سایت اقدام پژوهی - گزارش تخصصی و فایل های مورد نیاز فرهنگیان
1 -با اطمینان خرید کنید ، پشتیبان سایت همیشه در خدمت شما می باشد .فایل ها بعد از خرید بصورت ورد و قابل ویرایش به دست شما خواهد رسید. پشتیبانی : بااسمس و واتساپ: 09159886819 - صارمی
2- شما با هر کارت بانکی عضو شتاب (همه کارت های عضو شتاب ) و داشتن رمز دوم کارت خود و cvv2 و تاریخ انقاضاکارت ، می توانید بصورت آنلاین از سامانه پرداخت بانکی (که کاملا مطمئن و محافظت شده می باشد ) خرید نمائید .
3 - درهنگام خرید اگر ایمیل ندارید ، در قسمت ایمیل ، ایمیل را بنویسید.
در صورت هر گونه مشکل در دریافت فایل بعد از خرید به شماره 09159886819 در شاد ، تلگرام و یا نرم افزار ایتا پیام بدهید آیدی ما در نرم افزار شاد : @asemankafinet
مجدالدين همگر از شاعران قصيده سرا و غزلگوي قرن هفتم هجري و از معاصران سعديست . نسبش بساسانيان مي رسيد و شاعر باين نسب شريف خود بارها اشاره و بآن فخر كرده است .ب اشيد نگاهش بيشتر شيراز بود ودر آنجا در خدمت اتابكان سلغري بسر مي برد و ازجمله وزيران و عاملان آنان بود و بعد از زوال حكومت آن خاندان بكرمان و اصفهان و بغداد و خراسان رفت وباز بشيراز برگشت تا در 686 هجري ( = 1287 ميلادي ) در گذشت .وي خواه در قصائد و خواه در غزلهاي خود سخن سهل و روان و بر گزيده و منتخب دارد . انديشهاي باريك و مضمونهاي دقيقش قابل توجه وعنايتشت و در ميان ترانهاي لطيف متعدد عاشقانه اش گاه بمضامين حكمي و اجتماعي نيز باز مي توان خورد . در باره احوال اورجوع شود به :مجد الدين همگر آقاي سعيد نفيسي ،مجله مهر سال دوم از سعدي تا جامي ، آقاي علي اصغر حكمت ،ص 140 – 144.
يارسفرگر
يا آن دل گم بوده بمن بازرسانيد يا جان زتن رفته بتن بازرسانيد
يا جان بستانيد زمن دير مپاييد يا يار مرا زود بمن بازرسانيد
بي سر و قدش آب ندارد چمن جان آن سروروان از بچمن باز رسانيد
بي يار نخواهم كه ببينم وطنش را آنراحت جان را بوطن بازرسانيد
دانيد كه بي بت چه بود حال شمن را كوشيد كه بت را بشمن بازرسانيد
آن دانه در گم شد ازين چشم چودرياآن در ثمين را بعدن بازرسانيد
به آذين ( متولد 1293) از نويسندگاني است كه همزمان با علوي به مقابله با سنتهاي پوسيده رماننويسي اوليه برخاست و در راه آفريدن رماني واقعي كوشيد. رماني كه او نوشت ـ دختر رعيت (1331) ـ همچون رمان علوي، افق تازه و گستردهتري از زندگي را در منظر خوانندگان ادبيات فارسي قرار داد. اين دو نويسنده كوشيدند شيوة كهنه گسترش طرح كلي رمان تسلسل رويدادهاي سرگرم كننده و تفسيرهاي پندآموز ـ را در هم بريزند و طرحي نو در اندازند. علوي در چشمهايش به مطالعهاي روانشناسانه دست زد، اما بهآذين بر زمينة اجتماعي عينيتري پيش رفت.
بهآذين در اولين مجموعة داستانهايش ـ پراكنده (1323) ـ به خاطر پرداختن به مضمونهاي جنسي و عرفاني و آفريدن قهرمانان رمانتيك و به دور از زندگي، تحت تأثير ادبيات بازاري است. در اين داستانها، همچون شينپرتو و ناظرزاده كرماني، كمبود فرهنگ هنري و اجتماعي خويش را با كاربرد واژههاي رنگارنگ و لفاظيهاي آهنگين جبران ميكند. هوس خودنمايي با كلمات بر نوشتههاي بعدي نويسنده نيز تأثيري ناپسند ميگذارد.
در كتاب دوم ـ به سوي مردم (1327) ـ بهآذين به موضوعهاي اجتماعي روي ميآورد. اما در اين كتاب نيز زبان نويسنده از تصنعي خودنمايانه لطمه ديده است. گرايش آدمها از وضعيت اجتماعي و روحي آنها و كنش داستان ناشي نميشود، بلكه نويسنده به جاي همه حرف ميزند و گاه به گاه شعار ميدهد. از آنجا كه روحيه و زندگي افرادي كه دربارهشان مينويسد را خوب نميشناسد. حرفهاي روشنفكرانة خود را از دهان آنها بيان ميكند. در داستان « مسأله تازه»، عليجان كارمند جزء پس از يك گفتگوي كوتاه به بيداري اجتماعي دست مييابد و در داستان « برق سر نيزه» درگيري با تظاهركنندگان ناگهان « دگرگون ميشود» و چون روشنفكري ماهر به تجزيه و تحليل امور سياسي ميپردازد.
از ديگر آثار او: شهري چون بهشت ـ سرگذشت مردي كه برنگشت.
اصولاً شرح حال و خاطرات زندگي شهـريار در خلال اشعـارش خوانده مي شود و هـر نوع تـفسير و تعـبـيـري كـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگي او نزديك است و حقـيـقـتاً حيف است كه آن خاطرات از پـرده رؤيا و افسانه خارج شود.
گو اينكه اگـر شأن نزول و عـلت پـيـدايش هـر يك از اشعـار شهـريار نوشـته شود در نظر خيلي از مردم ارزش هـر قـطعـه شايد ده برابر بالا برود، ولي با وجود اين دلالت شعـر را نـبايد محـدود كرد.
شهـريار يك عشق اولي آتـشين دارد كه خود آن را عشق مجاز ناميده. در اين كوره است كه شهـريار گـداخـته و تصـفيه مي شود. غالـب غـزل هـاي سوزناك او، كه به ذائـقـه عـمـوم خوش آيـنـد است، يادگـار اين دوره است. اين عـشـق مـجاز اسـت كـه در قـصـيـده ( زفاف شاعر ) كـه شب عـروسي معـشوقه هـم هـست، با يك قوس صعـودي اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفاني و الهـي تـبديل مي شود. ولي به قـول خودش مـدتي اين عـشق مجاز به حال سكـرات بوده و حسن طبـيـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولي براي او تجـلي كرده و شهـريار هـم با زبان اولي با او صحـبت كرده است.
بعـد از عـشق اولي، شهـريار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشين به تمام مظاهـر طبـيعـت عـشق مي ورزيده و مي توان گـفت كه در اين مراحل مثـل مولانا، كه شمس تـبريزي و صلاح الدين و حسام الدين را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق مي بازد. بـيـشتر هـمين دوستان هـستـند كه مخاطب شعـر و انگـيزهًَ احساسات او واقع مي شوند. از دوستان شهـريار مي تـوان مرحوم شهـيار، مرحوم استاد صبا، استاد نـيما، فـيروزكوهـي، تـفـضـلي، سايه، و نگـارنده و چـند نـفر ديگـر را اسم بـرد.
شرح عـشق طولاني و آتـشين شهـريار در غـزل هـاي ماه سفر كرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغاي غـروب و بوي پـيراهـن مشـروح است و زمان سخـتي آن عـشق در قـصيده " پـرتـو پـايـنده " بـيان شده است و غـزل هـاي يار قـديم، خـمار شـباب، ناله ناكامي، شاهـد پـنداري، شكـرين پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران ، نالـه نوميـدي ، و غـروب نـيـشابور حالات شاعـر را در جـريان آن عـشق حكـايت مي كـند. شهـريار در ديوان خود از خاطرات آن عـشق غزل ها و اشعار ديگري دارد از قـبـيل حالا چـرا، دستم به دامانـت و ... كه مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزيز نـشاط مي دهـد.
عـشق هـاي عارفانه شهـريار را مي توان در خلال غـزل هـاي انتـظار، جمع و تـفريق، وحشي شكـار، يوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و ناي شـبان و اشگ مريم، دو مرغ بـهـشتي، و غـزل هـاي ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خيلي آثـار ديگـر مشاهـده كرد. براي آن كه سينماي عـشقي شهـريار را تـماشا كـنيد، كافي است كه فـيلمهاي عـشقي او را كه از دل پاك او تـراوش كرده ، در صفحات ديوان بـيابـيد و جلوي نور دقـيق چـشم و روشـني دل بگـذاريـد. هـرچـه ملاحـظه كرديد هـمان است كه شهـريار مي خواسته زبان شعـر شهـريار خـيلي ساده است.
محـروميت و ناكامي هاي شهـريار در غـزل هـاي گوهـر فروش، ناكامي ها، جرس كاروان، ناله روح، مثـنوي شعـر، حكـمت، زفاف شاعـر، و سرنوشت عـشق به زبان خود شاعر بـيان شده و محـتاج به بـيان من نـيست.
خيلي از خاطرات تـلخ و شيرين شهـريار از كودكي تا امروز در هـذيان دل، حيدر بابا، موميايي و افسانه ي شب به نـظر مي رسد و با مطالعـه آنهـــا خاطرات مزبور مشاهـده مي شود.
شهـريار روشن بـين است و از اول زندگي به وسيله رويا هـدايت مي شده است. دو خواب او كه در بچـگي و اوايل جـواني ديده، معـروف است و ديگـران هـم نوشته اند.
اولي خوابي است كه در سيزده سالگي موقعـي كه با قـافله از تـبريز به سوي تهـران حركت كرده بود، در اولين منزل بـين راه - قـريه باسمنج - ديده است؛ و شرح آن اين است كه شهـريار در خواب مي بـيـند كه بر روي قـلل كوهـها طبل بزرگي را مي كوبـند و صداي آن طبل در اطراف و جـوانب مي پـيچـد و به قدري صداي آن رعـد آساست كه خودش نـيز وحشت مي كـند. اين خواب شهـريار را مي توان به شهـرتي كه پـيدا كرده و بعـدها هـم بـيشتر خواهـد شد تعـبـير كرد.
خواب دوم را شهـريار در 19 سالگـي مي بـيـند، و آن زماني است كه عـشق اولي شهـريار دوران آخري خود را طي مي كـند و شرح خواب به اختصار آن است كه شهـريار مـشاهـده مي كـند در استـخر بهـجت آباد (قـريه اي واقع در شمال تهـران كه سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالي تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را مي بـيـند كه به زير آب مي رود، و شهـريار هـم به دنبال او به زير آب رفـته ، هـر چـه جسـتجو مي كـند، اثـري از معـشوقه نمي يابد؛ و در قعـر استخر سنگي به دست شهـريار مي افـتد كه چـون روي آب مي آيد ملاحظه مي كـند كه آن سنگ، گوهـر درخشاني است كه دنـيا را چـون آفتاب روشن مي كند و مي شنود كه از اطراف مي گويند گوهـر شب چـراغ را يافته است. اين خواب شهـريار هـم بـدين گـونه تعـبـير شد كه معـشوقـه در مـدت كوتاهي از كف شهـريار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـريار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه اي به شهـريار دست مي دهـد كه گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوي را در نـتـيجه آن تحـول مي يابد.
شعـر خواندن شهـريار طرز مخصوصي دارد - در موقع خواندن اشعـار قافـيه و ژست و آهـنگ صدا ، هـمراه موضوعـات تـغـيـير مي كـند و در مـواقـع حسـاس شعـري ، بغـض گـلوي او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشك مي شود و شـنونده را كاملا منـقـلب مـي كـند.
شهـريار در موقعـي كه شعـر مي گـويد به قـدري در تـخـيل و انديشه آن حالت فرو مي رود كه از موقعـيت و جا و حال خود بي خـبر مي شود. شرح زير نمونهً يكي از آن حالات است كه نگـارنـده مشاهـده كرده است:
هـنـگـامي كه شهـريار با هـيچ كـس معـاشرت نمي كرد و در را به روي آشنا و بـيگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـيلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزي سر زده بر او وارد شدم . ديـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روي سر گـذارده و با حـالـتي آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلي عـليه السلام مـتوسل مي شود. او را تـكاني دادم و پـرسيدم اين چـه حال است كه داري؟ شهـريار نفـسي عـميـق كشيده، با اظهـار قـدرداني گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـي نجات دادي. گـفـتم مگـر ديوانه شده اي؟ انسان كه در اطاق خشك و بي آب و غـرق، خفـه نمي شود. شهـريار كاغـذي را از جـلوي خود برداشتـه، به دست من داد. ديدم اشعـاري سروده است كه جـزو افسانهً شب به نام سمفوني دريا ملاحظه مي كـنـيد.
شهـريار بجـز الهـام شعـر نمي گويد. اغـلب اتـفاق مي افـتد كه مـدتـهـا مي گـذرد، و هـر چـه سعـي مي كـند حتي يك بـيت شعـر هـم نمي تـواند بگـويد. ولي اتـفاق افـتاده كه در يك شب كه موهـبت الهـي به او روي آورده، اثـر زيـبا و مفصلي ساخته است. هـمين شاهـكار تخـت جـمشيد، كـه يكي از بزرگـترين آثار شهـريار است، با اينكه در حدود چـهـارصد بـيت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.
شهـريار داراي تـوكـلي غـيرقـابل وصف است، و اين حالت را من در او از بدو آشـنايي ديـده ام. در آن موقع كه به عـلت بحـرانهـاي عـشق از درس و مـدرسه (كـلاس آخر طب) هـم صرف نظر كرده و خرج تحـصيل او به عـلت نارضايتي، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه مي شد كه شهـريار خـيلي سخت در مضيقه قرار مي گـرفت. به من مي گـفت كه امروز بايد خرج ما برسد و راهي را قـبلا تعـيـيـن مي كرد. در آن راه كه مي رفـتـيم، به انـتهـاي آن نرسيده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً يك يا دو ارباب رجوع مي رسيد. با آنكه سالهـاست از آن ايام مي گـذرد، هـنوز من در حيرت آن پـيشامدها هـستم. قابل توجه آن بود كه ارباب رجوع براي كارهاي مخـتـلف به شهـريار مـراجـعـه مي كردند كه گـاهـي به هـنر و حـرفـهً او هـيچ ارتـباطي نـداشت - شخـصي مراجـعـه مي كرد و براي سنگ قـبر پـدرش شعـري مي خواست يا ديگـري مراجـعـه مي كرد و براي امـر طـبي و عـيادت مـريض از شهـريار استـمداد مي جـست، از اينـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص براي گـرفـتن دعـا بود.
خـدا شـناسي و معـرفـت شهـريار به خـدا و ديـن در غـزل هـاي جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـديـت، بال هـمت و عـشق، دركـوي حـيرت، قـصيده تـوحـيد، راز و نـياز، و شب و عـلي مـندرج است.
عـلاقـه به آب و خـاك وطن را شهـريار در غـزل عيد خون و قصايد مهـمان شهـريور، آذربايـجان، شـيون شهـريور و بالاخره مثـنوي تخـت جـمشـيد به زبان شعـر بـيان كرده است. الـبـته با مطالعه اين آثـار به مـيزان وطن پـرستي و ايمان عـميـقـي كه شهـريار به آب و خاك ايران و آرزوي تـرقـي و تـعـالي آن دارد، پـي بـرده مي شود.
تـلخ ترين خاطره اي كه از شهـريار دارم، مرگ مادرش است كه در روز 31 تـيرماه 1331 اتـفاق افـتاد - هـمان روز در اداره به اين جانب مراجعـه كرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد - به اتـفاق به بـيمارستان هـزار تخـتخوابي مراجـعـه كرديم و نعـش مادرش را تحـويل گـرفـته، به قـم برده و به خاك سپـرديم. حـالـتي كه از آن مـرگ به شهـريار دست داده ، در منظومه ي « اي واي مادرم » نشان داده مي شود. تا آنجا كه مي گويد:
مي آمديم و كـله من گيج و منگ بود
انگـار جـيوه د ر دل من آب مي كـنند
پـيـچـيده صحـنه هاي زمين و زمان به هـم
خاموش و خوفـناك هـمه مي گـريختـند
مي گـشت آسمان كه بـكوبد به مغـز من
دنيابه پـيش چـشم گـنهـكار من سياه
يك ناله ضعـيف هـم از پـي دوان دوان
مي آمد و به گـوش من آهـسته مي خليـد:
تـنـهـا شـدي پـسـر!
شيرين ترين خاطره براي شهـريار اين روزها دست مي دهـد و آن وقـتي است كه با دخـتر سه ساله اش شهـرزاد مشغـول و سرگـرم ا ست.
شهـريار در مقابل بچـه كوچك مخـصوصاً كه زيـبا و خوش بـيان باشد، بي اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش اين روزها همان حالت را دارد كه براي شهـريار 51 ساله نعـمت غـير مترقبه اي است. موقعي كه شهـرزاد با لهـجـه آذربايجاني شعـر و تصـنيف فارسي مي خواند، شهـريار نمي تواند كـثـرت خوشحالي و شادي خود را مخفي بدارد.
نام كامل شهـريار سيد محـمـد حسين بهـجـت تـبـريـزي است. در اوايل شاعـري (بهـجـت) تخـلص مي كرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست كه دو بـيت زير شاهـد از ديوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را (شهـريار) تعـيـيـن كرد:
كه چرخ سكه دولت به نام شهـرياران زد
غم غريبي و غربت چو بر نمي تابم
به شهـر خود روم و شهـريار خود باشم
و شاعـر ما بهـجت را به شهـريار تـبـديل كرد و به هـمان نام هـم معـروف شد . تاريخ تـولـدش 1285 خورشيدي و نام پـدرش حاجي ميرآقا خشگـنابي است كه از سادات خشگـناب (قـريه نزديك قره چـمن) و از وكـلاي مبرز دادگـستـري تـبـريز، و مردي فاضل و خوش محاوره و از خوش نويسان دوره خود و با ايمان و كريم الطبع بوده است و در سال 1313 مرحوم و در قـم به خاك سپرده شد.
شهـريار تحـصـيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه تـبـريز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا كـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصيل كرده است و در چـند مريضخانه هـم مدارج اكسترني و انترني را گـذرانده است ولي د رسال آخر به عـلل عـشقي و ناراحـتي خيال و پـيشامدهاي ديگر از ادامه تحـصيل محروم شده است و با وجود مجاهـدت هـايي كه بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـيب و تكـميل اين يك سال تحصيل شد، معـهـذا شهـريار رغـبتي نشان نداد و ناچار شد كه وارد خـدمت دولتي بـشود. چـنـد سالي در اداره ثـبت اسناد نيشابور و مشهـد خـدمت كرد و در سال 1315 به بانك كـشاورزي تهـران داخل شد و تا كـنون هـم در آن دستگـاه خدمت مي كند.
شهـرت شهـريار تـقـريـباً بي سابقه است ، تمام كشورهاي فارسي زبان و ترك زبان، بلكه هـر جا كه ترجـمه يك قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را مي سـتايـند. منظومه (حـيـدر بابا) نـه تـنـهـا تا كوره ده هاي آذربايجان، بلكه به تركـيه و قـفـقاز هـم رفـته و در تركـيه و جـمهـوري آذربايجان چـنـدين بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممكن نيست ترك زباني منظومه حـيـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود.
شهـريار در تـبـريز با يكي از بـستگـانش ازدواج كرده، كه ثـمره اين وصلت دخـتري سه ساله به نام شهـرزاد و دخـتري پـنج ماهـه بـه نام مريم است.
شهـريار غـير از اين شرح حال ظاهـري كه نوشته شد ، شرح حال مرموز و اسرار آميزي هـم دارد كه نويسنده بـيوگـرافي را در امر مشكـلي قـرار مي دهـد. نگـارنـده در اين مورد ناچار به طور خلاصه و سربـسته نكـاتي از آن احوال را شرح مي دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـيان شود:
شهـريار در سالهـاي 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح كه توسط مرحوم دكـتر ثـقـفي تـشكـيل مي شد شركت مي كـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جرايد و مجلات چاپ شده است . شهـريار در آن مجالس كـشفـيات زيادي كرده است و آن كـشـفـيات او را به سير و سلوكاتي مي كـشاند. در سال 1310 به خراسان مي رود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله اين افـكار را داشتـه است و در سال 1314 كه به تهـران مراجـعـت مي كـند، تا سال 1319 اين افـكار و اعمال را به شدت بـيـشـتـري تعـقـيب مـي كـند؛ تا اينكه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درويشي مي شود و سير و سلوك اين مرحـله را به سرعـت طي مي كـند و در اين طريق به قـدري پـيش مي رود كه بـر حـسب دسـتور پـير مرشد قـرار مي شود كه خـرقـه بگـيرد و جانشين پـير بـشود. تكـليف اين عـمل شهـريار را مـدتي در فـكـر و انديشه عـميـق قـرار مي دهـد و چـنـدين ماه در حال تـرديد و حـيرت سير مي كـند تا اينكه مـتوجه مي شود كه پـيـر شدن و احـتمالاً زير و بال جـمع كـثـيري را به گـردن گـرفـتن براي شهـريار كه مـنظورش معـرفـت الهـي و كـشف حقايق است، عـملي دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست. اينجاست كه شهـريار با توسل به ذات احـديت و راز و نيازهاي شبانه، به كشفياتي عـلوي و معـنوي مي رسد و به طوري كه خودش مي گـويد پـيشامدي الهـي او را با روح يكي از اولياء مرتـبط مي كـند و آن مقام مقـدس كليهً مشكلاتي را كه شهـريار در راه حقـيقـت و عـرفان داشته حل مي كند و موارد مبهـم و مجـهـول براي او كشف مي شود.
باري شهـريار پس از درك اين فـيض عـظيم ، به كـلي تـغـيـير حالت مي دهـد. ديگـر از آن موقع به بعـد پـي بـردن به افـكار و حالات شهـريار براي خويشان و دوستان و آشـنايانش - حـتي من - مـشكـل شده بود؛ حرفهـايي مي زد كه درك آنهـا به طور عـادي مـقـدور نـبود؛ اعـمال و رفـتار شهـريار هـم به مـوازات گـفـتارش غـير قـابل درك و عـجـيب شده بود.
شهـريار در سالهاي اخير اقامت در تهـران خـيلي مـيل داشت كه به شـيراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و اين خواست خود را در اشعـار (اي شيراز و در بارگـاه سعـدي) منعـكس كرده است ولي بعـدهـا از اين فكر منصرف شد و چون از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود كجا برود؛ تا اينكه يك روز به من گـفت كه: " مـمكن است سفري از خالق به خلق داشته باشم " و اين هـم از حرف هـايي بود كه از او شـنـيـدم و عـقـلم قـد نـمي داد - تا اين كه يك روز بي خـبر از هـمه كـس، حـتي از خانواده اش، از تهـران حركت كرد وخبر او را از تـبريز گـرفـتم.
********
بالاخره سيد محـمد حسين شهـريار در 27 شهـريـور 1367 خورشيـدي در بـيـمارستان مهـر تهـران بدرود حيات گـفت و بـنا به وصيـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـريـز با شركت قاطبه مـلت و احـترام كم نظير به خاك سپـرده شد. چه نيك فرمود:
براي ما شعـرا نـيـست مـردني در كار كـه شعـرا را ابـديـت نوشـته اند شعـار
خلاصه زندگينامه استاد شهريار
استاد سيد محمد حسين بهجت تبريزي (شهريار) در سال ۱۲۸۵ هجري شمس در سال ۱۲۸۵ هجري شمسي در روستاي خشکاب در بخش قره چمن آذربايجان متولد شد. پدرش حاجي مير آقا خشکنابي و از وکلاي مبرز و مردي فاضل و خوش محاوره و از خوش نويسان دوره خود و با اينان و کريم الطبع بود.
او در اوايل شاعري بهجت تخلص ميکرد و بعداْ دوباره با فال حافظ تخلص خواست که دوبيت شاهد از ديوان آمد و خواجه تخلص او را شهريار تعيين کرد. او تحصيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه تبريز و دارالفنون تهران گذراند و تا کلاس آخر مدرسه طب تحصيل کرد و به مدارج بالايي دست يافت ولي در سالها آخر تحصيل اين رشته دست تقدير او را به دام عشقي نافرجام گرفتار ساخت و اين ناکامي موهبتي بود الهي؛ که در آتش درون وسوز و التهاب شاعر را شعله ور ساخت و تحولات دروني او را به اوج معنوي ويژه اي کشانيد تا جايي که از بند علائق رست و در سلک صاحبدلان درآمد و سروده هايش رنگ و بوي ديگر يافت و شاعر در آغازين دوران جواني به وجهي نيک از عهد اين آزمون درد و رنج برآمد و برپايه هنري اش به سرحد کمال معنوي رسيد. غالب غزلهاي سوزناک او که به دائقه عموم خوش آيند است. اين عشق مجاز است که در قصيده زفاف شاعر که شب عروسي معشوقه هم هست؛ با يک قوس صعودي اوج گرفته؛ به عشق عرفاني و الهي تبديل ميشود. ولي به قول خودش اين عشق مجاز به حالت سکرات بوده و حسن طبيعت هم مدتها به همان صورت اولي براي او تجلي کرده و شهريار هم بازبان اولي با او صحبت کرده است.
اصولاْ شرح حال و خاطرات زندگي شهريار در خلال اشعارش خوانده ميشود و هر نوع تفسير و تعبيري که در آن اشعار بشود به افسانه زندگي او نزديک است. عشقهاي عارفانه شهريار را ميتوان در خلال غزلهاي انتظار؛ جمع وتفريق؛ وحشي شکار؛ يوسف گمگشته؛ مسافر همدان؛ حراج عشق؛ ساز صباء؛ وناي شبان و اشک مريم: دو مرغ بهشتي....... و خيلي آثار ديگر مشاهده کرد. محروميت وناکاميهاي شهريار در غزلهاي گوهرفروش: ناکاميها؛ جرس کاروان: ناله روح؛ مثنوي شعر؛ حکمت؛ زفاف شاعر و سرنوشت عشق بيان شده است. خيلي از خاطرات تلخ و شيرين او در هذيان دل: حيدربابا: مومياي و افسانه شب به نظر ميرسد.
استاد شهريار سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگي شاعرانه پربار و افتخار در ۲۷ شهريور ماه ۱۳۶۷ به ملکوت اعلي پيوست و پيکرش در مقبره الشعراي تبريز که مدفن بسياري از شعرا و هنرمندان آن ديار است به خاک شپرده شد.
در چنان روزگاراني پر از شور و اميد، به سال ( 329 قمري ـ 320 شمسي ) در آبادي باژ يا به قول ديگر در قرية طابران از حسن كودكي در وجود آمد كه به قول معروف منصور نام گرفت. پدرش دهقاني گرانمايه و خداوند خانه و باغ و كشتزاري پهناور بود. او به گرد آوردن و خواندن افسانه ها و روايات تاريخي شوق بسيار داشت.
ميهن پرستي بنام بود، و هر زمان نام ايران و پادشاهانش را مي شنيد از غايت غرور و تعصبي كه داشت خون در رگهايش مي جوشيد.
حسن پس از اينكه پسرش قابليت آموختن يافت به معلمي سپرد تا زبان پهلوي بدو بياموزد.در آن زمان گروهي از بزرگان فرزندان خود را به آموختن زبان تازي وادار مي كردند تا در ديوان راه يابند،يا به مشاغل معتبر ديگر برآيند.
اما حسن را رأي نيتي ديگر بود.
خواندن روايتها و افسانه هاي تاريخي و ملي انديشه هاي دور و درازي در سر منصور پديد آورد و هر چه سال و سوادش فزون تر مي شد شوقش در كار به نظم كشيدن روايات غرور انگيزي كه خوانده برد بالا مي گرفت.
دقيقي و شاهنامه اش
ابومنصور محمد بن احمد دقيقي آخرين شاعر بزرگ دوره ساماني كه همچنان پيرو كيش نياكان خود و بر آيين زردشتي باقي مانده بود و به اسلام نگرويده بود به فرمان ابوالقاسم نوح بن منصور امير ساماني ( 366ـ 387 قمري، برابر 356 ـ 376 شمسي ) به منظور زنده كردن نام پادشاهان و حفظ تاريخ و افتخارات ايران به نظم حكايات و روايات تاريخي پرداخت اما يك هزار بيت بيش نسروده بود كه در سال 360 قمري به دست بنده اي كشته شد
اشعار دقيقي شرح پادشاهي يافتن گشتاسب و گوشه نشيني لهراسب در پرستشگاه است و ظهور زردتشت و گرويدن شاه و پشوتن و اسفنديار وزير به آيين وي از آن پس جنگهاي مذهبي ميان پيروان زردشت و ارجاسب پادشاه ترك را از روي كتاب اديواتكارزيران ( يادگار زريران ) به نظم آورده است
فردوسي كه در سخن پردازي مستعد بود و شور و شوقي پايان ناپذير به اين كار داشت تصميم كرد كار دراز و دشوراي را كه دقيقي آغاز نهاده بود به پايان رساند اما دفتري كه در آن روايات و افسانه هاي تاريخي ايران نوشته شده بود و دقيقي از آن بهره برگرفته بود نداشت .
شاهنامه ابومنصوري
اتفاق را يكي از بزرگان بر نيت ابوالقاسم و جستجوي او در به دست آوردن مآخذي درست و دقيق آگاه شد شاهنامه منثور ابومنصوري را به وي داد:
به شهرم يكي مهربان دوست بود
تو گفتي كه با من به يك پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي تو
به نيكي گرايد همي پاي تو
نوشته من اين نامه پهلوي
به پيش تو آرم مگر نغنوي
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه پهلوي بازگوي
بدين جوي نزد مهمان آبروي
چو آورد اين نامه نزديك من
برافروخت اين جان تاريك من
اين شاهنامه به همت و كوشش ابومنصور محمد بن عبد الرزاق ابن عبد الله فرخ كه از بزرگان طوس بود و از حدود سال 320 هجري قمري 311 شمسي ـ در طوس و نواحي آن فرماندهي داشت فراهم آمده بود ابومنصور از سوي ابو علي احمد بن مظفر بن محتاج سپهسالار و والي خراسان حاكم طوس بود اين مرد كه ايران را به حد پرستش گرامي مي داشت وزير خود را مأمور فرمود كه با موبدان و دانشمندان و ديگر كساني كه به تاريخ ايران را به حد پرستش گرامي مي داشت وزير خود را مأمور فرمود كه با موبدان و دانشمندان و ديگر كساني كه به تاريخ ايران باستان و سرگذشت شاهان و سرداران كهن آشنايي داشتند انجمن كند و به ياري آنان گروهي از دانايان و تاريخ دانان كه شادان پسر برزين از طوس، ماخ ـ از هرات، ماهوي يا شاهوي خورشيد پسر بهرام ـ از شاپور و يزدان داد پسر شاپور ـ از سيستان بزرگان آنان بودند كتاب را در محرم سال 346 قمري ـ 336 شمسي ـ به پايان رساند
گفتني است كه ابومنصور در جمادي الاول سال 349 قمري سپهسالار خراسان شد فرمانرواييش چند ماه بيش نپاييد و معزول گشت اما دگر بار به سال 350 سپهسالار شد و به سببي خراسان را غارت كرد و به ديالمه پيوست سرانجام چنانكه نوشته اند به تحريك و شمگير بن زيار 323 ـ اول ـ محرم 357 قمري، برابر 314ـ 347 شمسي امير گرگان به دست يوحناي طبيب مسموم شد .
فردوسي در اشاره به چگونگي تأليف شاهنامه منثور ابومنصوري فرموده است:
يكي نامه بد از گه باستان
فروان بدو اندر آن داستان
پراكنده در دست هر موبدي
از او بهره ي برده هر بخردي
يك پهلوان بود دهقان نژاد
دلير و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
زهر كشوري موبدي سالخورد
بياورد و اين نامه را گرد كرد
بپرسيدشان از نژاد كيان
و زان نامداران و فرخ گوان
كه گيتي به آغاز چون داشتند
كه ايدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سرآمد به نيك اختري
برايشان همه روز كند آوري
بگفتند پيشش يكايك مهان
سخنهاي شايان و گشت جهان
چو بشنيد از ايشان سپهند سخن
يكي نامور نامه افكند بن
چنان يادگاري شد اندر جهان
بر او آفرين از كهان و مهان
چو اين دفتر از داستانها بسي
همي خواند خواننده بر هر كسي
چنان دل نهاده بر اين داستان
همه بخردان و همان راستان
فردوسي و شاهنامه
فردوسي به سال 365 قمري برابر 355 شمسي به سرودن شاهنامه آغاز كرد سي و شش ساله و باليده بود سري پر شور و دلي سرشار از عشق وطن داشت دانشوري روشندل و راي مند و با همت بود و از پيشبرد اين كار از هيچ رنج و دشواري و تلخكامي پروا نمي كرد به آنچه مي انديشيد اعتقاد راستين داشت آتش شوق وطن پرستي سراسر وجودش را چنان گرم كرده بود كه سر از پا نمي شناخت دولتمند و بي نياز بود سرايي گشاده و دلخواه داشت كه به باغي گسترده دامن و زيبا و پر درخت و سايه افكن پيوسته بود به هر چه مي خواست دسترس داشت و براي فراهم آوردن روزي در تنگنا نبود از اينها گرانبهاتر همسري زيبا و خوش گفتار و يگانه و فرشته خو در خانه داشت كه چون پروانه گرد وجودش مي گشت و هر چه مي گفت فرمان مي برد و گفتني است كه زن فرمانبر پارسا آرام بخش زندگي است فردوسي ضمن توصيف شبي تيره از مهربانيها و نكو خويي ها و فرمانبرداريهاي همسرش چنين ياد كرده است:
شبي چون شبه روي شسته به قير
نه بهرام پيدا نه كيوان نه تير
نبد ايچ پيدا نشيب از فراز
ذلم تنگ شد زان درنگ دارز
بدان تنگي اندر بجستم ز جاي
يكي مهربان بودم اندر سراي
خروشيدم و خواستم زو چراغ
درآمد بت مهربانم به باغ
مرا گفت شمعت چه بايد همي
شب تيره خوابت نيايد همي
بدو گفتم اي بت نيم مرد خواب
بياور يكي شمع چون آفتاب
برفت آن بت مهربانم زباغ
بياورد رخشنده شمع و چراغ
مي آورد و نار و ترنج و بهي
ز دوده يكي جام شاهنشهي
باري فردوسي پس از به دست آوردن شاهنامه ابومنصوري و بهره گيري از مأخذ و منابعي ديگر به نظم شاهنامه آغاز كرد نيك مرداني پاكيزه و سرشت و نكوخواه پيوسته وي را به پايان رساندن كار بزرگ و دشواري كه در پيش گرفته بود تشويق و به گونه گون ياريها و تيمار داريها خوشدل و قوي دل مي كردند .
فردوسي مهربانيها و دلجوييهاي پاكيزه خوترين آنان را چنين وصف كرده است :
بدين نامه چون دست كردم دراز
يكي مهتري بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بيدار و روشن روان
خداوند راي و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آواي نرم
مرا گفت كز من چه آيد همي
كه جانت سخن بر گرايد همي
به چيزي كه باشد مرا دسترس
بكوشم نيازت نيارم به كس
همي داشتم چون يكي تازه سيب
كه از بد نيايد به من بر نهيب
به كيوان رسيدم ز خاك نژند
از آن نيكدل نامور ارجمند
اما از شور بختي خورشيدي زندگي اين رادمرد پاكيزه گوهر نيك منش به ناگاه در افق تيره و شوم مرگ پنهان شد فردوسي در سو گش مويه كرد خورشيد و گفت:
چنان نامورد گم شد از انجمن
چو از باد سرو سهي در چمن
دريغ آن كمربند و آن كردگاه
دريغ آن كيي برزو و بلاي شاه
نه زو زنده بينم نه مرده نشان
به چنگ نهنگان مردم كشان
گرفتار دل زو شده نا اميد
روان لرز لرزان به كردار بيد
چنان پشتيبان و مهرباني به خاك رفت اما نيكمردان ديگر از ياريش باز نايستادند و رهايش نكردند اتفاق را پس از مرگ آن بزرگ مرد از بخت بد روزگار فردوسي اندك اندك به ناهمواري و تيرگي و تنگي گرائيد بر اثر خشكساليهايي پياپي و بي حاصل ماندن گشترازش درآمدش نقصان يافت و بيم تنگ مايگي و درماندگي در فراهم ساختن روزي و سرانجام ترس نيازمندي او را پيوسته ناشاد و پراكنده خاطر مي داشت .
علي ديلمي و حيي قتيب يا حسين قتيب ـ در اين روزگاران درد انگيز از بزرگترين حماسه سراي گيتي حمايت مي كردند .
علي دشواريهاي زندگيش را آسان مي كرد و حسين قتيب از پرداختن ماليات معافش داشته بود تا به نظم آوردن شاهنامه را با آسودگي خاطر ادامه دهد:
از آن نامور نامداران شهر
علي ديلمي بود كاو راست بهر
كه همواره كارم به خوبي روان
همي داشت آن مرد روشن روان
و:
حسين قتيب است از آزادگان
كه از من نخواهد سخن رايگان
از اويم خور و پوشش و سيم و زر
از او يافتم جنبش و پا و پر
نيم آگه از اصل و فرع خراج
همي غلطم اندر ميان دواج
فردوسي سالها با بيم و اميد همچنان شب و روز شمع جان را مي سوخت و حماسه مي آفريد هر چه زمان بيشتر مي گذشت فرسوده تر و رنجورتر و تنگ مايه تر مي شد محصلان ماليات بر او سخت مي گرفتند و چندانكه از بي انصافي ايشان مي خروشيد و فغان بر مي آورد سود نمي بخشيد از تنگ دستي شيرازة زندگيش گسسته و لبانش به شكوه باز شده بود و از شوريدگي بخت ناله مي كرد:
بر آمد يكي ابر و شد تيره ماه
همي شير بارد ز ابر سياه
نه دريا پديد است و نه دشت و باغ
نبينم همي بر هوا پر زاغ
حواصل فشاند همي هر زمان
چه سازد همي اين بلند آسمان
نماندم نمك سود و هيزم نه جو
نه چيزي پديد است تا جو درو
بدين تيرگي روز و هول خراج
زمين گشت از برف چون گوي عاج
من اندر چنين روز و چندين نياز
به انديشه در گشته فكرم دراز
همه كارها شد سر اندر نشيب
مگر دست گيرد حسين قتيب
بر اثر ناهمواريهاي روزگار آثار فرسودگي و پيري زود هنگام در فردوسي اين بزرگ مرد تاريخ بشريت پديدار شد در شصت و سه سالگي پاهايش از رفتار درست و آسان و گوشهايش از شنيدن باز ماند:
دو گوش و دو پاي من آهو گرفت
تهي دستي و سال نيرو گرفت
ببستم بدينگونه بدخواه دست
بنالم ز بخت بد و سال سخت
چو شصت و سه سالم شد و گوش كر
زگيتي چرا جويم آيين و فر
مرگ فرزند
درد انگيزتر از سپري شدن دوران سرشارب از فرهي و خرمي جواني و درآمدن پيري مرگ جانكاه يگانه پسر سي و هفت ساله اش بود كه در سال 394 اتفاق افتاد با اينكه اين پسر درشت خوي و سركش بود و همواره با پدر به ناهمواري و پرخاشگري سخن مي گفت به قهر و خشم كانون گرم خانواده را رها كرده و به سفر رفته بود و هم در غربت جان سپرده بود فردوسي در سوگش چندان گريست و ناليد و خروشيد كه بس دلها از غم او به درد آمد .
فردوسي چندانكه در حماسه سرابي توانا بود در سرودن مرثيه زبر دست بود ابيات غم انگيز و جانسوزي كه از قول تهمينه مادر سهراب در مرگ پسرش سروده و مضاميني كه در سوگ اسفنديار و فرامرز آفريده بي نظير است و به ديده اشك ميآورد اما ساده ترين و حزن انگيزترين مرثيت را بر مرگ يگانه پسرش سروده گرچه مفصل نيست آشكار است كه از دلي سوخته و خاطري پريشان و نا اميد تراويده است .
مرا سال بگذشت بر شصت و پنج
نه نيكو بود گر بيازم به گنج
مگر بهره برگيرم از پند خويش
بينديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بي روان
شتابم همي تا مگر يابمش
چو يابم به بيغاره بشتابمش
كه نوبت مرا بود بي كام من
چرا رفتي و بردي آرام من
زبدها تو بودي مرا دستگير
چرا راه جستي ز همراه پير
مگر همرهان جوان يافتي
كه از پيش من تيز بشتافتي
جوان را چو شد سال بر سي و هفت
نه بر آرزو يافت گيتي و رفت
همي بود همواره بر من درشت
برآشفت و يكباره بنمود پشت
كنون او سوي روشنايي رسيد
پدر را همي جان خواهد گزيد
مرا شصت و پنج و و را سي و هفت
نپرسيد از اين پير و تنها برفت
وي اندر شتاب و من اندر درنگ
ز كردارها تا چه آيد به چنگ
گفتني است كه در اين روزگاران حاميان فردوسي مرده يا پراكنده شده بودند هيچ كس را غم او نبود تنگ دستي و بينوايي درمانده و نالانش كرده بود پيوسته به روزگاران جواني كه به فراخي نعمت و نشاط سپري شده بود حسرت مي خورد و از سختي معيشت و تنگ مايگي مي ناليد .
مرا دخل و خورد از بر ابر بدي
زمانه مرا چون برادر بدي
تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بدي زان تگرگ
هوا پر خروش و زمين پر ز جوش
خنك آنكه دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نان و نقل و نبيد
سر گوسفندي تواند بريد
مرا نيست اين خرم آن را كه هست
ببخشاي بر مردم تنگدست
دانايان و بزرگان طوس و شهرهاي نزديك كه همه به سنت ها و رسوم ملي و تاريخي اعتقاد و دلبستگي تمام داشتند پيوسته هنر نمايي فردوسي را در به نظم آوردن تاريخ باستاني ايران مي ستودند و اثر ارجمندش را دستنويس مي كردند اما هيچيك را چندان دارايي يا همت نبود كه شاعر شوريده حال را از مال بي نياز كنند:
بزرگان با دانش آزادگان
نبشتند يكسر همه رايگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتي بدم پيش مزدورشان
جز احسنت از ايشان نبد بهره ام
بگفت اندر احسنتشان زهره ام
سربدره هاي كهن بسته شد
و ازن بند روشن دلم خسته شد
غمي گران گزند
اندوهي كه بيش از بي برگ و نوايي و نيازمندي فردوسي آزاده و خسته دل را نگران و بيمناك مي داشت اين بود كه مبادا اثر عظيم و بي نظيري كه در كار آفرينش رنجهاي جانكاه كشيده بود و نيم عمرش را در پرداختن و آراستنش گذارنده بود بر اثر پيش آمدي زشت و نامبارك از ميان برود در آن زمان و پيش و پس از آن روزگاران قاعده بر اين بود كه اگر كتابي منظوم يا منثور پسند خاطر پادشاه وقت مي افتاد يا سلطان به چشم عنايت در كسي مي نگريست درباريان و نزديكان و عامه مردم خوش آمد شاه را در آفرين و ستايش آن اثر يا كس مبالغتها مي كردند و اگر كسي يا چيزي شاه را خوش نمي آمد باز هم خشنودي خاطر او چنان خوار و بي اعتبار مي شد كه هيچ كس اسمش را بر زبان نمي آورد تو گفتي كه هرگز نبود .
اين انديشه دل سراينده رنجيده و رنجيدة فردوسي را غمگين و هراسان ميداشت مي انديشيد كه اگر پس از مرگش اثرش خوار بماند يا بعد از سپري شدن زماني نابود گردد حاصل اين همه زحمتش چه خواهد بود؟ و شايد اين نگراني بيم انگيز و جاناه سفارش دوست بزرگواري كه به هر چه دسترس داشت وي را مدد رسانده بود ياد آورد كه :
مرا گفت كاين نامه شهريار
اگر گفته آيد به شاهان سپار
از اين زمان فردوسي در انديشة يافتن امير يا پادشاهي برآمد كه از او و شاهنامه اش حمايت و نگهداري كند باشد كه اين اثر در جهان بماند و جاودانه شود
مقارن اين احوال محمود بن سبكتكين بر غزنين و سيستان و برخي نقاط خراسان حكومت مي كرد جمعي از شاعران و نويسندگان و دانشمندان سود خويش را در دربار او گرد آمده بودند و گوهر سخن را بي پروا در پاي او مي ريختند تا جاه و مرتبت يابند و باشد تا ديك و ديكدان زرين سازند .
آزادگي و خود كامگي روياروي هم
فردوسي كام و ناكام پس از پايان يافتن نخستين نظم شاهنامه در سال 394 تا 395 قمري به غزنه رفت وي پيش از اين زمان نه به آنجا سفر كرده بود و نه با محمد و درباريانش آشنايي داشت اينكه برخي نوشته اند فردوسي به تشويق محمود و به اميد گرفتن صله به نظم شاهنامه آغازيده دروغ و بهتاني عظيم است اين گرانمايه مرد هشيوار تنها به عشق و شوق زنده كردن داستانها و روايتهاي ملي و بلند كردن نام ايران بدين كار بزرگ و جاودانه كه هيچ شاعري ياراي انديشيدن به آن را هم نمي توانست تا به انجام رساندنش چه رسد پرداخت در آغاز كار چنانكه پيش از اين گذشت فردوسي دولتمند و متنعم بود و به مدد مالي ديگران نياز نداشت افزون بر اين از دريوزگي و ستايشگري و سر نهاندن بر آستان زورمندان گنهكار بيزار و گريزان بود وقتي هم پيري بر او چيره شد دست و پايش آهو گرفت و روزگار جاي مراد دستواره به دستش داد گوشش كر و بينائيش كاسته شد و تهي دستي و بينوايي دمار از روزگارش برآورده هرگز در دلش نگذشت كه حاصل پر ثمر انديشه هاي تابناك و نيمي از عمر خود را با سيم و زر سودا كند اما وقتي يقينش شد اگر شهنامه اش به نام زورمندي و در حمايت چنان كسي درنيايد شايد فراموش و نابود شود ناچار بدين خواري تن در داد و رهسپار غزنه شد .
دربارة چگونگي راه يافتن فردوسي به دربار محمود گفته ها بسيار و غالباً افسانه است از جمله نوشته اند: فردوسي بيرون شهر غزنه به باغي گشاده و زيبا و با صفا رسيد چون خسته و فرسوده بود داخل آن شد ديد سه تن محتشم ـ عنصري عسجدي، فرخي به باده گساري و شادخواري نشسته اند و جواني زيبا و چالاك و آراسته خدمتگزاري را آماده است فردوسي تا نزديك آنان پيش رفت اياشن برآشفتند و گفتند ما هر سه شاعريم و ستايشگر و مقرب شاه فردوسي گفت من شاه را نديده ام اما شاعري دانم آن سه مغرور خود راي از گستاخي و دعوي آن مرد ساده كه لباس كهنه و كم بها بر تن داشت و سر و رويش از گرد راه پوشيده بود در شگفت شدند و گفتند مي آزماييم اگر دانستي و توانستي ترا در جمع خود مي پذيريم و به درگاه شاه مي بريم فردوسي گفت آماده و به فرمانم عنصري گفت ما هر يك مصراعي مي سراييم تو چهارمين مصراع را بگوي .
من مي گويم: چون عارض تو ماه نباشد روشن
فرخي گفت: مانند رخت گل نبود در گلشن
عسجدي گفتك مژگانت همي گذر كند از جوشن
آنان كه به شيوة شعر كهن آشنايند مي دانند كه قافية بعضي كلمات بسيار اندك است مانند عشق كه قافيه اش فقط دمشق است و تنگدلي كه جز سنگدلي قافيه ندارد قافية روشن گلشن و جوشن هم بسيار نيست از اين رو عنصري اين قافيه را انتخاب كرده بود كه مرد روستايي درمانده و شرمسار و دور شود و آن سه فارغ از زحمت بودن بيگانه اي ناداشت شور و نشاط از سر گيرند اما فردوسي كه به تاريخ كهن و نامداران باستاني ايران آگاه بود از آوردن مصراع درنماند و فرمود:
مانند سنان گيو در جنگ پشن
عنصري و عسجدي و فرخي از قوت طبع و آگاهي او بر داستانهاي ملي ايران در شگفت شدند و چون با او به گفتگو نشستند و از سزاواري و دانش سرشارش آگاه شدند گفتند ما ترا به خدمت محمود مي بريم كه به ساختن كتابي درباره پادشاهان باستاني ايران و كارهاي آنان بپردازي چنين كردند محمود فردوسي را به ساختن شاهنامه مأمور و قبول كرد كه در برابر هر بيت يك دينار طلا به او بدهد فردوسي به سرودن شاهنامه كوشيد و به پايان رساند اما محمود به جاي زر، سيم به او بخشيد فردوسي آنهمه را به گرمابه دار و فقاعي داد فرار كرد و محمود را هجوها كرد و دنبالة اين داستان كه در بسيار كتابها آمده است .
اما اينها همه افسانه است از آنكه محمود ترك نژاد فرومايه گوهر هرگز به زنده كردن و زنده ماندن نام پادشاهان باستاني و داستانها و آداب و رسوم ملي ايران دلبستگي نداشت
دانشوري مردمي پرور
مي توان باور كرد كه فردوسي پس از درآمدن به غزنه وسيلة ( ابوالعباس فضل بن احمد اسفرايني ) نخستين وزير محمود به وي معرفي شد ـ سال 394 يا 395 ـ اسفرايني بزرگوار مردي دانا راي مند زيرك و كاردان بود به زبان و ادبيات ايران عشق مي ورزيد و به همت و تدبير اين دانشور زبان فارسي زبان رسمي و درباري شد و نوشتن نامه ها و حكمها و دفترها به اين زبان معمول گرديد محمود بر اثر اشتغال به جنگ و سفرهاي پي در پي فرصت ديدن و خواندن شاهنامه نكرد و پيش آمد بد آنكه در سال 401 قمري برابر 390 شمسي ابوالعباس فضل بن احمد اسفرايني وزير نيك ـ انديش و ايران دوست معزول شد و جاي او را احمد بن حسن ميمندي گرفت او نيز مدبر و فاضل و در ادب تازي متبحر بود اما به زبان فارسي و آثار و تاريخ ايران دلبستگي نداشت از اين رو زبان فارسي و آثار و تاريخ ايران دلبستگي نداشت از اين رو زبان دربار را از فارسي به عربي برگرداند و به قول معروف همين وزير چندان نزد سلطان از فردوسي سعايت كرد كه محمود به آن سراينده بزرگوار نپرداخت اما روزگار وي را نيز مكافاتي سخت كرد چه زمان دارازي عزيز نماند محمود بر او به سببي خشم گرفت در سال 415 به زندانش افكند و تا زماني كه محمود زنده بود ـ همچنان در حبس بود محمود روز پنجشنبه 22 ربيع الاول سال 421 به بيماري سل در غزنين درگذشت ـ عجب اينكه محمود و ميمندي از يك پستان شير خورده بودند و با هم پرورش يافته بودند .
جواب دندان شكن
باري شاهنامه در نظر سلطان پسنديده نيفتاد از آنكه همه وصف دليري و بزرگواري شاهان و پهلوانان ايران، و ذكر پاك خويي و وطن پرستي ايرانيان بود، و از تركان و تازيان به نيكي ياد نشده بود. از اين گذشته چنانكه گذشت ميمندي، سعايت ها كرده بود. گفته بود كه فردوسي رافضي است و با دشمنان شاه همرأي و همراز. شاعران دربار هم خوش آمد شاه و وزير، و سود خويش را بد گفتن و خوار نمودن آن سرايندة بزرگ متفق شدند، و شاهنامه آن گنجينه گرانبهاي بي مانند را سست و بي ارزش شمردند. ضمن اشعار خود، رستم جهان پهلوان را خوارمايه و ناداشت نمودند، و مضمون اين بيت را :
به تيغ شاه نگر نامة گذشته مخوان
كه راستگوي تر از نامه تيغ او بسيار
در قالبهاي مختلف، مكرر آوردند.
آنان بيم داشتند كه راه يافتن فردوسي به دربار، گرمي بازارشان را بكاهد و قدرشان را بشكند. نوشته اند محمود به فردوسي گفت: داستانهاي شاهنامه جز حديث رستم همه سست و خوار و بي مقدار است و در سپاه من چون رستم، بلكه دليرتر از او هزارانند.
فردوسي تحمل اين خواري نكرد و فرمود : زندگاني خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما دانم كه خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم نيافريد. و چون يقين كرد كه آن غلام زاده و جاه مند مغرور بر لو مهربان نمي شود، دربار او را ترك كرد و رفت. محمود به ميمندي گفت : ديدي و شنيدي كه اين مردك به كنايه ما را دروغزن خواند؟ وزير جواب داد مرگ سزاي اوست. كساني به جستجويش رفتند؛ اما هر چه طلب كردند نيافتند.
فردوسي نا اميدي و دلشكستگي خويش را جاي جاي چنين ياد نموده است:
مرا غمز كردندكان پر سخن
به مهر نبي و علي شد كهن
چنين شهرياري و بخشنده اي
به گيتي ز شاهان درخشنده اي
نكرد اندر اين داستانها نگاه
ز بدگوي و بخت من گناه
حسد برد بدگوي در كار من
تبه شد بر شاه بازار من
دل از شاه محمود خرم شدي
اگر راه بد گوهران كم شدي
بد انديش كش روز نيكي مباد
سخنهاي نيكم به بد كرد ياد
بر پادشاه پيكرم زشت كرد
فروزنده اخگر چو انگشت كرد
سپهبدي بزرگوار
بنا به گفته ( نظامي عروضي ) صاحب چهار مقاله، فردوسي پس از بيرون آمدن از غزنين از بيم خشم سلطان شتابان خود را به هرات رساند و به خانة اسماعيل وراق پدر ازرقي شاعر پناه برد. شش ماه آنجا ماند، محمود را هجو گفت، و وقتي دانست كه مأموران سلطان در جستجوي او به طوس رفته اند و نا اميد به غزنين بازگشته اند، به طوس، و از آنجا به طبرستان رفت و به (سپهبد شيرزاد) پسر شهريار پسر دارا، پسر رستم شروين كه از طرف اميران آل زيار حاكم ولايت شهريار كوه بود پناه برد.
فردوسي از كجرويهاي محمود و بد انديشيهاي ميمندي و ديگر درباريان و شاعران دربار ناليد و گفت: من اين شاهنامه به نام تو مي كنم كه همه در ستايش نياكان تست و سزاوارتري. سپهبد او را دلداري داد و گفت: محمود خداوندگار من است، بد انديشان كه زندگيشان كوتاه و نامشان زشت باد، از تو بد گفته اند. گناه از او نيست. دل بد مكن و هجوي كه دربارة او سروده اي بشوي. فردوسي به فرمان سپهبد، هجونامه را گفته اند صد بيت بود، از شاهنامه برداشت و شست.
بنا بر قول (نظامي عروضي) از هجونامه فردوسي شش بيت سينه به سينه مانده و در دفترها ثبت شده، اما در برخي از شاهنامه ها بيشتر هجونامه، آمده است. شش بيتي كه نظامي در كتاب چهار مقاله آورده، اينست :
مرا غمز كردند كان پر سخن
به مهر نبي و علي شد كهن
اگر مهرشان من حكايت كنم
چو محمود را صد حمايت كنم
پـرستـار زاده نيـايد بكـار
و گر چند باشد پدر شهريار
از اين در سخن چند رانم همي
چو دريا كرانه ندانم همي
به نيكي نبد شاه را دستگاه
وگرنه مرا برنشاندي به گاه
چو اندر تبارش بزرگي نبود
نيارست نام بزرگان شنود
سفر و حضري درد انگيز
فردوسي در طبرستان درنگ بسيار نكرد و به طوس بازگشت. زندگي او در اين دوران پر درد و حسرت انگيز بود.
اندوه زوال نيرو، غم آهو گرفتن چشم و گوش و پا، تلخي تنگدستي و بينوايي، دشمني فقيهان متعصب سني و حنفي، بيم گزند پادشاهي ستيهنده و خودرأي و مردم گزا، پيوسته رنجه و دل آزرده اش مي داشت. در اين روزگاران تلخ و دردپرورد جز يگانه دخترش كسي غمخوار و مهربانش نبود. چون از نظر پادشاه افتاده بود و مطرود او بود هيچكس جرأت دلجويي و تيمار داري او نداشت. وي كه سزاوار بود در دوران پيري به آسايش و فراخي نعمت زندگي كند، پس از خلق چنان اثري فخيم و جاودانه، تنها و شكسته دل و نا اميد مانده بود:
چو عمرم به نزديك هشتاد شد
اميدم به يكباره بر باد شد
و گناه اين درماندگي و بي برگي را ناسازگاري بخت و تقدير مي دانست:
چو فردوسي اند زمانه نبود
بد آن بد كه بختش جوانه نبود
و آنگاه كه سراسر وجودش از آتش خشم برافروخته مي شد به پروردگارش شكوه مي برد و بر سيه كاراني كه ماية پريشان روزگاري او شده بودند نفرين مي كرد:
بنالم به درگاه يزدان پاك
فشاننده بر سر پراكنده خاك
كه يا رب روانش به آتش بسوز
دل بنده مستحق برفروز
افسانه اي ديگر
اين هم افسانه اي است كه هنگام بازگشتن محمود از سفر جنگي هند، يكي از گردنكشان در موضعي كه گرفتن آن بس دشوار بود سنگر گرفته بود و پايداري مي كرد. محمود رسولي نزد وي فرستاد و پيغام داد كه بايد به خدمت ما آيي و رسم بندگي بجا آوري. اگر به پاي تسليم آمدي خلعت مي گيري و به حكومت آن جايگاه باز مي گردي و گرنه دمار از روزگارت بر مي آورم.
رسول بازگشت؛ محمود از ميمندي پرسيد: اگر آن متمرد سر به فرمان ننهاد و جواب نيكو نداد، تدبير چيست؟
ميمندي گفت :
اگر جز به كام من آيد جواب
من و گرز و ميدان و افراسياب
محمود در هيجان آمد و گفت اين شعر كيست كه صلابت و شكوه و عظمت از آن مي بارد. گفت از فردوسي . محمود از پيمان شكني و سرد مهري كه با آزاده مرد طوس كرده بود پشيمان شد. چون به غزنين رسيد شصت هزار دينار براي او فرستاد اما اين دلجويي دير هنگام و نوشداروي پس از مرگ سهراب بود. چه همان زمان كه اشتران حامل زر از دروازة رودبار به طبران در مي آمدند، جسد پاك فردوسي نيز از غايت بلند همتي كه داشت، آنهمه زر را نپذيرفت و به فرمان محمود خرج ساختن رباط چاهه اي بر سر راه نيشابور به مرو كردند.
