محلي، مراکز عبادت و کليساها و بيعلاقگي افراد به مشارکت در اين گونه اجتماعات مرتبط ميباشد. جالب اينجاست که از خود مردم آمريکا نيز ريشه اين مسايل، نه مشکلات مادي، بلکه مسايل معنوي و اخلاقي ميباشد. (2)
اما براستي چرا پيشرفتهاي بشر او را به آسودگي خاطر و فراغ خيال نرسانده و هر روز بر ترس و اضطرابش افزوده ميشود؟ حتي شاديها و لذتهاي کوتاه و ناپايدار نيز او را نسبت به سرنوشت نهايي خود نگران تر ساخته است. حداقل نتيجهاي که از اين وضعيت گرفته ميشود اين است که امروز بشر، محتاج راه جديدي است که به نگرانيهاي او پايان داده و به استمرار زندگي او معنا دهد.
2. دموکراسي بي هدف : بيترديد دموکراسي يکي از بنيانهاي اصلي زندگي اجتماعي غرب را شکل ميدهد. دموکراسي در يک تعريف کلي عبارت است از: حکومت مردم، توسط مردم، براي مردم، توسط همه و براي همه. (3) همچنين دموکراسي را حق برابر کليه اعضاي جامعه جهت شرکت در تصميم گيريها نيز مينامند(4) . دموکراسي به قدري براي غرب اهميت دارد که براي صدور آن به ساير کشورها- که به زعم غرب فاقد دموکراسي هستند- خشونت نيز مجاز دانسته شده است. ممکن است برخي معتقد باشند، دموکراسي مقبول ترين نظام حکومتي در شرايط کنوني است اما براستي دموکراسي تا چه ميزان در تحقق آرمانهاي خود موفق بوده است؟ آيا مدلهاي مختلف دموکراسي قادر به مشارکت عموم طبقات اجتماعي در تصميمات سياسي، اقتصادي و.. هستند؟ آيا اين اکثريت است که همواره حکومت را به دست ميگيرد يا اقليت نيز در شکلي از دموکراسي قادر به کسب قدرت ميباشد؟ نمونه بارز اين پرسش انتخاب جرج دبليو بوش به رياست جمهوري آمريکا با راي دادگاه و بدون برخورداري از اکثريت آراء مردم ميباشد. لذا بايد پذيرفت که انسانها دقيقا در جاده اي خطرناک قرار دارند که فقط با يک اشتباه به دامان ديکتاتوري و يا يک نظام تماميت خواه در خواهند غلتيد(5) . حال اگر اين اکثريت است که براساس دموکراسي صاحب حق مي شوند، پس حق اين اقليت چگونه رعايت خواهد شد؟ آيا دموکراسي جهت تامين حقوق اقليت ناکام فکري کرده است؟ از سوي ديگر ، تا چه ميزان مردم در انتخاب خود آزاد و مستقلند؟ آيا صاحبان قدرت و ثروت با بهره برداري از امکانات تبليغي حق يک انتخاب آزاد و مستقل را براي مردم محفوظ ميدارند؟ چه تضميني وجود دارد که قدرت حاکمه از صلاحيتهاي کافي براي حکومت برخوردار باشد؟
نتايج يک سنجش ملي در آمريکا در سال 1996 نشان داد که فقط 35 درصد از شهروندان اين کشور معتقدند که مي توان به افرادي غير ازخود در جامعه اعتماد داشت(6) . آرنولد توين بي در رابطه دموکراسي و شايسته سالاري ميگويد:« دولت قانوني، کساني را ميپروراند که سياست را پيشه خود قرار داده و در هنر ترغيب راي دهندگان براي رساندن آنان به قدرت و حفظ آنان در موضع قدرت به صورت اشخاصي حرفهاي در ميآيند. اِعمال اين هنر حرفهاي، سياستمداران را قادر ميسازد که در انتخابات پيروز شوند… انتخاب کنندگان آنان را انتخاب ميکنند و با اين حال از آنها متنفرند. بي اعتبار شدن سياستمداران، نظام سياسي قانوني را بي اعتبار ميسازد؛ نظامي را که باعث ميشود سياستمداران از طريق اشتباه انتخاب کنندگان، به مديريت جايگاهي که لايق آن نيستند انتخاب شوند» (7) . پرسشهاي مختلف ديگري نيز درباره مشروعيت دموکراسي وجود دارد که غرب تاکنون از پاسخ به آن عاجز بوده و از اين طريق چالش بزرگي در برابر دنياي متجدد ايجاد شده است. اما آيا ميتوان نظام جديدي را جايگزين دموکراسي نمود که از عيوب آن مبرا باشد؟ به نظر ما پاسخ به اين پرسش مثبت است و در بخشهاي بعدي اين گفتار تلاش ميکنيم به اين موضوع بپردازيم.
3- بيعدالتي : وجود فاصله طبقاتي و مسئله فقر از بحثهاي بسيار مهم در غرب به شمار ميرود. اعلام آمار افراد بيخانمان در کشورهاي اروپايي حتي مناظر زيباي توريستي غرب را نيز تحت تاثير قرار داده است. در حالي که بخش قابل توجهي از جمعيت جهان از سوء تغذيه و گرسنگي در رنج ميباشند، سالانه چندين ميليارد دلار صرف درمان بيماري چاقي در غرب ميشود. در هر ثانيه حدود پانزده هزار دلار جهت توليد سلاح در آمريکا خرج ميشود و شرکتهاي توليد کننده انواع سلاح از طريق جنگهاي متمدنانهاي که اغلب، يک طرف پيدا يا پنهان آن کشورهاي غربي هستند، هر روز متمولتر ميشوند. فضاي ليبراليسم و سوسياليسم اقتصادي در غرب معاصر، اساسا اجازه ظهور و بروز عدالت را نميدهد. نظامهاي تامين اجتماعي نيز عمدتا براي آرام کردن کساني است که به وسيله سرمايهداران غربي از حق طبيعي خود محروم شدهاند. نظام سرمايه داري با ترويج مصرف گرايي و تجمل طلبي، فرصت رشد اقتصادي را از اکثريت جامعه سلب ميکند. اين وضعيت مرزهاي بي عدالتي را در پروژه جهاني شدن گسترش ميدهد و در نتيجه کشورهاي توسعه نيافته براي هميشه قرباني منافع پايان ناپذير کشورهاي توسعه يافته باقي خواهند ماند. گشوده شدن بازارهاي داخلي به روي توليدات جهاني و فقدان رقابت قدرت علمي و تکنولوژيکي با کالاهاي غربي، بازارهاي داخلي کشورهاي توسعه نيافته را از کالاهاي ملي تهي خواهد کرد و ديگر چيزي به نام اقتصاد ملي، خودکفايي و استقلال معنا نخواهد داشت. در چنين وضعيتي، چه در کشورهاي غربي و چه در کل جهان تنها يک اقليت خوش شانس از ثروت و قدرت برخوردار بوده و سايرين به سوي مقصدي مي دوند که هيچگاه به آن نخواهند رسيد. از آنجا که عدالت همواره توام با آزادي امکان تنفس مييابد، اين مفهوم نيز در دنياي متجدد با پرسشهاي بسياري مواجهه گشته است. در سالهاي اخير محدود سازي شديد آزادي مطبوعات و رسانهها و برنامه ريزي به منظور جهت دهي به افکار عمومي در غرب به ويژه پس از حادثه يازده سپتامبر، استمرار تبعيضهاي نژادي، قومي، مذهبي و اعمال خشونت عليه رنگين پوستان به کرات مشاهده ميشود.
4- جرم، جنايت و فحشا: در حالي که آمار جرم، جنايت و فحشا به ويژه در ميان نسل جوان در جوامع توسعه يافته، بسيار بالاست، حرکت کور انسان معاصربه سوي ناکجاآباد، افزايش آمارهاي مورد اشاره را طبيعي جلوه ميدهد. به حاشيه رفتن دين و نگاه ابزاري به اخلاق پيامدي جز افزايش جرم و جنايت ندارد. همچنين وجود فحشا را نيز بايد نتيجه طبيعي نگاه اومانيستي به جهان دانست.« زندگي براي لذت بيشر» پيام اصلي دنياي متجدد است. کسب لذت بيشتر نيز با تنوع و جذابيت بخشيدن به لذايذ دنيوي حاصل ميشود. سود سرسام آور سايتهاي اينترنتي و شبکههاي توليد و توزيع فيلمها و تصاوير مستهجن، نشان از بحراني است که حاصلي جز سقوط و نابودي بشريت ندارد. فحشا نيز مانند مواد مخدر انسان را تنها به لذتي موقت ميرساند که رنج پس از آن، نابسامانيهاي روحي فراواني براي انسان متجدد به بار ميآورد. فحشا در بستر بي بندوباري و فقدان عفاف در جامعه رشد کرده و ريشه خانواده را که ستون اصلي هر جامعهاي است ميخشکاند. امروزه آمار روز افزون فرزندان بي سرپرست محصول طلاق و فحشا ، شيوع بيماريهاي مهلک نظير ايدز، ناراحتيهاي رواني ناشي از ارتباطات نامشروع و دهها معضل ديگر دنياي متجدد را با چالشهاي جدي مواجه ساخته است.
5- خشونت و تروريسم: بيتريد بايد پذيرفت که قرن اخير، از جهت آمار کشتار انسانها يکي از خشن ترين قرون تاريخ بوده است. بزرگ ترين جنگهاي قرن گذشته در غرب رخ داده و يا چنانکه گذشت يک طرف پيدا يا پنهان آن غرب بوده است. رقابت تسليحاتي و توليد انبوه سلاحهاي هستهاي، شيميايي و کشتار جمعي همگي با پيشرفت علمي و با تکيه بر انديشه دنياي متجدد انجام پذيرفته است. از سوي ديگر، بايد غرب را کانون توليد و رشد تروريسم در اشکال مختلف آن دانست. رژيم صهيونيستي که کاملا مخلوق غرب شمرده ميشود، مظهر واقعي تروريسم دولتي در جهان است و با حمايتهاي بي دريغ غرب به ويژه آمريکا، به جنايات خود در سرزمين اشغالي فلسطين ادامه ميدهد. تجاوز رژيم بعثي عراق با حمايت تبليغي، مالي و تسليحاتي مستقيم غرب به ايران و سپس بروز جنگهاي اخير خليج فارس که به درستي جنگ نفت ناميده ميشود و نيز جنگ افغانستان، همگي محصول تفکر حاکم بر دنياي متجدد است. افشاي ماهيت حادثه يازده سپتامبر که هنوز در هالهاي از ابهام قرارد دارد و نيز فجايع به بار آمده در افغانستان و عراق نظير اعمال شکنجههاي وحشتناک از سوي مدعيان حفظ حقوق بشر، حيثيت غرب را به شدت مخدوش ساخته است. اين نگراني زماني شدت خواهد يافت که پيوند پيشرفتهاي کشورهاي توسعه يافته به ويژه در تکنولوژي زيستي و الکترومکانيک با رشد اقتصادي، موجب توليد سلاحهاي جديد کشتار جمعي و توسعه خشونت در جهان گردد. 6- محيط زيست : از چند دهه قبل، مسئله آلودگي و نابودي محيط زيست به ابعاد نگران کننده اي رسيده است. هم اکنون بشر با تهديد جديدي مواجه شده که مبناي آن حرص و طمع موجود در انديشههاي اومانيستي ميباشد. بايد گفت که نامهرباني با طبيعت از يک طرز تفکر ويژه سرچشمه ميگيرد و صرفا مسئلهاي اتفاقي نيست. آلودگيهاي صنعتي و شيميايي و نيز نابودي منابع طبيعي، خطري است که سلامتي و بقاي انسان را تهديد ميکند. به کار بردن سلاحهاي کشتار جمعي جديد در برخي از مناطق جهان، علاوه بر مرگ هزاران انسان، تهديدي جدي حيات طبيعي و سلامتي نسلهاي آتي را نيز در پي خواهد داشت. وجود انبارهاي عظيم سلاحهاي هستهاي و شيميايي در کنار آلودگي هايي که بايد از آن به ثمره تکنولوژي مدرن تعبير کرد، همگي محصول دنياي متجدد است که به صورت شرم آوري دامنگير حيات تمام جامعه بشري شده است.
7- خروج پيشرفت علم و تکنولوژي از چارچوبهاي اخلاقي: زماني که دين و اخلاق از جوامع انساني رخت بندد، همواره خطر سوء استفاده از علم و تکنولوژي وجود خواهد داشت. برخي پيشرفتهاي تکنولوژيک که براي دهههاي آتي پيش بيني شدهاند قدرت متنابهي را به صاحبانشان ميدهند که امکان هرگونه سوء استفاده از آنها متصور است. تکنولوژي زيستي به رغم فوايد بسيار زيادي که براي بشر ايجاد کرده، ممکن است پيامدهاي شومي را نيز در پي داشته باشد. از آن جمله ميتوان به مواردي نظير توليد تجهيزات کشنده و پيچيده يا تغيير رفتار بشري از طريق مهندسي ژنتيک اشاره کرد. (8) همچنين پيش بيني ميشود ميکرو الکترومکانيک، با يک نوآوري اساسي، امکان توليد ابزار و وسايل را با بهره گيري از روشهاي توليد مولکولي و با تقليد از آفرينش انسان فراهم خواهد ساخت (9) . موارد فوق در عين ايجاد تحول در زندگي بشر، در صورت سوء استفاده فاجعه بار خواهند بود.
ب- کارکردهاي دين در دنياي معاصر:
1- يکي از پاسخهاي مهم دين به بشر، تبيين هدف زندگي ميباشد. در طول تاريخ، آدمي همواره با پرسش از هدف زندگي مواجه بوده و پاسخ به اين پرسش نقش تعيين کننده اي در جهت يابي زندگي فردي و اجتماعي او داشته است. در واقع ميتوان گفت مسير دين و تجدد را همين پاسخ مهم از يکديگر جدا ساخته است. علاوه بر اين بررسي مسئله کشف هدف زندگي با رسالت انبياي الهي و غايت خلقت انسان نيز پيوند دارد. استاد شهيد مطهري در اين باره ميگويد:« اين مسئله به اين که انسان چه موجودي است و چه استعدادهايي در او نهفته است باز ميگردد. به عبارت ديگر، چون بحث را از جنبه اسلامي انجام ميدهيم، نه عقلي وفلسفي، بايد ببينيم اسلام چه بينشي درباره انسان دارد و انساني که اسلام ميشناسد، استعداد چه کمالاتي را دارد که براي آنها آفريده شده است… مطلبي که مورد اتفاق همه است اين است که انبياء براي دستگيري انسان و براي کمک به انسان آمدهاند. در واقع يک نوع خلأ و نقص در زندگي هست که انسان فردي و حتي انسان اجتماعي با نيروي افرد عادي ديگر نميتواند آن را پر کند و تنها به کمک وحي است که انسان ميتواند به سوي يک سلسله کمالات حرکت کند» (10) . تفاوت اصلي جهان بيني اسلامي با نگرش اومانيستي در اين موضوع نهفته که يکي ايمان به خدا و وحي را محور زندگي و تکامل فردي و اجتماعي قلمداد ميکند و ديگري انسان را در جايگاه خدا مينشاند و نقش خالق هستي و هدايت الهي به واسطه انبياء را ناديده ميگيرد. از سوي يکي، سعادت انسان در اوج قدرت و لذت در دنياست و ديگري سعادت انسان را قرار گرفتن در مسير کمال وجودي او ميداند. انسان متجدد، اين موجود ضعيف که هنوز هزاران معماي خلقت را براي خود حل نکرده و هرچه پيش مي رود بر جهل او افزوده ميگردد، قادر به ايجاد آرامش در زندگي خود نيست، چراکه مسير حرکت او خلاف مسير کمال وجودي انسان است که از طريق انبياء الهي و وحي تبيين گرديده است. نگرش اسلامي به هستي، خلقت و انسان، يک نگرش پويا و پيش برنده است و ميتواند زندگي انسان را در دنيا به سامان رسانده و به پرسشهاي بي شمار او درباره دنيا، مرگ و زندگي پس از مرگ پاسخ دهد و او را به لذت و آرامشي پايدار برساند. ما از اين نگرش به جهان بيني توحيدي تعبير ميکنيم که قدرت ايجاد تحول در زندگي انسان را نيز داراست. جهان بيني توحيدي يعني درک اين نکته که جهان از يک مشيت حکيمانه پديد آمده و نظام هستي براساس وجود خير و رحمت و رسانيدن موجودات به کمالات استوار است. جهان بيني توحيدي، يعني جهان« يک قطبي» و « تک محوري» که از ماهيت از اويي(انالله) و « به سوي اويي» ( انا اليه راجعون) برخوردار است (11) . جهان بيني توحيدي ضمن آنکه به حيات و زندگي معني، روح و هدف ميبخشد انسان را در مسيري از کمال قرار ميدهد که در هيچ موردي متوقف نميشود. جهان بيني توحيدي ضمن برخورداري از کشش و جاذبه لازم به انسان نشاط و دلگرمي ميبخشد. اين نوع نگرش ضمن ارائه هدفهاي متعالي و مقدس افرادي فداکار ميسازد و آدمي را از سقوط به دره هولناک پوچ گرايي و هيچ ستايي نجات ميدهد ( 12) . جهان بيني توحيدي داروي درمان بسياري از نابسامانيها و بيماريهاي روحي بشر امروز است که مواد مخدر، الکل، پول و علم و تکنولوژي از عهده درمان آن برنميآيند. براساس جهان بيني توحيدي مسير زندگي بشر و نهايت آن مشخص است و در اين مسير بن بست و آخر خطي وجود ندارد. جهان بيني توحيدي يک حرکت خودآگاه و اختياري در رودخانه پرتلاطم زندگي مادي است که هدايت الهي را شامل حال انسان امروزي ميکند.
2- حکومت ديني : صرف نظر از تازگي ورود اين اصطلاح به ادبيات ديني بايد بپذيريم که اسلام، مباني و روشهاي روشني را جهت اداره جامعه و مشارکت عمومي ارائه داده است. گرچه ممکن است تاکنون سيستم دقيقي براي تحقق اهداف اسلام در حوزه حکومت طراحي نشده باشد ولي قابليت طراحي سيستمي انعطاف پذير و کارآمد، با لحاظ مقتضيات زمان بالقوه در آن وجود دارد. آنچه در اين بحث براي ما حائز اهميت است، مولفههايي ميباشند که مدل حکومت اسلامي را با مدلهاي دموکراسي متفاوت ميگرداند و در عين حال ضعفها و کاستيهاي حکومت مبتني بر دموکراسي غربي را پوشش ميدهد. قبل از ورود به اين بحث بايد توجه داشت، سخن از حکومت ديني، عملا به منزله نفي کامل سکولاريسم است. سکولاريسم از بنيادهاي اوليه دموکراسي است و نميتوان دموکراسي را پذيرفت و سکولار نبود. در جامعه اسلامي، مردم بر اين عقيدهاند که ميبايست از هدايتهاي الهي در اداره جامعه بهره گرفت چراکه دين براي جامعه و حکومت موازيني پويا و زنده وضع نموده است. حکومت ديني در يک تعريف اجمالي عبارتست از تحقق عقيده اي که« بر مرجعيت دين در کليه امور اجتماعي، سياسي و حکومتي تاکيد ميورزد و در عين حال راه را در برخي زمينهها براي سهيم شدن جنبههاي عقلاني و راهکارهاي بشري در اداره جامعه، هموار ميداند. زيرا بر اين نکته صحه ميگذارد که مواردي يافت مي شود که در متون ديني سخن و پيام روشني درباره آن وجود ندارد و اين بشر است که با عقل، تجربه و دانش خويش بايد آن امور را سامان دهد»( 13) . در راس چنين حکومت ديني، ولي فقيه قرار دارد که به واسطه نخبگان مورد انتخاب اکثريت، و از ميان واجدان شرايط تعيين ميگردد. ولي فقيه به معناي امروزي، رهبري است که از آشنايي با مذهب و نيز قدرت استنباط ديدگاه دين در حوزه مسائل جديد به صورت روشمند برخوردار بوده وعلاوه بر آن فردي عادل، مدير و مدبر نيز باشد. در اصل يکصد و نهم قانون اساسي جمهوري اسلامي ويژگيهاي رهبر چنين توصيف گرديده است:1- صلاحيت علمي لازم براي افتاء در ابواب مختلف فقه،2 - عدالت و تقواي لازم براي رهبري امت اسلام ، 3- برخورداري از بينش صحيح سياسي و اجتماعي، تدبير، شجاعت، مديريت و قدرت کافي براي رهبري.
در حکومت ديني، ولي فقيه مناسب ترين فرد براي تشخيص معارف الهي است و شرط وجود و استمرار عدالت و تقوا راه را بر هرگونه گناه و پيروي از هواي نفس و به عبارتي نقض مقررات الهي، ميبندد. در چنين شرايطي بديهي است، نظارت و رهبري دائمي ولي فقيه ضمانت لازم را براي حرکت جامعه در مسير اعتقادي مسلمانان ايجاد ميکند و زمينه ظلم، تبعيض، فساد و نفاق را به شدت کاهش ميدهد. از سوي ديگر، دوام و بقاي حکومت اسلامي شديدا به صلاحيت حاکمان و اسلامي ماندن جامعه پيوند خورده است. « حکومت اسلامي هيچگاه بدون خواست و اراده مردم متحقق نميشود و تفاوت اساسي حکومت اسلامي با حکومتهاي جابر در همين است که حکومت اسلامي، حکومتي مردمي است و بر پايه زور و جبر شکل نميگيرد. بلکه براساس عشق و علاقه مردم به دين و حاکم اسلامي صورت ميپذيرد و هرچه مردم از اخلاق و معارف ديني بهره مندتر باشند و هرچه اتحاد و همبستگي و الفت الهي بيشتري داشته باشند، حکومت اسلامي نيز استوارتر و در رسيدن به اهدافش موفق تر است» (14) . « در حکومت ديني گرچه ميان اکثريت اقليت از حيث برخورداري از حقوق فردي و اجتماعي تفاوتي وجود ندارد ولکن نظر اکثريت نه به معناي مولد حق، بلکه به معناي کاشف حق، از اعتبار و مشروعيت برخوردار است. از سوي ديگر، در مقام عمل و اجرا، راي و تشخيص اکثريت معتبر است و ميتواند در اداره جامه شريک و سهيم باشد» . (15)
با اين توضيحات، براي حکومت اسلامي چهار هدف عمده ذيل را ميتوان ذکر کرد: نخست آنکه حکومت ديني با رشد فرهنگي و معنوي جامعه، انسانها را در مسير کمال وجودي خود قرار دهد، دوم آنکه اين نوع حکومت با رشد اقتصادي، جامعهاي آباد و قدرتمند ايجاد کند و ضمن تامين رفاه و آسايش آحاد مردم، ريشه فقر را در جامعه بخشکاند. سوم آنکه حکومت اسلامي عدالت اجتماعي را در همه سطوح آن برقرار ساخته و در عين تشويق مردم به رشد اقتصادي از بروز تبعيض، فساد و رانت خواري و … جلوگيري نمايد و هدف آخر اين که، ضمن برقراري امنيت مطلق چه در داخل کشور و چه در مرزها با تمامي مصاديق ظلم و تجاوز به نحو قاطع مبارزه نمايد.
اصولا انجام وظيفه اصلي حکومت در قراردادن انسانها در مسير کمال وجودي خويش، زمينه جرم، جنايت و فحشا را به شدت کاهش ميدهد. صرف نظر از تهاجم فرهنگي غرب به کشورهاي مسلمان، و با وجود عدم استقرار حکومت ديني در اين کشورها، آمار جرم، جنايت، فحشا و نابسامانيهاي روحي، با آمار موجود در جوامع سکولار قابل قياس نيست. وجود حس انسان دوستي، محبت و ايثار و فداکاري در جامعه اسلامي و نيز سلامت روحي و رواني در چارچوب اهداف حکومت و نظام اعتقادي و اخلاقي مسلمانان و التزام آنان به موازين ديني، قابل توجه مي باشد. بر اين اساس بايد گفت جامعه اسلامي، جامعهاي است پرنشاط که با حداکثر مشارکت در مسير تحقق اهداف زندگي فردي و جمعي انسان گام بر ميدارد.
2- اسلام و خشونت و تروريسم: شگفت آور است که امروز در حالي به مسلمانان و دولتهاي اسلامي برچسب خشونت و حمايت از تروريسم زده ميشود که برخورداري از نرمش، رافت و رحمت چه در داخل جامعه اسلامي و چه در ميان جوامع غيرمسلمان يکي از اصول جاري و مسلم اسلام به شمار ميرود که قرآن کريم و احاديث معصومان(ع) همواره بر آن تاکيد داشته است. همچنين براساس رعايت اصل فوق، گسترش سريع اسلام در جهان و حتي در مقطعي از تاريخ در اروپا مشاهده گرديد. ويل دورانت در اين باره مينويسد:« پيدايش و اضمحلال تمدن اسلامي از حوادث بزرگ تاريخ است. اسلام، طي پنج قرن، از سال 81 هجري قمري تا 597 هجري از لحاظ نيرو، نظم، بسط قلمرو اخلاق نيک، تکامل سطح زندگي، قوانين منصفانه انساني، تساهل ديني، ادبيات، طب و فلسفه پيشاهنگ جهان بود» (16) . اين در حالي است که بايد توجه داشت يکي از بزرگترين فجايع و جنايات تاريخي عليه مسلمانان به نام مسيحيت و از سوي غرب تحت عنوان جنگهاي صليبي، اتفاق افتاد که هيچگاه از خاطره مسلمانان پاک نخواهد شد. در دوران معاصر نيز بيشترين خشونت و اقدامات تروريستي با حمايت غرب عليه مسلمانان صورت ميگيرد و غرب همچنان کانون توليد سلاحهاي کشتار جمعي اعم از هستهاي و شيميايي و غيره به شمار ميرود. تروريسم دولتي اسرائيل نيز که محصول غرب ميباشد، موجبات گسترش خشونت در جهان را فراهم آورده است. از ديدگاه اسلام، هرگونه خشونت ورزي در قالبهاي گوناگون و هرنوع تروريسم، غير شرعي و محکوم است و حتي ساخت و يا استفاده از سلاحهاي کشتار جمعي براساس فتاواي مراجع تقليد حرام ميباشد. البته مفهوم وفلسفه دفاع يا مجازات به قدري با خشونت فاصله دارد که بحث درباره اين دو نيز بي فايده است. امروزه دفاع و مقاومت ملت مظلوم فلسطين يا شيعيان جنوب لبنان در مقابل تجاوز آشکار رژيم صهيونيستي به سرزمين و خانه آنها تروريسم ناميده ميشود. در حالي کمک به اين مردم مظلوم، حمايت از تروريسم قلمداد ميگردد که جنايات اسرائيل، دفاع از خود و مشروع خوانده ميشود. پر واضح است که اين اتهام ابزاري تبليغي و سياسي عليه جهان اسلام و به ويژه جمهوري اسلامي است که ريشه تاريخي آن نيز بايد بررسي گردد. به هر حال وجود برخي گروههاي تروريستي به نام اسلام( در برابر تروريسم سازمان يافته در غرب) که در ماهيت اسلامي بودن آنها نيز ترديد جدي وجود دارد به هيچ وجه به منزله مشروعيت خشونت در اسلام نيست. در متن اسلام جهت ايجاد صلح جهاني و پايان خشونت راهکارهايي پيش بيني شده است که تحقق آن بشر را از وضعيت بغرنج کنوني نجات خواهد داد.
3- اسلام و محيط زيست : چنانچه در بخشهاي قبلي اشاره شد، آنچه در دوران تجدد بر سر محيط زيست آمده فراتر از درک بشريت است. همچنين نميتوان اين حالت را اتفاقي و سهوي قلمداد کرد و يا از پيامدهاي ناخواسته علم و تکنولوژي دانست. بلکه، پشتوانه فکري صنايع موجود در غرب و طرز تفکر حاکم بر آن به انسانها اجازه چنين مواجههاي با محيط زيست را داده است. در مقابل، نگاه اسلام به محيط زيست يک نگاه ممتاز است. عشق به طبيعت، مهرباني با محيط زيست، بهره برداري مناسب از منابع طبيعي و به عبارتي رعايت حقوق طبيعت و رشد و توسعه منابع طبيعي يکي از ارزشهاي اسلامي به شمار ميرود که مسلمانان همواره به آن توجه خاصي مبذول داشتهاند. فراتر از اين هرگونه اقدامي که به محيط زيست ضرر برساند و حقوق و منافع عمومي را تضييع کند يک ضد ارزش و حتي حرام شرعي تلقي ميگردد. حال بايد ديد ريشه چنين نگاهي به طبيعت در اسلام از کجا سرچشمه گرفته است. نگرش اسلامي به نظام و محيط زيست طبيعي، مانند هرچيز ديگري که اسلامي باشد، ريشه در قرآن دارد. طبعيت به يک معنا در وحي قرآن سهيم بوده و در مواردي روي سخن پاره اي از آيات قرآن علاوه بر انسانها طبيعت را نيز در بر ميگيرد. خداوند در برخي آيات کتابش اعضاي غيرانساني عالم خلقت، نظير گياهان و جانوران، خورشيد و ستارگان را به شهادت فرا ميخواند. همچنين قرآن مرزبندي قاطعي ميان امور طبيعي و فرا طبيعي و ميان عالم انساني و عالم طبيعت ترسيم نميکند. برهمين اساس انساني که پرورده مکتب قرآن است، عالم طبيعت را دشمني نميشمارد که بايد برآن چيرگي يافت بلکه آنرا جزئي از جهانبيني اسلامي ميداند که در حيات زميني و به يک معنا حتي در سرنوشت نهايي او نيز شريک ميباشد(17) . اما بايد پرسيد چرا با اين توضيحات وضعيت محيط زيست در کشورهاي مسلمان چنين بحراني است. در پاسخ ميتوان گفت که غلبه تفکر اومانيستي و زندگي صنعتي در جهان، مسلمانان را نيز متاثر ساخته و اصولا زمينه تحقق اهداف اسلامي را کاهش داده است. بايد توجه داشت که غرب زبالههاي صنعتي را به خارج از قلمروي جغرافيايي خود منتقل ميکند و پيامدهاي زيست محيطي آزمايش سلاحهاي شيميايي و کاربرد گسترده آنها معمولا متوجه کشورهاي ديگر است. نبايد تاثيرات مخرب اين سلاحها را در دو جنگ بزرگ اخير در منطقه خليج فارس فراموش کرد. نه تنها نسل امروز بلکه نسلهاي بعدي نيز از عوارض خطرناک آن بينصيب نخواهد بود. نکته مهم در اين بحث چارچوبهايي است که پيشرفتهاي علمي و تکنولوژيک را در مسير تکامل وجودي انسان و بر مبناي منافع حقيقي کل بشر و نه فقط يک اقليت ناچيز تامين ميکند. نگرش اسلام به محيط زيست به منزله تعطيلي کارخانهها و يا توقف پيشرفتهاي علمي بشر نيست، بلکه معناي آن به کنترل درآوردن پيشرفتهاي تکنولوژيک در راستاي اهدافي است که انسان را به سعادت نزديکتر نموده و از بحرانهاي موجود نجات ميدهد.
پي نوشتها
1- آنتوني رابينز، قدرت شگرف درون، ترجمه: ميترا ميرشکار، صص22-21
2- حميد مولانا، جامعه مدني، ص175
3- عبدالرحمن عالم، بنيادهاي علم سياست، ص295
4- ديويد بيتهام و کوين بويل، دموکراسي چيست، ترجمه: شهرام نقش تبريزي، ص16
5- براي قرن بيست و يکم، گفتگوي دو فرزانه، آرنولد توينبي و رابي کوايکدا، گروه مترجمان، ويراستار: فريبرز مجيدي، ص395
6- حميد مولانا، همان، ص175
7- همان، ص401
8- رجوع کنيد به: استراتژي امنيت ملي آمريکا در قرن 21، کميسيون تدوين استراتژي امنيت ملي آمريکا
9- همان
10- مرتضي مطهري، تکامل اجتماعي انسان، ص71
11- مرتضي مطهري، جهان بيني اسلامي، ص71
12- همان، ص72
13- احمد واعظي، حکومت ديني، ص29
14- محمد جوادي آملي، ولايت فقيه: ولايت فقاهت و عدالت، ص83
15- همان، صص92-91
16- مجموعه آثار، ج 1، ص349، به نقل از تاريخ تمدن ويل دورانت، ج11، ص317
17- سيد حسين نصر، نياز به علم مقدس، ترجمه: حسن ميانداري، ص215
درباره رابطه دين و اخلاق از جهات مختلفى مىتوان بحث كرد. يكى از اين مباحث، بحث قلمرو دين و قلمرو اخلاق است. اخلاق درباره خوبى يا بدى و درستى يا نادرستى اعمال و ملكات ما سخن مىگويد. خوبى و درستى واژههايى نيستند كه فقط در قضاياى اخلاقى به كار روند بلكه ممكن است آنها را درباره چيزهاى مادى هم به كار بريم؛ مثلا بگوييم قلم خوب يا اسب بد واژه خوب و بد در اين جا هيچ معناى اخلاقى ندارد؛ زيرا قضاياى اخلاقى مربوط به اعمال اختيارى و ملكات نفسانى ما هستند.
حتى در مورد اعمال اختيارى انسان هم هميشه نمىتوانيم واژههاى خوب و بد و درست و نادرست را به معناى اخلاقى بگيريم. مثلا در جملات: نماز صبح را اگر پس از طلوع آفتاب بخوانيم نادرست است و نماز بدون سلام نادرست است. واژه نادرست به معناى اخلاقى ندارد البته مىتوان از اين جملات معنايى اخلاقى هم دريافت؛ ولى آن چه به ذهن متبادر مىشود معناى اخلاقى نادرست نيست بنابراين اين واژهها هر گاه درباره اعمال اختيارى انسان به كار روند و مستحق مدح و يا ذم بودن فاعل را بيان كنند، آن گاه معناى اخلاقى خواهند داشت. استحقاق مدح و ذم نيز تنها مستند به پيكر ظاهرى عمل نيست بلكه به نيت عامل نيز بستگى دارد.
پس از ذكر اين مقدمه لازم است توجه داشته باشيم كه دين نيز انسانها را در انتخاب اعمال درست و خوب راهنمايى مىكند؛ ولى محدوده راهنمايى آن منحصر به رفتارهاى اخلاقى انسان نيست در دين احكام عبادى و حقوقى نيز وجود دارد در احكام عبادى و حقوقى نيز اعمال درست و خوب يا نادرست و بد معرفى شدهاند ولى خوب و درست در اين احكام به معناى اخلاقى نيست همچنين دين در بردارنده عقايدى درباره خدا انسان و جهان نيز هست.
با توجه به اين مطالب قلمرو دين را بايد گستردهتر از قلمرو اخلاق بدانيم البته برخى از نويسندگان غربى به دليل عقايد خاص فلسفى و معرفت شناختى در پذيرش عقايد دينى راجع به جهان و انسان دچار ترديد شدهاند و كوشيدهاند اهداف و قلمرو دين را همان هدف و قلمرو اخلاق قرار دهند؛ ولى در صورتى كه به معارف دينى در بعد وسيع آن معتقد باشيم قلمرو دين گستردهتر از قلمرو اخلاق است.
يكى از مباحث ديگرى كه درباره رابطه دين و اخلاق مطرح شده است وابستگى اخلاق به دين است
اين وابستگى را تاكنون به صورتهاى مختلفى بيان كردهاند:
1 - برخى گفتهاند اخلاق به دين وابسته است زيرا خوب بودن افعال تنها از آن روست كه متعلق امر الهى قرار گرفتهاند. به عبارت ديگر خوب بودن هر عملى به خاطر آن است كه خداوند بدان آن امر نموده است. براى اين افراد، حسن و قبح اعمال ذاتى نيست بلكه به امر و نهى خداوند وابسته است لازمه اين عقيده اين است كه آن چه را كه اكنون بد و ناپسند مىشماريم، اگر به امر خداوند بود، خوب و پسنديده مىشد خداوند به راستگويى امر كرده است و ما آن را خوب مىدانيم و اگر روزى هم خداوند به دروغگويى امر كند، دروغگويى خوب خواهد بود. متكلمان شيعه اين عقيده را نپذيرفتهاند و معتقد به حسن و قبح ذاتى افعال شدهاند. در نظريه حسن و قبح ذاتى امر و نهى خداوند ناشى از خوبى و بدى ذاتى اعمال است و خداوند هيچ گاه به اعمال بد امر و از اعمال خوب نهى نمىكند به عبارت ديگر خداوند به چيزهاى ذاتا خوب امر مىكند؛ نه آن كه خداوند به چيزهاى امر مىكند و و پس از امر خداوند آن چيزها خوب شوند.
با توجه به ديدگاه صحيح كه قائل به حسن و قبح ذاتى اعمال است اين گونه وابستگى اخلاق به دين را نمىتوان پذيرفت.
2 - گروه ديگرى از عالمان گفتهاند خوبى و بدى اخلاقى اعمال وابسته به امر و نهى الهى نيست ولى شناختن اعمال خوب و تمييز آنها از اعمال بد براى انسان در همه موارد ممكن نيست از اين رو در موارد بسيارى، معرفت ما نسبت به خوبى اعمال خوب و بدى اعمال بد به واسطه امر و نهى الهى پديد مىآيد. بنابراين نظر اگر آگاهىهاى انسان كافى باشد خوبى همه چيزهايى كه خداوند بدان امر كرده است قابل شناخت است ولى ما براى عمل به كارهاى خوب به فرامين خداوند رجوع مىكنيم تا در اثر ضعف آگاهى كارهاى بد و نادرست انجام ندهيم.
ممكن است به اين نظر اعتراض شود و گفته شود برخى از انسانهاى ملحد با وجود بى اعتقادى به خدا نسبت به احكام و وظايف اخلاقى آگاهند و تكاليف اخلاقى خود را انجام مىدهند. ملحدان چون به خداوند اعتقاد ندارند، به كلام او هم مراجعه نمىكنند، پس از كجا به احكام اخلاقى آگاهى پيدا كردهاند.
در پاسخ برخى گفتهاند آگاهى ملحدان از احكام اخلاقى به واسطه مؤمنان است يعنى نخست انسانهاى مؤمن به كلام خداوند رجوع كردهاند و كارهاى خوب و درست را از كارهاى بد و نادرست باز شناختهاند سپس آگاهى خود را به ديگران منتقل كردهاند. در نتيجه ملحدان بىآن كه خود بدانند از طريق كلام خداوند به آگاهىهاى اخلاقى دست يافتهاند.
پاسخ ديگرى هم به اين اعتراض داده شده است و آن اين كه: مؤمنان پس از رجوع به كلام خداوند و آگاهى از احكام و تكاليف اخلاقى، جامعهاى را پديد آوردهاند كه به اين وظايف اخلاقى عمل مىكرده است. تشكيل جامعه اخلاقى موجب شده است ملحدان نيز با احكام و هنجارهاى اخلاقى آشنا شوند و به طور ناخود آگاه كارهاى خوب اخلاقى را خوب و كارهاى بد را بد بدانند.
به هر حال به نظر مىرسد درستى برخى از احكام اخلاقى چنان واضح است كه حتى كسانى كه خواستهاند با آن مخالفت كنند عملا شيفتگى خود را به اجراى آن احكام نشان دادهاند از سوى ديگر خوبى برخى از اعمال و بدى برخى ديگر از كارها براى انسان به سادگى آشكار نمىشود؛ در نتيجه خداوند براى آن كه انسانها از كمال خود باز نمانند آنها را راهنمايى كرده و خوب و بد اين گونه اعمال را بيان نموده است.