مرگ زنده كننده تاريخ باستاني ايران
زندگي پر رنج فردوسي در سال 411 يا 416 قمري برابر 400 يا 404 شمسي بسر آمد. آنانكه بر سرشت و آيين مردمان اند چون دشمنشان شكسته شود يا بميرد بر او مي بخشند و مي بخشايند، اما مذكران و واعظان متعصب سنت پس از اينكه فردوسي زنده كنندة زبان پارسي، جان به جان آفرين داد و مردمان خواستند كه جنازه اش را در گورستان به خاك سپارند غوغا برآوردند، نه بر او نماز گزاردند و نه به خاك سپردن جسدش را در گورستان رها كردند، لاجرم جسد پاكش را در باغي كه از آن او، و نزديك دروازة طابران بود، به خاك سپردند.
شاهنامه هاي منثور يا منظوم پيش از فردوسي
پيش از فردوسي نيز كساني به نوشتن يا به نظم آوردن شاهنامه كوشيده اند، اما آثارشان از ميان رفته و جز نامي از آنها به جا نيست.
1ـ نخستين شاهنامه خوتاي نامك است
يزگرد گروهي از مغان و دانايان و راويان را مأمور فرمود كه از روي كتاب مقدس اوستا و روزنامه هاي سلطنتي و پرس و جو از دانايان جهانديده و سخن شنيده زندگينامة شاهنشاهان گذشته ايران را فراهم آوردند. آنان فرمان بردند و كتابي پرداختند كه سرگذشت پادشاهان را تا عهد شهرياري خسرو پرويز در برداشت.
اين كتاب را كه خوتاي نامك خداي نامه نام گرفت، روزبه پسر دادويه، از زبان پهلوي به زبان تازي برگرداند.
روزبه به دست عيسي بن علي بن عبدالله بن عباس مسلمان، و معروف به ابو محمد عبدالله بن المقفع شد. اين دانشمند را سفيان بن معاويه به تهمت زنديقي در سال 139 قمري برابر 136 شمسي چندان شكنجه كرد كه درگذشت. پسر مقفع افزون بر خداي نامه كليله و دمنه و دو كتاب ديگر را نيز به زبان عربي ترجمه كرده است.
خوتاي نامك و ترجمه اش هر دو از ميان رفته است.
2ـ شاهنامة ابوالمؤيد بلخي
به نثر و ظاهراً كتابي مفصل بوده و ابوالمؤيد بلخي يكي از شاعران معروف دورة سامانيان نوشته است. از اين كتاب هم اثري بجا نيست .
3ـ شاهنامه مسعودي مروزي
مسعودي مروزي كه در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم مي زيسته قديم ترين سرايندة مشهوري است كه داستانهاي ملي و تاريخي ايران را به نظم درآورده است. در كتاب البدء و التاريخ ـ آفرينش و تاريخ ـ اثر مطهربن طاهر المقدسي كه در سال 355 قمري تأليف آن به پايان رسيده، از اين منظومه كه از ميان رفته دو بار ياد شده است.
شاهنامه مسعود مروزي در قرن پنجم شهرت بسيار داشته است.
4ـ شاهنامه ابوعلي بلخي
اين شاهنامه نيز به نثر بوده، و ابوريحان بيروني در كتاب معروف آثارالباقيه از آن ياد كرده است.
5 ـ شاهنامه ابومنصوري
چنانكه پيش از اين گذشت شاهنامة ابومنصوري به دستور محمد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله فرخ طوسي، و به همت چهار تن از برگزيدگان، ماخ، يزدانداد پسر شاپور، ماهوي خورشيد پس بهرام ، شاذان پسر برزين، در نيمه اول قرن چهارم پرداخته شده است.
6 ـ شاهنامه دقيقي
ابومنصور محمدبن احمد دقيقي به امر نوح بن منصور هفتمين امير ساماني به نظم شاهنامه آهنگ كرد. او داستان زندگي گشتاسب و ظهور زردشت را در هزار بيت سرود، اما پيش از آنكه به نظم داستاني ديگر بپردازد در جواني به دست غلامي كشته شد.
فردوسي هزار بيت دقيقي را در شاهنامه خود آورده و در اين باره گفته است:
چو از دفتر اين داستانها بسي
همي خواند خواننده بر هر كسي
جهان دل نهاده بدين داستان
همه بخردان نيز و هم راستان
جواني بيامد گشاد زبان
سخن گفتن خوب و طبع روان
به نظم آرم اين نامه را گفت من
از او شادمان شد دل انجمن
جوانيش را خوي بد يار بود
ابا بد هميشه به پيكار بود
برو تاختن كرد ناگاه مرگ
به سر بر نهادش يكي تيره ترگ
بدان خوي بد جان شيرين بداد
نبود از جهان دلش يك روز شاد
يكايك از او بخت برگشته شد
به دست يكي بنده بر كشته شد
برفت او و اين نامه ناگفته ماند
چنان بخت بيدار او خفته ماند
خدايا ببخشا گناه ورا
بيفزاي در حشر جاه ورا
و در پايان نقل اشعار او فرموده است:
دقيقي رسانيد اينجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن
روانش روان از سراي سپنج
از آن پس كه بنمود بسيار رنج
به گيتي نمانده است از او يادگار
مگر اين سخنهاي ناپايدار
نماندي كه بردي به سر نامه را
براندي بر او سر بسر خامه را
مأخذ و منابع شاهنامه
بي گمان فردوسي در كار آفرينش شاهنامه جاودانه اش از همه كتابهاي منظوم و منثوري كه گوياي داستانها و روايات ملي وتاريخي بود و بدانها دسترس يافته سود جسته است؛ و نيز روايات و داستانهايي را كه سينه به سينه تا زمان او رسيده و سخندان مي دانسته، از نظر نينداخته است. به طور كلي از مطالب اين كتابها بهره برگرفته است:
1ـ اوستا كه متضمن داستان آفرينش جهان سر گذشت كيومرث و شاهان كيان و افسانه هاي جم و فريدون و بعضي داستانهاي ديگر است.
2ـ يادگار زريران كه در حدود سال پانصد ميلادي تأليف، و از سه هزار كلمه تركيب شده است. اين كتاب گوياي جنگهاي مذهبي بين گشتاسب و ارجاسب است، و ظاهراً كهن ترين اثري از داستانهاي ملي ايران است كه به شيوه رزمي در بيان آمده است.
3ـ كار نامك ارتخشير پاپكان : ظاهراً در حدود ششصد بعد از ميلاد تأليف شده و 5600 كلمه دارد. در اين كتاب سراسر افسانه آمده است كه : پس از مرگ اسكندر كجستك، ايران زمين به دويست و چهل كتخدايي يا بخش تقسيم شد.
ديري نگذشت كه اردوان پادشاهي يافت. پاپك يكي از مرزداران او، ساسان را كه نسب به دارا مي رساند به شباني گله هاي خويش برگزيد، و ديري نگذشت كه دخترش را به وي داد. از اين پيوند اردشير در وجود آمد و همبازي شاهزادگان شد.
اردشير چون برآمد و باليد، كنيز دربار بر او شيفته و فتنه شد. آن دو به پارس گريختند و چون فره ايزدي يافت و بزرگان نيز با وي همدل و همرأي شدند، در جنگ با اردوان كه به دستگيري او تاخته بود، پيروز گشت و دختر او را به زني گرفت.
در اين كتاب جنگهاي شاپور پسر اردشير نيز به شرح آمده است.
4ـ خوتاي نامك
5ـ شاهنامة ابومنصوري
افزون بر اين كتابها فردوسي در كار به نظم كشيدن داستانهاي تاريخي شاهنامه از روايات و داستانهايي كه سينه به سينه به مهتران و دانايان رسيده بود، بهره يافته است.
از جمله اين راويان پيري جهانديده و حكايتهاي بسيار شنيده بود به نام آزاد سرو كه با احمد سهل به مرو بود احمد بن سهل بن هاشم بن وليد از ناموران و سرداران با آوازه سامانيان بود و نسبش به يزد گرد مي پيوست او از سال 269 تا 307 قمري ـ 261 تا 299 شمسي مرزباني مرو را داشت در سال 298 همراه حسين بن علي مرو رودي به جنگ خلف ابن احمد رفت و سرانجام در بخارا زنداني شد و در سال 307 قمري در گذشت
آزاد سرو افزون بر اينكه دانندة بسيار داستانهاي كهن بود و نژادش به سام مي رسيد نامه خسروان را داشت و فرودسي داستان رستم و رزمهايش را از اين كتاب و گفته هاي آزاد سرو برگرفته است:
يكي پير بد نامش آزاد سرو
كه با احمد سهل بودي به مرو
كجا نامة خسروان داشتي
تن و پيكر پهلوان داشتي
دلي پر ز دانش سري پر سخن
زبان پر ز گفتارهاي كهن
به سام نريمان كشيدش نژاد
بسي داشتي رزم رست به ياد
بگويم سخن ز آنچه زو يافتم
سخن را يك اندر دگر بافتم
ماخ: كه پيري نژاده، روشندل سخندان و دانندة بسيار داستانها و روايتهاي تاريخي و سالها مرزبان هرات بوده راوي داستان پادشاهي هرمز اين مرد دل آگاه بوده است:
يكي پير بد مرزبان هري
پسنديده و ديده از هر دري
جهانديده اي نام او بود ماخ
سخندان و با فرو با برگ و شاخ
بپرسيدمش تا چه دارد به ياد
ز هرمز كه بنشست بر تخت داد
چنين گفت پير خراسان كه شاه
چو بنشست بر نامور پيشگاه
زياد از اينان فردوسي در آراستن اثر جاويدان خود از بسيار سخندانان و داستانسرايان ديگر كه همه از دهقانان نژاده و پاك گوهر بوده اند بهره برگرفته نام اين كسان در شاهنامه نيامده و تنها به نشانه اي از ايشان بسنده شده است.
شاهنامه در طي قرون
از زماني كه شاهنامه به نظم آمده پيوسته مورد عنايت و توجه خاص و عام بوده است از همان روزگاران كهن كاتبان بسيار از اين اثر فخيم نسخه ها بر ميداشتند و به حاكمان و اهل فضل و مالداران مي فروختند .
كار ابونصر وراق معروف نسخه نويسي داستانهاي شاهنامه بود و از اين راه روزگار مي گذراند اگر عده اندكي از خوشنويسان و نسخه برداران معاني شاهنامه را درمي يافتند و درست مي نوشتند بي گمان گروهي از اين هنر بي بهره بودند .
از اين رو بر اثر عدم اهليت گروه اخير به تدريج در نسخه هاي مختلف شاهنامه اختلافات بسيار پديد آمده كه اصلاح آن جز از طريق دسترس يافتن به متني اصيل ميسر نيست .
گفتني است كه برخي از كاتبان كه شاعر يا راوي اشعار ديگران بودند و خويش را صاحبنظر مي پنداشتند به هنگام دستنويسي اشعاري كه معني آنها را در نمي يافتند حذف مي كردند يا جابه جا از خود و ديگران ابياتي سست و خوار مايه مي افزودند بدين سبب عده اشعار شاهنامه در نسخه هاي مختلف برابر نيست از سوي ديگر چون شاهنامه كتابي مفصل بوده و هست از قرن پنجم به بعد بعضي از شاعران و دانايان آنرا خلاصه كرده اند و از اين جهت علاوه بر اينكه ضبط بسيار كلمات يا مصراعها متفاوت است اصولاً دو نسخه خطي كه شماره ابيتاتش برابر باشد به دست نيست .
ظاهراً ابونصر علي بن احمد اسدي طوسي شاعر معروف متوفي به سال 465 قمري ـ 452 شمسي ـ اول شاعري است كه با خط خود شاهنامه را خلاصه كرده و پس از او مسعود سعد شاعر نامور كه از سال 440 تا 512 قمري مي زيسته بدين كار كوشيده است .
ترجمه هاي شاهنامه
شاهنامه از جهت فخامت و عظمتي كه دارد به بيشتر زبانهاي زنده جهان ـ و برخي مكرر برگردانده شده است .
اين اثر كم مانند اندكي پس از نظمش چنان شهرت يافت كه برخي داستانهاي آن از جمله رستم و اسفنديار ده سال پس از مرگ سراينده اش در بعضي مجامع عمومي اعراب به زبان تازي نقل مي شد و در داخل ايران مردماني كه در ولايتهاي دور از خراسان مي زيستند به خواندن و شنيدن و به خاطر سپردن آن شوق و رغبت تمام داشتند .
نوشته اند اشرف الدين سيد حسن غزنوي متوفي به سال 556 وقتي به همدان سفر كرد ديد گروهي پيرو جوان دور پيري گرم گفتار كه داستانهاي شاهنامه را نقل مي كرد گرد آمده بودند .
شاهنامه نخستين بار در قرن هشتم وسيله ابوالفتح عيسي بن علي بن محمد الاصفهاني به زبان تازي برگردانده شده و از آن پس به زبانهاي ديگر درآمده است
در سال 916 قمري برابر 889 شمسي و 1510 ميلادي تا تار علي افندي شاهنامه را به شعر تركي درآورد و در سال 1167 شمسي برابر 1788 ميلادي ژرف شامپيون josephChanpion شاعر انگليسي قسمتي از شاهنامه را ترجمه كرد .
در سال 1180 شمسي برابر 1801 ميلادي هاگمان Hageman بخشي از اين اثر فخيم را به زبان آلماني در آورد و پس از او والنبورگ Walenburg اتريشي در سال 1810 ميلادي مطابق با 1189 شمسي به زبان اتريشي برگرداند سال بعد لمسدن Lemsden انگليسي نزديك يك هشتم شاهنامه را به زبان انگليسي ترجمه كرد و در سال 1829 ميلادي مطابق 1208 شمسي ترنرماكان TurnerMacan انگليسي كه در هندوستان اقامت داشت از روزي يك نسخه قديمي كار ترجمه شاهنامه را به پايان برد و در چهار مجلد منتشر كرد .
ژول مهل julesMahi دانشمند مشهور فرانسوي به دستور لويي فليپ پادشاه فرانسه در فاصله بين سالهاي 1838 ـ 1878 ميلادي برابر 1217ـ 1257 شمسي اثر جاويدان فردوسي را در هفت مجلد به زبان فرانسوي برگرداند اين ترجمه در نهايت پاكيزگي چاپ شده در يك صفحه متن فارسي و در صفحه برابرش ترجمه فرانسوي آمده است .
وولرس Wullers آلماني در مدت هفت سال سه جلد شاهنامه را با نهايت دقت و صحت به آلماني ترجمه كرد اما به اتمام آن توفيق نيافت .
برخي از دانشمندان بنام اروپايي چون اتكين سنAtkinsonانگليسي هاليستن Haliston فنلاندي اشتارلن فلد Starlenfeld اتريشي روكرت Rukert آلماني ضمن تحقيق درباره حماسه هاي ملي ايران مطالب جالبي درباره شاهنامه نوشته و برخي داستانهاي آنرا ترجمه كرده اند بعضي نيز تحقيقات عميقي دربارة زندگاني سراينده بلند نام ايران و اصل و منشاء شاهنامه كرده اند ويليام جونز w,jones اوزلي Ouscley انگليسي دارمستتر Darmestter فرانسوي بارون ويكتور روزن روسي زوتن برگ Zotenberg فرانسوي اته Ethe آلماني از اين جمله اند .
گفتني است كه تازه ترين و زيباترين و عميق ترين تحقيق درباره فردوسي و شاهنامه گرانقدرش رانلدكه Noeldeke آلماني انجام داده وفريتس ولف f.volf آلماني در كار شناساندن شاهنامه به بيگانگان بيش از ديگران كوشيده است او بيست سال عمر خويش را در تحقيق شاهنامه صرف كرده كلمات فارسي و تازي و حروف اين اثر عظيم را جدا از هم شمرده و شمره كه هر كلمه چند بار بكار رفته است بنابر شمارش اين دانشمند سخت كوش شاهنامه از 8825 نوع كلمه اعم از اسم خاص و اسم عام و صفت و ديگر اقسام كلمه تركيب يافته و 865 كلمه تازي در آن است.
فضايل فردوسي
فرودسي عظيم ترين و شكوه مندترين شاعرا ايران است اگر ديگر سرايندگان و نام آوران به شرف آل و تبار خود نازيده و باليده اند اين گوينده بي همال شرف آل و تبارخود وفخر ايران بل جهان بوده چون گهر شرف از خويشتن داشته نه چون خاكستر كز آتش زاده است .
از زماني كه حكيم سخن آفرين سخن بر زبانها نهاده تا اين هنگام در سراسر گيتي هيچ سراينده به قدر فردوسي به زبان و مليت و فرهنگ و تاريخ خود خدمت نكرده است .
سخنان فردوسي همه جوهر فضيلت و معنويت است سرشار از كلمات يزدان پرستي، وطن پرستي بزرگواري پاك خويي و پاكيزگي باطن است خدا پرستي راستين و پاك پندار است باورش اينت كه با چشم و گوش و ديگر حماسه هاي ظاهر نمي توان شناخت انديشه اينكه چه بوده ايم چرا آمده ايم كجا مي رويم و انجام كار چيست بي حاصل است خرد نارساي ما پاسخ گفتن به اين پرسشها را نمي تواند اما همين خرد كه بالاترين و ارزنده ترين بخششهاي ايزد يكتاست ما را مي آموزد و مي خواند كه به دانايي و بزرگي و بخشايشگري او خستو شويم و هرگز جز پيروي خرد نكنيم اين آن پرستي يك از صفتهاي برجسته اوست تعصبش در اين مورد سخت جلوه گر است رستم و سهراب چون در ميدان رزم و رويارو مي شوند پيوستگيهاي نامريي و همخوني و پدر و فرزندي نهاني در دل هر دو مهري پديد مي آورد جنگ در نظرشان شوم و بدفرجام مي نمايد و از نبرد مي پرهيزند اما چون سهراب با انديشه هاي بد بر ايران تاخته فردوسي از بدسگالي كشته شود و گرچه به دست پدرش رستم باشد تا همه بدانند سزاي بدانديشان به ايران زمين جز زبوني و مرگ نيست .
سراينده شاهنامه بزرگ منش با آرزم و شرمناك است در سراسر شاهنامه يك معني زشت و يك لفظ نازيبا نيست و هر جا به اقتضاي داستان به آوردن كلمه يا عباراتي از اينگونه ناچار شده چنان سنجيده و پاكيزه گفته كه به طبع گران نمي آيد در مثل ضمن داستان و پاكيزه گفته كه به طبع گران نمي آيد در مثل ضمن داستان ضحاك آنجا كه مي خواهد بگويد پسري كه به كشتن پدر آهنگ كند حلال زاده نيست مي فرمايد .
كه فرزند بد گر بود نره شير
به خون پدر هم نباشد دلير
مگر در نهاني سخن ديگر است
پژوهنده را راز با مادر است
و در پايان بيان عشقبازيهاي زال و رودابه مي سرايد
همه بود بوس و كنار و نبيد
مگر شيركو گور را نشكريد
سخن كوتاه فردوسي از نظر انديشه و فكر و فضايل انساني سرور شاعران ايران است و بر همه سراست
ابيات و محتواي شاهنامه
شاهنامه پنجاه و اند هزار بيت دارد و محتويات آن گوياي سه جنبه و سه دوره جدا از هم است به اين شرح :
1ـ دوره اساطيري كه در آن پادشاهي كيومرث و هوشنگ و تهمورث و جمشيد و ضحاك و پيكاربي امان آدميان و ديوان نبرد نيكي و بدي به شرح آمده و نموده شده كه سرانجام چگونه خير بر شر و نيكي بر بدي پيروز گرديده است اين معاني بلند و ارجمند و بسيار مفاهيم بزرگ و متعالي ديگر ضمن بيان سرگذشت پادشاهان ايران آمده است.
2ـ دوران پهلواني كه محتويات شاهنامه را از گاه رستاخيز كاوه آهنگر تا كشته شدن رستم و پادشاهي يافتن بهمن پسر اسفنديار در بر گرفته و دلپذيرترين و شور انگيزترين و حماسي ترين قسمتهاي اين شاهكار جاودانه است .
حوادث اين دوره از حيز زمان و مكان بيرون است قهرمانان برتر زورمندتر و به كمال انساني بالاتر از ديگر مردمانند گيراترين و هيجان انگيزترين و دلنشين ترين قسمتهاي اين دوره شرح پهلوانيهاي رستم پهلواني است بي همال كه روزگار چون او نپرورده است قهرمانان حماسي دنياي كهن جمله در برابر او پست و خوار مايه اند اگر هم چون رستم زورمندانه و به گاه رزم شگفتيها مي نمايند هرگز فضيلتها و صفتهاي نيكوي او را ندارند رستم مظهر پاك انديشي و عفت و شرم و آزرم است هرگز انديشه بد در دلش نمي گذرد پاكيزه خوي و پاك نهاد است مهربان تر و وفادارتر از او كس نيست گاه نبرد هرگز شكسته نشده و پشت به دشمن نكرده است جوانمردي آميخته با وجود اوست خردمند و تجربت آموخته و سرد و گرم روزگار چشيده است اگر خصم به زينهارش آمده بر او مهربان گشته و در پناهش گرفته است بخشش و بخشايش خوي رستم است زبان جز به راستي نمي گشايد خدا ترس و فروتن است و از خود كامگي بيزار است.
3ـ دوره اي كه دوران پهلواني به نرمي و آهستگي جاي خود را به دوره تاريخي مي سپارد اين دوره از پادشاهي بهمن آغاز مي گردد و به تسلط تازيان بر ايران پايان مي پذيرد سلطنت و سرگذشت داراب گويا و يادآورنده شهرياري پرشكوه داريوش بزرگ است، و داراي دارايان همان داريوش سوم آخرين شهريار هخامنشي است كه در سال 336 پيش از ميلاد به تخت پادشاهي نشست، در زمان وي اسكندر مقدوني بر ايران چيره شد و سرانجام بر اثر زخمي جان شكار كه بس سوس بر او زد درگذشت. آهنگ سخن فردوسي در بيان حوادث دوره تاريخي نسبت به دوره پهلواني اندكي خشك و سرد است.
باري، شاهنامه شاهكاري فنا ناپذير، زنده كنندة ايران، و احياء كننده زبان فارسي است.
آرامگاه فردوسي
فردوسي را بيرون طابران در باغش به خاك سپردند. (ناصر خسرو علوي ) شاعر بلند نام ايران بر مزارش گذشته، و (ابوالحسن احمد سمرقندي ) ملقب به (نظامي عروضي) نيز به سال 510 هجري قمري، آرامگاهش را زيارت كرده است.
مزار فردوسي سالهاي بسيار گمنام و بي گنبد و بارگاه بود، نخست ( ارسلان جاذب) و پس از آن ( امير استفسع ) بر آن گنبدي بنا كرد.(استفسع) در زمان پادشاهي(غازان خان) (694-703 قمري برابر 674-682 شمسي ) حاكم طوس بود. اين بنا عظيم و استوار نبود، و پس از مدتي ويران گرديد.
به زماني كه ( ميرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله ) حاكم خراسان بود بر قبر فردوسي بنايي از آجر ساخت.اين بنا نيز زود و آسان آسيب ديد.
در جلسه شوراي ملي به ادارة مباشرت مجلس اجازه داد كه از محل صرفه جوئيهاي همان سال بيست هزار تومان براي ساختمان مقبرة (حكيم ابوالقاسم فردوسي ) اختصاص دهد تا با اعانةيي كه انجمن آثار ملي بدين مقصود فراهم آورده بود به مصرف رسد، اما كار اساسي در سال 1313 شمسي انجام پذيرفت.
در اين سال به مناسبت هزارمين سال ولادت فردوسي مقدمات برافراختن كاخي به نمايندگي دولت ايران، و انجمن آثار ملي از سوي ملت ايران دانشمندان و شرق شناسان بنام سراسر گيتي را دعوت كرد كه در جشن فردوسي شركت جويند.پيش از ورود ميهمانان آرامگاه فردوسي ساخته شد.
جشن هزارة فردوسي از اوائل مهرماه 1313 با حضور دانشمندان ايراني و خارجي آغاز گرديد، و همزمان با اين جشن در پايتختها و شهرهاي بيشتر كشورهاي بزرگ دنيا به رياست پادشاهان با رؤساي جمهور جشنهاي باشكوهي برگزار شد.
نخستين كنگره جشن هزاره فردوسي ساعت نه صبح دوازدهم مهر 1313 در تالار دارالفنون تشكيل گرديد و ( فروغي رئيس الوزراء ) نطق افتتاحيه را ايراد كرد. در دومين جلسه كه روز بعد تشكيل يافت (حاج محتشم السلطنه اسفندياري ) به رياست،( پرفسور كريستن سن ) دانماركي و (پرفسور زاره ) آلماني به نيابت رياست، (پرفسور هانري ماسه ) و دكتر ( عبدالعزام مصري ) به سمت منشي انتخاب شدند.
هفتمين و آخرين جلسة كنگره روز دوشنبه 16 مهر برپا شد و در خاتمه جلسه ( علي اصغر حكمت ) كفيل وزارت معارف خطابه اختتاميه را به زبان انگليسي ايراد كرد. پس از آن ميهمانان و ديگر شركت كنندگان در جشن به منظور زيارت مزار فردوسي به طوس رفتند.
( رضا شاه پهلوي) كه به مفاخر ايران دلبستگي تمام داشت روز بيستم مهر ( جشن افتتاح آرامگاه ) در جلسه اي كه دانشمندان افتخار حضور داشتند اين خطابه را ايراد فرمودند: بسيار مسروريم از اينكه به واسطة پيشامد جشن هزار ساله فردوسي موفق مي شويم كه وسايل انجام يكي از آرزوهاي ديرين ملي ايران را فراهم آوريم و يا ايجاد اين بنا درجة قدرداني خود و حقشناسي ملت ايران را ابراز نماييم. رنجي را كه فردوسي طوسي در احياي زبان و تاريخ اين مملكت برده است ملت ايران همواره منظور داشته و از اينكه حق آن مرد به درستي ادا نشده بود متأسف و ملول بوده است. اگر چه افراد ايراني با علاقه ي كه به مصنف شاهنامه دارند قلوب خود را آرامگاه او ساخته اند و ليكن لازم بود اقداماتي به عمل آيد و بنايي آراسته گردد كه به صورت ظاهر هم نمايندة حق شناسي اين ملت باشد، به همين نظر بود كه امر داديم در احداث اين يادگار تاريخي بذل مساعي بعمل آيد.
صاحب شاهنامه با افراشتن كاخي بلند كه از باد و باران حوادث گزند نمي يابد نام خود را جاويدان ساخت.
حکیم ابولقاسم فردوسی ، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد . طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد. فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت . و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری برزگ به نام «شاهنامه» شد . شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد ، مجموعه ای از داستانهای ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آنها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند . فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد ،در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود ، عرضه داشت ، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود.سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد. و فردوسی از این پیمان شکنی سلطان محمود رنجیده خاطر شد و از غزنین که پایتخت غزنویان بود بیرون آمد و مدتی را در سفر بسر برد و سپس به زادگاه خود بازگشت. علت این پیمان شکنی آن بود که فردوسی مردی موحد و پایبند مذهب تشیع بود و در شاهنامه در ستایش یزدان سخنان نغز و دلکشی سروده بود ، ولی سلطان محمود پیرو مذهب تسنن بود و بعلاوه تمام شاهنامه در مفاخر ایرانیان و مذمت ترکان آن روزگار که نیاکان سلطان محمود بودند سروده شده بود. همین امر باعث شد که وی به پیمان خود وفادار نماند اما چندی بعد سلطان محمود از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد که همان شصت هزار دینار را به طوس ببزند و به فردوسی تقدیم کنند ولی هدیه سلطان روزی به طوس رسید که فردوسی با سر بلندی و افتخار حیات فانی را بدرود گفته بود و در گذشته بود. و جالب این است که دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه چادشاه خودداری نمود و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات پدر بزرگوارش افزود. معروف ترین داستانهای شاهنامه : داستان رستم و سهراب ، رستم و اسفندیار ، سیاوش و سودابه زال و رودابه است. شعری از داستان رستم و اسفندیار را با هم می خوانیم: کنون خورد باید می خوشگوار که می بوی مشک آید از کوهسار هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنکه دل شاد دارد بنوش همه بوستان زیر برگ گلست ، همه کوه پر لاله و سنبل است به پالیز بلبل بنالد همی گل از ناله او ببالد همی. شب تیره بلبل نخسبد همی گل از باد و باران بجنبد همی. من از ابر بینم همه باد و نم نگه کن سحر گاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتن پهلوی همه نالد از مرگ اسفندیار ندارد بجز ناله زو یادگار.
سخن از پرفروغ ترين خورشيد معرفت و حكمت است كه عقل را به شگفت آورد و انديشة تحقيق را در شكوه تفكر متحير ساخت و بلنداي هستي همتش سروهاي سرفراز را سرآمد و طنين زيباي كلامش عقده ها از عقايد برداشت و صراحت در بيان و مرامش دلق و رنگ و ريا از چهره ها برگرفت و چماقهاي توهم و تهمت با سندان پولادين اراده و استقامتش در هم شكست.
بزرگمرد حكمت برين و تك سوار افقهاي بيكران يقين، صدرنشين مسند عرفان و آموزگار نخستين حكمت متعاليه كه نامش فروغ بخش حلقه حكيمان است و يادش چشم اندازي از (خاك) تا (خدا) و همراهي با مرامش زورقي از نبوغ ميخواهد تا با قطب نماي وحي و بادبان اراده و ناخدايي قلبي پر از عشق در يمهستي گام نهاد و سفرهاي چهارگانه از مبدا تا معاد را يكي از پس از ديگري درنوردد و كليدهاي زمردين غيب و شهود را در فرازين قله حكمت به چنگ آرد.
كودكي ملاصدرا
روز نهم ماه جمادي الاولي سال 980 هجري قمري ابراهيم امين التجار شيرازي وقتي از خانه خارج شد كه به هجره خود واقع در قيصريه موسوم به ولد برود مضطرب بود. چون از بامداد آن روز، همسرش مبتلا به درد وضع حمل گرديد و عده اي از زنها كه خويشاوند همسر و خود او بودند در خانة ابراهيم امين التجار مجتمع شدند و قابله هم حضور داشت.
ابراهيم امين التجار مي ترسيد كه همسرش كه ضعيف البنيه بود، هنگام وضع حمل دچار خطر شود و زندگي را بدرود گويد.
ولي پس از اينكه از خانه خارج شد و چند گام در كوچه برداشت صداي سفير مخصوص مرغ نوروزي را شنيد و سربلند كرد و يكي از آن پرندگان سفيد رنگ را در حال پرواز ديد و قلبش از شادي شكفته شد و بخود گفت اين پرنده هميشه خوش خبر است و خداوند از حلقوم اين مرغ به من بشارت مي دهد كه وضع حمل همسرم بدون خطر صورت خواهد گرفت.
در آن روز ابراهيم به مناسبت اين كه مي خواست فرزندش را ببيند زودتر از روزهاي ديگراز حجره به خانه رفت و هنگامي كه وارد اطاق زائو شد طفل خوابيده بود.
در شيراز، هر وقت زني وضع حمل مي كرد بخصوص اگر پسر ميزائيد هديه اي از شوهرش دريافت مي نمود و ابراهيم، يك گردنبند مرواريد به همسرش هديه داد و به او گفت عهد كرده اگر خداوند به او يك پسر بدهد اسمش را محمد بگذارد و از خدا مي خواهد كه آن پسر زنده بمان و بعد از او شغلش را پيش بگيرد زيرا بهترين حرفه هاي دنيا تجارت است و پيغمبر اسلام فرموده است: الكاسب حبيب ا...
محمد كوچك تمام امراض دورة كودكي را غير از آبله گرفت و از همه جان بدر برد و به دوره اي از عمر رسيد كه مي بايد به مكتب برود.
ابراهيم امين التجار روزي هنگام عبور از مقابل مكتب خانه وارد دبستان ملااحمد گرديد و گفت من ميل دارم كه پسرم محمد نزد شما درس بخواند و نوشتن و قرائت قرآن را بياموزد و فردا صبح پسرم را با آنچه بايد در آغاز ورود طفل به مكتب تقديم شود به اين جا خواهند آورد و من از شما انتظار دارم كه از او سرپرستي كنيد تا اين كه داراي سواد شود و لااقل بتواند دستكهاي حجره ما را بنويسد.
ملااحمد گفت اطمينان داشته باشيد كه از او مثل فرزند خود سرپرستي خواهم كرد.
محمد در دبستان مشغول تحصيل شد و پدرش براي آوردن مرواريد به مكاني رفت كه در قديم موسوم بود به مغاض لؤلؤ.[1]
پدر محمد چون مرواريد هم مي فروخت هر زمان كه مي توانست براي خريد مرواريد به مغاض لؤلؤ مي رفت و در آنجا مرواريدهائي را كه صيادان از قعر دريا بيرون مي آورند خريداري مينمود.
بعضي از اطفال داراي استعداد تحصيل هستند و برخي استعداد ندارند و نمي توانند بخوبي تحصيل كنند.
مي گويند كه استعداد تحصيل موروثي است و فرزندان علماء، مثل پدران خود داراي استعداد تحصيل مي شوند. ولي نه ابراهيم از طبقه دانشمندان بود نه پدرش؛ پدر ابراهيم جزو مالكين شيراز به شمارمي آمد و ابراهيم نيز مي توانست مثل پدر به كشاورزي بپردازد و ترجيح داد كه سوداگر شود.
بعضيها گفتند كه اجداد محمد كه بعد ملقب به صدرالمتألهين گرديد دانشمند بوده اند و شايد اين روايت درست باشد.
چون در قديم در بلاد ايران از جمله بلاد جنوبي آن كشور فرزندان مالكين گاهي دانشمند مي شدند و دانشمندان، بعضي اوقات مالك مي گرديدند و به زراعت مشغول مي شدند و داشتن قطعه اي زمين در خانوادة عده اي از دانشمندان امري عادي بود و عده اي از علما جنوب ايران و خراسان، خود پشت گاو آهن قرار مي گرفتند و زمين را شخم مي زندند و كشاورزي كردن رامادون حيثيت علمي خود نمي دانستند و شايد همين امروز نيز بعضي از قسمتهاي ايران دانشمنداني ازنوع علماي قديمي باشند كه خود زمين را شخم مي زنند و بذر مي كارند.
محمد كوچك در مكتبخانه ملااحمد نشان داد كه استعدادش از تمام اطفال بيشتر است چون هر چه را كه آموزگار يك مرتبه براي او مي خواند، حفظ مي كرد ضرورت نداشت كه چيزي را دو بار برايش بخوانند.
حافظه نيرومند آن طفل طوري ملااحمد را متحير كرده بود كه روزي هنگام عبور ابراهيم از مقابل مكتبخانه ملااحمد به او گفت براي فرزند خود دعاي جلوگيري از چشم زخم فراهم كن زيرا ممكن است او را چشم بزنند و من ار روزي كه مكتبداري مي كنم طفلي را نديدم كه اين اندازه براي تحصيل استعداد داشته باشد و او اگر به تحصيل ادامه بدهد مانند شيخ بهاء الدين[2] خواهد شد.
ابراهيم با اينكه مي خواست پسرش يك بازرگان شود آن قدر بي اطلاع نبود كه ارزش علم را نداند.
منتهي از كساني به شمار ميآمد كه علم را زينت انسان مي دانست مشروط بر اينكه ثروت داشته باشد.
ابراهيم امين التجار معتقد بود كه علم بدون ثروت، زندگي را بر انسان خيلي دشوار مي نمايد زيرا عالمي كه توانگر نيست بيشتر به بدبختي خويش پي مي برد و زيادتر از عوام، از تنگدستي دچار رنج مي شود.
ولي اگر ثروت داشته باشد، علم زينت او خواهد شد و وي را برجسته تر نشان خواهد داد.
محمد در مكتبخانه كتاب انموزج را در سه هفته خواند در صورتيكه كودكان با استعداد آن كتاب را در يك سال مي خواندند و اطفال ديگر در دو سال.
به موازات خواندن انموزج، محمد كوچك نوشتن را فرا ميگرفت. اولين مرتبه كه آموزگار قلم را به دست محمد داد آن طفل نمي دانست كه چگونه بايد آنرا به دست گيرد.
آموزگار يك بار قلم به دست گرفتن را به محمد آموخت و ديگر آن طفل طرز گرفتن قلم را فراموش نكرد و آموزگار يك بار حروف الفبا را براي محمد نوشت و طفل توانست حروف مزبور را بنويسد و گر چه دستهاي كوچك طفل هنوز آن اندازه توانائي نداشت كه با قوت قلم را به دست بگيرد. اما در نوشتن اشتباه نمي كرد و غلط نمي نوشت.
هنوز كوكاني كه با محمد وارد مكتبخانه شده بودند مقدمة كتاب انموزج را مي خواندند كه آموزگار خواندن قرآن را براي پسر ابراهيم شروع كرد و محمد همانگونه كه فارسي را به سهولت فرا مي گرفت آيات قرآن را حفظ مي نمود.
در مكتبخانه هاي ايران رسم بود كه وقتي مي خواستند قرآن را به اطفال بياموزند سوره هاي كوچك قرآن رابه كودكان مي آموختند و محمد هم مثل سايرين، قرآن را از سوره هاي كوچك شروع كرد و نيروي حافظه قوي او، مرتبه اي ديگر آموزگار را دچار حيرت نمود و باز گفت اين پسر اگر زنده بماند و تحصيل علم كند چون شيخ بهاء الدين خواهد شد و آن شيخ هم در دورة كودكي داراي چنين استعداد و حافظه بوده است.
محمد بيش از دو سال در مكتبخانه ملااحمد تحصيل نكرد و در همان مدت كوتاه هر چه ملااحمد مي دانست فرا گرفت و آموزگار مكتب خانه اعتراف نمود ديگر چيزي نمي داند كه به محمد بياموزد و او بايد نزد معلم ديگر تحصيل نمايد.
حكايت مي كنند كه ملااحمد آنقدر وصف استعداد محمد را كرد كه يك روز جمعه كه مكتب خانه تعطيل بود چند نفر از دوستانابراهيم را به خانة امين التجار رفتند تا اين كه پسر را ببينند و بفهمند كه آيا اظهارات ملااحمد راجع به هوش و حافظه و نيروي ادارك آن طفل صحت دارد يا نه؟
وقتي وارد خانه شدند و از محمد پرسيدند، مشاهده كردند طفلي كه بر درخت صعود كرده بود فرود آمد و به آنها نزديك شد و گفت من محمد هستم و با من چه كار داريد؟
مرداني كه وارد خانه ابراهيم شده بودند گفتند تو كه به قول آموزگار يك عالم هستي چرا بالاي درخت رفتي؟
محمد جواب داد رفتن بالاي درخت از مقتضيات كودكي من است.
ابراهيم بعد از اينكه ملااحمد اعتراف كرد و معلومات خود را به محمد آموخته و ديگر چيزي ندارد كه به او بياموزد نمي خواست پسرش به تحصيل ادامه بدهد.
وي مي گفت من مي خواستم كه محمد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد كه بتواند دستكهاي تجارتخانة خود را بنويسد، تحصيل او را كافي مي دانم.
ولي ملااحمد و دوستان ابراهيم گفتند طفلي كه اين قدر استعداد دارد بايد به تحصيل ادامه بدهد و اگر تو محمد را از تحصيل بازبداري نسبت به او ظلم كرده اي. خوشبختانه وضع مالي تو هم خوب است و مي تواني عهده دار هزينه تحصيل فرزندت بشوي و بگذاري كه او به مدارج عالي برسد.
سن محمد هنوز به مرحله اي نرسيده بود كه وي بتواند در مدارس عمومي تحصيل نمايد و ابراهيم نيز نمي خواست پسرش طلبة علم شود.
لذا از مردي موسوم به عبدالرزاق ابرقوئي درخواست كرد كه هر روز به خانه اش بيايد و علومي را كه فراگرفتن آنها مفيد به نظر مي رسد به محمد بياموزد.
عبدالرزاق ابرقوئي به ابراهيم گفت كليد تمام علوم صرف است و نحو و پسرتو تا آنها را تحصيل ننماييد نمي تواند به علوم ديگري دسترسي پيدا كند. و من به او صرف و نحو خواهم آموخت.
از آن روز، محمد نزد معلم جديد شروع به فراگرفتن صرف و نحو نمود. روز اول كه درس صرف شروع شد، ملاعبدالرزاق ابرقوئي گر چه شنيده بود كه محمد با استعداد است اما نمي دانست كه نيروي حافظه اش چه مي باشد و گفت:
بعد از اين كه من از اين جا رفتم مشقت تحصيل تو ادامه خواهد يافت و تو بايد درسي را كه من به تو داده ام مرور كني و آن را به حافظه بسپاري.
آن روز ملاعبدالرزاق درس خود را داد و نويسايند و رفت و روز ديگر وقتي وارد خانه ابراهيم شد مشاهده نمود كه شاگرد او، بدون كوچكترين قصور، درس را بخاطر سپرده است.
ملاعبدالرزاق روز قبل به شاگردش گفته بود كه بعد از رفتن من، مشقت تو براي حفظ كردن درس ادامه خواهد يافت.
محمد براي حفظ كردن درس رنج نبرد و متن نوشته شده درس را بدون اسقاط يك حرف پس داد.
محمد هر چه بيشتر صحبت مي كرد، حيرت ملاعبدالرزاق زيادتر مي شد چون شاگرد او مثل اين كه لوح محفوظ باشد، عين جملات روز گذشته وي را تكرار مي نمود.
وقتي بيان محمد به اتمام رسيد عبدالرزاق دو دست را بلند كرد و گفت تبارك ا... تبارك ا...
روز قبل عبدالرزاق چون استعداد شاگرد خود را نيازموده بود، زياد درس نداد.
عبدالرزاق ابرقوئي به پدر محمد ميگفت كه من از درس دادن به فرزندت لذت مي برم چون آئينه ذهن او آنقدر صيقلي است كه هر چه يك مرتبه در آن منعكس گردد ضبط مي گردد. و همچنين مي گفت من حس مي كنم كه بزودي موقعي فرا خواهد رسيد كه شيراز براي پسر تو تنگ مي شود و او بايد به جائي برود كه بتواند در آنجا استعداد خود را بهتر بكار بيندازد. وي اظهار كرد در شيراز چند عالم هستند كه عمق ندارند و معلومات آنها فقط محفوظات است و نمي توانند غير از آنچه حفظ كرده اند بگويند.
روز دوم عبدالرزاق بر ميزان درس افزود و راجع به آنچه نويسانيد توضيح داد. پس از خاتمه درس روز سوم و خروج از منزل ابراهيم، به قيصريه[3]رفت و به پدر محمد گفت از دورة معلم ثاني[4] به امروز كسي نديده كه يك نفر براي تحصيل اين قدر استعداد داشته باشد.
بعد از آن واقعه ناگواري اتفاق افتاد كه سبب وقفة تحصيل محمد گرديد.
عبدالرزاق ابرقوئي مبتلا به مرض حصبه شد كه در قديم از امراض بومي ايران بود و بعد از يك دورة كوتاه كه بستري گرديد، از جهان رفت و محمد بر مرگ استاد خود گريست و تا روزي كه زنده بود از آن مرد به نيكي ياد مي كرد.
واقعه ديگري نيز رخ داد كه بر اثر مرگ سلطان محمد خدابنده پادشاه صفوي، شيراز مغشوش شد.
شاه اسماعيل ثاني
شاه اسماعيل در دروة كوتاه سلطنت خود تمام شاهزادهگان سلسلة صفوي را كه در دورة سلطنت او حيات داشتند به قتل رسانيد چون تصور مي نمود كه آنها مدعي سلطنت وي خواهند گرديد.
مرگ شاه اسماعيل ثاني، عباس ميرزا را از مرگ نجات داد و پس از اين كه عباس ميرزا به سلطنت رسيد و موسوم به شاه عباس گرديد وضع آشفته ايران اصلاح شد و ابراهيم از آن پس توانست با خيال آسوده به كار خود مشغول گردد. ملاصدرا در آن موقع بزرگ شده بود و پدرش ميل داشت كه وي مشغول تجارت گردد و در كارهاي بازرگاني به او كمك نمايد.
ولي محمد نوجوان، نمي توانست دست از تحصيل بكشد و اوقات را صرف تجارت نمايد.
ابراهيم از عدم توجه پسرش به بازرگاني ناراحت بود و تصور مي كرد كه محمد يك پسر ناخلف خواهد شد و به دوستانش مي گفت من براي آينده اين پسر مشوش هستم و نمي دانم پس از من، بر او چه خواهد گذشت.
ابراهيم براي اينكه پسر خود را از خواندن و نوشتن باز دارد و وادارش كند كه تجارت را پيش بگيرد مصمم شد كه او را به بصره نزديك بازرگان شيرازي موسوم به يوسف بيضاوي بفرستد. قبل از اينكه ابراهيم فرزندش را به بصره بفرستد نامه اي براي او نوشت و گفت: من از جهتي او را از شيراز دور مي كنم كه از محيط درس و بحث اينجا دور گردد و در بصره كسي او را نمي شناسد و محمد هم با كسي آشنا نيست و مي تواند در آنجا بطور جدي مشغول كار شود و تقاضاي من از شما اين است كه در تجارت راهنماي وي باشيد و او را تشويق به كار كنيد و من اميدوارم بعد از اين كه وارد كار شد و فهميد كه بازرگاني فايده دارد دست از كتاب خواهد كشيد و عمر و جواني خود را صرف كارهائي خواهد كرد كه برايش فايده داشته باشد و در آينده دستش را بگيرد.
ملاصدرا نمي خواست از شيراز به بصره برود بلكه مايل بود كه راه اصفهان را پيش بگيرد و از محضر درس دانشمنداني بزرگ كه در مدارس اصفهان تدريس مي كردند و ديگر پايتخت شاه عباس كبير نظير آنها را در يك عصر، مجتمع نديده استفاده كند.
اما پدرش تاكيد نمود كه پسر بايد از رفتن به اصفهان منصرف گردد و به بصره برود و هنگامي كه دريافت محمد اصرار دارد راه اصفهان را پيش بگيرد به او گفت فرزند، براي من بر زبان آوردن اين حرف خيلي مشكل است ولي كار نكن كه من مجبور شوم تو را عاق كنم.
پدر وسايل سفر فرزند را فراهم نمود و در روزي كه ملاصدرا مي بايد از شيراز حركت كند طبق رسمي كه در آن شهر متداول بود محمد را از زير قرآن عبور دادند تا سلامت به مقصد برسد و مراجعت نمايد.
از روزي كه عبدالرزاق ابرقوئي استاد ملاصدرا او را وادار كرد كه يك بيت از اشعار متنبي[5] (م – ت – ن – ب- ي) را در ديباچه كتاب صرف خود بنويسد محمد علاقه پيدا كرد كه اشعار آن شاعر را بخواند و نه فقط تمام اشعار متنبي را كه مي توانست به دست بياورد حفظ كرد، بلكه تمام رساله هائي را هم كه راجع به اشعار متنبي نوشته بودند و ملاصدرا مي توانست آنها را به دست بياورد، خواند و بخاطر سپرد.
يوسف بيضاوي از پسر طرف بازرگان خود با محبت پذيرائي كرد و ملاصدرا را در خانة خود جاي داد و غلامي مامور خدمتگزاري به او كرد و با آن غلام، وي را به گرمابه فرستاد و به ملاصدرا گفت هر نوع غذائي كه ميل دارد بگويد تا برايش طبخ كنند.
مدت يكماه ملاصدرا در حجره يوسف بيضاوي به فراگرفتن رموز تجارت مشغول شد ولي همينكه شب فرا مي رسيد و حجره را مي بستند و به خانه مراجعت مي كردند ملاصدرا به اتاق خودش مي رفت و مشغول خواندن يا نوشتن مي شد.
مدت سه ماه ملاصدرا در بصره مشغول به كار بود و ناگهان خبر مرگ پدرش كه در شيراز فوت كرد به او رسيد. پس از آن مجبور شد به شيراز مراجعت نمايد.
ملاصدرا بعد از اينكه از تمشيت امور حجره و خانواده فارغ گرديد عازم اصفهان شد. در مدارس قديم شرق هر محصل مي توانست در محضر درس يك استاد حاضر شود و اظهاراتش را بشنود ولي استاد بزودي مي فهميد كه آن محصل آيا استعداد فراگرفتن درس او را دارد يا نه؟
و اگر مي فهميد كه قادر به فراگرفتن درس او نيست به او مي گفت كه برود و در جلسة درس استاد ديگر كه مقدمات را مي آموزد حضور بهم رساند و بعد از اينكه مقدمات را فرا گرفت در جلسة درس او حاضر شود.
بسياري از استادان مدارس ايران درس را در بامداد، بعد از فراغت از خواندن نماز، مي دادند و ملاصدرا كه مي دانست شيخ بهائي صبحها تدريس مي كند روز اول، صبح قبل از اينكه استاد به مدرسه بيايد وارد مدرسه خواجه شد و با چند نفر از طلاب مدرسه راجع به درس آن روز صحبت كرد و خود را معرفي نمود. در حالي كه ملاصدار با طلاب صحبت مي كرد شيخ بهاء الدين عاملي وارد مدرسه شد و بعضي طلاب كه نشسته بودند برخاستند و همه سلام كردند و شيخ بهائي با قيافة باز و متبسم به طلاب صبح بخير گفت. ملاصدرا خود را به شيخ بهائي رسانيد و سلام كرد خويش را معرفي نمود و گفت از شيراز آمده و مقيم اصفهان شد تا اين كه بتواند در محضر درس استاد حضور بهم رساند.
ملاصدرا شنيده بود كه شيخ بهائي معناي باطني تمام آيات قرآن را مي داند و در آن روز نمونة دانش وي را استماع مي كرد.
ملاصدرا كه سراپا گوش بود و هر چه استاد مي گفت به گوش هوش مي سپرد حس مي كرد آنچه راجع به شيخ بهائي مي گويند اغراق نيست.
ملاصدرا آيات سورة حجر را مربوط به اينكه ابليس حاضر نشد به آدم سجده كند از حفظ داشت ولي تا آن روز، فقط معناي ظاهري آيات را مي فهميد و مي پنداشت كه فرشته موجودي، است كه در آسمانها زندگي مي كند و شايد داراي بال براي پرواز مي باشد و بعد از اينكه خدا امر كرد كه فرشتگان به آدم سجده كنند آنها به زمين فرود آمدند و مقابل آدم به خاك افتادند و سر به سجده نهادند.
در آن روز، پرده اي كه مقابل چشمش بود دور شده و دريافت كه فرشته غير از آن است كه وي فرض مي كرد و ابليس هم غير از آن مي باشد كه او تصور مي نمود.
حضور ملاصدرا در اولين جلسه درس ميرداماد
روزي كه ملاصدرا براي اولين بار جهت استفاده از درس شيخ بهائي به مدرسة خواجه رفت روز دوشبنه بود و چون شنيد كه ميرداماد روزهاي شنبه و سه شنبه تدريس مي كند دانست كه روز بعد، خواهد توانست در جلسة درس ميرداماد حضور بهم برساند.
ملاصدرا شيخ بهائي را بهتر از ميرداماد مي شناخت براي اينكه شيخ بهائي در آن دوره علوم تفسير، نقه، حديث و رجال را تدريس مي كرد و ميرداماد حكمت شرق و غرب و حكمت الهي را طبق قاعدة كلي محصلين جوان تفسير و نقه و حديث و رجال را بهتر از حكمت مي فهميدند و استعداد ذهني آنها براي دريافت چهار علم مذكور فوق بيش از دريافت حكمت مي باشد. در ان موقع طلابي كه در يك مدرسه تحصيل مي كردند مجبور نبودند تمامي دروسي را كه در آن مدرسه تدريس مي شود بخوانند.
هر يك از طلاب، طبق ذوق خود قسمتي از دروس را انتخاب مي كرد و مي خواندو از درسهاي ديگر منصرف مي شد.
ملاصدرا از طلاب راجع به تدريس ميراداماد پرسش نمود آنها گفتند كه ميرداماد قبل از اينكه طلبه اي را در محضر درس خود بپذيرد با او مذاكره ميكند و چيزهائي از او مي پرسد و او را مي آزمايد. اين موضوع حس كنجكاوي جوان شيرازي را برانگيخت و مي خواست بداند كه ميرداماد به طلبهاي كه مي خواهد نزد او درس بخواند چه مي گويد.
روز بعد ملاصدرا هنگام عصر كه موقع تدريس ميرداماد بود در مدرسه حضور بهم رسانيد و بعد از اينكه استاد وارد مدرسه شد به او نزديك شد و سلام كرد و خود را معرفي نمود و گفت او را در محضر درس خويش بپذيرد و از علوم برخوردار كند.
ميرمحمد باقر معروف به ميرداماد بعد از اينكه از ملاصدرا شنيد كه قصد دارد نزد او حكمت تحصيل نمايد پرسيد اي محمد آيا تو براي تحصيل حكمت آماده هستي؟
ملاصدرا گفت بلي.
ميرداماد گفت آيا مي داني براي چه مي خواهي حكمت را تحصيل نمائي.
ملاصدرا گفت براي اينكه اهل معرفت شوم.
ميرداماد پرسيد چرا مي خواهي اهل معرفت شوي؟
ملاصدرا از سوال استاد حيرت نمود و گفت براي اينكه انسان اگر معرفت نداشته باشد ارزش ندارد.
ميرداماد گفت امروز من راجع به فايده حكمت صحبت خواهم كرد در جلسة درس حضور بهم برسان و آنچه مي گويم بشنو و آنگاه فكر كن كه آيا مي تواني حكمت بياموزي يا نه؟
بعد از شروع درس استاد گفت:
منظور از تحصيل حكمت بايد عمل كردن به آن باشد و عمل كردن به حكمت مستلزم اين است كه در درجة اول خود را پاك كنيم تا اينكه بتوانيم به مقامات بالا برسيم؛ كسي كه مي خواهد به مقامات بالا برسد و يك فرد كامل شود بايد حكمت تحصيل نمايد و بدون تحصيل حكمت محال است كه انسان بتواند يك فرد كامل گردد. عبادت كردن بدون حكمت، انسان را به جائي نمي رساند چون عابدي كه حكمت تحصيل نكرده داراي ايمان محكم نيست، عبادت وقتي موثر و مفيد است كه از طرف يك حكيم باشد، چون حكيم ايمان محكم دارد و ايمان او افواهي و تقليدي يا براي جيفة دنيوي نيست.
بعد از اينكه ميرداماد از صحبت خود نتيجه گرفت از ملاصدرا پرسيد آيا مي خواهي حكمت تحصيل نمائي بدون اينكه دچار خطر انحراف و لغزش بشوي؟
ملاصدرا گفت بلي و هر طور كه مرا راهنمائي نمائي عمل خواهم كرد و حكمت را با عمل توام خواهم نمود. تا اينكه گرفتار لغزش نشوم اما نمي دانم كه عمل چيست؟ و حكمت علمي كدامست؟
ميرداماد گفت: من راه عمل را به ديگران نشان داده ام و به تو نيز نشان خواهم داد زيرا حكمت عملي كه انسان را از ترديد مي رهاند و او را به مرحلة كمال مي رساند مستلزم اين است كه شخص، تنبلي را از خود دور كند.
در آن روز پس از اين مقدمات ميرداماد وارد موضوع درس شد. درس آنروز عبارت بود از نظريه افلاطون راجع به مبدأ و بوجود آمدن دنيا كه براي ملاصدرا تازگي داشت چون محمد تا آن روز از نظريه افلاطون راجع به مبدأ اطلاع حاصل نكرده بود.
بعد از اينكه درس خاتمه يافت و طلاب مدرسة خواجه مباحثه را آغاز نمودند ميرداماد، محمد را فرا خواند و از طلاب كناره گرفت و او را با خود بسوي حوض مدرسه برد و كنار حوض نشست و به ملاصدرا گفت بنشيند، پس از اينكه محمد بن ابراهيم نشست ميرداماد گفت:
اي محمد من امروز گفتم كسي كه مي خواهد حكمت تحصيل كند،بايد حكمت عملي را تعقيب نمايد و اينك به تو مي گويم كه حكمت عملي در درجة اول دو چيز است. يكي به انجام رساندن تمام واجبات دين اسلام و دوم پرهيز از هر چيزي كه نفس بوالهوس براي خوشي خود مي طلبد.
ميرداماد كه مي خواست به منزل برود مرتبه اي ديگر به شاگرد شيرازي خود توصيه كرد كه واجبات ديني را به دقت و بدون فوت وقت بموقع اجرا بگذارد و نفس اماره را سركوب كند و به هوسهايش پاسخ مساعد ندهد تا اينكه براي تحصيل حكمت مستعد گردد.
بعد از اينكه ميرداماد رفت محمد بن ابراهيم شيرازي كه بعداً معروف به ملاصدرا شد براي مباحثه به طلاب ملحق گرديد و طلاب مدرسة خواجه درس آن روز ميرداماد را مورد بحث قرار دادند.
ضمن مباحثه، ملاصدرا شنيد كه روز بعد كه چهارشنبه بود جلسه درس ميرابوالقاسم فندرسكي منعقد مي شود از طلاب پرسيد ميرابوالقاسم مير فندرسكي چه تدريس مي كند. در جوابش گفتند كه وي ملل و نحل تدريس مينمايد.
ملل و نحل در علوم شرق عبارت بود از علمي كه در آن راجع به شناسائي اقوام و ملل و مذاهب آنها بحث مي شد.
طلاب مدرسه خواجه از محمد سوال كردند كه آيا ميل دارد كه درس ملل و نحل را بخواند.
طلاب گفتند اگر تو ملل و نحل را نزد ميرفندرسكي بخواني از درس او خيلي استفاده خواهي نمود چون مير فندرسكي در ملل و نحل منحصر به فرد است و همتا ندارد. ميرابوالقاسم فندرسكي از دانشمندان برجسته ايران در پايان قرن دهم و آغاز قرن يازدهم هجري است و شايد هم امروز با اين كه ايران از لحاظ فرهنگ خيلي پيشرفت نموده، نظير ميرابوالقاسم فندرسكي در اين كشور يافت نشود.
ميرابوالقاسم فندرسكي علاوه بر اينكه زبانهاي عربي و فارسي را بخوبي ميدانست بر زبان پهلوي و زبان سانسكريت احاطه داشت و اين موضوع در آن عصر، چيزي بود بسيار جالب توجه. نيكبختي ملاصدرا هنگام تحصيل اين بود كه استاداني چون شيخ بهائي، ميرداماد و ميرابوالقاسم فندرسكي داشت كه هر سه از دانشمندان متجدد آن عصر بودند و با دانشمندان قشري تفاوت داشتند.
آن روز درس ميرفندرسكي ملل و نحل بود چون در هندوستان به سر برده بود شرحي راجع به اقوام هندوستان و عقايد ديني آنها براي محصلين بيان كرد كه حتي براي ملاصدرا كه پدرش با بازرگانان هندي تجارت مي كرد تازگي داشت.
جوان شيرازي هر چه از استاد مي شنيد به گوش هوش مي سپرد و بعد از اينكه ميرابوالقاسم فندرسكي رفت طبق متعارف، مباحثه طلاب شروع شد و تا پاسي از شب ادامه يافت.
ملاصدرا آن شب وقتي به خانه مراجعت مي كرد از ترك كردن محيط مدرسه ناراحت بود و ميل داشت كه مانند ساير طلاب كه در مدرسه به سر مي برند وي نيز در مدرسه خواجه، حجره اي داشته باشد و در آنجا بسر ببرد.
ملاصدرا اطلاع داشت كه روز بعد، جلسة درس شيخ بهائي مي باشد و او طبق معمول صبح زود، بعد از فراغت از خواندن نماز درس مي دهد.
لذا روز بعد، همين كه فجر دميد نماز خواند و راه مدرسه را پيش گرفت و وقتي وارد مدرسه شد مشاهده كرد كه طلاب بيدار هستند و آماده حضور در مجلس درس مي باشند.
آنروز درس شيخ بهائي تمام شد و مانند مدريسن آن عصر، به طلاب گفت كه اگر سوالي دارند بكنند.
تمام مدرسين آن دوره جلسه درس را ترك نمي كردند مگر آنكه اطمينان حاصل كنند كه طلاب درس را فهميده اند.
در جلسات درس استادان مدارس شرق از جمله مدارس اصفهان رعايت وقت، اهميت نداشت و استادان در وقت، صرفه جوئي نمي نمودند و اگر طلبه اي درس را نمي فهميد آن قدر توضيح مي دادند و تكرار مي كردند تا اينكه بفهمند.
آنگاه چون درس تمام شده بود شيخ بهائي از شاگردان خداحافظي كرد و رفت و طلاب مدرسه خواجه مشغول مباحثه شدند.
بعد از اينكه مباحثه تمام شد ملاصدرا بخانة خود مراجعت كرد و به فكر فرو رفت.
ملاصدرا بمناسبت حافظه خارق العاده و عشق به تحصيل در مدرسة خواجه برجسته ترين طلبه شد و هر چه اطلاعات علمي او وسعت يافت احترامش براي استادان آن مدرسه زيادتر مي شد زيرا بهتر به عمق معلومات آنها پي مي برد.
ملاصدرا مي فهميم كه استادان او داراي قوة ادارك و استنباط هستند و گره از معضلات علمي مي گشايند.
بعد از اينكه ملاصدرا در مدرسة خواجه داراي حجره گرديد در ايران واقعه اي بزرگ اتفاق افتاد. شاه عباس بعد از اينكه پايتخت خود را از قزوين به اصفهان منتقل كرد، بناهاي ديگر در آنجا بوجود آورد.
ولي ابنيه اوليه شاه عباس در آنجا عبارت بود از ميدان بزرگ شهر اصفهان به اسم نقش جهان و قهوه خانه ها و تمام جهانگردان خارجي كه بعد از انتقال پايتخت از قزوين به اصفهان، شهر اخير را ديده اند ميدان نقش جهان و قهوه خانه هاي آنجا را وصف كرده اند.
شاه عباس كه براي اهل علم احترام قائل بود ملاصدرا را كنار خود نشانيد و گفت من از تو پرسيدم كه نظريه ات راجع به تقليد چيست؟ و از تو جواب صريح شنيدم و اكنون مي خواهم از نظريه تو در اين خصوص كه آيا تو تقليد را ضروري مي داني و عقيده داري كه بايد تقليد كرد و يا نه آگاه شوم.
ملاصدرا گفت اي مرشد اكمل اگر كسي مجتهد باشد محتاج تقليد نيست و اگر مجتهد نباشد به عقيدة من مي تواند تقليد كند مشروط بر اين كه شخصي را كه از او تقليد مي كند بشناسد چون اگر آن قدر استعداد نداشته باشد تا شخصي را كه از او تقليد مي كند بشناسد چگونه مي تواند بفهمد كه او براي اين كه مورد تقليد قرار بگيرد صالح هست يا نه؟ كسي كه از او تقليد مي كند بايد مومن و عالم و متقي باشد.
شاه عباس گفت اين شرط تو براي تقليد، شرطي است كه نمي توان رعايت كرد ملاصدرا گفت چرا نمي توان رعايت نمود.
شاه عباس گفت يك مرد روستائي نمي تواند بفهمد شخصي كه مورد تقليد او مي باشد عالم هست يا نه؟
ملاصدرا گفت اي مرشد اكمل اينك بر مي گرديم به حرفي كه من در آغاز گفتم، وقتي يك نفر آنقدر قوة استنباط نداشته باشد كه بفهمد آيا شخصي كه مورد تقليد او قرار گرفته عالم هست يا نه آن تقليد چه ارزش دارد؟
اگر شخصي كه مورد تقليد قرار گرفته علم نداشته باشد يا خداي نخواسته مغرض به شمار بيايد مقلد را گمراه مي نمايد و او را به راهي سوق مي دهد كه سبب تباهي او مي گردد.
شاه عباس گفت شرطي كه تو براي تقليد مي نمايي مساوي است با مجتهد بودن چون اگر كسي بتواند بخوبي ميزان ايمان و تقوي و علم يك مجتهد را بشناسد خود مجتهد است.
ملاصدرا گفت اي مرشد اكمل مجتهد شدن مستلزم اين است كه شخصي مدتي تحصيل كند و آنگاه اجازه[6]بگيردو بدون تحصيل و كسب اجازه نمي تواند مجتهد شد.
ولي كسي كه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و مقدمات علم را بداند و با داشتن هوش و قوة استنباط متوسط مي تواند بفهمد آيا شخصي كه مورد تقليد وي مي باشد مومن و متقي و عالم هست يا نه؟
شاه عباس گفت: پس نتيجه بحث ما اين شد كه تو به تقليد، آن گونه كه اكنون بين شيعيان متدوال است عقيده نداري؟
شاه عباس موضوع را خاتمه يافته تلقي كرد و ديگر راجع به تقليد با ملاصدرا بحث ننمود اما نسبت به آن جوان دانشمند بي مهر شد.
اين موضوع كه در آن موقع بين شاه عباس و ملاصدرا يك بحث عادي بود، در سنوات بعد، در اصفهان مبدل به يك مسئله مهم شد.
وقتي ديگران آن نظريه را مي شنيدند چون منافي با راي آنها بود نظريه ملاصدرا را تغيير مي دادند و اينطور وانمود مي كردند كه ملاصدرا با تقليد مخالف است.
در حالي كه ملاصدرا با كنايه هاي خود كه بتدريج صريحتر مي گرديد علماي اصفهان را براي ارشاد مردم صالح نمي دانست نظريه اش راجع به تقليد سخت تر شد.
بعد از مدتي كه گذشت آن دانشمند سخت گيرتر شد و گفت كه نبايد تقليد كرد و اين نظريه در كتابهاي ملاصدرا از جمله در كتاب المشاعر نوشته شده است.
اخراج ملاصدرا از اصفهان
آنچه دانشمندان ايتاليا بر سر گاليله آوردند علماي اصفهان قصد داشتند بر سر ملاصدرا در آورند.
علما گفتند كه ملاصدرا بايد مسئله انكار تقليد را پس بگيرد و تصديق نمايد كه تقليد در مذهب ضروري است و مردم بايد از علما تقليد كنند.
علماي اصفهان تصور مي كردند كه مي توانند با تهديد ملاصدرا به تكفير، او را وادار به استغفار نمايد اما ملاصدرا از تهديد آنها نترسيد و حرفي زد كه انكار مطلق دانشمندان اصفهان بود. زيرا ملاصدرا گفت:
چون شما از عرفان شيعي بي اطلاع هستيد براي ارشاد خلق صالح نمي باشيد چون صلاحيت ارشاد خلق را نداريد فتواي شما در مورد تكفير بدون اثر است.
شاه عباس وقتي دريافت كه تمام علماي اصفهان از ملاصدرا شاكي هستند و مي گويند كه وي بايد از تدريس منع گردد، حاتم بيك ملقب به اعتمادالدوله را كه وزيرش بود نزد ملاصدرا فرستاد و پيغام داد كه بهتر است شما چندي استراحت كنيد و به مدرسه نرويد تا صداي اعتراض علماي اصفهان خاموش شود.
ملاصدرا از رفتن به مدرسه خودداري كرد و درس او قطع شد.
علماي اصفهان مي خواستند او را از اصفهان بيرون كنند بنابراين به شاه عباس گفتند كه وجود ملاصدرا در اصفهان باعث توليد فتنه مي شود.
با اينكه ملاصدرا گفته بود كه احتياج به كمك شاه عباس ندارد پادشاه بزرگ صفوي پنجهراز عباسي براي او پول فرستاد و ملاصدرا آن پول را پذيرفت براي اينكه نمي توانست عطيه شاه عباس را پس بدهد و دو روز بعد از اصفهان به مورچه خورت واقع در نزديكي شهر منتقل گرديد. و چند روزي آنجا بود و بعد راه كهك[7] قم را پيش گرفت.
چون ملاصدرا در قريه كهك كتاب براي مطالعه نداشت در صدد برآمد كتاب بنويسد.
در آن قريه دور افتاده هيچ چيز حواس آن مرد را پرت نمي كرد و مي توانست كه حواس و همچنين تمام اوقات خود را صرف تفكر براي نوشتن كتاب بكند. و نه فقط عرفان شيعي را در كتاب هاي خود به رشته تحرير در آورد بلكه توانست آن را متكي بر اساس يك فلسفه جديد نمايد تا اينكه نظريه اش پايه و مايه دار گردد و در آينده كسي نتواند عرفان شيعي او را از بين ببرد مگر اينكه موفق گردد يك نظريه فلسفي جديد بيان نمايد.
استفاده از زبان فارسي از طرف ملاصدرا در بحثهاي فلسفي سبب گرديد كه مكتب به كار بردن زبان فارسي در كتابهاي علمي گشوده شد و اول دو پسر ملاصدرا را به اسم ميرزا ابراهيم و قوام الدين احمد از روش پدر تقليد كردند و در بحثهاي علمي از زبان فارسي استفاده نمودند و در همان زمان دو داماد ملاصدرا كه هر دو از شاگردانش بودند يكي به اسم محسن فيض كاشاني و ديگري به نام عبدالرزاق فياض لاهيجي به زبان فارسي نوشتند.
مكتبي كه ملاصدرا براي استفاده از زبان فارسي در مسائل علمي گشود در دورة صفويه و قاجاريه و بعد از آن پيروان متعدد داشت.
ملاصدرا مدت دو سال كه در كهك تنها بود و در آن مدت چند رساله نوشت و نسخه هايي از آن رسائل را براي بعضي از دانشمندان در شيراز و مشهد و تبريز و قزوين و حتي اصفهان فرستاد و جوابهايي از آنها دريافت كرد.
مخالفت علني ملاصدرا با تمام دانشمندان پايتخت ايران از يك طرف و چيزهائي كه مراجع به مسائل مذهبي شيعه بر زبان مي آورد از طرف ديگر، ملاصدرا را در تمام محافل عملي شهرهاي ايران مشهور كرد.
در دوره اي كه ملاصدرا در قريه كهك قم، تدريس مي كرد علماي اصفهان نه فقط راجع به علماي مغرب مانند ابن العربي اسلام اطلاع زياد نداشتند بلكه اطلاع آنها راجع به بعضي از علماي ايران هم كم بود و از جمله سهروردي را به خوبي نمي شناختند و صورتيكه ملاصدرا بطوري كه از دروس او در كمك بر مي آيد راجع به سهروردي اطلاعات مبسوط داشت.
ملاصدرا با اين كه توجهي نسبت به ابن سينا دانشمند و حكيم معروف ايراني نداشت نظريه او را هم در كهك و پس از خروج از كهك در جاهاي ديگر تدريس مي كرد.
مدت هفت سال ملاصدرا در كهك سكونت كرد و تدريس نمود و كساني كه خواهان كسب معرفت از آن مرد بودند به كهك ميرفتند و از محضر او استفاده مي كردند.
الله وردي خان كه از سال 1003 تا 1021 هجري قمري حاكم فارس بود، تصميم گرفته كه ملاصدرا را به شيراز منتقل نمايد و براي اينكه طلاب بتوانند از محضر آن مرد استفاده كنند به هزينة خود مدرسه اي براي ملاصدرا ساخت كه هنوز در شيراز هست و شيرازيها آن را مدرسة خان مي خوانند.
قبل از اينكه مدرسه به اتمام برسد حكمران فارس ملاصدرا به شيراز جلب كرد تا اين كه تدريس را شروع كند.
ملاصدرا در مدرسة خان شيراز كه بزودي داراي شهرت زياد شد، علم حكمت الهي را تدريس كرد.
صدرالمتالهين از عهدة تدريس چند علم ديگر هم بر مي آمد ولي درس بخصوص او كه در سراسر ايران شهرت داشت حكمت الهي بود.
حكمت الهي كه ملاصدرا در مدرسة شيراز تدريس مي كرد نه علم الدين بود نه فلسفه. كاري كه ملاصدرا در دنياي شيعه كرد كاري بود بزرگ و بعد از وي ديگران هم در صدد بر آمدند كه آن كار را بكنند و حكمتي را بگويند كه بتوان با آن اصول دين را توضيح داد. اما ملاصدرا مبتكر است و ديگران مقلد و بم صداق الفعل للمتقدم حق ملاصدرا را در اين مورد محفوظ است.
بايد گفت كه هنوز در ايران بين ديانت و حكمت اختلاف وجود دارد و ديانت حاضر نيست كه حكمت را، يا قسمتي از حكمت را بپذيرد.
هكذا در ايران ديانت با صوفيان و عارفان ميانه اي خوب ندارد ولي اين تباعد ناشي از اين است كه جز خواص، ديگران فلسفة ملاصدرا را نخوانده يا نفهميده اند و علت نفهيمدن هم آن است كه براي فهم فلسفة ملاصدرا مي بايد ماية علمي داشت يا لااقل داراي ذوق فلسفي بود يا كسي پيدا شود كه فسلفة ملاصدرا را به زبان ساده و در خور فهم همه بيان نمايد تا كساني هم كه ماية علمي ندارند آنرا بفهمند.
يكي ديگر از چيزهائي كه سبب شده عده اي نتوانستند حكمت ملاصدرا را بفهمند و در نتيجه در مذهب شيعه اثني عشري اختلاف بين ديانت از يك طرف، حكمت، تصوف و عرفان باقي ماند اين بود كه بعضي از اهل فضل تمام كتابهاي ملاصدرا را نخواندند و فقط چند جلد از كتابهاي او را مطالعه كردند و چون با خواندن آن چند جلد نتوانستند بفهمند كه وي چه مي گويد به حكمت آن دانشمند دنياي شيعه پي نبردند.
كسي كه مي خواهد بفهمد ملاصدرا چه مي گويد بايد چهل و دو كتاب را كه به دست خود او نوشته شده است بخواند.
بعضي از كتابهاي ملاصدرا معلوم است در چه تاريخي در كهك يا در شيراز نوشته شده ولي تاريخ نوشتن بعضي از آنها معلوم نيست و ملاصدرا كه به مسائل عملي توجه داشته، توجه به نوشتن تاريخ تحرير كتاب ننموده يا كاتبي كه كتاب را استنساخ نموده فراموش كرده تاريخ تحرير آن را بنويسد.
ملاصدرا مثل تمام عارفان بزرك مي گويد كه نمي توانم حال انبساط را كه بر اثر پي بردن به اسرار خدائي به من دست داد بيان كنم و قادر به بيان مشهودات خود نيستم .
ولي مي گويد در كهك در عالم انزوا قلبم از نور خدا منور گرديد و اسرار خدا را مشاهده كردم، اين را تقريباً تمام عارفان كه قائل شده اند اسرار خدا را ديده اند، بر زبان آورده اند وقتي مريدان از آنها مي پرسيدند اسرار خدا كه مشاهده كردي چگونه بود، جواب مي دادند كه قادر به وصف آن نيستند و آنچه ديده اند، وصف ناكردني است.
ملاصدرا عرفان شيعي خود را كه حكمت وي مي باشد و بدان وسيله ديانت و حكمت را با هم آشتي مي دهد بر اساس روايات شش امام از دوازده امام مذهب شيعه اثني عشري قرار داده است. آن شش امام، علي بن ابي ابيطالب (ع) و فرزندانش تا امام جعفر صادق مي باشند.
ملاصدرا از آن جهت، عرفان شيعي را بر اساس روايات آن شش امام قرار داده كه امام هاي ششگانة مزبور را شيعيان اسماعيلي قبول دارند و قول آنها را حجت مي دانند.
در بين دوازده امام شيعه اثني عشري روايات آن شش امام بيشتر است و بالاخص علي بن ابيطالب (ع) و حسين بن علي (ع) و علي بن حسين (ع) معروف به زين العابدين (ع) و امام جعفر صادق (ع)، امام ششم شيعيان دوازده امامي و هكذا نزد اسماعيليها داراي احترام زياد مي باشد.
ملاصدرا از اين جهت بيشتر به روايات آن شش امام تكيه كرده كه اسماعيلي ها هم نظريه او را راجع به عرفان شيعه بپذيرند.
بعضي از دانشمندان ايران عقيده داشته اند و دارند كه ملاصدرا بزرگترين فيلسوف شرق و غرب در گذشته مي باشد و برخي معتقدند كه بعد از ملاصدرا هم تا امروز در جهان، فيلسوفي پيدا نشد كه بتواند با ملاصدرا برابري نمايد.
ملاصدرا عارف بود نه صوفي، آنهم يك عارف شيعه مذهب و پيرو عرفان شيعه.
ملاصدرا در سال 1640 ميلادي مطابق با سال 1050 هجري قمري در بصره زندگي را بدرود گفت و او را همانجا به خاك سپردند.
وجود در فسلفه ملاصدرا مانند اثير است در فلسلفه سقلاطونيها[8] كه بدان وسيله همه چيز را بيان مي كردند.
وجود در حكمت ملاصدرا قائمهايست كه همه چيز بر آن استوار است. اگر كسي بفهمد كه در حكمت ملاصدرا وجود چه معني دارد، فهم حكمت او برايش آسان مي شود و هر گاه نتواند بفهمد در حكمت الهي ملاصدرا وجود ميباشد، ممكن است كه فلسفه او را ادارك ننمايد.
وجود در حكمت صدرالمتالهين با هستي فرق دارد در صورتي كه در بادي نظر بين معناي وجود و هستي فرقي موجود نيست. اما در فلسفه ملاصدرا وجود ستون هستي است و پايه ايست كه هستي روي آن قرار گرفته است.
خود ملاصدرا راجع به اصطلاح وجود حكمت خود چنين مي گويد:
مسئله وجود اساس فلسفه و اساس دين شناسي و محور اصلي توحيد و محور اصلي علم معاد است. كسي كه وجود را نفهمد، قادر بادراك و فهم دين و فهميدن توحيد و پي بردن به علم معاد نخواهد بود.
اگر وجود نباشد من (ملاصدرا) نمي توانم اين كلمات را بر زبان قلم جاري كنم و راجع به وجود بحث نمايم.
ما چه باشيم و چه نباشيم وجود هست و زندگي و مرگ ما، در وجود اثر ندارد همان طور كه پيغمبران بزرگ از دنيا رفتند اما وجود از بين نرفت.
فرزندان ملاصدرا
صدرالمتألهين داماد ميرزا ضياءالدين محمد بن محمود الرازي مشهور به ضياء العرفا پدر زن شاه مرتضي والد فيض كاشاني است. و بدين ترتيب بايد گفت فيض پيش از آشنايي علمي بايد صدرالمتألهين با او ارتباط خويشاوندي داشته و دختر ملاصدرا، دخترخاله فيض بوده است.
فرزندان صدرالمتالهين كه هر يك از علوم اسلامي بهره اي وافي برده و از نامداران جهان اسلام محسوب مي شوند جلوه ديگري از روح الهي آن فيلسوف وارسته مي باشد كه در نظام خانواده تجلي يافته.
اولين فرزند اين خانوداده امكلثوم در سال 1019 به دنيا آمد و دانش و بينش و علم فلسفه را از پدر آموخت و در سال 1034 به عقد ملاعبدالرزاق لاهيجي (فياض) درآمد. او همچنان در محضر همسرش به تحصيل ادامه داد تا در اكثر علوم متعارف سرآمد همگان شد به نحوي كه در مجالس دانشمندان شركت مي نمود و با آنان به مباحثه مي پرداخت.[9]
محمد ابراهيم، ابوعلي حكيمي دانشمند و عارفي سالك و محدثي والامقام است كه در سال 1021 به دنيا آمد و در محضر پدر به تحصيل پرداخت. كتابهاي متعدد نگاشت و كتابي نيز به عروه الوثقي در تفسير آيه الكرسي به زبان فارسي نوشت ولي آنچنانكه از بعضي از نوشته هايش پيداست و عده اي از تراجم نويسان تصريح نموده اند در اواخر عمر بشدت از فلسفه رويگردان شد و بر فلاسفه تاخت.[10]
زبيده خاتون متولد 1024، سومين فرزند ملاصدرا، عالمي اديب و فاضل و حافظ قرآن، همسر دانشمند بزرگ ميرزا معين الدين فسائي و مادر اديب ميرزا كمال الدين فسائي (ميرزا كمال) داماد مجلسي اول است. و حديث و تفسير قرآن را از پدر و خواهربزرگ خود آموخت و در ادبيات استاد فرزند خود بود.[11]
زينب سومين دختر ملاصدرا است كه عالمي فاضل و متكلمي انديشمند و فيلسوفي عارف و عابد و زاهد و از ستارگان درخشان فصاحت و بلاغت و ادب بود، در محضر پدر و برادرش بهره ها برد و پس از ازدواج با جناب فيض كاشاني تحصيل خود را در محضر همسرش به كمال رساند. سال تولد زينب در كتب تراجم نيامده ولي تاريخ وفاتش را 1097 نوشته اند.[12]
دومين پسر ملاصدرا نظام الدين احمد دانشمندي اديب و حكيمي به نام و شاعري عارف است كه در سال 1031 در شهر كاشان به دنيا آمد و در رجب سال 1074 وفات يافت وي كتابي به نام مضمار دانش به زبان فارسي دارد.[13]
آخرين فرزند صدرالمتالهين معصومه خاتون همسر علامه بزرگ ميرزاقوام الدين نيريزي از شاگردان به نام صدرالمتالهين و حاشيه نويس كتاب اسفار است. او در تاريخ 1033 به دنيا آمد و 1093 وفات يافت. بانويي دانشمند و ادب دوست، حديث شناس و عابد و زاهد و حافظ قرآن كريم بود كه در محضر پدر و سپس خواهرانش زبيده و امكلثوم علوم و معارف روز را فرا گرفت.[14] حكيم وارسته در طول عمر 71 ساله اش هفت بار با پاي پياده به حج مشرف شده و گل تن را با طواف كعبة دل صفا بخشيده و در آخر نيز سر بر اين راه نهاده و به هنگام آغاز سفر هفتم يا در بازگشت از آن سفر در سال 1050 ق در شهر بصره تن رنجور را وداع نمود و در جوار حق قرار گرفت. و در همانجا به خاك سپرده شد و اگر چه امروز اثري از قبر او نيست اما عطر دلنشين حكمت متعاليه از مركب نوشته هايش همواره به مشام خاك و جان را مي نوازد.
آثار ملاصدرا
صدرالمتالهين از نويسندگان خوش قلم و پركار در فسلفه اسلامي است و آثار قلمي او لطيف و در كمال فصاحت و بلاغت است و به تعبير يكي از استاتيد صاحبنظر، در گذشته تاريخ فرهنگي شيعه دو نفر در حسن تعبير و شيوايي قلم بي نظير بوده اند و شايد در آينده هم نظيري نداشته باشند، شهيد ثاني زين الدين جبل عاملي كه در فقه قلم شيرين و جذاب و رواني دارد و صدرالمتالهين شيرازي كه فسلفه را با بياني روان و قلمي شيوا تقرير نموده است.
تاليفات حكيم شيرازي كه بيش از چهل عنوان كتاب و هر يك در نوع خود شاهكاري بي نظير مي باشد به جز رساله سه اصل در علم اخلاق و چند نامه جملگي به زبان عربي (زبان رسمي مراكز علمي آن عصر) نوشته شده و داراي نثري روشن و فصيح و مسجع و براي آموزش فلسفه و عرفان بسيار آسان و سهل است. در ميان آثار فلسفي و بخشي خصلت عرفاني بارزتري دارند و بعضي داراي لحن برهاني و استدلالي تر هستند، هر چند كه از تمامي آنها بوي عرفان به مشام مي رسد.
نوشته هاي صدرالمتالهين در مجموع از ويژگيهاي چون جامعيت، داوري مصلحانه بين آراء مختلف، استفاده از عقل و ذوق و وحي در حل مبهمات، احاطه بر آراء گذشتگان و در آخر سهل و ممتنع نويسي برخوردار است.
به تعبير علامه حسن زاده آملي كتاب اسفار اربعه ام الكتاب مؤلفات ملاصدرا است كه در اواخر دورة اقامتش در كهك شروع به تاليف آن نموده و از نظر دامنه و گسترش مطالب بي گمان بر شفاي بوعلي سينا و فتوحات كليه ابن عربي مقدم است. (اين كتاب به يك معنا نقطة اتصال و حلقه جامعه دايرهالمعارف مشافي اين سينا و اقيانوس اسرار باطني ابن عربي است و به تعبير ديگر هم اوج هزار سال تفكر و تامل دانشمندان و حكماي اسلامي است و هم شالوده مبناي عقلاني تازه و اصيلي است كه از متن معارف اسلامي سرچشمه گرفته است.[15]
مقدمه معادن الحكمه، چاپ انتشارات كتابخانه آيه ا... مرعشي
تاريخ فلسفه در اسلام، انتشارات سمت،................................................ ج 1
1 – مغاض لؤلؤ: نزديك جزاير بحرين در خليج فارس، جائي كه غواصان براي خارج كردن مرواريد از كف دريا به زير آب مي روند.
2 – شيخ بهاء الدين در ايران بيشتر به اسم شيخ بهائي معروف است و از علماي بزرگ دورة صفويه بوده و در اصفهان تدريس مي كرد.
1- ولد
2- معلم ثاني: فارابي بود كه در ايران مي زيست و معلم اول: ارسطو در يونان مي زيسته است.
1 – اسم متنبي (ابوالطيب احمد بن الحسين است) كه در كوفه متولد شد و از اين جهت او متنبي (از ريشه نبي يعني پيغمبر) مي خوانند كه ادعاي پيغمبري مي كرد ولي بعد منصرف شد. بعضي از كساني كه وارد در ادب عربي هستند عقيده دارند كه متنبي بزرگترين شاعر عرب بعد از اسلام است. متنبي در قرن چهارم هجري مي زيست و در مدتي در شيرازنزد عضدالدوله معروف بود و در يكي از فرها كه مي خواست به زادگاه خود كوفه مراجعت نمايد رئيس يكي از قبايل كه متنبي او را هجو كرده بود با افراد خود به شاعر عرب حمله كرد و او را به قتل رسانيد.
1- اجازه برابر با ليسانس مي باشد.
1 – در ايران چندين قريه به اسم كهك هست كه يكي از آنها در قزوين يعني در سي كيلومتري جنوب غربي قزوين و ديگري در قم است و در خراسان هم قريه اي به اسم كهك وجود دارد . ملاصدرا به كهك قم رفت كه در سي كيلومتري جنوب شرقي قم قرار گرفته است.
1- سقلاطونيها عبارت بودند از فلاسفه قرون وسطي در اروپا كه بحث هاي فلسفي آنها تمام شدني نبود و نوعي از آنها را ما در وطن خود ايران داشتيم كه به اسم فيلسوف جدلي خوانده مي شدند.
1 – مستدرك اعيان الشيعه ج 2، ص 43
2 – مقدمه معاون الحكمه، چاپ و انتشارات كتابخانه آيه ا... مرعشي، ص 15
3 – اعيان الشيعه ج 3، ص 83 (مستدرك)
2 – عمان
3 – مقدمه معاون الحكمه، ص 15
1 – اعيان الشيعه همان.
1 – تاريخ فلسفه در اسلام، انتشارات سمت، جلد 1، ص 469.
عطارشاعر و عارف نام آورايران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجري (قرن دوازدهم و اوايل قرن سيزدهم ميلادي ) است .در ابتداي حال شغل عطاري را كه از پدر بارث برده بود ادامه مي داد . بعد بر اثر تغيير حال در سلك صوفيان و عارفان در آمد و در خدمت مجد الدين بغدادي شاگرد نجم الدين كبري بكسب مقامات پرداخت و بعداز سفرهايي كه كرد در زادگاه خود رحل اقامت افگند و در آنجا بسال 627 هجري (= 1229 ميلادي )در گذشت و مقبره او همانجا برقرارست . وي بحق از شاعران بزرگ متصوفه و كلام ساده و گيرنده او با عشق و شوقي سوزان همراهست و زبان نرم وگفتار دل انگيزش كه ازدلي سوخته و عاشق و شيدا بر مي آيد حقايق عرفان را بنحوي خاص در دلها جايگزين مي سازد و توسل او بتمثيلات گوناگون و ايراد حكايات مختلف هنگام طرح يك موضوع عرفاني مقاصد معتكفان خانقاهها را براي مردم عادي بيشتر و بهتر روشن و آشكار مي دارد.
عطار بداشتن آثار متعدد در ميان شاعران متصوف ممتازست .ديوان قصائد و غزلها و ترانهاي او پرست از معاني دقيق و عالي عرفاني ،و خصوصاً باغزلهاي او تكاملي خاص و قابل توجه در غزلهاي عرفاني ملاحظه مي گردد. غير از ديوان مفصل عطار مثنويهاي متعدد او مانند اسرار نامه ،الهي نامه ، مصيبت نامه ، وصيت نامه ، ومنطق الطير ، بلبل نامه ، شتر نامه ، مختار نامه ، خسرونامه ، مظهر العجايب ،لسان الغيب ، مفتاح الفتوح ، بيسر نامه ، سي فصل و جز آنها مشهورست .
از ميان اين مثنويهاي دل انگيز كه جملگي با طرح مسائل عرفاني و ايراد شواهد و تمثيلات متعدد همراهست ،از همه مهمتر و شيواتر ، كه بايد آنرا تاج مثنويهاي عطار دانست ، منطق الطيرست. منطق الطير منظومه ييست رمزي بالغ بر 4600 بيت . موضوع آن بحث سيور از يك پرنده داستاني بنام سيمرغ ( = تعريض بحضرت حق ) است . از ميان انواع طيور كه اجتماع كرده بودند هد هد سمت ارهنميي آنانرا پذيرفت ( = پير مرشد. بسبب تشابهي كه از حيث گزاردن رسالت ميان آندو هست . پير رسالت حق را مي گزارد و هد هد از جانب سليمان رسول مي كرد) و آنان را كه هر يك بعذري متوسل ميشدند ( تعريض بدلبستگي ها و علايق انسان بجهان كه هر يك بنحوي مانع سفرا و بسوي حق مي شوند )، با ذكر دشواريهاي راه و تمثيل بداستان شيخ صنعان ، در طلب سيمرغ بحركت آورد و بعد از طي هفت وادي صعب كه اشاره است بهفت مرحله ازمراحل سلوك ( يعني :طلب ، عشق ، معرفت ، استغناء ، توحيد ، حيرت ،فقر و فنا )، بسياري از آنان بعلل گوناگون از پاي در آمدند و از آنهمه مرغان تنها سي مرغ بي بال و پر و رنجور باقي ماندند كه بحضرت سيمرغ راه يافتند ودر آنجا غرق حيرت و انكسار و معترف بعجز و ناتواني وحقارت خود شدند و بفنا و نيستي خود در برابر سيمرغ توانا آگهي يافتند تابسيار سال برين بگذشت و بعد از فنا زيوربقا پوشيدند و مقبول در گاه پادشاه (= حق ) گرديدند.
اين منظومه عالي كم نظير كه حاكي از قدرت ابتكار و تخيل شاعر در بكار بردن رمزهاي عرفاني و بيان مراتب سير و سلوك و تعليم سالكانست ، از جمله شاهكارهاي جاويدان زبان فارسيست. نيروي شاعر در تخيلات گوناگون ، قدرت وي در بيان مطالب مختلف و تمثيلات و تحقيقات ،و مهارت وي در استناج از بحث ها ، و لطف و شوق و ذوق مبهوت كننده او در همان موارد و در تمام مراحل ، خواننده را بحيرت مي افگند.
از منظومهاي عطار غالب آنها در لكنهو و تهران بچاپ سنگي و سربي طبع شد و ديوان غزلها و قصيده هاي او را آقاي سعيد نفيسي (تهران 1319 شمسي )بطبع رسانيد . كتاب تذكره الاولياء عطار اثر بسيار مهم منثور اين عارف و اصل است كه در بيان مقامات عرفا نوشته شد.
عبيد زاكاني از خاندان زاكنيان قزوين بوده و بهمين سبب به «زاكاني» اشتهار داشته و در شعر «عبيد» تخلص ميكرده است. مدتي از عمر او در خدمات ديواني و چندي در سياحت و سفر گذشته و بسال 772 هجري (=1370ميلادي) وفات يافته است.
وي در اسلوب انشاء و در سبك ظاهري اشعار خود بيشتر متتبع روش سعدي بوده و اهميت او خصوصاً در داشتن روش انتقادي و بيان مفاسد اجتماع با زباني شيرين و بطريق هزل و شوخي در آثار منظوم و منثورست. عبيد بيشتر از هر كسي وضع نا مطلوب اخلاقي و اجتماعي عهد خويش را شناخته و محيطي را كه تحت تأثير استيلاي تاتار ، وجور حكام و اعمال مغول و آشوب و فتنه و قتل و غازرت و ناپايداري اوضاع و جهل و ناداني غالب زمامداران و غلبه مشتي غارتگر فاسد و نادان بوجود آمده بود ، مجسم ساخته است.
كلياد عبيد زاكاني شامل منظومها و رساله هاي منثور اوست. در ميان اين آثار مقداري اشعار جدي از قصيدها و غزلها موجودست و از آن گذشته منظومه انتقادي موش و گربه . و مثنوي عشاق نامه ، ورساله هاي اخلاق الاشراف ، ده فصل . دلگشا و صدپند را بايد از آثار خوب او شمرد.
درباره حوال و آثار اورجوع شود به: مقدمه كليات عبيدزاكاني بتصحيح و اهتمام مرحوم عبالس اقبال چاپ 1321 – تاريخ مفصل ايران ، مرحوم اقبال ، ج1، ص550-552.
ميرزا عباس، فرزند آقاموسي بسطامي در سال 1213 هجري قمري در عتبات به دنيا آمد و شانزده سال بيش نداشت كه پدرش درگذشت و پسر تهديست و بيسرپرست ماند و با مادرش به ايران آمد و نزد عموي خود دوستعليخان به مازندران رفت و در ساري اقامت گزيد.
ميرزا عباس سواد نداشت، اما چندان رنج برد كه نوشتن و خواندن آموخت و بيشتر اوقاتش را صرف مطالعه در ديوان غزلسرايان بزرگ مانند سعدي و حافظ كرد تا آنكه در نتيجة مطالعه و ممارست، خود نيز غزلهايي سرود و «مسكين » تخلص كرد. دوستعليخان كه خزانهدار شاه بود، هنگام مراجعت از مازندران برادرزادهاش را نيز با خود به تهران آورد و به خدمت فتحعليشاه معرفي كرد. مسكين، غزلي را كه در مدح شاه ساخته بود به عرض رسانيد و پسند افتاد و به فرمان شاه براي خدمت نزد شجاعالسلطنه والي خراسان عازم مشهد شد. شجاعالسلطنه مقدم او را گرامي داشت و سمت منشيگري به او داد و پس از چندي، مسكين به نام اميرزاده فروغالدوله، يكي از پسران شجاعالسلطنه تخلص خود را به « فروغي» تبديل كرد.
همين كه قاآني به خدمت شجاعالسلطنه به خراسان درآمد، فروغي با او آشنا شد و پس از چند سال اقامت در مشهد هر دو به اتفاق شاهزاده به كرمان رفتند تا اينكه در سال 1249 كه شجاعالسلطنه به تهران آمد، فروغي هم با او وارد تهران شد.
فروغي تا آخر سلطنت فتحعليشاه و بعد چندي در دورة محمدشاه در تهران زيست و چندبار به خدمت محمدشاه رسيد و از او نوازشها ديد و پس از مدتي به عتبات رفت.
پس از مراجعت از عراق به واسطة استغراق در احوال و آثار عرفا مانند بايزيد بسطامي و منصور حلاج، تغيير حال داد و از مردم دوري گزيد و زندگي را به درويشي و اعتزال گذرانيد.
داستان شوريدگي و غزلهاي عارفانة فروغي به سمع ناصرالدين شاه رسيد، او را خواست و ملاطفت كرد و چندان شيفتة او شد كه هر وقت غزلي ميسرود بر وي ميخواند و فروغي آن را تكميل ميكرد.
فروغي همچنان با وجد و حال و دور از مردم زندگي ميكرد و ماهي يك بار نزد شاه ميرفت و غزلهاي تازة خود را به عرض ميرسانيد تا آنكه در سال 1274 پس از يك كسالت شديد در شصت سالگي وفات كرد.
فروغي يكي از بهترين غزلسرايان قرون اخير است، در غزل از سعدي پيروي ميكند. مضامين شعري او همان است كه بارها پيش از او و پس از او در غزل فارسي تكرار شده است. اما رواني و شيوة بيان و سوز و گداز عرفاني كه در اشعارش هست، وي را در شاعري مقامي داده و موجب شهرتش شده و بعضي از غزلهاي او با اينكه مضمون نو و مطلب تازهاي ندارد، به سبب زيبايي آهنگ و فصاحت بيان، رواج و شهرت بسيار يافته است.
كيرفتهاي ز دل كه تمنا كنم ترا غيبت نكردهاي كه شوم طالب حضور با صد هزار جلوه برون آمدي كه من بالاي خود در آينة چشم من ببين مستانه كاش در حرم و دير بگذري خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند زيبا شود به كارگه عشق كار من رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
كيبودهاي نهفته كه پيدا كنم ترا پنهان نگشتهاي كه هويدا كنم ترا با صدهزار ديده تماشا كنم ترا تا با خبر زعالم بالا كنم ترا تا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم ترا خورشيد كعبه ماه كليسا كنم ترا چندين هزار سلسله درپا كنم ترا يكجا فداي قامت رعنا كنم ترا هر گه نظر به صورت زيبا كنم ترا ترسم، خدانخواسته،رسوا كنم ترا...
(متولد 1314) او نيز چون صادقي، نويسنده با قدرتي است كه در تجزيه و تحليل زندگي اجتماعي نقش مهمي دارد. اما در آثار وي جاي طنز را حسرت و خشم گرفته است. ساعدي براي نشان دادن آثار رواني اجتماعي خشونت جامعه بر ارواح مردم كوچك، از مرزهاي تثبيت شدة واقعگرايي در ميگذرد و به نوعي سوررئاليسم ( يا رئاليسم وهمآلود) ميرسد. در فضاي غمگنانة داستانهايش حوادث واقعي چنان غيرعادي مينمايند كه هراسانگيز ميشوند، بطوري كه گاه به نظر ميرسد نويسنده علت مسائل و مشكلات اجتماعي را در ماورالطبيعه ميجويد. در اين نوع داستانها، ساعدي براي رسيدن به نتايج تمثيلي، با كمك عوامل ذهني و حس اغراقآميز فضايي مشكوك و ترسناك ميآفريند.
ساعدي نخستيننما نمايشنامهها و داستانهايش را از سال 1324 در مجلات سخن، صدف و آرش به چاپ رساند. هنوز دهة چهل فرا نرسيده بود كه در زمينة نمايشنامهنويسي چهرهاي سرشناس شد ـ نمايشنامههايش را با نام «گوهر مراد » مينوشت. مهمترين داستانهايش را از سالهاي 1340 به بعد منتشر كرد.
تصاوير سهمناك از ملال، ترس و آسيبهاي رواني، نخستين مجموعه داستان ساعدي، شبنشيني با شكوه ( 1339)، را ميسازد. تمام داستانهاي اين كتاب به ادبار زندگي كارمندان جزء و بازنشسته اختصاص دارد. اين داستانها كه در فضاي سنگين ميگذرند. ابعاد گوناگون مخاطراتي را كه اين قشر اجتماعي با آن مواجه است، به تصوير ميكشند.
از ديگر آثار او: خوابهاي پدرم ـ استعفا نامه ـ سرنوشت مختوم ـ حادثه به خاطر فرزندان.
فروغ فرخزاد در 15 دي ماه 1313 در تهران متولد شد, مادرش " توران وزيري تبار و پدرش " سرهنگ محمد فرحزاد " بود؛ پدر به دليل روحيه نظامي كه داشت از همان آغاز فرزندان خود را به گونهاي متفاوت تربيت ميكرد و سعي داشت آنها را با سختي آشنا كند, فروغ در سالهاي 1325 پس از پايان دوره ابتدايي در دبيرستان"خاور" ثبت نام ميكند و در اين سالها به سرودن شعر روي ميآورد.
اما فروغ, شعرهاي اين دوره را كه بيشتر در قالب غزل سروده شدهاند, هيچگاه جايي منتشر نميكند.او در سال 1328 وارد هنرستان بانوان كمالالملكميشود و نقاشي و خياطي را زير نظر استاد "پيتر كاتوزيان"و"بهجت صدر" ميآموزد. در شهريور ماه 1329 در حالي كه شانزده سال بيش ندارد با پرويزشاپور كه پانزده سال از او بزرگتر است و نوه خاله مادري فروغ است علي رغم تمام مخالفتهاي خانواده ازدواج ميكند؛آنها براي زندگي مشترك اهواز را بر ميگزيند و به آنجا نقل مكان ميكند. در سال 1331 همزمان با انتشار اولين مجموعه شعر فروغ"اسير" تنها فرزندانشان"كاميار" متولد مي شوكد و سپس از آن حس زنانگي به شكلي خاص در فروغ ميشكند. اما شادي تولد كودك ديري نميپايد و اختلافات خانوادگي بالا ميگيرد. در فاصله سالهاي 1332 اشعار فروغ در نشريات آن روز همچون"روشنفكر","اميد","ايران" و"سخن" منتشر ميشود و بازتاب گستردهاي در سطح جامعه روشنفكري آن روزها دارد.
فروغ در سال 1334 از پرويز شاپور جدا شده و نگهداري كامي نيز به پدر سپرده ميشود. ديري نميپايد كه فروغ سر خورده و افسرده چمدان به دست به خانه پدري باز ميگردد و پدرش نيز كه مخالف كارهاي او و انتشار اشعارش بودهاست او را چمدان به دست از خانه بيرون ميكند. فروغ به دعوت"طوسي حايري" كه زماني همسر احمد شاملو بود به خانه او ميرود. مدتي را در خانه او ميگذارند تا جايي براي خود دست و پا كند. در همين سال مجموعه شعر اسير به چاپ دوم ميرسد كه عمدتا اشعار اين مجموعه چهار پاره منظوم يا قطعه بودند. در سال 1335 كه احمد شاملو"عروسي خون" لوركا را ترجمه كرده و قرار بود اين نمايشنامه به روي صحنه برود, شاملو از فروغ دعوت ميكند كه به همراه اعضا اين گروه"طوسي حايري","لبعت والا" و چند نفر ديگر به ايفاي نقش بپردازد. آنها شروع به تمرين ميكنند اما به دلايل مالي و مشكلات شخصي بازيگران اين تئاتر روي صحنه نميرود. در سال 1335 فروع مجموعه شعر"ديوار"را كه شامل 25 قطعه شعر منظوم است منتشر ميكند و پس از آن به ايتاليا و آلمان سفر ميكند در سال 1336 به تهران باز ميگردد و به ناچار اتاقي اجازه ميكند. در همين سالها دو داستان به نامهاي"بيتفاوت"و"كابوس" را در مجله "فردوسي"منتشر ميكند. در سال 1337 عصيان را كه شامل 17 قطع شعر منظوم بود منتشر ميكند. همزمان با ابراهيم گلستان آشنا ميشود و به عنوان منشي در "گلستان فيلم" مشغول به كار ميشود. در سال 1338 فروغ به همراه صمد پوركمالي با هزينه"گلستان فيلم" به انگلستان, هلند و آلمان براي كارهاي صدابرداري و تعمير دستگاههاي فيلمبرداري ميرود اما اين سفر را نيمه كاره رها ميكند و به تهران باز ميگردد.
************************************************
در سال 1338 فروغ در تهيه و بازي فيلمي از مراسم خواستگاري در ايران كه بنا به سفارش موسسه فيلم ملي كانادا توسط ابراهيم گلستان ساخته شد ايفاي نقش ميكند. در فاصله اين سالها فروغ همراه با ابراهيم گلستان در عرصه فيلمسازي مشغول است و يك فيلم تبليغاتي يك دقيقهاي براي صفحه نيازمنديهاي روزنامه كيهان و يك فيلم كوتاه تبليغاتي براي كارخانه روغن پارس ميسازد.
در سال 1340 سفر كوتاهي به انگلستان ميكند. در اين سال دست به خودكشي ميزند كه اين خودكشي ناكام ميماند. در همان سال"ديوار" به چاپ دوم ميرسد. در همين سال فروغ در نمايشنامهاي به نام" كسب و كار ميسيز وارن" اثر"برنارد شاو" به كار گرداني"سركيسيان" بازي ميكند اما پس از مدتها تمرين اين نمايش بنا به مشكلات جانبي به روي صحنه نميرود. در سال 1341 در اولين فيلم بلند ابراهيم گلستان به نام"دريا" به عنوان نقش اول بازي ميكند؛ همزمان با بازي در اين فيلم شعرهايش در آرش منتشر ميشوند. در سال 1341 فروغ براي ساختن فيلم"اين خانه سياه" است به جذام خانه بابا باغي ميرود و همزمان با آن شعر"به علي گفت مادرش روزي" را ميسرايد و با همكاري"شاهين سركيسيان" نمايشنامه"ژان مقدس"اثر"برنارد شاو" را به فارسي باز ميگرداند. در بهمن ماه همين سال"اين خانه سياه است" در كانون فيلم به نمايش ميآيد كه بازتاب زيادي در مطبوعات آن روز دارد.
در سال 1342 در دو سكانس فيلم"خشت و آينه" به كار گرداني ابراهيم گلستان به ايفاي نقش ميپردازد و در اين سال براي بازي در نمايشنامه "شش شخصيت در جستوجوي نويسنده" لوئيجي پراندلو به كار گرداني پري صابري دعوت ميشود, اين نمايش در انجمن فرهنگي ايران و ايتاليا اجرا ميشود.
در زمستان سال 1342 " اي مرز پرگُهر" را در آرش منتشر ميكند. در اواخر زمستان همين سال مجموعه شعر"تولدي ديگر" را كه شامل شعرهاي پراكندهاش در نشريات بود, منتشر ميكند. در 1343 "اين خانه سياهاست" برنده جايزه فيلم فستيوال فيلم" اوبرهاوزن" ميشود.
در همين سال برگزيده اشعار فروغ به انتخاب خودش منتشر ميشود. سال 1344 فروغ سفري به ايتاليا و فرانسه ميكند و پس از بازگشت به ايران با"بر ناردو برتو لويچي" ديدار ميكند. در سال 1345براي شركت در دومين فستيوال"فيلم مولف"به ايتاليا سفر ميكند. در اين سال با سهراب سپهري, مهدي رخشا و بهجت صدر به نقاشي كردن ميپردازد.
تمام راز اشعار فروغ در اين گفته ها نهفته است واگر دقيق شويم ميتوانيم بن مايه هاي تفكر او را كه درجاي جاي اشعارش ريشه دوانده اند، مشاهده كنيم. گفته ها يش به شعر درآمده اند اين گفته ها جوهر شعري دارد. نامه هايش را بخوانيد،خواهيد فهميد! باور عيني، زميني ، باور به متحد شدن با تمام ابناي هستي و سپسگذراندن جهان از خود ومستحيل شدن در معنايي كه تلالو رستگاري است. اگرچه از درونشر، از درون پوسيدگي و هيچي وفنا گذر كند، نظام اشعار متاخرتر او را مي سازدفيلم خانه سياه است، چون زيستن اوست، نشان ازناخودآگاه جامعه ادبار گرفته اي مي دهد كه نواي انسان مغمومي روايت گر آنست. يعنيصداي زن و تشخص صداي زن. شعر فروغ تشخص صداي زنانه است. صدايي كه خود را در محيطمرسوم واقعي بي استعاره معنا مي كند. در عينيت. در زوالي كه هرروز آنرا با گوشتش حسميكند. از شگفتيهاي جسم مي گويد وا ز معشوقي واقعي حرف مي زند وراه رستگاري راازدرون همين كوچه ها و خيابانها با تمامي شرشان وتمامي واقعيت عجيب وغريبشان ميجويد. گاه چنان معشوق زميني را به نمونه مثاليش پيوند ميزند كه طنين مولانا ازاشعارش شنيده مي شود. تفكر او از قعر زمين زبانه مي كشد، در شعرش شعله مي زند،بالا مي آيد،جزئي از هستي مي شود وسپس در كهكشان فرود مي آيد.
من از تو مي مردم
*************************************
اما تو زندگاني من بودي
تو با من ميرفتي تو در من مي خواندي
وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
از شعر : تولديديگر
همه هستي من آيه تاريكي است
كه تو را در خود تكرار كنان
بهسحرگاه شكفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا اه كشيدم آه
مندر اين آيه ترا
به درخت وآب وآينه پيوند زدم.
جامعه چنين عصياني رابر نمي تابد. چنين تشخصي را خارج ازعرف زمانه واجتماع مي بيند. زني از شگفتيهاي جسممي گويد. بي آنكه به صد استعاره ومجاز متوسل شود ومعشوق زميني اش را به آب و آتشوآينه پيوند مي زند.
فيلم خانه سياه است دلالتهايي وراي خود دارد در بافتمعنا شناسانه خود از خود فراتر مي رود ودلالت به جامعه اي مي كند كه جذام سرتا پايآن راگرفته است. زخمها ي فروكوفته اش را تنها يك شاعر مي تواند بسرايد چراكهكلام جاري مرسوم حق مطلب را ادا نمي كند. راستي تا به حال به اين فكر كرده ايد كهاگر شعر نبود، آن همنشيني عجيب كلمات نبود، انسان تا ابد لال مي ماند. با كلام جاريمرسوم چگونه دريافتهاي تكان دهنده، بيان مي شد. شعر، ناخوداگاه فروكوفته در بطنزبان و زمان است كه شاعر چون سالكي در پي يافتن آنست.
شعر فروغ همنشيني عجيبوغير منتظره واژه هاست. طنين گونه اي از موسيقي است كه كلمه در آن به درخشش رسيده،به اصل خويش باز گشته و ازغبار عادت پاك شده است و اين سحري است كه ما را به خواندن چند باره اشعار او دعوت ميكند.
ا ز درد زنان و مردان به يكسان سخن ميگويد.
گاهي هم طنيني اسطوره اي مي يابد همچون ايزيس واوزريس ، اورفه و اوريديس،گويا دوباره در همين كوچه ها وخيابانها ، همديگر را گم كرد ه اند وسپس به جهانزيرين قدم گذاشته اند.
از كتاب قدرت اسطوره:
اوزيريس خدايي است كه مرد ورستاخيز كرد و در وجه جاوداني خود مردگان را قضاوت خواهد كرد شخصي كه مي خواهد نزدخداوند برود بايد يگانگي خود را با خداوند درك كند. چنين لحظه اي بي زمان خواهد بودزمان منفجر مي شود پس باز بايد گفت جاودانگي چيزي هميشه ماندگار نيست. شما ميتوانيد آنرا همين جا و هم اكنون در تجربه خود از مناسبات زميني تان داشتهباشيد . من در اينجا به ياد گفته اي از فروغ افتادم: يك تابلو از لئوناردودر نشنال گالري است كه من قبلا نديده بودم يعني در سفر قبليم به لندن، محشر است . همه چيز در يك رنگ آبي سبك حل شده است. مثل آدم ، به اضافه سپيده دم . دلم مي خواستخم شوم و نماز بخوانم. مذهب يعني همين من در لحظات عشق وستايش است كه احساس مذهبيبودن مي كنم .
ايزيس مي گويد: ((من مادر طبيعي همه چيز ها هستم بانو وفرمانرواي همه عناصر. براي آنكه زندگي داشته باشيد بايد مرگ داشتهباشيد.
ايزيس الهه ايست در جستجوي همسر يا معشوق از دست رفته خود از اين رووارد قلمرو مرگ مي شود .
از اورفه و اوريديس:
بعداز كشته شدن اوريديس، اورفهتصميم گرفت به دنياي زيرين برود وبكوشد اوريديس را به زمين بازگرداند . فرمانروايهادس و ملكه، اوريديس را فراخواندند واو را به اورفه دادند وقتي اوريديس از پي اومي آمد او نبايد به پشت سر نگاه مي كرد آنها از دنياي تيره زيرين بالا مي آمدند .اومي دانست كه كه اوريديس از پي وي مي آيد ولي ناگفته آرزو مي كرد كه يك نظر او راببيند . اكنون به جايي رسيده بودند كه تيرگي ازبين رفته و اندكي هوا خاكستري شدهبود. اما اوريديس هنوز در تيرگي بود وكامل بيرون نيامده بود .سر برگرداند وبهاوريديس نگاه كرد سعي كرد اورا بالا بكشد اما زن در يك لحظه ناپديد شد زن بار ديگربه دنياي زيرين لغزيده بود.
فروغ در شعرش وزن را بر عاطفه وادراكش تحميل نميكند بلكه وزن را تابعي از اين دو مي نمايد. با اوج وفرودهايش اوج و فرودي در وزن ميدهد و گاهي هم ازچارچوب نيمايي به نفع شعر خودش تخطي مي نمايد. نيما مي گفت: يك وزنمشخص بايد در كل شعر احساس شود يعني وزن از ابتداي شعر ذره ذره به كليتي مشخص ختمشود كه در برگيرنده بحر عروضي مشخصي باشد. اما در شعر فروغ گاهي طنين چند وزن رااحساس مي كنيم كه همان وزن عاطفي و حسي او در هنگام سرودن و مرتبط با انديشهاوهستند.همچنانكه او خود مي گويد:
اين وزن نيست كه شعر را انتخاب مي كند من بهحكومت وزن اعتقادي ندارم شعر من وزن خودش را دارد.
آهنگ زندگي وادراك او ازهستي است كه وزن شعر اورا مي سازد.
در سال 1331- مجموعه شعر اسير، در سال 1336-مجموعه شعر ديوار، درسال 1338- مجموعه شعر عصيان، و سپس پس از ورددش بهعالم سينما در سال 1341-تولدي ديگر را مي سرايددر سال 1337 به گلستان فيلم ميرود و به كارهاي سينمايي جذب مي شود. او خود مي گويد :(( سينما براي من يك راهبيان است اينكه من يك عمر شعر گفته ام دليل نمي شود كه شعر تنها وسيله بياناست.
بي شك آشنايي او با سينما وهمچنين ابراهيم گلستان، تاثير شگرفي در زندگيهنري او گذاشت سال41 سال سرودن تولدي ديگر، همزمان شد با مقدمات ساخت خانه سياهاست. فروغ در آمد ورفت بود. در ايران وهمچنين در خارج. تحولي درزند گيش بوجود آمدهبود ديگر آن، دختر مغموم وافسرده شعر هاي اسير وعصيان وديوار حالا داشت به زني پختهتبديل مي شد واين پختگي در شعرهاي تولدي ديگر به بعد، نمود عجيبي يافت بي شك اگرسينما وآشنايي باهنر تصوير نبود اودر همان اشعار سه ديوان قبلش به پايان رسيده بود. خود مي گويد:((هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودال مي ريزدمرواريدي صيد نخواهدكرد.
سينما چشم انداز گسترده اي را درمقابل او گشود.سهم تصوير و عينيت يافتنتصورات وتفكرات در شعر هاي او قابل توجه است وفضاي تخت اشعار پيشين، به عمقي درهمهابعاد تبديل مي شود .
تنهايي او بسط گونه اي از زيستنن است كه آگاهي عنصر اصليآن وپيوند خوردن با نبض جهان ضرورت خدشه ناپذير آنست.
گفتن بي آنكه به شعردرآيد نوشتن بر بخار پنجره است. بخار كه كنار برود نوشته بخار مي شود .گاهي اگرادراك، احساس و دريافتهاي آدمي به شعر نياميزد ،لال مي ماند، در زمان مدفون مي شود . فروغ براي بيان ادراك يكه اش محتاج شعر بود.اگرچه به هيچ وجه نمي توان اشعار سهكتاب اسيروعصيان وديوار را با ا شعار تولدي ديگر مقايسه كرد. اگرچه همه اشعارتولدي ديگر و ايمان بياوريم... به يك پايه از قوت نيستند
شعر فروغ مركز گريزاست . واين را اگر خاصيت سبكي او بدانيم افراط در آن به پراكند گي انجاميده است ومحور عمودي اشعارش را با تشتت مواجه نموده است .فروغ نه به وزن فكرمي كند نه بهفرم. بلكه اين شعر اوست كه به مقتضاي عاطفه وادراك واحساسش اين دو رابه خود جذب ميكند.
به سبب همين گذر، جرح وتعديلها رادر فرم ووزن انجام مي دهدنه درعاطفه وادراك خود. او وزن وفرم را رام زبان خاص خود مي كند.
او الان دربين ما نيست او جدا ا ز شعرهايش در عالمي كه نمي دانيم ا زچه جنسي است ميزيد.اياآنجا هم اگر كلام با شعر درنياميزد سترون وبخار شدني است؟ نمي دانم. در اينجا مانه كاري به سال تولد او داريم نه مرگ ومحل تولدش، كه او خود اين كار رانمي پسنديد. ما با حاصل زندگي سي وچند ساله او كارداريم كه به اندازه چند برابر زندگي تقويمي اشدستاورد داشته است.گويا خدا قدرتي به او داده تا كار هايي كه مي بايد در عرض پنجاهسال انجام دهد، ده، دوازده ساله انجام دهد . گويا خدا اين چنين مي خواسته تا زودتربه خود بخواندش .
گويا در يك ثانيه كهكشان راه خود را گم كرد فروغي لازم بود تاكهكشان از راه شيري شير بنوشد وبه راه خود ادامه دهد.
فروغ وقت براي زمينياننداشت
پنجره فروغ مقاله اي از محمد حقوقي در نقد شعر فروغ فرخزاد
پيش از اين در چهارمين كتابِ "شعر زمان ما" نوشتهام كه از ميان شاعران ما "فروغِ" بيتاب در شتاب واپسين سالهاي عمر، هيچگاه همچون يك فيلسوف يا يك معمار با يك متفكر، فرصت نشستن و طرح افكندن نيافت، طرحي كه تكميل و تدوين آن به شعر او عنوان يك اثر "ساختمند" بخشد. چرا كه او چون توفاني بود كه ميتوفيد و همه اشيا را در عرصه شعرهاي خود ميپراكند. و ناگزير به پراكندهگويي و بيان شعارهاي گاهگاهي نيز تن در ميداد.