3 - نوع ديگر وابستگى اخلاق به دين جنبه روان شناختى دارد. يعنى كسانى كه به كيفر و پاداش اخروى معتقدند انگيزه بيشترى براى پيروى از احكام اخلاقى دارند. آنان تخلف از هر حكم اخلاقى را به منزله روبرو شدن با يك كيفر و يا حداقل محروم شدن از يك پاداش اخروى مىدانند. در نتيجه به خاطر محبتى كه به خويش و منافع خويش دارند تبعيت از احكام اخلاقى را ترجيح مىدهند و با انگيزه كافى وظايف اخلاقى خود را انجام مىدهند.
اگر مؤمنان درجات بالاترى از ايمان را دارا باشند، انگيزهاى به مراتب بالاتر خواهند داشت. اين گونه مؤمنان همواره خداوند را ناظر بر اعمال خويش مىدانند و رضايت الهى را بالاترين آرزو و مقصد خود مىشناسند. به همين دليل نتايج همه اعمال خود را تنها در آخرت و زندگى واپسين نمىجويند بلكه نتيجه هر عمل را همراه با آن مىبينند و حتى خداوند را از نيات خويش آگاه مىدانند و خشنودى و ناخشنودى خداوند را حتى قبل از انجام هر عمل و همزمان با نيت آن عمل محقق مىدانند. چنين افرادى مىكوشند نيت و عمل خود را از هر كار غير اخلاقى پاك كنند و با انگيزهاى قوى در پى كسب رضاى الهى انسانى ملتزم به تكاليف اخلاقى باشند.
يكى از مفاهيم مهم در اخلاق و فلسفهاخلاق، مفهوم سعادت است. واژه سعادت كهدر زبان انگليسى با و در لاتين با eudaimonia به آن اشاره مىشود از ديربازنقشى اساسى در اخلاق و فلسفه اخلاق داشتهاست مكاتب مختلف يونان باستان هر يكبگونهاى خاص اين مفهوم را در نظام اخلاقىخود جاى داده و كاركردى ويژه براى آن در نظرگرفتهاند. در نظام اخلاقى اسلام نيز مفهومسعادتمفهومىكليدى ومحورىاستكههرچندتشابهات بسيارى با ديگر مفاهيم اين واژه درنظريههاى اخلاقى گذشته دارد ولى تفاوتىبزرگ نيز دارد كه سبب شده تا فلسفه اخلاقاسلامى از اين حيث نيز ويژگى خاص و ممتازداشته باشد. در اين نوشتار سعى شده با سيرىگذرا در آثار فلاسفه يونان، خصوصا سقراط،افلاطون، ارسطو، زنون، اپيكور و آثار برخى ازانديشمندان اسلامى ديدى اجمالى نسبتبهجايگاه سعادت در دو فلسفه اخلاق يونان واسلام فراهم آيد. شايان ذكر است كه غرض ايننوشتار نقد و تحليل آراء اين بزرگان در اينزمينه نيست و آنچه مىتواند موجب بصيرتبيشترى در مورد جايگاه مفهوم سعادت درفلسفه اخلاق شود بررسى پيشينه اين مفهوم درسنت مسيحى و در آراء متفكران غربى مثلهابز، لاك و خصوصا كانت است.
بحثخود در مورد سعادت را با ذكر دوپيش فرض آغاز مىكنيم كه پذيرش آنها براىاعتقاد به سعادت به عنوان غايت نهايى افعالآدمى لازم است. پيش فرض نخست آنكه افعالانسان داراى غايت است و پيش فرض دومآنكه غايت تمام افعال انسانها واحد است. بهنظر مىرسد براى قايلشدن به سعادت بعنوانغايت نهايى فعل اخلاقى چارهاى جز پذيرشاين دو پيشفرض نيست. زيرا اگر كسى معتقدباشد كه افعال انسان غايتى ندارد، يا آنكه غايتدارد ولى اين غايت واحد نيست ديگرنمىتواند قائل شود كه سعادت تنها غايتنهايى افعال اخلاقى انسان است مگر آنگونه كهبعدا ذكر خواهيم كرد سعادت را امرى داراىمراتب بداند كه هر مرتبه خود يك غايت است. از اين روست كه مىبينيم ارسطو اول در صدداثبات غايتمند بودن افعال و سپس اثباتوحدت اين غايتبود. او براى تبيين اين امرمىگفت: هر حركتى و هر فعلى و من جملهافعال انسان غايتى دارد. فعل ارادى عبارتاست از چيزى كه متعلق خواست انسان استو فعل اختيارى يعنى چيزى كه هم متعلقخواست انسان و هم متعلق توانايى اوست.
مثلا براى شخصى رسيدن به قله كوهىغايت نهايى در حركتخويش است. اينغايت متعلق خواست اوست ولى براى رسيدنبه اين غايت داشتن جسمى ورزيده لازم استو براى داشتن جسمى ورزيده بدنى سالم، وبراى بدنى سالم، غذا و براى غذا داشتن پول وبراى تحصيل پول كاركردن لازم است كه اينفعل اخير در توانايى اوست و آنرا اختيارمىكند.) او بعد از اين مرحله مىگفت: تمامافعال انسان غايتى واحد دارند و اين غايتواحد كه هر غايت ديگرى براى رسيدن به آناست همانغايت قصوىيعنىسعادتاست. اينمطلب كه هرچيزى غايتىدارد وهر فعل انسانىغايتمند است تقريبا از پذيرش عام برخورداراست اما اينكه همهانسانها غايتى واحد دارندمورد بحث و ترديد واقع شده است و بعضىمعتقدندكهدركلامارسطو مغالطهواضحى وجوددارد و مانند اين است كه گفته شود هر گاوىيك سر دارد پس تمام گاوها يك سر دارند. (۱)
مناسب است در اينجا به مشكل آن دستهاز نظريههاى اخلاقى كه غير غايتگرايند اشارهشود. به يك لحاظ فيلسوفان اخلاق به دودسته كلى غايتگرا و وظيفهگرا تقسيم شدهاند.غايتگرايان معتقدند كه هر كارى را بايد باتوجه به نتيجهاش انجام داد. اگر نتيجه كارىخوب بود خواه براى خود شخص، خواه براىگروهى، يا براى عموم مطابق با شاخههاىمختلف غايتگروى آن كار را بايد انجام داد ودر غير اين صورت نبايد انجام داد و براىخوبى نيز معانى متفاوتى در نظر گرفتهاند مثللذت، قدرت، معرفت، تحقق كمالات نفس. برطبق نتيجهگروى قائلشدن به سعادت بعنواننتيجه نهايى اعمال امرى معقول است. اماوظيفه گرايانى كه معتقداند عامل اخلاقى بايدفعل را فقط بخاطر خود فعل و يا از آن رو كهوظيفه اوست انجام دهد، خواه اين وظيفه راعقل تعيين كرده باشد يا وحى يا عرف، و نتايجعمل اصلا در انجامدادن يا انجامندادن آن تاثيرندارد، مشكل بتوانند سعادت را بعنوان غايتقصواى فعل اخلاقى توجيه كنند. كسانى مثلكانت كه نمونه بارز وظيفهگروى در اخلاقاستتصريح كردهاند كه تنها عملى ارزش اخلاقىدارد كه فقط و فقط از روى وظيفه انجام شود ودخالت هر انگيزه ديگرى در عمل، حتىرسيدن به سعادت، سبب مىشود تا عملارزش اخلاقى نداشته باشد. نظام اخلاقىاى كهكانت ارائه مىكند در صدد است تا هر گونهنتيجهگروى يا مصلحت انديشى را از حوزهاخلاق بيرون كند. ولى آيا اساسا وظيفهگرائىمطلق ممكن استيا نه؟ آيا ممكن است دروراء انجام وظيفه هيچ امر ديگرى در نظرنباشد؟ اين سؤالى است كه هم آندسته ازمكاتب غربى كه مطلقا وظيفهگرايند و همآندسته از متفكران اسلامى كه معتقد به اصالتتكليفاند بايد به آن پاسخ گويند.
به هر روى پس از ذكر اين دو پيش فرضبحث را به اختصار با ذكر آراء برخى فلاسفهيونان در مورد سعادت ادامه مىدهيم. لازم بهذكر است كه چون بحث از مفهوم سعادتعمدتا با سه مفهوم لذت، فضيلت و حكمتبههم آميخته است، از اينرو ما نيز به رابطهسعادت با هر يك اين سه مفهوم در ديدگاهفلاسفه مذكور بطور مجزا اشاره مىكنيم.
سقراط
سقراط مىگفت: فضيلتبايد خوب و سودمندباشد. تهور و بىپروائى صرف، شجاعت نيستزيرا گاهى مستلزم كارى خطرناك و احمقانهاست كه نه خوب است و نه سودمند. او درباب فضيلت معتقد بود كه فضيلتبايد شاملمعرفت و آگاهى باشد و بدون آگاهى نمىتوانچيزى را كه خوب و سودمند است انتخاب كردو از چيزى كه "شر" و "پليد" است اجتنابنمود. از ديد او هر فضيلتى با شناخت ومعرفت "خير" و "شر" يكى است. بدينسان اوتمام فضايل را واقعا با يك معرفتبرابر مىداند(وحدت فضيلت) و از اين اشكال كه هرفضيلتى با معرفتخير و شر برابر نيست وممكن استشخصى بداند فعلى فضيلت استاما به آن عمل نكند با نگرشى خودگرايانه -روانشناختى پاسخ مىگويد و اين احتمال را كهشخصى فعلى را فضيلتبداند ولى بدان عملنكند رد كرده و مىگويد همه ما خواهانسعادت خود هستيم و هر كارى را بخاطرسعادت خود انجام مىدهيم و چون فضيلتبراى سعادت شرط لازم و كافى است پسممكن نيست كه كارى را فضيلتبدانيم و درعين حال آنرا انجام ندهيم. (۲) به نظر او فقط درصورتى انسان سعادتمند است كه با فضيلتباشد و در صورتى با فضيلت است كه معرفتو شناخت داشته باشد. او خطاكار بودن انسانرا بخاطر خطاى در شناختخير و فضيلتواقعى مىدانست نه عاملى ديگر. اما آيافضيلتبراى سعادت كافى است؟ پاسخسقراط مثبت است. او چنين استدلال مىكندكه، چون فضيلتبراى استفاده درست از تمام«خيرات متعارف» (سلامتى، ثروت، قدرت ...)كافى است، پس براى سعادت نيز كافى است وبه همين خاطر خيرات متعارف در نزد او واقعاخير نيستند. پيش فرض استدلال او اين استكه هيچ سطح خاصى از«خيرات متعارف» براىسعادت ضرورى نيستبلكه «خيراتمتعارف» وسيله رسيدن به سعادتاند. او اينمطلب را كه سعادت غايت نهايى انسان است وانسان هر چيز ديگرى را بخاطر سعادتمىخواهد، بديهى دانسته و مىگويد: سعادتتنها غايتى است كه ديگر سؤال بردار نيست كهسعادت را به خاطر چه مىخواهى؟
سقراط دركتاب پروتاگوراس، (Protagoras) سعادت را با بيشترين غلبه لذت بر درد و رنجبرابر دانسته و خوبى و بدى افعال را با ميزانلذتى كه توليد مىكنند مربوط ساخته است ومىگويد چون ماتصور مىكنيم مثلا فعلالف درمجموع لذتبيشترى توليدمىكندتا فعلب مىگوئيم فعل الف بهتر است. كسانى درچالشباسقراطگفتهاندقضيهبرعكساست؟شايداينكه ما فعل الف را لذتبخش مىيابيم بخاطراين است كه فكر مىكنيم فعل الف خوباست. اين اشكال مبتنى بر اين پيشفرض استكه "خوب" را مفهوم عينى بدانيم كه ملاكارزشمندى هر چيز ديگرى از جمله لذت است.
در كتاب گرگياس، (Gorgius) سقراطمفهومى از سعادت ارائه مىكند كه شامل دوادعا است. الف: اگر اميال خود را ارضاء كنيمسعادتمنديم. ب: وقتى كه اميال خود را بهسوى منابع در دسترسى كه آنها را ارضاء مىكندسوق مىدهيم سعادتمنديم. او ادعاى دوم رابراى نشاندادن اينكه ادعاى اول چگونه عملىمىشود آورده استبر طبق ادعاى دوم تعديلاميال و جهت دادن آنها به سوى منابعارضاءكننده، خود عين سعادت است، گرچهاميال برآورده نشوند. اميال مبين افعال ارادىاندو تماما بايد عقلانى بوده و متوجه سعادتباشند. از اين رو سقراط هم احتمال بدكارى وشرارات را رد مىكند و هم از گونهاىخودگروى دفاع مىكند زيرا مىگويد: هرانسانى در پى سود شخصى خويش است وسود هر انسانى نيز دربردارنده سعادت اوست.او گاهى مىگويد زندگى با بدنى بيمار ارزشندارد و به همين صورت زندگى با روحى بيماررا بىارزش مىداند، گرچه اميال ارضاء شوند.گويى سعادت را تنها لذت و يا ارضاء اميالنمىداند بلكه سلامتى را براى سعادت ضرورىمىداند زيرا بدون سلامتى استعدادهاى طبيعىانسان شكوفا نمىشود و به كمال نمىرسد. اينمطلب كه برخلاف ديد لذتگرايانه و نيز مفهومتعديل اميال است، بر افلاطون، ارسطو ورواقيون تاثير داشته است. در مجموع شايدبتوان از اين اظهارات چنين برداشت كرد كهسقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشتهاست. ۱- لذت ۲- تعديل و ارضاء اميال ۳-تحقق كمالات طبيعىانسان. روشناست كه ازمياناين سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مىتوانداينادعاى سقراط راكه فضيلتبراى سعادتكافى است،توجيه كند. زيرااگرسعادت به معناىلذت يا به معناى تعديل و ارضاء و اميال باشدديگرنمىتوانگفت هيچ سطح خاصىاز خيراتمتعارف براى سعادت ضرورى نيست. اما اگرسقراط بتواند نشان دهد كه افعال فضيلتىسببتحقق كمالاتطبيعىانسانبعنوانسعادتاوست، مىتواندبراىادعاى خود تاييدى بياورد.
افلاطون
افلاطون نيز غايت اخلاق را رسيدن به سعادتمىدانست و سعادت را بالاترين خير براىانسان و بالاترين خير انسان را بعنوان موجودىعاقل و اخلاقى، تربيت، رشد و پرورش صحيحو شادى و آسايش متناسب با كل زندگىمىانگاشت. او براى انسان شرايط و حالاتى رافرض مىكرد كه شايسته انسان است وقرارگرفتن انسان در اين حالات و شرايط راسعادت او مىدانست. فضيلت در نزد او ذاتاخوب است، نه آنكه صرفا ابزارى براى رسيدنبه سعادت باشد و از اين رو جزئى از سعادتاست ولى او برخلاف سقراط فضيلت را براىسعادت كافى نمىدانست و معتقد بود كهزشتكارى وجود دارد و حتى انسان با فضيلتنيز مرتكب خطا مىگردد. زيرا فضيلت مشتملبر چيزى بيش از معرفت و شناخت است لذا«وحدت فضيلت» سقراطى را رد مىكرد وعلت انتخاب نادرست و زشتكارى را تنهاخطاى در اعتقاد و معرفت نمىدانستبلكهمعتقد بود كه حتى با شناخت و اعتقادىدرست نيز انسان گاهى خطا و انتخابى نادرستمىكند و اين بخاطر غلبه و قوت اميال وخواستههاى نفس است. گرچه افلاطوننمىپذيرد كه فضيلتبراى سعادت كافى است،ولى اصل سعادت را مىپذيرد زيرا مىگويدتوجيه عقلانى يك فضيلتبايد نشان دهد كهآن فضيلتسبب سعادت است. (۴) او در كتاب"جمهورى" چهار فضيلت اصلى را برمىشمارد. ۱- حكمت ۲- شجاعتيا همت ۳-عفتيا خويشتندارى ۴- عدالت و معتقداست كه با پيروى از فضيلت است كه سعادتبدست مىآيد و سعادت يعنى تا آنجا كه ممكناست انسان شبيه به مثل شود، يعنى عادل ودرستكار گردد و اين حكمت است كه راهشبيهشدن به خدا را نشان مىدهد.« خدايان بهكسى توجه و محبت دارند كه ميل و اشتياق بهعادلشدن و شبيه خداشدن دارد...» (۵) .
افلاطون در كتاب فيليبوس استدلالمىكند كه سعادت نمىتوان لذت صرف يا عقلبه تنهايى باشد، زيرا هر يك از اين دو، فاقدجنبهاى اساسى از سعادت است و مقدار لذتزندگى شخص بستگى به ارزش حالات وفعاليتهايى دارد كه از آن لذت مىبرد و صرفالذتبخش بودن چيزى سبب ارزشمند شدن آنچيز نمىشود. او با تفكيك نفس به دو جنبهعقلانى و غيرعقلانى مىگفت قسمت عقلانىنفس لذت خاص خود را دارد و آنزندگى، زندگى كامل است كه همراه با لذتعقلانى كه ويژگى ذاتى انسان استباشد و درغير اين صورت در سطح زندگى حيوانات استو ارزشى ندارد. او معتقد است كه تفاوتمتعلقهاى لذت سبب تفاوت ارزش آنهامىشود و عقل براى انتخاب لذات باارزش واجتناب از لذات بىارزش ضرورى است واحكام ارزشى عقل نه تنها درباره نتايج لذتاستبلكه ارزش خود لذت را نيز برآوردمىكند. (۷) در نظر او بسيارى از لذات بخاطرنادرست و پوچبودن آنها بىارزشند و زندگىاىكه بدون راهنمايى عقل وقف لذت شده باشدارزشى ندارد و بنابراين به حداكثر رساندن لذتراه معقولى براى رسيدن به بهترين زندگىنيست. از طرفى نيز مىگويد كه: گرچه عقلعالىترين جزء و ويژگى انسان است ولى انسانعقل محض نيست و از اينرو زندگى روحانىمحض كه عارى از هر لذت باشد نمىتوانديگانه خير انسان باشد، لذا زندگى انسان بايدآميختهاى از لذت عقلانى و لذات جسمانىباشد البته لذاتى كه درد و رنجى در پى ندارند وگناهآلود نيستند و برخوردارى از آنها همراه بااعتدال است. «مانند تركيب آب و عسل، بايداحساس لذتآور و فعاليت عقلى به نسبتدرستى با هم آميخته شوند تا زندگى خوبانسان را سازند.» (۸) پس افلاطون لذتگرايىشديد و ضد لذتگرايى افراطى را رد مىكند.
ارسطو
اخلاق ارسطو به شدت غايتگرايانه است. اومعتقد است كه همه افعال انسان در واقع براىرسيدن به غايتى واحد است و اين غايتخيرنهايى و بالاترين آن بلكه عين آن است، يعنىسعادت خوب بالذات است و همه انسانهابگونهاى خلق شدهاند كه در پى سعادتاند. اومىگويد سعادت به عنوان غايت نهايى دوصفت دارد اولا بنفسه (كامل و تام) است وثانيا لنفسه است و براى چيز ديگرى طلبنمىشود زيرا اگر معقول باشد كه هر چيزى رابخاطر رسيدن به سعادت بخواهيم و سعادت رابخاطر خودش بايد دليلى براى اين باور داشتهباشيم كه در وراى سعادت خوب ذاتى ديگرىوجود ندارد، در غير اين صورت به چه دليلنبايد سعادت بعلاوه اين خوب ديگر، غايتنهايى باشد. ارسطو معيار و آزمايشى براى فهماينكه چه چيزى سعادت است ارائه مىكند. اومىگويد اگر چيزى خوب، مثل الف، سعادتباشد ولى بعدا بفهميم كه مىتوانيم خوبديگرى مثل ب را به آن اضافه كنيم بگونهاى كهمجموع خوبى الف + ب بزرگتر از الف تنهاشود در اين صورت روشن مىشود كه الفسعادت نيست. اين ملاك كلى در باب سعادتبه خودى خود مستلزم نوع مشخصى از زندگىكه پديد آورنده سعادت است نيست، اما ارسطوتصور مىكند كه از طريق توجه به كاركرد ونقش انسان (يعنى كارهايى كه براى انسانضرورى و اساسى است) مىتوان به تعريفمعينترى از سعادت رسيد. چون انسان ضرورتاموجودى عاقل است، كاركرد اساسى او ايناست كه با عقل هدايتشود و بنابراين زندگىمناسب براىانسان، زندگىاى است كه با عقلعملىهدايتشودومطابق فضيلتباشد وسببخيرانسان كهتحقق كمالات روح است، گردد.
از نظر او بهرهگيرى خوب و شايسته ازعقل عين سعادت يا دست كم عنصر اصلىسعادت است. (۹) او به دو نوع فضيلت قايلبود فضايل عقلانى و فضايل اخلاقى. فضايلعقلانى شامل حكمت، (sophia) و عقل عملى، ( phronesis) است. فضايل اخلاقى شاملعدالت، آزادى، شجاعت ... و امثال آن است ونياز به هدايت عقل عملى دارد پس سعادتعمل پايدار و مدام بر طبق فضايل اخلاقى وعقلى است و فضيلتحد وسط بين افراط وتفريط. ارسطو شناخت "خوبى" و "بدى" رابراى فضيلت كافى نمىداند و مانند افلاطونقايل است كه حكمت و فضيلت در هم تاثيردارند. او نيز مانند افلاطون علتخطاكارى رادر عين آگاهى و شناخت، غلبه اميال مىداند.
ارسطو لذت را غايت نهايى و سعادتنمىدانستبلكه لذت را لازمه سعادتمىدانست و تذكر مىداد كه نبايد لازمه شىء رابا خود شىء برابر و يكى دانست. او نيز مانندافلاطون مىگويد ارزش لذت بستگى دارد بهارزش عملى كه لذت از آن پديد مىآيد و ايننظر را رد مىكند كه تمام لذات سبب احساسىواحد مىشوند و معتقد است هر لذتىاحساسى خاص بوجود مىآورد. و برخى لذاتشرند يا سبب شر مىشوند و نيز زندگى صرفالذتگرايانهاى كه عقل نقش اساسى در آننداشته باشد براى موجود عاقل مناسب نيست.
زنون
زنون كه مكتب رواقى (۱۰) را در حدود ۳۰۱قبل از ميلاد درآتن تاسيس كرد خود را پيروسقراط مىدانست و در موارد بسيارى منجملهاينكه فضيلتبراى سعادت كافى است، واينكه فضيلت عبارت است از نوعى معرفت وتجربه، و خطاكارى و پليدى بخاطر خطاى درشناخت استبا سقراط همراى بود. رواقيونمتاخر، از افلاطون و ارسطو پيروى مىكردند.آنها معتقد بودند كه غايت زندگى انسان سعادتاست و سعادت را فضيلت مىدانستند، امافضيلت را آنگونه كه افلاطون و ارسطو معنامىكردند، معنا نمىكردند بلكه سعادت رازندگى طبيعى يا زندگى بر طبق طبيعتمىدانستند، يعنى انسان بگونهاى عمل كند كهبا قانون طبيعت مطابق باشد، اراده انسانى بااراده الهى كه در قوانين طبيعى متجلى استموافق باشد. رواقيون معتقد بودند كه طبيعتذاتى انسان بخشى از قوانين طبيعت است لذااگر انسان رفتار خود را با طبيعت ذاتى خويش،يعنى عقل، منطبق سازد گويى با جهان طبيعتمنطبق ساختهاست. (۱۱) )بنابراين غايت اخلاقىاز نظر آنها اساسا عبارت است از پيروى از نظممعين و مقرر الهى عالم و فضيلت تنها خير بهمعنى كامل كلمه است كه هم فىنفسه است وهم لنفسه، «فضيلتيك حالت روحى موافقعقل است كه فى نفسه و لنفسه است نه بهعلت اميدى يا ترسى يا محركى خارجى».
رواقيون چون فضيلت را عبارت از انطباقبا طبيعت مىدانستند امور را از لحاظ اخلاقىسه قسم كرده بودند چيزى را كه موافق طبيعتبود، با ارزش، و چيزى را كه مخالف طبيعتبود بىارزش و برخى چيزها را كه نه موافقطبيعت و نه مخالف آن بود خنثى مىدانستند.فضايل اصلى در نزد ايشان عبارت بود ازبصيرت اخلاقى، شجاعت، خويشتن دارىيا عفت، و عدالت و معتقد بودند كه چوناين فضايل با هم متحدند اگر يكى از اينفضايل در شخصى باشد بقيه فضايل نيز در اووجود دارد و اگر يكى از آنها وجود نداشتهباشد فضايل ديگر هم وجود ندارد. آنهامعتقد بودند كه چون لذت اثر عمل، يا همراهعمل است لذا هرگز نمىتواند غايت فعلباشد.
اپيكور
كورنائيان كه افراطىترين طرفدارانلذتگرايى در فلسفه يوناناند، لذت را غايتنهايى زندگى مىدانستند. اپيكور نيز در ايننظر با آنها موافق بود و مىگفت هر موجودىدر پى لذت است و سعادت در لذت نهفتهاست. نخستين خير كه ذاتى انسان و همزاداوست و با توجه به آن هر انتخاب و اجتنابىصورت مىگيرد لذت است. لذت مبدا ومنتهاى زندگى سعادتمندانه، و ملاك و مقياسداورى است. بايد توجه داشت كه مراد اپيكوراز لذت، لذت زودگذر و احساسات فردىنيستبلكه لذتى است كه در تمام طول زندگىدوام دارد. در نظر او لذت بيشتر عبارت است ازفقدان رنج و درد تا كاميابى و اين لذت به طوربرجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا كهدر اخلاق اپيكورى واقعا ملاك مبتنى بر ارزشاخلاقى براى تشخيص و تمييز بين لذات وجودندارد اگر او لذتى را رد مىكند و يا لذتى رابرمىگزيند فقط بخاطر مقدار و دوام آن يا رنج ودرد بعدى است. او مىگويد هر لذتى خير استنه به اين معنى كه هر لذتى ارزش دارد، و هردردى شر است ولى نه به اين معنا كه بايد از هردردى پرهيز كرد. زيرا ممكن استخيرى منجربه شرى بزرگتر شود يا شرى موجب خيرىبزرگتر گردد، پس بايد به نتيجه عمل توجه كرد.اپيكور تندرستى، بصيرت عقلانى و دوستى رابراى رسيدن به آرامش نفس لازم مىشمرد وبرخلاف كورنيان رنج روانى را از رنجبدنى بدترمىدانست. (۱۳)
متفكران اسلامى
كندى: نظرات كندى شبيه به نظراتافلاطون و ارسطو است. او كه نفس و روحانسان را جاويد مىداند معتقد است كه سعادتكامل انسان پس از مفارقت روح از تن و مادهحاصل مىشود و مادام كه روح با بدن رتبطاستبه سعادت كامل نمىرسد.
«سعادت اين است كه نفس آنچه را كه خدامىداند - يا نزديك به آن را - درك كند».
ولى ادراك نفس وقتى به كمال مىرسد كهنفس از شهوت و غضب پاك شود. كندى ازافلاطون نقل مىكند كه هرگاه نفس در حالتىكه ناپاك است از بدن مادى جدا شود، از فلكىبه فلك ديگر روان مىگردد و مدتى در هر يكاز آنها باقى مىماند تا پاك و پاكتر و ازآلودگىها رها مىشود و وقتى به فلك اعلىمىرسد به نهايت پاكيزگى مىرسد و آنگاه بهجهان عقل صعود مىكند و به هر چيز دانامىشود و اين سعادت كامل است.
او راه رسيدن به كمال و معرفت و در نتيجهسعادت را فضيلتمند شدن و تزكيه نفسمىداند و فضايل را به چهار نوع تقسيم مىكند،حكمت، شجاعت، عفت و عدل، و فضيلتواقعى را حد وسط بين افراط و تفريط مىداند.او نفس انسان را نورى از انوار بارى تعالىمىداند كه چون از تن و شهوت فاصله گيرد بههر آنچه كه در جهان است آگاه مىشود و هيچامرى از او پنهان نمىماند. (۱۵)
فارابى
معلم ثانى نيز غايت قصوى و سعادت انسان راكمال معرفتنظرى مىدانند وچون علم تجربىرا جزئىاز علم نظرىبه حساب مىآورد، كمالآن را، نيز جزئى از كمال علم نظرى مىداند«وغايته القصوى كمال العلم النظرى فان العلم الطبيعىلما كان جزا منالعلم النظرى كانالكمال الحاصل عنهجزا منالكمال النظرى وذلك هوالسعادةالقصوى...»
فارابى راه رسيدن به سعادت را داشتنملكات اخلاقى دانسته و خلق نيكو را اعتدالو ميانهروى، و يا حد وسط افراط و تفريطمىداند و مىگويد: وقتى انسان اعمال صالح راتكرار كرد و انجام آنها براى او عادت شد خلقنيكو به دست مىآيد. در نظر ايشان لذات دودستهاند لذات محسوس ولذات غير محسوس.انسان چون به محسوسات آشناتر است و آنهارا بهتر درك مىكند و آسانتر به آنها مىرسدگمان مىكندلذات محسوس غايت اوست. (۱۷)
غزالى
غزالى نيز سعادت انسان را معرفت مىدانستولى معرفتى خاص. او سعادت هر موجودى رادر چيزى مىديد كه از آن لذت مىبرد و لذتهر موجودى را در چيزى مىديد كه موافق ومقتضاى طبع اوباشد و مىگفت اقتضاء طبع هرموجودى غايتى است كه براى آن آفريده شدهاست. پس اگر موجودى به غايت آفرينش خوددستيابد به سعادت خود رسيده است. در نظراو غايت آفرينش انسان، شناختخدا است.
« سعادت آدمى معرفتخداست، لذت دلآدمى در آن است كه خاصيت وى است و وىرا براى آن آفريدهاند و آن معرفتحقيقتكارهاست». (۱۸)
غزالى استفاده از لذات مادى و بهرهمندىاز آنرا به شرط آنكه در حد اعتدال و در راستاىسعادت باشد جايز مىداند.
"پس همه لذتهاى دنيا مذموم نيستبلكهلذتى كه بگذرد و اعانه به كار آخرت نباشدمذموم است و لذتى كه مقصود از آن كار دينباشد مذموم نيست". (۱۹)
ولى چون عقل را از تشخيص حد اعتدالو آنچه ضامن سعادت اوست ناتوان مىداندمىگويد تنها راه اين است كه زمام اختيار رابهدستبصيرترين خلق كه رسولا...صلى الله عليه وآله وسلماست، بدهيم. و تنها راه رسيدن به سعادتمتابعت از شريعت است. «پس بضرورتمتابعتشريعت، و ملازمتحدود و احكام،ضرورت راه سعادت است و معنى بندگى آنبود و هر كه از حدود شريعت درگذرد، بهتصرف خويش در هلاكت افتد و بدين سببگفت ايزد تعالى و من يتعد حدودالله فقط ظلمنفسه». (۲۰)
خواجه طوسى و ابن مسكويه
مرحوم خواجه طوسى وابنمسكويه سعادت راداراى مراتبى مىدانند كه پائينترين آن مربوطبه حيات مادىانسان و مرتبه قصواى آن مربوطبه آخرت است و آنرا سعادت تام مىدانند آنهانيز معتقدند كه در دنيا سعادت تام حاصلنمىشود زيرا درد و رنج و حسرت، و حرمان ازدرجه نهايى سعادت وجود دارد و سعادت رااين دانستهاند كه انسان با حركت ارادى به كمال«خويش» دستيابد و بالاترين مرتبه فضيلتاين است كه افعال انسان الهى و خير محض وبدون نظر به پاداش و كيفر و فقط براى خداباشد و اين خير محض است كه غايتى لنفسهاست. «بايد فعل او جمله غرض او باشد، نهپاداش و كيفر و اين غرض حكمت و منتهاىسعادت است». (۲۱)
در اين قسمت از بحثبا استفاده از نظراتمرحوم شهيد مطهرى و آيةالله مصباح سعىمىشود نكاتى درباره سعادت، مفهوم و جايگاهآن در نظام اخلاق اسلامى ارائه شود. قابل ذكراست كه مطالب نقل شده از مرحوم مطهرىماخوذ از مجموعه آثار ايشان جلد ۷ در شرحنمط هشتم اشارات مرحوم بوعلى است وبدين خاطر به نظرات مرحوم بوعلى در موردسعادت نيز تلويحا اشاره مىشود.
مرحوم مطهرى مىفرمايند: گرچه سعادتبا لذت ارتباط بسيار نزديكى دارد ولى سعادتبه معناى لذت نيست و نمىتواند باشد. ايشانمىفرمايند: آن لذتى سعادت است كه موجبرنجى بزرگتر يا مانع از لذتى بزرگتر نگردد ولذت و رنج را دائر مدار مطبوع و نامطبوع بودنچيزى مىدانند ولى سعادت و شقاوت را دائرمدار صلحتبودن و مصلحت نبودن، ومىفرمايند: تشخيص مصلحت كه امرى كلىاست و مربوط به مجموع قوا و استعدادها، كارعقل است در حاليكه تشخيص لذت و رنج كهامرى جزئى است كار غريزه و طبيعت و درادامه مىفرمايند: «پس هر چند ميان سعادت ولذت رابطه نزديكى است اما نمىتوان سعادترا مرادف با لذت دانست». (۲۲)
ايشان دربحث از رابطه سعادت وقوه عاقلهمىفرمايند: كار عقل مقايسه و مصلحتسنجىاست و سعادت بستگى به مصلحت دارد ومصلحتبودن يك چيز يعنى اينكه آن چيز بادر نظر گرفتن همه جوانب و عواقب فايدهبيشترى داشته باشد ولى نفس انسان اولا وبالذات در پى لذت است لذا اين مطلب درستنيست كه «هر كسى فطرتا و طبيعتا طالبسعادت خويش است». زيرا تا وقتى قوه عاقلهصددرصد بر غرايز حكومت نكند، نفس در پىلذت است.
و نيز سعادت و شقاوت را با سرور و اندوهبرابر نمىدانند و مىفرمايند چون سرور و اندوهدو حالتخاص از لذت و رنج مىباشند وهمان ايرادى كه در تفسير سعادت به لذتهستبه طريق اولى در تفسير آن به سرور نيزهست.
مرحوم مطهرى يكى دانستن سعادت بارسيدن به آرزوها را نيز نادرست مىدانند زيرااولا آرزو امرى است كه به آينده تعلق دارد وچه بسا كه انسان پس از رسيدن به آرزوى خوددچار پشيمانى و حسرت شود، درحاليكهممكن نيست انسان پس از رسيدن به سعادتدچار پشيمانى گردد و ثانيا چون آرزوى انسانمتناسب با ميزان فهم و اطلاع انسان است، چهبسا آرزوها كه واقعا سعادت انسان نباشد.
ايشان يكى دانستن سعادت و رضايت رانيز نادرست مىدانند و مىفرمايند گرچهرضايت تخلف بردار و پشيمانى پذير نيست،زيرا به زمان حال، و مجموع اوضاع و احوالىكه انسان دارد مربوط است و لذا اشكالاتى كهبر لذت و آرزو وارد بود بر رضايت وارد نيست،اما از آنجا كه رضايت نيز به سطح فكر و فهم ودرك و اراده و همت انسان بستگى دارد. تفسيرسعادت به رضايت نيز درست نيست.
آيةالله مصباح در كتاب اخلاق در قرآن درمورد اينكه سعادت هدف نهايى و همان چيزىاست كه بالفطره براى انسان مطلوب است،سعادت را به لذت تنظير نموده و مىفرمايند:«همان طور كه لذت خود بخود مطلوب انسانو خواسته اوست و انسان اين مطلب را با علمحضورى و شهودى درك مىكند. سعادت نيزمطلوب فطرى انسان است و اين امر حقيقتىجبرى است كه از دائره اختيار انسان خارجاست و در حوزه اخلاق قرار نمىگيرد». (۲۳)
ايشان در توضيح مفهوم سعادتمىفرمايند: «سعادت و لذت خيلى به همنزديك و قريب الافق هستند و عمده تفاوت آندو در اين است كه لذت در موارد لحظهاى وكوتاه مدت نيز بكار مىرود ولى سعادت صرفادر مورد لذتهاى پايدار يا نسبتا پايدار كاربرددارد. ...پس در سعادت لذت پايدار نهفته استو اگر ممكن بود كسى در زندگى هميشه لذتبرد او كاملا سعادتمند بود». و در ادامهمىفرمايند: «بنابراين ملاك سعادت و شقاوتدر بينش اسلامى، لذت و رنج ابدى است، بهاين معنا كه اسلام در معناى سعادت و شقاوتتغييرى نمىدهد و در اين زمينه مفهوم جديدىمطرح نمىكند ... بلكه سعادت و شقاوت را بههمان معناى رايج لذت پايدارتر مىداند ولى درمصداق آن دو تغيير مىدهد و چون لذايذ وآلام دنيوى دوام ندارد، لذايذ و آلام ابدى جهانآخرت را به عنوان مصاديق صحيح و حقيقى وشقاوت مطرح مىكند». (۲۴)
شايد ابتدائا به نظر رسد كه ميان نظراتمرحوم شهيد مطهرى و آيةا... مصباح دربارهمفهوم سعادت تضادى وجود دارد و ليكن باتامل بيشتر روشن خواهد شد كه چنين نيست،زيرا مرحوم مطهرى كه موكدا مىفرمايند: سعادت با لذت يكى نيست، نظرشان به لذاتدنيايى زودگذر است نه لذات پايدار آخرت،شاهد اين مطلب كلام خود ايشان است كهمىفرمايند: «نمىتوانيم سعادت و لذت وشقاوت و رنج را يكى بدانيم زيرا بسيارى ازلذتها در عين اينكه لذتاند موجب پيدايشرنجى بزرگتر و يا مانع از لذت بزرگتر مىگردند... آن لذتى، سعادت است كه مانع لذتى بزرگتريا سبب رنجبزرگتر نباشد ... اگر وضع جهاناينگونه بود كه هيچ لذتى سبب رنج و هيچرنجى مقدمه لذت نمىبود و بين لذات همتزاحم نبود مىتوانستيم بگوئيم كه لذت عينسعادت و رنج عين شقاوت است اما متاسفانهاينطور نيست». كاملا روشن است كه لذات ورنجهاى دنيايى و زودگذرند كه با هم درتزاحماند و لذتى مانع از ذات ديگر يا سببرنج مىگردد نه لذات جهان آخرت زيرا اينجهان دار تزاحم ستبخلاف جهان آخرت.
ممكناست دراينجااين سؤالبذهن رسدكهاگر غايت نهايى انسان و خلقت او از نظر اسلامرسيدن به لذت پايدار باشد آيا مىتوان گفتاسلام دينى است لذتگرا آن هم از نوعافراطى، زيرا وقتى كه انسان را تشويق به اعمالصالح و تقوى و نظاير آن مىكند رسيدن بهلذت آن هم لذتى دائم و پايدار را در نظر دارد.
پاسخ اين سؤال به دو صورت ممكناست. اولا بايد ديد لذت پايدارى كه اسلامهدف نهايى انسان مىداند چيست؟ آيا از نوعلذات دنيايى است كه بعضا خود ضد ارزش ويا سبب يا همراه ضدارزشاند و فقط دوامبيشتر و يفيتبهتر دارند؟ روشن است كه ايننمىتواند باشد چرا كه نظام جهانبينى اسلام كهمنبع نظام اخلاقى آن استبا هر گونه ضدارزشى مخالف و ابزار و راههاى عملى براىمبارزه با آن را نيز فراهم ساخته است. پس اينلذت بايد از سنخ ديگرى باشد، يا حداقل از آننوع لذات دنيايى باشد كه جنبه مينوى و معنوىدارد مانند لذات حاصل از علم و كمال. با توجهبه اين مطلب مىتوان گفت: اولا كثرتاستعمال واژه لذت در مورد لذات محسوس ومادى است كه سبب اين شبهه شده زيراهمانگونه كه فارابى مىگويد ذهن انسان لذاتمحسوس را آسانتر و شديدتر و بيشتر درمىيابدتالذات غير محسوس و ثانيا وقتى لذتىكه اسلام آن را هدف نهايى انسان مىداند امرىبسيار ارزشمند است ديگر گفتن اينكه هدفاسلاملذت افراطى است، نه تنها قبحى براسلامنيستبلكهكمالىاز كمالاتاين دين عزيز است،زيرا معناى آن اين است كه اسلام شديدا و اكيداانسان را به بهترين ارزشها دعوت مىكند.
پاسخ دوم اين است كه انسان از ديدگاهاسلام موجودى است كه قابليت كمال اوبىنهايت است لذا اگر گفته مىشود «هدفنهايى» اين مربوط به سطح خاصى از كمالاتىاست كه اسلام براى انسان در نظر گرفته است. مرحوم مطهرى و آيةالله مصباح بخوبى به اينمطلب توجه دادهاند.
مطلب ديگر آنكه چون عقل انسانىمحدود است و نمىتواند ابعاد گوناگون انسانرا بشناسد لذا قادر به تشخيص تمام آنچه كهمصلحت واقعى اوست، نيست، و به همينخاطر است كه خداوند كه خالق انسان و آگاه بهتمام شئون اوست، سعادت واقعى انسان را ازطريق پيامبران معصوم در قالب دين بيان كردهاست. اين يكى از امتيازات فلسفه اخلاق اديانالهى خصوصا اكمل آنها، اسلام است.
در جهانبينى اسلام كه مبتنى بر توحيد ومعاد است، مبدا و معاد انسان بىنهايت است«انا لله وانااليه راجعون» و در اين حيات ابدى وبىنهايت، كمالات او تا بىنهايت مىتواندشكوفا گردد. لذا از ديد اسلام، همان طور كهمرحوم مطهرى و استاد مصباح فرمودهاند،عوامل روحى سعادت انسان به آنچه سقراطگفته استيعنى حكمت، عدالت و شجاعتخلاصه نمىشود بلكه ايمان به خدا و معاد،تربيتخوب، عواطف رقيق، سلامت روانى، اراده نيرومند، و عقل قوى را نيز بايد بدان افزودولى بيشترين تاكيد بر ايمان است زيرا از ديدگاهاسلام در سايه ايمان است كه اعمال معنا پيدامىكند و ايمان اسلامى يعنى تسليم قلبى وتصديق زبانى و بندگى مطلق در برابر خدا وانجام فرمانهاى او، و عبوديت راه رسيدن بهسعادت است. و چون عبوديت داراى مراتبىاست از اينرو سعادت نيز امرى داراى مراتباست. هر قدر عبوديتخالصتر و انگيزه ونيت عمل فقط رضايتحق تبارك و تعالىباشد سعادت نيز والاتر است. بندگى مطلقيعنى انجام دستورات و احكام الهى بدون درنظر گرفتن هيچ مزد و پاداشى حتى رسيدن بهسعادت، و رسيدن به جايى كه تمام اعمال بندهمظهر جمال و جلال خدا شود. مراحل پائينتربندگى، بندگى بخاطر پاداش، يا از ترس عقاباست كه گرچه با ارزش است ولى در مقايسه باعبادت احرار از ارزش كمترى برخوردار است.عمل كردن براى رسيدن به سعادت هر چهباشد، در اين ساحت است كه بعنوان پاداشبندگى مدنظر است.
ولى آيا بندگى مطلق به معناى صددرصدعمل كردن، فقط و فقط، بخاطر وظيفه و اداىتكليف و يا به تعبير مرحوم شهيد صدر حقالطاعة والعبودية، ممكن است؟ اين همانسؤالى است كه در ابتداى نوشتار در موردوظيفهگروى مطلق طرح شد.
بر مبناى خودگروى روانشناختى انسانبگونهاى ساخته شده است كه همواره در پىنفع خويش است و هيچ گاه از اين انگيزه خالىنيست و نمىتواند باشد حتى آنگاه كه فكرمىكند كارى را فقط بخاطر احسان به ديگرانانجام مىدهد و هيچ نفعى براى خود در نظرندارد باز هم چون از احسان به ديگران لذتمىبرد يا چون فكر مىكند با احسان به ديگرانخودش نيز به پاداش معنوى يا قرب الهىمىرسد، چنين مىكند.
مرحوم مطهرى در بيان اين جمله مرحومبوعلى كه فرموده است: فاعل بالقصد مانندانسان هيچگاه خالى از غرض نيست ،غرضىكه به او برگردد ولو اين غرض يك مسالهمعنوى مثل رسيدن به سعادت، كمال، و قربباشد، همين مطلب را ذكر فرموده و نظرشيخالرئيس را چنين بيان مىكند كه، اگر فاعلىبگويد كه انگيزهاش خير رساندن به مردم استاو الزاما دروغ نمىگويد ولى در طول اينانگيزه، انگيزه ديگرى وجود دارد. او چونخيررساندن به مردم را دوست دارد و از آنلذت مىبرد پس يك انگيزه معنوى دارد.مرحوم مطهرى مىفرمايند. «اگر غرض شيخرحمه اللهاين است كه انسان هميشه براى لذت خودشكار مىكند، اين درست نيست ولى اگر غرضاين است كه انسان كارى كند كه ديگرى لذتبرد منتها از اين لذت بردن ديگرى لذت، مىبرداين درست است». (۲۵) يعنى لذت ديگرانهدفاست ولى از آنجا كه هرگاه انسان به هدفخود برسد از اين حالت لذت مىبرد، لذتخود انسان به تبع لذت ديگران پديد مىآيد.
در همين جا مرحوم مطهرى به مسالهمعيار فعل اخلاقى مىپردازد و نظر كانت را نقلمىفرمايد كه گفته است: فعل اخلاقى آن استكه مشروط به هيچ شرطى نباشد، يعنى هيچغرضى نداشته باشد، حتى رسيدن به خير، كمال يا فضيلت، و در غير اينصورت اخلاقىنيست. و اين نظر را با فرمايش شيخالرئيس كهمىگويد: فاعل قصدى يعنى انسان هيچ گاه ازغرض كه به نحوى مربوط به خود او باشدخالى نيست، مقايسه مىكند و مىفرمايد:«درافعال فكرى، انسان هميشه با غرضى استولى انسان يك سلسله افعال شعورى غيرفكرى هم دارد. در افعال حسابگرانه به نظرمىرسد كه حق با شيخ است، نمىشود كه هيچغرضى وجود نداشته باشد ولى افعال شعورىديگرى در انسان هست كه مىتوانيم آنها راافعال عاشقانه يا عشقى تعبير كنيم. نسبت ايندو نوع فعل به يكديگر نسبت مفعول لهتحصيلى و مفعول له حصولى است.
در افعال عشقى فكر و حساب در كارنيست، غلبه حب است. همان «مكاحاة» ى كهروانشناسان مىگويند غرضى كه شيخ و كانتاز آن سخن مىگويند قطعا غرضى تحصيلىاست. در افعال عشقى غرض تحصيلى وجودندارد غرض حصولى وجود دارد مثل عشق بهذات حق كه يك غايتحصولى است. اگر اينمطلب پذيرفته شود كه در انسان غايتىحصولى وجود دارد آن وقتخيلى از اشكالهاحل مىشود. اما حرف كانت در اخلاق عقلىاست نه اخلاق عرفانى، لذا حرفش درستنيست زيرا در كارهاى عقلى امكان اينكهغرضى تحصيلى وجود نداشته باشد وجودندارد». (۲۶) استاد مصباح دام ظله نيز در نقدنظريه كانت همين نظر را دارند و مىفرمايند:«ممكن نيست كه انسان بخواهد فقط به انگيزهاطاعت عقل، كارى را انجام دهد و هيچ چيزديگرى حتى كمال خودش را منظور نداشتهباشد و هر كجا به ظاهر خيال كنيم به منظوراطاعت عقل انجام مىگيرد و در واقع يكانگيزه عميقتر ولى پوشيده و مخفى در باطناين انگيزه ظاهرى وجود دارد». (۲۷)
بدين ترتيب بهنظر مرحوممطهرى و آيةاللهمصباح، در اخلاق عقلى ممكن نيست كه فعلىفقط و فقط بخاطر وظيفه انجام پذيرد. گرچهمرحوم مطهرى مىفرمايند: در اخلاق عرفانىاين امر ممكن است.
حال به بحثخود باز مىگرديم. گفته شدكه اسلام بعنوان دين كامل بهگونهاى است كهسعادت همه افراد را متناسب با سطح شناخت،و تعبد آنها فراهم مىكند و از اين رو در يكسطح عوامل سعادت دنيايى انسان و اجتماع رامعرفى و راههاى رسيدن به آن را در اختيار نهادهو در سطحى بالاتر سعادت اخروى آن دسته كهدر پى لذت پايدار و گريز از عذاب جاويداند ودر سطح بالاترى سعادت واقعى احرار را درنظر گرفته است كه دربردارنده بالاترين لذاتاست، گرچه احرار در پى لذت نيستند.
بنابراين به نظر مىرسد كه اخلاق اسلامىدر بن و ريشه وظيفهگرا است اما از آنجا كهاسلام دينى واقعگراست و بالاترين شناخت رااز نوع انسان دارد، نوعى نتيجه گروى وغايتگرايى را براى ايجاد انگيزه در انسان درنظر گرفته است تا انسانهايى كه به علل گوناگوننتوانستهاند خود را به قافله احرار رسانند، نيزدر اين مسير گام بردارند و به سعادت شايستهخود دستيابند.
پس نظام اخلاقى اسلام گرچه سطوحمختلف سعادت را براى سطوح مختلفانسانها فراهم كرده است ولى همانگونه كه مبداانسان بىنهايت است كه «انا لله»، غايت نهايى(سعادت) او نيز بىنهايت است كه «اليهراجعون» و در اين سير از بىنهايت تا بىنهايت،لذت و رضايت، كمال و معرفت گرچه غايتنهائى نيستند ولى بىنهايتاند.
پىنوشتها:
۱- ر.ك. جزوه درس فلسفه اخلاق استاد ملكيان. ۲- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۱۱۸۷. ۳- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۱۱۸۸. ۴- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۹۷۴. ۵- تئاتتوس ۱۷۶ بهنقل از تاريخ فلسفه كاپلستون ج ۵ ص ۲۵۴. ۶. Philebus ۷- دائرةالمعارف فلسفه اخلاق ص ۹۷۴. ۸- كاپلستون، ترجمه،تاريخ فلسفه اخلاق، ج ۱۱ ص ۲۴۹. ۹- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص ۵۴ و ۵۵. ۱۰. Stoic ۱۱- كاپلستون، ترجمه، تاريخ فلسفه، ج ۱ ص ۴۵۶. ۱۲. Cyrenaics ۱۳- كاپلستون، ترجمه، تاريخ فلسفه، ج ۱ ص ۴۶۷. ۱۴- الكندى فيلسوف بزرگ جهان اسلام، ص ۲۵. ۱۵- الفلسفه الاولى، ص ۱۱۵. ۱۶- رسائل فلسفيه، ص ۳۹. ۱۷- التنيه على سبيل السعادة. ۱۸- كيمياى سعادت، ص ۶۸. ۱۹و۲۰- كيمياى سعادت، ص ۸۶ و ۸۷. ۲۱- اخلاق ناصرى، ص ۸۰. ۲۲- مجموعه آثار شهيد مطهرى، ج ۷ ص ۵۳ و ۵۵. ۲۳ و۲۴- اخلاق در قرآن آيةالله مصباح، ص ۱۹ و ۲۰. ۲۵ و۲۶- مجموعه آثار، ج ۷ ص. ۲۷- اخلاق در قرآن، ص ۹۶.
اگر به سهم و تاثير اخلاق در اسلام، كه يكى از اركان سه گانه اسلام يعنى عقايد و احكام و اخلاق است، توجه و عنايتشود، و اگر گفتار پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ياد آيد كه تمام و كامل ساختن مكارم اخلاق را غايتبعثتخود اعلام فرموده است (بعثت لاتمم مكارم الاخلاق عليكم بمكارم الاخلاق فان ربى بعثنى بها)، و اگر تعاليم اخلاقى اسلام كه بخش مفصل و قابل توجهى از قرآن كريم و قسمت مشروح و مؤكدى از سخنان و تعليمات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امير مؤمنان على عليه السلام و ديگر امامان عليهم السلام است مطالعه و بررسى شود، و اگر برترين وصف ستايش آميز قرآن مجيد از اخلاق پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم (انك لعلى خلق عظيم) مورد ملاحظه قرار گيرد، نيازى به شرح و بيان بيشتر درباره اهميت اخلاق در اسلام نيست. (1)
لكن نكته شايان توجه و دقت اين است كه آيا ما مىتوانيم علم اخلاق اسلامى را به عنوان نظام معرفتى خاص و مستقلى مورد بحث و بررسى قرار دهيم يا اخلاق اسلامى تنها با وابستگى به وحى و سنت دينى و از حيث اينكه متعلق اوامر و نواهى الهى است قابل مطالعه و تعليم و تعلم است.
اين مطلب انكار نكردنى است كه در فلسفه اسلامى مطالعات اخلاقى وجود دارد و مسائل مربوط به انسان و اخلاق ناگزير همواره در آن مطرح بوده و متفكران اسلامى درباره آن به بحث و گفتگو پرداختهاند و در هر فرهنگى اخلاق از مهمترين اجزاء آن است. درست است كه تكيه گاه اخلاق در اسلام قرآن و حديث است، لكن مقتضيات زندگى اجتماعى و برخورد با مذاهب گوناگون فلسفى و نظامهاى اخلاقى بحث و نظر درباره امور اخلاق را ايجاب مىكند، و استناد به نص كافى نيست، بلكه تطبيق آن با موارد خاصى كه پيش مىآيد لازم است و همين امر مستلزم به كار بردن نظر عقلى است.وانگهى، در نظامهاى اخلاقى (مانند نظامهاى اخلاقى افلاطون و كانت) اخلاق بر بنياد متافيزيك (ما بعد الطبيعه) نهاده شده و اتكاء اخلاق به ما بعد الطبيعه يا دين نه تنها اصالت و استقلال آن را از ميان نمىبرد بلكه بالعكس استناد امور اخلاقى به تجربه و امور اجتماعى به اصالت و قداست و تعالى آن لطمه وارد مىسازد، زيرا مبادى اخلاق اگر از طبيعتبشرى كه تركيبى از ميلها و خواهشهاستسرچشمه گيرد صرف آميختگى آن با احكام نظرى و عقلى نه ارزش متعالى به آن مىبخشد و نه تضمينى براى اجراى آن است.
استناد اخلاق به اصول و مبادى (دين يا متافيزيك) صرفا به سبب ضرورت و كليت اخلاق و يا حفظ پاكى و تعالى احكام و ارزشهاى اخلاقى نيست، بلكه تحقق و دوام و استمرار اخلاق نيز با اعتقاد به خدا حاصل و كامل مىشود، و ايمان و يقينى كه مايه اطمينان و آرامش نفس براى عمل استشرط ضرورى است.اعتقاد به مبدا يعنى ايمان قلبى اراده را به حركت در مىآورد و اراده رفتار را برمىانگيزد.
بنابر اين لزوم و ضرورت اصول اعتقادى براى اخلاق تنها در تفكر اسلامى، از اين جهت كه تفكر دينى است، نيست، بلكه در تفكر فلسفى نيز ارزشهاى اخلاقى از ما بعد الطبيعه يا اصول اعتقادى مدد مىگيرد.براى اخلاق بدون زمينه اعتقادى اتكائى نيست و اخلاق با عقيده پيوند و اتصال دارد.مؤمن در دل خود ترجمان رسالت آسمانى خالق خويش است، و آگاه است كه از طريق فطرت خود با حقيقت زنده و مؤثرى در ارتباط است.و همواره از آن منبع قوت و نور مىگيرد. از اين رو مىتوان گفت كه اخلاق هيچ جايى حاصلخيزتر و شكوفاتر از ضمير مؤمن نمىيابد و مفهوم الزام و تكليف، كه تكيهگاه هر نظام اخلاقى است، و مسؤوليت، كه ناشى از الزام اخلاقى است، پايگاهى استوارتر از ايمان قلبى ندارد. اخلاق هر گونه رفتارى نيست، بلكه رفتارى است كه كمال مطلوب دارد و اين كمال مطلوب نمىتواند در حد سودجوئى باشد.زيرا سروكار اخلاق با مساله ارزشهاست و ارزش مستقل از سود و گاهى مغاير و حتى متضاد با آن است.
هر گاه براى انسان سودى وجود داشته باشد و او براى امرى ديگر از سود بگذرد معلوم مىشود كه به آن امر ديگر ارزش نهاده و آن امر، ناگزير متعالى و ما فوق سود مادى و دنيوى است.به اين ترتيب از يك سو ميان اخلاق و اعتقاد دينى رابطهاى استوار برقرار است و از سوى ديگر اخلاق معانى و مفاهيم خود را حفظ مىكند.
بنابراين هر نظام اخلاقى، اعم از فلسفى يا دينى، مىتواند موضوع و متعلق تفكر و نظر عقلى قرار گيرد و اينكه مطالعه درباره اخلاق اسلامى را «علم اخلاق اسلامى» ناميديم از همين جهت است، و همان ملاحظات و مسائلى كه در اخلاق فلسفى مورد بحث و تحقيق استسزاوار است كه در علم اخلاق اسلامى نيز مورد مطالعه و بررسى قرار گيرد.
اكنون به بحث كوتاهى درباره بعضى از مسائل مهمى كه در علم اخلاق شايسته است پيش از بحث درباره جنبههاى نظرى و عملى اخلاق مطرح شود مىپردازيم و سپس اشارهاى به ارزش تاريخى (از لحاظ اسلامى) و علمى كتاب «جامع السعادات» مىكنيم كه اينك ترجمه جلد اول (از سه جلد) آن انتشار مىيابد.از جمله مسائل مذكور اين است كه (2) :
علم اخلاق يا به طور كلى حكمت عملى چه فرقى با حكمت نظرى دارد و موضوع آن چيست؟ و آيا اخلاق امرى است فردى و نسبى و موقت و در عداد . كارهاى عادى، يا كلى و عام و مطلق و جاويد و مقدس و متعالى است؟
پاسخ: حكمت نظرى عبارت است از شناسائى و علم به احوال اشياء و موجودات آنچنانكه هستند.و حكمت عملى عبارت است از علم به اينكه رفتار و كردار آدمى يعنى افعال اختيارى او چگونه بايد باشد يعنى خوب است كه آنچنان باشد، و چگونه نبايد باشد يعنى بد است كه آن طور باشد.بنابر اين در حكمت نظرى از «هست» ها و «است» ها سخن مىرود و در حكمت عملى از بايدها و نبايدها (ارزشها) بحث مىشود.
حكمت عملى اولا محدود به انسان است و ثانيا مربوط به افعال اختيارى انسان است و ثالثا با بايدها و نبايدهاى افعال اختيارى انسان سر و كار دارد و رابعا از بايد و نبايدهائى كه نوعى (انسانى) و كلى و مطلق و دائم استبحث مىكند نه بايد و نبايدهاى فردى و نسبى موقت.
در هر يك از علوم نظرى عالم و محقق بيطرفانه آنچه را كه هست مورد مطالعه قرار مىدهد و تحقيقات و مطالعات خود را گزارش و توصيف مىكند (و از اين رو اين گونه علوم را معرفتهاى توصيفى مىنامند)، اما دانشمندى كه در حكمت عملى به مطالعه مىپردازد اعمال و رفتار آدمى را با توجه به آنچه براى انسان ارزش دارد (خير يا سعادت) يعنى مقصود و مطلوب وستبررسى مىكند (معرفت ارزشى)، و واضح است كه براى رسيدن به مقصد و هدف بايد و نبايد مطرح مىشود.
شكى نيست كه كسانى كه داراى مقاصد و هدفهاى مختلفند بايدها و نبايدهاى متفاوت دارند و از اينجا بايدها و نبايدهاى جزئى و فردى و نسبى و موقت پديد مىآيد.اما اين گونه بايد و نبايدها از قلمرو حكمت عملى و علم اخلاق بيرون است.زيرا از بارزترين اوصاف حكمت و علم.كلى و عام بودن احكام آن است.
اكنون بايد ديد كه آيا براى آدمى بايدها و نبايدهاى كلى و عام و مطلق و جاويد كه براى همه يكسان باشد و جزئى و نسبى و موقت نباشد وجود دارد يا نه؟
مطالعه در احوال ملل و اقوام مختلف در طول تاريخ، و همچنين مطالعه در احوال مردمان يك عصر، نشان مىدهد كه در وجدان و عقل و دريافت آدمى احكامى وجود دارد كه كلى و مطلق و دائم است (3) ، يعنى همگان يكسان بعضى چيزها را خوب و با ارزش و مطلوب مىدانند و بعضى چيزها را بد و ضد ارزش و نامطلوب مىشمارند، مثلا اينكه بايد راستگو و درستكار و نيكوكار بود، بايد از نيازمندان و مستمندان دستگيرى كرد، بايد به پدر و مادر احترام و نيكى نمود، بايد سزاى نيكى را به نيكى داد، بايد عادل و دوستدار عدالتبود، بايد شجاع و سخى و ايثارگر بود...و نبايد صفات ضد اينها را داشت، اينها همه امورى است كه همگان بر آن متفقند.و همين دليل استبر اينكه احكامى در وجدان بشر وجود دارد كه فردى و نسبى و موقت نيستبلكه كلى و مطلق و دائمى است و در واقع حكمت عملى با قبول چنين احكامى معنى دارد.
احكامى كه موضوع حكمت عملى و علم اخلاق است، برخلاف احكام جزئى و نسبى، كه وسيلهاى استبراى رسيدن به آنچه مقدمه استبراى وصول به يك مقصد و هدف، درباره كارهائى است كه خود هدف و مقصدند.مثلا بايد راستگو و درستكار بود، چرا؟ براى خود راستى كه فطرت و طبيعت انسان آن را مطلوب و با ارزش و كمال مىداند، يعنى از آن جهتبايد راستگو و راست كردار بود كه خود راستى، كمال نفس و خير و فضيلت است و ارزش ذاتى دارد و زيبائى معقول است، و اين وصف يعنى خوبى و كمال راستى هدف و مقصد مشترك و يكسان همه آدميان است.و از آنجا كه آدميان يك نوعند آنچه براى فرد خير و كمال استبراى جامعه و افراد ديگر نيز سود و خير و كمال است.
بدين ترتيب، انسان (4) يك خود فردى دارد كه مجموع آمال و اميال و خواستها و شهوات اوست و در اين قلمرو كارهاى او عادى و مبتذل است، و اين مرتبه را مىتوان مرتبه دانى و حيوانى و خاكى او ناميد، و يك مرتبه ديگر كه خود علوى و انسانى و ملكوتى اوست، و خود حيوانى و خاكى او تنها وسيله و مركبى استبراى اين خود انسانى و علوى و ملكوتى او.خود متعالى انگيزههاى معنوى و الهى دارد و پايگاه كرامت ذاتى انسان است و با اين جنبه از وجود خود است كه ارزش و قداست و تعالى پيدا مىكند. همين خود ملكوتى و علوى انسان است كه سرچشمه ارزشهاى متعالى و قدسى اخلاق است و به اخلاق معنائى فراتر از از سود و مصلحت مىبخشد و منشا دوام و جاودانى و اطلاق آن است.بنابراين با قبول جنبه متعالى و ملكوتى انسان است كه قداست و تعالى ارزشهاى اخلاقى اثبات مىشود، و تعريف اخلاق چنانكه بعضى گفتهاند تنها اين نيست كه «چگونه بايد زيست» يا «چگونه بايد رفتار كرد» ، بلكه اين است كه چگونه بايد زيستيا چگونه بايد رفتار كرد كه زندگى و رفتار ما با ارزش و مقدس و متعالى باشد.
ملاك و معيار اخلاق: يكى ديگر از مسائل مهم در علم اخلاق اين است كه اثبات مسائل اخلاقى از چه راه ممكن است؟ و چگونه مىتوان براى صحت و سقم اخلاق و نظريههاى اخلاقى برهان اقامه كرد؟ در حكمت نظرى دو گونه استدلال مىتوان ارائه نمود: يكى استدلال قياسى مطابق قواعد منطق صورى، مانند استدلالات در ما بعد الطبيعه (فلسفه اولى يا علم الهى) و ديگرى استدلال تجربى (در طبيعيات) .
اما در حكمت عملى هيچ يك از اين دو نوع استدلال به كار نمىآيد زيرا مواد استدلال قياسى از بديهيات يا محسوسات يا وجدانيات يا مجربات است و حال آنكه متعلق حكمت عملى مفهوم «خوب» و «بد» است و مفهوم خوب و بد از «بايدها» و «نبايدها» حاصل مىشود و بايدها و نبايدها امورى است اعتبارى (5) يعنى مربوط به ارزشهاى انسانى و تابع دوست داشتن و دوست نداشتن است، و دوست داشتن و دوست نداشتن در همه آدميان يكسان نيست و در ميان مردمان مختلف تفاوت مىكند و بنابر اين بايد و نبايدها و خوبيها و بديها امورى نسبى و ذهنى و شخصى هستند نه امورى كلى و مطلق و عينى.پس معانى و مفاهيم اخلاقى امور عينى نيست كه قابل اثبات از طريق تجربه و يا قياس و منطق باشد.تجربه يا قياس تنها درباره امور عينى به كار مىرود.
ما در عين حال كه قبول داريم اخلاق امرى اعتبارى و انسانى و در قلمرو ارزشهاست و عينى نيست و حتى مىتوانيم بپذيريم كه تابع دوست داشتن و دوست نداشتن است مىگوئيم: نخستبايد ريشه دوست داشتن را به دست آوريم به اين معنى كه چرا انسان چيزى را دوست دارد و چيزى را دوست ندارد؟ انسان چيزى را دوست دارد كه براى حيات او سودمند باشد، و به بيانى ديگر طبيعتبه طور كلى به سوى كمال خود مىشتابد و براى اينكه انسان را در اعمال ارادى از طريق اراده و اختيار وادار به عمل كند شوق و علاقه و دوستى را در او نهاده است، همچنانكه مفهوم بايد و نبايد و خوب و بد را در آدمى پديد آورده است.
اما مقصد و هدف طبيعت تنها كمال و مصلحت فرد نيستبلكه اساسا كمال و مصلحت نوع غايت و مقصد نهائى اوست.و در امورى كه كمال و مصلحت نوع مقصود و غايتباشد ناگزير نوعى دوست داشتن كه همه افراد در آن يكسانند به وجود مىآيد.اين دوست داشتنهاى متشابه و يكسان و كلى و مطلق معيار خوبيها و بديهاى كلى و عام هستند.راستى و درستى و عدالت و ديگر ارزشهاى اخلاقى همان غايت و مقصد طبيعت از نظر كمال و مصلحت نوع است.و براى نيل به اين مقصود از طريق عمل اختيارى علاقه به بعضى از امور را در نفس همه افراد پديد آورده است و به سبب آن علاقه يك سلسله بايدها و نبايدها به صورت احكام .انشائى كلى در نفس به وجود مىآيد.پس با اينكه لازم نيست اخلاق را امور عينى بدانيم در اخلاق معيارى كلى وجود دارد.
براى اثبات اينكه در اخلاق احكام مشترك و كلى و جاويد داريم كافى است كه در نظر بگيريم كه علاوه بر خوبيها و بديهاى جزئى و فردى و موقت كه محدود به وجدانهاى فردى استيك سلسله خوبيها و بديها هست كه همه افراد در آن مشتركند مانند اينكه راستى ذاتا خوب است، دروغ بد است، عدالت نيكو و زيباست و ظلم بد و زشت است، ايثار و فداكارى ستوده و پسنديده است، پاداش نيكى را به نيكى بايد داد نه به بدى.اگر كسى پاداش نيكى را به نيكى داد مورد ستايش ماست و اگر پاداش نيكى را به بدى داد مورد نكوهش ماست.
در اينكه ريشه و مبناى اين بايدها و نبايدها و خوبها و بدهاى كلى چيست نظريههائى اظهار شده كه از ميان آنها يك نظريه جامعتر و مقبولتر است، زيرا همه اوصاف معانى و ارزشهاى اخلاقى را در بردارد.ما اخلاق را وقتى دقيقا اخلاق مىدانيم كه كلى و عام و مطلق و جاويد و علاوه بر اينها داراى قداست و تعالى باشد نه اينكه جزئى و فردى و نسبى و موقت و از امور عادى و مبتذل باشد.اين نظريه همان است كه پيش از اين به آن اشاره كرديم و توضيح بيشتر آن اين است كه:
آدمى در كارهاى خود ممكن نيست طريقى پيش گيرد كه به هيچ وجه با شخصيت و فطرت او ارتباط نداشته باشد (6) .با مشاهده اعمال و صفات انسان مىتوانيم اين نظريه را پيشنهاد و قبول كنيم كه انسان داراى دو «من» (يا خود) است (حقيقتيگانهاى كه دو مرتبه وجودى دارد) يكى سفلى و ديگرى علوى (7) .در درجه سفلى كارها و صفات آدمى داراى خصائص فردى و جزئى و موقت و عادى و مبتذل است و در اين مرتبه آدمى حيوانى است مانند ديگر حيوانها.اما در درجه علوى واقعيت علوى دارد كه مختص به انسان است و بخش اصيلتر و جنبه ملكوتى اوست.
اگر گفته شود از كجا به اين «من» علوى پى مىبريم، پاسخ اين است كه بسيار اتفاق مىافتد كه بين مقتضيات حيوانى و آنچه عقل و اراده تشخيص مىدهد مبارزه و كشمكش درمىگيرد و وقتى انسان اراده مىكند كه مقتضاى عقل را بر جنبه حيوانى غلبه دهد، گاهى موفق مىشود و گاهى موفق نمىشود.مثلا عقل در برابر ميل و شهوت به پارهاى از امور، مانند غذا خوردن و مقدار آن يا استعمال دخانيات يا برخى مشروبات، مصلحت و مقتضائى دارد و مىخواهد ميل و شهوت را كنار بزند.لكن اگر انسان مغلوب ميل و شهوت شد حالتش حالتيك انسان شكستخورده است و وقتى بر ميل و شهوت غلبه كرد در خودش احساس پيروزى مىكند در صورتى كه در واقع ديگرى بر او و يا او بر ديگرى پيروز نشده بلكه يك جنبه وجودش بر جنبه ديگر غالب شده و ظاهرا بايد در هر دو حال احساس شكست و يا پيروزى كند، زيرا اين هر دو در صحنه وجود خود او واقع شده ولى عملا درمىيابيم كه چنين نيست.تنها هنگام غلبه عقل احساس پيروزى مىكند و هنگام غلبه شهوت احساس شكست مىكند.اين امر به اين دليل است كه خود واقعىاش همان خود عقلانى و ارادى اوست و جنبه حيوانى يعنى جنبه سفلى مقدمهاى استبراى خود واقعى و حقيقى او.
با اين نظريه و با قبول اين دو جنبه يا اين دو مرتبه در وجود انسان توجيه اخلاق چنين مىشود:
انسان بر حسب من ملكوتى خود كمالاتى دارد (كمالات واقعى نه قراردادى) .
و چون انسان تنها بدن و نيازهاى بدنى نيستبلكه نفس و كمالات نفسانى هم دارد، كارى كه متناسب با كمال روحى و معنوى انسان باشد كار علوى و ارزشمند تلقى مىشود و كارى كه با جنبه علوى روح ما سر و كارى ندارد عادى و مبتذل به شمار مىآيد.
در اين صورت با قبول اينكه بازگشتخوب بودن و خوب نبودن و بايد و نبايد همان دوست داشتن و دوست نداشتن است، هر گاه من سفلى دوست داشته باشد كارى عادى و غير اخلاقى است اما هرگاه من علوى دوست داشته باشد اخلاق و ارزشهاى اخلاقى است.بدين سان، راستى، نيكوكارى، رحمت، عدالت، عفت، خيررسانى و امثال اينها معانيى است همسنخ و متناسب با من علوى انسان.
علاوه بر اينكه با اين نظريه مىتوان صفات كليت و اطلاق و جاودانگى و قداست اخلاق را توجيه كرد، با اصول و معارف اسلامى نيز سازگار است زيرا انسان با ديد اسلامى داراى شرافت و كرامت ذاتى است كه همان جنبه ملكوتى و نفخه الهى است.آنگاه در ميان صفات و اعمال احساس مىكند كه آيا اين صفتيا اين عمل با آن شرافت متناسب استيا نه.در صورتى كه احساس تناسب و هماهنگى كند آن را خير و فضيلت مىشمارد و گرنه آن را رذيلت مىداند.بدينگونه، بايد و نبايدها و خوب و بدهاى كلى چنين توجيه مىشود كه: آدميان در كمالات نفسانى همانند آفريده شدهاند و بنابراين دوست داشتنها هم يكسان و متشابه است و خوب و بدها از اين ديدگاه كلى و دائم مىشود، و با اين بيان همه فضائل اخلاقى قابل توجيه است، زيرا در بعضى از نظريهها مانند اخلاق اجتماعى بعضى از صفات و اعمال اخلاقى (مانند راستگوئى و وفادارى و عدالت و ايثار) را مىتوان توجيه كرد نه همه آنها را.صفات و ملكاتى از قبيل صبر و استقامت و حفظ عزت و كرامت نفس و خويشتندارى و مانند اينها فقط با نظريهاى كه بيان شد توجيهپذير است.
علم اخلاق اسلامى: روشن است كه شخص مسلمان به وسيله علم و معرفت و تعليم و تعلم به اعتقادات و احكام و اخلاق دست مىيابد و دريافتحقيقى حاصل مىكند.و از آنجا كه «طلب العلم فريضة على كل مسلم» «جستجوى دانش بر هر مسلمانى واجب است» ، پس در اسلام هر فردى بايد به عقايد و احكام و اخلاق علم پيدا كند.وقتى قرآن يكى از ماموريتها و وظائف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را «يزكيهم» بيان مىفرمايد، واضح است كه تزكيه نفس، همانند دريافت حقيقى عقايد و احكام، نيازمند علم و معرفت است و بنابراين آموختن آنچه به مسائل اخلاقى مربوط استبراى تزكيه نفس ضرورى است.
شكى نيست كه قرآن كريم حس اخلاقى و عناصر حيات اخلاقى را منبعث از فطرت درونى مىداند و بدين سان قانون اخلاقى در نفس انسان از آغاز نقش بسته است (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقواها (شمس، 7 و 8) .
لكن اين قانون اخلاقى كه در فطرت و طبيعت ماستبه خودى خود و به تنهائى كافى نيستبلكه پرورش و هدايت آن همراه با علم و معرفت ضرورى است.
وانگهى، وراثت و عادت و تربيتخانوادگى سايههائى به نور بصيرت فطرى مىافكنند و امور روزمره زندگى در دنيا چنان آدمى را مشغول مىكند كه مراقبت و ممارست اخلاقى مواجه با مشكلات مىشود و اگر تنها به قانون اخلاقى كه در فطرت انسان است اقتصار شود غالبا عاجز مىماند.از اين رو خداوند در ميان مردم نفوس ممتازى را كه به وحى الهى ملهم و مؤيدند برمىانگيزد تا نفوس آدميان را بيدار كنند و پرده از نور فطرى آنان بردارند، و به اين ترتيب نور فطرى چيزى مىيابد كه از طريق وحى الهى تكميل و تقويت مىشود (نور على نور) .
بنابراين براى دستيابى به اخلاق اسلامى و دريافتحقيقى آن، فرد مسلمان هم نيازمند به شناسائى نظرى و عقلى معانى و مفاهيم و مسائل اخلاقى است و هم نيازمند به معرفت جنبه عملى اخلاق چنانكه در قرآن مجيد و احاديث اسلامى آمده است، از جمله مسائل نظرى اخلاق يكى اين است كه معيار فعل اخلاقى چيست؟
فعل اخلاقى: معيار تشخيص فعل اخلاقى از فعل عادى و فعل طبيعى چيست؟
و به عبارت ديگر فعل اخلاقى با فعل غير اخلاقى چه فرقى دارد؟ فعل طبيعى ناشى از جلب نفع و دفع ضرر است مانند غذا خوردن و فعاليتهاى زندگى عادى.
اين كارها نه قابل ستايش است و نه نكوهش.صفات و ميلها و انديشههائى هم كه به اين كارها مربوط است طبيعى است و قابل ستايش و نكوهش نيست، در اين كارها انسان با حيوانات مشترك است.اما فعل اخلاقى، كه مفهوم ارزش را در خود نهفته دارد، و صفتيا انديشهاى كه به آن مربوط است قابل ستايش است مانند راستى و درستى و عدالت و حق خواهى و ايثار و همدردى با ديگران و دستگيرى از نيازمندان.اينها از حدود كارهاى طبيعى خارج و قابل ستايش است.به علاوه در مفهوم فعل اخلاقى نوعى قداست و تعالى نسبتبه افعال طبيعى و عادى وجود دارد و از اين رو درباره حيوان كلمه اخلاق به كار نمىرود.
بعضى ملاك فعل اخلاقى را «غير دوستى» دانستهاند.يعنى هر فعلى كه بر اساس خود دوستى باشد غير اخلاقى است (البته نه ضد اخلاقى) و هر فعلى كه بر اساس غير دوستى باشد اخلاقى است.اما اين بيان ناقص و قابل نقض است زيرا ديگر خواهى و غير دوستى در مواردى طبيعى و غريزى است و آن را نمىتوان اخلاقى ناميد، مانند محبت مادر كه در حيوانات هم هست.
افلاطون خير را ملاك و معيار فعل اخلاقى دانسته و منظور او از خير همان زيبائى معقول است.و شبيه آن قول قدما و متكلمان اسلامى است كه گفتهاند كارهاى اخلاقى حسن ذاتى دارد و معتقدند كه عقل انسان حسن ذاتى كارهاى اخلاقى و قبح ذاتى كارهاى ضد اخلاقى را درك مىكند.مثلا عقل هر كسى مىفهمد كه راستى ذاتا خوب و زيباست و دروغ ذاتا بد و زشت است.از اين ديدگاه اخلاق از مقوله زيبائى است، اما زيبائى معقول نه محسوس.و در اين معنى دو بيان اظهار كردهاند: يكى اينكه زيبائى صفتى است كه در كار و فعل هست و به عبارت ديگر بعضى از كارها ذاتا زيباست مثلا راستى يك زيبائى است و براى گوينده و شنونده جاذبه خاصى دارد، عدالت و ديگر فضائل اخلاقى هم همين طور.
پس فعل اخلاقى يعنى فعل زيبا كه اين زيبائى معنوى را عقل درك مىكند و معيارش در خود انسان است.
بيان ديگر اين است كه زيبائى در خود روح است.يعنى همان گونه كه اگر اجزاء بدن آدمى داراى تناسب و هماهنگى باشد حسن تركيب و لطف و زيبائى دارد، قوا و استعدادهاى روح انسان نيز اگر حد و اندازه معينى داشته باشند تناسب و زيبائى پديد مىآيد، و اگر بىتناسب و در حد افراط يا تفريط باشند روح زشت پيدا مىشود.پس در اين نظريه خود روح زيباست و از روح زيبا فعلى صادر مىشود كه ناگزير زيباست زيرا معلول آن علت است.به اين ترتيب بر حسب بيان اول، انسان از فعل خود كسب زيبائى مىكند و بنابر بيان دوم، فعل از انسان كسب زيبائى مىكند.و به هر دو صورت در اين نظريه روى زيبائى تكيه شده و اخلاق از مقوله زيبائى شمرده شده و اخلاق خوب زيباست.