و از همين روست كه اغلب اشعار او جز يك ارتباط معنايي، از هيچ پيوند "ساختي" ارگانيك برخوردار نيست. اصولاً به شعر وي به عنوان يك شعر "ساختاري" به معني دقيق كلمه نميتوان نگريست؛ زيرا شعر او از جمله اشعار "حرفي و سطري" است كه تنها بر يك خط مستقيم (و گاه دايرهوار) به پيش ميرود. منتها با چاههايي كه گهگاه خواننده را نيز در اعماق فرو ميبرند. خاصه آنجا كه با استمداد از تصاوير خاص خود در بندهايي از يك شعر، حرفهايي مستقيم بندهاي ديگر را - كه غالباً جنبه شعار دارند، عينيّت ميبخشد. با اين همه از ميان شعرهاي "حرفي - سطري" و غيرساختمند امروز ما، تنها اشعار اوست كه همواره از آغاز و پاياني بجا برخوردار است. و ما برخلاف اكثر قريب به اتفاق شعرهاي "سپهري" از خواندن اشعار موفق او درست در جايي فارغ و متوقف ميشويم كه حركت طبيعي شعر به پايان رسيده است و از جمله آنهاست: شعرهاي تولدي ديگر "تنها صداست كه ميماند"، "به آفتاب سلامي دوباره خواهيم داد"، "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" و چند شعر ديگر، كه همه و همه داراي چنين مختصهاي هستند، به عبارت ديگر در حركت طولي خود بياراده و ناآگاهانه به پيش نرفتهاند؛ هدف داشتهاند و دانستهاند بايد به كجا برسند و در كجا پايان يابند. و از آن ميان شعر "پنجره"ي فروغ است. پنجرهاي كه با نيروي عشق در شب ظلماني شاعر رو به آفتاب در فضاي رهايي و هواي پرواز باز ميشود و اين پنجره آشناي همه شعرهاي اوست. و در اين شعر، پنجرهاي ديگر. پنجرهاي از ژرفاي زمين تا بلنداي آسمان با دو دريچه باز در پهناي فضا. پنجرهاي هم براي ديدن و هم شنيدن. ديدن حيوانها و انسانها و شنيدن گامها و ازدحامها. معبر و منظر نگاهي بُرّان كه خاك را ميشكافد و از آن سوي زمين ديگر بار به گستره مهرباني مكرر آبي رنگ باز ميشود. پنجرهاي كه شب هنگام نه دستِ "فروغ تنها" كه دستهاي كوچك "تنهايي" را صورت مادي و مفهوم شخصيت يافته همه تنهايان، كه گويي كودكي است معصوم كه روح "فروغ در اوست"( پر از ستارههاي كريم (آري كريم) ميكند. خواهشي از نوع خواهش كودكان (و مگر نه "تنهايي" دستهاي كوچك داشت) و همچنين دعوت خورشيد به ميهماني شمعدانيها (بياني همچنان با مناسبت خواهش يك كودك معصوم) و در نهايت، نياز انسان و گياه به روشنايي و نور. انساني همچون فروغ تنها، تنهايي مجسم در كنار پنجره دلخواه. اين نخستين بند شعر پنجره است و برخلاف نظر اين و آن در عين ارتباط با همه بندهاي ديگر. و نه تنها ارتباط افقي، كه ارتباط عمودي هم. منتها نه ارتباط ساختاري به عنوان يك شعر ساختمند بر اساس معماري كلمات، بل بر مبناي حركت محتوايي و روايي شعر. ذهنيتي روان و بيانحراف با بار واژههاي همخون و همخوان، كه از مبدأ تا مقصد پيش ميرود. مقصدي كه گاه جز همان مبدأ نيست. چرا كه كلمات در يك حركت دايرهاي سير ميكنند و در اين شعر از پنجره تا پنجره. كه در بند نخستين از چگونگي آن روايت شد و حال كه در بند دوم از شخص راوي و خواهنده آن روايت ميشود. شاعري كه به كودكي خود باز ميگردد و از آن زمان تا زمان سرايش شعر، زندگي خود را مرور ميكند. از وقتي كه از عروسكهاش و از زير سايههاي درختان كاغذي در باغ يك كتاب مصورِ ويژه كودكان كنده ميشود و از خانه به كوچه ميآيد و بعد از كوچه به مدرسه و آشنايي با حروف الفبا. منتها اين حركت نه از "ديد" يك كودك يا نوجوان، كه از "ديد" شاعري مجرب و داناست. و ما نشانههاي اين "ديد" را با توجه به چندين "صفت" و "اضافه" مثل "خشك" (براي فصل) "عقيم" (براي تجربه)"معصوميت"براي كوچههاي خاكي) "پريده رنگ" (براي حروف الفبا) و "مسلول" (براي مدرسه) به عيان ميبينيم. ديدني همراه با نگاه حسرتآميز شاعر به دوران كودكي و بعد نگاه نفرتآميز به ايام مدرسه و يادگيري حروف "الفبا"، با اين آگاهي كه كودك از همان آغاز آشنايي با حروف، از وقتي كه ياد ميگيرد واژه "سنگ" را بنويسد، از معصوميت خود فاصله ميگيرد و به پرندهها نه به چشم مهرباني، كه از سرِ آزار مينگرد. "سارهاي سراسيمه"اي كه با توجه به جمله آشناي "سار از درخت پريد" در كتابهاي اول دبستان و طنز پنهان در آن، با بازگشت كودكان در نخستين روز از مدرسه و آشنايي با دو واژه "سنگ" و "سار" پرزنان ميگريزند. و نه عجب اگر از چشم شاعري آگاه و با اين ديدگاه، حروف الفبا پريدهرنگ به نظر آيند و مدرسه، مسلول. مدرسهاي كه با گرد گچ، سل و تباهي تزريق ميكند نه سواد و آگاهي.
و بند سوم كه با اشاره به گياهان گوشتخوار (در تقابل با درختان كاغذي در باغ يك كتاب مصور) و با يادآوري پروانههاي خشكيده در صفحات كتابها (كه در سالهاي آغاز مدرسه، كار معمول بچههاست)، و ديگر در خاطر شاعر نگران به صورت پروانه مصلوب به سنجاق حكّ شده است، از پايان تلخِ دنياي كودكي به آغاز سالهاي جواني وارد ميشود. جواني شاعري مجرب و ممتحن، در جامعهاي كه ديگر با ساختار ناراست و بيستونِ آن آشناست. با عدالت نااستوارش كه جز ريسماني سست، و خشونت بيقانونش، كه جز دستمالي تيره نيست... و بيهودگي گذران شب و روز در تيكتاك يكنواخت ساعت، در چشم و گوش انسان بيتكيهگاه و بياعتماد، بياميد و بيچراغ و بيشوق و بينگاه، زني تحت ستم در هيئت آرزويي متجسّد و متجسّم، با فوران خون از شقيقههاش؛ زن مصدوم و مظلوم و در عين حال دلير و مصمم، كه در اين چهارراه وحشت و هول، ميداند كه جز اينكه همه "سد"ها را بشكند و با نيروي عشق ديوانهوار دوست بدارد، هيچ چارهاي نميتواند داشت. و آن گاه بند چهارم. بندي كه (با توجه به بند اول و دوم) هم پنجره را دقيقتر ميشناساند و هم خود را. پنجرهاي هميشه باز به لحظه آگاهي و نگاه و سكوت. شاعري كه آن قدر تجربه كرده، كه ديگر به سهولت و راحت ميتواند به كودكان و جوانان پيرامون خود مفهوم "ديوار" را بشناساند؛ اما به زبان شعر. كه اين هموست كه روزگاري در پشت ديوار بلند، "نهالي" بيش نبود و حالا درخت تنومندي است آن چنان بالا و سرافراز، كه آفاق بيكران پشت "ديوار" را نيز تماشا ميكند و با آگاهي و اطمينان به برگهاي جوانش ميفهماند كه اينكه برابر نگاه شماست، پايان جهان نيست، ديواري است مانعِ "ديد" شما بالندگان كه زودازود از فراز آن همه آفاق را خواهيد ديد، البته با وقوف به اين حقيقت، كه كودك روبه رشد، با رسيدن به حدّ شعور و عبور از سدّ، در نهايت، جز خود را منجي خود نخواهد دانست. چون ديگر به زبان آينه آشناست و ميداند كه تنها آينه است كه پرسش او را به عيان پاسخ خواهد داد كه آري منجي، تنها همين تصويري است كه در برابر توست. تو كه ديگر در اين حدّ از آگاهي، به كمال ميداني كه اين تنها تو نيستي كه تنهايي، كه همين زمينِ معلق گردان در زير پاي تو نيز به يقين كمتر از تو تنها نيست. حقيقتي كه فقط با تجربه و امتحان به تدريج دريافت خواهد شد. و نه با بشارت بشيران، كه بشرِ اهل شر را هيچ سودي از آن نبوده است. دنيايي همه ويراني و نابودي و تلاشي ناشي از انفجارهاي پياپي و ابرهاي مسموم كه زمينيان را جز سعادت منحوس و شقاوت ملموس هيچ به حاصل نياورده است. و بنابر همين احساس صادقانه و وحشتآور از تجربه سالهاست كه او را به بيان اين خطاب واميدارد. خطابي انساني به برادر همخونِ عازم ماه، كه رسيدن به ماه همان و هنگام نوشتن تاريخ قتلعام گلها همان. ("صنعت" اوجگيرنده در برابر "طبيعت" نابود شونده)شاعري كه در برابر صعود در بيداري (رفتن به ماه) از سقوط در خواب ميگويد كه همه به تجربه ميدانيم سقوطي است غيرواقع و متوهّم. به همين دليل است كه "فروغ" سادهلوحي انسان را به شكل سقوط در خواب ميبيند. كه برخورد ما "كابوسيان" با زمين درست همان لحظهاي است كه در وحشت از خواب ميپريم. آيا همين دليل تعبير "سادهلوحي" به "ارتفاع" نيست؟ تعبيري سخت مناسب و بجا، از كسي كه آن "شبدر چهار پر" نادر و كمياب را به عنوان تازهترين حقيقت مكشوف، بر روي گور مفاهيم كهنه يافته است. يافتن شبدر چهار پر ديرباب از ميان هزاران هزار هزار شبدر سه پر به نشان نگاهِ عادي عادتي. و چنين است كه "فروغ"، يابنده حقيقت ميشود و به خود بازميگردد و از خود ميگويد: از جوانياش، كه چگونه در كفن انتظار و عصمت خود خاك ميشود و از كودكياش، كه چگونه به شوق ديدار و سلام به خداي آشناش كه در پشتبام خانه قدم ميزند، از پلههاي كنجكاوي خود بالا ميرود.
و حالا در آستان بند آخر، شاعريست والا و آگاه كه با تمام وجود احساس ميكند كه وقت گذشته است و او را جز "لحظه" (به عنوان كوتاهترين واحد زمان) سهمي از عمر و از برگهاي تاريخ نيست. كسي كه حتي فاصله كوتاه ميز را فاصلهاي بيجا و كاذب ميداند. ميز ميان گيسوان شاعره نوميد و دستهاي غريبه غمگين، كه آنها را از يگانگي راستين باز ميدارد. شاعر از غريبه ميخواهد حرفي بزند. حرفي فقط به نشان زنده بودن، و اين كمترين توقع زني است كه در صدد بخشيدن مهرباني جسم زنده خود به آن غريبه تنهاست. اما دريغا كه خواهش او را جوابي نيست. او كه همچنان به انتظار در پناه پنجره خود نشسته است. پنجرهاي براي ديدن و شنيدن و نگاه و سكوت و ارتباط با زندگي و آفتاب. حركت آگاهِ دايرهوار از پنجره مبدأ، به پنجره مقصد ؛ كه خود شكل ظاهري شعر را ترسيم ميكند. شعري با زبانِ راحت گفتاري ويژه "فروغ" با حركت تند كلماتي كه گاه به رواني و گاه به سختي از ريسمان وزن ميگذرند و همه در همنشينيهاي نوين و جانشينيهاي جديد بر پلههاي كوتاه و بلند سراسر شعر ميدرخشند. "تركيب"ها و "تعبير"هايي از اين دست:
مهرباني مكرر آبي رنگ (= آسمان) - دستهاي كوچك تنهايي - عطر ستارهها ستارههاي كريم - از بخشش سرشار كردن (و نه بخشيدن) - فصل خشكِ تجربههاي عقيم عشق - سالهاي رشد پريدهرنگ الفبا (سالهاي سرد و بيهوده يادگيري) - سارهاي سراسيمه (بياني نو با كاربرد صفت به جاي قيد) - لبريز از صدا (و نه پُر از صدا) - صداي وحشت - وحشت پروانهها - ريسمان سست عدالت - تكه تكه كردن قلب چراغها (نه شكستن چراغها) - چشمهاي كودكانه عشق (شخصيت بخشي به مفاهيم. عشق معصوم با توجه به چشمهاي كودكانه) - دستمال تيره قانون (مانع راه نگاهِ عاشقانه آزاد) - شقيقههاي مضطرب آرزو (شخصيت بخشي به مفاهيم)- فوران فواره خون (قطع كردن اميد انسانها در عين خشونت) - پنجره آگاهي و نگاه و سكوت (جواهر سه گانه معرفت انسان هنرور امروز) - قد كشيدن نهال گردو (رشد كودك) - پرسيدن از آينه و برخورد با تصوير خود (آگاه شدن رشد يافته و شناخت خويش) - رسالت ويراني - ابرهاي مسموم - قتلعام گلها )خشونتِ برساخته از لطافت( - ارتفاع سادهلوحي - پلههاي كنجكاوي - قدم زدن خدا بر پشتبام )پاكي احساس و شناخت كودك از مفهوم خدا( - بخشيدن مهرباني جسم زنده (و نه بخشيدن جسم زنده) و... و...
نمايشي نو در آغاز دهه چهل از همنشيني نوين كلمات، در حركت آزاد خيال از سرچشمه ذهني صاف و پاك از قراردادهاي عادتي شعر كهن، كه در نمايشگاه نخستين جلوههاي جديد اصل "آشنايي زدايي"، محصول نگاه ديگر فروغِ شاعرند. فروغِ روشنيبخش شب شاعران، كه هر كدام با فكر و خيال و ذهن و زبان ويژه خويش، در آغاز حركت سنگين گذر هزاره سوم، هيچ گوشهاي از آفاق انسان و جهان، از پنجره ويژه آنان پنهان نخواهد ماند.
تحقیق درباره مولانا ( جلالالدين محمد بلخي ( مولوي)
جلالالدين محمد، كه با عناوين « خداوندگار»، « مولانا»، « مولوي»، « ملاي روم» و گاه با تخلص « خاموش» در ميان پارسي زبانان شهرت يافته، يكي از شگفتيهاي تبار انساني است.
از عنوانهاي او، « خداوندگار» و « مولانا» در زمان حياتش رواج داشته و «مولوي» در قرنها بعد و شايد نخستين بار در قرن هشتم يا نهم در مورد او به كار رفته است.
مولانا در ششم ربيعالاول سال 604 هجري قمري در شهر بلخ متولد شد. نياكانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نيز با اينكه عمرش در قونيه گذشت، همواره از خراسان ياد ميكرد و خراسانيان آن سامان را همشهري ميخواند.
پدرش، بهاءالدين ولدبن ولد ( 543-628) نيز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده ميشده است. وي در بلخ آسوده ميزيسته و بيمال و مكنت هم نبوده است. در ميان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بهاء ولد مردي خوشسخن بوده و مجلس ميگفته و مردم بلخ به وي ارادت بسيار داشتهاند. ظاهراً اين دلبستگي مردم موجب شده بود كه هراس در دل محمد خوارزمشاه افتد و بهاء ولد در شرايطي قرار گيرد كه از بلخ به قونيه مهاجرت كند. از سوي ديگر وي با مخالفت آشكار متكلم بزرگ قرن ششم، امام فخر رازي، روبرو بوده كه در خوارزمشاه نفوذ فراوان داشته و نزد او در حق بهاء ولد سعايت ميكرده است.
البته بيم هجوم تاتار كه بسياري از اهل فضل و دانش شرق ايران را به كوچيدن از ديار خود واداشته بود، در اين ميان تأثير قطعي داشته است.
بهاء ولد بين سالهاي 616- 618 به قصد زيارت خانة خدا از بلخ بيرون آمد. بر سر راه، در نيشابور، با فرزند سيزده چهاردهسالهاش جلالالدين محمد به ديدار عارف و شاعر جان سوخته، شيخفريدالدين عطار شتافت. عطار دربارة مولانا به پدرش چنين گفت: « اين فرزند را گراميدار، زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.»
بهاء ولد بر سر راه مكه چند روزي در بغداد ماند و سپس به حج رفت و پس از گزاردن حج رهسپار شام و از آنجا روانة آسياي صغير شد و چون آتش فتنة تاتار روز به روز شعلهورتر ميشد و زادگاه او از آشفتهترين نواحي قلمرو اسلامي آن روزگار شده بود، ديگر عزم وطن نكرد و در همان جا مقيم شد.
فخرالدين بهرامشاه، پادشاه ارزنجان ( ارمنستان تركيه) و پسرش علاءالدين داودشاه، به وي توجه كردند و پس از چندي علاءالدين كيقباد، پادشاه سلجوقي روم ( آسياي صغير) از او درخواست كرد تا به قونيه آيد و او پذيرفت.
جلالالدين محمد، بنابر رواياتي، در هجدهسالگي، در شهر لارنده، به فرمان پدرش، با گوهر خاتون، دختر لالاي سمرقندي، ازدواج كرد.
پدر مولانا به سال 628 هجري قمري درگذشت و جوان بيست و چهارساله به خواهش مريدان يا بنابر وصيت پدر، دنبالة كار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. ديري نگذشت كه سيد برهانالدين محقق ترمذي به سال 629 به روم ( آسياي صغير) آ,د و جلالالدين محمد از تعاليم و ارشاد او برخوردار شد.
به تشويق همين برهانالدين يا به انگيزة دروني، مولانا براي تكميل معلومات از قونيه رهسپار جلب شد. مدت اقامت او در حلب به دقت روشن نيست. گويا در همين شهر بوده كه از محضر درس فقه كمالالدين بن العديم بهره گرفته است. پس از اين به دمشق رفت و حدود چهار سال يا بيشتر در آنجا ماند. بنابر رواياتي در اين شهر به ديدار محيالدين عربي، عارف و متفكر برجستة آن روزگار نايل آمد.
اقامت او در حلب و دمشق روي هم از هفت سال در نگذشت. پس از آن به قونيه بازگشت و به اشارت سيدبرهانالدين به رياضت پرداخت.
مولانا، پس از مرگ محقق ترمذي ( 638)، نزديك پنجسال به تدريس علوم ديني پرداخت و چنانكه نوشتهاند تا چهارصد شاگرد به حلقة درس او فراهم ميآمدند. وي در آفاق آن روز اسلامي به عنوان پيشواي دين و ستون شريعت احمدي آوازه شد.
بعد از اين دوران است كه ملاقات معروف ميان مولوي و شمسالدين محمدبن علي بن ملك داد تبريزي اتفاق افتاد. اين ديدار چنان مولانا را دگرگونه كرد كه از پس پشت پا به مقامات دنيوي زد و دست ارادت از دامن ارشاد شمس برنداشت و پيوسته در ملازمت و صحبت او ميبود.
%%%%%%%%%%%%%%%%%
آنچه مسلم است شمس در 27 جماديالآخر سال 624 به قونيه وارد شده و در 21 شوال 643 از قونيه بار سفر بسته و بدينسان، در اين بار، حداكثر شانزده ماده با مولانا دمخور بوده است.
علت رفتن شمس از قونيه روشن نيست. اين قدر هست كه مردم جادوگر و ساحرش ميدانستند و مريدان بر او تشنيع ميزدند و اهل زمانه ملامتش ميكردند و بدينگونه جانش در خطر بوده است.
باري آن غريب جهان معني به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت. در شعر مولوي اين لحظههاي هجران و شوق تجديد ديدار زياده آشكار است.
گويا تنها پس از يك ماه مولانا خبر يافت كه شمس در دمشق است. نامهها و پيامهاي بسيار برايش فرستاد. مريدان و ياران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاري كه نسبت به شمس داشتند پشيمان و عذرخواه گشتند. پس، مولانا فرزند خود، سلطان ولد را به جستجوي شمس به دمشق فرستاد. شمس پس از حدود پانزده ماه كه در آنجا بود به سال 644 دعوت سلطان ولد را ـ كه با حدود بيست تن از ياران مولانا به دمشق آمده بود ـ پذيرفت و روانة قونيه شد. اما اينبار نيز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزير به سال 645 هجري قمري از قونيه غايب گرديد و دانسته نبود كه به كجا رفت.
مولانا پس از جستجوي بسيار، سر به شيدايي برآورد. انبوهي از شعرهاي ديوان، در حقيقت گزارش همين روزها و لحظات شيدايي است.
جايگزين شمس در جلب ارادت مولانا صلاحالدين زركوب بود. وي مردي عامي و سادهدل و پاكجان بود. توجه مولانا به او چندان بود كه آتش حسد را در دل بسياري از پيرامونيان مولانا برافروخت. بيش از هفتاد غزل از غزلهاي مولانا به نام صلاح الدين زيور گرفته است. اين شيفتگي ده سال يعني تا پايان عمر صلاحالدين ( محرم سال 657) دوام يافت.
پس از مرگ صلاحالدين، عنايت مولانا نصيب حسامالدين چلبي گرديد. حسامالدين از خانداني اهل فتوت بود. وي در حيات صلاحالدين از ارادتمندان مولانا شد و پس از مرگ او سرود ماية جان مولانا و انگيزة پيدايش اثر عظيم او، مثنوي گرديد. يكي از بزرگترين آثار ذوقي و انديشة بشري، را حاصل لحظههايي از همين همصحبتي ميتوان شمرد.
سرانجام مولانا، روز يكشنبه پنجم جماديالآخر سال 672 هجري قمري چشم از جهان فرو بست. خرد و كلان مردم قونيه حتي مسيحيان و يهوديان نيز در سوگ وي زاري و شيون نمودند. جسم پاكش در مقبرة خانوادگي در كنار پدر در خاك آرميد. بر سر تربت او بارگاهي ساختند كه به «قبة خضرا» شهرت دارد و تا امروز هميشه جمعي مثنوي خوان و قرآن خوان كنار آرامگاه او مجاورند.
مولانا در ميان بزرگان انديشه و شعر ايران شأن خاص دارد و هر كس يا گروهي از زاوية ديد مخصوصي تحسينش ميكنند. وي در نظر ايرانيان و بيشتر صاحبنظران جهان، به عارفي بزرگ، شاعري نامدار، فيلسوفي تيزبين و انساني كامل شناخته شده است. پايگاه او در شعر و شاعري چنان والاست كه گروهي او را بزرگترين شاعر جهان و دستهاي بزرگترين شاعر ايران و جمعي، يكي از چهار يا پنج تن شاعران بزرگ ايران ميشمارند. و مريدان و دوستدارانش، بيشتر به پاس جلوههاي انساني، عرفاني، شاعري، فيلسوفي شخصيت او به زيارت آرامگاهش ميشنابند.
مهمترين اثر منظوم مولوي است در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور يا مخدوف با حدود 26000 بيت. در اين منظومة طولانبي كه آن را به حق بايد يكي از بهترين زادگان انديشه بشري دانست، مولوي مسائل مهم عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح كرده است. در اين منظومه همة مباني و مسائل اساسي تصوف و عرفان از طلب و عشق گرفته تا مراحل كمال عارف با توجه به تطبيق و تلفيق آنها با تعليمات شرع و آيات قرآني و احاديث و سنتهاي نبوي، و نيز با توجه به اقوال و اعمال و سنن مشايخ مقدم مورد تحقيق قرار گرفته است. از اين اثر بزرگ در جنب كتابهاي مقدس ياد ميشود. در حقيقت نيز از لحاظ آغاز و انجام و داشتن نظم خاصي كه بيرون از همة نظامهاي تصنيفي است و همچنين اسلوب عرض مطالب و راه و رسم تمثيل به كتابهاي مقدس شباهت دارد.
2ـ غزليات شمس تبريزي مولانا
دومين اثر بزرگ مولوي است كه به ديوان شمس و ديوان كبير نيز شهرت دارد. در اين اثر مولانا به جاي نام يا تخلص خود، در پايان غالب غزلها نام مرادش شمسالدين تبريزي را آورده است. بيگمان در ادب فارسي و فرهنگ اسلامي و فراتر از آن در فرهنگ بشري در هيچ مجموعة شعري به اندازة ديوان شمس حركت و حيات و عشق نميجوشد. آفاق بينش او چندان گسترده است كه ازل و ابد را به هم ميپيوندد و تصويري به وسعت هستي ميآفريند. تصاوير شعر مولانا از تركيب و پيوستگي ژرفترين و وسيعترين او مفاهيمي هستند از قبيل مرگ و زندگي و رستاخيز و ازل و ابد و عشق و دريا و كوه.
ديوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگي واژهها در ميان مجموعههاي شعر فارسي، مستثني است. او خود را برخلاف ديگران در تنگناي واژگان رسمي محدود نميكند و ميكوشد تا آنان را در همان شكل جاري و ساري آن، براي بيان معاني و تعابير بيكران و گوناگون خود به خدمت گيرد. از استخدام كلمات و تعبيرات خاص لهجة مشرق ايران به ويژه خراسان و زبان تودة مردم و اصوات حيوانات و اتباع عاميانه و تركيبات خاص و حتي عبارات تركي ابايي ندارد. شكستن قواعد و تصرف در شكلهاي صرفي و نحوي نيز از ديگر ويژگيهاي شكل شعر مولاناست. وي در بسياري از غزلها ناگهان رديف را به قافيه يا قافيه را به رديف تبديل ميكند و در رعايت اركان عروضي بيقيدي شگفتي نشان ميدهد. كوتاهي و بلندي بيش از حد معمول غزلها نيز از ديگر خصوصيات شكل شعر اوست كه گاهي از مرز نود بيت ميگذرد و زماني از سه يا چهار بيت تجاوز نميكند. با اين حال تعداد بحور شعري در اشعار مولوي بيش از ديگر شاعران است، بدين توضيح كه به چهل و هفت بحر از بحور عروضي شعر سروده حال آنكه بحوري كه در استخدام شاعران ديگر درآمده است از بيست و هفت برتر نميرود.
3ـ رباعيات مولانا
كه در ميان آنها انديشهها و حالها و لحظههايي درخور مقام مولانا ميتوان سراغ گرفت.
4ـ فيه مافيه مولانا
اين كتاب تغزيرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد يكي از مريدان پدر تحرير كرده است.
قرآن 114 سوره دارد و در 29 سوره ملاحظه مي كنيم كه بعد از«بسم الله الرحمن الرحيم »سوره با حرفي آغاز شده است كه در اصطلاح مفسران آنها را «فواتح السور» يا «حروف نوراني» و يا «حروف مقطعه» مي نامند .
اين حروف مقطعه در ابتداي سوره ها ، يك حرفي، دو حرفي ،سه حرفي، چهار حرفي يا پنج حرفي هستند كه به ظاهر معناي روشني ندارند . حروف مقطعه به قرار ذيل است :
اين حروف به ترتيب در اوايل سوره هاي « بقره ، آل عمران ،اعراف ،يونس ، هود ،يوسف ، رعد ، ابراهيم ، حجر ، مريم ،طه ، شعرا ، نمل، قصص ، عنكبوت ، روم لقمان ، سجده ،يس ، ص ، مومن ، فصلت ، شوري ، زخرف ، دخان ، جاثيه ، احقاف، ق ، قلم» هستند.
اگر اين حروف جمع شوند و مكررات آنها حذف شود ، درست نصف حروف بيست و هشتگانه (28) الفباي عربي يعني چهارده (14)حرف خواهند بود . اين حروف را در عبارت « صِراط عليٍّ حق نُمْسِكُهُ » به معناي «راه علي حق است ما به آن چنگ مي زنيم» يا «على صراط حق نمسكه » يا «على حق ، نمسك صراطه » گردآوري كرده اند و اهل نست نيز مى توانند براى تاييد راه خود با همين حروف جملاتى مانند « صريح طريقك مع السنه » را بسازند؛ يعنى ، راه و روش تو در صورت هماهنگى با سنت (برداشت خاص اهل سنت از اسلام) صحيح است. و اين حروف (حروف مقطعه با حذف مكررات ) ، نصف حروف هجا است چون اثبات اعجاز نصف هدف آيات قرآن است. سال ها بعد از نزول قرآن كه براى زبان عرب قواعدى و علومى وضع شد حروف را نيز از حيث كيفيت تلفظ تقسيم كرده و هر قسمتى را بنامى ناميدند. اينك مىبينيم كه اين چهارده حرف اول سورهها درست مشتمل بر نصف تمام آن اقسام است يعنى نصف مهموسه و نصف مجهوره و نصف شديده و رخوه و مطبقه و منفتحه و مستعليه و منخفضه و قلقله (آقاى شهرستانى حروف هر يك از اقسام را ذكر كرده و شمردهاند) و همچنين بين حروف مقطعه هم حروف نقطه دار و هم حروف بي نقطه و هم حروف شمسي و هم حروف قمري و هم حروف متصل و هم حروف منفصل هست .
از يكصد و چهارده(114) سوره قرآن پنجاه و شش (56) سوره مكي و بيست و هشت (28) سوره مدني هستند كه از (56) سوره مكي قرآن (26)سوره ي آن و از (28) سوره مدني (3) سوره ي آن ابتدايشان حروف مقطعه آمده است . يعني غالب سوره هاي حروف مقطعه دار (26)سوره از (29) سوره مكي هستند . و به عبارت ديگر هر سورهاى كه در اول آن حروف مقطعه آمده مكية است بجز سوره بقره و آل عمران اما سوره رعد اختلافى است.]1[
همچنين بعد از حروف مقطعه معمولاً نام و يادي از كتاب و قرآن و ذكر و وحي و نوشته و . . . در ميان مي آيد . اما در معاني اين حروف ، مفسران قديم و جديد نكات جالبي گفته اند كه كه شايد هر كدام بخشي از اسرار وجود در اين حروف بيان كرده باشند .
به عبارت ديگر حروف مقطعه در اوائل سورههاى مختلف وجود دارد كه در برخى از موارد اين حروف بطور بسيط بكار برده شده مانند « ص » در اول سوره 38(ص) و « ق » در اول سوره 50 (ق) و « ن » در اول سوره 68 ( القلم ) و در بعضى از موارد فواتح سور از دو حروف متشكل مي باشد كه مجموعا ده سوره هستند كه هفت مورد آن با « حم » شروع مي شوند و آنها عبارتند از سورههاى: غافر- فصّلت- شورى- زخرف- دخان- جاثيه- احقاف- و مورد هشتم و نهم و دهم عبارتند از سورههاى : طه- طس- يس. و سيزده سوره ديگر كه فواتح آنها از سه حرف شروع گرديده عبارتند از. بقره- آل عمران- عنكبوت- روم- لقمان- سجده- يونس هود- يوسف- ابراهيم- حجر- شعراء- قصص. و دو سوره از قرآن با چهار حروف شروع شده و آنها عبارتند از سوره اعراف و سوره رعد و فقط سوره « كهيعص » است كه با پنج حرف آغاز گرديده است. البته اگر در سوره فصلت نيز « حمعسق » را يك مجموعه بحساب آوريم ميتوان گفت كه در آغاز دو سوره از سورههاى قرآن حروف مقطعه پنجگانه وجود دارد و با توجه بمطالب فوق مجموعا بيست و نه سوره با حروف مقطعه شروع شده است. ]2[
البته متذكر شويم كه حروف مقطعه با ذكر مكررات عبارتند از : « ا ، ح ، ر ، س ، ص ، ط ، ع ، ق ، ك ، ل، م ، ن ، ه ، ي » كه گاهى آنها را" حروف نورانى" نيز مىنامند. ]3[
تلفن همراه سرطانزا هست یا خير؟ این سؤالي است که مدتها ذهن افراد را درگير کرده و تاکنون پاسخ درست و روشنی براي آن دریافت نکردهاند. سؤالی که مدتها مخفی ماند و مردم هم به آن توجهی نکردند تا اینکه کمکم موضوع تأثیر امواج تلفن همراه روی سلامتی انسان مطرح شد و حساسیت در این زمینه بین مردم و کارشناسان بالا گرفت. کار به جایی رسید که حتی نمونههایی منتشر شد که نشان ميداد ميتوان با امواج تلفن همراه تخممرغی را پخت یا پاپکورن درست کرد (که البته صحت آنها هیچگاه بهطور واضح تأیید نشد). بهطورکلی، یک کشمکش اساسی بین موافقان و مخالفان این ادعا وجود دارد، ادعایی که در صورت درست بودن صدمههاي جبران ناپذیری را به همراه خواهد داشت. بيشتر سازندههای گوشی و فراهمکنندههای ارتباطات موبایل به هیچ وجه زیر بار پذیرش نتایج تحقیقاتی که سرطانزا بودن تلفنهای همراه را تأیید ميکنند، نميروند و حتی نتایج تحقیقات را به سخره ميگیرند. هر چند شرکتهایی هم وجود دارند که خود از چنین تحقیقاتی پشتیبانی ميکنند تا به همه ثابت کنند تلفنهای همراه بیضررند. در هر صورت واضح است که تلفنهای همراه و امواجی که آنها را به هم متصل نگه ميدارد، آنچنان هم بیضرر نیستند. بهخصوص در کشورهایی که شرکتهای ارائهدهنده خدمات توجه چندانی به ایمنی و سلامت شهروندان ندارند و از فناوريهاي منسوخ شده و نامطمئن برای ارائه خدمات استفاده ميکنند و البته بهای فناوريهاي جدید را از مصرفکننده ميگیرند.بهطورکلي این معمای سرطانزا بودن تلفنهمراه هنوز هم حل نشده و اگر دهها مقاله و نتیجه تحقیق هم ارائه شود، بعید است شرکتهایی که از سودسرشار شبکههای موبایل نفع ميبرند، از مواضع خود کوتاه بیایند. این چیزی است که بهخصوص در کشورهای پیشرفته بهخوبی دیده ميشود و شرکتهای ارائه دهنده خدمات هنوز خطرات استفاده از تلفن همراه رابهطور کامل نپذیرفتهاند.
2- آلودگی گوشیها
گـــروهی از محقـقـان ترکیــهای (دانشگاه Ondokiz Mayis) ادعا ميکنند، تلفن همراه کارکنان بیمارستانها یک عامل مهم شیوع بیماریهای خطرناک بهشمار ميآید. این محققانبا بررسی تلفنهای همراه دويست دکتر و پرستار دریافتند، 95 درصد تلفنها دستکم یک نوع باکتری را روی خود جای دادهاند. نزدیک به 35 درصد دو نوع و یازدهدرصد سه یا بیشتر از سه نوعمختلف باکتری را بر خود جاي دادهاند. باکتریهایی که یافته شدند، در برابر يك يا چند نوع آنتيبيوتيكهاي رايج، مقاوم بودند. گذشته از این، محققان دریافتند که فقط حدود ده درصد کارکنان مورد مطالعه بهطور مرتب تلفنهای خود را تمیزميکنند. دکتر چارلز گربا میکروبیولوژیست دانشگاه آریزونا هم مطالعه مشابهی را انجام داده است. او نیز دریافته که تلفنهای همراه آلوده به میکروبهای مختلفی هستند.در سال 2007 تحقیقی نشان داد که آلودگی موجود روی تلفنهایهمراه معمولی بیش از آلودگی دستگیره در، صفحه کلید، کف کفش یا حتی دستشويي است. در این تحقیق مشخص شد، بدون تمیز و ضدعفونیکردن مکرر تلفنهای همراه و صفحهکلیدها، باکتریهای بیشتری گسترش یافته و این باعث بیماری خواهد شد. جوانا وران، پروفسور میکروبیولوژی دانشگاه متروپولیتن منچستر بیان ميکند: «تلفنهای همراه نظیر بسیاری از اشیائی که هر روزه بهکار ميبریم، مانند تلفنها و صفحه کلید کامپیوتر، پناهگاه باکتریها هستند. آنها قابل جابهجایی بوده، در کیف و جیب قرار داده ميشوند، بهطور مکرر استفاده و به صورت نزدیک ميشوند. به بیان دیگر، آنها نسبت به سایر اشیاء با بخشهای بیشتری از بدن ما تماس دارند وطیف گستردهتری از باکتریها را حمل ميکنند.» تلفنهای همراه نسبت به سایر اشیاء باکتریهای پوستی بیشتری را حمل ميکنند و بهدلیل قرارگیری در محیطهای مناسب (نظیر جیب یا کیف) محل مناسبی برای رشد باکتریها هستند .علاوه بر آلودگی، حساسیتهای پوستی را نیز باید به فهرست عوارض تلفنهای همراه اضافه کرد. وجود موادی نظیر نیکل یکی از عوامل حساسیتزا است. نیکل فلزی است که در محصولات زیادی نظیر جواهرآلات، سگک کمربند و بند ساعت استفاده ميشود. نتیجه تحقیق روی 22 مدل تلفن همراه نشان داد که ده نمونه از آنها حاوی فلز نیکل هستند که اغلب در اطراف کلیدهای منو، نزدیک لوگوها و اطراف لبههای نمایشگر استفاده شده است.
دو تأثیر مثبت تلفن همراه بر سلامت
1 - آموزش همگانی
پیشگیری همواره بهتر از درمان بوده و تلفن همراه کمک بزرگی در تحقق این شعار است. بهخصوص در مناطق جهان سومي که از شیوع بیماریهای مختلف رنج ميبرند و نهتنها از اقدامات پیشگیرانه که از خدمات درمانی لازم و کافی هم برخوردار نیستند. قابلیتهای ارتباطی یک تلفنهمراه آن را به یک ابزار ایدهآل براي انتشار پیامهای بهداشتی تبدیلکرده است. پیام کوتاه، پیامهای تصویری، اینترنت، شبکههای محلی و حتی بلوتوث را ميتوان به خوبی برای این منظور بهکار گرفت. پروژههای زیادی در سراسر دنیا و بهویژه در کشورهای آفریقایی با همین هدف دنبال ميشود و نتایج خوبی هم به همراه داشته است. از جمله بیماریهایی که آگاهسازی درباره آنها به این روش صورت ميگیرد، بیماری ایدز است. ارسال پیامهای کوتاه درباره این بیماری و معرفی مراکزی که به مبتلایان به این بیماری و حتی افراد سالم خدمات مناسبی را بهطور رایگان ارائه ميکنند، با استقبال فراوانی روبهرو شده ونتایج بهنسبت مناسبی نیز در پی داشته است. چنین استفادهای را ميتوان با مدیریت بهتر و بهینهسازی دقیقتر بهعنوان یک راهکار پیشگیرانه مؤثر مورد توجه قرار داد.
2 - آزمایشگاه همراه
دانشگاه UCLA نمونه اولیهای از یک تلفن همراه را ارائه داده که توسط آن ميتوان بر وضعیت مبتلایان به ایدز یا مالاریا نظارت داشت یا کیفیت آب یک منطقه را پس از وقوع بلایای طبیعی مورد آزمایش قرار داد (شکل 1).به همين دليل، یک پلتفرم ویژه تصویربرداری بهنام LUCAS (سرنامLensless Ultra-wide-field Cell monitoring Array platform based on Shadow imaging ) ارائهشد که بهطور موفقیتآمیزی روی تلفن همراه و نیز وبکم نصب شد. در این روش از تکنیک Shadowgraphyاستفاده شده و از پرتو آبی با طول موج کوتاه برای نورپردازی نمونهخون یا نمونههای مناسب دیگر کمک گرفته ميشود و آرایهای از حسگرها، تصویری از ریزذرات را ثبت ميکند. از آنجا که گلبولهای قرمز خون و سایر ریزذرات الگوهای مجزای مختلفی دارند آنها را ميتوان توسط LUCAS و با بهرهگیری از یک الگوریتم ویژه بهسرعت شناسایی و شمارش کرد. دادههای جمعآوری شده توسط LUCAS را ميتوان با استفاده از تلفن همراه بهمنظور تجزیه و تحلیل و تشخیص بیماری برای بیمارستان ارسال کرد. LUCAS جایگزین مناسبي برای میکروسکوپ نیست، اما ميتوان از آن بهعنوان یک مکمل استفادهکرد. درحالیکه میکروسکوپها تصاویری با جزئیات بالا ارائه ميدهند، تصاویر ارائه شده توسط LUCAS جزئیات کميدارد و قابل مقایسه با تصاویر حاصل از یک میکروسکوپ نیست. مزیت اصلی پلتفرم LUCAS توانایی آن در شناسایی و شمارش تقریباً آنی ریزذرات است. چیزی که برای یک میکروسکوپ با منابع محدود، کاری زمانبر و دشوار است. همچنین استفاده نکردنLUCAS از لنز، این امکان را بهوجود ميآورد که در اندازه کوچکتری ارائه شود. درحقيقت، حذف لنز کمک کرده که این سیستم به خوبی درون یک تلفن همراه معمولی قابل جاسازی باشد. تحقیقات نشان داده است که استفاده از نورپردازی با طول موج کوتاه بهطور عمدهای شناسایی سلولها را درپلتفرم LUCAS بهبود ميبخشد. از این گذشته با تغییر طول موج، الگوی دوبعدی نشانههاي ثبتشده سلول را ميتوان بهمنظور شناسایی یک نوع سلول خاص تنظیم کرد
امروزه اجاره یک ویدیو آسانتر از قبل شده است. تنها یک کلیک کردن جایگزین رفتن به فروشگاه دی وی دی شده است. بنابراین تکنولوژی تلفن همراه سبب بهبود زندگی مردم از جهات مختلف شده است، مردم از طریق پیام کوتاه، برنامههای شبکههای اجتماعی، تماس تصویری، تماس صوتی، هر گونه فعالیتهای اجتماعی به یکدیگربسیار نزدیک شدهاند،
در نتیجه آن به حفظ سلامت جسمی و روانی زمانی که اعضای خانواده دور از خانه هستند کمک میکند. مردم میتوانند در اوقات فراغت خود از طریق تلفن همراه خود را سرگرم کنند، به عنوان مثال کتاب الکترونیکی بخوانند، بازی کنند دراینترنت گشت و گذار کنند.
تلفن همراه خدمات جدید، برنامههای کاربردی فرصتهای مناسبی برای کسب و درآمد ایجاد کرده، به عنوان مثال برنامه اینستا گرام برنامهای است که اکثریت کاربران آن در ایران جهت تبلیغات شغلی از آن استفاده میکنند. ازطریق تلفن همراه میتوانید بیش از یک تماس تلفنی انجام دهید در صورتی که در محل کار خود حضور نداشته باشید میتوانید از طریق تلفن همراه دور کاری انجام دهید.
تاثیرات منفی تلفن همراه در زندگی انسان
با این حال توسعه فنآوری تاثیرات منفی هم در زندگی انسان دارد، اگر چه تکنولوژی تلفن همراه زندگی راحتتری برای انسان به ارمغان آورده است اما سلامت جسمی و روانی کاربرانی که بیش از حد از فنآوری تلفن همراه استفاده میکنند را به خطر میاندازد. کاربرانی که بیش از حد از تلفن همراه استفاده میکنند دچار گرفتگی عضلات انگشت و درد در اثر تایپ پیام کوتاه، بازی کردن و شایعترین عارضه التهاب تاندونها میشوند،
همچنین دچار گرفتگی گردن میشوند که گرفتگی گردن سبب آسیب وارد شدن به عضلات پشت بدن میشود، خیره شدن به اندازه کوچک متون سبب خستگی چشم، تاری دید، گیجی و خشکی چشم میشود درد عضلات چشم به همراه گردن موجب سر درد میشود،
و همچنین ممکن است دچار سندروم توهم لرزش و زنگ تلفن همراه شوند که سبب ایجاد اضطراب در افراد میشود، کاربرانی که بیش ازحد در دنیای مجازی با دیگران ارتباط برقرار میکنند ارتباطات چهره به چهره رافراموش کردهاند و با جستجو کردن پاسخ هر سوال در اینترنت دچار طوفان مغزی میشوند.
با سلام به شما بازدید کننده گرامیبرای حمایتاز سایت ما و قرار دادن بیشتر تحقیقان و جواب های فعالیت های و سوال های کتاب های شما بصورت رایگان در سایت بر روی لینک زیر ( بعد از خواندن یا قبل از خواندن تحقیق)هر چند بار که خواستید کلیک کنید تا ما نیز با علاقه بیشتری تحقیقات رایگان دانش آموزی برای شما بگذاریم . باتشکر
ابومحمد الياس بن يوسف نظامي گنجه يي ، استاد بزرگ در داستان سرايي و يكي از نتون هاي استوار شعر پارسي است . زندگي او بيشتر و نزديك بتمام در زادگاهش گنجه گذشت و از ميان سلاطين با اتابكان آذربايجان و پادشاهان محلي ارزنگان و شروان و مراغه و اتابكان موصل رابطه داشت و منظوم هاي خود را به نام آنان ساخت .در باره و فاتش تاريخ قطعي درست نيست و آنرا تذكره اي از 576 تا 606 نوشته اند و گويا سال نزديك بحقيقت 614 هجري (1217 ميلادي )باشد وي علاوه بر پنج گنج يا خمسه :مخزن الاسرار ، خسرو و شيرين ،ليلي و مجنون ، هفت پيكر ، اسكندر (نامه ) ديواني از قصيده ها و غزل ها نيز داشت . نظامي بي شك از استادان مسلم شعر پارسي و از شاعرايست كه توانست بايجاد با تكميل سبك وروش خاصي توفيق يابد. اگر چه داستانسرايي در زبان پارسي پيش از و شروع شده و سابقه داشته است ،تنها شاعري كه تا پايان قرن شعر تواست اين نوع شعر را در زبان پارسي بحد اعلاي تكامل برساند نظاميست وي در انتخاب الفاظ و كلمات مناسب و ايجاد تركيبات خاص تازه و ابداع و اختراع معاني و مضامين نو و دلپسند در هر مورد ،و تصوير جزئيات و نيروي تخيل و دقت در وصف و ايجاد مناظر دلپذير و ريزه كاري در توصيف طبيعت و اشخاص و احوال ،و به كار بردن تشپيهات و استغارات مطبوع و نوع ،در شمار كسانيست كه بعد از خود نظيري نيافته است . ضمناً بنابر عادت اهل زمان از آوردن اصطلاحات علمي و لغات و تركيبات عربي وافر و بسياري از اصول و مباني حكمت و عرفان وع لوم عقلي بهيچر وي ابا نكرده و به همين سبب و با توجه به دقت فراواني كه در آوردن مضامين و گنجانيدن خيالات باريك خود در اشعار داشت ، سخن اوگاه بسيار دشوار و پيچيده شده است.
فرياد روز افزون
مرا پرسي كه چون ! چونم ايدوست جگر پر درد و دل پر خونم ايدوست
حديث عاشقي بر من رها كن تو ليلي شو كه من مجنونم ايدوست
به فريادم زتو هر روز ، فرياد از اين فرياد روز افزونم ايدوست
شنديم عاشقان را مي نوازي جگر من آن ميان بيرونم ايدوست
نگفتي گربيفتي كيرمت دست ؟ از اين افتادمتر گاكنونم ايدوست
غزل هاي نظامي بر تو خوانم نگيرد در تو هيچ افسونم ايدوست
ابوالمكارم مجيرالدين بيلقاني
مجير از شاعران معروف و زبان آور آذربايجان در قرن ششم هجري (قرن دوازدهم ميلادي) و از شاگردان خاقاني شروانيست كه بزودي بپايه استاد خود در سخن نزديك شد و دست بمعاره او زد و پيش از مرگ آن استاد بسال 586 هجري (=1190ميلادي) درگذشت. وي بدستگاه اتابكان آذربايجان اختصاص داشت و از سلجوقيان عراق ارسلان بن طغرل سلجوقي (م.571=1175ميلادي) را مدح گفت. ديوانش قريب به پنجهزار بيت و پرست از قصائد عالي و غزلهاي دل انگيز. تأثير سبك سخن خاقاني در غالب اشعار او مشهودست و با اينحال مجير از استاد خود ساده گوي ترست. چيرگي مجير در ايجاد تركيبات بديع و مضامين و معاني نوودلپذير قابل توجه بسيارست. درباره اورجوع شود به: سخن و سخنوران ، آقاي فروزانفر ، (ج2ص250-267) و تاريخ ادبيات در ايران دكتر صفا (ج2،ص721-729).
طارم زربين كه درج در مكنون كرده اند
طاق ازرق بين كه جفت گنج قارون كرده اند
پيشكاران شب اين بام مقرنس شكل را
باز بي سعي قلم نقش دگرگون كرده اند.
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
اين سرافسار مرصع بر سرا كنون كرده اند
از براي قدسيان سي پاره افلاك را
اين ده آيتهاي زريارب چه موزون كرده اند
خرد كاري بين كه در مشرق تتق بافان شب
دق مصري را نورد ذيل اكسون كرده اند
جمال الدين اصفهاني
جمال الدين محمد بن عبدالرزاق اصفهاني بيشتر عمر خود را در اصفهان بزرگري و نقاشي و عاقبت بشاعري گذراند و علاوه بر آل صاعد و آل خجند بعضي از ملوك باوندي طبرستان و سلجوقيان عراق و اتابكان آذربايجان و عراق را نيز مدح گفت . شعرش خالي از تكلف و روانست . در قصائد خود گاه از سنائي و گاه از انوري تقليد كرده است. با اينحال مضامين و موضوعات تازه بسيار در اشعار خويش دارد. در غزل بمرحله بلندي از كمال نزديك شده و در ساير انواع شعر نيز آثار دل انگيزي بر جاي نهاده است . در باره احوال او رجوع كنيد به مقدمه ديوان جمال الدين اصفهاني ،چاپ تهران ، 1320 و به تاريخ ادبيات در ايران ، ج 2 ص 731-733.
رستاخيز
چودر نو رددفراش امر كن فيكون
سراي پرده سيماب رنگ آينه گون
چو قلع گردد ميخ طناب دهردورنگ
چهار طاق عناصر شود شكسته ستون
نه كله بندد شام از حرير غاليه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسيج سقلاطون
مخدرات سماوي تتق بر اندازند
بجا نماند اين هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طي صحايف ملكوت
بپاي قهر شود پست قبه گردون
عدم بگيرد ناگه عنان دهر شموس
فنا در آرد در زيرران جهان حرون
فلك بسر برد اطوار شغل كون و فساد
قمر بسر برد ادوار عاد كالعر جون
نه صبح بندد بر سر عمامه هاي قصب
نه شام گيرد بر كتف حله اكسون
ظهير الدين ابوالفضل طاهر بن محمد فاريابي
سخن سراي بليغ پايان قرن ششم و ازجمله قصيده سرايان بزرگ و غزلگويان استادست . جواني او در فارياب و نيشابور ( از بلاد خراسان ) و بعد از آن چندي در اصفهان (درخدمت آل خجند) و مازندران ( در دستگاه باونديان ) و آخر الامر در آذربايجان ( نزد اتابكان آذربايجان ) گذشت . وفاتش بسال 598 هجري (=1201 ميلادي ) اتفاق افتاد و در مقبره سرخاب تبريز مدفون شد.
وي از شاعر انيست كه دنباله روش انوري را پيش گرفت و بكمال رسانيد . سخن او مانند انوري و پيروانش پر از معاني دقيق و مقرون برواني و لطافت ، و استوار و برگزيده و فصيح است. قدرتش در مدح و ابداع معاني و مضامين جديد در اين راه بسيارست ولي نيروي خلاقه طبق او بيشتر در غزلهاي لطيف و پر معني و جذابش آشكار مي شود. الفاظ نرم و هموارش درين نوع شعر وقتي بامعاني لطيفو مضامين باريك همراه شود بآساني تحول غزل را از حالتي كه پيش از قرن ششم داشت بحالتي كه در غزلهاي سعدي مي بينيم نشان مي دهد:
سفر
سفر گزيدم و بشكست عهد قربي را
مگر بحيله ببينم جمال سلمي را
بلي چو بشكند از هجر اقربا را دل
بسي خطر نبود نيز عهد قربي را
مرازمانه بعهدي كه طعنه ميزد نفس
هزار بار بهر بيت ، شعر شعري را
مزاج كودكي از روي خاصيت بمذاج
هنوز طعم شكر مي نهاد كسني را
زخان و مان بطريقي جدافگند كه چشم
در آنبماند بحيرت سپهر اعلي را
زمانه هر نفس تازه محنتي زايد
اگر چه وعده معين شدست حبلي را
زروز گاربدين روز گشته ام خرسند
وداع كرده بكلي ديار ومأوي را
وليكن از سرسيري بود اگر قومي
بتره باز فروشند من و سلوي را
بر آن عزيمتم اكنون كه اختيار كنم
هم از طريق ضرورت صلاح و تقوي را
براي تحفه نظارگان بيارايم
بحله هاي عبارت عروس معني را
اگر بدعوي ديگر برون نمي آيم
نگاه داشته باشم طريق اولي را
چرا بشعر مجرد مفاخرت نكنم
زشاعري چه بدآمد جرير واعشي را
اگر مرا زهنرنيست راحتي چه عجب
زرنگ خويش نباشد نصيب حني را …
خاقاني
(افضل الدين بديل بن علي )
حسان العجم خاقاني شرواني نخست حقايقي تخلص مي كرد. پدرش درودگر و مادرش كنيزكي رومي بود كه اسلام آورد . عمش كافي الدين عمر بن عثمان مردي طبيب و فيلسوف بود و خاقاني از وي و پسرش و حيدالدين عثمان علوم ادبي و حكمي را فرا گرفت و چندي هم در خدمت ابوالعلاء گنجوي شاعر تلمذ كرد و دختر وي را بزني خواست و بياري استاد بخدمت خاقان اكبر فخرالدين منوچهر شروانشاه در آمد و لقب خاقاني گرفت و بعد از آن پادشاه در خدمت پسرش خاقان كبير اخستان بود. دوبار سفر حج كرد و يكبار در حدود سال 569 هجري ( = 1173 ميلادي ) بحبس افتاد. در 571 هجري (= 175ميلادي )فرزندش بدرود حيات گفت و بعد از آن مصائب ديگر بر اوروي نمود چندانكه ميل بعزلت كرد و در اواخر عمردر تبريز بسر برد و در همان شعر بسال 595 هجري (=1198 ميلادي )در گذشت و در مقبره الشعراي محله سرخاب مدفون شد. وي غير از ديوان بزرگي از قصائد و مقطعات و غزلها و ترانها ، يك مصنوي بنام تحفه العراقين دارد كه در باز گشت از سفر اول حج ببحرهزج مسدس اخرب مقبوض محذوف يا (مقصور ) ساخت.
خاقاني بي ترديد از جمله بزرگترين شاعران قصيده گوي و ازاركان مسلم شعر فارسي و از گويند گانيست كه سبك وي مدتها مورد تقليد شاعران بوده است . قوت انديشه و مهارت او در تركيب الفاظ و خلق معاني و ابتكار مضامين جديد و پيش گرفتن راههاي خاص در توصيف و تشبيه و التزام رديفهاي مشكل مشهورست . تركيبات او كه غالباً با خيالات بديع همراه و باستعارات و كنايات عجيب آميخته است، معاني خاصي را كه تا عهد را سابقه نداشته در بر دارد. وي بر اثر احاطه بغالت علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود و قدرت خارق العاده يي كه در استفاده از آن اطلاعات در تعاريض كلام داشته ، توانسته است. مضامين علمي بي سابقه در شعر ايجاد كند. اين شاعر استاد كه مانند اكثر استادان عهد خود بروش سنائي درزهد و وعظ نظر داشته ، بسيار كوشيده است كه ازين حيث با او برابري كند ودر غالب قصائد حكمي و غزلهاي خود متوجه سخنان آن استاد باشد.
درباره او تحقيقات ومطالعات متعدددر فارسي و زبانهاي ديگر صورت گرفته است .
رخسار صبح
رخسار صبح پرده بعمدا برافكند
راز دل زمانه بصحرا برافكند
مستان صبح چهره مطرا بمي كنند
كاين پير طيلسان مطرا برافكند
جنبيد شيب مقرعه صبحدم كنون
ترسم كه نقره خنگ ببالا برافگند
در ده ركاب مي كه شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح بر قع رعنا برافگند
گردون يهود يا نه بكتف كبود خويش
آن زرد پاره بين كه چه پيدا برافگند
چون بركشد قواره ديباز جيب صبح
سحرا كه برقواره ديبا ابرافگند
هر صبحدم كه برچند آن مهرها فلك
بررقعه كعبتين همه يكتا برافگند
درياكشان كوه جگر ، باده يي بكف
كز تف بكوه لرزه دريا برافگند
عاشق بر غم سبحه زاهد كند صبوح
بس جرعه هم بزاهد قرا برافگند
ازجام دجله دجله كشد ،پس بروي خاك
از جرعه سبحه سبحه هويدا برافگند
آب حيات نوشد پس خاك مردگان
بر روي هفت دخمه خضرا برافگند
از بس كه جرعه بر تن افسرده زمين
آن آتشين دواج سرپا برافگند
گردد زمين زجرعه چنان مست كزدرون
هر گنج زر كه داشت بعمدا برافگند
اول كسي كه خاك شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعه صهبا برافگند
ساقي بياد دار كه چون جام مي دهي
بحري دهي كه كوه غم از جابرافگند
يك گوش ماهي از همه كس بيش ده مرا
تا بحر سينه جيفه سودا برافگند
جام و مي چوصبح و شفق ده كه عكس آن
گلگونه صبح را شفق آسا برافگند
هر هفت كرده پردگي رز بخرگه آر
تا هفت پرده خرد ما برافگند
امروز كم خورانده فردا چه داني آنك
ايام قفل بر در فردا بر افگند
عطار
فريدالدين محمد بن ابراهيم نيشابوري
عطارشاعر و عارف نام آورايران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم هجري (قرن دوازدهم و اوايل قرن سيزدهم ميلادي ) است .در ابتداي حال شغل عطاري را كه از پدر بارث برده بود ادامه مي داد . بعد بر اثر تغيير حال در سلك صوفيان و عارفان در آمد و در خدمت مجد الدين بغدادي شاگرد نجم الدين كبري بكسب مقامات پرداخت و بعداز سفرهايي كه كرد در زادگاه خود رحل اقامت افگند و در آنجا بسال
627 هجري (= 1229 ميلادي )در گذشت و مقبره او همانجا برقرارست . وي بحق از شاعران بزرگ متصوفه و كلام ساده و گيرنده او با عشق و شوقي سوزان همراهست و زبان نرم وگفتار دل انگيزش كه ازدلي سوخته و عاشق و شيدا بر مي آيد حقايق عرفان را بنحوي خاص در دلها جايگزين مي سازد و توسل او بتمثيلات گوناگون و ايراد حكايات مختلف هنگام طرح يك موضوع عرفاني مقاصد معتكفان خانقاهها را براي مردم عادي بيشتر و بهتر روشن و آشكار مي دارد.
عطار بداشتن آثار متعدد در ميان شاعران متصوف ممتازست .ديوان قصائد و غزلها و ترانهاي او پرست از معاني دقيق و عالي عرفاني ،و خصوصاً باغزلهاي او تكاملي خاص و قابل توجه در غزلهاي عرفاني ملاحظه مي گردد. غير از ديوان مفصل عطار مثنويهاي متعدد او مانند اسرار نامه ،الهي نامه ، مصيبت نامه ، وصيت نامه ، ومنطق الطير ، بلبل نامه ، شتر نامه ، مختار نامه ، خسرونامه ، مظهر العجايب ،لسان الغيب ، مفتاح الفتوح ، بيسر نامه ، سي فصل و جز آنها مشهورست .