بعضى ديگر معيار اخلاق را عقل دانستهاند.فعل اخلاقى عقلانى استيعنى از مبدا عقل سرچشمه گرفته است نه از مبدا شهوت و غضب و واهمه.كسانى كه ملاك اخلاق را اعتدال يا حد وسط دانستهاند (كه بر راس آنها ارسطوست) در واقع پاى عقل را به ميان كشيدهاند.عقل قواى بدن را اگر در حال افراط يا تفريط باشد به تعادل و اعتدال برمىگرداند.پس كار اخلاقى آن است كه به حكم عقل صورت گيرد.
نظريه ديگرى هست كه كانت آن را بيان كرده است.وى معتقد است كه فعل اخلاقى آن است كه صرفا به حكم حس تكليف انجام شود نه از روى تمايلات يا عادت.تكليف از ناحيه وجدان سرچشمه مىگيرد و وجدان همان است كه در فطرت هر كس وجود دارد. وجدان آدمى يك سلسله تكاليف بر عهده انسان مىگذارد، و هر كارى كه انسان از روى حس تكليف انجام دهد آن فعل اخلاقى است.كانتبه وجدان اخلاقى اعتقاد راسخ داشت و آن را باشگفتى و اعجاب تلقى مىكرد، در عبارتى گفته است: «دو چيز است كه انسان را همواره به اعجاب مىآورد: آسمان پرستارهاى كه بر بالاى سرما قرار گرفته است و وجدانى كه در درون ما قرار دارد» .از عبارات او درباره تكليف كه وجدان اخلاقى ما را به آن الزام مىكند اين است:
«اى تكليف، اى نام بلند بزرگ، خوش آيند و دلربا نيستى اما از مردم طلب اطاعت مىكنى...اى تكليف، اصلى كه شايسته تست و از آن برخاستهاى كدام است؟ ريشه نژاد ارجمند تو را كجا بايد يافت كه او با كمال مناعت از خويشاوندى با تمايلات يكسره گريزان است و ارزش حقيقى كه مردم بتوانند به خود بدهند شرط واجبش از همان اصل و ريشه برمىآيد...آن اصل همانا شخصيت انسان يعين مختار بودن و استقلال نفس او در مقابل دستگاه طبيعت مىباشد» .
در اين نظريهها يك مطلب مورد اتفاق است و آن اين است كه اخلاق خروج از خود فردى استيعنى هر كارى كه به منظور رساندن نفع و خير به خود يا دفع ضرر از خود باشد اخلاقى نيست.
بالاخره نظر ديگرى هم هست و آن اينكه اخلاق را برگردانيم به دين.
اين نظر با ديگر نظريهها منافات ندارد و كما بيش با آنها سازگار است.اهل ديانت مىگويند فعل اخلاقى آن است كه هدف و انگيزهاش رضاى خدا باشد.
واضح است كه در اين قول هم مساله خود نفى مىشود يعنى جلب نفع و دفع ضرر از خود به عنوان فعل اخلاقى تلقى نمىشود ولى هدف نهائى رضاى حق است نه رساندن نفع به غير.چيزى كه هست در اين نظريه وجدان يك احساس مقدس در درون انسان است، اما وجدان اخلاقى چنانكه در اسلام توصيف مىشود به آن فعليت و با آن قدرتى كه كانت فرض كرده كه احكام پش ساخته بالفعل و مطلق دارد نيستبلكه شدت و ضعف و ترقى و انحطاط دارد و تا اندازهاى بالقوه است.
فعل اخلاقى را از ديدگاه ديگرى نيز مىتوان بررسى كرد.متفكران و علماى اخلاق معيار فعل اخلاقى را بر حسب يكى از سه عامل يعنى انگيزه يا نتيجه يا خود فعل تعيين كردهاند.مثلا كانت فعلى را اخلاقى مىداند كه از انگيزه و نيت نيك سرچشمه گرفته باشد. وى در عبارتى مشهور مىگويد: «هيچ چيز را در دنيا، و حتى خارج از آن، نمىتوان تصور كرد كه بتوان آن را بدون قيد و شرط نيك ناميد، مگر اراده نيك را» .به اين ترتيب كانت نه خود فعل را معيار تشخيص اخلاقى بودن آن مىداند و نه نتيجه مطلوبى را كه ممكن است از آن حاصل شود.
بنابر نظر وى آدمى وقتى به حكم حس تكليف و صرفا براى احترام به قانون اخلاق عمل مىكند اخلاقى است.انسانى كه براى احتراز از مجازات ديون خود را مىپردازد يا فروشندهاى كه اجحاف و گرانفروشى نمىكند زيرا سود خود او مستلزم آن است و بدين وسيله جلب اعتماد مشترى مىكند هيچ يك انسان اخلاقى نيست.آدمى فقط در صورتى كار اخلاقى مىكند كه به حكم وظيفه و تكليف عمل كند يعنى به انگيزه اداى تكليف نه براى مصلحتيا سودى كه از آن عايد مىشود.كانت مىگويد وجدان اخلاقى به نتيجه كارى ندارد، اين عقل مصلحت انديش است كه احكامش مشروط است، حكم وجدان مطلق و بىقيد و شرط است.
درست در مقابل طرز تفكر كانت، معتقدان به اصالت نفع مىگويند درستى يا نادرستى يك عمل را بايد از خوبى يا بدى فاعل آن عمل (انگيزه) جدا كرد.اگر كارى نتايج و آثار نامطلوب دارد به عقيده آنها اين كار با وجود اينكه از روى حسن نيت انجام شده است، نادرست است.بنابراين اصل اساسى نظريه اصالت نفع اين است كه آثار و نتايج اعمال بايد مورد توجه باشد.اگر عملى آثار و تايجسودمند بيش از آثار و نتايج زيانآور حاصل كند درست است و گرنه نادرست است.پس ملاك درستى يا نادرستى يك عمل نتايج آن است نه انگيزهاى كه سبب انجام آن شده است.
اما كسانى، نظير افلاطون، كه ملاك اخلاقى بودن را خود فعل مىدانند مىگويند آدمى بايد خير و شر را بشناسد و كشف طبيعتخير امرى است عقلى، و شر و بد كارى نتيجه جهل يعنى عدم شناسائى خير است.به اين ترتيب قوانين اخلاقى مطلق و عينى است و خوبى يك صفت مطلق است.آدمى يا خير را مىشناسد و خوب عمل مىكند و يا به خير معرفت ندارد و بد عمل مىكند (اين نظريه در مقابل نظر كسانى است كه اخلاق را نسبى مىدانند) .كسانى كه به حسن و قبح ذاتى افعال معتقدند تقريبا چنين نظرى دارند.
ما از انتقادهائى كه به هر يك از نظريههاى مذكور وارد است صرف نظر مىكنيم و تنها مىگوئيم كه در اسلام اين هر سه جنبه يعنى انگيزه و نتيجه و خود فعل با هم مورد توجه است و فعل اخلاقى در واقع هر سه عامل را در بر دارد.منتهى بايد بيان صحيحى از آنها كرد.البته اعمال به نيات بستگى دارد (انما الاعمال بالنيات) و ليكن نيتبه خودى خود اگر همراه آهنگ عمل و عزم و تصميم بر فعل نباشد چيزى نيست و نمىتوان آن را خوب يا بد و اخلاقى يا ضد اخلاقى ناميد.اما در مورد نتيجه لازم نيست مانند سود انگاران نتيجه را با ديد مادى و دنيوى و با محاسبه سوداگرانه بنگريم.نتيجه فعل اخلاقى اگر رضاى خداوند باشد (چنانكه در تعاليم اخلاقى اسلام چنين است) نه با انگيزه و نيت تقابل و تضاد دارد و نه فعل را مشوب به امور غير اخلاقى مىكند.از سوى ديگر نبايد اخلاق و خصال اخلاقى را با فعل اخلاقى كه بنابر شرايط و اوضاع و احوال ممكن است تغيير كند مشتبه ساخت، البته اخلاق مطلق و ثابت است.اما اشكالى ندارد كه بگوئيم فعل اخلاقى نسبى است.بعضى اين اشتباه را كردهاند كه پنداشتهاند كه لازمه اخلاق مطلق و ثابت اين است كه افعال را از آغاز دستهبندى كنيم، بعضى را اخلاقى و بعضى را غير اخلاقى يا ضد اخلاقى بخوانيم، و حال آنكه اعتبارات فرق مىكند، يعنى فعلى ممكن است زمانى اخلاقى و زمان ديگر ضد اخلاقى باشد.اگر رفتار و فعل بر حسب شرايط و حالات مختلف دگرگون شود نبايد گفت كه اخلاق ديگر ثابت و مطلق نيست، بلكه چون ثابت استشكل و صورت رفتار و فعل اخلاقى تغيير مىكند تا معنى و خصلت اخلاقى باقى و ثابتبماند. (اين معنى شبيه استبه آنچه در احكام شرعى گفته مىشود كه يك حكم بنابر عنوان ثانوى تغيير مىكند.) پس مانعى ندارد كه فعل را از نظر خوبى و بدى و حسن و قبح در نظر بگيريم، منتهى اگر بر حسب تغيير اوضاع و احوال، ديگر خوبى و حسن همراه فعل نبود نمىتوان آن را همچنان اخلاقى دانست. مثال: راستگوئى خوب و اخلاقى است، اما اگر كسى كه به ناحق قصد آسيب رساندن يا كشتن بىگناه مظلومى را دارد و از شما از جاى او بپرسد راست گفتن شما در اين مورد كارى است ضد اخلاقى.
برعكس، قتل نفس كارى است ضد اخلاقى ليكن كشتن كسى كه با نيتبد مرتكب قتل عمدى شده عملى است اخلاقى و براى حفظ اخلاق.
در اينجا به اين مقدمه كوتاه و فشرده كه درباره فلسفه و علم اخلاق آورديم پايان مىدهيم، و اينك به ذكر مهمترين كتب اخلاقى كه در عالم اسلام تاليف شده مىپردازيم تا ارزش كتاب «جامع السعادات» بهتر روشن و معلوم شود.
سابقه تاليفات اخلاقى در عالم اسلام: گفتيم كه اخلاق يكى از اركان اسلام است و همين امر كافى بوده است كه پيروان اسلام و بخصوص متفكران اسلامى به آن توجه و عنايت نمايند.در عالم اسلام در زمينه اخلاق غير از كتبى كه صرفا از جنبه دينى بر بنياد قرآن و حديث تاليف شده است (نظير كتب صحاح نزد اهل سنتيا اصول كافى نزد شيعه، كه دو جلد از چهار جلد آن در اخلاق است)، در فرهنگ عالم اسلامى مقارن ظهور نهضت ترجمه كتب فلسفى يونانى ضمنا كتابهاى اخلاقى (بخصوص آثار اخلاقى افلاطون و ارسطو) مورد توجه قرار گرفت و در همين زمان متكلمان اسلامى مخصوصا معتزله اخلاق را از ديدگاه عقلى مورد بحث قرار دادند و به حسن و قبح افعال قائل شدند و در اين زمينه استدلال عقل را چه در مرحله معرفت احكام اخلاقى و چه در شناخت استحقاق عذاب بر معاصى و افعال ناپسند و استحقاق پاداش براى طاعات و افعال پسنديده معتبر شمردند.اينكه عدل الهى از اصول پنجگانه معتزله است قابل توجه است.آنان مهمترين صفت ذات الهى را توحيد و مهمترين صفت فعل الهى را عدل دانستند كه مربوط به رابطه خدا با انسان و مقدمه اخلاق است.و چون عدل در بزرگترين مذاهب فلسفى اخلاق سر همه فضائل است و افلاطون و ارسطو آن را فضيلت كامل شمردهاند شباهت و رابطه نظر معتزله با اخلاق فلسفى روشن و آشكار مىشود.
در عالم اسلام علاوه بر كسانى كه با مذهب عقلى اخلاق را مورد بحث قرار دادند عرفا و متصوفه بودند كه به سلوك عملى و رياضت و تطهير نفس توجه داشتند و از اين طريق به نظر و تفكر در اخلاق و شناخت مهلكات و منجيات كه مشتمل بر معانى اخلاقى است راه يافتند.
در قرن چهارم هجرى با جماعتى به نام اخوان الصفا بر مىخوريم كه در كنار تفكر عقلى و فلسفى به حيات اخلاقى عنايت داشتند و در زمينه اخلاق نظر عقلى را با ذوق عرفانى درهم آميختند.
از نخستين متفكرانى كه در علم اخلاق تاليف مستقلى كردهاند يكى ابو الحسن عامرى (متوفى به سال 381 ه.) از رجال نيشابور و از فلاسفه اسلام است كه بيشتر مطالب كتابش، به نام «السعادة و الاسعاد» ، اقتباس از آثار اخلاقى افلاطون و ارسطوست و به علاوه به تصوف نظر داشته است.
اما نخستين كسى كه در عالم اسلامى اخلاق را از ديدگاه عقلى صرف مورد بحث قرار داده ابن مسكويه (متوفى به سال 421) است كه در فلسفه اخلاقى پيرو ارسطو بوده و تا اندازهاى از افلاطون نيز تاثير پذيرفته است.تاليف مهم وى «نهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق» نام دارد كه موضوع آن سعادت است.بنابر نظر وى اخلاق صادر از نفس است و از اين رو در آغاز به معرفت نفس و قواى آن مىپردازد و سپس از فضائل و رذائل سخن مىگويد.او مانند افلاطون فضائل را تحت چهار فضيلت اصلى (حكمت، شجاعت، عفت، عدالت) در مىآورد و آنگاه به نظريه ارسطو درباره اعتدال و حدوسط توجه مىكند و نيل به فضيلت اعتدال را به وسيله عقل مىداند، و ميان سعادت و فضيلت ربط مىدهد.
غزالى (450- 505)، از علماى بزرگ اسلام و كلامى و صوفى بود.مهمترين كتاب وى به نام (احياء علوم الدين) در اخلاق و مسائل دينى و تصوف به زبان عربى است.اين كتاب در عالم اسلام مشهور بوده و موافقان و مخالفانى داشته است.دومين كتاب مهم او به فارسى استبه نام «كيمياى سعادت» كه بيشتر آن در اخلاق است و خلاصهاى است از كتاب «احياء» .غزالى در بحث از فضائل و رذائل توجه به اصلاح اخلاق دارد و تكيه وى در درجه اول به دين است، لكن به آراء اخلاقى فلاسفه، نظير افلاطون و ارسطو، نيز نظر داشته است.وى بر خلاف معتزله قائل است كه اعمال فى نفسه زيبا و زشت نيستبلكه خير آن است كه خدا به آن امر فرموده و شر آن است كه از آن نهى كرده است.بنابر اين قول او مطابق راى اشاعره است.مع هذا در اين قول خود همه جا ثابت قدم نمانده و در آراء او تناقض ديده مىشود، مثلا در جائى از كتاب «احياء» مىگويد: «دروغ حرام نيست مگر از اين جهت كه در آن زيانى براى مخاطب يا غير او هست» .به طور كلى هدف غزالى از تهذيب اخلاقى سعادت اخروى است و در نظر وى فضيلتى كه دين به آن امر مىكند با اخلاق نيك يكى است.
خواجه نصير الدين طوسى (597- 672)، از نامدارترين دانشمندان اسلام و از بزرگترين علماى اماميه، علاوه بر علوم دينى در حكمت و بيشتر علوم زمان خود استادى و مهارت داشت.تاليف معروفتر او در علم اخلاق «اخلاق ناصرى» است.ماخذ عمده وى در اين تاليف بنابه گفته خود او كتاب «تهذيب الاخلاق» ابن مسكويه است.خواجه طوسى كتاب ابن مسكويه را از عربى به فارسى در آورده و با تغييراتى كتاب خود را ساخته و پرداخته است، جز اينكه كتاب ابن مسكويه منحصر به اخلاق است و اخلاق ناصرى مشتمل بر هر سه بخش حكمت عملى (اخلاق، تدبير منزل و سياست مدن) است.در اين كتاب نيز مانند كتاب ابن مسكويه بيشتر مطالب از اقوال اخلاقى حكماى پيش استفاده و نقل شده است.خواجه در آغاز كتاب آنچه را كه از مسائل فلسفى براى فهم مطالب لازم ديده با اسلوبى نيكو خلاصه كرده است و اين كتاب همواره در ايران مورد توجه بوده و از كتب مشهور و معتبر اخلاقى به شمار آمده است.اما در ديگر كتاب اخلاقى خود به نام «اوصاف الاشراف» نظر به تعاليم اخلاقى اسلام داشته و معانى و مفاهيم اخلاقى را از قرآن كريم گرفته است.
ملا محسن فيض كاشانى (متوفى به سال 1091) از بزرگان علماى اماميه در قرن يازدهم هجرى و از معتقدان به روش جمع بين شريعت و طريقت و حكمتبود.وى شاگرد و داماد صدر الدين شيرازى حكيم بزرگ اسلام بود و مؤلفات او بسيار است.از جمله كتاب «المحجة البيضاء فى احياء الاحياء» كه در واقع تنقيح كتاب «احياء» غزالى است و بيشتر مباحث آن در اخلاقيات است و با شرح و بسط بسيار همراه با روايات وارده از طريق شيعه تاليف شده است.
مولى محمد مهدى نراقى (متوفى در سال 1209)، از بزرگان علماى اسلام و جامع علوم عقلى و شرعى بود.از آنجا كه شرح حال و فهرست آثار وى در مقدمه اين كتاب به قلم محمد رضا المظفر دانشمند مشهور اسلام آمده است، تكرار آن بى فايده به نظر رسيد (8) . درباره كتاب جامع السعادات و ارزش آن نيز در مقدمه استاد مظفر سخن رفته است و در اينجا در دنباله سخن پيش تنها چند جملهاى مىنويسيم:
چنانكه درباره كتب اخلاقى سابق الذكر گفته شد به طور كلى در آنها يا صرفا جهت عقلى و نظرى و فلسفى منظور بوده است (السعادة و الاسعاد، تهذيب الاخلاق، اخلاق ناصرى) و يا جهت دينى و عملى غلبه داشته است (احياء علوم الدين، كيمياى سعادت، محجة البيضاء) .اما كتاب جامع السعادات مشتمل بر هر دو جنبه با سبك و اسلوب ويژه است.مؤلف ما در آغاز درباره نفس انسان و قوا و غرايز او سخن مىگويد و هر يك از فضائل اخلاقى را به يكى از قواى نفس اسناد مىدهد و هر يك از رذائل اخلاقى را به غريزهاى متصل و مربوط مىسازد و آنگاه به شناساندن هر يك از فضائل و رذائل قوا مىپردازد و سپس مطالب خود را با آيات و روايات وارده و به طور كلى تعاليم شرع مقدس اسلام مورد تقويت و تاييد قرار مىدهد و در پايان راه معالجه و درمان هر رذيلتى را به شيوهاى حكيمانه بيان مىكند.
و علاوه بر اينها گهگاه به نصيحت و موعظه مىپردازد و با كلامى مؤثر خواننده را به تهذيب اخلاق و تصحيح رفتار و كردار خويش دعوت مىكند.بدينگونه خواننده بخوبى مىتواند آن را كتاب اخلاق اسلامى تلقى كند.و چون مطالب كتاب با بحث نظرى و عقلى نيز همراه استبه همين جهت ما آن را «علم اخلاق اسلامى» نام نهاديم.
سرپرستان موسسه انتشارات حكمت، كه خود اهل دانش و فضلند، با علاقهمندى به اين كتاب، ترجمه آن را به اينجانب پيشنهاد كردند، و اينجانب علاوه براميد و اعتقادى كه به تاثير عملى و تربيتى اين كتاب دارم، از لحاظ علمى با توجه به درس «اخلاق در تفكر اسلامى» (در موازات درس ديگرى به نام «اخلاق در تفكر غربى») كه در رشته فلسفه در دانشگاه تدريس مىشود فكر كردم بدين وسيله كتاب مناسبى (علاوه بر كتب پيشينيان) به زبان فارسى براى مطالعه علم اخلاق اسلامى در دسترس دانشجويان و طالبان معرفت قرار مىگيرد.
اميد است كه ترجمه اين كتاب در تزكيه و تهذيب اخلاق همه ما (كه هيچ كسى از آن بىنياز نيست) و مردم زمان ما و زمانهاى بعد مؤثر باشد، چنانكه متن اصلى آن به قول استاد مظفر چنين تاثيرى داشته است.از خداى تعالى توفيق دستيابى به علم نافع و عمل به آن را به دعا مىخواهيم، بمنه و كرمه.
سيد جلال الدين مجتبوى آبان 1363 ه.ش.
صفر 1405 ه.ق.
پىنوشتها:
1. درباره اخلاق در اسلام و در فرهنگ اسلامى (علاوه بر مراجعه به كتابها و مقالات مربوط به اخلاق اسلامى) رجوع فرمائيد به كتاب «كليات فلسفه» مقاله اخلاق اسلامى ص 77 به بعد.!
2. در بحث و بررسى اين مسائل مقدماتى، مقالات اخلاقى استاد شهيد مرتضى مطهرى مورد استفاده بوده است.
3. در تاريخ فلسفه اين افتخار جاودانى نصيب سقراط است كه به قول ارسطو جستجو براى يافتن تعاريف كلى بخصوص درباره مفاهيم اخلاقى به سقراط برمىگردد.
سقراط دريافت كه طبيعت انسان ثابت و دائم است و بنابراين ارزشهاى اخلاقى ثابت و دائم است (زيرا هيچ دليلى وجود ندارد كه انسان ابتدائى ذاتا با انسان امروز تفاوت داشته يا نوعى انسان در آينده پديد خواهد آمد كه ذاتا با انسان امروز متفاوت خواهد بود)، و با درك و دريافت دوام و ثبات ارزشهاى اخلاقى در صدد برآمد كه آنها را در تعاريف كلى ثابت و مستقر سازد تا همچون راهنما و قاعدهاى در رفتار انسانى در نظر گرفته شوند (رجوع كنيد به تاريخ فلسفه تاليف كاپلستون ج اول ص 158 ترجمه سيد جلال الدين مجتبوى) .!
4. براى شرح بيشتر درباره شناخت مقام انسان در اسلام رجوع فرمائيد به «كليات فلسفه» ص 79 به بعد
5. اعتبارات يعنى معانى و مفاهيمى كه آدمى بر حسب هدفها و غاياتى كه در زندگى!
و در عمل دارد با توجه به آنچه براى او ارزش دارد ايجاد مىكند.اين اعتبارات ممكن است فردى باشد (كه در زندگى شخصى بر حسب ميلها و خواستهاى فرد وجود و جريان دارد) و ممكن است اجتماعى باشد (مانند مالكيت و رياست و مرئوسيت) و ممكن است كلى و عام و متعلق به نوع انسان باشد، مانند اخلاق.
6. هر نظام اخلاقى بايد مبتنى بر شناخت طبيعت و فطرت انسانى و خير او باشد، در غير اين صورت نه از لحاظ نظرى و نه از لحاظ عملى موفقيتى حاصل نخواهد كرد.
البته مقصود اين نيست كه «بايدها» و «نبايدها» بايد از «هستها» و «استها» استنتاج و استخراج شود (آن بحث ديگرى است كه جاى خود دارد يعنى مطلب ما غير از طريقه قائلان به اصالت طبيعت است كه يك حكم ارزشى را از احكام توصيفى استنتاج و اخذ مىكنند)، كه مثلا اگر انسان طبعا و در واقع خواستار بىقيد و شرط كاميابى و تحصيل لذات است پس بايد به دنبال لذات و هر لذتى برود و اين كار خوب و اخلاقى هم هست چون بنابر واقعيت و طبيعت است.كه در اين صورت اخلاق بى معنى مىشود زيرا اخلاق براى رسيدن به هدف خود كه خير يا سعادت يا كمال انسانى است (چيزى كه براى انسان من حيث هو انسان ارزش دارد) بايد از بسيارى از ميلها جلوگيرى كند يا لااقل آنها را تحت نظارت در آورد و محدود سازد، و حال آنكه قلمرو طبع براى اين كار غير كافى است زيرا در طبيعتيك نيروى تكليف اخلاقى كه الزامآور باشد وجود ندارد، بلكه منظور توجه به حقيقتبسيار مهمى است كه براى هر نظام اخلاقى اساسى است و آن اين است كه «تكاليف» صرفا اوامر و نواهى بىمعنى يا تحكمى نيستند بلكه با طبيعت و فطرت انسان ارتباط دارند.
شناخت طبيعت و فطرت به ما نشان مىدهد كه حدود توانائى ما در اخلاق چيست: به طورى كه بايدها و نبايدهاى اخلاقى ما به كلى با آن در تناقض و تعارض نباشد.بنابراين در اخلاق نمىتوان طبيعت و فطرت انسان را ناديده گرفت، هر چند نمىتوان تنها به طبيعت تكيه كرد و همان را كه در طبيعت هست اخلاقى و خوب دانست.مثلا طبع آدمى ميل به پرخورى و ميل به شهوت بدون رعايت اعتدال و حدود اخلاقى يا قانونى (كه متضمن خير اوست) دارد.
اما توجه اخلاق به سوى بالاست و خير و سعادت يا كمال انسان را در نظر مىگيرد و مىخواهد با استعانت از عقل و شرع، اميال و شهوات را تحت نظم و اداره و تدبير درآورد و در حد اعتدال نگه دارد.
7. كه يكى جنبه خاكى و مادى و حيوانى اوست و ديگرى جنبه روحى و انسانى و ملكوتى او كه همان نفخه الهى مىباشد.علاوه بر آيه شريفه:
«فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين» (حجر، 29) «و چون آن را بپرداختم و از روح خود در آن دميدم.پس براى او سجده كنيد» ، كه دلالتبر وجود جنبه الهى و ربوبى در انسان دارد.آيه كريمه ديگرى نيز حكايت از آن مىكند.
كه انسان تنها جنبه بدنى و مادى نيستبلكه خداوند در او خلقتى ديگر انشاء فرموده است: در آيات 12- 14 سوره مؤمنون، پس از آنكه مراحل خلقت انسان را از مايهاى از گل و سپس از نطفه و بعد خون بسته و گوشت پاره و آنگاه استخوان و پوشانيدن آن با گوشت ذكر مىكند، مىفرمايد:
روشن است كه در مرحله اول جنبه خاكى و حيوانى و سفلى و مادى او و در انشاء بعد جنبه روحى و انسانى و علوى و ملكوتى او بيان شده است.
8. درباره بعضى از مطالب مقدمه در شرح حال نراقى، از جمله تاريخ تولد وى، جاى تامل است.استاد مظفر با استناد به قول بعضى از مؤلفان كه نراقى سى سال شاگرد اسماعيل خواجوئى بوده (در صورتى كه به نظر آقاى حسن نراقى از نوادگان مؤلف ما كه نام او در مقدمه استاد مظفر مكرر ياد شده است اين قول درست نيست و نراقى اصلا بيش از شانزده سال در اصفهان اقامت نداشته است) تاريخ تولد وى را 1128 يا قبل از آن مىداند، و چون تاريخ درگذشت او را 1209 ذكر كردهاند پس سن وى بيش از هشتاد سال بوده و حال آنكه به قول فرزندش مولى احمد نراقى در حدود شصتسال (يا كمى بيش از آن) داشته است، و بنابر اين سال تولد او در حدود 1147 بوده است.براى آگاهى بيشتر درباره علامه نراقى مىتوان به كتب زير (به راهنمائى آقاى حسن نراقى) رجوع كرد:
1- «اليتيمه» تاليف شيخ حبيب آل ابراهيم (صيدا، 1352)
2- «لباب الالقاب» تاليف ملا حبيب الله شريف كاشانى
3- «رياض الجنة» تاليف سيد حسن زنوزى معاصر مؤلف
4- «قرة العيون» تاليف ملا محمد مهدى نراقى (با مقدمه آقاى حسن نراقى در شرح حال مؤلف)
5- «طاقديس» تاليف ملا احمد نراقى
6- «انيس الموحدين» تاليف مولى محمد مهدى نراقى، با مقدمه در شرح زندگانى مؤلف به قلم آقاى حسن زاده آملى
يكى از پديدههايى كه در انديشه اروپايى معاصر و، به تبع آن، انديشه عربى جلب توجه مىكند، اهتمام فزاينده به مساله اخلاق و ارزشهاست. از دو دهه پيش از اين، فيلسوفان و انديشهگران و دانشمندان و پارهاى از سياستمداران در پى آن بودهاند كه سويههاى اخلاقى و ارزشى همه آنچه را كه در گستره دانش يا سياست و اجتماع و اقتصاد پديد مىآيد طرح و بررسى كنند. همه ما به ياد مىآوريم كه چند سالى پيش، مساله كنترل جمعيت و پناه بردن به سقط جنين واكنشهاى شديدى را در سطح جهانى برانگيخت. اين مساله، تعارض كهن و شناختهشدهاى را پيش مىكشد; تعارض ميان پارهاى از ارزشهاى ثابت دينى و برخى از مقتضيات جديد زندگى. اين مساله امروزه به گونهاى ديگر و در سطحى ديگر متفاوت با آنچه پيشتر بود، و مصداق اصل حرمت قتل نفس قرار مىگرفت، طرح مىشود. سقط جنين هنگامى كه در پيوند با «كنترل جمعيت»، به مثابه يكى از ضرورتهاى توسعه در كشورهاى فقير پرجمعيت مطرح مىگردد، دستكم از نظر اقتصادى، به سان ابزارى لازم براى تحقق توسعه و تامين سطح مناسبى براى زندگى مردمانى كه در همه عرصهها دچار سختى و كاستى و واپسماندگى هستند، ديده مىشود.
با اين همه، تعارض ميان ارزشهاى اخلاقى و دينى (همچون حرمتسقط جنين) و ارزشهاى اين جهانى (مقتضيات توسعه) در اين مورد در همان چارچوب دينى باقى مىماند; زيرا برخى باور دارند كه اين مساله، مصداق اصل «ضرورتها امور ممنوع را مباح مىكنند» قرار مىگيرد و در نتيجه، هر دو طرف (سقط جنين توسعه) موضوع اجتهاد و تاويل مىگردند: سقط جنين در چه صورت به مثابه «قتل نفس» است؟ و در كدام مرحله از مراحل شكلگيرى جنين...؟ چه موقعى پناه بردن به سقط جنين براى كنترل جمعيت، ناگزير مىگردد; بويژه در صورتى كه ابزارهاى ديگرى هم [براى اين منظور] موجود باشد؟ فراتر از اين، مىتوان پرسيد: آيا كنترل جمعيتيكى از شرايط تحقق توسعه استيا اين كه خود يكى از نتايج آن است؟
در كنار چنين مسائل اجتماعى و اقتصادىاى كه تعارض كهن و معروفى را ميان ارزشهاى ثابت دينى و متغيرهاى دنيوى بازتاب مىدهد، در درون ما مسائلى يكسره نو وجود دارد كه نه تنها مناقشه گستردهاى را ميان «عالمان دينى» و «ديگران» از هر مرتبه و مقامى كه باشند برمىانگيزد، كه حتى در محافل گوناگونى مناقشه برانگيز است. اين بار، مساله مربوط استبه پديده جديدى در تاريخ انديشه بشرى كه نشاندهنده تعارض و ناسازگارى ميان دو شيوه انديشيدن و نگرش به چيزها و ارزشداورى درباره آنهاست. يكى، شيوهاى كه از «خرد عينى» هنجارى برمىآيد و ديگرى، شيوهاى كه مىتوان گفت تجسم «خرد ابزارى» عمل باورانه پوزيتيويستى است. اگر به اين مساله از زاويه تاريخى بنگريم بايد بگوييم كه مساله اساسا در اينجا متعلق استبه انديشيدن در اخلاق و ارزشها و ميل فزاينده به اخلاقى كردن علم و فرآوردههاى آن، و در نتيجه، بنيادگذارى علم بر پايه اخلاق.
پيشرفتحيرتانگيز علمى در گستره زيستشناسى و مهندسى ژنتيك و نيز انفورماتيك و همچنين آثار صنعت و تكنولوژى بر محيط زيست از يك سو، و خطرى كه [به واسطه] سلاحهاى ويرانگر، همه بشريت را تهديد مىكند از سوى ديگر، همگى، به نتايجى مىانجامد يا مىتواند به نتايجى منتهى شود كه با ارزشهاى اخلاقى ناسازگار افتد; ارزشهايى كه از پگاه تاريخ بشرى و در همه جوامع و نزد دينها و فلسفههاى گوناگون، چونان عنصرى گوهرى در انسانيت انسان اگر نگوييم به مثابه يگانه عنصر گوهرى در آن ريشه گرفته و استوار مانده است.
اينك پارهاى از مسائلى را كه هم اكنون مناقشهبرانگيزند، برمىشماريم و ياد مىكنيم.
نخست از مسالهاى ياد مىكنيم كه اخيرا در روزنامهها آمده بود: زنى پس از مرگ شوهر خود، اقدام به مطالبه حق خود در باردار شدن به وسيله شوهرش كرده بود. او با شوهرش توافق كرده بود كه تا زمانى كه در مورد باردارى با او به توافق برسد شوهرش منى خود را در يكى از بانكهاى تلقيح بگذارد. آنگاه شوهرش ناگهان مرده بود و بيوه او از آن بانك تقاضاى تلقيح به وسيله منى شوهرش نموده بود و مىخواست پس از مرگ شوهرش از او باردار شود. اين مساله هم اكنون در دادگاه در حال بررسى است.
با آن كه اين مساله اتفاق افتاده، غرابتى كه در آن است كمتر از مسائل فرضى خيالى نيست; چه رسد به مشكلات كاملا نوپديدى كه اين مساله در سطوح گوناگون، مانند قانون ارث و...، مىآفريند. چيزهايى هستند كه امروز يا فردا تحقق مىيابند و مشكلات و دشواريهايى ايجاد مىكنند كه تاكنون بشريتبا آنها آشنا نبوده است. از اين دست مسائل، احتمال تغيير جنسيت انسان، و احتمال و امكان تعيين كردن جنس فرزند و ميزان هوشمندى و تواناييهاى عقلى ديگر اوست. همچنين است آنچه بسيارى از پژوهشهاى پيشرفته به ما وعده مىدهند: علاجپذيرى بسيارى از بيماريهاى لاعلاج و بهسازى نسل و طولانى كردن عمر و... و حتى مهمتر از اينها، آنچه امروزه «كپى رايت» ناميده مىشود و به صورتهاى گوناگون، جوانبى اخلاقى را پيش مىكشد; جوانبى كه پيش از اين به قلمرو «ناانديشيده» تعلق داشت...; به دايره «ممتنع» يا «نادر»ى كه، به گفته فقيهان، حكمى براى آن نيست.
در گستره انفورماتيك و فنآورى ارتباط ديدارىشنيدارى از راه ماهواره و ارتباط از راه شبكه اينترنت، فرآيند «هتك حرمتها» انجام مىگيرد و گسترش مىيابد، و در عين حال آرزوى مهار كردن آن رنگ مىبازد.... آنچه امروزه در شبكه اينترنتبازتاب مىيابد، يعنى تصاوير و اعمالى كه به حوزه «هرزگى و فساد» تعلق دارند و اطلاعات و فنون مخصوص به ساختن بمبها و ايجاد باندها و ديگر چيزهايى كه باارزشها و معيارهاى اخلاقى سازگار نيستند، به گونهاى جدى تهديدكننده و هراسانگيزند. با آن كه شرايطى كه اينترنت فراهم آورده، يعنى زمينههاى گسترده و بى شمارى براى نشر معرفت و تعميم آن و هموار كردن راه پيشرفت پژوهش علمى و ديگر خدمات آن در قلمروهاى اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و مطبوعاتى، آن را به يكى از ابزارهاى ضرورى جهان امروز و فردا بدل ساخته است; همانگونه كه ديگر دستاوردهاى علمى و صنعتى از ماشين و تلفن و دستگاه فشارخون گرفته تا ديگر فرآوردههاى دانش و فنآورى در هر عرصهاى ضرورى و گريزناپذير گرديدهاند.
بنابراين در آستانه سده بيستويكم، اگر نگوييم جهان در وضعيتيكه و شگفتى قرار دارد دستكم در موقعيتى سراسر نو است. تجسم اين وضعيت در دشوارى و چالش فزايندهاى است كه علم، و تطبيق [معيارهاى] اخلاق و وجدان اخلاقى بر آن، سبب شده و موجب واكنشهايى گرديده و مىگردد كه مىتوان آنها را به «بازگشت اخلاق» توصيف كرد; واكنشهايى كه خواستار پيروى علم و دستاوردهاى آن از ارزشها و معيارهاى اخلاقى است; درست عكس وضعيتى كه در سده پيش در اروپا حاكم بود; آن هنگام كه گرايشهايى منادى و مدعى تاسيس اخلاق بر پايه علم بودند و مشكل فلسفى كهننوى را، كه مشكل «مبناى اخلاق» خوانده مىشود، پيش مىكشيدند.
راست آن است كه مساله مبناى مشروعيتبخش اخلاق يكى از مسائلى بود كه در اروپاى مدرن، بويژه در دوران روشنگرى، مايه دغدغه فيلسوفان شده بود. جان مايه مشكل اين بود كه: مشروعيت ارزشهاى اخلاقى بر چه پايهاى استوار است؟ مراد از اخلاق در اينجا مجموعه ارزشهاى متمايز از عرف و عادت و رفتارهاى برآمده از طبيعت انسانى است; [يا] به سخن ديگر، «خير و شر» و ارزشهايى كه از آن مايه مىگيرد و گوهر وجدان فردى و جمعى اخلاقى را مىسازد.
از چشمانداز تاريخى، براى تاسيس مشروعيت اخلاق به اين معنا، دو ديدگاه وجود داشته است. يكى ديدگاهى كه دين را بنيادگذار اخلاق مىدانسته و، بر اين اساس، هرچه را دين بدان امر كند خير و حسن و هرچه را از آن نهى كند شر و قبيح به شمار مىآورده است [ اخلاق دينى]. اين نگرش بويژه در اديان آسمانىاى چون يهوديت و مسيحيت و اسلام كاملا آشكار است.
ديدگاه دوم باور داشته كه بنياد اخلاق، عقل بشرى است; نه تنها به اين لحاظ كه نيروى باز شناسنده [ قوه تميز] است و به سرشت و طبع خود خير را از شر، و نيكو را از زشت تشخيص مىدهد، بل بدين لحاظ نيز كه مىتواند با اين نيروى بازشناسى «فطرى» به سطح نظريهپردازى عقلى نيز دستيابد و در نتيجه تا سطح ارجاع سراسر اخلاق به اصل و مبنايى مشروعيتبخش فرارود [ اخلاق اين جهانى]. اين اصل مىتواند اصلى مابعدالطبيعى و متعالى باشد، مانند آنچه نزد افلاتون يافت مىشود; او «خير» را به درجه الوهيت مىرساند. جهانى كه ما در آن زندگى مىكنيم چيزهاى فراوانى را دربر دارد كه هريك از آنها «خير» ناميده مىشود; ولى به نظر افلاتون اينها «خير بالذات» نيستند، بلكه بهرهمند از آن «خير» هستند و آن را محاكات مىكنند و به آن تشبه مىورزند. «خير» حقيقى و كامل و مطلق كه فرازمان و فرامكان است و همه چيزهاى خيرمند، خيرمندى خود را از آن وام مىگيرند مثال خير است و اين به نظر افلاتون خود خداوند است. (۱)
پس از افلاتون، فيلسوفان به كوششهاى خود براى تاسيس اخلاق و تبيين و توجيه مشروعيت آن ادامه دادند: برخى بنياد آن را در دين جستجو كردند، برخى ديگر مبناى آن را به عقل بازگرداندند و كسانى نيز به عاطفه و وجدان.... تا آن كه وبتبه فيلسوف آلمانى، امانوئل كانت (۱۸۰۴-۱۷۲۴) رسيد; در دورانى كه علوم، بويژه رياضيات و فيزيك، گامهاى بلندى در راه استقلال از فلسفه برداشته بودند و يقين علمى، ويژگى آن و آرمان همه گرديده بود. كانتبه پژوهش اين يقين علمى در رياضيات و فيزيك پرداخت و اين پرسش را درانداخت كه: چه چيز علم را ممكن گردانيد؟ يعنى به صورت شناختى يقينى كه در قوانين كلى صورتبندى مىشود درآورد; او پس از آن كه در كتاب جاودانه خود «سنجش خردناب» به اين پرسش پاسخ داد، در كتاب ديگر خود «سنجش خرد عملى» به پاسخگويى پرسشى همانند آن ايستاد; پرسشى كه اين بار به عمل و رفتار تعلق داشت نه به شناخت; يعنى پرسشى درباره بنياد اخلاق: چه چيز اخلاق را ممكن مىكند و چگونه مىتوان ارزشهاى اخلاقى را مانند قوانين علمى به صورت ارزشهاى كلى درآورد؟
علم به فهم، يعنى به تجربه و خرد هر دو، باز مىگردد و گستره آن، شناخت است، در حالى كه اخلاق به اراده باز مىگردد و گستره آن، رفتار است. آنچه رفتار اخلاقى را متمايز مىكند اين است كه از «اراده نيك»، كه در فرجام تحليل به انديشه «تكليف» مىانجامد، صادر مىشود. بنابراين، اراده نيك و، به تبع آن، سراسر اخلاق عمل به مقتضاى «تكليف» است. نزد كانت، انديشه «تكليف» در خرد عملى شبيه و معادل انديشه «قانون» در خرد نظرى است. همچنان كه قانون در علم، حكمى كلى و مطلق است و به همه پديدههاى تحت آن قانون سرايت داده مىشود، تكليف نيز چنين است. تكليف «امرى مطلق» است: امرى است كه از درون به من فرمان مىدهد كه: «من هرگز نبايد جز اين گونه عمل نمايم كه بتوانم اراده كنم كه قاعده من يك قانون كلى بشود.» (۲) درست مانند قانون علمى نسبتبه پديدههاى طبيعت. اگر اين قانون را به زبان اخلاق صورتبندى كنيم چنين مىشود: «چنان عمل كنيد كه انسانيت را، چه در شخص خودتان و چه در ديگران، [امرى] هميشگى و، در عين حال، غايى تلقى كنيد، و نه به عنوان وسيله صرف.» (۳) به سخن ديگر، «امر مطلق» كه نزد كانتبنياد اخلاق است، همان ندايى است كه از درون تو برمىجوشد; از خرد تو، و نه از عاطفه تو. و همان ندايى است كه در درون تو بانگ مىزند: «چنان عمل كن كه گويى قاعده عمل تو، به وسيله ارادهات، قانون كلى طبيعت مىشود.» (۴)
نظريه كانت در مورد «امر مطلق» به مثابه بنياد اخلاق، يكى از جلوههاى انديشه دوران روشنگرى است; دورانى كه ويژگى آن گرايش شديد به خرد بنيادى و داور قرار دادن خرد در همه چيز است.
روشن است كه اخلاق خرد به اين معنا، هم از دين و هم از علم، مستقل است. راست آن است كه كانت كه به جدايى ميان علم و اخلاق فرا مىخواند، از سويى ديگر مىكوشيد اخلاق را از چيرگى دين (بويژه كليسا) برهاند و حتى اخلاق را بنياد خود دين قرار دهد. دين مجموعهاى از اوامر و نواهى است و اوامر و نواهى نمىتوانند بىطمع ثواب و ترس از عقاب، در دنيا يا آخرت، قانونى الزامآور براى انسان گردند، مگر آن كه از نيرويى درونى در آدمى، كه به وسيله خود او بيان مىشود، صادر گردند; نيروى «امر مطلق».... نه تنها اين، كه حتى وجود «امر مطلق» در آدمى [نيز] دليلى بر آزادى اراده اوست. اگرچه خرد نظرى نمىتواند آزادى اراده انسان را تبيين كند، خرد عملى آن را به صورت پيشفرض به كار مىگيرد، مانند وجود خدا و جاودانگى روح. در اينجا دين بر بنياد اخلاق و اخلاق بر بنياد خرد قرار مىگيرد.... (۵) اكنون مساله اين است كه: آيا فيلسوفان در دوران علم (سده نوزدهم) مبناى پيشينيان خود در دوران خرد (سده هجدهم) را مىپذيرند؟ آيا چنين مبنايى را براى اخلاق مىپسندند; آن هم در دورانى كه علم برترين ايستار و سالار است، و گذشته و آينده همه پديدارها و راه تكامل و تحول آنها با علم تفسير مىشود؟
۲. اخلاق چونان موضوعى براى علم...
فيلسوفان و دانشمندان و سياستمداران و عموم روشنفكران و حتى همه مردم، امروزه مساله اخلاق و ارزشها را به مثابه واكنشى به مشكلاتى كه علم و دستاوردهاى آن پديد آوردهاند طرح مىكنند. در سده گذشته وضعيت درستبه عكس بود: گرايشهاى نيرومندى در كار بودند كه مىكوشيدند اخلاق را بر مبناى علم بنيادگذارند.... مىكوشيم به اختصار، چگونگى انديشه انديشهگرانى را كه در سده گذشته، مساله اخلاق را مطرح مىكردند، بويژه آنهايى را كه در پايان سده نوزدهم و آستانه سده بيستم بودند، باز نماييم. اين به ما كه در آستانه سده بيستويكم هستيم يارى مىكند كه مساله را از چشماندازى تاريخى بنگريم و بر مبناى نسبيت و تكامل و تحول سخن گوييم و انديشه خود را نه گسترهاى براى قطعيت، كه قلمروى براى دگرگونى و امكان قرار دهيم.
يكى از گرايشهاى فكرى حاكم در نيمه دوم سده گذشته اروپا كه تا اوايل اين قرن تداوم يافت، گرايشى عملى بود كه مىخواست هر شناختيا رفتارى را بر پايه علم بنا كند. در اين زمينه، نظريه اگوست كنت (۱۸۵۷-۱۷۹۸) انديشهگر فرانسوى و بنيانگذار پوزيتيويسم، كه بر اساس «قانون وضعيتهاى سهگانه» استوار است، از شهرت بسيارى برخوردار است. بنابر اين نظريه، انديشه بشرى در طى روند تاريخى خود از سه «وضعيت» يا مرحله تحول و تكامل گذر كرده است: نخست، وضعيت و مرحله تئولوژيك [ ربانى (يا تخيلى)] كه بنياد آن تفسير غيبى پديدههاى طبيعى و انسانى چه در چارچوب اسطوره و چه در چارچوب دين است. دوم، مرحله مابعدالطبيعى [ فلسفى (يا تعقلى)]، كه ويژگى آن تكيه بر خرد مجردى است كه كاخهاى فكرى و نظريههاى فلسفى را به ميانجى تامل و استنباط مىسازد و برمىافرازد. سوم، مرحله علمى و پوزيتيويستى [ اثباتى]، كه مرحله فهم و تفسير علمى پديدههاى طبيعى و بشرى، به يكسان، است. اين، مرحله كنونى و معاصر ماست. اگوست كنتباور داشت كه اين مراحل درهم تنيدهاند و مردمان، چه به صورت فردى و چه به صورت جمعى، در مرحله زمانى واحدى در آنها زندگى مىكنند; با اين همه سياق كلى انديشه او بر اين نكته تاكيد مىورزد كه مرحله پوزيتيويسم «علمى» معاصر همچنان كه ويژگى اكنون هست، ويژگى آينده نيز خواهد بود و در نتيجه روند تكامل و پيشرفت، مقتضى نگرش علمى به همه چيزها و پديدههاست. در اين چارچوب، تلاش او براى پديد آوردن علم جديدى به نام «فيزيك اجتماعى» [براى مطالعه ] پديدههاى انسانى مانند علم فيزيك براى پديدههاى طبيعىفهميدنى و درك شدنى است. (۶)
در كنار اين جريان، مكتب حسى «تجربى»اى در روانشناسى، بويژه در انگليس، به وجود آمد. پيش از اين پديدههاى روانىادراكى مانند حافظه، واكنشها، عاطفه، ادراك و... به مثابه پديدارهاى ويژهاى كه به بخش خاصى از وجود انسان نفس در برابر جسم تعلق دارد، به شيوه تامل و تفكر، مورد پژوهش قرار مىگرفت. با پيدايش اين مكتب اين پديدارها به چشم پديدههايى نگريسته شدند كه از جسم صادر مىشوند و يا اين كه يكى از اعمال جسم هستند. از اين چشمانداز، پديدارهاى ادراكى در اساس شكلگيرى خود، احساسات و انطباعات حسىاى هستند كه بر پايه قوانين خاص شكلگيرى دادههاى ادراكى با يكديگر تركيب مىشوند، همچنان كه همه پديدههاى رفتارى، تنها واكنشهايى انگاشته مىشوند كه از جسم و بويژه از دستگاه اعصاب و دستگاه فيزيولوژيك بدن صادر مىشوند.
همچنين نظريه تكامل داروين در همين دوران ظهور كرد; نظريهاى كه از سوى دانشمندان و فيلسوفان ديگر، بويژه هربرت اسپنسر، تاويلها و كاربردهاى بسيارى يافت. در چارچوب اين نظريه دو انديشه ديگر رواج و رونق يافت: [يكم،] انديشه قانون تكامل كه حاكم بر همه چيز است. اساس اين قانون، گذر از بسيط به مركب، از فروتر به برتر است. دوم، انديشه چالش و تنازع بقا و انتخاب طبيعى و بقاى اصلح. اين نظريه به عوامل زيستبومى خارجى اهميتبسيارى مىدهد و هر تحولى را كه در جسمانيت و حتى در گستره روانى پديد مىآيد با آنها تفسير مىكند. براساس اين نظريه، گستره احساس و آگاهى به «ضربههاى عصبى نخستين» كه با يكديگر درمىآميزند تا به آنچه پديدارهاى روانى و ادراكى مىخوانيم، تحول يابند باز مىگردد.
اين رهيافتهاى فكرى و گرايشهاى علمى، بناگزير با مساله اخلاق برخورد پيدا كردند; زيرا اخلاق سه ويژگى دارد:
نخست، آن كه موطن اخلاق نفس است نه جسم. اخلاق از صفات نفس است، نه جسم، و در نتيجه گستره آن، آگاهى است نه احساس. به اين ترتيب، اگر آگاهى را به «احساسات» و درآميختگى و انسجام آنها، و رفتار را به قوانين واكنش (واكنش بازتابى، يا بازتاب شرطى) تفسير كنيم اخلاق و وجدان اخلاقى در كجا قرار خواهند گرفت؟ اين گرايش روانشناختى با براندازى و الغاى آگاهى به مثابه يكى از تجليات نفس با روح، «وجدان اخلاقى» را نيز از ميان مىبرد. با اين همه «اخلاق» باقى مىماند; يعنى مردم به خير و شر و ارزشهاى ريشهدار در آنها اعتقاد مىيابند. بنابراين چگونه مىتوان اخلاق را تبيين كرد؟
بويژه با جان استيوارت ميل (۱۸۷۳-۱۸۰۶) «اخلاق سودباورانه» پديد آمد. بر پايه اين نظريه، ريشه انديشه خير و شر، گرايشهاى آدمى به لذتخواهى و درد گريزى است. آنچه خير انگاشته مىشود چيزى است كه لذت مىآورد، و آنچه شر مىپندارند چيزى است كه رنجآور است. براساس اين اصل (اصل سود)، مىتوان سراسر اخلاق را پژوهش «علمى» كرد و خير و شر را به احساس درد و لذت بازگرداند; دو پديدهاى كه به آسانى به پژوهش علمى تن در مىدهند. (۷)
دوم، آن كه اخلاق امرى اجتماعى است و روابط اجتماعى را بر پايه معيارها و ارزشهايى كه هميشه برخاسته از آگاهى و وجدان فردى نيستند، بل در پيشينه خود بنيادهايى اجتماعى دارند، سامان مىدهد. به سخن ديگر، اگر نگوييم عرف و عادتهاى اجتماعى يگانه بنياد اخلاق است، دستكم يكى از سازههاى اساسى آن است. اين چيزى است كه انكار آن چندان آسان نيست، بويژه اگر در نظر بگيريم كه امرى كه در جامعه يا تاريخ خاصى خير و خوب به شمار مىرود، در جامعه يا تاريخ ديگرى شر و زشت دانسته مىشود....
بنابراين، اخلاق پديدهاى اجتماعى است و ريشهها و شاخههاى خود را در جامعه مىيابد و در آن جاست كه تحول و تكامل پيدا مىكند. گرايش روانشناختى ياد شده كه به اين سخن باور دارد، مىانديشد كه اخلاق بنياد و مبناى حقيقى خود را جز در علم نمىتواند بيابد; و بر اين روى بايد آن را پديدهاى اجتماعى دانست و به شيوهاى علمى پژوهيد. در اين صورت، بسيارى از مفاهيم پيچيده، مانند «وجدان اخلاقى»، از دادههايى واقعى، مانند «وجدان جمعى» پرده برمىدارند. اين انديشه كه از آن جامعهشناس فرانسوى، اميل دوركيم (۱۹۱۷-۱۸۵۸) است همچنين باور دارد كه سرنمونها و ارزشهاى اخلاقى از «وجدان جمعى» سرچشمه مىگيرند و در نتيجه پديدههايى اجتماعى هستند كه به شيوهاى علمى مىتوانند پژوهش شوند. حتى كسى همچون لوى برول (۱۹۳۹-۱۸۵۷)، بر پايه پوزيتيويسم كنت و قانون مرحلههاى سهگانه او، پيشنهاد مىكند علمى براى اخلاق به نام «علم عادتهاى اخلاقى» پديد آيد. (۸) به نظر او اخلاق از مرحله تئولوژيك [ ربانى] كه دين، بنياد اخلاق قرار مىگرفت و مرحله مابعدطبيعى [ فلسفى] كه در آن، اخلاق بر پايه خرد مابعدطبيعى مىايستاد گذر كرده و اكنون وقت آن رسيده كه مبنايى علمى بيابد و اخلاق پوزيتيويستى به جاى اخلاق دينى و فلسفى بنشيند. وظيفه اين اخلاق، پژوهش واقعيت اخلاقى يا پديدههاى اخلاقى به همان شيوهاى است كه فيزيك، واقعيت طبيعى را مىپژوهد.
سوم، آن كه به رغم ثبات سرنمونهاى اخلاقى، [همچون] سرنمونهاى خير و فضيلت و عدالت و...، اخلاق چه از زاويه فرد بدان نگريسته شود و چه از زاويه جامعه، از وضعيت فروتر به وضعيتبرتر گذر مىكند و تكامل مىيابد. نگرش علمى و تكاملباورانه به اخلاق، مقتضى آن است كه آن را پديدهاى طبيعى بدانيم; يعنى اخلاق در اين صورت مرحلهاى از روند تكامل است; تكاملى كه گوهر زندگى است. و چون قانون حاكم بر تكامل زندگان، سازگارى با محيط و زيستبوم است پس اخلاق چيزى نيست جز مجموعه رفتارها و كنشهايى كه موجود بشرى به ميانجى آنها مىكوشد با محيط اجتماعى خود به گونهاى سازگارى ايجاد كند. اين نظريه اسپنسر (۱۹۰۳-۱۸۲۰) است. او با پذيرش قانون «مراحل سهگانه» براى اخلاق نيز در طى تحول زندگى آدمى سه مرحله قائل است. [مىگويد] سازگارى آدمى با محيط اجتماعى در سه مرحله انجام گرفته است: نخست، «مرحله نظامى» كه سازگارى فرد و جامعه براساس زور و قانون عرفى و بر پايه پيروى جامعه از فرد صورت مىپذيرفته است. در اين مرحله چيرگى منفعتخودخواهانه فردى، مبناى مشروعيتبخش اخلاق است. [در] مرحله دوم، همپيمانى و همكارى ارادى به منظور تبادل منافع وجود دارد و خودخواهى با ديگرخواهى درهم مىآميزد. زيرا مصلحت فرد متوقف بر مصلحت جمع مىگردد و مصلحت جمع نيز متوقف بر مصلحت فرد. ولى در اين مرحله، رابطه ميان اين دو مصلحت رابطه تكاملى نيست، بلكه پيوندى ستيزهگرانه است. در مرحله سوم، كه «مرحله صنعتى» است، مصلحت فردى و جمعى يگانه و درآميخته مىگردد; درست مانند درآميختگى و پيوستگى و تكامل اجزاء يك ابزار صنعتى، و رابطه ميان آنها تكاملى مىشود. در اين مرحله، هنجارهاى اخلاقى هرچه بيشتر به ايثار روى مىكنند و سازگاى با محيط اجتماعى براساس قانون تكامل و بقاى اصلح تحقق مىپذيرد.
بدينسان، چالش ميان خودخواهى و روح نظامى جنگطلبانه از يك سو، و ديگرخواهى و همكارى از سوى ديگر، در آينده براساس قانون بقاى اصلح فرجام مىيابد. در اينجا اصلح، ايثار است. يعنى عمل فرد در جهت مصلحت ديگرى پيش از آن كه مصلحتخويش را در نظر آورد. (۹)
در چنين فضايى كه گرايش علمباورانه در آن حاكم بود، نيچه، فيلسوفى كه به نقد راديكال اخلاق آوازه يافته، ظهور كرد. اندكى در اين نقد درنگ بايد كرد.
نيچه در چارچوب علمباورى عصر خويش
در سالهاى اخير در اروپا، فردريك نيچه (۱۹۰۰-۱۸۴۴)، فيلسوف آلمانى، خيلى بر سر زبانها افتاده و از او سخن بسيار مىرود; پژواك اين همه را در انديشه عربى نيز مىتوان يافت. اين فيلسوف از اين جهت تا اين حد مورد توجه قرار گرفته است كه يكى از سرچشمههاى عمده گفتمان «نقد مدرنيته»، و در اصل نقد «خرد روشنگرى» و فلسفه و وعدههاى عصر روشنگرى به شمار مىآيد.
انديشه اين فيلسوف اديب و ستيزهگر از همان دوران زندگى ناآرام و دغدغهآلود خودش موضوع تاويلهاى گوناگون بوده است. اين ويژگى به سرشت «گشوده»ى متون او باز مىگردد. برخى از نوشتههاى او صبغهاى ادبى و برخى ديگر سرشتى ستيزهگرانه دارد. افزون بر اين، كتاب اساسىاى كه قرار بود او فلسفه خود را به گونهاى نظاممند و روشمند در آن بگنجاند، با مرگ او نيمه تمام ماند و آنچه از او مانده به صورت ماده اوليه و «خاطرهها» و گزينگويههايى گرانبار از معناست. بدين لحاظ است كه رهيافتها و رويكردها به انديشه او متنوع و بسيار شده است.
با اين همه، اين فيلسوف، فرزند دوران خويش، نيمه دوم سده نوزدهم، بود و با نيرومندى و خشونت در ژرفاى «نظام مشكلات»، [(Problematique)] انديشه دوران خود فرو مىغلتيد و غور مىكرد. اين در شورش او عليه خرد دوران پيش از خود، دوران روشنگرى (سده هجدهم)، و نيز در تاثيرپذيرى او از رهيافتهاى پوزيتيويستى علمباورانه حاكم بر آن آشكار مىشود و بازتاب مىيابد; رهيافتهايى كه با شورش بر انديشه غيبباورانه و مابعدطبيعى نمايان شد و مىكوشيد تا همه چيز را با «علم» و «روش علمى» تفسير كند و با همه موضوعها چونان پديدههايى برخورد كند كه چيزى وراى آنها نيست و ديگر آنها را جوهر يا «شئ فى ذاته» نينگارد. از اين لحاظ مىتوان گفت كه نيچه محكوم به اپيستمه [ صورتبندى دانايى يا منظومه فكرى] نيمه دوم سده نوزدهم بود; يعنى نظام معرفتىاى كه بر پايه پوزيتيويسم و علمباورى بنا شده بود. شايد با آنچه گفتيم شناخت رويكرد كلى انديشه او و بويژه نقد او از اخلاق كه يكى از مهمترين عناصر فلسفه اوست آسانتر و سادهتر صورت پذيرد. نيچه آشكارا با علمباورى حاكم در دوران خود پيوند دارد، ولى اين ارتباط بيشتر ارتباطى انتقادى استبىآن كه از چارچوب كلى آن بيرون رود. او تصريح مىكند كه «يارى جستن از فيزيولوژيستها و پزشكان» براى پژوهش اخلاق بايسته است و «بايد پيش از هر چيز، همه جدولهاى ارزشى و همه تكليفهايى كه تاريخ و قومشناسى از آن سخن مىگويند از منظرى فيزيولوژيك تبيين و تفسير شوند; حتى پيش از آن كه با روانشناسى تفسير شوند. و از سويى ديگر، بايد با دانش پزشكى مورد كاوش و بررسى قرار گيرند.» با اين كه اين سخن، به گونهاى غير مستقيم، تفسير روانشناختى اخلاق را از آن دست كه در انديشه جان استيوارت ميل ديديم نقد مىكند، در عين حال خردهاى كه بر آن مىتوان گرفت اين است كه بيش از حد بر علوم تكيه مىكند و گرايش علمباورانه او چندان درست نيست. نيچه بر پايه همين گرايش خود بود كه مىگفت: «همه علوم بايد از اين پس، زمينههايى را كه به فيلسوف آينده كمك مىكنند تا وظيفه خود را انجام دهد فراهم آورند: اين وظيفه تا آنجا كه به فلسفه مربوط استحل مشكل ارزشداورى و تعيين و تشخيص نردبان ارزشها و مراتب آنهاست.»
نيچه تنها به فراخوانى به بناى اخلاق و ارزشها بر پايه علم بسنده نمىكند، بلكه مىكوشد در تحليل ارزشهاى اخلاقى «روش علمى» را به كار برد و به پيروى از راه و رسم اگوست كنت و اسپنسر تكامل اخلاق را پىگيرد. يگانه تفاوت ميان او و آنان اين است كه او به سبك ادبى و تاويلپذير، و با گرايش انتقادى راديكال مىنويسد نه به شيوه روشمندانه معمارانه و ضابطهمند. آنچه مىآيد جانمايه آراء او در اين باره است، كه در چارچوب علمباورى حاكم در دوران او پرداخته شده است.
نيچه در انديشه خود و نه به ضرورت در شيوه عرضه انديشههايش از اينجا آغاز مىكند كه اخلاق و ارزشهاى اخلاقى پديدههايى بشرى و دستساخته خود آدميانند. «مردم هستند كه خير و شر را مىآفرينند. آنها اين را از نيرويى برتر نگرفتهاند و از آسمان نيز براى آنها فرو نيامده است.» بله زندگى، زندگى هر روزينه آنها و نيازهاى فيزيولوژيك و اجتماعى آنها ايشان را واداشته كه به چيزها جامه ارزشهاى ويژهاى بپوشانند. بنابراين، ارزشهاى اخلاقى نه ابدىاند و نه مطلق; بلكه نسبى و تابع دگرگونيهايى هستند كه عارض بر انگيزههاى زيستشناختى و فيزيولوژيك و اجتماعى آنها مىگردد. از اين چشمانداز «علمى و پوزيتيويستى»، نيچه اخلاق دوران خويش را مىكاود و آن را داراى دو ويژگى مىيابد: از يك سو زهد دينى، و از سوى ديگر معقوليت فلسفى. ويژگى نخستبا مسيحيت پديد آمده و ويژگى دوم با فلسفه كانتسيرت و سرشتى تازه يافته است. هنگامى كه معقوليت فلسفى به اوج تجريد خود مىرسد اين دو ويژگى يكى مىشوند; همچنان كه افلاتون اخلاق و الوهيت را يكى مىكند. خير نزد او هم مبدا اخلاق است و هم مبدا هستى (خداوند). و همچنين كانت امر مطلق را كه چونىناپذير است، شبيهترين چيز به اوامر الهى در اخلاق دينى قرار مىدهد. از اينجاست كه اخلاق در دوران نيچه اخلاقى زاهدانه و آكنده از دامگسترى و فريبكارى بوده است. اين اخلاق از آدمى درمىخواسته كه تمايلات زنده و شورمندانه و زندگىجويانه خود را فرو كشد، در حالى كه اين كار محالانديشى و ناسازگار با طبيعت انسانى است. همچنين اين اخلاق از آدمى انتظار داشته كه راه عقلانى ناب را بپيمايد، در حالى كه اين وراى طاقت و شكيب او و ناهمساز با طبع اوست.
هنگامى كه او به تاريخ اخلاق مىپردازد مىبيند كه اين تاريخ، سراسر چالش ميان دو گونه اخلاق است: اخلاق خدايگان و اخلاق بندگان. با اين همه، فرجام و غايت اين چالش، پديدآيى «ابرمرد» است. بدينسان، تاريخ اخلاق از يك سو محكوم به قانون «مراحل سهگانه» و از سوى ديگر محكوم به انديشه پيشرفت است; درستبه همان شيوهاى كه كنت و اسپنسر باور داشتند. حتى فراتر از اين، آغازگاه تاريخ پيشرفت آدمى، دوران يونان است; درست همان گونه كه تاريخنگاران انديشه و فيلسوفان تاريخ در اروپاى سده نوزدهم مىانديشيدند. نيچه، مانند ديگر معاصران خود، اروپا محورى رسختبود.
به اين ترتيب، گستره تاريخى اخلاق بندگان با عصر يونانىرومى آغاز مىشود كه در آن اخلاق بندگان، اخلاق يهوديت و مسيحيت، چيره گشت و مردم عوام بر مهانسالارى رومى غلبه يافتند و برترى از آن فرومايگان و ابلهان گرديد. تاريخ بار ديگر تكرار شد و با دوران نوزايش اروپايى كه ويژگى آن بازگشتبه سرنمونهاى يونانى بود، اخلاق خدايگان دوباره ظهور كرد. ولى اين ديرى نپاييد و دوباره اخلاق بندگان با جنبش اصلاح دينى كه به دست مشتى عوام و فروپايه و ابله رهبرى مىشد به عرصه بازگشت. گردونه تاريخ بار ديگر چرخيد، و با فضيلتمندان سده هفدهم و هجدهم اخلاق خدايگان زنده شد ولى با خاموشى اين درخشش مستعجل، اخلاق بندگان با پيروزى انقلاب فرانسه، انقلاب عوام و احمقان، دوباره بازگشت. اخلاق خدايگان با ناپلئون دوباره در افق پديدار شد، ولى دمى نگذشت كه پس از او عرصه براى تركتازى اخلاق بندگان تهى گشت.... نيچه روند چالش ميان اخلاق خدايگان و اخلاق بندگان را چنين خلاصه مىكند كه همه ادوار تاريخى، از پيدايش مسيحيتبه اين سو، يكسره صحنه ظهور اخلاق بندگان بوده; زيرا اخلاق خدايگان، جز به صورتى گذرا و ناپايدار، نمايان نشده است.
نيچه اخلاق بندگان، اخلاق زهد دينى، را تحليل مىكند و باور دارد كه اين اخلاق از بن همان اخلاق مسيحى است و همه از سر ناتوانى و سستى مايه مىگيرد. در حالى كه اخلاق خدايگان بر پايه تمايز ميان «عالى» و «پست» مىايستد، اخلاق بندگان بر تمايز ميان «خير» و «شر» تكيه مىكند. اخلاق خدايگان از قهرمانى و توانايى و شهامت مايه مىگيرد; صفاتى كه ويژه مردان شريف مهانسالار است; مردانى كه بهترين نماينده خدايگان هستند; اخلاق آنها اخلاق نيرومندان است و از احساس آنها به اقتدار و برترى حكايت مىكند. خير در اين اخلاق به ميزانى كه از احساس فرد به قدرت پرده برمىدارد خير است; اگر خيرى از او صادر شود از سر قهرمانى و آكندگى و بخشش است، نه از سر ترس و اجبار.
بنابراين، اخلاق خدايگان رو به برترى و طمع در آنچه بهتر است دارد; رو به اراده معطوف به زندگى و اراده معطوف به قدرت براى تحقق بخشيدن به خود. ولى بندگان، سرور را شر مىبينند و كينه او را در دل مىپرورند و ميل به انتقام را در سينه خود مىكارند. و چون ناتوانند، ناتوانى خود را با باژگونهسازى نامها جايگزين مىكنند و چيزها را به عكس نامهاى حقيقىشان مىخوانند: به اين ترتيب، احساس ناتوانى خود را «بىآزارى و خوشطينتى»، و ناتوانى در نشان دادن واكنش را «شكيبايى»، و عجز در فهم آرمانها را «فروتنى» مىخوانند; همچنان كه نياز بنده به ديگران حاصل عدم اعتماد به نفس اوست، ولى او آن را «رحمت» مىخواند و چاكرى را «طاعت» نام مىدهد و فرومايگى را «فروتنى» و عجز در انتقام را «عفو» و....
نقد گزنده نيچه از اخلاق در اساس متوجه مسيحيت است. به نظر نيچه، مسيحيتبود كه اين اخلاق زهدگروانه را رواج داد و اروپا را فروپاشاند. براى رهايى از اين اخلاق اخلاق بندگان بايد منبع آن آشكار و مبناى آن رسوا شود. براى اين هدف بايد اخلاق را به صورت گونههايى از رفتار كه از طبيعت انسانى و غرايز او، از جمله غريزه سلطهدوستى و اراده معطوف به قدرت، مايه مىگيرند نگريست. آرائى كه اخلاق را به نيرويى برتر (خداوند) يا «امر مطلق» صادر شده از عقل نسبت مىدهند، به نظر او، نادرستند; به اين دليل كه ارزشهاى اخلاقى در جوامع و ادوار گوناگون تا حد تعارض، با يكديگر تفاوت دارند. يك چيز در نظر همه مردم و در همه زمانها و همه جامعهها خير يا شر نيست و در نتيجه ارزش اخلاقى فرازمانى و فرامكانى نيست، بلكه از خود آدمى و پيكره و عادتها و عرفهاى او برمىجوشد. نيچه به سان فيلسوفان عصر خود گرايش علمباورانه دارد. او باور دارد كه سراسر اخلاق چيزى نيست جز زبانى كه از احوال روانى، بيانى نمادين به دست مىدهد و احوال روانى، خود چيزى نيستند جز زبانى نمادين كه از فيزيولوژى جسم انسان حكايت مىكنند. بنابراين مبناى اخلاق، فيزيولوژى، يعنى طبيعت است. به همين خاطر است كه اخلاق بندگان (اخلاق مسيحيت) با طبيعت و قوانين آن ناسازگار است; اخلاق شفقت، رحمت، احسان، صبر و... اخلاقى است كه با قوانين طبيعت و تكامل نمىسازد. تكامل و پيشرفتبا اراده معطوف به زندگى و توانايى در زيستن و داشتن آرمان تحقق امر بهتر و اصلح صورت مىگيرد. بديل و گزينه اخلاق حاكم اخلاق بندگان يك چيز است: اراده معطوف به زندگى و تحقق «ابرمرد»; انسانى كه به نظر نيچه سرنمون اخلاقى را تجسم مىبخشد، بر اخلاق حاكم و گمراه كاريهاى آن برمىشورد و بر شفقت و رحمت و صبر و تواضع و... شورش مىكند و مىكوشد شور زندگى برانگيزد و هر چه بيشتر خود برتر و زندگى والاتر را پديد آورد. اين ميلى است پيوسته، به آنچه بهتر و برتر و شايستهتر است. آشكار است كه در اينجا نيچه در داروينيسم مقبول در دوران خود فرو غلتيده است; داروينيسمى كه به ستيز براى بقا و انتخاب طبيعى و بقاى اصلح باور دارد. (۱۰)
۴. اخلاق: وجدان و منطق... و خرد: قربانى اين كشاكش
طبيعى بود كه آراء پيشين، واكنشهاى اعتراضآميزى را از جهات گوناگون برمىانگيزد. گرايشهاى علمباورانه با برگرداندن اخلاق و ارزشها به طبيعت جسمانى و فيزيولوژيك (تكاملباورى اسپنسر و روانشناسى جان استيوارت ميل)، يا به عادتها و عرفها و سنتهاى اجتماعى (جامعهشناسى اگوست كنت، دوركيم، لوى برول) ، يا به عجز بشرى و خودفريبى ضعيفان و، افزون بر آن، عوامل فيزيولوژيك (نيچه)... نه تنها استقلال را از ارزشهاى اخلاقى مىگيرند و نمىگذارند كه بر همه چيز حكومت كند و هنجارى گردد كه رفتار فردى و اجتماعى با آن سنجيده مىشود، بلكه افزون بر اينها، با دين و عقل نيز برخورد مىكنند. زيرا اگر بنا باشد كه باورهاى آدمى از بن به انطباعات حسى و تركيب آنها بازگردند و باورهاى جمعى نيز به «وجدان جمعى» يا عادتها بازگشت كنند، دين نيز خود در سلك «باورهاى» فردى و جمعىاى كه اين ويژگى را دارند درخواهد آمد.
به سخن ديگر، اگر بنا باشد علم ريشه و شاخههاى اخلاق را تفسير كند، پس بايد دين را نيز بتواند تفسير نمايد.... حتى مهمتر از اين، ارجاع اخلاق به حس و تجربه و زندگى اجتماعى به معناى استغناى از عقل و فروكاستن قدر و اهميت آن است، و حتى انكار اين نكته است كه عقل چيزى غير از حس و تجربه است. در اينجاست كه واكنشهاى اعتراضآميز به علمباورى و نقدهاى راديكال نيچهاى تنوع مىيابد. برخى از موضع دفاع از دين و سرچشمه الهى آن و اين كه ريشه و سرچشمه اخلاق، دين است آن را نقد كردند. برخى ديگر كوشيدند اخلاق را بر مبانى ديگرى، مستقل از دين و عقل هر دو، بنياد گذارند. بعدها كسانى پيدا شدند كه به دعاوى اينان و آنان نگريستند و از آن به پديده «افول عقل» ياد كردند و يا در اين نگرشها، عقل را استعفا ديده و پادشاه بىرعيت ديدند; همچنان كه در پى خواهد آمد. يكى از نيرومندترين نقدهاى فلسفى علمباورى و رهيافتهاى خردباور، بويژه رهيافتهاى سرچشمه گرفته از كانت، نقدهانرى برگسون (۱۹۴۱-۱۸۵۹) فيلسوف پرآوازه فرانسوى است. اين فيلسوف كه در نيمه نخست اين سده جايگاه ويژهاى در انديشه فلسفى از آن خود ساخت نگرش نوينى براى خود به دست آورد كه از لحاظ روش بر پايه «حدس» و شهود، و از لحاظ نوع انديشه بر پايه مفهوم «ديمومت» مىايستاد. او آشكارا ميان «ماده» و «موجود زنده» تمايز مىافكند: ماده به كم و امتداد باز مىگردد و به مكان ارتباط دارد و موضوع علوم طبيعى، مانند فيزيك و جز آن، است و روش پژوهش آن روش علمى تجربى است. ولى موجود زنده، بعكس، به كيف و پيوستگى و سيلان رجوع مىكند و با زمان پيوند دارد و گوهر آن «ديمومت» است. راه ادراك و دستيابى بدان حدس و درونبينى است: درونبينى شناختى بىميانجى است كه با آگاهى كامل و دشوار به موضوع و با در آغوش كشيدن جوهريت آن، بىميانجى زبان و نمادهاى آن و بىدخالتخرد و مقولههاى آن، انجام مىپذيرد. حدس و شهود برگسونى گونهاى «كاوش روحانى» بر پايه همدلى است كه به يارى آن مىتوان «نبضهاى واقعيت» را حس كرد. برگسون مىانديشد همه فيلسوفان از افلاتون و ارسطو گرفته تا دكارت و اسپينوزا و كانت و اسپنسر زمان را به حد يك ابزار فرو كاسته، و دگرگونيها را به سود ثبات فرو گذاشته، و ديمومت و حركت و تحول و سيلان را به سود مكان و سكون و ابزارى بودن جامد، قربانى كردهاند. در حالى كه حقيقت زمان براى آدمى موجود آگاه همانا دگرگونى و سيلان و در نتيجه، بالندگى و شكوفايى است. ديمومت و استمرار در نظر او تعبيرى است از تكامل موجود زنده و گذر كردن او از حالتى به حالت ديگر كه در آن، گذشته همواره در اكنون حضور دارد; ديمومت پلى ميان گذشته و اكنون است.
بنابر اين برگسون به تكامل باور دارد ولى نه به تكامل فيزيولوژيك و ابزارى كه در اثر محيط و نيازمندى و ديگر عوامل بيرونى مانند تصادف و جز آن پديد مىآيد (آنچنان كه تكاملباورانى همچون داروين و اسپنسر مىگويند)، بلكه تكامل مورد اعتقاد او تكاملى زنده است كه بر سطح زندگى سطح ديمومت انجام مىگيرد و «تكانه حياتى» آن را مىآفريند و گرايشى روحانى است كه در زمانى خاص و مكانى خاص جوشيده است. به سخن ديگر، جوشش درونى حيات است كه در وقت و نقطهاى دور آغاز شده و سپس تداوم يافته، جوشيده و گسترش پيدا كرده و به همه اجسام سرايت نموده و پىدرپى و نسل به نسل گذر كرده و بر همه اجناس و انواع كائنات توزيع شده و در افراد و اشخاص انتشار يافته است و چون مساله متعلق به جوششى حياتى، تكامل يابنده و رو به سوى كمال وجود است، بنابراين تكاملى خلاق و آفرينشگرانه است و مىتوان گفت كه خود خداست. (در اينجاست كه برگسون خشم كليسا و دين مردان را برمىانگيزد. او با آن كه مسيحى نبود و از پدر و مادرى يهودى زاده شده بود، در پايان زندگى خود تصريح كرد كه به كاتوليسيسم بسيار نزديك شده، اگرچه بدان ايمان ندارد.)
«تكانه حياتى» يا «تكامل خلاق» به نظر برگسون سه راه را طى كرده است: راهى كه به فروترين مرتبه زندگى ختم شد، مرتبهاى كه در آن خاموشى و فروخفتگى بود و از آن به «نبات» تعبير مىشود; راهى كه از اين مرحله درمىگذرد تا به «غريزه» كه ويژگى حيوان استبرسد; و راه آخر كه گامهايى پختهتر در تكامل و پيشرفتبرداشت تا به «هوشمندى» (يا خرد) كه ويژگى انسان است دستيابد. اين مراتب آن گونه كه فيلسوفان از ارسطو تا اسپنسر مىپندارند مراتب طولى و مراحل تكامل نيست، بلكه عبارت از مسيرها يا رهيافتهاى يك مؤثر و فاعل است كه پس از جوشش و در هنگام رشد و انتشار تقسيم پذيرفته است. بنابراين، اختلاف ميان نبات و حيوان و انسان تنها اختلاف در درجه نيست، بلكه اختلاف ماهوى نيز هست و در نتيجه، هيچ يك از آنها ريشه آن ديگرى نيست: حيوان آن گونه كه داروينيسم مىگويد اصل انسان نيست، بلكه هريك از آن دو زاده روند مستقلى از روندهاى «تكانه حياتى» هستند. با تطبيق انديشه «تكانه حياتى» بر گستره اخلاق، برگسون ميان دو گونه اخلاق تمايز مىنهد: اخلاق بسته كه اخلاق جوامعى است كه تكامل و رشد در آنجا در سطح غريزه مانده و متوقف شده و در نتيجه فرو بسته بر خود گرديده و مانند كندوى زنبور و خانه مورچه شده است; و اخلاق باز كه سراسر هوشمندى و جنبش و آفرينش و ابداع است و در برابر انسانيت، افقى گسترده و بى كران مىگشايد.... «اخلاق بسته» تنها مختص جوامع ويژهاى همچون جوامع بدوى نيست، بلكه اخلاق هر جامعهاى است كه تن به تكليفها و الزامات مجموعهاى از رفتارها و نظامى از عادتهايى مىدهد كه قائم برغريزه اجتماعى است; غريزهاى كه نقش و كاركرد آن حفظ انسجام اخلاقى به وسيله حاكم كردن مصلحت جمعى و وجدان جمعى بر فرد است. كوتاه سخن آن كه، اخلاق بسته آن نوع اخلاق اجتماعى است كه از غريزه حيات برمىآيد و ماهيتى زيستشناختى دارد.