از ميان اين مثنويهاي دل انگيز كه جملگي با طرح مسائل عرفاني و ايراد شواهد و تمثيلات متعدد همراهست ،از همه مهمتر و شيواتر ، كه بايد آنرا تاج مثنويهاي عطار دانست ، منطق الطيرست. منطق الطير منظومه ييست رمزي بالغ بر 4600 بيت . موضوع آن بحث سيور از يك پرنده داستاني بنام سيمرغ ( = تعريض بحضرت حق ) است . از ميان انواع طيور كه اجتماع كرده بودند هد هد سمت ارهنميي آنانرا پذيرفت ( = پير مرشد. بسبب تشابهي كه از حيث گزاردن رسالت ميان آندو هست . پير رسالت حق را مي گزارد و هد هد از جانب سليمان رسول مي كرد) و آنان را كه هر يك بعذري متوسل ميشدند ( تعريض بدلبستگي ها و علايق انسان بجهان كه هر يك بنحوي مانع سفرا و بسوي حق مي شوند )، با ذكر دشواريهاي راه و تمثيل بداستان شيخ صنعان ، در طلب سيمرغ بحركت آورد و بعد از طي هفت وادي صعب كه اشاره است بهفت مرحله ازمراحل سلوك ( يعني :طلب ، عشق ، معرفت ، استغناء ، توحيد ، حيرت ،فقر و فنا )، بسياري از آنان بعلل گوناگون از پاي در آمدند و از آنهمه مرغان تنها سي مرغ بي بال و پر و رنجور باقي ماندند كه بحضرت سيمرغ راه يافتند ودر آنجا غرق حيرت و انكسار و معترف بعجز و ناتواني وحقارت خود شدند و بفنا و نيستي خود در برابر سيمرغ توانا آگهي يافتند تابسيار سال برين بگذشت و بعد از فنا زيوربقا پوشيدند و مقبول در گاه پادشاه (= حق ) گرديدند.
اين منظومه عالي كم نظير كه حاكي از قدرت ابتكار و تخيل شاعر در بكار بردن رمزهاي عرفاني و بيان مراتب سير و سلوك و تعليم سالكانست ، از جمله شاهكارهاي جاويدان زبان فارسيست. نيروي شاعر در تخيلات گوناگون ، قدرت وي در بيان مطالب مختلف و تمثيلات و تحقيقات ،و مهارت وي در استناج از بحث ها ، و لطف و شوق و ذوق مبهوت كننده او در همان موارد و در تمام مراحل ، خواننده را بحيرت مي افگند.
از منظومهاي عطار غالب آنها در لكنهو و تهران بچاپ سنگي و سربي طبع شد و ديوان غزلها و قصيده هاي او را آقاي سعيد نفيسي (تهران 1319 شمسي )بطبع رسانيد . كتاب تذكره الاولياء عطار اثر بسيار مهم منثور اين عارف و اصل است كه در بيان مقامات عرفا نوشته شد.
پس از مرگ
اي هم نفسان تا جل آ,د بسر من
از پاي در افتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان كآمدنم روي بود ، نيز
نه هست اميدم كه كس آيد ببر من
يا چون زپس مرگ من آيند زماني
وزخاك بپرسند نشان وخبر من
گر خاك زمين جمله بغربال ببيزند
چه سود كه يك ذره نيابند اثر من
من دانم و من حال خود اندرلحدتنگ
جز من كه بداند كه چه آمد بسر من
بسيار زمن درد دل و رنج كشيدند
رستند كنون از من و از درد سرمن
غمهاي دلم بر كه شمارم كه نيايد
تا روز شمار اين همه غرم در شمر من
من دست تهي با دل پر درد برفتم
بردند بتاراج همه سيم و زرمن
در ناز بسي شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پديدست كنون نه سحر من
از خواب و خروخويش چگويم كه نماندست
جز حسرت و تشوير زخواب و زخورمن
بسيار بكوشيدم و هم هيچ نكردم
چون هيچ نكردم چه كند كس هنر من
غافل منشينيد چنين زآنك يكي روز
بربندد اجل نيز شما را كمر من
جان در حذر افتاد ولي وقت شد آمد
چانم شد و بي فايده آمد حذر من
بر من همه در ها چوفروبست اجل سخت
تا روز قيامت كه در آيد ز در من ؟
در باديه يي ماندم تا روز قيامت
بي مركب و بي زاد ،دريغا سفر من !
از بس كه خطر هست درين راه مرا پيش
دم مي نتوان زد زره پر خطر من
كمال الدين اصفهاني
كمال الدين پسر جمال الدينمحمد اصفهاني قصيده سراي بزرگ ايران در اوان حمله مغول بود . وي بيشتر بمدح خاندان صاعد اصفهان كه رياست شافعيه را داشته اند اشتغال داشت و بعضي از امراي زمان مانند جلال الدين منكبرني خوارزمشاه و حسام الدين اردشير باوندي (پادشاه طبرستان ) و اتابك سعد بن زندگي حكمرواي فارس را نيز ستود . اواخر عمرش بعزلت و انزوا گذشت تا در سال 635 هجري (= 1237 ميلادي )بردست مغولان بقتل رسيد . اهميت او بيشستر در خلق معاني تازه و مضامين جديدست و علاقه وي بالتزامات دشوار و آوردن رديفهاي مشكل قابل توجهست .
برف
هرگز كسي نداد بدينسان نشان برف
گويي كه لقمه ييست زمين دردهان برف
مانند پنبه دانه كه در پنبه تعبيه است
اجرام كوههاست نهان در ميان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه ؟ زبيم تاختن ناگهان برف
گشتند نااميد همه جانور زجان
با جان كوهسار چوپيوست جان برف
با ماسپيد كاري از حد همي برد
ابر سياه كار كه شد در ضمان برف
امامي
امامي از شاعران معروف نيمه اول قرن هفتمست كه بمدح امرا و وزراي كرمان اشتغال داشت ودر عهد خود خود مورد احترام شاعران و استادان بود . سخن او بيشتر بشيوه شاعران قرن ششمست ، ماند غالب آنان هم مداج زبردستست و هم غزلسراي خوش سخن ، و چاشني عرفان سخن او را گاه جلاي خاص مي بخشد . وفاتش بسال 667 هجري (= 1268 ميلادي )بوده است.
درباره اورجوع شودبه :از سعدي تاجامي ،آقاي علي اصغر حكمت ،تهران ،1327 شمسي ، ص 137 – 140 ، ترجمه از جلد سوم تارخي ادبيات ايران دوارد برون.
سيركمالي
دوش بي خود زخود جدا گشتم با خدا بي خود آشنا گشتم
نظري بر دلم فگند كزو كاشف رمز انبيا گشتم
بلقاي ابد رسيدم از آن كه بكلي زخود فنا گشتم
پيش ازين بنده خرد بودم كه بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس زآستان عشق زدم رهبر عقل رهنما گشتم
قلب و مغشوش بودم اول حال از غش غير چون جدا گشتم
مولوي
اصل او از بلخست ، در كودكي با پدرش بهاء الدين محمد معروف به بهاء ولد (م . 628 هجري = 1230 ميلادي ) مقارن حمله مغول بآسياي صغير رفت و با خاندانش در قونيه مستقر شد در همان جا بزيست تا در سال 672 هجري (= 1273 ميلادي ) بمرد و مدفنش در آن شهر برقرار و مزار پيروان اوست . او را «مولانا» و «ملاي روم » نيز مي گويند . تلمذش در نزد پدرش بهاء ولد صاحب كتاب المعارف و سيد برهان الدين محقق ترمدي از شاگردان بهاءولد صورت گرفت . چندي نيز در شام كسب دانش مي كرد و در بازگشت بقونيه بتعليم علوم ديني اشتغال يافت تا با عارفي و اصل و بزرگ بنام شمس الدين محمد بن علي تبريزيدر قونيه ملاقات كرد و از نفس گرم او چنان بتاب و تب افتاد كه ديگر تا دو واپسين سردي نپذيرفت و هيچگاه ازارشاد لاسكان وافاضه حقايق الهيه بازنايستاد . ازين دوره پرشور كه سي سال از پايان حيات مولوي را شامل بود آثار بي نظير اين استاد بزرگ باقي مانده است . مثنوي او در شش دفتر ببحر رمل مسدس مقصورست كه در حدود 260000 بيت دارد. درين منظومه كه آ“را بحق بايد يكي از بهترين نتايج انديشه و ذوق فرزندان آدم و چراغ فروزان راهعرفان دانست ، مولوي مسائل مهم عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح مي كند و هنگام توضيح بايرادآيات و احاديث و امثال و يا تعريض بآنها مبادرت مي جويد . غير از مثنوي ديوان غزلهاي او بنام شمس تبريزي ،و مجموعه رباعياتش معروفست . غزلهاي مولوي منزله درياي جوشاني از عواطف حاد انديشهاي بلند شاعرست كه با شيب و فرازها همراه باشد . كلامش در غالب اين غزلها مقرون بشور التهاب شديديست كه بر گوينده آن در احوال مختلف دست مي داد. در همه آنها مولوي با معشوقي ناديدني و نايافتني كار دارد كه او را يافته و ديده و با او از شوق ديدار و وصال و فراق سخن گفته است.
كلام گيرنده شاعر كه دنباله سخنان شاعران خراسان ، ودر مبني و اساس تحت تأثير آنانست ، شيريني و زيبايي و جلاي خاصي دارد وهميشه با سادگي و رواني و رسايي و بي پيرايگي همراهست . غير از سخن منظوم از و آثار منثور« فيه مافيه » و «مكاتيب » و مجالس سبعه را در دست داريم .
درباره احوال و آثار او دررجوع كنيد به :كتاب احوال مولانا جلال الدين محمد ، آقاي فروزانفر ، تهران 1315 – مقدمه غزليات شمس تبريزي ، جلال الدين همائي ،تهران 1135 شمسي ، و مقدمه ولدنامه بتصحيح آقاي جلال الدين همائي – تارخي ادبيات ايران ،آقاي دكتر رضا زاده شفق ، تهران 1321 ص 283 – 300 .
آرزو
بنماي رخ كه باغ وگلستانم آروزست
بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برون آدمي زا بر
كآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي زناز : « بيش مرنجان مرا ، برو »
آن گفتنت كه : « بيش مرنجانم » آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيلست بي وفا
من ماهيم ، نهنگم ،عمانم آرزوست
مجد همگر
مجدالدين همگر از شاعران قصيده سرا و غزلگوي قرن هفتم هجري و از معاصران سعديست . نسبش بساسانيان مي رسيد و شاعر باين نسب شريف خود بارها اشاره و بآن فخر كرده است .ب اشيد نگاهش بيشتر شيراز بود ودر آنجا در خدمت اتابكان سلغري بسر مي برد و ازجمله وزيران و عاملان آنان بود و بعد از زوال حكومت آن خاندان بكرمان و اصفهان و بغداد و خراسان رفت وباز بشيراز برگشت تا در 686 هجري ( = 1287 ميلادي ) در گذشت .وي خواه در قصائد و خواه در غزلهاي خود سخن سهل و روان و بر گزيده و منتخب دارد . انديشهاي باريك و مضمونهاي دقيقش قابل توجه وعنايتشت و در ميان ترانهاي لطيف متعدد عاشقانه اش گاه بمضامين حكمي و اجتماعي نيز باز مي توان خورد . در باره احوال اورجوع شود به :مجد الدين همگر آقاي سعيد نفيسي ،مجله مهر سال دوم از سعدي تا جامي ، آقاي علي اصغر حكمت ،ص 140 – 144.
يارسفرگر
يا آن دل گم بوده بمن بازرسانيد يا جان زتن رفته بتن بازرسانيد
يا جان بستانيد زمن دير مپاييد يا يار مرا زود بمن بازرسانيد
بي سر و قدش آب ندارد چمن جان آن سروروان از بچمن باز رسانيد
بي يار نخواهم كه ببينم وطنش را آنراحت جان را بوطن بازرسانيد
دانيد كه بي بت چه بود حال شمن را كوشيد كه بت را بشمن بازرسانيد
آن دانه در گم شد ازين چشم چودرياآن در ثمين را بعدن بازرسانيد
عراقي
عراقي همدان (610 – 688 هجري = 1213 – 1289 ميلادي ) از عارفان و شاعران نام آور قرن هفتست . آغاز جوانيش در همدان بتحصيل ادبيات و علوم گذشت . سپس در هژده سالگي بمولتان هندوستان روي نهاد و در خدمت شيخ بهاءالدين زكريا از كبار مشايخ آن سامان آغاز سلوك كرد وچندين سال بعد بعربستان و آسياي سغير رفت و در قونيه بمجلس شيخ صدرالدين قونيوي از پيروان محيي الدين بن العربي صوفي بزرگ راه يافت و كتاب لمعات را در آن شهر تحت تأثير فصوص الحكم ابن العربي تأليف نمود. سپس بمصر و شام سفر كرد ودر ديار اخير در گذشت و در جوار قبر محيي الدين ابن العربي در دمشق مدفون گشت .
وي علاوه بر ديوان (قصائد و تركيبها و ترجيعها و غزلها و ترانها و مقطعات )مثنوي كوتاهي بنام عشاق نامه در بيان مراتب عشق و حالات عاشقان دارد . كتاب لمعات او را نور الدين عبدالرحمن جامي بنام مراتب عشق وحالات عاشقان دارد . كتاب لمعات او را نورالدين عبدالرحمن جامي بنام اشعه اللمعات شرح كرده است .
عراقي عاشق سوخته ييست كه با سخنانش از سوز درون و شوق باطن و كمال نفس خويش حكايت مي كند . كلامش ساده و استوار و استادانه است .در غزلها و تركيبها و ترجيعهاي وي شور و شوقي بي مانند كه نشانهالتهاب دروني اوست ديده مي شود واين شوق گاه با تأمل در معارف و حقايق عرفاني همراه و گاه با توصيفات بديع وكم سابقه يي از حالات سالكان و واصلان آميخته است . مثنوي و قصائدش بيشتر رنگ تحقيق دارد و طبعاً حالت و لطافت غزلهاي او را فاقدست . كليات آثار او را آقاي سعيد نفيسي با مقدمه در احوال و آثارش بسال 1335 شمسي در تهران طبع كرده است .
غوغاي ميكده
ناگه از ميكده فغان برخاست ناله از جان عاشقان برخاست
شر و شوري فتاد در عالم هاي و هويي از ين و آن برخاست
جامي از ميكده روان كردند در پيش صدروان روان برخاست
جرعه يي ريختند بر سر خاك شور غوغا زجرعه دان برخاست
جرعه با حاك در حديث آمد گفت و گويي از آن ميان برخاست
سخن جرعه عاشقي بشنيد نعره زد وزسر جهان برخاست
بخت من چون شنيد آن نعره سبك از خواب سرگران برخاست
گشت بيدار چشم دل چومرا عالم از پيش جسم و جان برخاست
خواستم تا زخواب برخيزمبنگرم كز چه اين فغان برخاست
سعدي
مشرف بن مصلح (يا :مشرف الدين مصلح ، يا :مشرف الدين بن مصلح الدين ) سعدي شيراي دز اوايل قرن هفتم هجري (اوايل قرن سيزدهم ميلادي ) ميان خانداني از عالمان دين در شيراز ولادت يافت . در اوان جواني ببغداد رفت وآنجا در مدرسه نظاميه كه خاص شافعيان بود . بتحصيل علوم ادبي و ديني همت گماشت و سپس بعراق و شام وحجاز سفر كرد و در اواسط قرن هفتم هجري در عهد حكومت اتابك سلغري ابوبكر بن سعدبن زنگي (623 – 658 هجري = 1226 – 1259 ميلادي ) بشيراز بازگشت و منظومه حكمي بوستان را در سال 655 هجري ( = 1257 ميلادي ) بوي تقديم كرد وس ال بعد ( 656 هجري = 1258 ميلادي ) گلستان را در مواعظ و حكم بنثر مزين آميخته با قطعات اشعار دل انگيز بنام شاهزاده سعد بن ابوبكر در آورد و بوي تقديم نمود و از آن پس قسمت عمده عمر خود را در شيراز و د خانقاه خود زيسته و بسال 691 هجري (1291 ميلادي )يا 694 هجري (1294 ميلادي )در گذشته و در همان خانقاه مدفون گرديده است .
سعدي ،با ردوسي و حافظ ،يكي از سه شاعر بسيار بزرگ وبلا منازع فارسيست .در سخن او غزل عاشقانه آ÷رين حد لطافت و زيبايي را درك كرده و لطيف ترين معاني در ساده ترين وفصيح ترين وكاملترين الفاظ آمده است . حكمت وموعظه و ايراد حكم و امثال از هر شاعر پارسي گوي موفقترست و نثر مزين و آراسته و شيرين وجذاب او در گلستان بهترين نمونه نثرهاي فصيح فارسيست .وي بسبب تقدم در نثر و نظم از قرن هفتم ببعد همواره مورد تقليد و پيروي شاعران و نويسندگان پارسي گوي ايران و خارج از ايران بوده است .
آثار منثورديگرش غير از گلستان؛ مجالس پنجگانه ، نصيحه الملوك ، رساله عقل و عشق ،تقريرات ثلاثه است ، و اشعارش بقصائد و مراثي و ترجيعات و چند مجموعه غزل وقطعات وجز آن تقسيم مي شود. كليات سعدي بارها در ايران وساير كشورها طبع شد .
آدميت
تن آدمي شريفست بجان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
اگر آدمي بچشمست و دهان و گوش و بيني
چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت
خوروخواب وخشم وش هوت شغبست وجهل و ظلمت
حيوان خبر نداد زجهان آدميت
بحقيقت آدمي باش و گرنه مرغ باشد
كه همين سخن بگويد بزبان آدميت
همام
خواجه همام الدين تبريزي (م . 714 هجري= 1314 ميلادي )از شاعران غزلسراي آذربايجان و از مقربان خاندان شمس الدين محمد صابحديوان جويني مخصوصاً پسر او شرف الدين هارونست . غزلهاي او غالباً بتقليد از غزلهاي سعدي ساخته شده و اشعاري لطيف و زيباست . درباره او رجوع شود به : تاريخ مفصل ايران از استيلاي مغول ،مرحوم عباس اقبال آشتياني ، ج 1 ص 544 – 545 .
مقدمه ديوان همان الدين تبريزي ، مؤيد ثابتي ، تهران 1333.
بهشت آرا
مكن اي دوست ملامت من سودايي را
كه توروزي نكشيدي غم تنهايي را
صبرم از دوست مفرماي كه هر گز با هم
اتفاقي نبود عشق و شكيبايي را
مطلب دانش از آن كس كه بر آب ديده
شسته باشد ورق دفتر دانايي را
ننگرد مردم چشمم بجمالي ديگر
كاعتباري نبود مردم هر جايي را
آفريدست ترا بهر بهشت آرايي
چون گل و لاله و نرگس چمن آرايي را
چون نظر كرد بچشم و سرزلف تو همام
يافت مستي و پريشاني و شيدايي را
خسرو
خسرو از عارفان و شاعران پارسي گوي بزرگ هندوستانست. خاندانش در حمله مغول از بلخ بهند رفت و خسرو از آن خاندان بسال 651 هجري (=1253ميلادي) در دهلي ولادت يافت. وي در علوم ادبي استاد بود و در تصوف از شيخ نظام الدين محمد بداؤئي معروف به «نظام الدين اوليا» پيروي مي كرد. بعد از بلوغ در شاعري پادشاهان دهلي را مدح مي گفت تا بسال 725 هجري (=1324ميلادي) در گذشت. امير خسرو بنم و نثر آثار فراوان دارد. در غزل از پيروان سعدي بود ،در قصيده شاعران قرن ششم خاصه سنائي و خاقاني را تقليد مي كرد و در مثنوي تابع نظامي بود. ديوان قصائدوغزلهاي او بپنج قسمت مي شود (تحفه الصغر ، وسط الحيوه ، غره الكمال ، بقيه نقيه ، نهايه الكمال) خمسه يي كه بتقليد از نظامي سخت متصمن اشعار دلنشين است (مطلع الانوار ، شيرين و خسرو ، مجنون و ليلي ، آيينه سكندري ، هشت بهشت) مثنويهاي ديگر از قبيل قرآن السعدين حضرخان و دولراني ، مفتاح الفتوح ؛ و كتب و رسالات منثور متعدد دارد. وي بحق بزرگترين شاعر پارسي گوي هند و صاحب قريحه يي وقاد و اشعغار بسيارست.
وداع
ابر مي بارد و من مي شوم از يار جدا
چون كنم دل بچنين روز زدلدار جدا
ابر باران ومن و يار ستاده بوداع
من جدا گريه كنان ،ابر جدا ، يار جدا
سبزه نوخيز و هوا خرم و بستان سرسبز
زاغك روي سيه مانده ز گلزار جدا
نعمت ديده نخواهم كه بماند پس ازين
ماند چونديده زآن نعمت ديدار جدا
حسن تودير نماند چو زخسرورفتي
گل بسي دير نماند چو شد از خار جدا
اوحدي
ركن الدين اوحدي مراغه يي اصفهاني (م.738هجري=1337ميلادي) از جمله مشهورترين شاعران متصوف قرن هشتم هجريست. تخلص وي از ابوحامد اوحدالدين احمد كرماني (م.635هجري=1237ميلادي) كه بيك واسطه مريدش بوده است . گرفته شد. اوحدي قسمت اخير عمرش را در آذربايجان بسر مي برد و در آنجا مثنوي مشهور خود «جام جم» را در مسائل عرفاني و اجتماعي و اخلاقي بساخت. وي ديواني از قصائد و غزللها و رباعيها درد. ديوان او با مقدمه بار وو بتصحيح آقاي سيد يوشع توسط دانشگاه مدارس (هندوستان) بسال 1951 طبع شده است.
شهر آشفته:
دل خسته همي باشم زين شهر بهم رفته
خلقي همه سر گردان ، دل مرده و دم رفته
يك بنده نمي يابم ، هنجار وفا ديده
يك خواجه نمي بينم بر صوب كرم رفته
خواجه:
خواجوي كرماني از مشاهير شاعران و عارفان قرن هفتمست. ولادتش بسال 689 هجري (1290ميلادي) در شهر كرمان اتفاق افتاد. تحصيلات او در جواني در كرمان و فارس صورت گرفت و بعد از آن بسمافرتهاي خود پرداخت و در اثناء آنها باعده يي از مشايخ و سلاطين و وزرا ملاقات كرد. بعد از سفر حج مدتي در تبريز و سپس شيراز بسر بر دو در پايان عمر چندي با شاعر بزرگ حافظ شيرازي معاشرت داشت تا در سال 753هجري (1352ميلادي) در گذشت.
آثار خواجو عبارتست از: ديوان قصيده ها و غزلها و رباعي ها و قطعه هاي او كه بسال 1336 شمسي بتصحيح آقاي احمد سهيلي خوانساري در تهران طبع شده است؛ مثنوي هايي بنام همان و همايون ، گل و نوروز ، كمال نامه ، روضه الانوار ، سام نامه و گ.وهر نامه نيز از و بجاي مانده است. در غلب اين مثنويها خواجو از نظامي پيروي كرده است و مخصوصاً مثنوي روضه الانوار او كه بتقليد از مخزن الاسرار نظامي ساخته شده قابل توجه تواند بود.
خواجه در غزلهاي خود شيوه سعدي را اساس قرار داده و آنگاه آنرا با افكار عرفاني در آميخته و روشي ايجاد كرد كه حافظ آن را دنبال نموده و كامل ساخته است.
درباره احوال خواجو رجوع شود به: تاريخ ادبيات ايران ، آقاي دكتر رضازاده شفق ، ص311 –318 – مقدمه ديوان خواجو ، آقاي سهيلي خوانساري ، مقدمه روضه الانوار خواجو چاپ كوهي كرماني بقلم آقاي حسين مسرور ، تهران 1306.
گرمخترع و هم و خيالند چه چيزند ور قابل ادراك ضميرند كدامند
در عين علوند مگر آتش محضنديا اب حياتند كه در عين ظلامند
گر داخل طبعند چرا خارج حسند ور جوهر عقلند چرا منظر عامند
عبيد:
عبيد زاكاني از خاندان زاكنيان قزوين بوده و بهمين سبب به «زاكاني» اشتهار داشته و در شعر «عبيد» تخلص مي كرده است. مدتي از عمر او در خدمات ديواني و چندي در سياحت و سفر گذشته و بسال 772 هجري (=1370ميلادي) وفات يافته است.
وي در اسلوب انشاء و در سبك ظاهري اشعار خود بيشتر متتبع روش سعدي بوده و اهميت او خصوصاً در داشتن روش انتقادي و بيان مفاسد اجتماع با زباني شيرين و بطريق هزل و شوخي در آثار منظوم و منثورست. عبيد بيشتر از هر كسي وضع نا مطلوب اخلاقي و اجتماعي عهد خويش را شناخته و محيطي را كه تحت تأثير استيلاي تاتار ، وجور حكام و عممال مغول و اشوب و فتنه و قتل و غازرت و ناپايداري اوضاع و جهل و ناداني غالب زمامداران و غلبه مشتي غارتگر فاسد و نادان بوجود آمده بود ، مجسم ساخته است.
كلياد عبيد زاكاني شامل منظومها و رساله هاي منثور اوست. در ميان اين آثار مقداري اشعار جدي از قصيدها و غزلها موجودست و از آن گذشته منظومه انتقادي موش و گربه . و مثنوي عشاق نامه ، ورساله هاي اخلاق الاشراف ، ده فصل . دلگشا و صدپند را بايد از آثار خوب او شمرد.
درباره حوال و آثار اورجوع شود به: مقدمه كليات عبيدزاكاني بتصحيح و اهتمام مرحوم عبالس اقبال چاپ 1321 – تاريخ مفصل ايران ، مرحوم اقبال ، ج1، ص550-552.
آه آشتين:
در ماه بناز مي نگرد دل رباي مابيگانه وار مي گذرد آشناي ما
بي جرم دوست پاي زمابر كشيده بازتا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
با هيچ كس شكايت جورش نمي كنمترسم بگفت و گو كشد اين ماجراي ما
مادل بدرد هجر ضروري نهاده ايمزيرا كه فارغست طبيب از دواي ما
بر كوه اگر گذر كند اين آه آتشيبي شك بسوزدش دل سنگين براي ما
قلندران:
جوقي قلندرانيم بر ما قلم نباشدبود و وجود مارا باك از عدم نباش
سلطان وقت خويشيم گرچه زروي ظاهرلشگر كشان ما را طبل و علم نباشد
مشتي مجردانيم بر فقر دل نهادهگرهيچمان نباشد از هيچ غم نباشد
در دست و كيسه مادينارك س نبيندبر سكه دل ما نقش درم نباشد
چون ما بهيچ حالي آزار كس نخواهيمآزار خاطر ما شرط كرم نباشد
در راه پاكبازان گولاف فقر كم زنهمچون عبيد هر كو ثات قدم نباشد
سلمان
وي از بزرگترين شعراي قصيده سرا و ازغزلگويان نيكوسخن قرن هشتمست. زندگي سلمان بيشتر در دربار امراي جلايري (ايلكانيان) و در پايتخت آنان ، بغداد سپري شده است تا در سال 778 هجري (=1376ميلادي) در گذشت.
سلمان را مي توان آخرين قصده سراي بزرگ ايران بعد از مغول و پيش از دوره بازگشت دانست و اگر چه درين فن باستادان بزرگ پيش از خود نيمي رسد ، ليكن بهرحال از همه معاصران خود بهتر از عهده تتبع قصادي شاعران قصيده سراي قرن پنجم و ششم بر آمده است.
غزلهاي سلمان لطيف و از حيث مضامين و معاني درزمره غزلهاي خوب فارسيست و بهمين جهت برخي از آنها باغزلهاي حاف شيرازي اشتباه شده و در بعضي از نسخ ديوان آن استاد راه يافته است.
دو داستان منظوم يكي بنام «جمشيد و خورشيد» و ديگري بنامه «فراق نامه» از سلمان باقي مانده است.
درباره احوال سلمان رجوع شود به : تاريخ مفصل ايران ، ج1: مرحوم عباس اقبال ص552 – 553 – تاريخ ادبيات ايران ، اقاي دكتر رضازاده شفق ، ص324-328 ، رساله سلمان ساوجي ، مرحوم رشيد ياسمي ، مقدمه كليات سلمان ساوجي چاپ تهران.
زورق
پيكر اين زورق رخشنده بر آب روان
مي درخشد چون دو پيكر بر محيط آسمان
شكل اين زورق مگر برجيست ابي كاندرو
دايما باشد سعود ملك را با هم قران
باد پاي اب رفتاري كه رانندش بچوب
آب او را هم ركاب و باد او را هم عنان
معده او بگذرراند سنگ خارا را سبك
ليك اب خوشوارش در درون آيد گران
حافظ:
لسان الغيب حافظ يكي از بزرگترين شاعران پارسي گويست كه با مهراتي كم نظير در غزلهاي عالي خود افكار دقيق عرفاني و حكمي و غنايي را با الفاظ برگزيده منتخب همراه كرد و ازين راه شاهكراهاي جاويدان بي بديلي در ادب پارسي بوجود آورد. ولادت او در اواسط نيمه اول قرن هشتم هجري (=اواسط نيمه اول قرن چهاردهم ميلادي) در شيراز اتفاق افتاد و در همان شهر تحصيلاتش در علوم ادبي و شرعي و سير در مقامات عرفاني گذشته است و بعلت آن كه قرآن را از برداشت حافظ تخلص كرد. زندگانيش با خدمات ديواني در نزد پادشاهان اينجو و آل مظفر پارس همراه بود تا بسال 791 هجري (=1389ميلادي) در شيراز در گذشت. ديوان اشعار او متضمن چند قصيده ، غزلها ، مثنوي ساقي نامه و مثنوي ديگري ببحر هزج مسدس و قطعه ها و ترانهاست.
اهميت او در آنست كه توانست مضامين عرفاني و عشقي را بنحوي در هم آميزد كه از دوشيوه غزل عارفانه و عاشقانه سبك واحد جديدي بوجود آورد. اين شاعر استاد افكار خود را با الفاظ بسيار زيبا و با توجه بصنايع لفظي بيان كرده و بر اثر قدرت فراوان خود در سخنوري غالباً مضامين عالي و معاني بسيار زيبا و با توجه بصنايع لفظي بيان كرده و بر اثر قدرت فراوان خود در سخنوري غالباً مضامين عالي و معاني بسيار در ابيات كوتاه گنانيده است. تركيباتي كه حافظ در اشعار خود آورده غالباً تازه و بديع و بي سابقه است و حافظ در ساختن اين تركيبات نهايت قدرت و كمال ذوق و لطف طبع خود را نشان داده است و كمتر شعري را ازين حيث مي توان با او مقايسه كرد. معاني عرفاني و حكمي حافظ اگر چه تازه نيست ليكن چون با احساسات لطيف و گاه با هيجانات شديد روحي او آميخته شده جلائي خاص يافته است. بهرحال غزل حافظ از جمله نمونهاي بسيار خوب سخن فارسيست.
درباره احولا اورجوع شود به: حافظ شيرين سخن ، ثآقاي دكتر محمد معين ، از سعدي تاجامي ، ترجمه آقاي علي اصغر حكمت از جلد سول تاريخ ادبيات برون ، تهران 1327 شمسي ص298-342 ، تاريخ ادبيات ايران ، آقاي دكتر شفق.
سخن عشق:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز كم كن كه درين باغ بي چون تو شكفت!
گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولي
هيچ عاشق سخن سخت بمعشوق نگفت!
گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل
اي بسا در كه بنوك مژه ات بايد سفت
تا ابد بوي محبت بمشامش نرسد
هركه خاك در ميخانه بر خساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل بنسيم سحري مي آشفت
گفت اي مسند جم جان جهان بينت كو؟
گفت : افسوس كه آن دولت بيدار بخفت
سخن عشق نه آنست كه آيد بزبان
ساقيا مي ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت
اشك حافظ خرد و صبر بدريا انداخت
چه كند؟ سوز غم عشق نيارست نهفت؟
كمال:
كمال از ناحيه خجند ماوراء النهرست كه در بدايت عمر خود بتبريز مهاجرت كرد و در خدمت سلطان حسين جلاير (776-784هجري=1374-1382ميلادي) تقرب حاصل كرد و در خانقاهي كه سلطان براي او ساخته بود بسر مي برد تا بسال 792 هجري (=1390ميلادي) يا 808 هجري (=1405ميلادي) در گذشت. وي از شاعران بزرگ اواخر قرن هشتمست كه مخصوصاً در غزلسرايي مهارت داشت و در ديوان او بغزلهاي مطبوع زياد ، كه غالباً مقرون بذوق عرفانيست . مي توان باز خورد.
درباره احوالش رجوع شود بمقدمه ديوان كمال الدين مسعود خجندي باهتمام و تصحيح اقاي عزيز دلوت ابادي ، تبريز 1337.
مجمر غم:
بي غمت شاد ماد اين دل غم پرور ما
غم خوراي دل كه بجز غم نبود در خورما
دردمنديم و خبر مي دهد از سردون
دهن خشك و لب تشنه و چشم تر ما
مفلسانيم كه در دولت سوداي رخت
حاصل هر دو جهان هيچ نيرزد بر ما
گر تو در مجمره غم دل ما سوزاني
همچنان بوي تو يابند زخاكسترما
امیدوارم جواب این سوال به خوبی رضایت شما را جلب کرده باشد :
برای حمایتاز سایت ما و قرار دادن بیشتر تحقیقان و جواب های فعالیت های و سوال های کتاب های شما بصورت رایگان در سایت بر روی لینک زیر ( بعد از خواندن یا قبل از خواندن تحقیق)هر چند بار که خواستید کلیک کنید تا ما نیز با علاقه بیشتری تحقیقات رایگان دانش آموزی برای شما بگذاریم . باتشکر
در پاييز ۱۲۷۶ (۲۱ آبان) در روستاى يوش از توابع مازندران كودكى ديده به جهان گشود كه گرچه نام اصلىاش على اسفنديارى بود اما بعدها با نام «نيما يوشيج» به شهرت رسيد. درباره تخلص وى گفتهاند: «ظاهراً به اعتبار نام يكى از اسپهبدان طبرستان و نام محال «نيما رستاق» در مازندران بوده است و يوشيج در لهجه طبرى يعنى اهل يوش. سيد جواد بديع زاده، آهنگساز، خواننده و موسيقيدان معروف در گفتوگو با خبرنگار روزنامه كيهان در اين باره گفته است: « آقاى امين» دوست مشترك من، صبا و ابراهيمخان آژنگ، امروز به نام «نيما» پدر شعر نو معروف شده است.» وى اضافه مىكند: «روزهايى كه به منزل ابوالحسن صبا مىرفتم غالباً استاد محمدحسين شهريار و نيما يوشيج را نيز در منزل صبا مىديدم. صبا هميشه «نيما» را آقا «امين» صدا مىكرد زيرا «نيما» مقلوب كلمه «امين» است و گويا نيما قبلاً به امين اسفنديارى معروف بوده و نيما را به عنوان تخلص خود انتخاب كرده است. (۱) على اسفنديارى دوران كودكى را در يوش گذراند:
«زندگى بدوى من در ميان شبانان سپرى شد.
... از تمام دوران بچگى خود به جز زد و خوردهاى وحشيانه و چيزهاى مربوط به زندگى كوچنشينى و تفريحات ساده آنها در آرامش يكنواخت و كور و بىخبر از همه جا، چيزى به خاطر ندارم.»
نيما، خواندن و نوشتن را در يوش نزد ملاى ده آموخت و در اين راه بارها متحمل آزارها و اذيتهاى استاد شد.
« او مرا در كوچهباغها دنبال مىكرد و به باد شكنجه مىگرفت. پاهاى نازك مرا به درختهاى گزنه دار مىبست و مرا با تركههاى بلند مىزد.»(۲) در سال ۱۳۲۷ هجرى زمانى كه فقط دوازده سال داشت به همراه خانواده از يوش به تهران آمد و پس از گذراندن دوره دبستان به قصد فراگيرى زبان فرانسه و به پيشنهاد اقوام وارد مدرسه «سن لويى» كه مؤسسهاى متعلق به هيأت كاتوليك بود، شد. نيما از اين دوران به تلخى ياد مىكند:
«دوره تحصيلى من از اين جا شروع شد. سالهاى اول زندگانى من در اين مدرسه به زد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سكنات من، كنارهگيرى و حجبى كه مخصوص بچههاى تربيت شده در بيرون شهر است، موضوعى بود كه در مدرسه مسخره برمىداشت. هنر من خوب پريدن و با رفيقم «حسين پژمان» فرار از محيط مدرسه بود. من در مدرسه خوب كار نمىكردم و فقط نمرات نقاشى به داد من مىرسيد.» آشنايى نيما با استاد نظام وفا از همين مدرسه آغاز شد. نظام وفا كه خود از شاعران كهنگرا بود با تشويقها و رهنمودهاى ارزنده خود نيما را به خط شعر وشاعرى انداخت. او علاقه خاصى به نيما داشت و پس از خواندن شعر موشح نيما به نام« وفا» در حاشيه آن شعر چنين نگاشت:
« روح ادبى شما قابل تعالى و تكامل است. من مدرسه را به داشتن چون شما فرزندى تبريك مىگويم. »(۳)
حوادث ناشى از جنگ جهانى اول تأثير بسزايى در زندگى نيما گذاشت و آشنايى او با زبان فرانسه و استفاده از آثار ادبى شاعران فرانسوى، پنجره تازهاى مقابل چشمان او گشود كه بعدها در منظومه« افسانه »آشكار شد. (۴)
ازدواج نيما با عاليه خانم (از خانواده ميرزا جهانگيرخان صور اسرافيل) در ارديبهشت سال ۱۳۰۵ روى داد. ثمره اين ازدواج پسرى بود به نام« شراگيم »كه تنها يادگار نيما و عاليه خانم شد.
نيما در سال ۱۳۰۹ به آستارا رفت و مدتى در دبيرستان حكيم نظامى به تدريس ادبيات فارسى پرداخت. در ۱۳۱۱ به تهران بازگشت و سپس به مازندران رفت و مدتى در آن ديدار به سر برد. در سال ۱۳۱۷ در سلكنويسندگان مجله موسيقى درآمد و در اين مجله با صادق هدايت نويسنده نوآور و مين باشيان موسيقيدان نامى همكارى كرد. وى مقالات و اشعار خود را در اين مجله به چاپ رساند: « ... اشعار من متفرق به دست مردم افتاده يا زبانشناس ها در خارج آنها را خواندهاند. فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد كه جزو هيأت تحريريه «مجله موسيقى» شدم، به حمايت دوستان خود، اشعارم را مرتب منتشر كردم! »(۵)
از جمله مقالات او در اين مجله سلسله مقالاتى با عنوان« ارزش احساسات در زندگانى هنرپيشگان » بود كه مورد استقبال قرار گرفت. وى در اين مقالات مىگويد: هر يك از شخصيت هاى هنرى (هنرپيشگان = هنرمندان) نتيجه تحولات تاريخى بر اثر تغيير اساس زندگى (كار يا ماشين) هستند كه در آنها سايه و انعكاس خود را باقى مىگذارند. شخصيتهاى با اهميتتر متولد شده از تحولات با اهميتتر هستند.» حوادث سالهاى ۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ ذهن شاعر را به كلى آشفته و نگران مىكند چنان كه اميد و يأس، صبح روشن و شب تاريك در ذهن خلاق شاعر جاى خود را به يكديگر مىدهند:
مىتراود مهتاب
مىدرخشد شبتاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم شرم مىشكند
نيماى خسته و شكسته از روزگار را به زندان مىبرند. مدت كوتاهى در زندان مىماند اما اثر آن تا مدتها جان و روح شاعر را آزرده مىكند. پس از رهايى از زندان از بيم آن كه مبادا آثارش را از بين ببرند، آنها را از جايى به جاى ديگر مىكشد. روزها را به سختى مىگذراند. ديگر آرزوها و اميدهايش را به خاك سپرده است. زياد نمىخواند، كم مىنويسد. تنهاى تنها مانده است. گاهى برخى دوستان و شاگردان به ديدنش مىروند و در همين ديدارهاست كه «يدالله رؤيايى» از نيما مىپرسد: چرا ديگر شعر نمىگويى؟
«زبانى را كه مىخواستم استعمال كنم، كردم. لغات وفرهنگ شعرى را كه داشتم به كاربردم. خيالم را راحت كردم و اكنون از نساختن شعر دغدغهاى ندارم.» (۶) سال ۱۳۳۸ نيما با همسرش عاليه خانم و يگانه فرزندش شراگيم درخانهاى درتهران بهسرمىبرد. پس از سالها زندگى درتهران، نيما هنوز هم دلبسته يوش بود و با بهانه و بىبهانه خود را به يوش مىرساند تا غربت شهر را در كوچهپسكوچههاى يوش گم كند و دل تنهايىاش تازه شود.
زمستان ۱۳۳۸ بازهم دلش هواى كوهستان كرد و خواست به ديدار طبيعت زادگاهش برود.
با هزار سختى خود را به يوش رساند و در راه بازگشت ازمازندران به سرماخوردگى و ذاتالريه مبتلا شد. پسرش شراگيم آخرين ساعات زندگى نيما را چنين توصيف مىكند: «يازده شب بود و مادر هنوز بيدار. نيما بدجورى مريض بود. عاليه خانم تمام اين يازده شب مثل پروانه دور نيما گشتهبود. من كلاس چهارم دبيرستان بودم. مىديدم مادر از پادرآمدهاست. آن شب به عاليه خانم گفتم بخوابد. مادر خوابيد. نيما هم خوابيدهبود، بىحال بود. من نشستم به كشيدن طرحى از چهره ويكتورهوگو. بعد نيما را صدا زدم. پرسيدم: نقاشى خوب است يا بد؟ بلندشد. نگاهى كرد و گفت: «باشد صبح. صبح همهچيز را بهتر مىشود ديد. «اما نيما نه صبح را ديد و نه نقاشى مرا. اين آخرين شعر شفاهى نيما بود. آن شب چندبار صدايم كرد كه بروم كنارش. رفتم، بغلم كرد. بغل كردنش وحشتآور بود. ترسيدم. مادرم را صدا زدم. نيما ازحال رفت. چندبار صدايش زدم. سرش را بلندكرد. گفت:» ها... «اين آخرين كلمهاى بود كه از او شنيدم.» (۷) نيما در يكى از آخرين نوشتههايش (پنج روز پيش ازخاموشى) چنين نگاشتهاست: «من زندگىام را با شعرم بيان كردهام. درحقيقت من اين طور به سربرده ام. احتياجى ندارم كسى بپسندد يا نپسندد، بدبگويد يا خوب بگويد. اما من خواستم ديگران هم بدانند چطور مىتوانند بيان كنند و اگر چيزى گفته ام براى اين بودهاست و حقى را پشتيبانى كردهام.» نيما در ادبيات معاصر ايران پديدهاى بود كه به قول خودش چوب در لانه مورچگان كرد و جماعت بىآزارى را كه راحت و آسوده و بى مدعى درگوشه امن خود آرميده و ستاره مىشمردند، سراسيمه كرد.
كار نيما در آغاز «شكستن» و «فروريختن» نبود. او از اصول جاذبه شعرفارسى منحرف نشدو شعرهاى اوليه خود را درهمان قالب هاى معمول و معهود ريخت. (۸) قصه رنگ پريده نخستين اثر منظوم نيما در قالب مثنوى و درزمينه شعر جديد بود كه در اسفند ۱۲۹۹ براى «دلهاى خونين» سرود و اين شعر بيانگر رنجهاى فردى شاعر بود و لحن دردمندانه اين شعر نشان از زندگى رنجبار شاعر داشت. وزن و قافيه و قالب دراين منظومه مطابق شعر كهن بود. تركيبات شعر بيشتر قديمى و مضمون برخى ابيات نماينده بينش نو شاعر و دورى از سبك قديم و نشانگر انحراف شاعر از تصور سكون و ثبات طبيعت و نگرش يكسان به مفردات جهان بود.
پى آمدهاى سياسى اجتماعى كودتاى معروف سوم اسفند (۱۲۹۹) نيما را به كنارهگيرى از اجتماع و دورى از محيط ناخوشايند تهران واداشت. جنگلهاى انبوه و كوههاى سربه فلك كشيده و هواى آزاد كارخود را كرد و نغمه «افسانه» ازچنگ و ساز جان نيما بازشد. بخشى از اين شعر در سال ۱۳۰۱ در روزنامه قرن بيستم ميرزاده عشقى درچندشماره پياپى به چاپ رسيد و مورداستقبال قرارگرفت.
«افسانه» پيش از چاپ از صافى ذوق و سليقه نظام وفا، استاد و راهنماى شاعر، گذشته و اصلاح شدهبود.
بنابراين شاعر به پاس اين خدمت ارزنده استاد كه بىشك در توفيق شعر او بىتأثير نبود، در سرلوحه منظومه افسانه چنين نگاشت (۹):
«به پيشگاه استادم نظام وفا تقديم مىكنم.
هرچند كه مىدانم اين منظومه هديه ناچيزى است اما او اهالى كوهستان را به سادگى و صداقتشان خواهدبخشيد.»
نيما يوشيج دى ماه ۱۳۰۱
«افسانه» ، مهمترين اثر نيماست كه بازتاب آشفتگىها، هجران ها، ناكامىها و عشق دردمندانه شاعر است.
نيما نخستين انحراف خود را ازاسلوب انديشيدن و بيان شعر هزارساله پارسى، دراين منظومه نشان دادهاست.
اين قطعه كه حتى دشمنان شعر نيما هم به توصيف آن پرداخته اند، درگرايشهاى بعدى تأثير فراوانى گذاشت و درواقع نقطه آغاز نهضت نوگراى شعر فارسى شد. اين شعر از يك طرف گفتارى است بين عاشق مأيوس و ازطرف ديگر افسانه؛ افسانه دقيقاً سمبل تجارب و خاطرات گذشته شاعر است، اين اثر نهتنها درنوشتار تجربى، جهت جديدى را نشان داد بلكه نوعى قطعه توصيفى عاشقانه را نيز ارائه داد كه شاعران جريان نوين فارسى به سختى بدان دست يافتهاند. (۱۰)
تو دروغى، دروغى دلاويز
تو غمى، يك غم سخت زيبا
بى بها مانده عشق و دل من
مى سپارم به تو عشق و دل را
گرتو خود را به من واگذارى
راستى «افسانه» كيست؟ نيما خود اين گونه پاسخ دادهاست:
تو يكى قصه اى؟ آرى آرى
قصه عاشق بى قرارى
نااميدى، پر از اضطرابى
كه به اندوه و شب زنده دارى
سالها در غم و انزوا زيست
اين افسانه گاه «اشك چشم» است و گاه «عشق فانى كننده» . حديث افسانه، حديث دل بستن به رؤياهاى مه آلود و بارانى است. شاعر عاشق در دنياى خاص خود در اشك و لبخند خاطرات گذشته خود غوطه ور است. خاطراتى كه پيشتر در زادگاه شاعر تولد و مرگ يافتهاند. شاعر همواره با خاطرات گذشته و انبوه يادهاى پيشين خود به سر مى برد و با آنها زندگى مى كند:
عاشق: آن زمانها كه از آن به ره ماند
همچنان كز سوارى، غبارى...
افسانه: تندخيزى كه ره شد پس از او جاى خالى نماى سوارى طعمه اين بيابان موحش
افسانه آغازگر فصل نوينى در شعر ايران بود. البته ادباى سنتى مانند «وحيد دستگردى» و ديگران، آشكار و پنهان به ابراز مخالفت با شعر نيما پرداختند و مهر بى سوادى بر شعر او زدند اما افسانه كم كم جاى خود را باز كرد. نخست ميرزاده عشقى در سه تابلوى مريم، سپس محمدحسين شهريار در دو مرغ بهشتى و پس از آن ها شاعرانى چون پرويز ناتل خانلرى، گلچين گيلانى، فريدون توللى و... تحت تأثير «افسانه» به نيما روى آوردند.(۱۱) «سبك» ، «زبان» و «فضاى» شعر هر شاعر از كيفيت ايجاد ارتباط و چگونگى برخورد شاعر با جهان مشخص مى شود. وقتى نيما مى گويد: خانه ام ابرى است
يكسره روى زمين ابرى است با آن
اين فقط اوست كه مى تواند چنين بگويد و نه هيچ شاعر ديگرى. او با زبان ويژه خود، زبانى كه به سادگى از نثر فاصله مى گيرد، سخن وپيامش را به مخاطب مى رساند. نيما با استفاده از دو كلمه (با آن) به خواننده چنين تفهيم مىكند كه «به علت ابرى بودن خانه او، جهان هم ابرى است» و چون چنين است (يعنى خلاف واقعيت) پس اين گفتن مستقيم «خانه ام ابرى است» نيست و اين در بند بعد نمايان تر است:
از فراز گردانه، خرد و خراب و مست
باد مى پيچد
يكسره دنيا خراب از اوست
و حواس من
«حواس شاعر» يعنى نقطه عطف منطق شعرى او، حواس آشفته از باد كه به ناگزير خانه را ابرى احساس كرده است. خانه اى ابرى كه همه جهان نيز همراه با آن ابرى است و بادى كه تعيين كننده زاويه ديد اوست، چون پس از آن مى گويد: «آى نى زن كه تو را آواز نى برده است دور از ره كجايى؟(۱۲)
نيما شعر را به طبيعت بيان نزديك كرد، اما اين بيان به هر حال« بيان شعرى» است. دنياى نيما، دنياى خاص خود اوست. تقليدناپذير است. حتى فضاى شعرى او را هم نمى توان تقليد كرد. فكرها و تعبيرهاى او با همه قوميت و سادگى مأنوس نيست.(۱۳) (م.آزاد) به نظر نيما« ساختن نو آسان است. هيچ چيز نيست كه ناگهان تغيير كند. هيچ سنتى هم نيست كه ناگهان عوض شود. ادبيات ما بايد از هر حيث تغيير كند. موضوع تازه كافى نيست. پس و پيش كردن قافيه ها و افزايش و كاهش مصراع ها يا وسايل و ابزار ديگر نيز كافى نيست. عمده كار اين است كه طرز كار عوض شود. شعر فارسى بايد دوباره قالب بندى شود. »(۱۴)
امروز شعر حربه خلق است... بيگانه نيست شاعر امروز با دردهاى مشترك خلق او با لبان مردم لبخند مى زند درد و اميد مردم را با استخوان خويش پيوند مى زند آثار نيما در روزنامه و مجله هاى بهار، قرن بيستم، موسيقى، پيام نو، مردم، علم و زندگى، سخن، صدف، انديشه و هنر به چاپ رسيده و آثار وى را به بخشهاى مختلفى تقسيم كرده اند: (۱۵) الف) مجموعه شعر: افسانه، ماخ اولا، شعر من، شهر شب شهر صبح، قلم انداز، فريادهاى ديگر و عنكبوت رنگ، مانلى و... ب) نامه ها: دنيا خانه من است، نامههاى نيما به همسرش، كشتى و توفان، ستاره ها در زمين و... پ) انديشه ها و نظريه ها: ارزش احساسات، حرفهاى همسايه و... ت) كتاب كودكان: آهو و پرنده ها، توكايى در قفس بخشى از آثار نيما به زبان هاى انگليسى، فرانسه، روسى و عربى ترجمه شده است. پى نوشت: ۱ كيهان. ۲۲خرداد ۱۳۵۷ ۲ آرين پور، يحيى.از نيما تا روزگار ما. ص۵۸۰ ۳ دستغيب، عبدالعلى. نيما يوشيج (نقد و بررسى) ص۵ ۴ ياحقى، محمدجعفر. چون سبوى تشنه. ص۹۰ ۵ دستغيب، عبدالعلى. همان كتاب. ص۱۱ ۶ آرين پور، يحيى. همان كتاب. ص۶۰۰ ۷ دستغيب، عبدالعلى. همان كتاب. ص۸ ۸ آرين پور، يحيى. از صبا تا نيما. ص۴۷۰ ۹ ياحقى، محمدجعفر. همان كتاب. ص۹۲ ۱۰ آژند، يعقوب، ادبيات نوين ايران. ص۱۸۹ ۱۱ ادبستان. شماره سى و هفتم. ص۱۷ ۱۲ حقوقى، محمد. ادبيات امروز ايران. ص۵۴۲ ۱۳ آل احمد، جلال. نامه ها. ص۱۹ ۱۴ آرين پور، يحيى. از نيما تا روزگار ما. ص۶۱۹ ۱۵ حقوقى، محمد. همان كتاب. ص۵۴۱
تجليات زبان،فرهنگ و محيط مازندران در اشعار نيما چكيده:
مقاله حاضر بر آن است تا تأثيرات محيطي از قبيل زبان، فرهنگ، و شرايط جغرافيايي مازندران را در اشعار نيما توصيف و بررسي نمايد. زبان شناسان اجتماعي معتقدند هر زبان تا حد زيادي منعكس كننده واقعيات و خصوصيات بيروني پيرامون خود مي باشد. به تعبيري، كاربرد زبان در خلا انجام نمي پذيرد، بلكه متأثر از بافت محيطي خود است. اين مسأله مي تواند در مورد آثار ادبي نيز صادق باشد در اشعار نيما خصوصيان زباني و تصوير پردازي به چشم مي خورد كه منعكس كننده بافت منطقه اي، زباني، و فرهنگي نيماست. به عنوان مثال وجود اشعاري مانند:«قاصد روزان ابري، داروگ، كي مي رسد باران؟» نمونه ي بارزي از تأثير شرايط جغرافيايي مازندران بر روي اشعار نيما محسوب مي گردد. بنابراين، اين نوشته براساس رويكرد جامعه شناختي زبان، تلاش دارد بازتاب بعضي از
جنبه هاي محيطي مازندران را در اشعار نيما نشان دهد.
اگر زبان را وسيله و ماده اوليه ادبيات بدانيم، پس از مطالعه زبان يك اثر ادبي مي تواند در تحليل و شناخت بهتر آن كمك كند. به عنوان مثال برسي جنبه هاي مختلف زبان مي تواند درك بهتري از بافت محيطي يك اثر در اختيار پژوهشگر قرار دهد، زيرا كاربرد زبان، طبق پژوهشهاي جامعه شناختي زبان تا حد زيادي منعكس كننده بافت محيطي يك جامعه است. در اين مقاله سعي نويسنده بر اين است كه تأثير و بازتاب طبيعت، فرهنگ و زبان طبرستان را در اشعار نيما موردارزيابي قرار دهد. اما ابتدا بهتر است مرور كوتاهي بر سابقه مطالعه در اين زمينه داشته باشيم.
2-زندگينامه نیما یوشیج
نيما يوشيج كه نام اصلي اش علي اسفندياري بود در سال 1276 شمسي در روستاي يوش مازندران چشم به جهان گشود. پدرش ابراهيم خان نوري از راه كشاورزي و گله داري روزگار مي گذرانيد. ايام كودكي اش را در روستاي خود به تحصيل پرداخت و از آنجا به تهران آمد تا در دبيرستان سن لويي كه يك مؤسسه متعلق به هيات كاتوليك رمي بود به تحصيل ادامه دهد. در اين مدرسه يكي از معلمين وي نظام وفا بود كه در اثر تشويقهاي او به سرودن شعر روي آورد. او زبان فرانسه را به خوبي فرا گرفت و با ادبيات اروپا آشنا شد. محمدرضا عشقي در روزنامه قرن بيستم بخشي از شعر افسانه نيما را منتشر كرد. نيما در سال 1317 شمسي جزو گروه كاركنان مجله موسيقي، مجله ماهانه وزارت فرهنگ در آمد. وي يك سلسله مقاله در اين مجله نوشت و در آنها نظرات فيلسوفان را در خصوص هنر و تأثير آثار اروپايي را در ادبيات بعضي از ممالك شرقي مورد بررسي قرار داد. او در سال 1328 ه.ش. در روابط عمومي و اداره تبليغات وزارت فرهنگ مشغول به كار شد و بالاخره در سال 1338 شمسي در تجريش تهران دار فاني را وداع گفت.
3-ويژگي سخن نیما یوشیج
نيما در نتيجه آشنايي با زبان فرانسه، با ادبيات اروپايي آشنا شد و ابتكار و نو آفريني را از اين رهگذر كسب كرد. او يكي از پايه هاي رهبري سبك نوين گرديد و در اين راه تلاش و سعي زيادي نمود. اشعار نخستين او با اينكه در قالب اوزان عروضي ساخته شده از مضامين نو و تخيلات شاعرانه برخوردار است كه در زمان خود موجب تحولي در شعر گرديد. نيما در آثار بعدي خود اوزان شعر عروضي را مي شكند و شعرش را از چارچوب وزن و قافيه آزاد مي سازد و راهي تازه و نو در شعر مي آفريند كه به سبك نيمايي مشهور مي گردد.
4-معرفي آثار نیما یوشیج
از آثار او عبارت است از: شعر من، ماخ لولا، ناقوس، شهر صبح شهر شب، آهو و پرنده ها، دنيا خانه من است، قلم انداز، نامه هاي نيما به همسرش، عنكبوت، فريادهاي ديگر، كندوهاي شبانه، حكايات و خانواده سرباز، آب در خوابگه مورچگان، در سال 1364 مجموعه اي كامل از آثارش منتشر شد.