«اخلاق باز» اما، اگرچه سرچشمهاى زيستشناختى دارد زيرا يكى از تجليات تكانه حياتى است نه از الزام عقلى صادر مىشود و نه از فشار اجتماعى.... بلكه از گرايش متعالىاى مايه مىگيرد كه همواره رو به ارزشهاى برين دارد; ارزشهايى كه اخلاق اجتماعى از آن غافل است. اين، پاسخگويى فرد به نداى حيات برتر و متعالى است. به اين ترتيب «اخلاق بسته» اخلاقى در خدمت و حمايت جمع، خواه خانواده، خواه قبيله و خواه ملت است، ولى «اخلاق باز» انگيزش به سوى عمل به سود انسانيت است; ميل به محبت آدمى و دريافت كمال اخلاقى است و اين هدف اگر در نوع بشرى تحقق نيابد، دستكم در شخصيتهاى ويژه و برجسته مجال پيدايش خواهد يافت; شخصيتهايى كه تكانه حياتى آنها را فراگرفته و آنها را نابغه و قهرمان و پيامبر و اصلاحگر، و مناديان محبت و ايثار و رسولان ارزشهاى جاودانه روحانى گردانده است; كسانى كه در هر عصرى برگزيده و «نخبه» هستند و از نيروى شگفتانگيزى برخوردارند كه سرچشمه آفرينش آنها در هنر و دانش و تمدن است. اين نيرو يا توانايى فايق بر احساس و انفعال و همدلى را برگسون حدس و شهود مىنامد: مؤثرى درونى، نه بل خود درون و وجدان: بصر او و بصيرت او. (۱۱) آيا برگسون توانست جايگاه از دست رفته اخلاق را بدان بازگرداند؟ آيا او توانستبنيادى براى آن پىريزى كند كه ضامن استقلال آن باشد؟
برگسون «اخلاق بسته» جارى در جوامع را به مثابه موضوع تفسير علمى وامىنهد; موضوعى كه اين يا آن گرايش علمباورانه به گونه خاص خود بدان مىپردازد. آنچه براى او مهم است «اخلاق باز» است; اخلاقى كه اصلاحگرايان و تجديدگران و نوسازان بدان بشارت مىدهند; همان اخلاق ايدهآلى كه تن به مقولههاى علم و روش آن نمىسپرد.... اگر اين به معناى نجات دادن ارزشهاى عالى باشد براستى به بهاى گرانى تمام مىشود: قربانى شدن عقل و جايگزينى «وجدان».
راست آن است كه آنچه برگسون تكانه حياتى مىخواند نامعقول و فهم ناشدنى و تعقلناپذير است. مبناى اين فرضيه خود آن است و، جز مشتى تشبيه و تمثيل، راهى براى شرح و بيان آن نيست. در اينجاست كه شهودباورى و درونبينى برگسونى با گرايشهاى علمباورانه يكى مىشود. هر دو عقل را به نفع گزينهاى ديگر از ميان مىبرند; چه آن بديل، احساس و تجربه باشد و چه درونبينى و وجدان. در همين هنگام است كه پوزيتيويسم تكامل مىيابد و به گستره منطق گام مىنهد: پوزيتيويسم منطقى (كه تجربهباورى منطقى نيز ناميده مىشود) كه از نامورترين پيشروان آن رودلف كارناپ (۱۸۹۱...) منطقدان آلمانى است.
مبناى كارناپ، مانند ديگر منطقدانان پوزيتيويست، «تحليل منطقى زبان» است: زبان عبارت از واژههايى است كه به صورت جمله درمىآيد و در منطق «گزاره» ناميده مىشود. به نظر كارناپ گزارهها دو گونهاند: گزارههاى تحليلى كه اساسا همان گزارههاى رياضى هستند و صورىاند و از واقعيت هيچ خبرى نمىدهند. مانند: «اين كاغذ يا سپيد ستيا سپيد نيست.» در اينجا ما در برابر گزارهاى هستيم كه نه مىتوان گفت صادق است و نه مىتوان گفت كاذب است; بنابراين، اين گزارهاى تحليلى است. گونه دوم، گزارههاى تركيبى است. مانند اين گزاره كه: «اين كاغذ سپيد است.» تنها اين دسته از گزارهها هستند كه داراى معنايند و مىتوان به صدق و كذب آنها را توصيف كرد. زيرا خبر از واقعيتى مىدهند كه ممكن است در خارج روى داده باشد.
ولى ديگر گزارههايى كه در اين دو دسته جا نمىگيرند، يكسره بىمعنايند. پيشاپيش اين گزارههاى بىمعنا گزارههاى مابعد طبيعى و اخلاقى قرار دارند. گزارههاى مابعد طبيعى مانند «خدا هست» و «تكانه حياتى است كه همه موجودات زنده را سمت و سو مىبخشد». گزارههايى از اين دست نمىتوانند نه صادق و نه كاذب باشند. زيرا ما راهى براى اثبات مدعاى آنها نداريم و بنابراين بىمعنايند. گزارههاى اخلاقى نيز اگرچه صورت گزارههاى خبرى را دارند، مانند «قتل جرم است»، ولى در واقع گزارههايى انشائىاند. يعنى عبارت از فرمان و امرند. گزاره ياد شده به معناى «قتل نكن» است. زيرا جرم يكى از اشياء واقعى نيست، بلكه آن «چيزى است كه نبايد انجام شود». پرهيز از قتل واجب است و اين حكم نه عقلى است و نه تجربى، بلكه حكايت از نفى ظلم مىكند و خاستگاه آن عاطفه و انفعال و احساس است.
البته اين هرگز بدان معنا نيست كه كارناپ ضد اخلاق است. همه آنچه او مىگويد اين است كه گزارههاى اخلاقى گزارههايى بىمعنا و از نظر تجربى تحقيقناپذيرند و در نتيجه، كوشش براى بنياد كردن اخلاق بر پايه خرد (كانت) يا بر پايه درونبينى و عاطفه (برگسون) به كلامى مىانجامد كه نه صدق آن را مىتوان اثبات تجربى كرد و نه كذب آن را; بلكه كلامى است كه حكايت از خواهشى درونى مىكند.... (۱۲)
برگسون عقل را به دور افكند و درونبينى و همدلى را به جاى آن نشاند... كارناپ و مكتب او معقوليت را منحصر در گزارههاى رياضى و علمى دانست.... در هر دو حالت، قربانى واقعى عقل است; همچنان كه در گرايشهاى علمباورانهاى كه در پايانه سده گذشته شكوفا شد چنين بود. آيا مىتوان چنين داورى كرد كه سده بيستم سده عزل عقل از مقام خويش است؟
۵. خرد هنجارى و خرد ابزارى
يكى از ناسازههاى انديشه اروپايى در اين سده، سده بيستم، ناسازهاى است كه در پيشرفت فراگير و گسترده علم و تكنولوژى از يك سو، و فروپاشى و نابودى خرد و حتى خردستيزى از سوى ديگر، بازتاب مىيابد. گرايشهاى علمباورى كه در پايان سده گذشته و سالهاى نخستين سده كنونى حاكم شدند، همه، حس و تجربه را بر صدر مىنشاندند و از قدر عقل مىكاستند; همچنان كه نقد راديكال نيچه از اخلاق و متافيزيك، به طور كلى متضمن فروپاشى عقل به اصطلاح گئورگ لوكاچ بود. برگسونيسم نيز شهود و همدلى را به جاى خرد مىنشاند. پس از آن نيز پوزيتيويسم منطقى در كارآمد و معرفت و معنا را در گزارههايى كه تحقيقپذير تجربى هستند منحصر ساخت....
به اين ترتيب اين رهيافتها، همه، بهرغم اختلاف و تناقضشان با هم، خرد ستيزند و عقل را برنمىتابند و گستره آن را تنگ مىگيرند.
نخستين پرسشى كه در اينجا به ذهن نيش مىزند، اين است كه اين عقلى كه بيشينه رهيافتهاى فكرى اروپايى و امريكايى در سده بيستم، بهرغم اختلاف و كشمكش درونى خود، آن را طرد مىكنند چگونه عقلى است؟
پاسخ اين پرسش را در مكتب فلسفىاى مىتوان يافت كه تنها اخيرا به گونهاى شايسته مورد توجه قرار گرفته است. اين مكتب كه مكتب فرانكفورت ناميده مىشود در دهه چهل با دو فيلسوف همدل و همراه، ماكس هوركهايمر و تئودور آدورنو، بنياد نهاده شد و كوشش خود را براى پىريزى نظريه انتقادى به كار گرفت. كانون اين نظريه نقد عقل و بويژه نقد آنچه هوركهايمر «خرد ابزارى» مىناميد، است و در نتيجه، اعتبار دوباره بخشيدن به «خرد عينى» يا هنجارى. آنچه مىآيد گزيده كوتاهى از آموزههاى اين مكتب بر پايه كتاب كسوف عقل هوركهايمر است. ويژگى خردابزارى به نظر اين فيلسوف آلمانى اين است كه نيرو و ملكه طبقهبندى و استقرا و استنتاج است; ملكهاى كه ويژه آدمى است و عبارت است از فعاليتى تجريدى به هنگام انجام فرآيند انديشيدن. آنچه اين «خرد ابزارى» را متمايز مىگرداند، اين است كه همه توجه و دغدغه آن به روش است. يعنى به شيوه عمل خود و به درونمايه موضوعى كه بر روى آن كار مىكند نمىپردازد. بنابراين اين خرد، تنها، ابزارى براى دستيابى به شناخت موضوع است. و به همين خاطر «خرد ابزارى» خوانده مىشود.
به سخن ديگر، به هيچ روى به اهداف و غايات، آگاهانه يا ناآگاهانه، نمىانديشد و پروا ندارد كه نتايج و فرآوردههاى به دست آمده، آيا بر پايه معيار كلى معقوليت و قبول عام، معقول و مقبولند يا نه. اگر به غايتها و نتايج نگاهى نيز بيفكند همانا جنبهاى شخصى دارد; يعنى از آن جهت كه به شخص پژوهشگر، فرد انسان يا مصلحت جمعى او، خدمت و يارى مىكند. بدين روى، «خرد شخصى» نيز ناميده شده است.
«خرد شخصى» به دو معناست: يكى معنايى معرفتشناختى، يعنى ملكه فردى شخصى دستيابى به معرفت كه از پايه بر نيروى شناختشخصى و، در پيشاپيش آن، احساس و تجربه تكيه مىكند. دوم به معنايى اخلاقى، يعنى اگر نگوييم يگانه دلمايه آن، دستكم دغدغه بنيادى آن سود شخصى است.
اين خرد ابزارى يا شخصى كه در سده بيستم حاكم شد، موجب پيشرفت فنآورى و نيز چيرگى و سيطره و استعمار و همچنين رفعتشان فرد و فردباورى در اروپا و امريكا گرديد. اين خرد ابزارى، شخصى، عمل باور و...، به جاى گونه ديگرى از خرد كه در گذشته تاريخ غلبه داشت نشسته بود: «خرد عينى» يا هنجارى. در روزگاران گذشته انگارهاى از خرد وجود داشت كه سراسر با ويژگيهاى خرد ابزارى ناسازگار بود. چه در دوران يونان و چه در دوران سدههاى ميانه يا در دوران نوزايش اروپايى و تا نيمه سده نوزدهم، همه حكيمان و فيلسوفان و انديشهگران خرد را نه تنها ملكهاى ذهنى براى دستيابى به معرفت مىدانستند و آن را ويژه آدمى مىانگاشتند; بلكه آن را منطق يا نظامى از روابط قائم ميان چيزها در طبيعت، و نيز در ميان مردم و جامعه، مىدانستند. اين خرد «عينى» يعنى خردى كه به گونهاى مستقل از آدمى فرض مىشد، معيار كلى معقوليت و امر اخلاقى و... به شمار مىرفت. منظومههاى فلسفى بزرگ از افلاتون و ارسطو تا فيلسوفان سدههاى ميانى و مكتبهاى فلسفى ايدهباورانه در دوران مدرن و حتى فلسفههاى مادهباورانهاى چون ماركسيسم، همه بر پايه انگارهاى عينى از خرد بنياد شده بودند: نظام طبيعت و جريان حوادث بر وفق قانون نسبيتبا نظام عقل بشرى سازگارى مىكردند; گويى اين پارهاى از آن يا جلوهاى از مظاهر آن بود. معقوليت، نيز توافق و تطابق انديشه، از لحاظ درونمايه و نظام، با موضوع انديشه و نظام آن بود; در صورتى امرى معقول به شمار مىرفت كه وجود ذهنى آن درستبا وجود عينى برابر مىبود. ارزشهاى اخلاقى نيز چنين بودند; آنها از فرد مستقل فرض مىشدند; خير نه تنها به نظر اين يا آن شخص خير بود، كه در نظر همه مردم خير به شمار مىرفت. گويى خير مستقل از آدمى، هستى دارد. به همين خاطر بود كه معقوليت، معقوليت رويدادها و معقوليت رفتار بشرى، با هماهنگىشان با نظام كل و ساختار عينى آن سنجيده مىشد و نه فقط با خواست آدمى و اهداف او. به اين معنا خرد، داور انگاشته مىشد. يعنى مبناى بازشناسى راست و دروغ، درست و خطا، و نيك و بد. معيار حقيقت مطابقت امر ذهنى با امر واقعى بود.
باور به خرد عينى، به اين معنا، مقتضى نفى خرد شخصى نيست، بلكه مقتضى آن است كه خرد شخصى بيانى جزئى و محدود از معقوليت كلى كه معيارهاى سراسر كائنات و چيزها از آن وام مىگيرند شمرده شود. در خرد عينى تاكيد بيشتر بر اهداف و غايات است و نه فقط بر ابزارها، در حالى كه خرد شخصى تنها به ابزارها ديده مىدوزد و به مشروعيتخرد عينى و هنجارى به هيچ روى باور ندارد.
خرد عينى نيز به دو معنا عينى است: يكى به اين معنا كه بخشى از خرد جهانى است; يا اين كه عبارت از معقوليتى است كه در هستى سرايت مىيابد و بنياد نظام و انسجام پارههاى آن و فراگيرى پديدهها و رويدادهاى آن است. دوم به اين معنا كه وظيفه اين عقل ايجاد سازگارى و هماهنگى ميان انديشه و رفتار انسان و اين معقوليت است. به نظر هوركهايمر بحرانى كه امروزه عقل با آن پنجه در پنجه درافكنده است در اين واقعيتخلاصه مىشود: عقل به جايى رسيده كه يا از تصور عينيتى اين چنينى (عينيتخرد عينى) درمانده و ناتوان شده و يا آن را چيزى جز پندار و وهم نمىداند. اين رويكرد يا ناتوانى آن قدر گسترده شده كه بتدريج درونمايه عينى همه مفاهيم عقلى را نيز در بر مىگيرد. نتيجه آن كه، ديگر هيچ واقعيتخاصى وجود ندارد كه بتواند به مثابه معقول فى ذاته نمايان شود. همه مفاهيم اساسى از محتواى خود تهى شده و به غلافهاى صورى شكلى بدل گرديدهاند. به اين ترتيب هرچه عقل در شخصگرايى فرو مىغلتد، بيشتر به قالبهاى صورى تحول مىيابد.
نتايج نظرى و عملى اين تحول، به نظر هوركهايمر، مهم و سرنوشتساز است. چرا كه پذيرش ديدگاه شخص باورانه كه جز به خرد ابزارى ايمان ندارد، به معناى ناتوان دانستن انديشه از تشخيص مطلوب فى ذاته بودن هر هدفى است. در نتيجه، تمسك به سرنمونها و هنجارهايى كه سنجه رفتار و باورهاى ما هستند و نيز دستاويزى به مبانى ارزشهاى اخلاقى و عمل سياسى و حتى همه پيمانها و كنشهاى ما، تحتحكومت چيزى غير از عقل هستند; زيرا حقيقت و منفعت منوط به آزمون و تجربه هستند و انديشه در اين وضعيت در گرو اشارتهاى حسى و تجربى است و به ابزاى براى فعاليتهاى جامعه بدل مىشود، در حالى كه از فراپيش نهادن الگو و سرنمونى براى پيروى ناتوان است. در اين صورت، خرد تنها نيرو و ملكهاى براى نظامسازى است. (۱۳)
پس از اين همه، براى همراهى بيشتر با هوركهايمر و نظريه انتقادى او چندان مجال گشاده و گسترده نيست. تنها اين نكته گفتنى است كه اگرچه آراء اين فيلسوفان انتقادى چه بسا از شرايط جنگ جهانى دوم تاثير پذيرفته باشد و به گونهاى واكنش به رويدادى باشد كه خود، فرآورده خرد ابزارى تكنولوژيك و سودباور بود، با اين همه، دلمايه و ذهن مشغولى اين مكتب امروزه در حال گسترش و ژرفايابى است و در پى آن است تا رهيافت انديشگى بالندهاى پديد آورد كه از خطرها و دامهاى فرو رفتن در گرايش ابزار انگارانه و شخصباورانه به خرد پرده بردارد و فيلسوفان را به زنده كردن دوباره خرد عينى هنجارى فرا خواند و در نتيجه، اعتبار رفته اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى را بازگرداند; بويژه آن كه پيشرفت علمى در گستره زيستشناسى و پزشكى و مهندسى ژنتيك، دستاوردهاى تازهاى به ارمغان آورده كه معقوليت و اصول اخلاقى را در پيچ و خم دشوارى ژرفى مىافكند و در برابر، هماوردجوييهاى نوى مىنهد كه تاريخ، تاكنون مانند آن را به ياد ندارد.
۶. اخلاق... و «اخلاق زيستشناسى»
اگر مشكل و مساله اخلاق را آنچنان كه از پايان سده گذشته تا پايان سده كنونى تكامل يافته از چشمانداز تاريخ علم بنگريم خواهيم توانستبه آسانى چگونگى ارتباط آن را با تكامل زيستشناسى تبيين كنيم. چرا كه بحران اخلاق در اواخر سده گذشته در پيشرفتحيرتانگيز زيستشناسى ريشه داشت. پيشرفتى كه علم اخلاق را در «بحران مبانى»اى تمام عيار انداخت و كاخ عقلانى بر ساخته كانت، در سده پيش از آن، را يكسره فرو ريخت.
پيشرفتشگفتآور زيستشناسى با نظريه تكامل داروين در اواخر سده گذشته بسيارى از رهيافتهاى انديشگى و گرايشهاى علمى را واداشت تا اخلاق را بر پايه علم بنا كنند; به اين صورت كه آن را به سويه فيزيولوژيك يا روانى يا اجتماعى پيوند دهند و در نتيجه، استقلال علم اخلاق را از آن بستانند و به آن ماهيتى نسبى و تكامل يابنده بخشند. نقدها و واكنشهايى كه اين كوششها برانگيختند چه آنهايى كه صبغه راديكالترى داشتند (نيچه) و چه آنهايى كه تلاش مىكردند اخلاق را نجات دهند و بيرون علم آن را دوباره بنياد نهند (برگسون) نتوانستند بنياد تازهاى براى اخلاق پىريزى كنند; بنيادى كه معقوليت آن را بازگرداند و آن را از نسبيتبرهاند. خرد ابزارى بر سراسر سده بيستم سايه افكند و سود و پيروزى و فردباورى، ارزشهاى حاكم در پژوهش علمى و جز آن گرديد. بار ديگر، در دهههاى اخير، جهش عظيمى در زيستشناسى و بويژه در زمينه ژنتيك پديد آمده است; جهشى مهمتر و گستردهتر از جهشى كه در سده گذشته، با نظريه تكامل داروين پديد آمد. افقهايى كه نظريه تكامل در زيستشناسى گشود به بنياد اخلاق يارى كرد، ولى افقهايى كه امروزه در برابر علم و كاربرد پزشكى آن و بويژه در عرصه مهندسى ژنتيك گشوده شده نشان مىدهد كه اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى دچار دشواريها و بنبستهاى بىسابقهاى شده است; دشواريهايى كه نه تنها به تاسيس بنياد فلسفى نظرى تبيينكننده ارزشهاى اخلاقى هيچ كمكى نمىكند بلكه همين ارزشها را نيز به تحدى و چالش مىخواند.
وراى بازگشتبه اخلاق، زوال ارزشهاى اخلاقى در اثر پيشرفت علم در عرصه زيستشناسى و پزشكى نهفته است. اين بازگشتبويژه در پيدايش اخلاق [يا اصول اخلاقى] زيستشناسى، (Bio-Ethic) مجال بازتاب يافته است. اين نوشتار را با تعريف اين شيوه نو انديشيدن درباره مساله اخلاق كه امروزه از مهمترين مسائل انديشه معاصر به شمار مىرود به پايان مىبريم.
در زبانهاى اروپايى دو واژه هست كه معادل واژه «اخلاق» به شمار مىرود. واژه نخستيونانى تبار است; Ethic از Ethos واژه دوم ريشهاى لاتينى دارد; moral از Moros هر دو واژه به يك معنا هستند: عادتهاى اخلاقى.
تقريبا تا نيمه دوم اين سده در نوشتههاى فلسفى و اخلاقى بيشتر Moral به كار مىرفت. ولى امروزه چند دههاى است كه واژه Ethic جايگزين آن شده و كاربرد آن ديگرى را بىفروغ ساخته است. در زبان عربى دو كلمه مترادف به يك معنا ( اخلاق) وجود ندارد. واژه «ادب» كه در اصل به معناى رفتار نيك است (از ادبه تاديبا و نيز آداب خوردن... آداب روزه...) امروزه تنها به معناى گونهاى آفرينش و توليد فكرى در زمينه شعر و داستان و رمان و... به كار مىرود، و جز در كاربرد عاميانه بر رفتار نيك دلالت نمىكند. به همين خاطر بسيارى از نويسندگان عرب واژه «اخلاق» را در معناى Moral و «اخلاقيات» را در معناى Ethic به كار مىبرند. تفاوت معناى اين دو واژه در انديشه معاصر اروپايى اين است كه واژه Moral به رفتار فردى اشارت دارد، در حالى كه واژه دوم، (Ethic) به ارزشهاى خاص جامعه. به سخن ديگر، «اخلاق، ( Moral) فضاى فضيلت فردى را سامان مىبخشد و اخلاقيات، (Ethic) فضاى ارزشهاى اجتماعى را». (۱۴)
اصطلاح «اخلاق، (Ethic) حرفهاى و شغلى» از همين جا پديد آمده است و در هنگامى به كار مىرود كه مربوط به حرفهاى اجتماعى باشد. مانند «اخلاق پزشكى» يا «اخلاق وكالت»...، ولى اخلاق زيستشناسى يا Bio-Ethic تنها اخلاق حرفه زيستشناسى نيست، بلكه اخلاق كاربردهاى پزشكى نيز هست. از پژوهشگر زيستشناس خواسته مىشود كه به هنگام كاربرد آزمايشها بر آدمى، به مرزهاى معينى متعهد و ملتزم باشد; به همين خاطر است كه گاه ناگزير مىشود آزمونهاى خود را بر روى حيوان انجام دهد; در واقع، اين اخلاق شغلى است كه او را بدين كار وامىدارد. اين امر بسيار قديمى و معروف است. ولى كاربردهاى پزشكى در عرصه زيستشناسى و ژنتيك امروزه مسائل اخلاقاى از نوعى ديگر به وجود آورده و طرح كرده است. امروزه ديگر مساله، آزمايش بر روى انسان نيست، بلكه سخن از تغيير انسان و حتى هتك حرمت جوانب اساسىاى در اوست كه پيش از اين علم توان دستاندازى به آنها را نداشت: جنبه جنسيت و مرگ و زندگى و... آنچه در عرصه زيستشناسى پديد آمده و در راه پيدايش است، به پژوهشگران در سه گستره اساسى زندگى بشر قدرت تغيير و تصرف مىبخشد: گستره توليد مثل و ايجاد نسل (جنس)، گستره وراثت، و گستره هوش و خرد (مرگ و زندگى). مساله اخلاقاى كه در اينجا مطرح است در اين پرسش خلاصه مىشود كه: علم تا كجا حق تصرف و تحكم در اين عرصهها را داده است. اين اصطلاح نوين كه نام و عنوان جمعيتهاى محلى و بينالمللى گرديده به چه معناست؟ (مانند انجمن ملى اخلاق در فرانسه و انجمن بينالمللى اخلاق زيستشناسى در يونسكو) بيش از دو دهه است كه اين اصطلاح پديد آمده تا بر مجموعه مسائل اخلاقىاى دلالت كند كه مختص زندگى و موجود زنده است. سپس مفهوم آن گسترده شد و مسائلى را كه در چارچوب رابطه ميان انسان به مثابه روح و نفس و موجود زنده با زيستبوم طبيعى و اجتماعى او مطرح است در بر گرفت. با جهش نوين زيستشناسى در عرصه ژنتيك و بويژه پيدايش كاربردهاى نوين در تعيين جنس فرزند، اصطلاح اخلاق زيستشناسى به گونهاى به كار رفت كه به اين كاربردها و مشكلاتى كه از جهت اخلاقى برمىانگيزند، اشارت كند. يكى از اين مسائل، موضوعهايى هستند كه به امكانات نوين زيستشناسى پيوند دارند: امكان منجمد كردن جنين و امكان امتناع زن از رهاسازى جنين در دل خود، امكان توليد جنينهايى از دو مادر و دو پدر، و امكان انتخاب جنس نوزاد با دستكارى در بيضهها و.... افزون بر اينها، مسائلى است كه به حرفه پزشكى و رابطه پزشك با بيمار و فرزندان او تعلق دارد: اگر پزشك در بيمار ژنى بيابد كه عامل انتقال بيمارى مزمنى باشد، بيمارىاى علاجناپذير يا گونهاى نقص عضو و معلوليت، آيا مجاز هست كه بيمار را از آن آگاه كند؟ موضع چنين كسى كه خود را محكوم مىبيند به آوردن فرزندان و نوادگانى كه از راه وراثتبه بيمارى ويژهاى دچار شدهاند، چه مىتواند باشد؟
نيچه در اواخر سده گذشته از «بىاخلاقى» سخن گفت. هرگز مراد او رهايى مطلق از اخلاق و پيروى از هوس و سقوط در اباحيگرى مطلق نبود; بلكه هدف او تاكيد نهادن بر ضرورت رها شدن از چنبره اخلاق حاكم، به هنگام پژوهش تاريخ اخلاق و نقد ارزشها بود، درست همان طور كه دانشمند پژوهشگر يكى از پديدههاى طبيعى يا اجتماعى يا روانى، مراقب و آگاه است كه از تاثير اين پديده بر خود دور بماند... اين همان «روح عينيت»ى است كه نيچه مىخواست آن را از عرصه علم به گستره اخلاق منتقل كند.
با همه آنچه آورديم، آيا سده بيستويكم سده بازگشتبه اخلاق خواهد بود؟
به چه معنا، و بر كدام مبنا؟
اين پرسشى است كه وضعيت كنونى علم موجب مىشود كه آن را مطرح كنيم، ولى ما هيچ راهى براى دستيابى به پاسخ آن نداريم.
پىنوشتها:
۱. افلاطون، الجمهورية، ترجمة فؤاد زكريا، (القاهرة الموسسة المصرية العامة التاليف والنشر، [۱۹۷۴]).
۲. من اين جمله را با ترجمه مرحوم بزرگمهر از سخن كانت آوردهام. نگا. كاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، شركت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۵، جلد ششم، ص۳۲۷. [مترجم]
۳. همان، ص۳۳۵. (مترجم)
۴. همان، ص۳۳۴. (مترجم)
۵. نگا. عادل العوا، المذاهب الاخلاقيه; عرض و نقد. ۲ج (دمشق، مطبعة الجامعة السعدية ۱۹۵۸).
6. ليفى برول، الاخلاق و علم العادات الاخلاقية، ترجمه محمود قاسم، مراجعة السيد محمد بدوى (القاهرة، مكتبة مصطفى الحلبى، ۱۹۵۳).
7. جون هرمان راندل، تكوين العقل الحديث، ترجمه جورج طعمه، ۲ج (بيروت: دارالثقافة ۱۹۵۵). [اين كتاب با ترجمه مرحوم پاينده به فارسى درآمده است]
8. فؤاد زكريا، نيتشه، نوابغ الفكر الغربى، ۱ (القاهرة، دارالمعارف، ۱۹۵۶); عبدالرحمن بدوى، نيتشه، ط۳ (القاهرة، مكتبة النهضة المصرية، ۱۹۵۶).
9. هنرى برجسون، التطور الخالق، تلخيص و تقديم بديع الكسم (القاهرة: دارالفكر العربى، [د.ت]) و زكريا ابراهيم، نوابغ الفكر الغربى، ۳ (القاهرة: دارالمعارف، ۱۹۵۶).
10. زكريا ابراهيم، دراسات فى الفلسفة المعاصرة (القاهرة: مكتبة مصر، ۱۹۸۶).
۱1. Max Horkheimer, Eclipse de la raison (Paris. Payot,۱۹۷۴)
12-×. اين نوشتار، برگردان مقالهاى است كه در كتاب زير آمده است:
الجابرى، محمد عابد. قضايا فى الفكر المعاصر، مركز دراسات الوحدة العربية الطبعة الاولى.
1 – مكتب هايي كه معتقد اند مفاهيم اخلاقي از هيچ واقعيتي حكايت نمي كنند. (تحليل اين نظريه)
2 – مكتب هايي كه سرچشمه اخلاق را در طبيعت و خواسته هاي طبيعي انسان مي دانند يا محكوم قوانين طبيعت مي شمارد.
مكتب لذت گرايي شخصي
مكتب اپيكوريسم (اشكالات موارد نقص اين مكتب)
مكتب منفعت عمومي: (نقد و بررسي و اشكال به اين مكاتب)
نقد مكتب عاطفه گرايي (اشكال براي اين مكتب)
مكتب تطور گرايي (اشكال بر اين نظريه)
مكتب قدرت گرايي (نقد و بررسي و اشكال براي اين مكتب)
مكتب ماركسيستي (نقد و بررسي و اشكالات بر اين مكتب)
3 – مكاتبي كه ريشه متافيزيكي دارند.
مكتب وجدان (نقد و بررسي و اشكالات بر اين مكتب)
مكتب كانت (انتقادات به نظريه كانت)
مكتب انزوا طلبي كلبميون (انتقاد به اين مكتب)
مكتب زهد گرايي رواقيون (اشكال به اعتقادات مكتب رواقيون)
مكتب هاي اخلاقي سقراط، افلاطون، ارسطو (اشكال به اعتقادات مكتب رواقيون)
نقد و بررسي اشكالات به عقايد و مكاتب فوق
نظرات مختلف درباره ريشه اخلاق اجتماعي
1 - نظريهراسل (رد اين نظريه)
2 - القاي مالكيت فردي (رد اين نظريه)
جامعه نيازمند ارزشهايي معنوي است
رابطه ارزشهاي معنوي و ايمان به خدا
مسئوليت به عنوان يك ارزش معنوي در مكتب انسانيت
جهان بيني اخلاق اسلامي
مكتب اسلام و مطلق و نسبي بودن اخلاق
ارزشهاي اخلاقي از نظر حضرت علي (ع)
بحرانهاي معنوي و اخلاقي در عصر حاضر
خلاصه و نتيجه گيري
منابع
مقدمه:
در فلسفه اخلاق مكتبهاي مختلف و نظريات مختلف وجود دارد. كه به جهت اعتقادهاي مختلف آنها و ديدگاهها و برداشتهاي شخصيتهاي آن مكاتب نسبت به ارزش اخلاق، مفاهيم اخلاقي امري است، انشائي، طبيعت روح، حسن و قبح، قوام حكم اخلاقي، صفات و كمالات انساني به تقسيمات متنوعي منقسم شده اند.
بطور مجموع مي توان مكتبهاي اخلاقي را از نظر اعتقادي به سه دسته تقسيم نمود:
2 – مكتبهائي كه معتقدند مفاهيم اخلاقي از واقعياتي حكايت مي كننند كه از طبيعت سرچشمه مي گيرند.
3 – مكتبهائي كه معتقدند مفاهيم اخلاقيي از واقعياتي حكايت مي كنند كه از مافوق صعنت سرچشمه مي گيرند.
و هم چنين نظرات مختلف دربارة رشد اخلاق اجتماعي فردي وجود دارد كه اين نظريات به نظريه راسل كه منافع فردي را مورد اهميت قرار مي داد و هيچ ريشه اي براي اخلاق اجتماعي قائل نيست جز منابع فرد.
و الغتاي مالكيت فردي: كه بر اساس هدفهاي مشترك مادي نباشد و مي بايد براي جلوگيري از مفاسد علل تجاوز افراد را به يكديگر بررسي كنيم.
و همچنين رابطه ارزشهاي معنويي و ايمان به خدا هم چنين مسئوليت به عنوان يك ارزش معنوي در مكتب انسانيت.
بحران معنوي بزرگترين بحران معاصر است كه از قبيل اين بحرانها افزايش خودكشيها- خالي ماندن ساعات فراغت ازدياد بيماريهاي عصبي و اختلالات رواني- عصيان جوانان- كمبود عواطف- مسئله گرسنگي- مسئله آلودگي محيط زيست تمثيل توئين بي- سيانتيسم، اصالت علم- و ايدئولوژي روشنفكري
مكتب اسلام و نسبي بودن اخلاق را نمي پذيرد و اعتقاد به مطلق بودن احكام اخلاق در جوامع و زمانها دارد. و الگوهاي اخلاقي شخصيت مهم اسلام بر ارزشهاي اخلاقي آن حضرت.
فلسفه اخلاق:
درباره اصول موضوعه و مبادي تصديقه علم اخلاق سخن مي گويد، و از بحث مي كند كه منشاء كارهاي خوب و بد كجاست و ملاك تقسيم كاربرد خوب و بد چسيت؟ در فلسفه اخلاق موضوعات فراواني مطرحند، از جمله ملاك خوبي و بدي مسئله حسن و قبح، انشائي بودن احكام اخلاق كه در آنها احكام مزبور به شكل بايد و نبايد يا امر و نهي مطرح مي شوند. «مثلاً بايد عدالت را رعايت كرد». يا به صورت اخباري، مثل «رعايت عدالت خوب است» يا مسئله منشاء پيدايش احكام اخلاقي (طبيعت، عقل، جامعه، خدا ...) البته اصطلاح ديگري هم به نام فلسفه علم اخلاق در بين غربيها وجود دارد كه خود علم را به عنوان موضوع مورد بحث قرار مي دهند. به عبارت ديگر به يافتن پاسخ براي پرسشهايي از قبيل علم اخلاق چگونه پيدا شده است، چه تحولاتي داشته عوامل اين تحولات چه بوده و روشهائي كه در اين علم به كار گرفته مي شود چيست؟ و غيره مي پردازد. (مشكلات و سردرگميهائي كه در فلسفه اخلاق غربي وجود دارد و ريشه هاي مختلفي دارد يكدسته از اين ابهامات از اينجا ناشي مي شود كه در تحليل مفاهيم اخلاق، راههاي انحرافي را اتخاذ كرده اند. مفاهيمي كه در علم اخلاق مورد بحث قرار مي گيرد اين مفاهيم چگونه پيدا مي شود. ذهن انسان از كجا با اينها آشنا مي شود، كه اين جنبه بحث، بيشتر علم المعرفه يا شناخت شناسي دارد يعني شناخت اين مفاهيم و كيفيت آشنا شدن ذهن انسان با آنها). فلسفه اخلاق، محمد تقي مصباح/ ص 12.
موضوع قضاياي اخلاقي معمولاً انتزاعي است. و اگر مفاهيم اوليه هم موضوع قرار گيرد باز براي انسان حكمش واسطه اي مي خواهد. مثلاً در اخلاق مي گوئيم عدالت خوب است. عدالت يك ماهيت انتزاعي دارد.
ويليام كي در كتاب فلسفه اخلاق در خصوص پيداش فلسفه اخلاق مي نويسد: فلسفه اخلاق هنگامي پديدار مي شود كه همچون سقوط از مرحله اي كه در ان بوسيله قفواعد سنتي اداره مي شويم. و حتي از مرحله اي كه قواعد در آن به نحوي دورني شده اند كه مي توان گفت هدايت شده دورن هستيم. به سوي مرحله اي گذر كنيم كه در آن مستقلاً و يا مفاهيم دقيق وكلي بينديشيم و به عنوان عاملان اخلاقي به نوع خود مختاري دست يابيم فلسفه اخلاق (ويليام كي: فرانكنا/ ترجمه هادي صادقي/ ص 25)
سه نوع تفكر را كه به گونه اي با اخلاق رابطه دارند باز مي شناسيم
1 – (نوعي) تحقيق تجربي، توصيفي، تاريخي، يا علمي وجود دارد، مانند كاري كه انسان شناس، تاريخ دانان، روانشناسان، جامعه شناسان مي كنند، در اينجا هدف اين است كه پديده اخلاق توصيف يا تبين شود و يا نظريه اي درباره سرشت بيشتري دست آيد كه در بردارنده مسائل اخلاقي مي باشد.
2 – (نحوه اي) تفكر هنجاري وجود دارد، از آن نوعي كه سقراط در كرايتون انجام داد، يا هر كسي كه مي پرسد چه چيزي درست، خوب، يا وظيفه است انجام مي دهد، اين ممكن است شكل اظهار يك حكم هنجاري را به خود بگيرد، مانند ( من نبايد تلاش كنم تا از زندان بگريزم ). «معرفت خوب است».
3 – (نوعي) تفكر «تحليلي» و «انتقادي» يا «فرا اخلاقي» وجود دارد: اين همان تفكري است كه اگر سقراط در مورد توجيه احكام هنجاريش تا به آخر مورد سوال قرار مي گرفت به آن مي رسيد. در واقع او در سايه مباحثاتش به اين نوع تفكر دست يافت بسياري از فيلسوفان اخلاق متاخر يا فلسفه اخلاق را تفكر در نوع سوم محدود كرده تمام مسائل روان شناسي و دانش تجربي همه چنين تمام سوالات هنجاري دربارة آنچه را خوب و يا درست است از آن خارج مي كنند.
ويليام اضافه مي كند كه «اما، ديدگاه سنتي تري درباره اين موضوع اتخاذ مي كنيم، ما فلسفه اخلاق را شامل فرا اخلاق، آن گونه كه اينك توصيف شده مي دانيم، اما آن را در بردارنده اخلاق هنجاري يا تفكر از نوع دوم نيز مي دانيم.
اين نوع تفكر داراي دو ريشه: الف: اروپايي ب: اسلامي است.
الف: ريشه اروپايي اين تفكر:
اين نظريه توسط هيوم ابراز شد و در عصر حاضر يك فيلسوف انگليسي به نام «مور» اين نظريه را احيا كرد. طبق نظريه «مور» اخلاق به معناي مفاهيم واقعي و به اصطلاح واقعيت نقس الامري نمي باشد و قضاياي اخلاقي نماينگر احساسات و انفعالاتي است كه درون انسان محقق مي شود، يعني اين مفاهيم معمول احساست ماست، نه اين كه نشان دهنده و منعكس كننده احساسات باشد، محتواي آن در اجسامات ما وجود داشته است. مثل، تشنگي، اين فرد مي گويد «آب بياور» اين امر يك انشاء است كه از يك احساس سرچشمه مي گيرد.
تحليل اين دو نظريه:
اولاً اين نظريات به تمام معني نسبي است. يعني هيچ معيار، ثابتي درباره هيچ فعل اخلاقي در هيچ شرايط قائل نيست كاملاً جنبه شخصي دارد. و اگر مردمي پيدا شوند كه تمايلات مشتركي داشته باشند باز هم چنين مبناي ثابتي وجود ندارد.
اين اعتقاد از يك طرف بطور كلي ارزش اخلاقي را از بين مي برد. علمي و يا فلسفي بودن مسائل اخلاقي را انكار مي كند، از طرف ديگر هم با مبناي خود آنها را كه تحليل زباني مسئله يك علم هست منافات دارد. زيرا ارزش تحليل به انشاء نيست. اين مكتب را بايد گفت تخريب اخلاق.
در مورد اعتقاد اشاعره مي توان گفت حقيقت اين است كه انسان صرف نظر از اعتقاد به خدا، في المثل مي تواند بفهمد كه ظلم كردن و بدون جهت خون مردم را ريختن كار بدي است، انسان با راهنمائي عقل و بدون تعبد به وحي نيز مي تواند بفهمد كه دزدي و دروغ بد است، يعني قبل از اينكه امر و نهي به چيزي تعلق گيرد و بدي و خوبي وجود دارد. خداوند مي فرمايد: «اعدلو هو اقرب للتقوي» قرآن مجيد/ سورة مائده/ آيه 7 عدالت را رعايت كنيد زيرا به تقوي نزديك تر است. يعني البته مواردي هم هست كه عقل انسان مصداق خوبو بد را نمي فهمد ولي اين مطلب بدان معناست كه اصولاً مفاهيم حسن و قبح انتزاع شده از امر و نهي شارع باشد.
2 – مكتب هايي كه سرچشمه اخلاق را در طبيعت و خواسته هاي طبيعي انسان مي دانند يا محكوم قوانين طبيعت مي شمارند.
كساني كه معقد هستند سرچشمه اخلاق طبيعت است و خواسته هاي طبيعي انسان منشاء احكام و قوانين اخلاقي مباشد به چند مكتب تقسيم مي شوند كه مهمترين آنها عبارتند از:
1 – مكتب لذت گرائي شخصي:
نماينده اين مكتب «آدسيتيپوپس» شاگرد سقراط است كه مي گويد: خيد همان است كه براي ما لذت به بار مي آورد و شر آن است كه رنج و المي به باورد، وي هم چنين معتقد بود كه ما هيچ وقت نبايد درباره آينده بينديشيم كه جز اضطراب و دلهره حاصلي ندارد و بر همين اساس فكر كردن درباره گذشته هم بي فايده است.
تحليل ونقض اين عقيده:
حال اگر اخلاق را لذت بخشيدنها بدانيم در واقع انكار مباني اخلاقي است. به تعبير ديگر تنزل دادن انسان به حيوانات است هر حيواني هم شانيش همين است، هر چه خوشش مي آيد انجام مي دهد و هر كاري كه خوشش نمي آيد انجام نمي دهد. اين براي انسان فضيليتي نيست، به علاوه اين لذتهائي كه آني هست، غير از غرائز چيزهاي ديگري هم داريم كه ساده ترين آنها عواطف است مثلاً مادري كه بخواهد بچه اش را پرستاري كند گاهي بايد خواب نرود، راحتي خود را سلب كند. در اين جا ملاك خير و شر چه خواهد بود؟ آيا بايد مادر از لذت شخصي خودش صرف نظر كند و دنبال تامين عاطفه اش باشد. و يا بايد دنبال لذت شخصي خودش باشد و بچه اش از بين برود؟
2 – مكتب اپيكوريسم:
اين مكتب كه منسوب به «اپيكور» از فلاسفه يونان باستان است. اگر چه چيز در لذت انسان است ولي به علت تزاحم لذائذ اينكه هميشه لذتها با آلام توأمند بايد با كمك عقل برخي از لذتها را بر ديگري ترجيح داد و احتمالاً برخي از آلام را نيز تحمل نمود، زيرا لازمه، كسب بعضي از لذتها متحمل آلام و رنجها است. و در واقع منشا حكم اخلاقي همكاري عقل با طبيعت است. و تنها دنبال غريزه طبيعي رفتنن كار صحيح و عقلائي نيست.
اپيكو و لذتها اين جهان را به سه دسته تقسيم مي كند (اخلاق پزشكي/ وزارت بهداشت و درمان/ ص 55)
1 – لذتهاي طبيعي و ضروري كه به مقتضاي طبع است مانند خوردن و آشاميدن اپيكور اين لذتها را واجب و غير اخلاقي مي داند.
2 – لذتهائي كه طبيعي است ولي ضروري تلقي مي كند. مانند لذت نكاح كه خواسته طبيعت ما است. اگر انسان ازدواج نكند نمي ميرد ولي به هر حال چيزي است كه خواسته طبيعت ماست. اپيكو اعتدال در اين لذتها را غير اخلاقي مي داند.
3 – لذتهاي كه طبيعي است و نه ضروري: مثل لذت جاه و مقام و شهوت... كه اينها نه طبيعي است و نه ضروري به نظر اپكيور بايد به طور كلي اين گونه لذائذ را رها كرد و رندگي ساده و راحتي را انتخاب كرد.
اشكالات و موارد نقص اين مكتب
1 – محور زندگي در اين مكتب دنيا قرار داده شده و براي لذتهاي آخرت از نظر جهان بيني الهي حسابي باز شده است اين مكتب غالباً چندان توجهي به مسائل اخروي ندارد يا اصلاً ايمان ندارند.
2 – طبق نظريه اين مكتب «لذتي كه طبيعي و ضروري نيست بايد از آن چشم پوشي نمود» در حالي كه ممكن است بعضي از لذات غير طبيعي و ضروري لذت ببرند و براي آنها مطلوبتر باشد.
3 – اگر دو لدت مساوي و برابر بودند چه معياري براي ترجيح يكي بر ديگري وجود دارد؟ مثلاً با كسي كه از تحصيل علم و بودن در خانواده لذت مي برد كدام معيار وجود دارد.
4 – آيا لذت فقط بايد شخصي باشد و چيز اخلاقي در لذت شخص است ولو توام با رنج و سختي ديگران باشد به آنچه عقلاي عالم به عنوان ارزش اخلاقي مطرح مي كنند كاملاً منحصر به اموري فردي نيست و بعضي مختص به امور اجتماعي است و بعضي اعم از امور شخصي و اجتماعي مي دانند. 5 – اين مكتب بر مدت لذت تكيه مي كند در صورتي كه برخي از لذتها با وجود كوتاهي مدت، بر لذتهاي طولاني تر ارجح اند يعني لذتها از نظر شدت و ضعف با هم متفاوتند و معيار شدت لذائذ در اين مكتب ارزيابي نشده است.
3 – مكتب منفعت عمومي:
اين نظريه كه تعديل شده نظريه اپيكور است و مولفه اجتماع را نيز در لذت ملحوظ مي داند و مي گويند ما نمي توانيم بدون در نظر گرفتن ديگران زندگي راحتي داشته باشيم طبيعت انسان اقتضا مي كند كه به طور اجتماعي زندگي كند و اين زندگي اجتماعي سرنوشت افراد را به هم مربوط مي كند. بنابراين ما اگر طالب لذت خودمان باشيم مي بايست فكر لذت ديگران را هم باشيم.
طرفداران اين مكتب هم به دو دسته تقسيم مي شوند
1 – كساني كه اصاللت را براي سود شخصي قائلند و مي گويند چون چاره اي نيست بايد اجتماع را به حساب آورد. در واقع سود اجتماعي را وسيله اي مي دانند براي تامين سود شخصي، ظاهراً واقع اين نظريه بتام است.
2 – نماينده آن «جان استورات ميل» است، اصالت نفع را به جامعه مي دهند، و معتقدند كه در سايه نفع اجتماعي منافع ورزي هم تامين مي گردد.
نقد و بررسي و اشكال به اين مكتب:
1 – اشكال اول همان اشكالي است كه به نظريه اپيكو هم وارد بود كه منافع اخروي را به حساب نياورده اند.
2 – اصالت را بر منافع فردي قرار مي دهند اين است كه اگرمنافع فردي از طريق اجتماع حاصل نگردد معيار خوبي و بدي خير و شر چيست؟ بنتام معيار خير و شر را منفعت و ضرر اجتماع مي داند، ولي هدف او وصول به منفت فردي است.
3 – اما اشكالي كه بر نظريه «جان استواريت ميل» وارد مي شود آن است: آنجايي كه كار نفعي براي جامعه نداشته باشد، پس خير و شري هم وجود ندارد، چون معيار منفت اجتماعي قرار داده شده است لذا دائره اخلاقي منحصر در كارهائي است كه به جامعه مربوط مي شود و در وراي اينها خير و شري وجود نخواهد داشت.
4 – به چه دليل بايد فرد منافع شخصيتي خود را فداي منافع اجتماعي كند تا كارش اخلاقي شود؟ اگر پاسخ دهند چون زندگي فرد متوقت به زندگي جامعه است و تا منفعت جامعه تامين نشود منفعت شخص هم تامين نمي شود اين موضوع بر مي گردد به نظريه «بنتام» يعني تامين منافع جامعه وسيله اي است براي تامين منافع فردي و لذا اشكال بر بتنام هم بر اين عقيده وارد است.
5 – اشكال آخر اينكه اگر تزاحمي در منافع فرد و جامعه رخ دهد چه معياري وجود خواهد داشت؟ چرا املاك خير نفع اجتماع است؟ چون منافع فردي متوقف بر آن است كه در اين صورت باز هم با نظريه «مقام» يكي مي شود و ادعايي است بي دليل.
4 – مكتب عاطفه گرايي:
از نمايندگان مشهور اين مكتب «شوپنهاور»آلماني و «آگوست كنت» فرانسوي هستند. اين مكتب هم مبناي اخلاقي را طبيعت مي داند. منتهي نه غرائز مشترك بين انسان و حيوان بلكه مبناي اخلاق را در عاطفه جستجو مي كند. و مي گويد مالك غرايزي داريم و آنها خواسته هائي دارند تامين اينها از نظر اخلاقي خوب و بدي ندارد. ضرورت زندگي است هر چند بي كه عواطف انساني را تامين مي كند چه عواطف خانوادگي و چه اجتماعي اينهنا مرحله اي از خير اخلاق را دارد و هر چيزي كه عواطف را جريحه دار مي كند و مخالف خواسته هاي عواطف باشد از نظر اخلاقيي بد است.
نقد و بررسي و اشكالات به اين مكتب:
1- اين مكتب ملاك را عاطفه قرار داده است اما دليل منطقي ندارد چرا انسان انواعي از خواسته ها دارد. خواسته هاي غريزي و خواسته هاي عاطفي و اجتماعي و اين اشتباه است كه بگوئيم خواسته هاي عاطفي خير اخلاقي است و خواسته هاي غريزي خير اخلاقي نيست. 2 – در صورت تزاحم خواسته هاي عواطفي كدام ترجيح دارد؟ به چه دليل اين خواسته ترجيح دارد. ملاك چيست؟
5 – مكتب تطورگرايي: «هربرت اسنبسر» اعتقاد به وجود تكامل خود بنحوي در طبيعت دارد و اين تطور تكامل را در مورد انديشه هاي انسان چنين ذكر مي كند: انسان اوليه خود گزين و به فكر لذايذ خود بود و بعداً با قانون تكامل يافته و داراي دو گرايش شد. بدين معنا كه از يك طرف، خواهان منافع خودش است و از طرف ديگر، خواهان منافع ديگران اصيل اخلاق در فداكاري و ايثار و گذشت است و مرحله نهايي تكامل انسان وقتي است كه آدمي خود را فراموش كند و جامعه را مد نظر قرار دهد. و جامعه كنوني در مرحله متوسط آن است. يعني هم خود گزين و هم ديگر ديگر گزين است.
اشكال بر اين مكتب:
1 – قانون تطور در طبيعت مورد تاييد همه دانشمندان علوم طبيعي نمي باشد و اگر بر فرض اين نظريه حقيقت داشته باشد از حد يك قانون جبري طبيعي تجاوز نمي كند، چگونه مي توا منشاء ارزشهاي اخلاقي مي گردد كه قوام آنها به اراده و اختيار نيست است. 2 – اين مكتب در نهايت به ديگر گزيني عاطفي بر مي گردد و اشكالاتي كه بر آن مكتب قامه شد بر اين مكتب نيز صادق است.
6 – مكتب قدرت گرايي: بنيانگذار اين مكتب «نيچه» فيلسوف آلماني است كه در مقابل تعليمات انفعالي مسيحيت و رواكتون قد علم كرد نتيجه بر خلاف دو مكتب اخيرالذكر ريشه اخلاق فاصله را در قدرت مي داند، و دليلي كه بر فلسفه خد اقامه مي كند، غريزه بقاي نفس است كه مستلزم قدرت مي باشد. و اين قدرت هم براي مبارزه با هواهاي نفس لازم است و هم در راه پيكار براي صيانت آن. وي ريشه همه ملكات انسان را قدرت گرايي مي داند، وي معتقد است كه انسان بايد پرخاشگر و مقاوم باشد، صراحت و شجاعت از ريا و دورغ جلوگيري مي كنند، و چون به انسان قدرت مي بخشد خوبند نه اين كه انسان بايد پرخاشگر و مقاوم باشد، صراحت و شجاعت از ريا و دورغ جلوگيري مي كنند، و چون به انسان قدرت مي بخشند خوبند نه اين كه اين دو صفت اصالتاً خوب باشند.
نيچه ريشه اخلاقي انسان را «وجود قدرت» مي داند و اين انديشه ها در بسياري از ملل اروپائي تاثير فراواني از خود به جاي گذاشت.
نقد و بررسي و اشكال به اين مكتب:
1 – اين مكتب شبيه مكتب لذت گرايي «آرسيتيپوس» است جز آن كه او شهوتراني و لذتهاي فردي را تقويت مي كرد ويچه سبعيت را در انساني مي پروراند. 2 – اين مكتب نيز ارزشهاي اخلاقي را بر اساس قوانين طبيعت بنا نهاده است در حالي كه قوام ارزشهاي اخلاقي همانا شعور و انتخاب و نيت و اراده است. تملبه و قوانين طبيعت، پديده هاي بنا نهاده است در حالي كه قوام ارزشهاي اخلاقي همانا شعور و انتخاب و نيت و اراده است. قلمرو قوانين طبيعت پديده هايي جبري است، قلمداد و اخلاقي پديده هاي انتخابي و اختياري.3 – نظامهاي اخلاقي بايد مانع ظلم و مروج عدالت باشند در حالي كه اين مكتب حق ضعيفان را پايمال مي كند.
7 – مكتب ماركسيستي: جهان بيني ماركسيستي مبتي بر اصول ماترياليسم ديالكتيك است، 1- يكي از اصول مهم و اساسي اين مكتب ان چيزي است كه همه چيز در حال تغييرو دگرگوني است و لذا هيچ صفت اخلاقي ثابت و دائمي وجود ندارد و هيچ صفت اخلاقي را نمي توان يافت كه در همه حال براي همه كس فضيلت باشد بلكه تمام صفات اخلاقي تابع شرايط و تحولات اقتصاي انسان است. طبق نظريه اين مكتب اساس زندگي اجتماعي انسان اقصتاد است. و كليد تحولات جامعه انسان از روابط توليد سرچشمه مي گيرد. در زمان برده دراي پيد وي برده از مالكش ارزش اخلاقي دارد و زماني فئوداليسم دستور ارباب براي رعيت واجب الرعايه است. در دوران سرمايه داري نيز ارزشهاي اخلاقي تحول مي يابند و در عصر حكومت كارگري هم اخلاق مفهومي ديگر خواهد داشت. و كم كاري گاركر در نظام سرمايه داري بر اساس اين فلسفه ضد اخلاقي است ولي ؟؟؟ اموال سرمايه دار در زمان انقلاب سوسياليستي ارزش اخلاقي دارد و واجب الامر است در دوره كمون نهائي ديگر انگيزه هاي فردي به طور كلي از بين مي رود. از مفاهيم بسيار ارزشمند ماترياليستهاو نياميسم جبر تاريخ (دتر مي نسيم) است به اين معني كه نظام هر دوره ضد خود را در بر مي پروراند و تبديل به نظام اكمل مي گردد.
نقد و بررس و اشكالات به اين مكتب: ماركس در نوشته هايش نوشته به عنوان حمايت از حقوق كارگر خلاف اخلاقي بودن عمل سرمايه داران استفاده مي كرد و عمل آنان را خلاف انسانيت مي دانست. اما چنانچه بيان شد دراصول ماركسيسم اقتضاي يك اخلاق متناسب با هر مرحله را دارد. يعني طبق اصول ماركسيسي اگر سرمايه دار چنين معامله را با كارگر انجام مي دهد حق او است چرا كه در اين مرحله بايدطي شود تا خود به خود در آن تحولي پديد آيد. تناقض آشكار بين رفتار و گفتار و دعوتها.
سخنرانيهاي سياسي ماركس با مباني فلسفي آنها وجود دارد. زير بناي زندگي انسان از حقوق اخلاق و فرهنگ دين و ... همه چيز تابع اوضاع اقتصادي است و اين مطلب پوچ و باطني است. في المثل بزرگترين فداكاريها و ايثار ها فردي و اجتماعي اعم از تشويق ساده و حب فرزند و جانبازي در راه نجات جامعه از مقوله الزامات اقتصادي تلقي مي شود.
3 – مكاتبي كه رشته مافيزيكي دارند.
1 – مكتب وجدان: اين مكتب بر اساس نظريه «رسو» مبتني است اين نظريه ريشه هايي در اخلاق مسيحيت و مكاتب ديگر اخلاقي دارد رسو معتقد است كه انسان طبيعتا خوب آفريده شده و در صورتيكه موانعي در سر راهش نباشد انساني اخلاقي خواهدبود. و احتياجي هم به مربي ندارد.و خداوند لوازم هديت را به انسان اهداء كرد. وجدان فطري انسان آن قدر انسان را از ارتكاب هب اعمال ناشايست سرزنش مي كند كه ديگر رغبتي به آن كار پيدا نمي شود.
نقد و بررسي و اشكال به اين مكتب:
اين مكتب پر جاذبه بوده و تاثيري بر نوشه افكار شرقيها برخي مسلمانان گذاشته اما اين مكتب همه از جهاتي مختلف ريشه اخلاقي و درستي ندارد. 1- آنچه را كه رسو وجدان مي نامد مركب از همه چيز است: اول اينكه وجدان انسان خير و شر را مي شناسد در حالي كه اين شناخت مربوط است به عقل.
2 – رسو مي گويد: وجدان انسان را مواخذه مي كند حال آنكه حقيقت غذاب وجدان است كه باعث ناراحتي از كار بد و مذلت حاصل از دست رفتن يكي از حسنات روي مي دهد. بلي محيط تربيتي و اجتماعي به او ارزشها را فهمانده كه اگر اين ارزشها انحرافي باشد نارحتي وجدان را حس نخواهدكرد.
2 – مكاتب كانت: ايمانوئل كانت معقد است تنها كاري كه به صفت اخلاقي متصنف مي شود كه اختياري و موافق با قانون باشد و با انگيزه احترام به قانون و انجام وظيفه صورت گيرد وي مي گويد كه اهدافي نظير وصول هب منافع اي ارضاي عواطف پاك انساني و رسيدن به كمال سعادت و حتي پاداش اخروي فاقد ارزش اخلاقي است. و در گروه انجام شدن كار به خاطر انجام وظيفه مي باشد.
كانت احكام را به دو دسته تقسيم مي كند: اول احكام مقدم بر تجربه يا پيشين و اصطلاحاً ما تقدم كه حاصل از تجربه بشر نيستند و دوم احكام موخد از تجربه يا احكام پسين كه از تجربه بشر حاصل شده مي شوند.
انتقادات به نظريه كانت: اين عقايد جنبه اصولي ندارد از جمله آن كه طبق تعريف افرادي كه واجد اين شرايط باشند بسيار نادرند و يا اينكه چه بسا راستگوييهايي را كه موجب قتل بيگناه مي شود. 2- انسانهاي شريفي هستند كه كاملاً رعايت قانون را مي كنند و مردم به آنها احترام مي گذارند و آنها را خوش اخلاق مي دانند ولي اينجور نيست كه كارهايشان فقط به خاطر انجام وظيفه باشد. 3- يك سلسله احكام بديهي عمل داريم كه اين احكام مربوط به عقل نظري است و نه مربوط است به تجربه و متخذ از خارج نسبت. احكامي است پيشين و ماتقدم و بديهي. 4- كانت در مورد مفاهيم اخلاقي معتقد است كه مطابقت و خوبي فعل با تكليف كافي نيست و بابد نيست هم وجود داشته باشد اين امر از نكات فلسفه كانت است كه علاوه بر لزوم حسن و خوبي فعل به لزوم حسن و خوبي نيز توجه داشته است. اما اشكالي كه در بكارگيري نيت كانتت است كانت مي گويد: نيت ارزشمند همان نيت انجام وظيفه و نيت احترام به قانون است قانوني كه عقل وضع مي كند در حالي كه پيدايش نست نيز مربوط به مقدمات است و احتياج به مبادي خاص دارد و اين مبادي نيز مبتني بر شناختهاي واقعي است.
مكتب انزوا طلبي كلبيون: كلبيون معقد بود انسان براي تعالي خود بايد مانند كلب سك آزاد و رها زندگي كند ديوجانس از چهره هاي معروف مكتب بود. اين مكتب بر اساس بدبيني به جهان و زندگي اجتماعي بنا نهاده شده است.
انسان بايد از ماوراي خود دل بكند و راه عملي آن اجتناب از امور دنيوي است.
انتقاد به اين مكتب: اين مكتب نظام عالم و زندگي ررا بشر مي داند در صورتيكه شرايط زندگي معمول رفتار بد آدميان است و اين انزوا و اترك نعمتهايي دنيا انسان را از رسيدن كمالات در سايه نعمات محروم مي سازد.
4 – مكتب زهد گرايي رواقيون: موسن آن به نام ابون است كه گويند از شاگردان افلاطون بوده است. رواقيون معقتد به نوعي وحدت وجود بودند كه حوادث اين جهان را اقتضاي حتمي الهي مي دانستند آنها دنياي خارج را به عنوان مشيت الهي پديده اي خير قلمداد مي كردند و فعل اختياري انسان د ر درون خويش را از مقوله اخلاق مي دانستد و حوزه خير و شر اخلاق ار فقط در درون و ذات انسان مي دانستند و براي اينكه دلبستگي براي انسان حاصل نشوود بايد با تقويت اراده خير و شر اخلاقي را فقط در درون انسان مي دانستند و برا ي اينكه دلبستگي اسنان حاصل نشود بايد با تقويت اراده در ردوطود لذا ت و شهوات كوشا باشند. تا حدودي اين عقيده در اديان توحيدي مانند اسلام نيز و جود دارد. گر چه مبادي و نتيجه گيري اديان الهي و توحيدي با آن تفاوت دارد. در اسلام دنيا در جائي مذموم مي شود كه با كمال معنوي و اخروي منافات داشته باشد و قضاي الهي به اين معني است كه هر پديده اي در جاي خودش بر طبق قانون علت و معلول تحقق پيدا مي كند و ارداه انسان نيز كه جزئي از اجراي علت تامه حوادث است تاثيري كامل در پيدايش حوادث دارد يعني قضاي حتمي الهي با اعتبار انسان منافات دارد. اصولي را كه به رواقيون ترسيم كردند شامل: 1- وحدت وجود است اگر گويند كل جهان وحدتي را تشكيل مي دهد كه باطنشعقل الهي است يا خود جذابيت و ظاهرش عالم طبيعت است 2- اعتقاد به قضا و قدر تغيير ناپذيري و جبري 3- اعتقاده به آزادي اراده در درون ذات انسان دارند. 4- اعتقاده به خير بودن نظام هستي
اشكال به اعتقادات مكتب رواقيون
1 – وحدت وجود باشد. از نظر اسلامي اين چنين نيست كه عالم به منزله يك پيكري براي خدا باشد، يا عقول انسان جزئي از عقل خدا باشد. بلكه وجود خدا بسيار منزه تر و والاتر از اين است. 2ـ اصل ، جبري بودن حوادث نيز صحيح نيست. اراده انسان در آن اثر دارد اراده انسان هم جزئي از اجزاء علت تامه آن حوادث است. «قضاء حتمي الهي با اختيار انسان منافات ندارد».3ـ اختيار انسان در درون ذات خودش باشد. شكي نيست ، انسان موجودي مختار است و اراده هم به عنوان يكي از شئون نفس انسان در نفس تحقق مي يابد. اما اراده انسان در درون روح است و از آن تجاوز نمي كند صحيح نيست چرا كه در اعتقاد رواقيون خدا روح جهان است و همه چيز را او اراده مي كند و جبريت است. 4ـ خير بودن نظام هستي است. سئوال شهوتراني كه اراده ناپسندي است در روح حاصل مي گردد و چگونه در دنياي خارج آثار چندي خواهد داشت؟ در حالي كه در نزد همه عقل شهوتراني مذموم است و در دنياي خارج هم اثرات بدي دارد. پس مبناي فلسفي و اخلاقي اين مكتب قابل قبول نيست.
5ـ مكتبهاي اخلاقي سقراط، افلاطون و ارسطو (سعادت و كمال)
1ـ سقراط؛ شعار فلسفي سقراط « خود را بشناس» هر كس نفس خويش را مورد تحقيق قرار دهد مي بيند كه در همه حلا جوياي (سعادت) است. اين سعادت و خوشي با جلوگيري از خواهشهاي نفساني، بهتر ميسر مي گردد.
سعادت مزدورگري سعادت جامعه است و اصول اخلاقي سقراط اين فضايل پنجگانه است ـ حكمت ـ شجاعت ـ عفت ، عدالت و خداپرستي.
سقراط علم و اخلاق را يكي مي داند و معتقد است كه اگر شخصي علم به تكاليف خود داشته باشد، بدان عمل خواهد نمود، به عبارت ديگر، اراده كه منشأ عمل است يا عقل كه تميز دهنده خير و شر است، در نظر سقراط يكي است.
2ـ افلاطون: افلاطون شاگرد سقراط ، يكي از اركان فلسفه افلاطون «اعتقاد به مثل» است بنابراين اخلاق در واقع ارتباط با اعمال انسان دارد و به وسيله آن انسان با «مثال چند» كه «اعلي المثل» است، آشنا مي شود. افلاطون و سقراط هر دو معتقدند، اگر انسان بخواهد به «مثال خير» دست يابد، مي بايست حقايق را بشناسد و مجموعه حقايق را از «فلسفه و حكمت» مي ناميد. و شرط لازم براي انجام اعمال صالح آموختن «حكمت» يعني «شناخت حقايق» مي دانستند .
3ـ ارسطو: شاگرد افلاطون در علم اخلاق سه رساله دارد. ارسطو در يكي از كتابهاي معروفش بنام «اخلاق نيكو ماخوس» ملاك خير را سعادت و سعادت را خواست فطري همه انسانها، و فضيلت اخلاقي را در گروه آن چيز مي داند كه به هدف فطري انسان كمك كند. فضيلت اخلاقي عبارت است از اينكه در هر امر حد وسط ميان دو طرف رعايت گردد، به عبارت ديگر اعتدال بين افراط و تفريط و زياده و نقصان فرض شود، به افراط و تفريط در امور، خلاف عقل است و رذيلت شمرده مي شود.
نقد و بررسي اشكالات به عقايد و مكاتب فوق: نقطه مثبتي در نظريه نفراط قرار دارد تكيه اي است كه روي حيات ابدي كرده و متقابلا نقطه ضعف نظريه ارسطو همين است كه بر مساله حيات ابديچندان تكيه نداشته است.
در فلسفه سقراط اين نكته قابل اعتراض است كه ازادي اراده مورد غفلت قرار گرفته و علم و اخلاق به ي معنا تلقي شده اند. در صورتي كه ديده مي شود بسياري از مردمبا وجود علم به خير، اراده كافي براي اجراي آن ندارند و با وجود علم به بدي نمي توانند از ارتكاب بدان خودداري كنند.
و اما نظريه «مثل» افلاطون يك فرضيه است. اقوال افلاطون و سقراط پيرامون تاثير علم در عمل غالبا از طرف خود اروپائيان نيز مورد مناقشه است. حتي ارسطو انتقاد مي كند كه ما نمي توانيم بپذيريم كه عدم علت عمل است و شايد كمتر كسي كه درباره مباني فلسفه اخلاقي بحث كرده اين ايراد به آن وارد نبوده است.
نقطه مثبتي كه در نظريات ارسطو وجود دارد و تقريبا مي توانيم بگوئيم عموم فلاسفه اسلامي به آن اهميت داده اند مسئله اعتدال است.
اين سه نظريه با وجود اختلافاتي همگي در يك جهت با هم مشتركند و آن اينكه اخلاق را وسيله سعادت و كمال معرفي مي كنند. ولي ايراد اساسي بر آن وارد است. و آن اينكه كمال حقيقي انسان تنها در سايه علم حصول نيست، و آنچه آموختني مي باشد علم حصولي است. البته علم حصولي قوه عاقله را تقويت مي نمايد و استعدادش را به فضيلت مي رساند. اما اين تمام مقام انسانيت نيست. زيرا هستند كساني كه از علم و دانش بهره كافي دارند ولي از نظر اخلاقي و معنوي در سطح پاييني هستند. بنابراين قواي عقل نيز ابزاري است براي رسيدن به كمال بالاتر كه آن در علم حضوري است و در ارتباط با خداوند حاصل مي گردد (رئيسي ، مصطفي/ اخلاق اسلامي/ ص 74)
نظريات مختلف درباره ريشه اخلاق اجتماعي
1ـ نظريه راسل: منافع فردي،هيچ ريشه اي براي اخلاق اجتماعي قائل نيست جز منافع فرد مي گويد اخلاق اجتماعي در واقع نوعي قرار داد است كه افراد با يكديگر مي بندند زيرا همه افراد اين مطلب را كاملا درك مي كنند كه حفظ بهتر منافعشان در اين است كه حقوق و وجود يكديگر را رعايت كنند.
رد اين نظريه : راسل شعارش، با فلسفه اش فرق مي كند. شعارش، شعار انساندوستي است ولي فلسفه اش ريشه انساندوستي را مي زند، زيرا او ريشه اخلاق اجتماعي را منافع مي داند، و اين اخلاق مي تواند حاكم بر فردي باشد كه منفعت خود را در همكاري باديگران بداند و از عكس العمل ديگران بترسد. وقتي يك عده، هنرور و هم توان باشند طبعا ملاحظه يكديگر را مي كنند، اما وقتي كسي از نظر قدرت به جائي رسيد كه صد در صد مطمئن شد كه همكارانش يا ديگران آنقدر ضعيفند كه نمي توانند كاري بكنند، دليل ندارد كه اين اصول اخلاق را رعايت كند و چرا بكند؟
2ـ انعاي مالكيت فردي: بر اساس هدفهاي مشترك مادي بنا شده ولي براي جلوگيري از مفاسد بيان مي كند: ما بايد علل تجاوز افراد به يكديگر را بررسي كنيم. بعد آن علل را از بين ببريم و لزومي ندارد كه آن علل، علل وجداني و رواني و تربيتي باشد.
اصل مالكيت:چون همه قدرتهاي سياسي و اجتماعي و ... از اين اصل مالكيت پيدا مي شود. مالكيت را از بين ببريد تا همه افراد در يك سطح قرار بگيرند و هم توان شوند و طبعا نتوانند به يكديگر تجاوز كنند. افرادي كه سبب زور و بدبختي مي شود مالكيت است مكتب ماركسيسم تقريبا چنين مكتبي است. در اين مكتب روي مسائل معنوي هيچ تكيه نمي شود و سخني از وجدان، وجدان اخلاقي و ... نيست.
وقتي مالكيت را از بين برديم آلت جرم يا موجب جرم و جنايت را از بين برده ايم. وقتي مالكيت فردي رفت و مالكيت اجتماعي آمد، يعني هر فردي به اندازه استعداد خود كاركرد وبه اندازه نياز خود از اجتماع گرفت. طبعا در اجتماع صلح، صفا، عدالت، و اخلاق خوب برقرار مي شود.
رد اين نظريه: در اين مكتب هم هيچ معنويتي مطرح نيست و جامعه هايي كه مالكيت را انعا كردند در عين حال ظلم و تعدي و انحراف در آنها از بين نرفت. علتش هم اين است كه تنها عامل بدست آوردن امتيازات مالكيت فردي نيست. زيرا امتيازات، حسد، امتيازات پولي و خريد و فروشي نيست. بشريك سلسله امتيازات ديگر دارد كه براي آنها ارزش قائل است. مثل شهرت
جامعه نيازمند ارزشهاي معنوي است: هيچ اجتماعي از يك سلسله «هدفهاي معنوي» يا به قول امروزيها «ارزشهاي معنوي» بي نياز نيست. هر كار اختياري انسان به خاطر يك هدف است. انسان براي هدفي كه آن را دنبال مي كند اهميت و ارج قائل است حال مي خواهد مادي باشد يا معنوي .
اگر چه اصطلاح ارزش را در ماديات نمي آورند، ولي ارزش به معناي اعم در ماديات هم هست. مثلا پس يك طبيب براي من ارزش دارد چون بيماريها را از من دور مي كند. در امور معنوي كه ما به ازاء مادي ندارد مثلا خير رساندن به ديگران كه منفعت مادي براي انسان ندارد و در مفهوم كلي خدمت به جامعه و نسل آينده و ... چگونه است؟
رابطه ارزشهاي معنوي و ايمان به خدا: مسئله معنويات در زندگي بشر مسئله مهمي است يك جمله در كتاب «اصالت بشر» سارتر از داستايوسكي نويسنده معروف روسي است كه مي گويد: «اگر واجب الوجود نباشد همه چيز مجاز است» يعني اينكه كارها را به خوب و بد تقسيم مي كنيم و مي گوئيم فلان كار را بايد كرد و فلان كار را نبايد كرد كه اين قانع اين است كه ما اعتقاد به خدا و واجب الوجود داشته باشيم. اگر واجب الوجودي در عالم نباشد همه چيز مجاز است. يعني همه چيز مباح است و ديگر منع و ردي و بايد و نبايد همه به كلي از ميان مي رود آيا اينجور است يا نه؟
مسئوليت به عنوان يك ارزش معنوي در مكتب انسانيت: ماركسيستها چون ماترياليست هستند چندان دنبال مسائل معنوي نيستند. به عقيده آنها انسان همينقدر كه به واسطه مالكيت فاسد نشود كافي است. اما مكاتبي كه اخيرا مثل (سارتر) به وجود آمده از طرفي مادي مسلكند و از طرف ديگر مكتب خود را مكتب انسانيت مي نامند و آن را بر روي ارزشهاي معنوي استوار مي كنند و روي مسئله مسئوليت تكيه مي نمايند، و اين خود انسان است كه خود را مي سازد نه محيط و سرنوشت و خدا و ... بنابراين خودش مسئول خودش است و چون هر كاري را كه انسان انجام مي دهد به عنوان كار خوب انجام مي دهد پس هر كاري را انجام مي دهد به ديگران مي فهماند،كه كار خوبي است و هر كسي در كار خود، خودش را سرمشق ديگران قرار مي دهد. پس انسان هم مسئول خود است و هم مسئول ديگران، زيرا به كار خود ارزش مي دهد و ديگران هم دعوت به انجام آن مي كند و در اينجا مسئله مسئوليت مطرح مي شود.
رد نظريه : صرف نظر از ريشه مسئوليت آنهاييكه مكتبشان مكتب مادي است و مي خواهند انسانيت و معنويت براي انسان بسازند و آن را مسلتزم به آن معنويت بكنند منهاي خدا، حتيسارتر مي گويد: اگر پاي خدا دركار باشد همه اين معنويات از ميان مي رود چون ريشه همه اينها آزادي انسان است و اگر خدا باشد آزادي معنا ندارد، و انتخاب بي معنا است و در نتيجه مسئوليت معنا نخواهد داشت. پس با اينكه مكتب آنها مادي است مي خواهند به نوعي معنويت مسلكي نه فلسفي اعتقاد داشته باشند آيا چنين چيزي ممن است يا خير؟ (شهيد مطهري/ مرتضي/ تكامل اجتماعي انسان/ ص100)
جهان بيني اخلاقي اسلامي
بر اساس مكتب اسلام، كمال نهايي انسان قرب و نزديكي وجودي به خداوند است.
مكتب اسلام معتقد است چون كمال نهايي انسان امري واقعي و غير نسبي است، افعال و صفاتي كه بين آنها و كمال نهايي انسان رابطه اي واقعي و ذاتي ايجاد كند وظايف اخلاقي محسوب مي گردد. پس هر فعل و صفتي كه انسان را در رسيدن به اين مرتبه ياري كند و سبب ارتقاي انسان در مراتب قرب ربوبي باشد، فضيلت محسوب مي شود.
مكتب اسلام و مطلق و نسبي بودن اخلاق
مكتب اسلام مبناي مكاتب نيست اخلاق را نمي پذيرند و اعتقاد به مطلق بودن احكام اخلاق در جوامع و زمانها دارد راست گفتن آيا نسبي است يا مطلق؟ اولا موضوع احكام اخلاقي، افعال خارجي نيستند. از آن جهت كه فعلي در خارج از فاعلي صادر مي شود و داراي ماهيت خاص هست و ويژگي هاي خاص دارد از آن جهت في حد نفسه موضوع حكم اخلاقي نيست بلكه از آن جهت كه مصداق يك عنوان انتزاعي است موضوع حكم اخلاقي ميباشد. اصولا عنوان راست گفتن يك عنوان حقيقي نيست، يك ماهيتي نيست، آنچه در خارج تحقق مي يابد حركت زبان و دهان است و هوائي كه از حنجره خارج مي شود و ... اما اينكه اين كلام راست است، يا دروغ اين يك عنوان انتزاعي است. يعني بايد اين كلام را از آن جهت كه به حسب قراردادهايي مفهوم معنائي در نظر بگيريم كه وقتي آدم، اصوات را به اين صورت خارج مي كند، طبق قراردادهايي كه مردم دارند فلان معني از آن فهميده مي شود، پس تكلم در واقع سبب فهماندن يك معنائي است. ثانيا اينكه اين معناي مفهوم كه راست گفتن است، خوب است از آن جهت مي باشد كه مصالح جامعه در گرو آن معنا مي باشد و اگر اين معناي مفهوم كم راست گفتن است موجب مفسده اي در جامعه گردد، بد است. به عبارت ديگر اين محمول «خوب بودن» ذاتا مال اين موضوع يعني «راست گفتن» نيست، بلكه ذاتا مال چيزي است كه موجب مصلحت با مفسده اجتماعي مي شود و بالعرض به راست گفتن و دروغ گفتن نسبت داده مي شود (فلسفه در قرآن/ محمد تقي مصباح ص 189)
ارزشهاي اخلاقي از نظر حضرت علي (ع) درباره نسبي بودن ، فرمودند: انديشه، آينه اي شفاف و عبرت از حوادث، بيم دهنده اي خير انديش است و تو را در ادب كردن نفس همان بس كه از آنچه انجام دادنش را براي ديگران نمي پسندي بپرهيزي (نهج البلاغه حكمت. 365)
تربيت نفس، تهذيب و تزكيه انسان، اين سه فصل بزرگ و كلي از نهج البلاغه است كه استاد مطهري چنين كاري كرده است.
الگوي اخلاق در كلام امام علي (ع)
امام علي (ع) در كلمه 259 مي فرمايد: من در گذشته براي (ديني) داشته كه داراي صفاتو فضايل مهم اخلاقي بود كه از اين جهت در نظر همه محترم بود وپس از آن امام 12 صفت از او را متذكر مي شود.
1ـ كوچك شمردن دنيا
2ـ آزادي از شهوت كه نتيجه آن بيرون آمدن از مفاسد اخلاقي است.