5-تعامل بين زبان و محيط در شعر نیما
مطالعهپيرامون زبان و محيط اجتماعي و فرهنگي سابقه ي ديرينه در نوشتگان زبان شناسي دارد. ساپير1 (1939- 1884( جزو اولين زبان شناساني است كه به طور اخص ارتباط بين زبان ومحيط زندگي را بررسي كرد و نشان داد چگونه عوامل بيروني در زبان نمود پيدا مي كند. وي در مقاله اي تحت عنوان «زبان و محيط زيست»2 (1949: 90( محيط مادي را از محيطاجتماعي متمايز مي داند. محيط مادي عمدتاً به ويژگيهاي جغرافيايي يك منطقه مانند: آب، كوه، دشت، ساحل، دريا، و شرايط اقتصادي دلالت دارد. در حالي كه منظور از شرايطاجتماعي،خصوصيات غير مادي مانند شرايط فرهنگي، قومي، زباني، مذهبي، و سياسي يكجامعه است. اگر چه اين تمايز براي تبيين و توصيف يك زبان مشخص با مشكلات نظري وعملي مواجه است، و دليل آن زبان در بر گيرنده نمادهاي پيچيده اي است كه شرايط ماديو معنوي يك گروه اجتماعي به طور لاينفك در آن متبلور است، با اين حال چارچوب مناسبيبراي بررسي موضوع حاضر محسوب مي شود. خصوصاً اين مقاله حاضر تأثير اين دو را به طورجداگانه اما مرتبط به هم مورد بررسي قرار مي دهد. 3- بازتاب شرايط محيط دراشعار نيما تأثير پذيري نيما از طبيعت، زبان و فرهنگ مازندران و انعكاس اينخصوصيات در اشعار وي پيش از اين، توسط بعضي از نويسندگان مورد توجه قرار گرفت(ر.ك: فلكي 1373، ثروتيان، 1375؛ طاهباز، 1375(. به عنوان مثال ثروتيان)1375: 123 وطاهباز(1375: 6- 165) به ترتيب چنين مي گويند: زندگي چوپاني شاعر(نيما) لحظه اياو را رها نمي كند و اين پرورده ي طبيعت سرسبز مازندران در هر جا و در هر بابي سخنمي گويد، كوه و جنگل و دريا ـ خواسته يا ناخواسته ـ در ميان سخن او ظاهر ميشود. در نوشته او[نيما] بسياري از امكانات زباني و بياني، به كار گرفه شده است: از گسترش كاربرد واژگان، به كار بردن واژه هاي محلي، نامهاي گياهان، جانوران، جاهاو همچنين به كارگيري واژه هاي كهن و پيشينه دار و ساختن تلقيقات تازه و مهمتر ازهمه تغيير در نحو و ساختار جمله و عدول از زبان «رسمي پايتخت»كه گاهي با عنايت بهويژگيهاي دستوري زبان طبري است. چنين نظرياتي احتمالاً توسط نويسندگان ديگرينيز ارائه گرديده است. اما تا آن جايي كه نويسنده اين مقاله اطلاع دارد تا به حاليك بررسي منسجم براساس يك چارچوب روشمند در اين مورد انجام نگرفته است و در اينراستا اين مقاله شايد گام نخست محسوب گردد. در هر حال، ابتدا تجلي محيط مادي وجغرافيايي نيما، يعني طبيعت مازندران و سپس تأثيرات زباني و فرهنگي طبرستان را دراشعار وي مورد بررسي قرار مي دهيم. براساس اين مطالعه شايد بتوان ادعا كرد كه اينعوامل در خلق يك سبك خاص نيما مؤثر بوده است. 3-1- تجليات طبيعت مازندران دراشعار نيما بازتاب طبيعت سرسبز مازندران در اشعار نيما از چند زاويه قابل بررسياست. ابتدا بسامد واژگاني از قبيل جنگل، كوه، دريا، ساحل، ابر، موج، قايق، درخت،چوپان، و گوسفند در اشعار نيما چشمگير است كه با ديگر آثار ادبي فارسي زبان قابلمقايسه نيست. براي نمونه: (1) آب مي غرد در مخزن كوه كوه هاغمناكند ابر مي پيچد، دامانش تر وز فراز دره، او جاي جوان بيم آوردهبرافراشته سر (آنكه مي گريد، مجموعه كامل، ص 442) (2) روزي او و كمانش برپشت همچو روزان دگر از پي صيد سوي جنگل شد و اين بود غروبي غمناك و مه ينازك، گرما زده مانند بخار از هوا خاسته در جنگل ويلان مي شد و همه ناحيه يديزني و گرجي بود پنداري در زير پرند (پي دارو چوپان، مجموعه كامل، ص 389)
(3) يادم از روزي سيه مي آيد و جاي نموري در ميان جنگل بسيار دوري آخر فصل زمستان بود و يكسر هر كجا زير باران بود. (ياد مجموعه كامل،ص303)
(4) هر نگاه به سويي، فكر سوي آشيان مي كند دريا هم از اندوه منبا من بيان خانه ام را مي نماياند به موج سبز و زرد مي پراند آفتابي را ميانلاجورد من در آن شوريدگيهايي كه موج از چيرگي در سر آورده است با ساحل كهدارد خيرگي دوستانم را كه همه مي بينم آن جا در عبور اين زمان نزديك آن واديرسيدستم ز دور سالها عمر نهان را دستي از دريا به در مي كشد بر پرده هايتيرگيهاي بصر چشم مي بندم به موج و موج همچون من، بر لب درياي غم افزا تأسفمي خورم (در جوار سخت سر)
انعكاس مناظر جغرافيايي مازندران در اشعارنيما با نگاهي گذرا به ديوان وي و يافتن شواهد ديگري بيشتر آشكار مي شود، و شايدنمودار بارز و برجسته چنين واژگاني در اشعار وي ما را از ضرورت مطالعه دقيق آمارياز بسامد آنها بي نياز كند. نوع تركيبهاي بديع و استعاري نيما كه ملهم از طبيعتطبرستان است مهمتر از بسامد واژگان طبيعي طبيعت است. زيرا صرف به كارگيري كلماتمربوط به طبيعت نمي تواند لزوماً مؤيد بازتاب محيطي شاعر قلمداد گردد. نمونه هايزيادي از توصيف طبيعت در آثار شاعران گذشته و حتي خود نيما خصوصاً در مطلع مثنويهاديده مي شود كه شاعر هيچ گونه تجربه شخصي از آن طبيعت توصيف شده نداشته است، خودنيما در مورد اين گونه اشعار مي گويد: اين شعرها حكم مينياتورهاي قديم را دارند كهحالتي را مي رسانند، كوهي، آبي، گياهي، آدمي در آن ها هست، اما جزء جزء آن به طوريكه بايد، با خصوصياتي آشنا نيست (نقل از اخوان ثالث، 1369: 279). نظر فلكي نيز دراين مورد مي تواند رهگشا باشد(1373: 91.) در شعر شاعران كلاسيك، جز در مواردياستثنايي، اگر مكان در شعر آورده نشود، نمي توان محيط زندگي شاعر را از طريق زباندريافت. شعر شاعري بيابان نشين با شعر شاعري كه با دريا و جنگل زندگي اش معني مييافت، همساني داشت... اما شعر نيما از آن جا كه شعري است زنده و با زندگي رابطهدارد، نشاني از موقعيت عاطفي او با پيرامونش دارد. بنابراين، نكته در خور توجهاين است كه نيما با ايم واژگان طبيعت را همان طوري كه خود مي بيند به تصوير مي كشد. تصوير كلامي وي از طبيعت كاملاً بديع و حاكي از خلاقيت وي مي باشد و از پيرويسنتهاي ادبي معمول گذشته عاري است. نكته مهم اين است كه تابلوهاي كلامي نيما ازپيرامون خود كاملاً ساده و طبيعي است و از جلوه هاي مصنوع اشعار گذشتگان پيراستهاست و الا استفاده از كلماتي مانند، كوه، جنگل، دريا، موج وساحل در آثار ادبيگذشته و حال به چشم مي خورد. اما هيچكدام بوي و طعم واقعي طبيعت را نمي دهند. بهقول اخوان ثالث(1369: 303(: كلمه ها، حتي در حالي كه زنده و رايج باشند، به خوديخود براي آفرينشهاي شعري كم توانند و در حد رسايي تازه فقط اشاره هاييهستند،با قوت هاي متفاوت براي دلالت به آنچه در حيز هستي است، از چيزها و معني هاو حالات. در حالي كه نيما از اين كلمات براي ساختن يك اثر موسيقي موزون از طبيعتبهره مي جويد كه خواننده با تمام وجود صحنه را حس مي كند. به عنوان مثال: (5)
مانده از شبهاي دورادور بر مسير خاموش جنگل سنگچيني از اجاقيسرد اندرو خاكستر سردي (اجاق سرد، مجموعه كامل، ص 453) در اين جا كاربردواژه هايي مانند "جنگل" و "سنگچين" نيست طبيعت مازندران را به تصوير مي كشد بلكهآرايش ساده و صادق واژه ها بدون پيرايه هاي مصنوعي است كه بو و فضاي گرفته جنگل رادر ديد و جان خواننده بر مي انگيزد. فلكي درباره استفاده خلاق نيما از اين واژگانمي گويد(1373: 124( «...يكي از نشانه هاي نوآوري، نگاه تازه اي است كه از درونشعر به زندگي،اشيا، طبيعت و پديده ها مي تابد. و اين نگاه تازه، تنها از درونايجاد رابطه هاي تازه تصويري است كه نمود مي يابد. وقتي كه نيما به طبيعت بهوجودي مستقل و گاه همدم انسان مي نگرد، ناچار است براي بيان اين حالت، از سطح شيوهقدما، يعني از بهره جويي اجزاي آن جهت تشبيه يا تشريح معشوق يا ممدوح فرا [تر] رودو چنين است كه طبيعت در شعر نيما، دروني شاعر يا با شاعر يگانه مي شود» تصويرصادقانه از طبيعت همراه با نگاهي سبز كه طبيعت را ذي شعور و همدم بشر مي داند نقشبسزايي در نوآوري نيما داشته است. به تعبيري گفتگو با طبيعت و الهام مستقيم از آنسبك و سياق خاص خود را مي طلبيد. بنابراين، در اين جا علاوه بر انعكاس تصوير ساده وو اقعي طبيعت مازندران، تعامل و گفتگو با طبيعت مطرح است و اين نشان مي دهد كه نيمابه موضوع «زبان شناسي زيست محيطي»3 كه يك حوزه ي جديد در جامعه شناسي محسوب مي شوديك قرن پيش توجه داشته است. به عنوان مثال، ادبيات [6]، [7]، و[8] هماهنگي بين فضايزندگي انسان با طبيعت را به خوبي به تصوير مي كشد(فلكي، 1373: 126). علاوه براين،در اشعار نيما شواهد فراوان ديگري وجود دارد كه بيانگر وفاق و تعامل بين انسانو طبيعت است. (6) نگران با من استاده سحر صبح مي خواهد از من كه ازمبارك دم او آورم اين قوم بجان باخته را بلكه خبر (مهتاب، مجموعه كامل ص 444) يا در جاي ديگر چنين مي سرايد: (7) مثل اين بود كه دريا با او سرهمكاري دارد رقص برداشته موجي با موج چون خيال وي هر پيش و كمي يافته اوج (مانلي) (8) جنبش دريا، خروش آبها پرتو مه، طلعت مهتابها ريزشباران، سكوت دره ها پرش و حيراني شب پره ها ناله ي جغدان و تاريكي كوه هاي هاي آبشار باشكوه بانگ مرغان و صداي بالشان چونكه مي انديشم ازاحوالشان گوييا هستند با من در سخن رازها گويند پر درد و محن (قصه رنگپريده، خون سرد) بر اين اساس، ادعاي ثروتيان آن جا كه مي گويد (1375ك 134): ازنخستين منظومه اي كه به دست ما رسيده كاملاً روشن و آشكار است هنرمند يوش با طبيعتعجين شده است و از آغاز تا پايان عمر با كوهها و رودهايي كه او را پرورده وجنگلهايي كه او را در سايه گاههاي خود پناه داده انس و الفتي جاودانه دارد، بادرستي قرين است. 3- 2- بازتاب زبان مازندراني در اشعار نيما اشعار نيماعلاوه بر تأثير پذيري از عناصر زيست محيطي خطه، شمال تحت نفوذ زبان و فرهنگ طبرينيز مي باشد. در اولين نگاه به مجموعه اشعار نيما خواننده متوجه كاربرد كلماتمازندراني مي شود كه عموماً به مكانها، درختان و جانوران دلالت داشته و نشانگراهميت اين كلمات در نمود شرايط اقليمي و زيستگاهي شاعر است. جالب اين جاست كه بعضياز اين كلمات عنوان شعر را به خود اختصاص داده اند؛ به عنوان مثال: انگاسي، كچبي،سريويل و امزناسر نام روستاها بوده،ولي اوجا، افرا، لرگ، توسكا و مازو نام درختانجنگلي هستند. كاربرد كلمات محلي در اشاره به درختان جنگلي نشان از اهميت آنها درزندگي مردم منطقه دارد. علاوه بر نام درختان كلماتي مانند ري را، داروگ و آقا توكابه انسان و جانوران دلالت دارند. اما همان طوري كه در بالا اشاره شد صرف مشاهدهواژگان بومي جهت دسترسي به بازتاب فرهنگ مازندران در اشعار نيما كافي نيست، بلكهچگونگي كاربرد آنها و بافت كلام نيز نقش تعيين كننده اي در ارائه يك تصوير روشن ازطبيعت و فرهنگ مازندران ايفا مي كنند. در اين جا ما تنها به يك نمونه از شعر نيماكه متضمن واژگان مازندراني است اكتفا مي كنيم. (9)گندنا (نام گياهيوحشي) بيشه بشكفته به دل بيدار است ياسمن خفته در آغوشش نرم، سايه پروردهي خلوت، توكا مي خرامد به چراگاهش گرم اندر آن لحظه كه مريم مخمور مي دهدعشوه، آراسته لرگ در همان لحظه، كهن افرايي برگ انباشته،در خرمن برگ (شعر گندنا، مجموعه آثار ص 431) كلمات مازندراني ديگري كه در اشعار نيما بهكار رفته است عبارتند از: دار (1) (درخت)، استونگاه(جاي ايستادن گوسفند)، اينسوترك(اين طرف تر)، دلگزا(دل آزار، رنج آور)، نپار(پناهگاه چوبي در مزرعه)، كومه(كلبه اي در باغ، كشتزار يا جنگل)، لم (بوته تيغدار تمشك)، لاش زدن(قطعه قطعهكردن)، بفته(بافته)، پوسخند(پوزخند)، بينج(شالي)، بينجگر(شاليكار)، تاريكجا (جايتاريك) پيشادست(اجرت پيش)، تيپا(لگد)، دمه(باد و بوران)، گورزا(كوتاه قد)،كله(اجاقي گلي يا زميني)، كشه(بغل، آغوش(، تيرنگ)(قرقاول)، چوقا(لباس پشمين چوپان)و غيره. البته اين بدين معنا نيست كه فارسي زبانان معناي بعضي از اين كلمات مانند: دار، دمه، و تاريكجا را نداند. در ضمن گاهي اوقات تنها در يك قطعه شعر چندين كلمهمازندراني مشاهده مي شود، به عنوان مثال در شعر«كار شب پا: (10) ماه ميتابد، رود است آرام، بر شاخه ي «اوجا» «تيرنگ
دم بياويخته، در خواب فرورفته، ولي در «آيش كار "شب پا" نه هنوز است تمام بچه ي «بينجگر» از زخمپشه، بر ني آرميده پس از آنيكه ز بس مادر را ياد آورد به دلخوابيده پك و پك سوزد آنجا «كله سي بوي از پيه مي آيد به دماغ خود او درآيش و زن او به «نپاري» تنهاست آي «دالنگ! دالنگ!» صدا مي زند او سگخور را به بر خود. «دالنگ! (كار شب پا مجموعه كامل 412- 16) تأثير ديگرزبان مازندراني در شعر نيما در سطح نحو مطرح است. ساختمان گروه اسمي در فارسيعموماً به صورت «هسته آغاز»4 است يعني ابتدا اسم و سپس توصيف كننده به كار مي رود،مانند "اسب بزرگ" در حالي كه در گونه مازندراني عكس اين قضيه صادق است؛ يعنيساختمان گروه اسمي به صورت "هسته ي آخر»5 به كار مي رود، مانند "گت اسب" البته غرضگوينده اين نيست كه در فارسي ساختمان اسم اصلاً به صورت هسته آخر به كار نمي رود،بلكه هنجار غالب يا «ساختار بي نشان» 6 هسته آغاز است. نكته مورد توجه اين است كهكاربرد فراوان گروه اسمي هسته آخر در اشعار نيما امكان و توانايي خاصي در اختيارشاعر قرار مي دهد تا وي بتواند به مقدار نوآوريي خود بيفزايد و اين نوع آوريساختاري نه تنها سبك خاصي به آثار شاعر مي بخشد، بلكه احتمالاً وي را در حمل معنيمدد مي رساند. هسنه آخر هسته آغاز به ريخته ابر ابر به هم ريخته بسته لبلب بسته پاره پاشنه پاشنه پاره باد كرده شكم شكم باد كرده نوشكفته باد بادنوشكفته وحشت نما پاييز پاييز وحشت نما ورم كرده تن تن ورم كرده نيل چشمدريا درياي نيلي چشم ناپيدا طرف طرف ناپيدا كينه ور شيطان شيطان كينهور مرده زن من من زن مرده تاريكجا جاي تاريك اين گونه تركيبات در ديواناشعار نيما بسيار فراوان است. در ضمن تأثير نحوي ديگري يعني حالت "بايي ـ ازي" 7 اززبان مازندراني در اشعار نيما ديده مي شود. معادل حالت ازي گونه مازندراني در زبانفارسي حرف اضافه "از" است. حرف اضافه "از" در زبان فارسي قبل از اسم به كار مي رود. ولي حالت ازي به انتهاي اسم در گويش مازندراني مي چسبد، مثلاً: من زخامي عشق راخوردم فريب كه شدم از شادماني بي نصيب (قصه ي رنگ پريده، خون سرد( يا درجايي ديگر مي گويد: پوسيده استخوان را ماند، چو آتشي است كاو را نمانده جزخاكستري به سر (عقاب نيل) در اين جا را نشانه مفعول مستقيم نيست بلكهاحتمالاً براساس ساختار گويش مازندراني به كار رفته است و نقش حالت ازي را ايفا ميكند البته ممكن است بعضي از زبان شناسان چنين استددلال كند كه "را" در اين جا حرفاضافه است اعتقاد آن بر اين است كه اختلاف موجود در گروه اسمي بين فارسي و گويشمازندراني، كه پيش از اين مورد بحث قرار گرفت، در" گروه الف اضافه پيشايند" و "گروهحرف اضافه پسايند" نيز وجود دارد. يعني گروه حرف اضافه در فارسي "هسته آغاز" ولي درمازندراني "هسته آخر" است مانند "از مدرسه" در مقابل "مدرسه ج". درهر حال هر يك ازتحليلهاي فوق مؤيد اين است كه چنين ساختاري احتمالاً تحت تأثير گويش مازندراني بهكار رفته است. ناگفته نماند كه استفاده "را" به مفهوم "از" در ادبيات كلاسيك نيز بهچشم مي خورد كه دستور سنتي آن را نشانه مفعول غير مستقيم توصيف مي كند. پس ايناحتمال نيز وجود دارد كه نيما اين ساختار را به پيروي از سنت شعري پيشينيان به كاربرده است. علاوه بر نوآوريهاي ياد شده، ساختار شكني در ساختواژه افعال مركبنيزجزو صناعاتي است كه نيما در اشعار خود بسيار به كار مي گيرد؛ به عنوان مثال: گرامي داشت بجاي گرامي بايد داشت مي نهفت كبود بجاي كبود مي نهفت گريهمي دهد ساز بجاي گريه ساز مي دهد مي كوبد مشت بجاي مشت مي كوبد تن بشسته بهقير بجاي تن به قير شسته البته اين نوع ساختار شكني در ادبيات كلاسيك نيز به چشممي خورد و صنعت جديدي نيست اما رواج زياد چنين تركيباتي در آثار نيما قابل توجهاست. اگرچه اين ساختار مستقيماً برگرفته از گويش مازندراني نيست، اما از آن جايي كهميزان انعطاف پذيري در ساختمان بند و ساختواژه گويش مازندراني بيشتر از زبان فارسياست (عمو زاده، 1381( و گويش مازندراني امكان سهل الوصول تري در استفاده ازساختارهاي نسبتاً «نشاندار» 8 در اختيار اهل زبان قرار مي دهد، پس شايد بتوان ادعانمود كه استفاده فراوان نيما از چنين ساختارهايي احتمالاً نتيجه تأثير غير مستقيمگويش مازندراني است. خصوصاً اين كه نيما نياز به ضرورتهاي شعري براي قافيه ندارد. به نظر مي رسد ابعاد ديگر زبان از جمله بعد معنايي و كاربرد شناختي نيز ميبايست در اين مطالعه مورد توجه قرار گيرد. در اين باره در اشعار نيما به نمونه هايياز تركيبات فعلي بر مي خوريم كه ظاهراً شاعر قاعده "محدوديت همنشيني" 9 را نقض كردهاست، اما با نگاهي دقيق تر در مي يابيم كه اين ساختار برگرفته از گويش مازندرانياست. به عنوان مثال در عبارت "خواب در چشم ترم مي شكند" تركيب "شكستن خواب" را ميبينيم كه در زبان تركيب از "خواب پريدن" صحيح است. در صورتي كه در گويش مازندرانيهمان تركيب اولي رايج است. پس مي شود چنين استنباط كرد كه بعضي از اين تركيباتبرگردان مستقيم از گويش مازندراني است. معادل به كار رفته در شعر تركيبمازندراني خواب در چشم ترم مي شكند(2( م خو بشكسته خشك آمد خاشكيبيمو چشم مي بندد كه چشم دوسته كه از چه نخيزدم ز جگر دود م دل ج دي راستبويه ترا من چشم در راهم تر من چشم براهمه پاي آبله ـ اوفله بز لنگ 3-3- بازتاب فرهنگي علاوه بر تأثيرات محيطي و زباني مازندران، نفوذ باورهاي محلي نيزدر اشعار نيما ديده مي شود، به عنوان مثال به شعر "داروگ" نگاه كنيد:
(11)
خشك آمد كشتگاه من در جوار كشت همسايه گرچه مي گويند: "مي گريند روي ساحلنزديك سوگواران در ميان سوگواران". قاصد روزان ابري، داروگ! كي مي رسدباران؟ بر بساطي كه بساطي نيست در درون كومه ي تاريك من كه ذره اي با آننشاطي نيست وجدان دنده هاي ني به ديوار اطاقم دارد از خشكيش مي تركد ـ جون دلياران كه در هجر ياران ـ قاصد روزان ابري داروگ! كي مي رسد باران؟ (شعرداروگ، مجموعه كامل، ص 504) در اين شعر كه حسن ختام اين نوشته محسوب مي شود ميتوان شاهد اكثر ويژگيهاي جغرافيايي، زباني و فرهنگي مازندران دانست كه پيش از اينمورد بحث قرار گرفته اند. در اين جا علاوه بر استفاده از واژگان محلي و واژگانمربوط به طبيعت مازندران، با باور بومي منطقه نيز مواجه هستيم. به عنوان مثال،تمايز بين "وگ" (قورباغه آبي كه اصولاً در رودخانه و بركه ها زندگي مي كنند( و "داروگ") قورباغه درختي كه اصولاً در خشكي زندگي مي كند( در فرهنگ مازندراني بسيارمهم است. باور عموم مردم در گذشته اين بود كه آواز خواندن وگ(قورباغه آبي) نويدهواي صاف و آفتابي است اما در مقابل آواز خواندن داروگ بشارت هواي ابري و بارانياست. احتمالاً تمايز بين "وگ" و "داروگ" و همچنين باورهاي مربوط به هر يك درفرهنگهاي بومي ديگر ايران وجود ندارد. بنابراين، تأثير فرهنگ عامه مازندران نيز دراشعار نيما به چشم مي خورد. 4- نتيجه گيري در اين مقاله به بررسي اجمالي ازبازتابهاي محيطي در اشعار نيما پرداخته شد. ابتدا واژگاني كه تصويرگر جغرافيايطبيعي و اقليمي مازندران است مورد بررسي قرار گرفت و استدلال شد كه اگر چه صرف حضوركلمات مربوط به طبيعت نمي تواند عامل تعيين كننده در انعكاس محيط شاعر باشد امابسامد بالاي اين واژگان همراه با نوع آرايش و تركيبات مربوطه تا حد زيادي مي تواندبازتابي از محيط شاعر باشد. سپس تأثير پذيري اشعار نيما از زبان و فرهنگ مازندرانمورد بحث قرار گرفت. در آن جا با ارائه نمونه هايي از شعر نيما چنين استدلال شد كهاشعار وي متأثر از جنبه هاي زباني و فرهنگي مازندران نيز هست. تأثير زباني نه تنهادر سطح واژگان بلكه در حوزه نحو، معني و كاربرد شناختي نيز مشاهده شد. در پايان،همچنين به نمود باورهاي فرهنگي منطقه در اشعار نيما اشاره گرديد. تحليل كلي اين بودكه هر چند استفاده از مواد و مصالح محيطي چه مادي و چه معنوي در آثار نيما نموددارد اما نوع استفاده و معماري از اين مصالح حاكي از خلاقيت شاعر بوده است. بهتعبيري تأثيرات محيطي امكانات مفيد و سازنده اي را براي ظهور و بروز نوآوريهاي شاعرفراهم آورده است. نيما توانسته است با استفاده از اين امكانات يك اثر نقاشي طبيعي وموسيقي موزوني از طبيعت مازندران به دست دهد. در اين راستا شايد بتوان گفت كهبرقراري ارتباط با طبيعت و الهام او از شاعر را بر آن مي دارد تا كه از طبيعت و نهاز قالبهاي متعارف پيروي كند و در واقع اين انس و الفت با طبيعت وي را به سوينوآوريي سوق مي دهد. به عبارت ديگر، تفكر سبز ناشي از ارتباط با طبيعت و محيط منبعاصلي الهام و نوآوريي نيما بوده است.
يادداشتها
1_ لازم به ذكر است كلماتيمانند «دار» و «چوقا» احتمالاً در گونه هاي ديگر فارسي نيز استعمال مي شوند و حتيممكن است در ابتدا از طريق آنها وارد گويش مازندراني شده اند، اما اين واژگان امروزدر زبان فارسي كاربرد عام ندارند و اكثر گويشوران فارسي زبان شايد از معني آنها بياطلاع باشند؛در صورتي كه اين واژگان در گويش مازندراني كاربرد عام دارند و گويشورآنها را واژگان محلي تلقي مي كند. 2- در گويش مازندراني عبارت فعلي "خوبشكسته" به دو صورت متعدي و لازم به كار مي رود: مثلاً "م خور بشكني" (خوابم را بهم زدي) يام خو بشكسته (خوابم بهم خورد) كه در اشعار نيما هر دو ساختار به چشم مي خورد ساختار متعدي: لب به دندان گــزد دمي ز فســـوس كه شكستن به چشم خوابخروس (قلعه سقريم) ساختار لازم: شب همه شب شكسته خواب به چشمم گوشبر زنگ كاروانستم (صدا) منابع و مآخذ 1- اخوان ثالث، مهدي. بدايع وبدعتها و عطاي و لقاي نيما يوشيج، انتشارات بزرگمهر، تهران 1339 2- ثروتيان: بهروز: انديشه و هنر در شعر نيما، انتشارات نگاه، تهران 1375. 3- ساپير، ادوارد : زبان: درآمدي بر مطالعه سخن گفتن، ترجمه علي محمد حق شناس، سروش، تهران 1376. 4- طاهباز، سيروس: پردرد كوهستان: زندگي و هنر نيما يوشيج، انتشاراتزرياب، تهران 1375. 5- عبدلي، محمد: فرهنگ شعر نيما: واژگان و تركيبات اشعارنيما يوشيج، انتشارات فكر روز، تهران 1374. 6- عموزاده، محمد: «جنبه هاي جامعهشناختي گويش مازندراني« كنفرانس ايران شناسي، بنياد ايران شناسي، تهران 1381. 7- فلكي، محمود: نگاهي به شعر نيما، انتشارات مرواريد، تهران 1373. 8- نيمايوشيج: مجموعه كامل اشعار نيما يوشيج: فارسي و طبري، تدوين سيروس طاهباز، انتشاراتنگاه، تهران 1373
9- Sapir, E. "Languge and enivironmant". "Selected Writing of Edward Sapir in Language, Culture, and Personality. Ed. David G. Mandelbaum. Berkeley and Los Angeles: University of California press. Pp. 89- 103, 1949.
نيما شعر نسبتاً بلند مرغ آمين را در سال 1330 يعني هنگامي كه جنبش ملي ايران به رهبري دكتر محمد مصدق در صحنه سياسي حضور فعال داشت سروده است. نيما در اين شعر انديشه هاي رهائي جويانه خود را كه آميخته با خوش بيني و اميد و افشاگري است در تمثيل مرغ آمين به سيك سخن در آورده است عناصر تشكيل دهنده مرغ آمين عبارتند از: مرغ آمين كه موجوديست سمبليك و مردم و عناصر ضد مردم كه مرغ و مردم درباره آنان گفتگو مي كنند.
مرغ آمين، زبان به بيان آرزوهاي مردم مي گشايد وعده رهايي مي دهد. و با گفتن آمين اين انديشه هاي رهائي بخش و آرزوهاي آرماني را پيوند مي دهد و با ايجاد اين پيوند از ياس خسران بار آنان (مردم) مي كاهد.
درباره شخصيت مرغ آمين دكتر انور خامه اي چنين مي گويد :
« در اين شعر كه قسمت اعظم آن گفتگويي ميان مرغ آمين و خلق است. اين مرغ مانند پرسناژي هاي اشعار ديگر نيما، يك موجود سمبوليك است. و احتمالاً مظهر پيشوايان و پيشگامان جنبش رهايي بخش جامعه است.1
شخصيت مرغ آمين و سازگاري او با دردهاي مردم و همگامي او با رنجهايشان را نيما در آغاز شعر چنين بيان مي كند.
شعر از آغاز با استعاره ها و كنايه ها شروع مي شود. بكارگيري بيداد خانه مفهوم كنايه آميزي را در بر دارد كه آن سرنوشت مردم كشوري را به خاطر مي آورد كه همه حركت ها و جنبش هايش براي رسيدن به رهائي بي نتيجه مانده است. و مرغ آمين نيز دردآلودي است كه تمام اين مسائل را مي داند و مردم درد كشيده اي را كه در اين بيدادخانه زندگي مي كنند مي شناسد. و راز دردهايشان را مي داند.
مي شناسد آن نهان بين نهانان (گوش پنهان جهان دردمندها)
مرغ آمين براي دستيابي بدين هدف پيوندي يگانه با مردمش دارد. پيوندي ناگسستني و بدور از هر گونه تظاهر ، پيوندي كه فكر و نواي مرغ آمين را به سرايش دردهاي مردمش بر مي انگيزد. فارغ و بي واهمه از عيب و ايرادي كه ممكن است بر گفتار او گرفته شود. بسته در راه گلويش او
داستان مردمش را
رشته در رشته كشيده (فارغ از هر عيب كاو را بر زبان گيرند)
مرغ آمين نشاني از اميدهاي بازيافته است كه در شبي تيره به جلوه در مي آيد. و نور اميد به آينده را در دل ها مي افروزد. در واقع مرغ « از درون استغاثه هاي رنجوران» و « در شبانگاهي چنيني دلتنگ مي آيد نمايان» و نشان پيروزي مردمي است كه با سرافرازي از تنگناهاي زندگي مي گذرند و مرغ تمثيل آن اميد تاريخي كه از پس قرنها چهره خويش را نمايان ساخته است.
و سپس با بكارگيري شيوه اي بديع مرغ را به مردم نشان مي دهد «رنگ مي گيرد» تجسم مي يابد و او گرم مي خندد اينك مرغ آمين براي ديوارهايشان بالهاي خود را مي گستراند.
محتواي شعر مرغ آمين مردمي خوشبينانه و در راستاي آرزوها و خواسته هاي مردم است. انديشه هاي طرح شده در شعر رهائي جويانه و درجهت تغيير و دگرگوني در نظام حاكم بر جامعه است كه آرزوئي ديرين و مردمي است در شبي اينگونه با بيدادش آمين / رستگاري بخش اي مرغ شباهنگام ما را / و به ما بنماي راه ما به سوي عافيت گاهي / هر كه را ـ اي آشنا پرور ـ ببخشا بهره اي از روزي كه مي جويد.1 / و سرانجام نويد رهائي بخش مرغ است كه در دل شب تيره طنين مي افكند كه وعده رهائي و رستگاري را به مردمي كه خواهان آن اند مي دهد رستگاري روي خواهد كرد.
و شب تيره، بدل با صبح روشن گشت خواهد. مرغ مي گويد.2 اما مردمي كه رنجها كشيده اند و فريبها خورده اند ترديدهاي خود را به زبان مي آورند و هراس خود را از جهانخواره بيان مي كنند و انديشناكي خود را از آينده باز مي گويند
مرغ آمين حماسه ايست مردمي كه نقاب از چهره هاي زشت و فريبكار ستمكاران جهانخوار بر مي دارد. و محتواي انقلابي و ظلم ستيز آن نشان دهنده ي شرافت انساني سراينده آن مي باشد. كه در كنج انزواي خويش در گوشه اي از تهران در سنين پيري سرنوشت خود را از سرنوشت مردمش جدا نمي داند. مرغ امين نماد پيرمرد درد كشيده ايست. كه از زبان مرغ آمين با مردمش حرف مي زند. با پيروزي هاي آنان اميدوار و با شكستهايشان دل شكسته و غمگين مي شود.
و سرانجام انديشه هاي رهائي جويانه و انساني خود را به زبان مرغ آمين جاري مي سازد به مردم نويد مي دهد و ستمكاران را رسوا مي كند. و بيان مي كند كه چگونه با گسترش شور رهائي جوئي مردم در دوران اوج مبارزات ملي، انسانها خود را باز مي يابند و مرغ با نواي رهائي بخش خود به سامان رسيدن تلاشهاي مردم ستم ديده را اعلام مي كند.
مرغ مي گويد :
به سامان باز آمد خلق بي سامان
و بيابان شب هولي
كه خيال روشني مي برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوي پايان
و درون تيرگيها، تنگناي خانه هاي ما در آن ويلان
اين زمان با چشمه هاي روشنائي در گشوده است
و گريزانند گمراهان، كج اندازان
و سرانجام تبهكاران و مال اندوزان و ستمكاران را بدينگونه مي سرايد و خانه هاي عشرت و تبهكاري آنان را چون در و ديوار زندانهايشان شكسته ويران تصوير مي كند.
و آنانكه چنين روزي را براي خويش تصور نمي كردند. جبران بر ويرانه ي بساط خويش مي نشينند.
هر تني ز آنان
از تحير بر سكوي در نشسته
و سرود مرگ آنان را تكاپوهايشان (بي سود) اينك ي كشد در گوش2 و خلق همنوا با مرغ تصوير را كامل مي كنند و فرياد خروش خود را در دل شب كه مي رود تا بگريزد و روي پنهان كنند سر مي دهند.
خلق مي گويند
«بادا باغشان را، در شكسته تر / هر تني زانان ، جدا از خانمانش بر سكوي در، نشسته تر/ وز سرود مرگ آنان ، باد / بيشتر بر طاق ايوانهايشان قنديلها خاموش
در شعر مرغ آمين نيما نه تنها جهانخواره و ستمكاران را مورد هجوم قرار مي دهد و آرزوي مرگ و رسوائي آنان را بزبان خلق و مرغ جاري مي سازد. بلكه انديشه هاي ويرانگر و بد آموزي را كه باعث ركود و جهل مي شوند نيز به باد انتقاد مي گيرد و آرزوي نابودي هر آنچه را در ما « مردگي آموز » است بزبان مرغ جاري مي سازد و آمين مي گويد .
و سرانجام شعر مرغ آمين با گسترش اميد و خوشبيني و به اوج رسيدن آرزوهاي مردمي با تصوير بسيار زيبا از آمدن صبح با شكوه پيروزي و گريز شب سياه ظلم به پايان مي رسد. ريزش آبشار گونه كلمات جان سنجش نيما تصويري بكر و بي نظير در پايان شعر مي آفرينند و تركيباتي چون «واريز طنين»، «صفحه مرداب» ، « صداي رودي از جا كنده» ، «بسيط خطه ي آرام» ، « جرم ديوار سحرگاهان»، « سرد دود اندود و خاموش » در ساختن فضائي مناسب براي به تجلي در آمدن صبح و گريز شب مهيا مي كند.
و به واريز طينتي هر دم آمين گفتن مردم
چون صداي رودي از جا كنده، اندر صفحه ي مرداب آنگه گم
ويژگي هاي مهم مرغ آمين، هدفمندي ، وحدت و هماهنگي موضوع تصويرگري و پيوند ارگانيك مفاهيم و ارتباط تنگاتنگ گفتگو كنندگان با يكديگر است. كه بر اساس يك تم اصلي، موضوع گسترش مي يابد. و در واقع فرايند گسترش موضوع است كه پيوند ميان عناصر ذهني و عيني تشكيل دهنده بافت هاي شعر را ـ كه بيشتر در قالب سمبولها عرضه شده اند ، امكان پذير مي كند.
شيوه ابداعي نيما در اينجا اين امكان را به او داده است كه علاوه بر تداوم گفتگو محوري ميان شخصيتهاي شعر، پيوندي كامل ميان عناصر مختلف زباني كه در شعر به كار رفته اند بر قرار كند. بطوري كه حذف هيچ يك از اين عناصر امكان پذير نيست. و اين خود دليل بر وجود محتوائي واحد و پيگير در شعر است. نيما در مرغ آمين به آنچه خود عقيده داشته است.
يعني : منظور اساسي هنر يك چيز است. هنر مي خواهد نشان بدهد، و تصوير كند زيرا دانستن تنها كافي نيست1 نايل شده است و تصوير روشني از شخصيتها و موضوع و عناصر تركيبي آن در اختيار ما قرار داده است. خلاصه كلام مرغ آمين شعريست با سمبوليسمي غني و زباني نسبتاً پيچيده و ابتكاري شايسته در شعرهائي كه عناصر شعري با يكديگر سخن مي گويند. و در واقع ساخت مرغ آمين براساس گسترش وصفي و تصويري گفتگوهاست در فضاهاي مناسب نيما در پرداخت اين شعر استادي خود را به اثبات رسانده است و شيوه اي بسيار تازه و در عين حال زيبا براي بيان مقصود ارائه نموده است بطوري كه در پاره اي از قسمتها رواني كار تازگي شيوه كه با شيوائي بيان و بلاغت كلام و ايجاز در آميخته است تحسين خواننده را بر مي انگيزد.
خلق مي گويند
اما آن جهانخواره
(آدمي را دشمن ديرين) جهان را خورد يكسر
مرغ مي گويد.
در دل او آرزوي او محالش باد
خلق مي گويند.
اما كينه هاي جنگ ايشان در پي مقصود / همچنان هر لحظه مي كوبد بر طبلش / مرغ مي گويد
ميرزا محمد علي صائب تبريزي، بزرگترين غزلسراي قرن يازدهم هجري، در حدود سال 1000 هجري قمري يا يكي دو سال بعد از آن در تبريز (و به قولي در اصفهان) زاده شد.
پدر او ميرزا عبدالرحيم، تاجري معتبر بود. خانوادة صائب جزو هزار خانواري بودند كه به فرمان شاه عباس از تبريز به اصفهان كوچ كردند و در محلة عباسآباد سكني گزيدند.
صائب در اصفهان پرورش يافت و دانشهاي ادبي و عقلي و نقلي را نزد استادان آن شهر و خطاطي را نزد عموي خود شمسالدين تبريزي شيرين قلم مشهور به شمس ثاني، آموخت و در جواني به حج رفت و به زيارت مشهد مقدس نيز نايل آمد:
لله الحمد كه بعد از سفر حج صائبعهد خود تازه به سلطان خراسان كردم
صائب در سال 1034 هجري از اصفهان عازم هندوستان شد و به هرات و كابل رفت. حكمران كابل، ظفرخان پس از مدتي به جهت جلوس شاه جهان عازم دكن شد و صائب را نيز با خود همراه برد. شاه جهان، صائب را مورد عنايت قرار داد و به او لقب « مستعدخان» داد. در 1039 كه صائب و ظفرخان در ركاب شاه جهان در برهانپور بودند، خبر رسيد كه پدر صائب از ايران به اكبرآباد هندوستان آمده است و ميخواهد او را با خود به ايران ببرد. صائب از ظفرخان و پدر او خواجه ابوالحسن تربتي رخصت طلبيد ولي حصول اين رخصت تا دو سال طول كشيد.
در سال 1042 هجري كه حكومت كشمير به ظفرخان واگذار شد، صائب نيز بدانجا رفت و از آنجا به اتفاق پدر عازم ايران شد. پس از بازگشت به ايران در اصفهان به حضور شاه عباس دوم رسيد و خطاب ملكالشعرايي دربار صفوي يافت و تا پايان عهد آن پادشاه و چندسالي از دوران شاه سليمان بزيست و در اين مدت محضرش در اصفهان محل اجتماع اهل ادب و آمد و شد دوستداران سخن بود و او جز به قصد سياحت بعضي از شهرها و ناحيتهاي ايران از اصفهان بيرون نرفت و در همان جا به سال 1086 يا نخستين روزهاي سال 1087 ديده از جهان فروبست و در باغي كه اكنون به «قبرآقا» معروفست به خاك سپرده شد.
صائب شاعري است عارف و ارادتمند مولوي و حافظ. گويندهاي است مضموم آفرين و نكته ياب و ژرفبين. توانايي او در ساختن تركيبات و استعارات بديع و زيبا اعجاب برانگيز است. شعر او آيينة تمامنماي حالات روحي و عواطف گوناگون بشري است. انديشة پوياي وي هر مضموني را كه به تصور درآيد لباس نظم پوشانده و بسياري از ابيات نغزش مثل سائر شده است. اين گويندة توانا از صنايع به مراعات نظير و ايهام توجه خاص دارد و شعر او بر پاية مضمون يابي و تمثيل استوار است.
كليات اشعار او شامل قصيده و غزل و مثنوي است. سخنشناسان قصيدههاي او را چندان نستودهاند، مثنوي او را كه در فتح قندهار به فرمان شاه عباس ثاني سروده متوسط دانستهاند. اما آنچه از شعرش ماية شهرت وي شده غزل است كه قسمت اصلي و اكثر ديوانش را پديد آورده است. صائب اشعار خود را به ترتيب موضوع طبقهبندي كرده، اشعاري را كه در وصف معشوق است «مرآت الجمال» و ابياتي را كه مربوط به آينه و شانه است « آرايش نگار» و اشعار مربوط به مي و ميخانه را « ميخانه » و برگزيدهاي از مطلعهاي غزلهايش را « واجب الحفظ» نام كرده است. عدد اشعار حافظ را از 60000 تا 300000 و بالاتر نيز گفته اند.60000 تا 300000 و بالاتر نيز گفته اند.
به كف شعله، اگر نقد شرر ميآيد هست تا بر فلك از اختر سياره، اثر اين نه درياست كه از كاوش اين سنگدلان لاله دارد خبر از برق سبك سير بهار چرخ راه آه شرربار من، از جا برداشت « صائب» از سيــر گـــلستان سخـــن ميآيم
دل رم كردة ما هم، زسفر ميآيد سنگ بر شيشة ارباب هنر ميآيد اشك تلخيست كه از چشم گوهر ميآيد كه نفس سوخته، از خاك به در ميآيد ديگ كمحوصلگان، زود به سر ميآيد گل خورشــيد مــرا، كــي به نظــر مــيآيد
سيمين خليلي به سال 1306 هجري شمسي در محلة همتآباد تهران به دنيا آمد. پدرش « عباس خليلي »، نويسنده و مترجم و روزنامهنگار معروف دورة رضاشاه و اوايل دورة محمدرضا شاه و مادرش « فخر عظمي ارغوان » بانويي اهل فرهنگ و قلم بود.
عباس خليلي دو هفته پس از ازدواج، به دليل مخالفت با رضاشاه به مدت دو سال به كرمانشاه تبعيد ميشود. پس از بازگشت خليلي، همسر جوانش كه زندگي سياسي و پرشور او را تاب نميآورد به خانة پدري باز ميگردد و پس از دو سال كشمكش از او جدا ميشود.
سيمين با مادرش در خانة قديمي و كوچك پدربزرگ اقامت ميكنند، پس از مرگ پدربزرگ، مادر سيمين با عادل خلعتبري، كه او هم روزنامهنگار بود، ازدواج ميكند.
دورة دبستان را درمدرسة « ناموس » و دورة دبيرستان را در مدرسة «حسنات» سپري ميكند. از همان ايام كودكي مادرش كه خود دستي در شعر و شاعري دارد، سيمين را به قصد شاعر شدن تشويق و تربيت ميكند. در چهاردهسالگي نخستين شعرش در « نوبهار» منتشر ميشود. در سال 1324 به تحصيل در آموزشگاه مامايي ميپردازد و در سال دوم به خاطر اختلاف با اولياي آموزشگاه از آنجا اخراج ميشود.
در همين ايام كه هفده سال بيش نداشت با آقاي حسن بهبهاني ازدواج ميكند، حاصل اين ازدواج سه فرزند است: علي، حسين واميد بهبهاني.
نخستين دفتر از سرودههاي شاعر به همراه برگزيدهاي از نثرهاي داستاني او با عنوان « سه تار شكسته» در اسفندماه 1329 منتشر ميشود. با انتشار دو دفتر ديگر از اشعارش « جاي پا/ 1335» و « چلچراغ/ 1336» به عنوان شاعري مسلط بر كلام، مطرح ميگردد.
مدتي در دبيرستانهاي تهران به تدريس ميپردازد و در اواخر دهة 1330 به دانشكدة حقوق راه مييابد و در سال 1341 دورة اين دانشكده را به پايان ميرساند و در همين ايام چهارمين دفتر شعرش با عنوان « مرمر» منتشر ميشود و پس از آن دفترهاي « رستاخيز/ 1352 »، « خطي ز سرعت و آتش1360»و « يك دريچه آزادي/ 1374» از او منتشر ميشود.
در اين سالها، سيمين، پس از بيست سال زندگي مشترك با حسن بهبهاني، به خاطر عدم توافق اخلاقي، از او جدا ميشود و پس از چندي با حسن كوشيار
(1317-1363) مردي كه راستينترين عشق را به خانه دل شاعر ارمغان ميآورد ازدواج ميكند.
سيمين بهبهاني، بدون ترديد، يكي از چند چهرة برجستة غزلسراي معاصر است. وي كه شاعري خود را با سرودن دو بيتيهاي رايج دهة 1330 تا 1340كه به دوبيتيهاي نيمايي مشهور بود آغاز كرد، به تدريج پا به عرصة غزلسرايي گذاشت و با وارد كردن حال و هوايي تازه و نوآوريهاي معنوي و صوري، خود را به عنوان چهرهاي ممتاز در اين نوع شعر مطرح كرد.
كار سيمين در حوزة غزل درست هم سنخ كار نيما در عرصة شعر پارسي است. نيما با بدعتگري در اوزان عروضي به آشنايي زدايي از كل شعر پارسي رسيد و سيمين با بدعتگري در اوزان غزل به آشنايي زدايي از غزل ره برد. كار سيمين بهبهاني، مهم، تنها از اين روست كه اين آشنايي زدايي نه از سرتفنن كه به ضرورت مضامين و مفاهيم تازهاي صورت بسته كه سيمين از هستي و حيات امروزين برگرفته و پيام هنر خود كرده است، مفاهيم و مضاميني كه بدون آشنايي زدايي از قالب غزل، يا در آن قالب خوش نمينشستند و يا اگر در آن قالب نشانده ميشدند غباري از مضامين سنتي كه با غزل اختترند، بر آنها مينشست، وي با افزودن بيش از چهل و يك وزن كمسابقه يا به كلي بيسابقه بر اوزان غزل، اين قالب كهنه را هويتي نو بخشيده آن را پذيراي پيامهاي نو و معاني امروزي كرده است.
مردي كه يك پا ندارد
شلوار تا خورده دارد، مردي كه يك پا ندارد رخساره ميتابم از او، اما به چشممنشسته بادا كه چون من مبادا، چلسال رنجش پس از اين با پاي چالاك پيما، ديدي چه دشوار رفتم تقتق كنان چوبدستش، روي زمين مينهد مهر لبخند مهرم به چشمش، خاري شد و دشنهاي شد برچهرة سرد و خشكش، پيدا خطوط ملال است گويم كه با مهرباني، خواهم شكيبايي از او رو ميكنم سوي او باز، تا گفت و گويي كنم ساز
خشم است و طوفان نگاهش، يعني: تماشا ندارد بس نوجوان است و شايد، از بيست بالا ندارد خود گر چه رنج است بودن، « بادا مبادا » ندارد تا چون رود اوئ كه پايي، چالاك پيما ندارد؟ با آن كه ثبت حضورش، حاجت به امضا ندارد اين خويگر با درشتي، نرمي تمنا ندارد يعني كه با كاهش تن، جاني شكيبا ندارد پندش دهم مادرانه، گيرم كه پروا ندارد رفته است وخالياست جايش، مردي كه يكپا ندارد...
سهراب سپهری در مهرماه 1307 در شهرستان کاشان به دنيا آمد. کودکی و نوجوانی اش را در همان جا گذراند. پس از پايان تحصيلات دوره اول دبيرستان به تهران آمد و دوره دانشسرای مقدماتی پسران را در تهران گذراند. سپس در وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) کاشان استخدام شد و مدتی بعد استعفا داد.
در بيست سالگی ديپلم گرفت و در همان سال موفق شد به تحصيل در دانشکده هنرهای زيبا دانشگاه تهران بپردازد. او در کنار تحصيلات دانشگاهی در شرکت نفت تهران به کار مشغول شد.
در 23 سالگی نخستين مجموعه شعر خود را با عـنوان «مـرگ و رنگ» منتشـر کرد. وقتی از دانـشگاه فارغ التحصيل شد در سازمان بهداشت به کار پرداخت و در همان زمان دومين مجموعه شعر خود را با نام «زندگی خوابها» انتشار داد. سال بعد کار خود را رها کرد و در فرهنگ و هنر در بخش موزه ها و نيز تدريس در هنرستانها مشغول شد. سپهری چند سفر به اروپا، ژاپن و ... رفت و آموزش هايی در زمينه ی چاپ سنگی، حکاکی روی چوب و ديگر هنرهای ظريف ديد.
در 33 سالگی دو مجموعه جديد شعرهايش را با نام های «آواز آفتاب» و «شرق اندوه» چاپ کرد و بعد به برپايی نمايشگاه نقاشی هايش روی آورد. چندی به پاکستان و هند و افغانستان سفر کرد و پس از اين سفرها بود که «صدای پای آب» را در سال 1344 در فصلنامه «آرش» به چاپ رسانيد. مجموعه شعر بلند مسافر را در سال 1345 منتشر کرد و يک سال پس از آن کتاب «حجم سبز» را به چاپ رسانيد.
در سال 1356 همه اشعار خود را که پيشتر در هفت مجموعه انتشار يافته بود، همراه کتاب جديد ديگرش تحت عنوان «هشت کتاب» توسط کتابخانه طهوری منتشر کرد.سپهری در اول ارديبهشت 1358 در بيمارستان پارس تهران پس از گذراندن دوره ای بيماری، چشم از جهان فرو بست.
اوحدی مراغه ای:
شيخ اوحدالدين مراغه ای فرزند حسين اصفهانی در حدود سال 670 هجری- قمری در مراغه متولد شد. تخلص خود را از نام مراد خويش اوحدالدين کرمانی که از عرفای زمان بوده گرفت.
اوحدی مانند اغلب شاعران عصر خود پس از گذراندن جوانی و پايان بردن تحصيلات معمولی زمان خود از مراغه به قصد سير و سياحت خارج شد و مدتها به سياحت گذراند:
سالها چون فلک به سر گشتم
تا فلک وار ديـده ور گــشتم
هم در اين سياحتها بوده است که گزارش به کرمان می افتد و از محضر شيخ اوحدالدين کرمانی بهره ور می شود. سالها نيز در اصفهان به سر برده است و سرانجام ديگر بار به زادگاه خويش مراغه مراجعت کرده است و در همان جا به سال 738 در گذشته است. اوحدی علاوه بر قصائد و غزليات دارای کتابی است به نام «جام جم» که مهمترين اثر اوست. اين کتاب يک مثنوی است که اوحدی در سرودن آن به «حديقه» سنايی نظر داشته است. تاريخ پايان جام جم سال هجری قمری است.
گـنج معنی است اين که پاشيدم
نـه کــتابی کــه بـر تراشــيدم
چـون زتاريـخ برگرفــتم فـــال
هفتصد رفته بود و سی و سه سال
محمود کيانوش:
جوانان ميهن ما با نام محمود کيانوش به خوبی آشنا هستند، جوانانی که در دوره کودکی و نوجوانی شعرهای زيبای اين شاعر خوب را خوانده اند. در چند سال اخير از کيانوش شعر تازه ای منتشر نشده است و به اين دليل شايد بعضی از کودکان و نوجوانان امروز با نام او آشنايی نداشته باشند.
محــمود کيـانوش يکی از پيشاهنگان شعر کودک در ايران است. او که اکنون در خارج از کشور به سر می برد در سال 1368 به ايران آمد. شورای شعر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان شعر می سرايند بيايد و از نزديک با آنها آشنا شود و از گذشته های دور برايشان صحبت کند. آقای کيانوش اين دعوت را پذيرفت و در پايان کتابهای شعر خود را برای تجديد چاپ به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سپرد.
ضمن تشکر از آقای کيانوش برای او آرزوی سلامت داريم و اميدواريم که باز هم برای کودکان و ملتش شعرهای خوبی بسرايد.
عُبيد زاکانی، شوخ طبعی آگاه:
عُبيد زاکانی شاعر و نويسنده ی طنزپرداز و شوخ طبع سده ی هشتم در قزوين زاده شد. لقب زاکانی را از آن جهت به وی داده اند که از خاندان زاکانيان، تيره ای از اعراب بنی خفاجه، بود که پس از مهاجرت به ايران در نواحی قزوين سکونت اختيار کرده بودند. عبيد با امرای آل اينجوی فارس پيوندی نزديک داشت و قصايد و قطعاتی در ستايش آنان در ديوان وی موجود است. بعدها هم که فارس به دست آل مظفر افتاد، عبيد به آنان علاقه نشان داد. وی به سال 772 هـ. . در گذشت.
ذوق و هنر عبيد در نکته يابی و انتقادهای ظريف اجتماعی جلوه می کند و در اغلب آثارش در قالب طنز و لطيفه های دل نشين آشکار می شود.
آثار و شيوه ی طنزپردازی عبيد- پيامدهای اخلاقی و اجتماعی حمله ی مغول در عصری که عبيد پرورده ی آن بود، به صورت فروپاشی نظام تمدّنی پيشين و دگرگونی معيارها و ارزش ها در طبقات گوناگون جامعه، از ديوانيان و قضات و اهل شريعت گرفته تا صوفيان و پيشه وران و کارگزاران حکومتی ظاهر شده بود. او مردی بيدار و آگاه بود که اوضاع زمانه را ابداً نمی پسنديد و از آن خاطری آزرده داشت.
سخنان طنزآميز عبيد، اغلب خنده آور و گاهی رکيک است اما در پس آن پيامی اصلاح جويانه و خيرخواهانه نهفته است که از چشم روشن بينان پنهان نمی ماند.
آثار عبيد به نظم و نثر باقی مانده است. اشعار او به دو بخش کلّی جدّی و طنزآميز تقسيم می شود. اشعار جدّی او که به صورت ديوانی فراهم آمده، شامل قصايد، غزل ها، ترجيعات، قطعات، رباعيات و مثنوی عشاق نامه است که بر روی هم به سه هزار بيت می رسد. اين اشعار نسبت به آثار پيشينيان چيز تازه ای ندارد و برای او امتيازی ادبی به بار نمی آورد.
چهره ی ادبی ممتاز عبيد را بايد در آثار طنرآميز او ديد. اين آثار هم به نظم است هم به نثر. از ميان آثار منظوم منسوب به عبيد، موش و گربه اهمّيّت خاصّی دارد. اين منظومه حکايتی تمثيلی است که عبيد در آن وضع جامعه و دو طبقه ی حاکمان و قاضيان را مورد انتقاد قرار می دهد. چه بسا مقصود اصلی وی بيان حال ابواسحاق اينجو بوده باشد در برابر امير مبارزالدّين محمّد، فرمانروای کرمان؛ بنابراين تفسير، بايد موش و گربه را اثری کاملاً سياسی دانست.
آثر طنز آميز منثور عبيد که مهارت او را در ترسيم اوضاع نابه سامان اخلاقی و فرهنگی بيش تر نشان می دهد، به ترتيب اهمّيّت عبارت اند از:
اخلاق الاشراف، صد پند، رساله ی دلگشا، رساله ی تعريفات.
عبيد زاکانی در اين رساله های کوتاه، ظهور نيرومندترين و خلّاق ترين منتقد اجتماعی را در ادبيّات انتقادی فارسی بشارت داده است. در نوشته ها و سروده های عبيد، زبان طنز بی پرواست؛ چندان که بيش تر آن ها را نمی توان در همه جا نقل کرد ولی شايد بتوان گفت که اين تندی و پُر رنگی واکنشی در برابر شدّت فساد و تباهی های روزگار شاعر است. در حقيقت، ميزان فساد اخلاق در آن زمان به حــدّی بالا بود که جز با همين زبان تلخ و گزنده و عريان نمی شد آن را بيان و در آن چاره جويی کرد.
عبيد برای پرداختن هزليّات خود، به سعدی و سوزنی (شاعر هزل گوی سده ی ششم) نظر داشته و به خصوص اشعار طنزآميز خود را غالباً بر وزن و قافيه ی شعرهای معروف پيش از خود سروده است. پس از او هم شاعران ديگر از اين شيوه تقليد کرده اند امّا گويی هيچ کس نتوانسته است در مقام طنز و انتقاد اجتماعی با اين کيفيت هنری به پای عبيد برسد. در نتيجه، موقعيت او در ادب انتقادی فارسی تا امروز شاخص و ممتاز باقی مانده است.
جامی، شيخ جام:
عبدالرحمان جامی يگانه شاعر عارف و صوفی سوخته دل عصر حافظ نيست؛ زيرا گذشته از آن که خود حافظ تا حدّ زيادی به تصوّف انتساب دارد و در شعر خواجو و عراقی هم معانی عرفانی درج شده است، صوفيان بنام و پاک باخته ای نظير شاه نعمت الله ولی کرمانی در اين دوره ميان شعر و عرفان پيوندی استوار برقرار کرده اند امّا تصوّفی که جامی بدان منسوب است، البّته رنگ و بو و جلوه و جمال بيش تـری پيـدا کرده و او را بيش تر به عنوان عارفی که گه گاه و از سر تفنّن شعر می گفته، شناسانده است. عبدالرّحمان که بعدها به نورالدّين هم ملقّب گرديد و تخلّص جامی را برای خود برگزيد، به سال 817 در ناحيه ی خرجرد جام ديده به جهان گشود. در کودکی به همراه پدر به هرات رفت و چندی در مدرسه ی نظاميّه ی آن جا اقامت گزيد. هرات در آن سال ها پايتخت هنر و ذوق و ادب ايران و يکی از شهرهای فرهنگی آبادان و پر رفت و آمد آن سامان بود. سلطان حسين بايقرا و وزير دانشمندش، امير عليشيرنوايی، در آن شهر مشوّق و حامی هنرمندان و صاحبان ذوق بودند. جامی فنون ادب و دانش های شرعی و دينی را در آن شهر فراگرفت و پس از آن به حکمت روی آورد. از در شصت سالگی به قصد زيارت خانه ی خدا از خراسان بيرون آمد. مدّتی در بغداد ماند و از آن جا به کربلا و نجف رفت و چندی نيز در حلب و دمشق ماند. او در اين سفر، با پيشنهادهای زيادی از جانب شاهان برای اقامت و ملازمت درگاه روبه رو شد اما هيچ يک از آن ها را نپذيرفت و سرانجام به هرات بازگشت. در اين سال ها جامی ديگر به چنان شکوه و مرتبه ای معنوی دست يافته بود که سلطان حسين و امير عليشير به دوستی با او افتخار می کردند. او با همه ی شکوه و حشمتی که داشت، هرگز درصدد ستايش و مدح قدرتمندان برنيامد و همين بلندی طبع و بی نيازی بر حرمت او می افزود. نورالدّين عبدالرّحمان جامی سرانجام در محرّم سال 898 در هرات درگذشت.
بهار، شاعر آزادی:
محمّد تقی بهار از خراسان برخاسته بود امّا نسيم آزادی که پس از امضای فرمان مشروطيت در ايران وزيدن گرفت، او را به تهران کشانيد تا بتواند از مهم ترين دستاورد نهضت که خون بهای شهيدان وطن بود، از نزديک پاسداری کند.
محمّد تقی به سال 1304 هـ . ق. در مشهد به دنيا آمد. دوران کودکی و نوجوانی اش در جوار مرقد امام هشتم (ع) و خدمت به آستان قدس رضوی گذشت. پدرش، محمّد کاظم صبوری، ملک الشّعرای آستان قدس رضوی بود و پس از مرگ او به فرمان مظفر الدين شاه عنوان ملک الشّعرايی به محمد تقی واگذار شد. محمد تقی در دامان پدر شعر و فنون ادب را آموخت و از محضر اديب نيشابوری نيز بهره ها برد و به تکميل معلومات خود در دو قلمرو عربی و فارسی توفيق يافت. در همان سال های نوجوانی که هنوز سايه ی پدر بر سر داشت، به محافل آزادی خواهی خراسان راه يافت و از نزديک با سياست و مسائل روز مأنوس گشت و انديشه ها و اشعار آزادی خواهانه ی خود را از طريق روزنامه های محلی خراسان انتشار داد.
در دوران استبداد صغير روزنامه ی خراسان و پس از آن، از سال 1328 به بعد روزنامه ی نوبهار را در مشهد منتشر کرد که به دليل داشتن خطّ مشی ضدّ روسی پس از يک سال توقيف شد اما بهار از پای ننشست و به جای آن، تازه بهار را تأسيس کرد که آن هم ديری نپاييد و توقيف شد و وی در حالی که هنوز کم تر از سی سال داشت، به تهران تبعيد گرديد.
يک سال بعد، مرم خراسان بهار را به نمايندگی مجلس برگزيدند. او در مجلس و ديگر محافل سياسی برای آزادی، عدالت اجتماعی و تجدّد شور و اشتياق نشان می داد. حرفه ی روزنامه نگاری بهار را با افکار جديد و حوادث آن روزگار آشنا کرده و استعداد شاعری او را راه های تازه ای هدايت کرده بود.
بهار در تهران مجله ی دانشکده را تأسيس کرد که ارگان انجمنی ادبی با همين نام بود. زندان و تبعيد که در دوره ی بعد صدای او را مثل بسياری از آزادی خواهان ديگر خاموش کرد، نتوانست وی را از تحقيق و مطالعه دور کند. بهار در سال های بعد از کودتای 1299 ش. يک چند برای تدريس و تأليف فرصت يافت. در همين سال ها زبان پهلوی را آموخت و در کتب نظم و نثر فارسی به تأمل پرداخت. پس از تأسيس دانشگاه تهران، در دانشکده ی ادبيّات به تدريس مشغول شد. او بعد از شهريور 1320 که زمينه تا حدودی برای فعّاليّت های سياسی آماده شده بود، پس از سال ها خاموشی دوباره قلم برگرفت و به سياست و روزنامه نويسی روی آورد و با آن که شور و شوق و روحيه ی سابق را نداشت، در ستايش آزادی و مبارزه با جهل و فساد قلم زد تا اين که سرانجام، در ارديبهشت ماه سال 1330 بيماری وی را از پای درآورد؛ در حالی که در ستايش صلح و آزادی هنوز نغمه ها بر لب داشت.
نيما شاعر افسانه را بهتر بشناسيم:
علی اسفندياری فرزند ابراهيم خان، مردی آتش مزاج و دلاور از دودمانی کهن که با گلّه داری و کشاورزی روزگار می گذراند، به سال 1276 در اين دهکده پا به عرصه ی وجود گذاشت. کودکی او در دامان طبيعت و در ميان شبانان گذشت. با آرامش کوهستان اُنس گرفت و از زندگی پرماجرا و دنيای شبانان و کشاورزان تجربه ها آموخت و روح او با رمندگی طبيعت و جهان دَد و دام پيوند خورد. او خواندن و نوشتن را به شيوه ی سنتی روستا نزد ملای ده آموخت.
در آغاز نوجوانی با خانواده ی خود به تهران رفت و پس از گذراندن دوران دبستان برای آموختن زبان فرانسه وارد مدرسه ی سن لويی شد. سال های آغازين تحصيل او با سرکشی و نافرمانی گذشت اما تشويق و دل سوزی معلمی مهربان به نام نظام وفا طبع سرکشی او را رام کرد و در خط شاعری انداخت. آن سال ها جنگ جهان گير اوّل در جريان بود و علی اسفندياری – که بعدها نام نيما يوشيج را برای خود برگزيد- اخبار جنگ را به زبان فرانسه می خواند و هم زمان به فراگيری دروس حوزه و زبان عربی مشغول بود.
در آغاز نوجوانی به سبک پيشينيان و به ويژه سبک خراسانی شعر می ساخت امّا نه اين گونه شاعری و نه حــتی نشـست و برخاست با شاعران رسمی و سنّت گرا هيچ کدام تشنگی طبع او را سيراب نمی کرد. در سنّ 23 سالگی منظومه ی قصه ی رنگ پريده را سرود که تمرينی واقعی بيش نبود. قطعه ای شب که دو سال بعد – يعنی در 25 سالگی- از طبع نيما تراويد، آغاز مرحله ای جدی تر محسوب می شد و به دليل سوز و شوری که داشت، پس از نشر در نوبهار بر سر زبان ها افتاد.
در سال 1301 ش. شعر افسانه را سرود. انتشار افسانه خشم اديبان و انتقاد و اعتراض آن ها را برانگيخت اما نيما – به قول خودش- هيچ گاه از اين عيب جويی ها و خرده گيری ها دل تنگ نشد و با اطمينان بر سر عقيده ی خويش ايستاد. کار او بر خلاف رفقای ديگرش در هم شکستن و فرو ريختن نبود.
از ميان قطعات تمثيلی و طنز آلود او می توان از بز ملاحسن مسئله گو، پرنده ی منزوی، خروس و بوقلمون، عمو رجب و ميرداماد ياد کرد.
درشب تيره ديوانه ای کاو
دل به رنگی گريزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گياهی فسرده
می کند داستانی غم آور
ای دل من، دل من دل من
پروين اعتصامی:
پروين فرزند يوسف اعتصام الملک آشتيانی به سال 1285 ش. در تبريز متولد شد. فارسی و عربی را در دامن خانواده آموخت؛ زيرا هم پدر او مردی فاضل و دانشمند بود و هم از درس آموزگاران خصوصی می توانست بهره ببرد.
پروين به پيشنهاد پدرش برای آموختن زبان انگليسی وارد کالج آمريکايی تهران شد و پس از آن در سفرهای داخل و خارج همراه پدر بود. از همان آغاز به شعر و ادب علاقه نشان داد. سرودن شعر را از هشت سالگی آغاز کرد و نخستين شعرهايش را در مجله ی بهار – که پدرش منتشر می کرد- به چاپ رسانيد و مورد تشويق اهل ادب قرار گرفت. از عوامل ديگری که موجب تقويت ذوق و پرورش استعداد شعری پروين شد، رفت و آمد او به محافل ادبی آن روزگار بود که پدرش با آن ها سر و کار داشت. در يکی از همين محفل ها، ملک الشعرای بهار که بعدها بر ديوان او مقدمه نوشت، به استعدادش پی برد و او را تشويق کرد.
پدر پروين قطعاتی دلکش و زيبا را از کتب خارجی به فارسی برمی گرداند و دختر خردسالش را به نظم آن ها تشويق می کرد. همين کار بر علاقه ی پروين به شعر و ادب افزود و سرانجام او را به جدّ به عرصه ی شعر و شاعری رهنمون شد.
يگانه اثر مانده از پروين، ديوان اوست که بارها چاپ شده است. قصايد پروين پر نکته و نغز است؛ اين قصايد هر چند به پيروی از شيوه ی ناصر خسرو سروده شده اند، امّا روانی و سادگی اسلوب سعدی هم در آن ها نمايان است. به اين ترتيب، در اشعار پروين دو شيوه ی خراسانی و عراقی به گونه ای تلفيق شده و شيوه ای تازه و مستقل را پديد آورده است.
پروين در قطـعات خــود به سنايی و انوری توجّه داشته اما درحدّ تقليد صرف باقی نمانده است. بيش تـر قطـعات او به صورت مکالمه و گفت و گوست؛ همان که در اصطلاح ادبی مناظره خوانده می شود.
در شعر وی دو طرف مناظره گاه دو آدميزادند؛ مانند دزد و قاضی، مست و هشيار يا دو جانور همچون گربه و شير، مور و مار، گرگ و سگ، يا دو شیء مثل سير و پياز، کرباس و الماس، گوهر و سنگ، گل و شبنم. مناظره های او حالت تمثيلی و گاهی علاوه بر اين، صورت انسان نمايی (تشخيص) و شعور يافتن غير ذی شعور پيدا می کند.
موضوع تحقيق:
زندگی نامه ی شعرا
دبير مربوطه:
سرکار خانم رابط اسحاقی
تهيه کنندگان:
زهرا عبيدی- تهمينه مجيدی- فائزه حسينی راد
شاهنامه ی فردوسی:
شاهنامه ی فردوسی، شاهکار آثار حماسی ملّی ايران و يکی از عالی ترين نمونه های شعر ساده و روان به سبک خراسانی است. نظم اين اثر بزرگ در سال 365 يا 370 هجری شروع می شود و پس از سی يا سی و پنج سال يعنی به سال 400 يا اندکی بعد از آن به پايان می رسد.
موضوع اين شاهکار جاودان، تاريخ ايران قديم از آغاز تمدن نژاد ايرانی تا انقراض حکومت ساسانيان به دست مسلمانان است و بر روی هم به سه دوره ی اساطيری، پهلوانی و تاريخی تقسيم می شود.
دوره ی اساطيری از عهد کيومرث تا ظهور فريدون ادامه دارد. در اين عهد از پادشاهانی مانند کيومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشيد سخن به ميان می آيد. تمدن ايرانی در اين زمان تکوين می يابد. کشف آتش، جدا کردن آهن از سنگ، و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در اين دوره صورت می گيرد. در اين عهد جنگ ها غالباً جنگ های داخلی است و جنگ با ديوان –بعضی احتمال داده اند که منظـور از ديـوان، بوميـان فلات ايران بوده اند که با آريايی های مهاجم همواره تا مدتی جنگ و ستيز داشته اند- و منکوب کردن آن ها بزرگ ترين مشکل عصر بوده است. در پايان اين عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبول بدی به حکومت می نشيند، اما سرانجام پس از هزار سال، فريدون به ياری کاوه ی آهنگر و حمايت مردم، او را از ميان می برد و دوره ی جديد آغاز می شود.
دوره ی پهلوانی يا حماسی از پادشاهی فريدون شروع می شود. ايرج، منوچهر، نوذر، زاب و گرشاسب به ترتيب به پادشاهی می نشينند. جنگ های ميان توران و ايران آغاز می شود.
دوره ی تاريخی با ظهور بهمن آغاز می شود، و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می نشينند. در اين زمان اسکندر مقدونی به ايران حمله می کند و دارا را که همان داريوش سوم است می کشد و به پادشاهی می نشيند.
دکتر غلامحسين يوسفی:
پژوهشگر، نويسنده و استاد برجسته ی دانشگاه، دکتر غلامحسين يوسفی در سال 1306 شمسی در مشهد ولادت يافت. او با نثری روان، پخته، جذاب و عميق آثاری بزرگ از جمله «ديداری با اهل قلم»، «برگ هايی در آغوش باد»، «چشمه ی روشن»، «تصحيح بوستان و گلستان سعدی»، «کاغذ رز»، بحثی در شرح احوال و روزگار شعرا و ترجمه هايی چون «شيوه های نقد ادبی» از ديويد ديچط و «داستان من و شعر» از نزار قبانی را رقم زد.
دو کتاب ارزشمند «ديداری با اهل قلم» و «چشـمه ی روشن» گواه ديد روشن، نقّادانه، منصفانه و احاطه ی علمی دکتر يوسفی است. اين نويسنده ی بزرگ در چهاردهم آذر ماه 1369 در تهران درگذشت و در کنار مرادش حضرت رضا (ع) به خاک سپرده شد.
ابوعلی سينا دانشمند بزرگ ايران:
در حدود هزار سال پيش، در يکی از شهرهای ايران پسری به دنيا آمد. مادرش نام او را حسين گذاشت.
حسين از پنج سالگی شروع به درس خواندن کرد. او با علاقه ی بسيار درس خواند و به سرعت پيشرفت کرد. کتاب را بيش از هر چيز دوست داشت و به تدريج برای خود کتاب خانه ی کوچکی درست کرد. هر جا کتاب تازه ای می ديد می خريد، آن را با دقّت می خواند و در کتاب خانه اش نگاه می داشت. حسين در 18 سالگی طبيب ماهر و مشهوری شد که به معالجه ی بيماران می پرداخت. در اين موقع، به او ابوعلی سينا می گفتند. هر کس که بيماری سختی داشت، پيش او می رفت و ابوعلی سينا او را درمان می کرد. ابوعلی سينا بسيار مهربان بود و بيماران محتاج را به رايگان معالجه می کرد.
ابوعلی سينا، که به او «ابن سينا» هم می گويند، نتيجه ی تجربه ها و مطالعه های خود را در کتاب های بسياری نوشته است. کتاب های اين دانشمند ايرانی به زبان های گوناگون ترجمه شده است. هنوز هم، در دانـشگاه های بزرگ جـهان، دانـشجويان و دانشـمندان کتاب های ابـن سـينا را مطالعه می کنند. يکی از کتاب های معروف ابن سينا قانون است که در علم طب نوشته شده است.
ابن سينا، طبيب و دانشــمند بزرگ ايران، در 58 سالـگی درگـذشت. آرامـگاه او در شهر همدان است.
قابوس نامه:
قـابوس نامـه از آثار مـهم منثـور اواخر قـرن پنجم و از بهترين نمونه های نثر مرسل به شمار می رود. نويسنده ی اين کتاب امير عنصرالمعالی کيکاوس بن اسکندربن قابوس وشمگير، از امرا و شاهزادگان خاندان زياری است که در قسمتی از طبرستان و گرگان امارت گونه ای داشته است. عنصرالمعالی ظاهراً در سال 475 دست به تدوين کتابی به فارسی برای پسرش گيلانشاه می زند و گويا قصدش آن بوده است که فرزند را از علوم و فنون و آداب و عادات مختلف که در آن زمان وجود داشته و دانستن آن ها را برای فرزند لازم می دانسته است آگاه سازد.
نام اصلی کتاب «نصيحت نامه» است و قابوس نامه اسمی است که بعداً به به مناسبت شهرت جدش قابوس بن وشمگير بر روی آن کتاب گذاشته اند. عنصرالمعالی خود در آغاز کتاب سبب تأليف آن را صراحتاً بيان می دارد و می نويسد: «چنين گويد جمع کننده ی اين کتاب پندها، الامير عنصرالمعالی کيکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگيربن زيار، مولی اميرالمؤمنين با فرزند خويش گيلانشاه؛ بدان ای پسر، که من پير شدم و پيری و ضعيفی و بی نيرويی و بی توشی بر من چيره شد و منشور عزل زندگانی از موی خويش در دايره ی گذشتگان يافتم چنان ديدم که پيش از آنکه نامه ی عزل به من رسد، نامه ای ديگر اندر نکوهش روزگار و سازش کار بيش از بهرگی جستن از نيک نامی ياد کنم به چشم عقل در سخن من می نگری و فزونی يابی و نيک نامی در دو جهان، و مبادا که دل تو از کار بستن بازماند که آن گه از من شرط پدری آمده باشد، اگر تو از رفتار من بهره ی نيکی نجويی جويندگان ديگر باشند که شنودن و کار بستن غنيمت دارند.»
بديع الزمان فروزانفر:
استاد بديع الزمان فروزانفر، محقق، اديب و شاعر معاصر در سال 1376 شمسی در بشروی خراسان ديده به جهان گشود. وی در طی نيم قرن تلاش علمی و تدريس در مدارس و دانشگاه های مختلف، تأليفات و تحقيقاتی ارزنده داشت و شاگردانی بزرگ و پرارج پرورد. حافظه ی قوی وسعت آگاهی ها، دقّت علمی، احاطه بر اشعار فارسی و عربی از او چهره ای ممتاز ساخته بود.
فروزانفر در نقد و تصحيح متون کم نظير و بی بديل بود. از مهم ترين آثار او مأخذ قصف و تمهيدات مثنوی احاديث مثنوی شرح مثنوی شريف، کليات شمس تبريزی يا ويوان کبير و فيه ما فيه مولانا جلال الدين را می توان نام برد.
مجموعه اشعار وی نيز اخيراً به چاپ رسيده است. استاد فروزانفر در روز چهارشنبه 16 ارديبهشت 1349 در تهران درگذشت.
محمد غزالی:
امام محمد غزالی در سال 450 هجری قمری در طوس به دنيا آمد. او در 20 سالگی از طوس به نيشابور رفت و در نزد امام الحرمين دروس «فقه، حکمت و فلسفه» را آموخت.
وی در سال 505 هجری در 55 سالگی در گذشت.
کتاب معروف او کيميای سعادت است.
نظامی گنجه ای:
از استادان بزرگ و از ارکان شعر فارسی است. در قرن ششم هجری می زيسته و در مدفنش در گنجه تا اواسط عهد قاجاری بود. بعد از آن رو به ويرانی نهاد تا باز به وسيله ی دولت محلی آذربايجان شوروی شد.
نظامی غير از ديوانی که عدد ابيات آن را بيست هزار بيت نوشته اند و اکنون مقداری از آن در دست است. پنج مثنوی مشهور به نام «پنج گنج» دارد که آن ها را عادتاً خمسه ی نظامی می گويند. مثنوی نخست مخزن الاسرار است که مشتمل بر حدود دو هزار و دويست و شصت بيت در بحر سريع که نخستين منظومه شاعر است و نظامی آن را اندکی پيش از چهل سالگی خود ساخت و از لمهات مثنوی های فارسی و مشتمل بر مواعظ و حکم است در بيست مقاله.
مثنوی دوم خسرو و شيرين است در شش هزار و پانصد بيت به بحر مزج مسدّس مقصور و محذوف و درباره ی داستان عشقبازی خسرو پرويز با شيرين ساخته است. اين داستان از جمله ی داستان های اواخر عهد ساسانی است که در شاهنامه ی فردوسی نيز آمده است. در اين داستان عشقبازی خسرو با شيرين –کنيزک ارمنی- از عهد هرمز آغاز شده و همين کنيزک است که بعدها از زنان مشهور حرمسرای خسرو گرديد.
اما در خسرو و شيرين نظامی شيرين شاهزاده ی ارمنی است گويا اين داستان پس از قرن چهارم تا دوره ی نظامی رسيده باشد. مثنوی سوم منظومه ی ليلی و مجنون است در چهار هزار و هفتصد بيت که در مدتی کمتر از چهار ماه سروده شده. داستان های قديم عرب بوده است که نظامی هنگام نظم در آن تصرفات بسيار کرده است.
مثنوی چهارم بهرامنامه يا هفت پيکر يا هفت گنبد است که راجع است به داستان بهرام گور و از قصص معروف دوره ی ساسانی بوده است. در اين منظومه نخست نظامی شرحی از سرگذشت بهرام را در کودکی و جوانی تا رسيدن به پادشاهی و کارهای بنام او آورده آنگاه به داستان وی با هفت دختر از شاهان هفت اقليم اشاره کرده که برای هر يک گنبدی به رنگ خاص ساخته بود و هر روز از هفته مهمان يکی از آنان بوده و قصه ای از هر يک شنيده است. اين هفت داستان که نظامی از زبان هفت عروس حصاری آورده، حکايت های غريب و دلچسبی است.
اينشتين (پدر فيزيک معاصر):
اگرچه اينشتين در «اولم» به دنيا آمد، وقتی که يک سال از عمر او می گذشت والدينش به «مونيخ» نقل مکان کردند. چون مادرش نوازنده پيانو بود، اينشتين هم در کودکی علاقه زيادی به پيانو پيدا کرد و اين علاقه مندی به حدی بود که حتی به خاطر پيانو صرف شام و ناهار را فراموش می کرد.
اينشتين در همان دوران طفوليت علاقه شديد به دانش پيدا کرد؛ به طوری که وقتی پدرش به او ساعتی که در آن قطب نما نصب شده بود داد، اينشتين ساعت را از ياد برد و از پدرش سؤالات زيادی درباره قطب نما نمود.
اينشتين در رياضيات استعداد زيادی از خود نشان داد، ولی در ساير دروس متوسط و در زبان ضعيف بود. وقتی که از عمر او 16 سال می گذشت، خانواده اينشتين به ايتاليا نقل مکان نمود و از آنجا به سوئيس رفتند. در سوئيس اينشتين در کنکور شرکت کرد تا در دانشگاه زوريخ مشغول تحصيل گردد، ولی رفوزه شد. سال بعد مجدداً امتحان داد و قبول شد. به سال 1900 تحصيلات خود را به پايان رساند و يک شهروند سوئيسی شد. او می خواست معلم شود، ولی موفق نگرديد و در اداره ی اختراعات سوئيس به صورت يک منشی ساده مشغول کار گرديد.
در همين ايام او با يک زن يوگوسلاوی موسوم به مليوا مارچ ازدواج کرد و از او دارای دو پسر شد، ولی طولی نکشيد که آن ها از هم جدا شدند و اينشتين با يکی از خويشان خود مجدداً ازدواج کرد. به سال 1921 اينشتين جايزه نوبل گرفت و اين به خاطر آن بود که در مسأله ای ثابت کرده بود روی فلزاتی چون پتاسيم، تونگستون و غيره، وقتی که نور بر آن ها بتابد از خود الکترون پخش می کند. او اين الکترون ها را «فوتو الکترون» خواند و اثرات آنها را اثر «فوتو الکتريک» معرفی کرد.
يک رساله ديگر او مربوط به تئوری نسبيت بود که گفته می شود به قدری فهم و درک مطالب آن دشوار است که فقط 12 نفر توانسته اند آن را درک کنند. همچنين رساله ای درباره ماده و انرژی نوشت. بر طبق اين تئوری چنانچه يک توده ماده تبديل به انرژی شود، آن چنان انرژی به دست خواهد آمد که با هفت ميليون تن ديناميت منفجر شده برابر خواهد بود. نتيجه اين تئوری بمب اتم بود.
به سال 1911 رساله نظريه کلی درباره نسبيت را به چاپ رساند و توضيح داد قوه جاذبه چگونه کار می کند. وقتی که هيتلر رفاه حکومت آلمان را به دست گرفت، اينشتين چون يهودی بود از آلمان به آمريکا مهاجرت و در دانشگاه پرينستون مشغول کار گرديد، سرانجام در 77 سالگی سخت بيمار شد و در بيمارستان پرينستون در خواب درگذشت.
سعدی:
سعدی، استاد سخن و يکه تاز عرصه ی نثر مسجع و شعر عاشقانه است. ظرافت بيان، استواری سخن، شيوايی و رسايی، سادگی و لطف کلام و عظمت و اعتدال از ويژگی های شعر و نثر اوست. غزل سعدی شيرين و شنيدنی، صميمی و تأثيرگذار است و ساخت و بافتی روان و دل نواز دارد. در غزلی که می خوانيم شاعر، آرزوی وصل محبوب و دل بريدن از هر چه غير دوست را بيان می کند.
مقصد عارفان و عاشقان حقيقی نه رسيدن به بهشت است نه رهايی از دوزخ که آنان تنها شيفته و دل باخته ی اويند و بس.
در آرزوی تو باشم
در آن نفس که بميرم، در آرزوی تو باشمبدان اميد دهم جـان کـه خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قيامت که سر زخاک برآرمبه گفت و گوی تو خيزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآيـند شـاهدان دو عـالمنظـر به سـوی تو دارم غـلام روی تـو بـاشـم
حـديث روضـه نگويم، گل بهـشت نبويمجـمال حـور نجـويم، دوان به سـوی تـو باشم
به خـوابگاه عـدم گـر هـزار سال بخسبمبه خـواب عافيت آن گـه به بوی موی تو باشم
مـی بهـشت ننوشـم زجام سـاقی رضوانمرا به باده چه حـاجت که مست بوی تو باشم
هـزار باديه سهـل است با وجود تـو رفتناگر خـلاف کنـم سعـديا به سـوی تـو بـاشـم
فردوسی
استاد ابوالقاسم فردوسی شاعر بزرگ حماسه سرای ايران و يکی از گويندگان مشهور عالم و از ستارگان درخشان آسمان شعر و ادب پارسی و از مفاخر جاويدان ملّت ايران است.
فردوسی از دهقانان صاحب مکنت قرن چهارم و اوايل قرن پنجم بوده که بر اثر نظم شاهنامه و گذراندن عمر در اين راه ثروت خود را از دست داده و در پيری تهی دست شده است. فردوسی به تاريخ نياکان خويش و افسانه ها و داستان های ايرانی آشنايی و به دانستن آن ها دلبستگی داشت، به همين سبب است که بدون هيچگونه انگيزه ی بيرونی و تنها به اراده و خواست درونی خود به اين کار بزرگ و شگفت آميز دست زد و تا زمانی که گرفتار تهی دست و پريشانی روزگاری نگشت يعنی مال و ثروت اجدادی را بر سر کار شاهنامه نگذاشت به دربار و شاهان و جوايز ايشان توجه نکرد.
موضوع شاهنامه ی تاريخ ايران باستان از آغاز تمدن نژاد ايرانی تا برچيده شدن حکومت آن به دست عرب است. در شاهنامه سه دوره ی متفاوت می توان تشخيص داد:
اول دوره ی اساطيری، دوم عهد پهلوانی از قيام کاوه تا قتل رستم و سوم دوران تاريخ.
دوره ی اساطيری از عهد کيومرث تا ظهور فريدون و دوره ی پهلوانی از قيام کاوه تا قتل رستم. و دوره ی تاريخـی از اواخـر عـهد کـيان به بعد. اما اين بخش نيز آميختگی فراوان با افسانه ها و داستان های حماسی دارد.
مأخذ فردوسی در نظم شاهنامه در درجه اول شاهنامه منثور ابومنصوريست و سپس داستان هائی که درباره ی رستم و خاندان گرشاسب وجود داشته و گويا جامع و راوی آن ها آزاد سرو نامی بوده است و ديگر پاره ای از داستان های پراکنده و نيز کتابی که در شرح حال داستان اسکندر در دسترس بوده است.
حميد سبزواری:
حـميد سـبزواری (متولد 1304 سبزوار) از شـاعران انـقلاب اسلامی است. از جمله ی آثار او می توان به دو مجموعه شعر با نام های «سرود درد» و «سرود سپيده» اشاره کرد.
شعر «بانگ جرس» از سروده های زيبای سبزواری است که در آن شاعر پيوند ميان انقلاب اسلامی ايران و مبارزات و پايداری مردم فلسطين را تصوير می کند و مخاطبان خود را به رويارويی با اشغالگران سرزمين فلسطين و نيرنگ دشمنان و جهاد با بيگانگان فرا می خواند.
کليله و دمنه:
کليله و دمنه کتابی است مشتمل بر داستان هايی از زبان حيوانات که به دستور انوشيروان از هندوستان به ايران آوردند. اين کتاب در عهد ساسانيان از زبان سانسکريت به پهلوی نقل شد و بعدها عبداله بن مقفّع آن را از پهلوی به عربی ترجمه کرد.
در نيمه ی قرن ششم هجری ابوالمعالی نصراله منشی کليله و دمنه را از عربی به فارسی برگرداند و اشعاری به فارسی و عربی در آن افزود. نثر شيوا و سخته ی اين کتاب به گونه ای است که می توان آن را از امّهات کتاب های ادبی فارسی و نمونه ی برجسته ی نثر فنّی به شمار آورد. از شخصيت های اصلی آن دو شغال به نام های کليله و دمنه است.
سهراب سپهري در پانزدهم مهر ماه 1307 در شهرستان كاشان متولد شد. پس از پايان تحصيلات دوره ابتدائي و متوسطه به دانشسراي مقدماتي تهران رفت و در خرداد ماه 1324 دوره دو ساله اين دانشسرا را به پايان رساند . درسال 1325 به استخدام اداره آموزش و پرورش كاشان در آمد و در همين سال نخستين شعرش به نام « بيمار » د رماهنامه جهان نو منتشر شد .
در سال 1327 از آموزش و پرورش استعفا داد و در امتحانات ششم ادبي شركت و ديپلم ادبي گرفت و مهر ماه همان سال د ردانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت و در همين سال در شركت نفت استخدام و پس از يكسال استعفا داد .
در سال 1330 نخستين مجموعه اشعارش را با نام « مرگ رنگ » چاپ و منتشر ساخت .
د رخرداد ماه سال 1332 دوره ليسانس دانشكده هنرهاي زيباي تهران دررشته نقاشي به پايان رساند و رتبه اول شد و به دريافت نشان درجه اول علمي نايل شد .
در همان سال به عنوان طراح در سازمان همكاري بهداشت تهران به كار پرداخت.
د رهمين سال دومين مجموعه شعرش را با نام « زندگي خواب ها » منتشر ساخت .
در سال 1333 در قسمت موزه هاي اداره كل هنرهاي زيبا به كار و تدريس در هنرستان هنرهاي زيبا پرداخت .
د رمرداد ماه 1336 به اروپا رفت و در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي « چاپ سنگي » ثبت نام كرد .
د رفروردين ماه 1337 در نخستين بينيال نقاشي تهران شركت جست و در همان سال به مدت دو ماه از پاريس به ايتاليا رفت و در رم به مطالعه پرداخت و در خرداد ماه همين سال در بينيال ونيز شركت كرد .
در سال 1337 مجدداَ به ايران برگشت و كارش را در اداره كل اطلاعات وزارت كشاورزي آغاز كرد .
در فروردين ماه 1339 در بينيال دوم تهران شركت و موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زبيا شد .
در سال 1339 براي يادگيري فنون حاكي روي چوپ به توكيو سفر كرد .
در سال 1340 در بازگشت از ژاپن به هندوستان رفت .
و در ارديبهشت ماه همين سال نمايشگاه انفرادي خود را در تالار عباسي تهران برگزار كرد .
د
ر سال 1340 سومين مجموعه شعرش را با نام « آوار آفتاب » منتشر ساخت . ود رمهر ماه همان سال به تدريس در هنركده هنرهاي تزئيني تهران پرداخت و چهارمين مجموعه شعرش را با نام « شرق اندوه » منتشر كرد .
دراسفند ماه 1340 براي هميشه از مشاغل دولتي استعفا دا د.
در خرداد ماه 1341 به برگزاري نمايشگاه انفرادي از تابلوهايش د رتالار فرهنگ تهران اقدام كرد و دي ماه همين سال دومين نمايشگاه انفراديش را برگزار نمود .
در سال 1342 د رنمايشگاه گروهي گالري گيل شركت كرد و در تيرماه همين سال نمايشگاهي انفرادي از تابلوهايش در استوديو فيلم گلستان برگزار نمود .
درسال 1342 در بينيال سان پاولو برزيل شركت كرد و نيز دو نمايشگاه يكي گروهي و يكي انفرادي درتهران برگزار نمود .
د رسال 1343 براي ديداري ا زهندوستان به اين سرزمين سفر كرد و از آنجا به پاكستان و افغانستان رفت و باديدني هاي مختلف اين كشور ها آشنا شد .
در سال 1344 در يك نمايشگاه گروهي در گالري بور گز تهران شركت كرد و سپس در همين گالري به برگزاري نمايشگاهي انفرادي از آثارش اقدام نمود .
د رآبان 1344 شعر بلند « صداي پاي آب » را در فصلنامه آرش منتشر ساخت و سفري به اروپا ( به مونيخ و لندن ) نمود .
در سال 1345 مجدداً براي ديداري از كشورهاي فرانسه ، اسپانيا ، هلند ، ايتاليا و اتريش به اروپا سفر كرد .
د ربهمن ماه 1346 يك نمايشگاه انفرادي درگالري سيحون برگزار نمود ، و مجموعه اشعارجديدش را با نام « حجم سبز » منتشر ساخت .
در سال 1347 در نمايشگاه گروهي گالري مس شركت كرد و نيز درنمايشگاه فستيوال روايان فرانسه شركت نمود ودر دو نمايشگاه ديگر درايران تابلوهايش را به نمايش گذاشت .
در سال 1349 به آمريكا سفر كرد و پس از هفت ماه اقامت در اين كشور و شركت در نمايشگاه گروهي در بريج همپتن به ايران برگشت .
درسال 1350 براي برگزاري نمايشگاهي انفرادي از آثارش درگالري بنسون نيويورك به آمريكا سفر كرد و همان سال د رگالري ليتو ، تهران نمايشگاهي انفرادي برگزار نمود.
در سال 1351 يك نمايشگاه انفرادي درگالري سيروس پاريس برگزار و بعداً آثارش را براي نمايش به گالري سيحون تهران منتقل كرد .
درسال 1352 نمايشگاهي انفرادي د رگالري سيحون تهران برگزار نمود ونيز سفري به پاريس كرد و در كوي بين المللي هنرها اقامت كرد .
دردي ماه 1358 براي درمان بيماري سرطان خونش به انگلستان سفر كرد ودر اسفند ماه همين سال به ايران برگشت .
و در اول ارديبهشت ماه 1359 در بيمارستان پارس تهران در گذشت و پيكر عزيزش را در صحن امامزاده سلطان علي در قريه مشهد اردهال كاشان دفن كردند .
نقد منظومه مسافر سهراب سپهری :
منظومه « مسافر » كه در سال 1345 منتشر شده از نظر تاريخ سرايش با فاصله دو سال از « صداي پاي آب » سروده شده و از نظر انتشار با يك سال فاصله با آن منتشر شده و در حقيقت دنبال همان شعر است . ولي اگر در « صداي پاي آب » شاعر مستقيماً از خود و سفر ها و تجربه هايش سخن مي گويد . درمنظومه « سپهري » به هيات راوي ظاهر شده و شعر را با شرح سفر شخص ثالثي كه در حقيقت خود اوست ، آغاز و در آن ديده ها ، شنيده ها و تجربه هايش را به تصوير مي كشد . اما پس از شرح مختصري از رسيدن مسافر از راه و گفتگو هايش با ميزبان ، مجدداً به اول شخص برمي گردد و خود راوي بقيه داستان و سرگذشت شعر مي شود ، اما در هيات مسافر .
اين منظومه ار سه بند تشكيل شده و جمعاً در 379 مصراع يا خط سرودهشده وتقريباً از نظر بلندي به اندازه منظومه « صداي پاي آب »است . دربند اول شاعر ، پس از توصيف زمان و مكان ميزبان ، خبر از رسيدن مسافري مي دهد كه به زودي معلوم مي شود ، يك مسافر حرفه اي است و قصد اقامت ندارد و به زودي باز عازم سفر خواهد شد . سفري كه از دير باز آغاز شده و هنوز ادامه دارد .
زمان غروب است و مسافر كه تازه از رسيده از دلتنگي ها و وضع سفر مي گويد . گفتگو بين مسافر و ميزبان ادامه دارد ، تا شب فرا مي رسد و ميزبان مسافر را به حال خود مي گذارد و رهايش مي كند تا در تنهايي و در خلوت به مرور خود و خاطرات وانديشه هايش بند 103 خط شعر را در برمي گيرد . سپس مرد با خود مي انديشد و از ديده ها و شنيده ها و سفرها و تجربه هايش مي گويد :شرح سفري بلند كه از مكاني مملوس و آشنا شروع مي شود : سفر از هبوط آدم آغاز ودر « بابل » و بين النهرين ادامه مي يابد و به عصر حمورابي مي رود و با بودا ملاقات مي كند و براي دختران « بنارس » ودركنار جاده « سرنات » سخن از « گوشواره » عرفان نشان تبت مي گويد و بعه ياد فلسطين و « طور » مي افتد. . به ياد وقايع تاريخي ، هجوم مغولان و جاده ادويه و در ساحل « جمنا » مي نشيند و از« تاج محل » ديدن مي كند و سرانجام كنار « تال » آرام مي گيرد و سرگرم زمزمه با خويش مي شود . اين بند كه بلند ترين قسمت شعراست جمعاً 208 خط از منظومه را به خود اختصاص داده است . سپس مسافر به خود مي آيد و به ياد سفر و هدفش ، و اين كه مسافر است و بايد سفر كند و بايد از اين لحظه ها عبور كند مي افتد و بند سوم شعر با عبات « عبور بايد كرد و هم نورد افق هاي دور بايد شد . » آغاز مي شود و تا پايان شعر اد امه دارد . اين بند يا بند پاياني كوتاهتر از دو بند پيشين است و تنها 68 خط از شعر را به خود اختصاص داده است .
گر چه منظومه « مسافر » از خيلي جهات شبيه منظومه پيشين سپهري يعني « صداي پاي آب » است ولي تفاوت آن با « صداي پاي آب » در زبان محكم ، ساختار ذهني ، اشارات تاريخي وتصاوير شاعرانه ناب و مفاهيم دقيقي است كه براي درك درست آن بايد شعر را بادقت وبا تامل بيشتر خواند و در خط خط آن توقف كرد و با اشارات تاريخي اش توجه كرد .
افزون بر آن سپهري دراين منظومه بيش از پيش مكنونات ذهني ودنياي تخيلي و تصوراتش از جهان و مذهب وعرفان را با مخاطب در ميان مي گارد . نام منظومه اشاره دقيقي است به مكتب فكري شاعر كه دقيقاًترجمه « سالك » عربي است و رد عرفان جايگاه خاصي دارد . ولي در عرفان سپهري ، كه عرفاني است خود ساخته و تركبي است از كليه مكاتب عرفاني شرقي ، عارف يا سالك براي رسيدن به حقيقت و حصول به مرحله امن و وصول به حق ، نياري به پير و مراد ندارد و سلوكش نه ذهني واز طريق تذهيب نفس و تزكيه روح بلكه تنها از طريق سير و سفر عيني و آميزش با ذات طبيعت و دريافت حس طبيعي حيات وراز جادويي زندگي طبيعي و ارتباط آن با خالق وحقيقت هستي صورت مي گيرد . درواقع سلوك سپهري سلوكي علمي است و از رهگذر دانش و تجربه است كه به راز هستي و حق و حقيقت مي رسد . به همين دليل سفر درمكتب سپهري نقش ويژه اي دارد . اين سفر در « صداي پاي آب » از كودكي آغاز و در جواني سالك متوقف مي شود . ولي در منظومه « سفر » اين سلوك و سير طبيعي با گستره بيشتريجريان دارد و از آغاز بشريت و هبوط آدم به عالم خاكي شروع ، و تا زمان شاعر ، از خاور ميانه تا هند ادامه دارد . شايد با چنين برداشتي است كه منظومه « سفر » از بين راه آغاز مي شود . مسافري كه در حال سفر است از راه مي رسد . اين مسافر كسي نيست كه سفرش را از جايي آغاز كرده و اينك به زادگاهش برگشته باشد . يعني سفرش آنچنان كه بي آغاز است ، بي پايان نيز هست . « مسافر » سمبل انسان است درجهان خاكي كه از بدو خلقت ، و آغاز تولد تا پايان حيات و تا پايان جهان ادامه دارد .به همين دليل مسافر سپهري ، درجايي توقف كامل نمي كند . او مردي است در سفر كه به همه جا مي رود و گاه تنها براي استراحتي كوتاه در جايي اطراق مي كند و باز به سفرش ادامه مي دهد . همان گونه كه در منظومه « مسافر » مرد مسافر پس از بازگويي سرگذشت سفر و ديده ها و تجربه هايش ، مجدداً به ياد سفر مي افتد ، و به ياد اين كه « عبور بايد كرد » سفري كه تا مرگ و تا پيوستن به نيستي و تا « حضور هيچ ملايم » ادامه خواهد داشت .
زبان سپهري دراين شعر ، زباني محكم و بي پيرايه است كه با لحني غنايي شروع و گاه به زبان حماسي نزديك مي شود :
« دو غروب ، ميان حضور خسته اشياء
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد .
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود .
و بوي باغچه را ، باد روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد .
و مثل بادبزن ، ذهن ، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را . »
دراين شعر تصوير پردازي سپهري به اوج مي رسد ، و تصوير اساسي ترين ركن اين منظومه است : تصاويري زيبا و دلنشين چون :
« مسافر از اتوبوس
پياده شد :
چه آسمان تميزي !
وامتداد خيابان غربت او را برد .»
يا :
« صداي پاي تو آمد و خيال كردم باد
عبور مي كند كه از روي پرده هاي قديمي .»
و يا ؛
« ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست ياد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است .»
همينطور شعر پر است از اشارات ظريف تاريخي كه براي درك برخي از آنها بايد اطلاعات تاريخي خوبي ، بويژه از تاريخ اديان ، داشت ، مثل :
« كجاست سمت حيات
من از كدام طرف مي رسم به يك هد هد .»
كه اشاره ظريفي است به داستان منطق الطير عطار نيشابوري و هدهدي كه رهبري مرغان را براي رسيدن به قاف و سيمرغ به عهده دارد . و يا :
« و در كرانه هامون هنوز مي شنوي ؛
بدي تمام زمين را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد .»
كه اشاره است به روايت زرتشتي درباره وجود نطفه زرتشت در درياچه هامون ، كه هزار يا ده هزار سال پساز درگذشت زرتشت ، هنگام آب تني دختران باكره درهامون ، از نطفه زرتشت آبستن شده و بدينوسيله در هر هزاره يكي از دختران به يكي از پسران زرتشت يا سه سوشيانت آبستن شده و سوشيانت يا موعودهاي زرتشتي متولد شده ، و جهان را از بدي و پليدي رهايي خواهند بخشيد .
همچنين براي درك رابطه زمين هاي استوايي ؛ « بانيان » ، « آفتاب » در تصوير زير :
« سفر مرا به زمين هاي استوايي برد
و زير سايه آن « بانيان » سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد :
وسيع باش ، و تنها و سر به زير و سخت .
من از مصاحبت آفتاب مي آيم
كجاست سايه .»
بايد مخاطب اين شعر از سرگذشت بودا . اشراق وي در زير درخت انجير يا بانيان باخبر باشد و نيز با اين سرود وي باشد :
« چون اين را بيني چونان كرگدن تنها سفر كن .»
و همين طور رابطه آفتاب و سايه را در دو خط آخر اين تصوير بهتر درك كند ؛ كه آفتاب يا روشني و روشنايي اشاره به مفهوم نام بودا ( روشن ) و سايه اشاره به سايه درخت انجير و در نهايت اشاره به اشراق بوداست و اين كه سپهري نيز چون بودا از رياضت و انديشيدن محض به جايي مي رسد ، دلش مي خواهد تا به سايه درخت پناه برد تا شايد مثل بودا به اشراق برسد .
و اندكي بعد در حقيقت خود را جانشين بودا مي بيند و مي گويد :
« و من مفسر گنجشك هاي دوره گنگم
و گوشواره عرفان نشين تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنا رجاده « سرنات » شرح داده ام . »
و همين طور است اشارات وي به « طور » ، « تكليم » و « فلسطين »كه هر يك مبين توجه عميق سپهري به سرگذشت رسولان و منجيان بشريت است . جهان سپهري جهان پليدي و پلشتي است و او خود را بودا . مسيح ، منجي و سوشيانت اين جهان سراسر فريب و زشتي و پليدي و تاريكي مي داند .
گرچه سپهري كمتر با انسان و جامعه سر و كار دارد ، دراين منظومه چندين بار خود را درگير جمع مي كند و ا زجمله آنجا كه سخن زن و دختر به ميان مي آيد :
« و گوشواره عرفان نشان تبت را
برا ي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده سرنات شرح دادم . »
يا :
« زني شنيد
كنار پنجره آمد ، نگاه كرد به فصل . »
و همين طور جايي كه به كودكان عراق و لوح حمورابي اشاره دارد . آنهم كودكاني كه كورند ، يعني نابينايند و ناآگاه و قادربه خواندن لوح و درك پيام تايخي آن نيستند ، كودكاني كه سمبل كودكان جهانند :
« كنار راه سفر ، كودكان كور عراقي
به خط لوح حمورابي
نگاه مي كردند .»
و درطول اين سفر است كه درطول تاريخ ، به عصر ماشين و وضعيت زندگي شهري امروزين مي رسد : زندگي كه از نظر شاعر سخت از جاده صواب به دور افتاده است ؛
« و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد . »
يا :
« زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن جت ها را
نگاه مي كردند . »
و سرانجام با طنزي تلخ ياد آور مي شود :
« و كودكان پي پرپر چه ها روان بودند
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند .
و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت . »
« مسافر » سپهري مسافري است تاريخي ، كه از سفري دور و دراز به بلندي تاريخ بشريت مي آيد و تمام خاطره هاي تلخ انسان را از بدو خلقت تا زمان حال با خود دارد و با خود مرور مي كند :
« هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه
هنوز تاجر يزدي ، كنار جاده ادويه
به بوي امتعه هندمي رود ازهوش . »
اساس اين منظومه مثل « صداي پاي آب » بر روايت استوار است و ساختار آن نيز مثل « صداي پاي آب » حرفي است . تنها زنجيره اي كه بندها و تصويرهاي گوناگون و متعدد شعر را به هم پيوند مي زند خاطره شاعر است . شاعر مسافري كه يك ريز حرف مي زند و مي خواهد تاريخچه جهان و انسان را دريك نشست براي مخاطب باز گو كند . مخاطبي كه درآغاز شعر ميزبان اوست ودربند اول با گفتگو مسافر در حركت شعر سهيم است ولي در بند دوم ساكت ايستاده واين تنها مسافر است كه حرف مي زند ؛ حرف هايي كه خطابي است . ولي طرف مخاطب مسافر درجاهايي همان ميزبان است و درجاهايي هركس مي تواند مخاطب او باشد . ميزباني كه گاه چنين به نظر مي رسد . نه تنها ميزبان بلكه همسفر « مسافر » نيز هست ، يا در زمان هاي ديگري همسفر او بوده است . چرا كه « مسافر » دراين تك گويي بلند و پالايش گاه اشاراتي به همسفر بودن او دارد مثل :
« ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس
هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
به نرمي قدم مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد . »
يا :
« و نيز يادت هست
و روي ترعه آرام
در آن مجادله زنگدار آب وزمين
كه وقت از پس منشور ديده مي شود
تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد .
و يا :
« درابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به ما افتاد
صداي پاي تو آمد ، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي
صداي پاي ترا درحوالي اشياء
شنيده بودم .»
بدين ترتيب گرچه درشروع شعر « مسافر »طرف خطابي مستقيم دارد كه با او به گفت و شنود نشسته وگپ و گفت مي كند ، دربند دوم و سوم مسافر تنها كسي است كه سخن مي گويد و شعر به صورت يك تك گويي يا خاطره نگاري تا پايان حركت مي كند و آنجا كه كلام « مسافر » تمام مي شود ، شعر نيز پايان مي گيرد . بي آنكه مخاطبش كه درآغاز درصحبت هايش بااو مشاركت داشت مجالي به پاسخ بيابد و يا پرسشي اگر دارد بر زبان آورد . همان گونه كه ما كه مخاطب واقعي سپهري هستيم ، پس از خواندن تمام شعر به « مسافر »دسترسي نداريم تا پرسشهايمان را با وي در ميان گذاريم .
بهمين دليل شايد بهترين و جذابترين بخش اين منظومه همان بند نخستين است كه درآن شعر ب هصورت حركتي ديالتيكي و به صورت گفتگوي دو جانبه جريان دارد و به بخش شيرين و فلسفي شبيه مي شود كه پرسش وپاسخ طرف مقابل را سخت جذاب و قابل تامل است ، مثل سؤال و جواب مسافر و ميزبان درمورد معني كلمه « قشنگ » كه پر از رنگ و بو است :
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد :
چه سيب هاي قشنگي
حيات نشئه تنهايي است .
وميزبان پرسيد
قشنگ يعني چه ؟
ومسافر در پاسخ به اين پرسش عشق يا همان اكسير و راز جادويي مكاتب عرفاني اشاره دارد :
« قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق . تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس .
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن .»
و ميزبان جواب مي دهد :
« و نوشداروي اندوه ؟ »
و » مسافر » باتاييدي ضمني مي گويد :
« صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش .»
و گفتگوي زيباي اين دو در هنگام شب و موقع نوشيدن چاي :
« چرا گرفته دلت ، مثل آن كه تنهايي .
-چقد رهم تنها
-خيال مي كنم
-دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
-دچاريعني …
-عاشق
-و فكركن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك ،
دچار آبي بيكران باشد .
-چه فكر نازك غمناكي
-و غم تبسم پوشيده گياه است
-و غم اشاره محوي است به رد وحدت اشياست
-خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست .
-نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله هست . »
و اين گفتگوي جذاب و پرمعني باپاسخ كوتاه . ميزبان پايان مي يابد و به دنبال آن و درطول شب و سكوت ميزبان است كه مسافر به بازگويي سفر و خاطراتش – تا پايان شعر – مي پردازد .
ساختار زبان سپهري در اين مجموعه نيز مثل ساير شعرهاي پيشين اوست ، با همان تركيبات و اوضافاتي چون :
حضور خسته – حجم وقت – سمت مبهم ادراك مرگ – فرش فراغت – حاشيه صاف زندگي – سطح روشن گل .
كه تمام اينها درهمان هفت خط آغازين شعر آمده است ، يعني تقريباً در هر خط يا مصراع يك تركيب .
همين طوراست تركيبات و اضافاتي چون :
صداي هوش گياهان – سكوت سبز چمن زار – صداي خالص اكسير – رگ پنهان رنگ ها – زورق قديمي اشراق – روشني اهتزاز خلوت اشياء – ييلاق ذهن – حضور مبهم رفتار آدميزاد – پشت غبار حالت نارنج – حاشيه روح آب – تن احساس مرگ – متن اساطيري تسنج ريباس – آسمان سپيد غريزه – ارتباط گمشده پاك – حضور هيچ ملايم .
و آنچه شعر سپهري را مبهم ، معمايي و مشكل و غير قابل دسترس مي سازد ، همين تركيب هاست ، تركيب هايي كه به راحتي مي توان آن را ساده تر و قابل لمس تر ساخت .
برعكس آنجا كه سپهري از صفت و تشبيه و اضافات تركيبي كمتراستفاده مي كند زبانش راحت ، صميمي و قابل لمس و در ك تر است مثل :
« مسافر از اتوبوس
پياده شد :
چه آسمان تميزي
و امتداد خيابان غربت او را برد »
يا :
« و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چاي مي خوردند »
و يا :
« كنار راه سفركودكان كور عراقي
به خط لوح حمورابي
نگاه مي كردند
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم .»
بدين ترتيب منظومه « مسافر » نيز مثل بقيه اشعار سپهري ، شعري است پيچيده و مبهم كه براي درك بهتر آن بايد نخست جمله ها و عبارت هاي تصوير شعري را از اضافات زائد سترد و سپس آن را مجدداً پشت سر هم چيد و مرتب كرد تا با جمله اي سالم و عباراتي گويا دست يافت و بدينوسيله به مفهوم واقعي تصاوير و مفاهيم مورد نظر سپهري پي برد .
نكته ديگر اين كه در اين منظومه سپهري از همان آغاز درگير مفهوم مرگ است و سفر نيز حركتي است كه به مرگ و « هيچ » مي انجامد . مرگ و نيستي كه نه تنها در انتظار انسان بلكه اشياء نيزهست ، حتي سيب :
« و روي ميز . هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود .»
يا :
« هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ .»
وسرانجام شعر با تاكيد بر سفر و گذشتن از ايستگاههاي گوناگون به مرگ يعني « هيچ ملايم » مي رسد و با آرزوي پيوستن به « وسعت تشكيل برگ ها » و « كودك شور آب ها » و رسيدن به « خلوت ابعاد و ديدن » حضور هيچ ملايم يا مرگ ، پايان مي گيرد .
مسافر
دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود .
و بوي باغچه را ، باد ، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد .
و مثل باد بزن ، ذهن ، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را .
مسافر از اتوبوس
پياده شد :
« چه آسمان تميزي !»
و امتداد خيابان غربت او رابرد .
غروب بود .
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد .
مسافر آمده بود
روي صندلي راحتي ، كنار چمن
نشسته بود :
« دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است .
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد .
خطوط جاده دراندوه دشت ها گم بود .
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد .
حكيم ابوالمجدبن آدم متخلص به سنايي شاعر وعارف نامدار اواسط قرن پنجم واوايل قرن ششم ه.ق. به احتمال زياد درسال 473 ه.ق درغزينن به دنيا آمد وچنان كه اثر تذكره نويسان نوشته اند واز ابيات اودرمنظومه حديقه الحقيقه نيز برداشت مي شود 62 سال بعد درهمان ديار درگذشت .وي هم دوره با مسعودبن ابراهيم فرزند نيل بهرام شاه غزنوي بود پدرش آدم از خاندان شريف وبزرگ بوده است وبه نوشته جامي شاعر وعارف قرن 9 در «نفحات الانس » با پدر شيخ «رضي بن لالا» كه از دانشمندان وبزرگان عرفان بود نستبي داشته ونيز معلم فرزندان «ثقه الملك طاهربن علي » وزير معروف بوده است . سنايي چه در روزگار خودوچه درسده هاي بعد همواره مورد تجليل اديبان گوناگون قرار گرفته وپس از مرگ نيز اقتدار بسيار برخودار بوده است بسياري از شعراي معاصر او واعصار بعدي اورا دررديف عنصري،معزي ،رودكي و گاه برتر ازآنان برشمرده اند .سيد الدين محمد عوضي «تذكرة معروف لباب الباب در وصف اوآورده است :« استاد الحكما ،ختم شهدا ،عبد الدين آدم السايي الغزنوي ؛سنايي كه در ديده ي حكمت روشنايي بود ودرحديقه ي بينايي سنايي ؛ قلب او همه انس بود ، به قلب انس (سنا)منصور شد ؛ ازقله بحر خاطرخود گنج ها نهاد وبدست بيان برجهانيان گوهر پاشيد جامي در «نفحات الانس » درباره ي سنايي چنين نوشته است :« حكيم سنايي غزنوي قدس ا.. تعالي روحه ( كه ) كنيت ونام وي ابوالمجد ودين آدم است … ازكبراي طايفه ي صوفيه است وسخنان وي را به استشهاد درمصتفات خودآورده اند وكتاب «حديقه الحقيقه » بركمال وي درشعر وبيان اذواق ومواجيد هرباب معرفت وتوحيه دليل قاطع وبرهاني ساطع ايست اوازمريدان خواجه يوسف همداني است …» دولتشاه سمرقندي نيز درتذكره ي الشعراي خود درباره ي سنايي نوشته است :« حكيم عارف المجد محدودنن آدم السنايي قدس ا… سره العزيز ، ازبزرگان دين واشراف روزگار است … » مولاناجلال الدين روحي با وجود كمال وفضل خود را از متابعان شيخ سنايي مي داند ومي گويد :
«عطارروح بود وسنايي دوچشم اوماازسنايي وعطارآمديم »
ونيز آذر درآتشكده خود گفته است :
«حكيم سنايي دلش منبع عرفان ودانش وجانش مخزن حكمت ، ازحكما ،حكيم انوري وخاقاني كمال عقيدت به او داشته اند واز عرفا مولانا جلال الدين روحي نهايت وثوق به او اظهار ميكرد .
واقعيت آن است كه سنايي درآغاز كار چندي به مدح سلاطين وخوشگذراني مشغول بود ولي ديري نگذشت كه از اين روش بيزار شد وبه عالم عرفان روي آورد وازشاهان زور گو دوري كرد وبه قول دولتشاه «ازدنيا ومافيها معرض بود» تاحدي كه سلطان بهرامشاه غزنوي مي خواست تاهمشيره يخود را به نكاح شيخ درآورد. اوامتناع نمود وعزيمت حج كرد وبه خراسان آمد.
ارادت خاص به شيخ المشايخ ابويوسف همداني داشت ودرآن موقع بود كه دوسر شعرهجوآميز وگاه وقيح وي ظاهرا محصول دوره اي ايست كه به خدمت سلاطين غزنوري راه يافته با دربارحكومت آشنا شده بود ومانند فرخي سيستاني روزگار را برمداحي وعياشي مي گذراند . تااينكه درآستانه سفر حج وپس از آن ،دگرگوني مهمي درحالش پديد آمد وزندگي اش درمسير ديگري افتاد. خوشگذراني وعيش ونوش نزد شاهان وبزرگان را كنار نهاد وزهد وعبادت وهم نشيني با مشايخ صوفيه را در پيش گرفت .نوشيته ي دولتشاه سمرقندي كه علت توبه حكيم سنايي راچنين بيان مي كند كه :«… نوبتي درغزنين مدحي جهت سلطان ابواسحاق ابراهيم غزنوي گفته بود وسلطان عزيمت هند داشت به تسخير قلاع كفار هند وحكيم مي خواست بهتعجبيل قصيده رابگذراند قصد ملازمت سلطان كرد ودرغزنين ديوانه اي بود كه اورا «لاي خوار » گفتندي وازمعني خالي نبود . همواره در شرابخانه ها درد شراب جمع كردي ودرگلخن ها تجرع نمودي، چون حكيم سنايي به گلخن رسيد وقصد گلخن كرد بشنود كه «لاي خوار»باساقي خود مي گويد : پركن قدحي تابه كوري چشم ابراهيمك غزنوي بنوشيم ساقي گفت كه اين خطا گفتي چرا كه ابراهيم پادشاه عادل وخير است مذمت اومگوي . ديوانه گفت :اومردكي ناخشنود ونا انصاف است. غزنين را هنوز چنانكه شرط است ضبط نكرده ودر چنين زمستاني سرد ميل ولايتي ديگر دارد وچون آن ولايت رانيز مسلم خواهد ساخت آرزوي ملك ديگر خواهد كرد وآن قدح را بسته ونوش كرد .
بازساقي را گفت : پركن قدحي ديگر تابنوشم به كوري چشم سنائيك شاعر ساقي بار ديگر گفت :آخر اي يار درباب سنايي مكن كه بس مردكي احمق است ،لافي وگزافي چند فراهم آورده ونام شعر برآن بنهاده واز روي طمع هر روز پيش ابلهي ايستاده وخوش آمدي مي گويد واين قدر نمي داند كه اورا براي شاعري وهرزه گويي نيافرده اند . اگر روز اكبراز او سوال كنيد كه سنايي به حضرت ماچه آوردي ! چه عذر خواهد كرد ؟ اين چنين مدارا جزابله وبو الفضول نتوان گفت.حكيم چون اين سخن شنيد ازحال برفت وبر اواين سخن كارگر آمدودل ازخدمت مخلوق بگرديدوازدنيا سردشد وديوان مدح رادرآب انداخت وطريقت انقطاع « زهدوعبادت را شعار خود ساخت.»
تقي الدين اوحدي اصفهاني نيز اين داستان رادر«عرفات» نقل كرد.ودرعين حال افزوده است: اما (سنايي) هدايت حقيقي ازخدمت شيخ ابو يوسف همداني يافت كه به خانقاه اورا ازتعظيم كعبه خراسان گفتندي وحكيم بعد از سلوك مرتبه كارش به سرحدمي رسيد.كه سلطان بهرامشاه غزنويي آرزو كرد كه همشيره خود رابه نكاح او آودره به شرف ازدواج وي در رساند مطلقاَ قبول نكرد. ابا نموده ولهذا در حديقه فرمود :
«من نه مرد زن وزر وجاهمبخدا اگر كنم وگر خواهم »
سنايي مانند شيخ عطار، درشمار صوفياني است كه مردم رابه كار وكوشش فراخوانده ومردم را از ظاهر پرستي ،درورويي ،ريا كاري ،مردم آزاري و عوام فريبي برحذر داشته است . وي درمثنوي حديقه الحقيقه درستايش كار وكوشش مي گويد :
«از پي كارت آفريد ستندجامه ي خلقتت بريدستند
ملك وملك از كجا به دست آريچون مهمي شصت روزه بيكاري»
ودرديوان خود خطاب به مردم حقيقت جوي چنين مي گويد :
«سخن كز روي دين گويي ،چه عبراني چه سوياني
مكان كز توجق جويي چه جابلقا به جا بلسا
گر امروز آتش شهرت بكشتي بي گمان رستي
وگرند تفٍ اين آتش تراهيزم كند فردا
چو علم آموختي از حرص آنگه ترس كاندرشب
چودزدي باچراغ آيد گزيده تر بردكالا
سنايي پس از روي آوردن برجهان عرفان جهانخواران متجاوز وزورگو را مورد انتقاد شديد قرارداد و سعي داشت غرور وخودخواهي شهوت را با اعتراضات وسرزنش خويش بيدار كرند . وتا آن زمان كه كسي جرات نداشت شاه ستمگر را نداند سنايي اورا چون چارپايان «مدد افساري»مي خواند وخطاب به سلطان مستبد وبيدادگر مي گويد :
«توهمي لافي كه هي من پادشاه كشورمپادشاه خود نداي چون پادشاه كشوري؟
درسري كانجا خرد بايد همه كبر است وظلمبا چنين سر ،مدد افساري نه مدد افسري»
هفت كشور دارد او ،من يك دري از عافيتهفت كشور گو تورا ،بگذار بامن يك دري
ودرباره ي واعظان كه به هر عمل ناروايي دست مي زنند مي گويد :
«اي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلمباش تا گرگي شوي وپوستين خود دري
تابه خشم وشهوتي برمنبر اندر كوي دينبرسرداري اگر چه سوي خود برمنبري
وباز خطاب به سلاطين مي گويد :
«تواي سلطان كه سلطان است خشم وآرزوبه تو
سوي سلطان سلطانان نداري اسم سلطاني
توماني وبد ونيكت چون زين عالم برون رفتي
نيابد باتو درخاكت نزد مغفوري نه خاقاني
فسانه ي خوب شو آخر چو مي داني كه پيش از تو
فسانه نيكوبدگشتند ساساني وساماني»
سنايي درجواني ازغزنين به خراسان سفر كرد وسال ها دربلخ ،سرخس ،مرو ،هرات ونيشابور اقامت داشت : وي درحدود سال 518 ه.قبه غزنين بازگشت وتاآخر عمر درآنجا ماند .
خود او در مقدمه ديوان مي گويد چون به غزنين آمدم يكي ازبزرگان، « خواجه عميد اجمد بن مسعود تيشه » به من پيشنهاد كرد تا اشعار خود را جمع كنم وسروساماني به آنها بدهم . من خانه اي نداشتم اما آن بزرگ حوايج به مدت يكسال برايم خانه اي فراهم آورد .
سبك وانديشه
درباره سبك وشيوة سخن سنايي :
كنيه ونام او نه نقل تذكره نويسان ابوالمجد بن آدم بود . واو خود دركتاب حديقه خويش رابه همين نام خواند. ولي دربعضي قصائد خود راحسن ناميد . ليكن تاحدي مسلم است كه وي درعصر خود نيز به محدود بن آدم معروف بود ودرهيچ جا جز قصائد خود به نام حسن خوانده نشده واز اين رواگرنسبت اين قصايد به وي صحيح باشد نام اصلي اوحسن بوده است .
كلمه سنايي كه ظاهرا ازسنابه معني روشنايي گرفته شده نام شعري اوست كه درغالبقصايد وغزليات او وارد شده ودرمواقع خطاب همين كلمه را استفاده كرده وهمدوره ايهايش نيز اورا غالباً به همين اسم خوانده اند . سنايي از گويندگان واستادان بي نظير فارسي است كه لفظ ومعني رابه درجه كمال رسانيده ودشوارترين معاني را ازجهت تقصير درعبارات پرورانيدومايه حيرت بزرگان معاصر گرديدهوسخن شناسان را دربرابر قدرت طبع وقوت فكر خود خاضع نمود . دست تا اينكه دانايي بزرگ چون جلال الدين مولوي بلخي روحي به حسن بيان وپختگي فكر وي اعتراف نموده اوفرمايد :
«ترك جوش كرده ام من نيم خامازحكيم غزنوي بشنو تمام
درالهي نامه گويد شرح اينآن حكيم غيب وفخر العارفين »
چنانكه ازمشاهده قصائد سنايي بر مي آيد وي ابتدا پيرو سبك خرمي ومنوچهري بود ودرديوان اين دو بسيار نظر داشته وازابيات ايشان استفاده كرد . اوبه فرخي اظهار عقيده نموده است وغزلهاي اوبه سبك فرخي بسيار شبيه وبعضي اشتباه پذير است ونيز گاهي درروش «مسعود سعد» قصيده مي سرايد اما دراين قصايد براي او چنان عظمتي نيست زيرا دراين روش ها موسس نبوده است . عظمت شاعر وقتي معلوم مي گردد كه در فكر ونظم الان معنايي يا درنظم ، اسلوب ،سبكوطبقه اي اختراع نمايد نه اينكه به تقليد ديگران فكر كند يا سخن بگويد.هرچند اين كار درحد خود مشكل است ،فايده اي ندارد تنهااين را مي رساند كه گوينده برخلاف طبيعت خود مي تواند حرف بزند .
اما عظمتبي نظير وانكار ناپذير سنايي كه اورا درصف اول گويندگان فارسي قرار مي دهد اززماني شروع شد كه اوبه عامل دنيوي پشت پا زده وازتقليد فكري دست كشيده و خود به ياري ذهن روشن بين درصدد تحقيق برآمده است ازاين موقع به بعد كه دوره تفكر واصل حيات جاوداني سنايي است. افكار وي سرتا پا عوض شده وسخنان اوعمق عجيبي يافته است اين تحول فكري كه بالاخره به سرحد بي نيازي كشيده وبه سنايي سبك مخصوصي بخشيده كه تاكنون دست هيچ گوينده بدان نرسيده است . اين دوره ازعمرسنايي به محتوي عميق ودرستي و صحت معناي ممتازاشاره دارد .گذشته ازمسائل توحيد ومطالب علم الهي حاوي پند ها وتربيت وبدست آوردن زندگاني حكيمانه وفوزالبد كه آرزوي بشر است گفته شده و با بهترين سبك تعبير گرديده است و هر بيتي اين بيت از حديقه الحقيقه اشاره مي كند:
«هذل من هذل نيست تعليم استبيت من بيت نيست تعليم است »
افق هاي شعر وانديشه سنايي غزنوي:
درونمايه هاي اصلي شعر وانديشه سنايي در مجموعه آثارش ـ آثار مسلم ،نه منسوب ـبه طورخلاصه ،هشت نوع درونمايه كلي درآثار مسلم سنايي مي توان يافت كه درذيل به بيان آنها مي :
الف ـ درونمايه هاي مربوط به عرفان عابدانه سنایی
سنايي ، بيش ازهرچيز به عنوان يكي از پيروان مسلك عرفان عابدانه معرفي شده است . هرچند اين درونمايه شعري ،تنها گرايش فكري ـ عقيدتي اونيست اما اين قدر مسلم است كه بخشي انبوه ازشعر ومحدوده اي فراخ از انديشه اورا همين موضوع به خود اختصاص داده است . درواقع ،مثنوي گرانمايه «حديقه الحقيقه وطريقع الشريعه » تا حد زيادي برخاسته ازهمين گرايش فكري ـ عقيدتي اوبه شمار مي آيد . افزون براين مثنوي قصايد فراواني درديوان اشعار وي يافت مي شود كه درونمايه آنها هم همين موضوع است . آنچه شگفتي خواننده را بر مي انگيزد اينكه وي درمواردي حتي درخلال يك قصيده مدحي به سرودن ابياتي مبادرت مي ورزد كه ازحيث محتواي بايد آنها را در مجموعه ابياتي با درونمايه عرفان عابدانه قرارداد؛چه بسا مضامين ونكته هاي عرفاني كه در«حديقه » نيامده اما درخلال اين گونه قصايد مطرح شده باشد . بعلاوه ، بخشي از رباعيات وديگر قالب هاي شعري موجود درديوان ،از حيث درونمايه ،درزمره ي همين گروه قرار مي گيرند. براين اساس ،يكي ازمحورهاي اصلي شعر وانديشه سنايي ،عرفان عابدانه است .
ب ـ درونمايه هاي مربوط به عرفان عاشقانه سنایی
بخش ديگري ازاشعار سنايي را ـ كه نسبتاً زياد هم هست ـ درونمايه هاي مربوط به عرفان عاشقانه تشكيل مي دهد . اين درومايه ها، درانواع قالب هاي شعري ودرجاي ،جاي آثارش به چشم مي خورد . درديوان – براي مثال ـ قصايدي هست كه فضاي كلي حاكم برآنها را روح قلندري فرا گرفته ومضامين اينگونه قصايد غالبا از آن نوعياست كه درعرفان عاشقانه مطرح است ؛بيان عشق وحالات عاشق ومعشوق . همچنين دراين نوع قصايد ، با باورها واصولا شيوه تفكر ملامتي مواجه مي شويم كه ازحيث محتوي آنها را نيز بايد درزمره ي اشعاري با درونمايه به مربوط به عرفان عاشقانه جاي داد دراين قسم اخير شاعر بنا را مي گذارد برانكار وتقبيح اماكن واشخاصي كه ظاهري آراسته ام باطني آلوده دارند ـ مثل زاهد ،مسجد و مقدس قلمداد كردن آنچه درشرع بعنوان ضد ارزش قلمداد شده است . ـ مثل ميخانه ،مستي و… وغرض وي دراين مجموعه ـ البته ـ همان مبارزه منفي عليه رياكاري ونفاق مقدس ماباني است كه بعدها توسط حافظ ادامه يافت .
بخش ديگري ازعرفان عاشقانه سنايي درغزلياتش مطرح شده است . غزليات او از حيث درونمايه به دو دسته كلي تقسيم مي شوند؛نخست غزلياتي كه دربردارنده ي محتواي مربوط به عرفانه عاشقانه هستند وديگر آنها كه بيشتر محتواي معاني مربوط به عشق هاي مجازي وزميني است تا عشق ناب آسماني . همچنين باورهاي ملامتي وي ـ كه با عرفان عاشقانه تناسب دارد ـ به كرات درغزليات مطرح شده است .
پاره اي ديگر ازتمايلات وانديشه هاي مربوط به عرفان عاشقانه سنايي را بايد دراشعار نمادين وتمثيلي وي جستجو كرد ،درعين حال كه اين قسم ،به عرفان عابدانه سنايي هم اختصاص يافته است .
عمده ترين اثر نمادين سنايي ،«مثنوي سيرالعبادالي المعاد»است اين مثنوي كه شرح سفر نمادين يك سالك است ازعالم خاك تاماوراي افلاك ،بسياري ازباورهاي عرفاني محض وي را اعم از عابدانه وعاشقانه درخود جاي داده است .
دربرخي ازحكايات تمثيلي حديقه – هرچند بندرت ـ نيز گاهي به مواردي برمي خوريم كه ازلحاظ محتوي بايد آنها را درذيل اشعار مربوط به عرفان عاشقانه جاي داد كه از آن جمله مي توان به حكايت عاشقي اشاره نمود كه به رغم هشدار معشوق مبني براينكه درحالت صحووهوشياري ازدجله عبور نكند ،وارد دجله شد وهلاك گرديد. برطبق اين حكايت ، راه عشق راهي است كه بايد آن را با مستي طي كرد نه هوشياري واين همان چيزي است كه محور اصلي عرفان عاشقانه را شكل مي دهد.
ج ـ دورنمايه هاي ديني ،وعظي واخلاقي
درشعر سنايي دونوع اخلاق مطرح شده است . يكي آن بخش ازاخلاقيات كه جزء مستحسنات صوفيه است ولزوماً با آنچه دراخلاق اسلامي غير صوفيانه آمده تطابق ندارد وديگر اخلاقياتي كه شكل صوفيانه محض نداشت وبا آنچه دركلام عالمان شريعت آمده مطابق است. اخلاقيات دسته دوم بيشتر درقصايد وي مطرح شده اما در عين حال در ديگر قالب هاي موجود درديوان وهم درمثنوي هاي وي نيز مي توان ابياتي را يافت ـ كه البته كم هم نيستند ـ كه به اين نوع درونمايه اختصاص يافته است . آنجا هم كه وي مشخصاً بحث اخلاق را پيش مي كشد، رنگ وبوي كلامش به بيانات واعظان منبري وعالمان شريعت نزديك تر است تاسالكان طريقت. درعين حال ،چنانكه اشاره شد، موارد بسياري هم هست كه سنايي به تبليغ وترويج اخلاق صوفيانه مبادرت مي ورزد.
د ـ انتقاد اجماعي با چاشني طنز سنایی
اين نوع درونمايه ، دربيشتر قالب هاي شعري مورد استفاده او آمده است . يعني هم درديوان ـ با تنوع قالب هاي شعري كه دارد ـ وهم درمثنوي ها ،مي توان اينگونه اشعار را مشاهده كرد وهمين موضوع نشان دهنده ي اهميت اين درونمايه درنظر اوست.
انتقادهاي اجتماعي وي گاه شامل حال عامه مردم است وگاه متوجه گروه خاصي دراجتماع ؛براي مثال زاهدان ريائي يا صوفيه منافق ويا فلاسفه . بخشي ازهجويه هاي او راهم بايد بازتابي ازهمين روحيه انتقادي شاعر به حساب آورد كه البته با لحني بسيار تند وگاه به دور از عفت قلم ،سروده شده است اما آنچه بايد بطور خاص به آن توجه داشت اينكه علت وجودي قلندريات واشعار ملامتي مابانه اورا بايد درهمين روحيه انتقادي شاعر جستجو كرد چه اين قسم اشعار نشانه ي اعتراض اوبه وضع اجتماع ومقابله اي فرهنگي – قلمي عليه مفاسد روزگارش است واز اين جهت سنايي رابايد پيشرو حافظ دانست . براين اساس غير از اشعاري كه درونمايه آنها مستقيما به انتقاد اجتماعي مربوط مي گردد پاره اي ازقلندريات وبخشي از هجويه هاي وي را هم بايد تاحد زيادي متصل ازهمين روحيه انتقادي وي دانست .
ه ـ مدح سنایی :
درابتدا چنين به نظر مي رسد كه بدين اعتباريكه سنايي شاعري مداح بوده وبرطبق برخي دلايل تاپايان عمر هم مدح مي گفته بايد بيشتر قصايد اورا درزمره قصايد مدحي به حساب آورد اما با بررسي قصايد وي معلوم مي شود كه هرچند مدح بخش نسبتا جميعي از اشعار اورا به خود اختصاص داده اما اين مضمون تنها يكي از دورنمايه هاي قصايد اوست والبته لزوماً عمده ترين مضمون هم نيست مديحه هاي او بيشتر كه قصايد آمده اما در «حديقه »،«سير ابعاد» و«كارنامه بلخ » هم مواردي ازاين گونه اشعار مشاهده ميشود البته قصايد مدحي او ويژگي هاي خاص خود را دارد مدايح او آميخته بافضايل اخلاقي ،دين وارزشهاي انساني است .
شاعر ممدوح خود را به صفاتي چون مقتداي شريعت ، پيشواي شرع ودين وشادكننده ي دل اهل سنت وازاين قبيل صفات توصيف مي كند ازاين دسته ازقصايد شاعر بيش ازاينكه درصدد مدح به شيوه ي مداحان درباري باشد درانديشه ترويج فضايل اخلاقي است دريكي ازمديچه هاي حديقه هم اين موضوع به چشم مي خورد واين را مي رساند كه وي تا سال هاي پاياني عمر (يعني دوران سرودن حديقه ) همين شيوه ومديحه سرايي را در پيش گرفته سنايي ازاين بابت تاثير عميقي برسعدي ومديحه هاي او دارد .نوعي ديگرند قضايد مدحي وي با قصايد عرفاني آغاز مي شود اين نوع قصايد درحقيقت تربيتي ازمدح وعرفان هستند كه جنبه هاي عرفاني درآنها به مدح غلبه يافته است . پاره اي ديگراز قصايد مدحي وي (شامل مدح اوليا مي شود)كه البته اين كار ابتكار وي در قصايد مدحي سرچشمه مي گيرد. اينگونه مديحه ها كه درنعت پيامبران وانبياء سروده شده است مدايحي كاملا پاكيزه وبه دور از هرگونه شائبه ي مادي است .برخي ديگر از قصايد مدحي وي چنان است كه گويا تمام قصيده تغزلي بيش نيست وعناصر تغزلي برسراسر قصيده سايه افكنده است وي دراين گونه قصايد هم گاه به بيان پند هاياخلاقي مي پردازد.
ز- تعقل وحكمت سنایی :
گرچه سنايي دربخشي از اشعارش ازعرفان عاشقانه سخن مي گويد وبراين اساس ازعقل وعلوم عقلي به زشتي ياد مي كند اما درمقابل بخش نسبتاً حجيمي ازاشعار خود راهم كه ستايش مستقيم وغيرمستقيم عقل اختصاص داده است ازجمله مواردي كه او درباره ي عقل وتعقل سخن گفته وشعر سروده باب عقل درحديقه است . درباره علوم عقلي مثل فلسفه هم دونكته را بايدمتذكر شد منهت بها ينك اودرآغاز جواني بافلسفه وعلوم عقلي بسيار مخالف بوده اما بعد ها كه انديشه هايش متعادل ترشده ازجنگ با فلسفه اثري نمي بينم چنانكه درحديقه مباحث فلسفي تاثيربسزايي دارد :نكته ي ديگر اينكه وي درحديقه ازجهان شناسي فلسفي استناد كرده است.بسياري از اظهار نظرهاي او درباره موضوعات متعدد ازنگرش حكيمانه برخاسته است تاعرفان محض!نسبت دادن صفت حكيم نيز خود دليل ديگري است برگستردگي اين محتواي درشعر ،انديشه وشخصيت او ست.
ح ـ هجو سنایی :
هجوهاي مومجود درديوان گاهي درلفافه اي ازكنايات و استعارات بيان شده وزماني نيز هجوهاي موجود درديوان وي با صراحت كامل بيان شده است .هرچند اين بخش از اشعار او بسيار محدود است اما به هر حال بخشي از دورنمايه شعر اوست .
ت - هزل سنایی :
اينگونه مضامين درجاي جاي آثار او پراكنده اند با اين تفاوت كه برخي جاها محملي غير از هزل براي اشعار او نمي توان تصور كرد ودرمواردي هست كه مي توان مضامين هزلي را به كمك زبان به معاني بيان كرد .
«اخلاق سنايي »
سنايي ازآغاز زندگي از مدح سرايان بودوگاهي نيز سخنان هزل آميزي گفت واز راه مدح گويي نزد سلاطين مقام مي گرفت واگر به اين آرزو دست نمي يافت شاهد مقصود را به تيغ هجا برخويش مسلم مي داشت ولذت الم انگيز حسي راكه بس ناپايدار است برلذت عقلي نفسي كه بي تكلف وتحمل هزار گونه خط ميسر نمي شود وي با اين هم پيوسته همراه است وپيوند گسل نيست ترجيح ميداد ويك چند اورا همچنين ديو آز درگذار داشت وگرد آفاق به هوس چون پرگاري گشت تا از طلاب مال ملول واز جهان وجهانيان معزول نشده وشاه خرشنديش جمال ومنع وطمع محال نمود لاجرم از مدح روي تافت واز درگاه شاهان دل گسست وهمت بلند داشت ودركنج خانه نشست ودست در دامن طلب زد دل به لذت عقلي مشغول كرد تابه خود غني گشت واستغنا اوبدان جا رسيد كه مواشاهان را ننگ شمرده گفت :
«من به سردزن وزر به جاهمبه خدا گر كنم دگرخوهم
ورتونامي رهي زاحسانمبه سر تو كه تاج نستانم »
آثــار سنایی
آثار او :1- حديقه الحقيقه ،اين كتاب كه از جهت معاني والفاظ همتا ندارد ودرآن سنايي تمام قدرت خودرا به خرج دادهگنج گرانبهاييست كه نظير آن كمتر ديده شده وشايد گفت تا كنون كتابي با حسن سبك وارسال امثال واشتمال برمعاني سودمند وتمثيلات كتاب حديقه الحقيقه تنظيم شده است كتاب حديقه ازقديم باز منظور ادبا وسخنگويان فارسي بوده و خصوصا «نظامي گنجوي» و«خاقاني» در«مخزن الاسرار» و«تحفه العراقين» به اين كتاب نظر داشته اند.
اين كتاب شامل 10 باب وده هزار بيت است . باب اول درتقديس وتمجيد وتعظيم خداوند ، باب دوم درستايش پيامبر وآل واصحاب ،باب سوم درعقل ،باب چهارم درفضيلت علم ، باب پنجم در غفلت ،باب ششم در صفت افلاك وبروج ، باب هفتم درحكمت وامثال ،باب هشتم درعشق ومحبت ،باب نهم دراحوال خود ودرجه كتاب ،باب دهم ستايش بهرام شاه غزنوي مي باشد .اين كتاب درآذرماه 524آغاز شده ودر دي ماه 525انجام گرفته است . چون كتاب حديقه تمام شد علماي غزنين برسنايي طعنه زده واعتراض كردند. ناچار كتاب را به دارالسلام بغداد كه آن روز مركز خلافت عباسيه ومحل رجال علما افاضل بود فرستاد و«برهان الدين ابوالحسن علي بن ناصرغزنوي» راكه با وي مسابقه دوستي داشت واسطه نمود تا برصحت عقيده خود فتوي حاصل كند .
2- طريق التحقيق :اين كتاب كه نزديك هزار بيت است درسال 528 يعني سه سال پس ازنظر حديقه به اتمام رسانيده وهر چند اين رساله خود درعالم ادب مقامي بالا دارد اما بي پرواي توان اظهار داشت كه پس ازكتاب حديقه ( نه ازحيث مطلب ونه ازجهت سبك وسلوك ) چندان بديع نيست به طوري كه هركس درابتدا حديقه را نگاه كند اين رساله را تصديق خواهد كرد كه سنايي اطلاعات اخلاقي وفلسفي خود را درحديقه به وديعت گذاشته وتوانايي طبع خود را به حدي كه ازشاعري مانند اوممكن وشايسته است بروزداده واين طناب رانمونه غير كاملي ازحديقه خواهد شمرد ولي اگر تنها طريق التحقيق را ديده ويا ساير كتب جز حديقه مقايسه شود بسيارمهم ونادر «الاسلوب نظرخواهدرسيد. اما اين دوكتاب اين فرق موجود است كه اصلاحات سنايي دراين كتاب لطيف تر وعاشقانه تر ند وآن روح جبر وخشمگيني كه در هريك ازصفحات حديقه مجسم است اينجا ديده نمي شود ودر حقيقت آنجا معلمي قاهر واينجا پدري مهرباناست .
3-«رساله سيرالعباد»، اين رساله مختصر ودرخود پانصد بيت واساس آن تمثيل قوي اخلاق است. ابتداي آن نغري است به نام «باد »كه بدون پرستش رساله بوسيله آن شروع مي شود. بعد صفت روح نامي وروح حيواني وعقل مستفاد وتمثيل بعضي اخلاق رذيله است .درانجام تخلص به نام محمد بن منصور كه رساله بدان ختممي گردد .اين نتيجه نسبت به آن مقدمات نام دار ،كتاب را بي اهميت مي كند ولي اساس شعري واسلوبي آن متين واز آن جهت كه تخيل اين گونه تمثيلات وابداع آنهادرقالب شعر با آن استحكام مخصوص وجزاست خاص خالي از اشكال است برقدرت قديحه اين شاعر« استادبرهاني» واضح وديدي روشن است .
4- ديوان قصايد غزليات :اين مجموعه تقريبا شامل بيست هزار بيت وتاريخ تحولات فكري سنايي است. ازهمين مجموعه مي توان دانست كه ابتدا وانتها فكر سنايي چه اندازه تفاوت دارد وسبك واسلوب چقدرمختلف شده به طوريكه خواننده باتعجب نگاه مي كند وشايد اگر قدائن (از قبيل اختلافات افكار به واسطه اختلاف احوال )كمك نكند. اين افكار مختلف رابه شعراي متعدد نسبت دهد زيرا دراين ديوان مي خواند :
«هرگز نيافتم به چنين شعرهاي نغزاز هيچ دادودود به ده شعر يك شعار
تاپنج گانه ايم دهند از دويست شعراندر هزار روز دوچشمم چهار»
«ويحك اي پرده پر دردرماندگرانبيش از اين پرده با بيش هرالبله مدران »
ودرجاي ديگر گفته است :
«مكن درجسم وجان منزل كه اين دون است وآن والا
قدم زين هردوبيرون نه اينجا باش نه آنجا»
اما آن سه كتاب ديگر اين حال را ندارند چه همه دريك بحر وسبك ويك نظم فكري تنظيم يافته اند آثار ديگر هم دركتب به اونسبت داده اند به تفصيل ذيل عقل نامه ،كارنامه بلخ، عشق نامه ،يك رساله نثر در مقدمه حديقه جاپ بمبايي املا آن رابه سنايي نسبت داده ومي گويد قبل از وفات درحال تب املا كرد و«ابوالفتح فضل الله بن طاهر حسيني» بنوشت ولي درآخر اين رساله وفات سنايي را در525 نوشته با اينكه مسلما بعد از اين بيست سال ديگردرحيات بوده وهمين مطلب دراصل رساله ترديد وارد مي كند.
شعراي معاصر سنايي :«عثمان مختاري» ، «مسعود سعد سلمان» ، ميان او وسنايي مودت مستحكم بوده يكديگر را ستوده اند، «سيد حسن غزنوي» ،معزي كه سنايي اورا به مدثبت گفته است ،«انوري» ،سوزني كه سنايي را تعويضاً وتصريحاً هجا كرده اند .
ازكساني كه آثار اورا تصحيح وترجمه كرده يا مطالب بسيار دراين زمينه نوشته اند عبارتند از :«بديع الزمان فروزانفر»،«سيد محمد تقي مدرس رضوي» ، «عبد الحسن زرين كوب» ، «خليل الله خليلي»، «و.ل.نيكلسن R.A.N.cholson » و…
اين«پيشرو ايراني دانته »كه مدت ها ازشاعر مشهور ايتاليايي انديشه تيز پردازش درس روح به عالم با نظير آن عوالمي را طي كرده كه دانته دراثر پرواز خود ،كمدي الهي ،تصوير نموده است درتوجيه چنين سخن گفته است :
«ملكا ذكر توگويم كه توپاكي وخدايينروم جز به همان ره كه توام راهنمايي
همه درگاه توجويم ،همه ازفضل توپويمهمه توحيد توگويم كه به توحيد سزايي
توزن وجفت نداري ،توخور وخفت ندارياحد بي زن وجفتي ،ملك كاروايي
نه نيازت به ولادت ، نه به فرزندت حاجتتوطبيل الجروتي ، تو يضه الامرايي
دراينجا به بررسي اشعار زيباي ذكر شده مي پردازيم :اول از هرچيز وزن پويا وزنده وشورانگيز اين شعر است كه آدمي را تحت تاثير قرارمي دهد . اين شاخه از بحر ومل ( مثن مجنون )باتبديل يك هجاي بلند به كوتاه (فاعلا تن به فعلا تن )حالتي گرم ورقصان گرفته است . لالا ـ ـ لا لا ـ ـ لا لا ـ ـ لا لا ـ ـ لا لاـ ـتقسيم طول بيت به چهار پاره مساوي وموزون كه گاه اين پاره ها مقفي نيز هست ( نظير ابيات 0و 2و3و4و5و6و)موسيقي داخل ابيات تابيت دوازدهم براين شادي وشنگي آهنگ شعر افزوده است درست است كه شعر درنيايش است وتوحيد اما نيايشي است سرشار ازشور وهيجان وعشق ، ازاين لحاظ يادآور برخي غزليات مولوي است وروحي شاد كه درآنها موج مي زند ونيز بعضي تكرارها دربيت ها (مانند ابيات 2و3و5و6و7و10)به بسياري ازغزلهاي مولوي مي ماند كه اين حالت درآنها بارزتر وفراوان تر است شايد اگر هنرمند گرامي شجريان درخواند اين چكامه ، هم آهنگ با ساز وبيش درآمه ضربي قطعه اين كيفيت شوق آميز وشوروحال داد كه از درون مايه وموسيقي شعرمي تراود بيشترپرورانده ونمايانده بود آواز دلنشين وي روح شعر سنايي راالبته منعكس ميكرد .
درهر حال ازهمان آغاز چكامه صداقت وصميميتي درشعر منعكس است نظير مناجات نامه خواجه عبد الله انصاري ،خطاب «تو»ويا ضمير مفرد مخاطب تا آخرين ابيات با كسي كه ملك وجود خداست درالقا اين حالت موثر است در عين حال كه كلمات «ذكر ، پاك( سبحانه وتعالي ) ،راه( صراط مستقيم )هريك بره اي از قرآن كريم دارند ، چنان هم آهنگ با ديگر اجزا دربافت شعرنشسته اند كه معني خود را دركمال سادگي مي رسانند .سنايي نيز مانندناصرخسرو شعرهايي دربيم دادن خلق از فرورفتن درلجه يزندگاني دنيوي دارد وانتقاد ازمفاسد وتحقير دشنام آميز مردم گمراه ودعوت به مرگ ،« ازچنين زندگاني» اما دراين جا ازسخنان تلخ اثري نيست بلكه شاعري عارف وعارفي عاشق با معبود كه محبوب نيز هست درسخن است .
تكيه بيت دوم برتوحيد است وترك هرچه به جز خدا.تناسب هاي لفظي ومعنوي كه ازاين بيت آغاز مي شوت تاآخر چكامه ادامه مي يابد وبرحسن تاثير شعر مي افزايد .مضمون بيت سوم متاثر از قرآن كريم است. (ازجمله ،دك ،سوره توبه (9)آهي 30) دربيان صفات سلبيه خدا ( نظير ابيات 4و6و7) مصراع اول آن مركب است. ازدوپاره مقفي . درمصراع دوم آهنگ عوض مي شود وتنوعي پديد مي آيد درعين حال كه بازگشت معني به مصراع اول است و«ملك كامروا»پيوندي است با آغاز بيت نخستين ، صفت «احد» مقتبس ازقرآن مجيد است مانندبرخي كلمات پرمعني ديگردرساير ابيات«جليل ،نصير،حكيم ، عظيم ،كريم ، رحيم نماينده فصل (ذوالفضل) ، عز (عزيز) ،جلال (ذوالجلال)، علم (عليم) ، نور ،صمد »چنان كه بيت چهارم يادآور آيه شريف است :لم يلد ولم يولد . «جليل الجبروت ونصيرالامراء » درمصراع دوم همين بيت تركيبهايي استكه آهنگ آنهامتناسب با مضمونشا است با همينه وعظيم .
اما بيت پنجم اوج شور وهيجان وشوق است . پاره هاي چهارگانه كوتاه وتند و قافيه دار مصراع اول وبر اساس چهار صفت الهي مذكور درقرآن نمودگار اين حالت است انس شاعر با معارف اسلامي ثبت شده است .بدون هيچ تكلفي، كلماتي كوتاه وگزيده وپرمايه درذهن اومتداعي گردد وبرقلمش جاري شود، كلماتي كه درعين حال هم وزن ومقفي است با برخورداري تمام از نيروي موسيقايي الفاظ.قدرت بيان همين است كه شاعر بتواند بهترين ومناسب ترين كلمات رابرگزيند. زيرا كاركرد واژه ها درزبان شعر بابيان معمولي ويانشر ناگزير متفاوت است. اما مصرا ع دوم بيت به دوپاره تقسيم شده است :بلند تر وسنگين تر متناسب با تأمل واستنتاج حاصل از آن . آن «تبادل همآهنگ بين تأثر وزبان شعر »كه به نظر پل والري ركن اساسي مكانيسم شعرست يعني حصول حالت شعري ازخلال سخن دراين گونه ابيات محسوس وجلوه گر است .
ابيات ششم وهفتم كه بهم پيوسته است ازنظر معنوي اوج مي گيرد : بيان اين نكته است ك خداونداز آنچه بشري است وموجب تقيد ونمودار نقص است منزهاست :رنج وگداز، درد ونياز ،بيم واميد، خوردن وخفتن ، صورت ورنگ ، عيب وخطا .آدمي عظمت را بطبع درقياس بانيازها وكاستي هاي خود دركمي كند .نفي چون وچرا وشرك وشبيه از ذات پاك خداوند ـ كه يادآور مباحث كلامياست ـ نوع ديگري ازهمين نگرش است اما نيروي بيان ، به منزله پروبال اين پرش وبرشدن را امكان پذير كرده است ومارانيز با خود مي برد . تكرار «بري از »درآغاز هشت پاره دوبيت مبين حداكثر تكيه وتاكيد است .هر هشت جز پاره هايي است موزون ومتناسب كه دربند قافيه «گذار » و«نياز » يا «خوردن »و«خفتن » نمي مانندوذهن شاعر درجستجوي نظاير آنها سراغ كلمات مهجوز نمي رود بلكه با آوردن«بيم واميد ، چون وچرا ،شرك وشبيه ، صورت و رنگ ، عيب وخطا» درپاره هاي ديگر هم تناسب هاي معنوي بكار رفته است وهم تنوعي رنگارنگ درمضمون ايجاد شده كه تاثير هروكمتر ازجوابگويي به قافيه نيست .
بيت هشتم با هم نوايي كه دريكايك اجزاء آن است وبه حد «ترصيع» مي رسد قله ي معاني مذكورست : اقراروايمان به خدا وازتوصيف او اظهار عجز كردن ، نظير همن نكته ظريفي كه تنيسن ، رابرت براونينگ، شاعران انگليسي كه هم عصر نيز بودند گفته اند وخدا را دردرخشش ستارگان ومظاهري مانند آن ، يعني درتجليات صنع جستجوكرده اند سنايي درمقدمه حديقه الحقيقه نيزگفت است :
«عجز ماحجت تمامي اوست…هيچ دل را به كنه اوره نيست
عقل وجان ازكمالش آگه نيست »
بيت بعد (9) متاثر است ازمبحثي كلامي :قديم وباقي بودن ذات خدا دربرابرهمه كائنات كه حادث است وفاني (جنبش وگردش وكهش وافزايش ) نيز نمودار نياز ونقص است وخداوند منزه از ان ، منتهي اين نكات را كه موضوع بحث هاي دقيق درعلم كلام وفلسفه الهي است سنايي به زبان شعر ودر كمال سادگي گفت است ،درعين حال كه هر موضوع آن دربيت باتكيه ها وقفها برجسته است كيست كه درتامل راجع به هستي به اين نتيجه نرسيده باشد؟ ازلبيدبن ربيعه شاعر عرب گرفتهـ كه قرنها پيش مي گفت هركس وهرچيز بجز خداي يگانه فناپذيرستـ تاشكسپير كه درهملت مي سرود «هرچه زنده است بايد سرانجام بميرد واز دايره طبيعت بگذرد وبه عالم ابديت بپيوندد» ومايكل ويگلزورث شاعر امريكايي كه هر چيزي راجز عشق خدا بيهوده مي ديد ،يا توحيده مهدي اخوان (م. اميد ) شاعر معاصر:
«آن كه راه دل ماسوي توبگشود تويي
وان كه بروي دلم از غير وي آسود تويي…
همگان هيچ ونبودند برهستي تو
جان جاويد تويي ،هست تويي ،بود توي»
ابيات 10و11 كه دربيان صفات ثبوتيه خداست همان شور وهيجانا بيات 2و5و را دارد با همان حالت وآهنگ شوق آميز«عز وجلال ،علم ويقين ،نور وسرور ، جود وجزا» درعين كوتاهي وايجاز وپيوستگي ها وتناسب هاي لفظي يا معنوي با يكديگر ،سرشار ازمعني است، همچنان كه يكايك اجزاء بيت يازدهم : «غيب ودانستن ، غيب وعيب ، بيشي وكمي ، كاستن وفزودن » بعلاوه معني «عالم الغيب »و«ستار العيوب» ازصفات خداي تعالي ، درآن منعكس است ونيز مفهوم آيه شريفه« تعز من تشاء وتذل من تشاء» ومثالي است ديگر از انس شاعر با معارف ديني بيت 12 نيز باتضمين واقتباس «احد ،صمد ، ليس كمثله ولمن الملك » ازقرآن كريم از پشتوانه معنوي خاصي برخورداست : خداي يگانه وبي نيازي كه اورا همانند وضد نيست ، توشايسته آني كه بگويي فرمانروايي وسلطنت عالم از ان كيست ؟
درفرهنگ باستان هند ، دربهاگواد گيتا : سرود خدا، درچندقرنپيش از ميلاد نيز دربيان جلال لايزال خداوند آمده است :
«آن داناي پيداوپنهان
آن قديم قادر لطيف تر از لطيف
نگهبان همه جهان كه براي او درصفحه خيال صورتي نقش نبندد
خورشيد درخشان آن سوي تاريكي ها»
ويليام بليك شاعر عارف انگليسي، نيز درشعر«سيماي خدا» خدا را مظهر كمال رحمت وشفقت وآرامش وعشق مي ديد .
ولتر هم پس از همه بحث هابه اين نتيجه رسيده بودكه درفرهنگ فلسفي آورده است :« برمن مسلم است ك واجد الوجودي جاودان وبصير ودانا وبرتر ازهر چيز وجوددارد » سنايي دراين نيايش با روحي سرشار ازاعتقاد واخلاص وتسليم اميد رستگاري ونجات ازدوزخ دارد ،چنان كه در پايان قصيده معروف «جسم وجان»نيز گفته است :
«بحرص ار شربتي خوردم مگير ازمن كه بد كردم
بيابان بودوتابستان وآب سرد واستسقا
به هرچ از اوليا گويند رزقني ووفقني
به هرچ ازانبيا گويند آمنا وصدقنا»
درهر حال حكيم سنايي درزمينه اخلاق وعرفان به پايه اي رسيده است كه به آن شاعر دربار غزنه شباهتي ندارد .
شعرسنايي نيايشي است ساده واز دل برخاسته وفارغ ازآرايشگريهاي سخن . بدين سبب از آن گونه مضامين وتصويرهاي تازه ومتفاوت ، نظير «خفته وبيدار ،عاقل ديوانه ،سوختن آب درياها ،خنده گريستن ، گريه خنديدن » ـ كه اين كيفيت را با ويژگيهاي شعر عبدالقا دربيدل ( .م1133ه.ق ) مقايسهكرده اند ـ يا تصويرهاي تازه اي مانند نسترن براي سخن ولاله براي چشم مقايسه كرده اند .
تناسب هايي كه درابيات پديد آمده جوشيده از طبع وزمينه ذهني اوست نه انديشيده وازسرعمد . از روزگاران كهن شعر قالب موزون و متناسب نيايش بوده است،نظير گاتهاي زردشت . ايمان ونيايش كه مذهب دل است ناچاربه شعرـ كه زبان دل است وبه قول ويليام وردزورث « فيضان بي اختيار احساسي نيرومند است »ـ بايد گفته شود چكامه سنايي نيز شعر است،نيايش است ،شوق وايمان است وموثر دردل وجان .باهمه بهره مندي از موزوني وموسيقي كلام وظرافتي كه دراين شعر تجلي يافته گفتگويي ساده وبي پيرايه مي باشد از سوي بنده اي مجذوب وپناه جوي ودوستدار با پروردگار.
فـوت و آرامگاه
سرانجام سنايي دركنج غوات از غزنين وبه احتمال زياد درسالهاي 535 ه.ق چشم از جهان فروبست آرامگاهش درغزنين زيارتگاه عموم است .
ابوالمجد مجدودبن آدم سنايي غزنوي، شاعر و حكيم و عارف بزرگ قرن پنجم و اوايل قرن ششم در سال 467 در غزنه به دنيا آمد.
دوران كودكي و جواني او در غزنين گذشت و در همين شهر به تحصيل علوم و معارف زمانه پرداخت و در تمامي ميدانهاي معرفت عصر، از ادبيات عرب گرفته تا فقه و حديث و تفسير و طب و نجوم و حكمت و كلام به درجة والايي رسيد و اين مقام علمي او را از خلال يكيك آثار او ميتوان به روشني دريافت. خاندان سنايي از خاندانهاي اصيل غزنه بودند و پدرش آدم، مرد با بهره از معرفت بود و به احتمال قوي، در تعليم و تربيت فرزندان رجال عصر، صاحب مقام و اعتبار.
دوران جوانی سنایی
سنايي در جواني، هنگامي كه هنوز پدرش زنده بود، يك چند به بلخ سفر كرد و اين مسافرت گويا براي پيدا كردن شغلي و ممر معيشتي بود. بعد از اين سفر، سنايي سفري ديگر به نواحي دورتر خراسان از جمله سرخس و نيشابور و هرات كرد و بيشترين اقامت او در سرخس بود. در اين شهر با محمدبن منصور سرخسي از صوفيان و علماي عصر كه خانقاه مشهوري در سرخس داشت، آشنا شد و يك چند مقيم آن خانقاه بود، معلوم نيست كه توجه سنايي به مشرب عرفان و صبغة عرفاني گرفتن شعر وي تا چه حد متأثر از محيط سرخس و اقامت در اين خانقاه بوده است. ظاهراً سالها قبل از سفر به سرخس وي در شعر عرفاني سرودن پايگاه ممتازي به دست آورده بوده است.
سنايي پس از مدتي اقامت در سرخس و پس از گردش در هرات و نيشابور، در سالهاي پاياني عمر، دوباره به غزنين بازگرديد و به جمعآوري آن دسته از شعرهاي عرفاني و اخلاقي خويش كه در قالب مثنوي سروده شده بود، پرداخت و قصد داشت كه منظومهاي مركب از فصول متنوع در باب اخلاق و عرفان به نام « فخرينامه» يا « حديقهالحقيقه» فراهم سازد و آن را تقديم محضر بهرامشاه غزنوي ( 551 ـ 548) پادشاه عصر خويش كند كه اين پادشاه سلطاني فرهنگدوست و ادب شناس بود و در حق سنايي عقيدتي تمام داشت و بارها كوشيده بود او را به دربار خويش بكشاند و سنايي در بازگشت از سفرهاي خويش، ظاهراً، از پذيرفتن دعوتهاي پادشاه دوستانه سرباز زده بود و حتي پيشنهاد سلطان مبني بر ازدواج با خواهر وي نپذيرفته بود. هنوز كار جمعآوري و تنظيم ابواب و فصول « حديقه» به پايان نرسيده بود كه در شب يكشنبه يازدهم شعبان سال 529 هجري قمري در خانة عايشة نيكو در محلة نوآباد غزنين زندگي را بدرود گفت.
خاكجاي سنايي در غزنه، از همان روزگار درگذشت او تا عصر ما، همواره زيارتگاه اهل ذوق عرفان بوده است.
آثار سنايي غزنوی
سنايي علاوه بر ديوان قصايد و غزليات و رباعيات و مقطعات، كه شامل حدود چهارهزار بيت است، چند اثر منظوم ديگر دارد كه عبارتند از:
1ـ حديقهالحقيقه سنایی، يا الاهي نامه يا فخري نامه، از مهمترين مثنويهاي سنايي است كه در ايجاد منظومههايي از قبيل « تحفه العراقين» خاقاني و «مخزنالاسرار» نظامي اثر مستقيم داشته است. تعداد ابيات حديقه در نسخههاي مختلف متفاوت است از حدود پنجهزار بيت تا حدود دوازده هزار بيت.
2ـ سيرالعباد الي المعادسنایی، منظومهاي است رمزي و عرفاني كه در آن نوعي سفر به عالم روحانيات بيان شده و متجاوز از هفتصد بيت است.
3ـ كارنامة بلخ يا مطايبه نامه سنایی، منظومة كوتاهي است در حدود پانصد بيت كه سنايي به هنگام اقامت در بلخ سروده و در آن به گوشههايي از زندگي خويش و پدرش و بعضي از معاصرانش پرداخته است.
4ـ تحريمهالقلم، مثنوي كوتاهي است در حدود صد بيت كه خطاب به قلم سروده و سپس وارد بعضي از مسائل عرفاني ميشود.
5- مكاتيب سنايي: مجموعهاي است از آثار منثور سنايي.
اما مثنويهاي، طريقالتحقيق، عقلنامه، عشقنامه و سناييآباد و ... كه منسوب به سنايي پنداشته ميشد، امروزه مشخص شده است كه نميتواند از آثار سنايي باشد.
سنايي بدون ترديد يكي از جمله گويندگاني است كه در تغيير سبك و ايجاد تنوع و تجدد در شعر، مؤثر بوده و آثار او منشأ تحولات شگرف در سخن گويندگان بعد از وي شده است.
سبک سنایی در شعر
هنگام مطالعة اشعار سنايي، خواننده با دو سبك سخن و دو طرز انديشه روبرو ميشود. در مرحلة نخست او را شاعري درباري، مداح و هجاگوي ميبيند كه از شوخي و هزل و حتي گاهگاه از آوردن كلمات ركيك پروايي ندارد. وي در اين شيوه به شدت متأثر از طرز استاداني از قبيل فرخي، عنصري و مسعود است.
بخش عمدهاي از كليات وي را مجموعة هجاها و مدايح تشكيل ميدهد. هيچيك از قصايد مدحي سنايي به پاي قصايد مديح فرخي و منوچهري و حتي عنصري نميرسد وي در اين نوع سخن شاعري است متوسط كه به راحتي ميتواند در كنار عثمان مختاري، سيد حسن غزنوي و عبدالواسع جبلي و مانند اينها قرار گيرد.
در مرحلة بعد سنايي را شاعري واعظ و ناقد اجتماعي ميبيند. در اين قلمرو خاص كه خود آن را « زهد و مثل» ميخواند اگر او را بيهمتا بدانيم چندان از حقيقت دور نيفتادهايم، اما اوج هنر شاعري سنايي درمرزهاي غزل آغاز ميشود و نوعي غزلوار، اين گونه غزل كه بايد آن را غزل مغانه و قلندرانه ناميد ميراث سنايي است. در اين گونه شعر، او سرآغاز است و حتي نقطة كمال و اوج. با اطمينان ميتوان گفت كه غزلهاي قلندري و مغانة او در ردة بالاي اين نوع شعر در تاريخ شعر فارسي قرار دارد. اين گونه غزلها كه مادر تمام غزليات ديوان شمس و بسياري از غزلهاي پرشكوه فارسي است با سنايي آغاز ميشود. اين لحن قلندرانه و اسلوب بيان نقيضي كه با سنايي وارد شعر فارسي ميشود، همان چيزي است كه پس از مختصر تغييراتي در اجزاي سخن، غزلهاي آسماني حافظ را نيز شكل ميدهد.
باري، براي توجيه اين دوگانگي شخصيت و به تبع آن دوگونگي شعر سنايي، تذكرهنويسان قصهاي پرداختهاند كه خلاصة آن اين است كه: سنايي شاعري مديحه سراي بود و عمر خود را در اين راه سپري كرده بود. وقتي از كنار گلخن حمامي عبور ميكرد، متوجه شد كه يكي از مجذوبان عصر كه به نام «ديوانة لاي خوار» شهرت داشت با ساقي خود ميگويد: « پركن قدحي تا به كوري چشم ابراهيمك غزنوي (ممدوح سنايي) بنوشم.»
ساقي گفت: « ابراهيم پادشاهي است عادل و خير. مذمت او مگوي.» ديوانه گفت: « بلي همچنين است اما مردكي ناخشنود و بيانصاف است. غزنين را ضبط ناكرده در چنين زمستاني سرد، ميل ولايت ديگر دارد...» و آن قدح ستد و نوش كرد و باز ساقي را گفت: « پر كن قدحي ديگر تا به كوري چشم سنائيك شاعر بنوشم.» ساقي گفت: « در باب سنايي زبان طعن دراز مكن كه او مردي ظريف و خوشطبع و مقبول خاص و عام است.» گفت:« غلط مكن كه بس مردكي احمق است. لاف و گزافي چند فراهم آورده و شعر نام نهاده. از روي طمع هر روز دست بر دست نهاده و به پا در پيش ابلهي ديگر ايستاده و خوش آمد ميگويد. و اين قدر نميداند كه او را از براي شاعري و هرزهگويي نيافريدهاند. اگر روز عرض اكبر از او سئوال كنند كه: اي سنايي به حضرت ما چه آوردي؟ چه عذر خواهد آورد؟» حكيم چون اين سخن بشنيد از حال برفت و دل او از مذمت مخلوق بگرديد و از دنيا دلسرد شد و ديوان مدح ملوك را در آب انداخت و طريقت انقطاع و زهد و عبادت را شعار خود ساخت.
اما جز همين افسانة ديوانة لاي خوار كه قرنها بعد از مرگ سنايي به وجود آمده است هيچ سندي در دست نيست كه ثابت كند سنايي به هنگام سرودن شعرهاي زهدي، از دربارها كناره گرفته بوده است بلكه اسناد قابل ملاحظهاي در دست است كه نشان ميدهد او تا آخرين روزهاي حيات خويش در ارتباط با دربارها بوده است و هيچ دور نيست كه وي از يك سوي قصايد زهديه را بسرايد و از سوي ديگر هم مدايح درباري خويش را ادامه دهد.
ابومحمد مشرفالدين (شرفالدين) مصلح بن عبدالله بن مشرف، متخلص به سعدي شاعر و نويسندة بزرگ ايران كه به « افصح المتكلمين» معروف شده است بيگمان بزرگترين شاعريست كه بعد از فردوسي آسمان ادب فارسي را به نور خيرهكنندة خود روشن ساخت و آن روشني با چنان نيرويي همراه بود كه هنوز پس از گذشت هفت قرن از تأثير آن كاسته نشده است و اين اثر تا پارسي بر جاي است همچنان برقرار خواهد ماند.
در باب نام و نام پدر سعدي اختلاف بسيار است. مؤلفان و نويسندگان قديم در ثبتنام و كنيه و لقب سعدي دقت لازم را به كار نبردهاند و نتيجة پژوهشهاي دهههاي اخير در نهايت اين شده است كه به روايت ابن فوطي (متوفي 723 هجري) كه معاصر سعدي بوده و با سعدي نامهنگاري داشته است، رضايت دهند و نام او را « مصلحالدين»، كنيهاش را « ابومحمد» لقبش را «مشرفالدين» يا « شرفالدين» و تخلصش را « سعدي» بدانند.
همين ترديد و ابهام دربارة تاريخ تولد، وفات و دوران زندگي او نيز ديده ميشود چنانكه تاريخ تولدش را از 585 تا 606 هجري و سال وفاتش را 691 و 695 احتمال دادهاند.
به هر حال، سعدي در شيراز ولادت يافت و در كودكي از پدر يتيم ماند. خانواده و قبيلة او غالباً عالمان دين بودند و سعدي هم بعد از تحصيل مقدمات از شيراز بيرون آمد و به بغداد رفت و حدود سال 623 هجري در مدرسه نظاميه سكونت گزيد و به تكميل معلومات پرداخت.
*********************************
در بغداد به صحبت ابوالفرج بن الجوزي نائل آمد و همچنين محضر شهابالدين عمر سهروردي صاحب كتاب « عوارف المعارف» را دريافت. پس از آن از بغداد سفر كرد و به شام و حجاز رفت و زيارت حج به جا آورد و در شام يك چند به وعظ و همچنين به سياحت و عبادت پرداخت و به سال 655 هجري و در عهد سلطنت اتابك ابوبكر بن سعد به شيراز باز آمد.
در مراجعت به شيراز سعدي در شمار نزديكترين اتابك ابوبكربن سعد و پسرش سعد بن ابوبكر درآمد و بوستان و گلستان را به نام اتابك ابوبكربن سعد تأليف نمود. وي در عين انتساب به دربار سلغري و مدح پادشاهان آن سلسله، شاعري درباري نبود، بلكه زندگي را به آزادگي و ارشاد و خدمت به خلق در خانقاه ابوعبدالله بن خفيف ( 372-269) ميگذرانيده و با حرمت بسيار زندگاني را به سر ميبرده است.
بعد از زوال سلغريان باز سعدي از شيراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت و ظاهراً در بازگشت از اين سفر بود كه از طريق آسياي صغير به آذربايجان رفت و مورد تكريم شمسالدين جويني و برادرش عطاملك جويني قرار گرفت. داستان ملاقات او با همام تبريزي كه تذكرهنويسان گفتهاند، اگر درست باشد، بايد در همين اوقات اتفاق افتاده باشد و احتمال ميرود كه سفر او به آسياي صغير و ملاقات او با جلالالدين محمد مشهور به مولوي كه بعضي از تذكرهنويسان گفتهاند، در همين اوقات واقع شده باشد. در آثار سعدي اشاراتي هم به مسافرتهاي او در يمن، بلخ، باميان، هند و كاشغر هست كه احتمالاً ادعاي صرف و براي صحنهسازي حكايات موضوعة اوست.
اواخر عمر سعدي در شيراز گذشت و بنابر مشهور هم در زاوية خويش كه اكنون سعديه خوانده ميشود، مدفون گشت. تخلص سعدي ظاهراً منسوب است به نام سعدزنگي و هر چند شعري در مدح او در آثار سعدي نيست ظاهراً به سبب انتساب خود و پدرش به دستگاه اين اتابك، عنوان « سعدي» تخلص او گشته و قول ديگر اين است كه تخلص او به نام سعدبن ابوبكر است.
اقامت و تحصيل سعدي در ديار عرب سبب تبحر در عربيت و آشنايي او با ادب عربي گشت و مناسبت و مشابهت بعضي از مضامين نظم و نثر او با آثار شاعران و نويسندگان عرب حاصل اين آشنايي است. چنانكه قصايد عربي و ملمعات او نيز گواه تبحر اوست در زبان عربي.
طرز بيان سعدي بر انسجام و رقت معني استوار است.
سعدي نيز ـ مانند انوري ـ به اهميت زبان محاوره و زبان بيتكلف وقوف تمام داشته و يكي از رازهاي « سهل ممتنع» بودن شعر او استفاده از همين زبان و به كارگرفتن ذخيرههاي بيپايان آن است. شهرت او بيشتر در غزل است كه حتي ماية رشك بعضي از معاصران وي ـ مثل همام تبريزي ـ شده است. امير خسرو دهلوي و خواجو و حافظ نيز او را در اين شيوه استاد شمردهاند. در قصايد و مدايح او صراحت لهجهايست كه در كلام ديگران نيست و اين شيوة بيان كه ملامت و نصيحت را با مدح و تشويق ميآميزد، مخصوص اوست.
آثار سعدي
آثار سعدي متنوع و بسيار است و تمام آنها از نظم و نثر تحت عنوان « كليات سعدي» جمع و تدوين شده است:
آثار منثور سعدی:
1ـ مجالس پنجگانه، 2ـ رساله در پاسخ صاحبديوان، 3ـ رساله در عقل و عشق
4ـ نصيحه الملوك، 5ـ گلستان: از شاهكارهاي ادبي ـ هنري كلاسيك جهان به شمار ميرود كه سعدي آن را به سال 656 و در مدتي كمتر از سه ماه تأليف كرده است، فهرست بابهاي هشتگانة آن چنين است:
1ـ در سيرت پادشاهان 2ـ در اخلاق درويشان 3ـ در فضيلت قناعت
4ـ در فوائد خاموشي 5ـ در عشق و جواني6ـ در ضعف پيري
7ـ در تأثير تربيت 8ـ در آداب صحبت
آثار منظوم سعدی:
1ـ بوستان يا سعدي نامه: يكي از شاهكارهاي شعر فارسي است كه در اخلاق و تربيت و وعظ و تحقيق است و در ده باب تنظيم شده است:
10ـ غزل قديم، 11ـ صاحبيه، 12ـ خبيثات( در اين قسمت جامع كليات سعدي « مجالس هزل و مضحكات» را كه به نثر است بر اين مجموعه افزوده)، 13ـ رباعيات، 14ـ مفردات.
تاريخ اتمام بوستان سال 655 و عدد ابيات آن در حدود 4000 است.
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم شوقست در جدايي و جور است در نظر روي ار به روي ما نكني حكم از آن تست ما را سريست با تو كه گر خلق روزگار گفتي زخاك بيشترند اهل عشق من ما با توايم و با تو نهايم اينت بوالعجب نه بوي مهري شنويم از تو اي عجب از دشمنان برند شكايت به دوستان ما خود نميرويم دوان از قفاي كس سعدي تو كيستي كه در اين حلقة كمند
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم هم جور به كه طاقت شوقت نياوريم باز آ كه روي در قدمانت بگستريم دشمنشوند و سر برود هم بر آن سريم
از خاك بيشتر نه كه از خاك كمتريم در حلقهايم با تو و چون حلقه بر دريم نه روي آنكه مهر دگر كس بپروريم چوندوستدشمناست شكايت كجابريم آن ميبرد كه ما به كمند وي اندريم چندان فتادهاند كه ما صيد لاغريم
سامانه خرید و امن این
سایت از همهلحاظ مطمئن می باشد . یکی از
مزیت های این سایت دیدن بیشتر فایل های پی دی اف قبل از خرید می باشد که شما می
توانید در صورت پسندیدن فایل را خریداری نمائید .تمامی فایل ها بعد از خرید مستقیما دانلود می شوند و همچنین به ایمیل شما نیز فرستاده می شود . و شما با هرکارت
بانکی که رمز دوم داشته باشید می توانید از سامانه بانک سامان یا ملت خرید نمائید . و بازهم
اگر بعد از خرید موفق به هردلیلی نتوانستیدفایل را دریافت کنید نام فایل را به شماره همراه 09159886819 در تلگرام ، شاد ، ایتا و یا واتساپ ارسال نمائید، در سریعترین زمان فایل برای شما فرستاده می شود .
آدرس خراسان شمالی - اسفراین - سایت علمی و پژوهشی آسمان -کافی نت آسمان - هدف از راه اندازی این سایت ارائه خدمات مناسب علمی و پژوهشی و با قیمت های مناسب به فرهنگیان و دانشجویان و دانش آموزان گرامی می باشد .این سایت دارای بیشتر از 12000 تحقیق رایگان نیز می باشد .که براحتی مورد استفاده قرار می گیرد .پشتیبانی سایت : 09159886819-09338737025 - صارمی
سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی, گزارش تخصصی درس پژوهی , تحقیق تجربیات دبیران , پروژه آماری و spss , طرح درس
مطالب پربازديد
متن شعار برای تبلیغات شورای دانش اموزی تحقیق درباره اهن زنگ نزن انشا در مورد 22 بهمن