3ـميانه روي در سخن گفتن و سكوت كردن
4ـديگران ممكن بود او را ضعيف بشمارند، اما در وقت لازم همچون شير ژيان در مقابلدشمن ايستادگي مي كرد .
5ـ متانت به هنگام اختلاف
6ـ دو برابر ناملايمات عكس العمل سريع نداشته باشد.
7ـ تسليم در برابر حوادثي كه از دست بشر خارج است.
8ـهماهنگ بودن حرف و عمل
9ـ پرهيز از مجادله و نزاع
10ـ براي شنيدن حريص تر باشد تا براي گفتن
11ـ مبارزه با هواي نفس و انتخاب اموي كه انسان را درمفاسد سقوط مي دهد
استاد مطهري مي نويسد: تقوي از رايج ترين كلمات در نهج البلاغه است.
در خطبه 157 مي فرمايد:
اعلموا عبادالله ان التقوي دار حصن عزيز
بندگان خدا! بدانيد كه تقوا حصار بلند و غير قابل نفوذ است.
و تقوي ارزشي فوق ارزشهاي اخلاقي است.
القي رئيس الاخلاق
تقوي رئيس صفات و فضايل اخلاقي است (كلمه 411)
بحرانهاي معنوي و اخلاقي در عصر حاضر
امكان دارد بعضي از بحرانها به نظر بحرانهاي مادي باشند ولي ريشه آن در معنويت است مثل بحران مسئله آلودگي، براي ايجاد و فروش در مصرف كننده ايجاد اشتهاي كاذب مي كنند و اين باعث ايجاد كارخانه هاي ماشين سازي و ... مي شود و از يك طرف مي دود براي پول در آوردن و از طرف ديگر به سرعت خرج بكنند براي اينكه چرخهاي ماشينها بتواند بگردد.
افزايش خودشيها، خالي ماندن ساعات فراغت ازدياد بيماريهاي عصبي و اختلالات رواني، عصيان جوانان، كمبود عواطف، مسئله گرسنگي، تمثيل توئين بي: اولين خطا خطاي آدم بود با خوردن از درخت و كه از بهشت رانده شد و خطاي دوم، ماشين بود با ساختن ماشين هاي و ازدياد آن باعث رانده شدن آن از زمين مي شود.
سيبانتيسم (اصالت علم) معتقد بودند كه علم همه چيز بشر است و حمل تمام مشكلات را از علم بايد بخواهيم مادر تمام بدبختيهاي بشر جهل و ناداني است به بشر علم و دانش بده ام الامراض را از بين مي برد. و علم را از همزادشايمان جدا ردند و گفتند كه همه كارهايي كه در گذشته ايمان مي كرد در آينده علم انجام مي دهد
چه رسول اكرم مي فرمايد: الحكمه ضاله المومن يطلبها اينما وجدها فهوا حق بها حكمت . يعني علم، دانش حقيقت گمشده مومن است. آن را هر جا و نزد هركس پيدا كند مي گيرد، و خودش را از او سزاوارتر مي دارند. يعني جاي علم آن خانه است كه ايمان هم آنجاست.
در قرن نوزدهم گفتند نه، علم به تنهايي كافي نيست. فلسفه اجتماعي و ايدئولوژي هم لازم است. اما در اين ايدئولوژي كه جهان بيني و انسان شناسي مي خواهد. ولي در اين «ايسم ها» خدا را نفي كرد، در انسان روح را نفي كرد؛ و خواست يك عده مقدس بسازند اما نشد «ژرژ پوليستر» مي نويسد: ما اگر چه از نظر فلسفي ماترياليستهستيم. از نظر اخلاقي ايده آليست هستيم مگر چنين مي شود؟
و عده اي آمدن گفتن درست است كه علم و دانش به تنها و صرف فلسفه اجتماعي هم كاري ساخته نيست. روشنفكران را از عالم جدا كردند روشنفكر كسي است كه يك نوع آگاهي خاص دارد كه آن آگاهي خاص او را به سوي هدفهاي انساني مي كشاند ايمان مسئله اي است مبتني بر آگاهي، ولي همراه با گرايش، ايمان يعني تسليم، يعني خدا آگاهي مقرون به گرايش و تسليم در پيشگاه حق ، دوا هم بيشتر ندارد. البته قرآن هميشه علم و ايمان را در كنار يكديگر ذكر مي كند بشر امروز علم را دارد، دواي درد او ايمان است (شهيد مطهري / مرتضي / فلسفه اخلاق/ ص247)
خلاصه و نتيجه گيري
1ـ احكام اخلاقي خود بخود ثابت نمي شوند «و بديهي اولي» نيستند يعني مثلا نمي توانيم بطور مجدد معتقد باشيم كه عدالت ضرورت دارد جز آن كه توجه به نتيجه عدالت داشته باشيم، چنين بگوئيم 1ـ عدالت نتيجه مطلوب دارد. 2ـ هر فعلي كه منجر به نتيجه مطلوب شود براي تحصيل نتيجه مطلوب ضرورت دارد 3ـ بنابراين عدالت ضرورت دارد.
2ـ هدف احكام اخلاقي كمال حقيقي است كه در بر دارنده سعادت انسان مي باشد.
3ـارزش اخلاقيفعل (اختياري) انسان بستگي به آن دارد كه آن فعل چه رابطه اي با كمال حقيقي داشته باشد. اگر فعل انسان را به كمال برساند ارزش مثبت دارد و اخلاقي است و اگر انسان را از كمال باز دارد داراي ارزش منفي است و ضد اخلاق و رذيلت شمرده مي شود،و اگر نه به اين و نه به آن منجر شود فاقد ارزش خواهد بود.
4ـتنها انتخاب آزادانه و آگاهانه انسان كه داراي انگيزه هاي متزاحم و مختلف است، ارزش اخلاقي دارد.
5ـ رابطه افعال انسان با كمال مطلوب از نظر شدت و ضعف و دوري يا نزديكي تفاوت دارد و به همين سبب نيز ارزشهاي اخلاقي افعال انسان از نظر مرتبه مختلفند.
6ـ براي قضاوت در خوبي و بدي در مباحث اخلاقي بايد كمال مطلوب و كيفيت و كميت رابطه فعل با اين كمال مطلوب را بشناسيم.
منابع
1ـ تكامل اجتماعي انسان / اثر: متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري / چاپ يازدهم: آذر 1376
ناشر : انتشارات صدرا/ شابك : 1ـ 42ـ 5600 ـ 964 تهران ، قم
سقف اجرا شده با تیرچه و بلوک از انواع سقف های با پشت بند ( تیرک دار ) بتنی است که تحمل فشار به بتن بالایی با ضخامت حداقل پنج سانتیمتر واگذار می گردد و کشش توسط میلگردهای کششی تیرچه ( میلگردهای تحتانی تیرچه ) تحمل می شود.
سقف اجرا شده با تیرچه و بلوک از انواع سقف های با پشت بند ( تیرک دار ) بتنی است که تحمل فشار به بتن بالایی با ضخامت حداقل پنج سانتیمتر واگذار می گردد و کشش توسط میلگردهای کششی تیرچه ( میلگردهای تحتانی تیرچه ) تحمل می شود. بتن بالایی همچنین ، همانند یک دال نازک با دهانه ای برابر فاصله دو تیرچه ، خمش موضعی را در محل بین دو تیرچه تحمل می کند. در این نوع سقف ، تیرچه ها به فاصله حداکثر 70 سانتیمتر ( محور تا محور ) کنار هم و در امتداد دهانه کوتاهتر سقف قرار می گیرند و با بتن پوششی که در محل ریخته می شود و ضخامت آن حداقل پنج سانتیمتر است ، تیرهای T شکل چسبیده و مجاور هم را تشکیل می دهند. برای پرکردن فاصله تیرچه ها ، از عناصر گوناگون ، مانند آجرهای توخالی ، بلوکهای بتنی و حتی پلاستیک و چیزهای دیگر استفاده می شود. این عناصر پرکننده در سقف تحمل نیرو نمی کنند. بنابراین ، سقف تیرچه و بلوک از اجزای اصلی ، به شرح زیر تشکیل می شود : 1- تیرچه 2- بلوک 3- میلگرد حرارتی و افت و میلگرد منفی 4- بتن پوششی ( درجا ) که نقش هریک از این اجزا در مراحل دو گانه باربری ، یعنی مرحله حمل و نقل تیرچه و اجرای سقف و مرحله بهره برداری را ، به ترتیب زیر می آوریم : 1- تیرچه : عضو پیش ساخته ای است ، متشکل از بتن و فولاد به مقطع تقریبی T ، که در دو نوع تیرچه خرپایی و تیرچه پیش تنیده ، تولید می شود و مانند همه قطعه های پیش ساخته در دو مرحله تحت اثر نیرو قرار می گیرد. این دو مرحله به علت اهمیت آنها باید به دقت مورد ملاحظه قرار گیرند :الف) مرحله اول باربری : در این مرحله باید تیرچه به تنهایی قادر به تحمل بار ناشی از وزن خود در هنگام حمل و نقل بوده و همچنین قادر به تحمل وزن مرده سقف ( وزن تیرچه ، بلوک و بتن پوششی ) بین تکیه گاههای موقت ( شمعبندیها ) در زمان اجرای سقف باشد.
ب) مرحله دوم باربری : این ملرحله در تیرچه پس از حصول مقاومت بتن پوششی فرا می رسد که تکیه گاههای موقت اجرایی برداشته شده و تیرچه به عنوان عضو کششی مقطع تیرT تحمل نیرو می نماید. 1-1 تیرچه پیش ساخته خرپایی : تیرچه پیش ساخته خرپایی فولادی و پاشنه بتنی تشکیل شده است و در صورتی که دارای قالب سفالی باشد ، تیرچه کفشک دار نامیده می شود. تیرچه پیش ساخته خرپایی برای تحمل مراحل دوگانه باربری ، از اجزای زیر تشکیل می شود : - عضو کششی - میلگردهای عرضی - میلگردهای بالایی عضو کششی : در مرحله اول باربری تیرچه ، فولاد زیرین خرپا به عنوان عضو کششی خرپای تیرچه باید قادر به تحمل نیروی کششی ( حاصل از لنگر خمشی ) ناشی از وزن خود تیرچه در زمان حمل ونقل باشد و همچنین قادر به تحمل نیروی کششی ( حاصل از لنگر خمشی ) ناشی از وزن مرده سقف در فاصله محور تا محور تیرچه ها و بین دو تکیه گاه موقت ( شمعبندی ) باشد. در مرحله دوم باربری تیرچه ، فولاد زیرین خرپا به عنوان عضو کششی تیر T عمل می کند. حداقل تعداد میلگرد کششی دو عدد بوده و سطح مقطع میلگردهای کششی از طریق محاسبه تعیین می شود. توصیه می شود قطر میلگردهای کششی از 8 میلیمتر کمتر و از 16 میلیمتر بیشتر نباشد. برای صرفه جویی در مصرف فولاد و پیوستگی بهتر آن با بتن ، معمولا" از میلگرد آجدار ، به عنوان عضو کششی استفاده می شود. میلگردهای عرضی : در مرحله اول باربری ، میلگردهای عرضی همانند عضو مورب خرپا عمل می کنند و به کمک اعضای کششی و بالایی ، ایستایی لازم را جهت تحمل وزن خود تیرچه ( در هنگام حمل و نقل ) و وزن مرده سقف بین تکیه گاههای موقت ( در هنگام اجرا ) تامین می نمایند. در مرحله دوم باربری تیرچه ، میلگردهای عرضی ، پیوستگی لازم بین میلگرد کششی خرپا و بتن پوششی ( بتن درجا ) را تامین می کنند. همچنین مقابله با نیروی برشی تیر T به وسیله میلگردهای عرضی انجام می گیرد. در بعضی از انواع تیرچه های پیش ساخته ، در خرپا به جای میلگرد از ورق خم کاری شده به جای عضو کششی – میلگردهای عرضی – میلگردهای بالایی استفاده می شود. این میلگردها جهت منظورهای زیر در تیرچه مصرف می شوند : الف) تامین اینرسی لازم جهت مقاومت تیرچه در هنگام حمل و نقل ب) تامین مقاومت لازم جهت تحمل بار بلوک و بتن پوششی در بین تکیه گاههای موقت ، پیش از به مقاومت رسیدن بتن ج) تامین پیوستگی لازم بین تیرچه و بتن پوششی د) تامین مقاومت برشی مورد نیاز تیرچه میلگرد بالایی :در مرحله اول باربری ، فولاد تعبیه شده در قسمت بالای تیرچه ، به عنوان میلگرد بالایی خرپا عمل می نماید و به کمک دیگر اعضای خرپا ، وزن تیرچه را هنگام حمل و نقل و همچنین وزن مرده سقف را در فاصله دو تکیه گاه موقت ( هنگام قالب بندی و بتن ریزی پیش از به مقاومت رسیدن بتن پوششی ) تحمل می کند. در مرحله دوم باربری تیرچه اگر میلگرد بالایی در ضخامت بتن پوششی و بالاتر از سطح بلوکها قرار گیرد ، در نقش فولاد افت حرارتی مقطع مرکب سقف عمل میکند( در مقطع تیر T )، و در صورتی که پایین تر از سطح بلوکها قرار گیرد ، نقشی نخواهد داشت . بتن پاشنه تیرچه پیش ساخته : برای تامین تکیه گاه بلوکها و نیز برای پرهیز از قالب بندی قسمت زیرین جان تیر T در موقع اجرا ، بتن پاشنه تیرچه در کارخانه ریخته می شود. حسن دیگر این عمل این است که بعلت فراهم بودن شرایط بهتر اجرا در کارخانه ، پوشش آرماتورهای کششی به صورت مطمئنتری تامین می گردد. این پوشش در مقاومت سقف در برابر آتش سوزی اثر بسزایی دارد. حداقل عرض بتن پاشنه 10 سانتیمتر است و نباید از 3.5/1 برابر ضخامت سقف کمتر باشد. ارتفاع بتن پاشنه باید به میزانی باشد که قابل بتن ریزی بوده و پوشش بتنی روی میلگرد را جهت ایجاد مقاومت در برابر آتش سوزی تامین نماید و همچنین پس از قرار گرفتن بلوک روی تیرچه ها ، سطح زیرین بلوک با سطح زیری تیرچه همسطح گردد. معمولا" ضخامت بتن پاشنه 4.5 تا 5.5 سانتیمتر و عرض آن 10 تا 16 سانتیمتر است. حداقل تاب فشاری بتن پاشنه ، 250 کیلوگرم بر سانتیمتر مربع است. 1-2 تیرچه پیش ساخته پیش تنیده : این نوع تیرچه که فقط در کارخانه های مجهز تولید می شود ، از مقطع بتنی T و سیمهای فولادی با مقاومت بالا ( 17500 تا 19000 کیلوگرم بر سانتیمتر مربع ) تشکیل می شود . سیمها را پیش از بتن ریزی تیرچه توسط جکهایی تحت کشش قرار داده و پس از حصول مقاومت لازم بتن ، آنها را آزاد می کنند. در نتیجه ، بتن تیرچه تحت تنش فشاری قرار می گیرد. 2- بلوک : برای پرکردن محلهای خالی بین تیرچه ها ، از بلوکهای توخالی استفاده می شود که جنس آنها از سفال یا بتن و حتی پلاستیک و یونولیت است. بلوکها علاوه بر خاصیت پرکنندگی فضای خالی ، در حکم قالب بتن پوششی نیز هستند. بلوکها در سقفهای اجرا شده با تیرچه و بلوک ، تحمل نیرو نمی کنند و فقط خاصیت پرکنندگی دارند. از بلوک به عنوان قالب همیشگی یا قالبی که پس از اجرا باقی می ماند ، برای قالب بندی بغل گونه جان تیرهای T و همچنین بتن پوششی درجا استفاده می شود. قسمت زیرین بلوک ، جهت تامین سطحی مسطح برای انجام نازک کاری و قسمتهای تیغه داخلی بلوک به منظور تقویت مقطع تعبیه می گردند. بلوکها در محاسبات مقاومت سقف به حساب نمی آیند و اساسا" به منزله قالبهایی هستند که باید نیروهای اجرایی پیش از بتن ریزی سقف را تحمل نمایند.
مثلا" در روی سقف ، پیش از بتن ریزی ، تحمل نیروی حاصل از رد شدن چرخ فرغون را داشته باشد و همچنین باید مقاومت کافی برای تحمل نیروهای حاصل از حمل و نقل و دپو نمودن را داشته باشد. شکل بلوک با توجه به موارد یاد شده طراحی می شود و بلوک توخالی معمولا" از مواد مختلف تولید می شود. مانند : 1- بتن با مصالح سنگی معمولی 2- بتن با مصالح سبک وزن 3- سفال 4- مصالح چوبی یا مقوایی 5- یونولیت و مشابه یا نی مواد تشکیل دهنده بلوک نباید روی بتن درجا اثر شیمیایی داشته باشند. ارتفاع و طول بلوک ، تابع ضخامت کل سقف و فاصله تیرچه ها از همدیگر می باشد.عرض بلوک ، معمولا" 20 تا 25 سانتیمتر است. وزن بلوک باید طوری باشد که به آسانی با دست در روی سقف جا به جا گردد. بلوکهای سفالی باید عاری از ترک و دانه های آهکی باشند ، و رنگ آنها کاملا" یکنواخت بوده و به طور یکسان پخته شده باشند.سطوح بلوک سفالی باید صاف و عاری از انحنا و خمیدگی و دارای لبه های تیز و مستقیم بوده و بافت ریز و متراکم داشته باشند. سطح خارجی بلوک ، به جهت ایجاد چسبندگی لازم به بتن بالایی و همچنین به نازک کاری زیر سقف شیاردار می باشد. 3- میلگردهای افت حرارتی : جهت مقابله با تنشهای متفرقه در بتن پوششی و به منظور جذب تنشهای ناشی از افت و تغییر حرارت ، میلگردهایی در دو جهت عمود برهم و در قسمت بالایی تیر نواری T و روی بلوکها نصب می گردند ، که میلگرد افت و حرارتی نامیده می شوند. در صورتی که ارتفاع تیرچه خرپایی به حدی باشد که میلگرد نصب ( بالایی ) در محل تعبیه میلگرد افت قرار گیرد ، می توان از میلگرد مزبور به عنوان میلگرد افت و حرارتی در جهت طولی تیرچه استفاده کرد. قطر میلگرد افت حرارتی بر ای میلگرد ساده ، دست کم 5 میلیمتر ، و برای میلگرد با مقاومت بالا 4 میلیمتر و حداکثر فاصله بین دو میلگرد افت حرارتی 25 سانتیمتر است. 4- بتن پوششی ( بتن درجا ) : بتن پوششی ، قسمتی از تیر مرکب است که در محل کارگاه پس از جاگذاری تیرچه ها و بلوکها بتن ریزی می گردد و پس از حصول مقاومت لازم به کمک عضو کششی بار وارد بر سقف را تحمل می کند. محدودیتها و ویژگیهای فنی سقف تیرچه و بلوک سقفهای اجرا شده با تیرچه بلوک ، دارای محدودیتهای اجرایی به شرح زیر هستند : 1 - فاصله محور تا محور تیرچه ها نباید از 70 سانتیمتر بیشتر باشد. 2 - تن پوششی قسمت بالایی تیر ( بتن روی بلوک ) نباید از 5 سانتیمتر ، یا 12/1 فاصله محور به محور تیرچه ها کمتر باشد.
3- عرض تیرچه نباید از 10 سانتیمتر کوچکتر باشد و همچنین نباید از 3.5/1 برابر ضخامت کل سقف کمتر باشد. 4 - حداقل فاصله دو بلوک دو طرف یک تیرچه ، پس از نصب نباید کمتر از 6.5 سانتیمتر باشد. 5 - ضخامت سقف برای تیرهای با تکیه گاه ساده نباید از 20/1 دهانه کمتر باشد. در مورد تیرهای یکسره نسبت ضخامت به دهانه ، به 26/1 کاهش می یابد. در سقفهایی که مسئله خیز مطرح نباشد ، این مقدار تا 35/1 دهانه نیز کاهش می یابد. 6- حداکثر دهانه مورد پوشش سقف ( در جهت طول تیرچه پیش ساخته خرپایی ) با تیرچه های منفرد ، نباید از 8 متر بیشتر شود. توصیه می شود برای اطمینان بیشتر ، دهانه مورد پوشش ، بیشتر از 7 متر نباشد و در صورت وجود سربارهای زیاد ، و یا دهانه بیش از هفت متر ، از تیرچه های مضاعف استفاده شود. تکیه گاههای موقت اجرایی به طور کلی به محض اینکه تیرچه ها و بلوکهای انتهایی بین دو تکیه گاه اصلی قرار گرفتند ، شمعبندی و قالب بندی به وسیله چهار تراشهای عمود بر جهت تیرچه که در مورد تیرچه های پیش ساخته خرپایی ، فاصله آنها از همدیگر ، 1 تا 1.20 متر است ، انجام می شود. موقع شمعبندی ، خیز مناسبی برابر 200/1 دهانه به طرف بالا در نظر گرفته می شود تا پس از بارگذاری خیز منفی اولیه حذف شده و سقف مسطح گردد. به طور کلی ، چهار تراشها و شمعها باید طوری نصب شوند که بتوانند در مقابل نیروهای وارده مقاومت نمایند؛ آنها را باید طبق اصول و قواعد مربوط به آن ، به یکدیگر متصل کرد. در اجرای تکیه گاههای موقت و جمع آوری آنها ، نکته های زیر باید رعایت گردند : الف) در صورتی که شمعها روی زمین تکیه داشته باشند ، باید مطمئن بود که زمین زیر شمع ، به علت دستی بودن خاک یا جذب رطوبت بعدی ، نشست نکند. به طور کلی ، در صورت سست بودن زمین ، باید با افزایش سطح تکیه گاه شمعها و جلوگیری از نمناک شدن زمین ، از نشست جلوگیری کرد. ب) چنانچه تکیه گاه شمعها ، سقف طبقه زیرین باشد ، باید وزن شمع بندی و سقف مورد احداث به منزله سربار سقف زیرین در نظر گرفته شده و با توجه به عمر بتن سقف زیرین ، تقویت لازم برای آن پیش بینی گردد. در غیر این صورت ، سقف زیرین تحمل سربار وارده را ننموده و این باعث آسیب دیدن آن خواهد شد.
ج) در جمع آوری تکیه گاههای موقت نیز باید از حصول مقاومت کافی سقف مورد نظر ، جهت تحمل وزن خود و سربارهای وارده از جمله شمعهای مربوط به سقف بالاتر ، اطمینان حاصل کرد.
گرانش زمینبهانگلیسی:Gravity of Earthشتابیاست که اجسام با این شتاب به سمتزمینجذب می شوند و باgنشان داده میشود. واحد این کمیت درSIبرابر است بامتر بر مجذور ثانیهm/s2یاm·s-2) و همچنین نیوتن بر کیلوگرم(N/kgیاN·kg-1). مقدار تقریبی این کمیت۹٫۸۱ m/s2است که بدان معنیست که صرفنظر از تأثیر مقاومت هوا، سرعت جسم در حال سقوط در نزدیکی سطح زمین در هز ثانیه ۹٫۸۱ متر بر ثانیه افزایش مییابد.
شتاب گرانشی شتابی است که به اجسام به واسطه گرانش وارد می شود.در نقاط مختلف زمین اجسام با شتابی بین 9.78 تا m/s2 9.82 به سمتزمینجذب می شوند که به عرض جغرافیایی آن نقطه بستگی دارد.معمولا مقدار متوسط اینکمیتکه به صورت ثابت در روابط لحاظ می شود برابر 9.80665 m/s2 (تقریبا. 32.174 ft/s2) می باشد.شتاب گرانش معمولا به صورت زیر تعریف می شود:
که در آن:
Mجرم جسم در حال سقوط به زمین,
rبردار واحد از مرکز جسم در حال سقوط به مرکز جسم وارد کننده گرانش.
همانطور که میدانیم شتاب گرانش در روی سطحزمینو بالای سطح زمین با مجذور فاصله از مرکز زمین رابطه عکس دارد.اما در زیر سطح زمین این رابطه چگونه نوشته میشود؟ واقعیت این است که برای نقاط زیر سطح زمین باز هم قانون جهانی گرانش نیوتن برقرار است اما رابطه شتاب گرانش بسیار متفاوت است.
وقتی ما روی سطح زمین قرار داریم تمام جرم زمین به ما نیروی گرانش وارد میکند یعنی تمامی جرم زیر پای ما ما را جذب میکند اما هنگامی که پایین تر از سطحزمینقرار میگیریم فقط جرمی از زمین که زیر پای ما در کره ای به شعاع r قرار دارد به ما نیروی گرانش وارد میکند و جرم بالای سر ما هیچ تاثیری ندارد.
از زمانی که انسان اولیه شروع به ساختن سرپناه خود نمود معماری نیز آغاز شد. به دنبال بروز این پدیده طراحی ساختمان نیز مطرح گردید، در نتیجه نیاز به تهیه ی نقشه، تعبیر و تفسیر و خواندن نقشه احساس گردید.
در حدود 4500 سال قبل، نقشه ای بر روی خشت خام بدست آمده است، که نشان گر اولین فعالیت ها در زمینه ی تهیه ی نقشه بوده است. از جمله ساختمان های اولیه که از روی نقشه های معماری ساخته شده اند اهرامی که اقوام آزتک قدیمی ساخته اند می توان نام برد. پیشرفت در زمینه ی تهیه ی نقشه تا قرن 16 میلادی سرعت چندانی نداشته است و از آن قرن به بعد نقشه ها سال به سال دقیق تر و علمی تر شده است. در زمان ناپلئون (در سال 1798) یک مهندس فرانسوی به نام گاسپارد مونژ Gaspard Mounge (بنیان گذار نقشه کشی مدرن) کتابی به نام هندسه ی ترسیمی را منتشر کرد، این کتاب اساس و پایه ی نقشه کشی فنی قرار گرفت.
برای اولین بار در سال 1825 به کمک عکس نقشه تهیه شد. و کار تهیه ی نقشه در عصر ما بر مبنای علوم ریاضی استوار شده و در حال چنان پیشرفتی است که دانشمندان تا کنون به کمک دستگاه های دقیق عکسبرداری، از کره ی ماه و دیگر کرات منظومه ی شمسی نقشه تهیه کردند.
فن نقشه کشی یکی از قدیمی ترین هنرهای بشری ست که در این باره می توان شواهدی را از آثار مدوّن و ثبت شده ی دوران باستان بازیافت. نقشه کشی را باید به صورت یک فن و... همگام با نیاز جامعه دانست و سعی در آموزش صحیح و منطبق با اصول فنی آن داشت تا بتواند به نحو مؤثر و کارسازی در خدمت جامعه قرار گیرد. از اهمیت و حساسیت این هنر همین بس که هدف از طراحی و نقشه کشی صرفه جویی در هزینه ها و مصالح ساختمانی و نیز مقاوم سازی ساختمان ها در برابر عوامل طبیعی می باشد.
نقشه زبان افراد فنی بوده و بایستی یک فرد فنی این زبان را با تمام رموز آن بشناسد. به بیان دیگر از عهده ی ترسیم نقشه به طور درست و اصولی برآمده و توانایی درک و خواندن آن را نیز داشته باشد.
نقشه کشی ساختمان کار فنی و نیز هنری است.
1) بخش فنی آن مربوط به رعایت نکات ترسیمی است، این بخش را می توان در کلاس درس فراگرفت.
2)بخش هنری آن مربوط به زیبائی و تمیزی ترسیمات می باشد، این بخش با کوشش و تمرین مداوم بدست می آید.
برش فرضی افقی از ارتفاعاتی که مشخصات هر چه بیشتر ساختمان (در، پنجره، ضخامت دیوارها و...) از آن ارتفاع دیده و ترسیم شود. مقیاس پلان ها ۵۰/۱یا ۱/۱۰۰در نظر گرفته می شود. ۳/۲از کف و ۱/۴از سقف
توجه: پلان تیپ Typical Plan در یک ساختمان چند طبقه، طبقاتی که پلان های پشابه دارند، فقط یک نقشه (پلان) با عنوان پلان تیپ تهیه می گردد.
این نوع برش در دو حالت طولی و یا عرضی تهیه می شود.
توجه: برش ها به صورت فرضی بوده و جهت مشخص کردن قسمت های حساس داخلی ساختمان تهیه می شود. (قسمت های حساس ساختمان بع ترتیب راه پله، رامپ، سرویس حمام، دستشوئی و آشپزخانه می باشد.)
پلان مبلمان یا پلان دکوراسیون جهت مشخص کردن لوازم مورد استفاده در فضا های داخلی ساختمان استفاده می شود، که در این پلان اندازه و محل قرارگرفتن لوازم مشخص می گردد.
هرچند مدت زیادی از رواج این نوع سقف در کشورمان نمیگذرد اما در واقع این سیستم اجرای سقف از سال ۱۹۳۹و با تدوین یک استاندارد صنعتی برای طراحی، اجرا و بهرهبرداری از این سقف توسط انستیتو سقف فولادی (SDI) به طور رسمی وارد صنعت ساختمان شده است.
سقفهای کامپوزیت عرشه فولادی گامی است در راستای صنعتی سازی ساختمان چرا که ضمن معرفی الزامات و روشهای اجرای آن در آئیننامههای معتبر بینالمللی و تأیید آن توسط مرکز تحقیقات ساختمان و مسکن در کشورمان، دارای سرعت اجرای بالاییست. همانطور که اشاره شد با استفاده از این روش انواع مختلف سقفها با کاربریها و حالات متفاوت را میتوان اجرا نمود که ما در اینجا به ویژگیها و شیوه اجرای نوع خاصی از این سقف که در مبحث دهم مقررات ملی ساختمان (بند ۱۰-۱-۲-۵-۷) تحت عنوان «مقاطع مختلف با استفاده از ورقهای ذوزنقهای» به آن اشاره شده است میپردازیم.
پس از طراحی سقف و مشخص شدن فواصل تیرهای فرعی، نقشه های شاپ جهت جاگذاری صفحات روی دهانه های مختلف سازه تهیه و دستور تولید به کارخانه داده میشود. پس از تولید،صفحات به محل پروژه ارسال و به وسیله جرثقیل و یا تاور مستقر در کارگاه برروی اسکلتقرارداده میشوند و سپس صفحات بر روی تیرها طبق نقشه، پخش شده و بوسیله پرچهای مخصوص درجای خود ثابت میگردند در مرحله بعد گل میخها (برشگیر) از روی بال پل ها و تیرهای فرعی نصب می شوند. نصب گل میخ ها توسط دستگاه اِستاد ولدينگ صورت می گیرد.با توجه به اینکه این برشگیرها نقش مهمی در ایمنی سقف حین بهره برداریو هنگام زلزله ایفا می کنند ، در انتخاب گل میخ می بایستی دقت کافی صورت گیرد و همچنین نصب گلمیخ ها باید توسط افراد متخصص انجام شود
پس از نصب گلمیخ آرماتورهای حرارتی مورد نیازسقف بصورت شبکه مش آرماتور بسته شده (که پيشنهاد ميشود باتوجه به مزايايالياف بتنبه جاي ميلگرد از اين محصول استفاده شود)و فلاشینگ اطراف نصب و سقف آماده بتن ریزی میگردد
سپس بتن ریزی روی سقفهای آماده صورت گرفته و روي سقف پخش میشود باید توجه داشت ضخامت بتن از روی بالاترین سطحورق نباید کمتر از 50 میلیمتر باشد
1-ارتفاع ورق های فولادی ذوزنقه ای در این مقاطع به 75mm محدود میشود.
2- تامین ضوابط دیافراگم صلب با توجه به ضوابط موجوددر فصل 12آیین نامهASCE7-05 و ضوابط موجود دراستاندارد2800 ایران الزامی است .
3- حداکثر تغییر مکان مجاز ناشی از بار مرده حین اجرا به L/180 یا 20 mm برای هر دهانه محدود میشود.
4- حداکثر تغییر مکان مجازی ناشی از بار زنده بهره برداری به L/360 برای هر دهانه محدود میشود.
5- رعایت الزامات مربوط به بازشو در سقفها، براساس مبحث نهم مقررات ملی ساختمان الزامی است.
6- رعایت ضوابط طراحی برشگیرهابراساس بند10-1-2-7 مبحث دهم مقررات ملی ساختمان یا براساس ضوابط موجود در بخش 13 آیین نامه ASCE 7-05 الزامی است.
7- قطر گل میخهای برش گیر باید 20mm یا کمتر بوده وحداقل ارتفاع آنها بعد از نصب، که از بالای ورق ذوزنقه ای اندازه گیری میشود، نباید کمتر از 40mm باشد.
8- ضخامت دال بتن آرمه در بالای کنگره ورق ذوزنقه ای نبایداز 50mm کمتر باشد.
9- رعایت مشخصات فولادهای بکار برده شده بر اساس استاندارد ASTM با حداقلFy برابر 230MPa الزامی است.
10- رعایت مشخصات بتن سازه ای برای بتن مورد استفاده در دال بتن ارمه،مطابق با ضوابط موجود در AISC و با حداقلfc برابر 21MPa و حداکثر آن برابر 70MPa وهمچنین رعایت ضوابط مربوط به آرماتور گذاری دال بتن آرمه براساس ضوابط موجود در آیین نامه ACI 318-05 الزامی است.
11- مقاومت تسلیم آرماتورهای مورد استفاده در دال بتن آرمه رویه، مطابق ضوابط AISC نباید از 525MPa تجاوز کند.
12- رعایت ضوابط ومقررات مربوط به جوشکاری اعضای سرد نورد شده مطابق استاندارد AISI وآیین نامه های AWS و AISC الزامی است .
13- رعایت ضوابط راهنمای طراحی Floor vibrations due to human activity منتشر شده توسط انجمن AISC برای کنترل ارتعاش کف ها الزامی است.
14- رعایت مبحث سوم مقررات ملی ساختمان در خصوص حفاظت ساختمانها در مقابل حریق و همچنین الزامات نشریه شماره 444 مرکز تحقیقات ساختمان ومسکن مربوط به مقاومت جداره ها در مقابل حریق با در نظر گرفتن تعداد طبقات، ابعاد ساختمان،کاربری و وظیفه عملکردی عنصرساختمانی ضروری است.
15- صدا بندی هوابرد وکوبه ای سقف بین طبقات میبایست مطابق مبحث هجدهم مقررات ملی ساختمان تامین شود.
16- رعایت الزامات مبحث 19 مقررات ملی ساختمان، جهت صرفه جوئی در مصرف انرژی الزامی است.
17- در نظر گرفتن جزئیات دقیق مسیر و محل نصب کلیه اجزای تاسیات مکانیکی و برقی در مرحله طراحی و اجرای سقف، ضروری است.
18- اخذ گواهینامه فنی برای محصول تولیدی، پس از مرکز تحقیقات ساختمان و مسکن الزامی است.
3- کاهش تیرهای فرعی به حداقل - 20 تا 30 درصد صرفه جویی در مصرف فولاد اسکلت سازه
4- 15 تا 20 درصد صرفه جویی در مصرف بتن سقف
5- کاهش وزن سقف، اسکلت، فونداسیون و در نهایت کاهش وزن سازه
(وزن بار مرده این پروفیل با 8 سانتیمتر حجم بتن رویه 210 کیلو گرم بر متر مربع است در حالی که وزن سقف کامپوزیت سنتی با همین خصوصیات فنی 270 کیلو گرم و سقفهای تیرچه بلوک 360 کیلوگرم میباشد)
4- درصد سبکتر از سقف های تیرچه بلوک و 22 درصد سبکتر از سقف های کامپوزیت سنتی
6- عملکرد مناسب در برابر زلزله (بالابردن صلبیت ساختمان) و مقاومت در برابر نیروهای جانبی
7- امکان اجرا و عملیات بتن ریزی کلیه سقف های ساختمان در یک زمان
8- عبور آسان وسالم تاسیسات از زیر سقف وهمچنین تعمیر وتعویض بسیار راحت موارد آسیب دیده
9- کاهش قابل توجه هزینه های جاری کارگاه
10- تأمین میلگرد کششی سقف – 60 تا 70 درصد صرفه جویی در مصرف میلگرد
11- ایجادیک سکوی فولادی با ایمنی بالا در زمان اجرای سقف
12- کاهش ضخامت سقف ودر نتیجه افزایش ارتفاع مفید در طبقات
13- ایجادسطحی یکنواخت در زیر سقف
14- انعطاف پذیری با هر نوع طراحی از لحاظ معماری وکاربری
15- امکان اجرا بر روی هر نوع سازه فلزی
16- بدون نیاز به شمع گذاری و زیرسازی
17- قابلیت اجرا در انواع شرایط محیطی و آب و هوایی
18- حذف عملیات کفراژبندی و دکفراژ
19- اجرای بدون مانع داکتها و رایزاها منطبق با نقشه های معماری
20- حمل آسان و نیاز به حداقل فضا برای دپو و نگهداری
پیامبراکرم (ص) فرمود: براى شهادت حسین (ع)، حرارت و گرمایى در دلهاى مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمىشود. (جامع احادیث الشیعه، ج 12، ص556)
* عاشورا، روز غم : امام رضا (ع) فرمود: هر کس که عاشورا، روز مصیبت و اندوه و گریهاش باشد، خداوند روز قیامت را براى او روز شادى و سرور قرار مىدهد. (بحارالانوار، ج 44، ص284)
* محرم، ماه سوگوارى
امام رضا (ع) فرمود: هر گاه ماه محرم فرا مىرسید، پدرم (موسى بن جعفر) دیگر خندان دیده نمىشد و غم و افسردگى بر او غلبه مىیافت تا آن که ده روز از محرم مىگذشت، روز دهم محرم که مىشد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. (امالى صدوق، ص 111)
* دیدههاى خندان : پیامبراکرم (ص) فرمود: فاطمه جان! روز قیامت هر چشمى گریان است، مگر چشمى که در مصیبت و عزاى حسین گریسته باشد، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مىشود. (بحارالانوار،ج 44، ص293)
* سالگرد سوگ حسین (ع) : حضرت صادق (ع) فرمود: یک سال تمام، هر شب و روز بر حسین بن على (ع) نوحهخوانى شد و سه سال، در روز شهادتش سوگوارى برپا گشت. (بحارالانوار،ج 79، ص102)
* وقف برای عزادارى : امام صادق (ع) مىفرماید: پدرم امام باقر(ع) به من فرمود: اى جعفر! از مال خودم فلان مقدار وقف نوحهخوانان کن که به مدت ده سال در «منا» در ایام حج، بر من نوحهخوانى و سوگوارى کنند. (بحارالانوار، ج 46، ص220)
* نوحهخوانى سنتى
ابوهارون مکفوف مىگوید: خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم. امام به من فرمود: «برایم شعر بخوان». پس برایش اشعارى خواندم. فرمود: اینطور نه، همان طور که (براى خودتان) شعر خوانى مىکنید و همانگونه که نزد قبر حضرت سید الشهداء مرثیه مىخوانى. (بحارالانوار، ج 44، ص287)
پاداش شعر گفتن براى حسین (ع)
امام صادق (ع) به جعفر بن عفان فرمود: هیچ کس نیست که درباره حسین (ع) شعرى بسراید و بگرید و با آن بگریاند مگر آن که خداوند، بهشت را بر او واجب مىکند و او را مىآمرزد. (رجال شیخ طوسى، ص289)
* سرودن براى اهلبیت (ع)
امام صادق (ع) فرمود: هر کس در راه ما و براى ما یک بیت شعر بسراید، خداوند براى او خانهاى در بهشت، بنا مىکند. (وسائل الشیعه،ج 10، ص467)
به یاد فرزندان فاطمه (س) : امام سجاد (ع) فرمود: من هرگز شهادت فرزندان فاطمه را به یاد نیاوردم، مگر آن که به خاطر آن، چشمانم اشکبار گشت. (بحارالانوار، ج 46، ص109)
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن